روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

ساشا و مدرسه

سلام به همگی....

خوبید؟بوی ماه مهر رو احساس میکنید؟به به.....

تا شنبه رو براتون گفته بودم.یکشنبه زنگ زدم پیش دبستانی ساشا و راجع به لباسش پرسیدم که گفتن هنوز نیومده!!گفتم,پس فردا بچه ها باید برن مدرسه,اونوقت هنوز لباساشون آماده نیست؟عذرخواهی کرد و گفت حق با شماست,ولی اون آقای خیاط بدقولی کرده و قراره امروز بیاره.دیگه ظهر خودشون زنگ زدن که لباسها اومده,بیاید بگیرید.رفتیم و پوشیدم تنش,دیدم براش تنگه,ولی آستین و قد لباس خیلی بلنده!دیگه خود مدیره شاکی شد و زنگ زد به خیاط و گله کرد از لباساش.خلاصه آدرس خیاطی رو داد بهم و قرار شد غروب برم پیشش تا اندازه های ساشا رو بگیره و دوباره براش بدوزه.

غروب رفتیم باشگاه و بعدش رفتیم خیاطی که تقریبأ دور بود.من چون خوب بلد نبودم,پیاده رفتیم.دیگه ساشا هم چون ذوق لباسش رو داشت,غر نمیزد.از لباسه خیلی خوشش اومده بود.رفتیم خیاطی و اندازه هاشو گرفت و گفت,فردا حاضر میشه.اومدیم خونه و سر راه خریدم کردیم.

رسیدیم خونه,سیب زمینی و تخم مرغ گذاشتم آب پز بشه و یه تیکه سینه مرغم گذاشتم بپزه.لباسامون رو عوض کردیم و دیگه خیلی خسته بودم.امروز کلی راه رفتم.ساشا هم طفلی خیلی خسته شد.رفت رو تختش دراز کشید و سی دی نگاه میکرد.وسایل الویه که آماده شد,رنده کردم و خیارشورم خورد کردم و مایونز زدم و گذاشتم تو یخچال.

شب شوهری اومد و گفت اشتها ندارم.ساشا شامش رو خورده بود.منم دیگه نخوردم.چای آوردم و کیک,خوردیم و حرف زدیم و تی وی و لالا....

دوشنبه صبح که بیدار شدم,دیدم یکی از دوستام یه فایل صوتی مثبت اندیشی از احمد حلت رو برام فرستاده.همینجوری که تو تخت بودم,گذاشتمش و فوق العاده حالم رو خوب کرد!ساشا هم که صداشو شنید,اومد پیشم دراز کشید و باهم.دوباره گوش کردیم .احساس کردم یه انرژی مضاعف گرفتم.پا شدم با ساشا نرمش کردیم و موزیک گذاشتیم و کلی رقصیدیم.بعدش رفتم تو تراس و هوا عاااالی بود.من فکر نمیکنم فقط تو زمانهای خاصی میشه با خدا حرف زد و ازش چیزی خواست.هروقت که حالمون خوب بود و یه گوشه از بزرگی خدا رو دیدیم,میتونیم ازش تشکر کنیم و باهاش حرف بزنیم.منم وقتی اون هوای خوب بهم خورد,نشستم تو تراس و خداروشکر کردم بابت همه داشته هام.سعی کردم کمبودها رو به یادم نیارم.حالم خوب بود و تک تک دوستا و آشناهایی که میشناختم رو یاد کردم و اونایی که از مشکلشون خبر داشتم رو از خدا خواستم راهی جلو پاشون بذاره و مشکلاتشون حل بشه.واسه دوستای وبلاگیمم دعا کردم.مخصوصأ برای دندون عزیزم,که این روزا خیلی جلو چشمم هستش.

همه میرن زیارت و واسه بقیه دعا میکنن,من تو تراس خونه ام!!!!!

حالا ایشالله که خدا صدای همه مون رو بشنوه....

دیگه ظهر بود که خیاط زنگ زد که لباس آماده است.رفتیم و پرو کرد و خیلی خوب شده بود.تشکر کردم و گرفتم و اومدیم خونه.واسه ناهار ,چیکن استرگانف با رب درس کردم!!!یعنی بدون شیر و خامه.آخه ساشا با خامه اش رو دوس نداره.اینجوری هم خوشمزه میشه,امتحانش کنید.

بعدازناهار رفتیم حموم و اومدیم و غروب ساشا رو بردم آرایشگاه.اولین باره که میبرمش آرایشگاه,همیشه خودم موهاشو میزنم.گفتم ببرمش یه کم تغییر کنه.خوب بود,بد نبود,ولی فکر نکنم بهتر از من زده باشه.تازه وقتی آوردمش,بغلاشو خودم باز اصلاح کردم!فقط الکی پونزده تومن پول دادیم!البته بد نشد.

دیگه اومدیم خونه و ساشا هلاک خواب بود.واسه شام,براش همبرگر درس کردم که یه کم بیشتر نخورد.ساعت هشتم خوابید.شب شوهری اومد و نشستیم حرف زدیم و گفت بیا امشب که ساعتها رو میکشن عقب و بیشتر بیداریم,بشینیم شراب بخوریم!من زیاد دوس ندارم,ولی گاهی باهاش میخورم.این شرابو دوستش از شیراز میاره و عالیه!خلاصه وسایلو آماده کرد و خوردیم و خندوانه رو دیدیم که تماشاگراش جانبازها بودن.من هروقت اینا رو میبینم خیلی براشون ناراحت میشم.همه سختیها و مشکلات و دردها مال این بیچاره ها بود,اونوقت یه عده به اسم اینا خوب دارن میخورن!

جدا از اونا,به هرحال آدمهایی که رفتن جنگ و واسه کشورشون جنگیدن,واقعأ قابل احترامن و حسابشون از اونا جداس...

خلاصه شب عشقولانه خوبی بود و تا بخوابیم,ساعت دو شد.

صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم.چون جشن امروز ساشا اینا صبحه.البته کلاساشون بعدازظهرهاست.دیگه صبحانه رو آماده کردم و ساشا هم بیدار شد و خیلی ذوق داشت.فقط یکی دو لقمه نون و پنیر خورد.دست و روشو شستم و موهاشو درس کردم و ژل و تافت زدم و خیلی جیگر شد!لباسشو پوشوندم و شونصد تا هم عکس گرفتیم و از زیر قرآن ردش کردم,تا اولین قدمش رو تو زمینه تحصیل برداره.حال عجیبی داشتم.دقیقه دقیقه بغلش میکردم و میبوسیدمش.دیگه آخرش گفت,مامانجون,الان موهامو خراب میکنی,تو مدرسه رام نمیدن!!!!

رفتیم مدرسه و از سوپری هم براش کیک و آب میوه خریدم و گذاشتم تو کیفش.

رفتیم مدرسه و چون جشن بود,پسرها و دخترها با هم بودن.البته گویا جشن بزرگشون واسه شنبه است.امروز یه جورایی خوش آمدگویی به پیش دبستانیها بود.دیگه از مادرا خواهش کردن که برن تا بچه ها تنها باشن و اونا جشنشون رو شروع کنن.اونجام ازش چندتا عکس گرفتم و خداحافظی کردم و اومدم خونه.خوبیش اینه که پیش دبستانیش خیلی نزدیکه و راحت میبرم و میارمش.

الانم که کم کم باید برم دنباش.چون امروز جشنشون تا ده یا ده و نیمه!

چقدر زود بچه ها بزرگ میشن....

انگار همین دیروز بود که نمیتونست حتی گردنش رو صاف نگه داره و من تو دلم میگفتم,خدایا یعنی میشه من روزی رو ببینم که خودش راحت میشینه یا وایمیسته!اونوقت فکر میکردم که چقدر طولانی باید منتظر همچین روزی باشم.و امروز به قدر چشم به هم زدنی همه این سالها گذشت و من نفهمیدم کی اینقدر قد کشید و بزرگ شد که حالا میخواد بره مدرسه!

خیلی زود گذشت,خیلی.....

امروز اولین قدم  تحصیلش بود و امیدوارم تا قدمهای بعدی و آخرش هم,بتونم همراهش باشم و موفقیتهاش رو ببینم.

بچه داری خیلی لذت بخشه.خیلی زیاد...

وقتی آدم میبینه یه بخشی از وجودش که هیچ کاری نمیتونست انجام بده و حتی دست و پاش رو درست نمیتونست تکون بده,کم کم رشد کرده و جلوی چشماش داره بزرگ میشه و به تکامل میرسه,شوقی وصف نشدنی تو آدم به وجود میاره.

نمیدونم همه مادرا اینجورین,یا من اینقدر زیاد عاشق و وابسته ام!واقعأ نفسم به نفس ساشا بسته است و اون عشق مادر و فرزندی رو که همیشه میشنیدیم رو میتونم با تک تک سلولهای بدنم حس کنم.

امیدوارم خدا همه بچه ها رو واسه پدر و مادراشون نگه نداره و به همه زوجها هم لذت فرزند داشتن رو عطا کنه.آمین

دیگه من باید برم دنبال ساشا...

این روزا روزای قشنگیه.هوا هم که عالیه.امیدوارم حال همه تون تو این روزا خوب باشه و هیچکس دلش ابری و بارونی نباشه.....

فکر میکنم بغل خدا,واسه همه مون جا داشته باشه.پس خدایا همه مون رو محکم بغل کن و نذار تنها بمونیم و سردمون بشه!

دوستتون دارم....

بای

آخر هفته نمایشگاهی

سلام و سلام و سلام

به به عجب هوااااایی!!!

سلااااااام پاییز.......

خوبید؟امیدوارم که همه چی روبه راه باشه و اول هفته رو با انرژی شروع کرده باشید!

خب,باز یادم نیس تا کجا گفته بودم,ولی از چهارشنبه میگم که خواهرم بهم پی ام داد که بیا فردا بریم نمایشگاه مادر و کودک.ولی به خاطر تلاطمهای این چند وقت اخیرمون,فورأ جواب ندادم و گفتم بذار با شوهری صحبت کنم,اگه برنامه ای نداشتیم,بهت خبر میدم.بعدش به شوهری زنگ زدم و اونم گفت,آره,اتفاقأ منم میخواستم این آخر هفته,حتمأ بریم خونه خواهرت,چون خیلی وقته نرفتیم!خلاصه اوکی رو دادم به خواهرم و با ساشا رفتیم حموم و ساشا زود خوابید.شب شوهری اومد و گفت شام نداریم؟گفتم,مگه میوه نمیخوری؟گفت,آخه امشب گرسنمه!پا شدم نیمرو درس کردم و خوردیم و بعدشم نشستیم به حرف زدن و تی وی دیدن.شوهری گفتش,حالا که ساشا خوابه و مام خوابمون نمیاد,میای قلیون بکشیم و خوراکی بخوریم!!!گفتم,تو خونه؟قلیون رو قرار بود فقط بیرون بکشیم.بعدش دیدم,بد نیس انگار!خلاصه بساط قلیون رو علم کردیم و منم نوشیدنیها و خوراکیا رو آماده کردم و خوش گذروندیم.خیلی حال داد واقعأ.

خلاصه که تا جمع و جور کنیم و بخوابیم,ساعت سه شد.صبحم ساعت هفت پا شدیم و جمع و جور کردیم و پیش به سوی منزل خواهر.شوهری ما رو رسوند و خودش رفت اداره.خواهرم خواب بود و پا شد و صبحونه خوردیم.اون دوستمون که تازه از هند برگشته هم میخواست باهامون بیاد.جایی کار داشت و تا کارش تموم بشه,ساعت یازده شد.ما حرکت کردیم ر باهاش یه جاقرار گذاشتیم و رفتیم سر راه برداشتیمش و رفتیم نمایشگاه.

چون روز آخر بود,خیلی شلوغ بود و ما هرچی تو این پارکینگ میرفتیم جلو,مگه جای پارک پیدا میشد!خلاصه اون آخرا یه جا پارک پیدا کردیم و کلی هم راه رفتیم تا رسیدیم به نمایشگاه.واسه ما مهم نبود,ولی خواهرم براش سخت بود و همون اول کاری خسته شد!

چندتا غرفه خوراکی و شکلات اینا هم بود که ما چون خواهرم زیاد,خسته میشد,ندیدیم و رفتیم قسمت مادرو کودک.خیلی خوب بود.فضاش عااالی بود.یعنی هم دکوراسیون غرفه ها خیلی خوب بود,هم فروشنده هاش.کلأ یه فضای شاد و خوبی داشت .اکثر غرفه های بزرگم,مثل مای بی بی,یه فضای بزرگی رو واسه بازی و نقاشی بچه ها گذاشته بودن که باعث شد,به ساشا بیشتر از همه ما خوش بگذره!یه سری خرید داشت خواهرم که انجام داد و منم یه لوستر واسه اتاق ساشا خریدم و دیگه ساعت دو برگشتیم.وقتی رسیدیم خونه,ناهارو چون قبل رفتن آماده کرده بودیم,خوردیم و هرکی یه ور افتاد و خوابید!دیگه ساعت پنج بیدار شدیم و این دوستمم سوغاتیامونو داد و هوراااا شدیم.شوهری اومد و عصرونه خوردیم و یه کم بعدش شوهر خواهرمم اومد و خلاصه خیلی خوش گذشت.شب دوستمون رفت و شام خوردیم و شام ایرانی,سام درخشانی رو دیدیم و خوابیدیم.

صبح ساعت نه بیدار شدیم.شوهرخواهرم و ساشارفتن بیرون نون و حلیم خریدن که جاتون خالی عاااالی بود.من عاشق حلیمم.دیگه خوردیم و آماده شدیم.چون میخواستیم بریم نمایشگاه پاییزه,واسه ساشا لوازم التحریر بخریم.خواهرم اینا نیومدن,چون گفتیم خسته میشه تو نمایشگاه.خداحافظی,کردیم و پیش به سوی نمایشگاه!

تو راه کلی آهنگ شاد گوش کردیم و رقصیدیم.رسیدیم و اینجا چون اول وقت رسیده بودیم,یه جا پارک عالی و نزدیک پیدا کردیم و تازه غرفه ها باز کرده بودن.

خوب بود نمایشگاهش.البته من اصلأ فضای این نمایشگاههای مصلی رو دوس ندارم.

خرید کردیم و همه رو هم ساشا خودش انتخاب میکرد و منم اون وسطا یه کفش واسه خودم خریدم که خوشگله!

دیگه ساعت یک اومدیم بیرون و حرکت سمت خونه.

توراه تن ماهی و خیارشور و نون خریدیم و رسیدیم و ناهار خوردیم و وسایل ساشا رو آوردیم,دیدیم و خوشحالی کردیم و یه سریش رو گذاشتم تو کیفش که آماده باشه!من عاااشق خرید لوازم اتحریرم یعنی هرسال اول مهر واسه خودم چندتا چیز میخرم!اون روزم به محض اینکه وارد نمایشگاه شدیم و بوی خوش اون وسایل بهم خورد و اونهمه دفتر و مداد و خودکار و وسایل رنگ و وارنگ رو دیدم,یهو بغض کردم و چشام اشکی شد!شوهری یه کم نازم کرد و لوسم کرد!

گفتم من چرا بزرگ شدم و نمیتونم دیگه مدرسه برم،!!!!آخه من دوس ندارم پیر بشم...

شوهری هم گفت,تو هم خوشگلی,هم جوون!حالا حالا ها هم پیر نمیشی!!!منم یه کم مژه هامو به هم زدم و گردنم خم کردم و گربه لوسه شدم!!!عمرأ اگه من بی جنبه باشما....

خلاصه که وسایل ساشا رو جمع و جور کردیم و کلی هم عکس گرفتیم و خوابیدیم.ساعت شیش بیدار شدیم.پنکیک درس کردم,چایی هم گذاشتم و عصرونه خوردیم.شوهری گفت,بیا ساشا رو ببریم دوچرخه سواری.رفتیم یه کم بازی کرد و شوهری جایی کار داشت,گفت بیا باهم بریم,ولی من گفتم,نه شما برید,من میرم خونه.دیگه اومدم خونه و واسه شام ماکارونی درس کردم و اومدن و شام خوردیم و ساشا دیگه هلاک بود از خستگی,رفت خوابید و مام نشستیم منتظر که خندوانه شروع بشه.شوهری گفت,ولش کن,بیا یه فیلم ببینیم و فیلم در جستجوی خوشبختی رو دیدیم و من عاشق این فیلمم.البته شوهری ندیده بود و به خاطر اون دیدیم.ولی منم دوس داشتم بازم ببینمش.خیلی قشنگ بود و واقعأ لذت بردیم از دیدنش و از اینکه یه آدم چقدر میتونه امید داشته باشه و با همه سختیها,پا پس نکشه و به هدفش برسه!بعدش دیگه شوهری گفت,من خوابم میاد,خوابید و منم نیم ساعت آخر خندوانه رو دیدم که خیلی مسخره اجرا کرد امین حیایی!اینا فقط بازیگرن و نمیتونن کمدی زنده اجرا کنن.

دیگه بعدش رفتم بخوابم,ولی از بس بعدازظهر خوابیده بودم,خوابم نمیبرد.دیگه تا ساعت دو و نیم غلط زدم,تازه داشت چشام گرم میشد که ساشا پاشد اومد اتاق ما و صدام کرد.گفتم,چیه عزیزم.گفت دلم برات تنگ شده,میشه بیام پیشت!!!همونجوری چشم بسته گفتم,نه عزیزم,برو تو تختت بخواب.ولی نرفت.از بس زود خوابیده بود,ترسیدم یه کم بیشتر باهاش حرف بزنم,خوابش بپره و دیگه نخوابه و مجبور شم تا صبح پیشش بشینم.این بود که رفتم کنار و یه بالش گذاشتم,گفتم بیا.اومد و زودم خوابش برد.دیدم نمیتونم وسط این دوتا که عین قورباغه له شده میخوابن,بخوابم.این بود که بالشتم رو گرفتم و پتو ساشا رو هم از رو تختش برداشتم و رفتم تو نشیمن خوابیدم.صبح شوهری میرفت سرکار صدام کرد,چرا اینجا خوابیدی؟پاشو برو رو تخت.پاشدم کورمال کورمال رفتم رو تخت خوابیدم و ساعت هشت به زور بیدار شدم.ساشا هم پا شد.یه سیب دادم خوردش و رفتیم کلاس زبان.گذاشتمش کلاس و رفتم پیش دبستانیش که ببینم چرا لباسشون رو نمیدن که گفتش ظهر میارن.دوباره رفتم کلاسش و سر راه واسش کیک و شیر خریدم که بعداز کلاس بخوره.کلاسش که تموم شد,چون پنجشنبه باشگاهشون تشکیل نشده بود,افتاده بود واسه امروز.کیک و شیرش رو خورد و رفتیم باشگاه.هوا هم که عاااالیه امروز.بعداز باشگاه مامان دوستش گفت بیا بریم شنبه بازار.من تا حالا نرفته بودم.یه خیابون بالاتر شنبه ها بازار هفتگی تشکیل میشه.رفتیم و خرید نداشتم,یه کم خرت و پرت خریدم و اونم خریداشو کرد,و اونا رفتن خونه شون و مام اومدیم خونه.البته ساشا کلی هم جلوی خونه شون گریه کرد که بریم خونه شون!!!!

نمیدونم چه عادتیه این بچه داره,هرکیو میبینه,میگه بریم خونه شون!خلاصه آوردمش و قورمه سبزی دارم,کته گذاشتم که ساشا واسه ناهار بخوره.

یه تصمیمی گرفتم که از امروز باید انجامش بدم.ولی الان نمیتونم بگم.چون من هروقت تصمیماتم رو قبل از به سرانجام رسیدن,اعلام میکنم,نمیدونم چرا تو انجامشون سست میشم و ولش میکنم.

حالا شماها برام کلی انرژی مثبت بفرستید تا یک ماه تا دو ماه این کارو انجام بدم و اگه خدا خواست و به نتیجه رسید,حتمأ بعدش میام و براتون مفصل میگم.الان محتاج انرژیهاتونم.....

خب,دیگه چیزی نمونده که براتون تعریف کنم.سعی کردم ایندفعه مختصر و مفید براتون بنویسم تا زیاد طولانی نشه.حالا نمیدونم چقدر موفق شدم!

اولش که پست رو شروع کردم تو آموزشگاه زبان بودم و الان که دارم تمومش میکنم خونه هستم!!!

دیگه مدرسه شروع بشه,منه بیچاره مثل یو یو باید مدام برم و بیام.ازین کلاس به اون کلاس!!!

امیدوارم این هوای پاییزی حال هموتونو خوب کرده باشه.منو که خیلی سرحال آورده.

پاییز عزیز,یه کم مهربونتر از تابستون باش لطفأ.. .

آها اینم بگم...تو باشگاه که بودم,زن داداشم زنگ زد,گفتش جواب آمینوسنتزش خوب بوده و گفتن که مشکلی نیست و دخترش سالمه!!!!البته تلفنی چون خیلی اصرار داشته بهش گفتن.جواب کتبیش رو بعدازظهر خواهرم باید بره بگیره.

آه.....خدایا شکرت.....خدایا شکرت.....خدایا شکرت!

از همه تون یه دنیا ممنونم بابت دعاها و انرژیهای مثبتی که فرستادیت.فدای مهربونی همه تون!

ایشالله هیچکی نه خودش مریض باشه,نه هیچکدوم از عزیزاش مریض باشن!همه تون تنتون سالم و دلتون خوش باشه.....

دوستتون دارم و همه تون رو بازم به محبت و بزرگی خدا میسپارم.

روز و هفته خوبی در پیش داشته باشید.

بای

یه روز کاری....

سلام به دوستای خوشجل موشجل خودم!خوبید؟ایشالله همیشه خوب باشید و هیچ غم و غصه ای تو دلتون جا نداشته باشه....آمین!

خب از یکشنبه بگم که نمیدونم چیکار کردم!!!فکر کنم دارم آلزایمر میگیرم.ولی واقعأ یادم نیس چیکار کردم.فقط میدونم که با ساشا رفتیم باشگاه و بعدشم رفتیم یه چرخی زدیم و خرید کردیم و برگشتیم و شامم که مجددأ رو آوردیم به میوه خواری!از داروخونه قرصهای شوهری رو هم گرفتم,بلکه این درد کمرش کمتر بشه.شبم شوهری دیرتر اومد و سرحال بود و بستنی خریده بود خوردیم و نشستیم حرف زدیم و میوه خوردیم و شام ساشا رو هم ساعت هشت داده بودم.فیلم دیدیم و لالا....

دو شنبه,دوتا پتو دو نفره رو که خیلی کثیف شدن رو تا کردم گذاشتم تو اتاق ساشا که بدم شوهری ببره خشک شویی.خودمم روتختی و پتو بهاره رو انداختم تو لباسشویی.اونا که شسته شدن,چون دیگه خشک کن زده است و فقط نم داره,پهن کردم رو کاناپه ها و در تراسم باز بود تا خشک بشن.پتو ساشا و رو بالشیش رو هم انداختم تو لباسشویی بعدش چون افتاده بودم رو موده کار کردن و رو دور تندم بودم,به ساشا گفتم بره تو اتاقش بازی کنه تا من جارو برقی بکشم.خلاصه جارو برقی کشیدم و سرامیکها رو طی کشیدم و یه گردگیری سر سری هم کردم و دیگه خیس عرق نشستم تا یه کم حالم سر جاش بیاد تا بتونم برم حموم و دوش بگیرم.خلاصه بعد از اینکه یه کم.استراحت کردم,رفتم تو اتاق ساشا,چون حموم اونجاس و یه دفعه خشکم زد!!!

آقای ساشا رفته بود تو حموم و دوتا از عروسکای خرسیشو گذاشته بود اونجا و پتوی دو نفره ای که گذاشته بودم,بدیم خشک شویی رو کشیده بود روشون و کاسه کاسه هم روشون آب میریخت!!!

تا منو دید,گفت,مامان جون,بیا خرسیها رفتن استخر!!!نمیدونم چرا آروم بودم,ولی فقط پرسیدم,پس چرا تو استخر,پتو دادن تنشون؟گفت,خب سردشون میشه!!!

اووووووووف....چی میگذره تو ذهن این بچه ها!

پتو رو خیس کرده بود و من عزا گرفته بودم چه جوری این پتوی خیس رو که تا شب بوی گند میگیره رو نگه دارم تا فردا,پس فردا که شوهری ببره خشک شویی!یا چه جوری با این وضعیت خودم ببرمش!!!

این بود که در یک حرکت انتحاری پتو رو انداختم تو حموم و آب رو روش باز کردم و پودر لباسشویی روش ریختم و به ساشا گفتم,لباساتو در بیار,بیا بازی!!!

ساشا انگار دنیا رو بهش داده باشن,جیغ جیغ کنان,لباساشو درآورد و اومد با من روی پتو و با پا لگدش میکردیم!این حموم مام اینقدر کوچیکه که همه اش میخوردیم به یه چیزی!اینقدرم این پتو کثیف شده بود که مگه تمیز میشد!!!پودر لباسشویی هم لعنتی کف نمیکرد که,هی پودر میریختم ووهی لگد میکردیم!خلاصه که جونی برام نمونده بود!همه اش هم تو ذهنم فکر میکردم,یعنی راهی نداشت پتوی خیس رو ببرم بدم بشورن و باید اینقدر به خودم عذاب میکشیدم؟!خلاصه که بالاخره با بدبختی,بعده دو ساعت شستیم و آب کشیدیم.بعدشم با مکافات پهنش کردیم رو در حموم تا آبش بره.اینقدرم سنگین بود که نگو.امروز که پست توت فرنگی رو خوندم,واقعأ ترسیدم که همچین کاری کردم!!!

ساشا که حسابی کیف کرده بود.رفتیم زیر دوش و یه دوش سرپایی گرفتیم و اومدیم بیرون!واقعأ خسته بودم.

تازه نشستم که ساشا اومد و خودشو لوس کردم و بغلم کرد و گفت,مامان جون,من لازانیا میخوام!!!!!!

نمیدونم چی تو نگاهم دید که زود گفت,الان که اگه لازانیا بخورم دلم درد میگیره,فردا باید بخورم!

یه نفس بلند کشیدم و گفتم,آره مامان فردا درس میکنم.بعدش پا شدم و املت درس کردم و خوردیم و رو تخت نرفته,خوابم برد!بعد از یه ساعت با صدای گریه ساشا بیدار شدم.دیدم پیشم نشسته و همینجوری گریه میکنه.چشاشم سرخ سرخ بود!

من خوابم خیلی سبکه و با کوچکترین صدایی بیدار میشم.ولی اینقدر سنگین خوابیده بودم که ساشا هرچی صدام میکرد,بیدار نمیشدم و بچه فکر میکرد مرده ام!!!خب خسته بودم و تازه نیم ساعت,چهل دقیقه بود خوابیده بودم.

بچه بیچاره خیلی ترسیده بود.بغلش کردم و اینقدر باهاش حرف زدم و بوسش کردم تا آروم شد.دیگه پا شدم لباس پوشیدیم و بردمش بیرون و یه کم دور زدیم و بازی کردیم.میگفت,مثلأ من تامم تو جری!!بدو فرار کن,من بیام بگیرم,بخورمت!!!خلاصه تو کوچه تام و جری بازی کردیم تا یادش بره مامانش مرده بود!!!

البته کوچه خلوت بود,ولی اگه نبودم,برام مهم نبود.فقط میخواستم اینقدر باهام بازی کنه و بخنده که فکرایی که ترسونده بودش از ذهنش بره.خلاصه اینقدر بازی کردیم تا خودش خسته شد و نشستیم و بعدشم هوا خنک شده بود,رفتیم یه دور زدیم و براش خوراکی خریدم و اومدیم خونه.شام پختنم که نداشتم.به ساشا گفتم,دوس داری امشب به جای شام نون و پنیر بخوری؟گفت,شب که نمیشه آدم صبحونه بخوره!!!گفتم,آخه من خیلی خسته ام,حوصله شام درس کردن ندارم.عوضش فردا یه لازانیا خوشمزه برات درس میکنم.دیگه راضی شد و نون و پنیر خورد و شبم شوهری اومد.خیلی خسته بود و حال و حوصله نداشت.میوه خوردیم و گفتم,من کمرم درد میکنه,میرم رو تخت دراز میکشم.به ساشا هم گفتم,امشب یا بابا برات قصه بگه,یا خودت بخواب.دیگه رفتم رو تخت و شوهری هم زود اومد پیشم.یه کم حرف زدیم و رفتم به ساشا سر زدم,دیدم طفلی اونم زود خوابش برده.خیلی خسته شده بود.پتوشو روش کشیدم و اومدم و خوابیدیم.

امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم,شیر عسل درس کردم.به ساشا صبحونه دادم.قرار بود,زنگ بزنن واسه لباس ساشا که برم اندازه کنم,که نزدن.نشستم کشوها و کمدهای لباس رو خالی کردم و لباس اضافی ها رو جدا کردم که بدم یه بنده خدایی که نیاز داره.به جای اینکه تو کمد خاک بخوره.

خلاصه تا ظهر وقتمو گرفت و عوضش سه تا نایلون بزرگ از لباسهای من و شوهری و ساشا جدا کردم و گذاشتم کنار.

بعدم اومدم و وسایل لازانیا رو آماده کردم و گذاشتم تو فر.زن داداشم زنگ زد و حدود چهل دقیقه حرف زدیم و آخرشم دیگه ساشا اینقدر صدام کرد دیگه خداحافظی کردیم و گوشی,رو دادم به ساشا تا حرف بزنه و لازانیا ها رو آوردم بیرون از فر.حرف ساشا که تموم شد,غذاش رو کشیدم تو ظرفش و نشست خورد و کلی هم به به و چه چه میکرد و یه خط در میونم میومد بوسم میکرد که خیلی ممنون که واسه من لازانیا درس کردی و حرفمو گوش کردی!

الانم داره فیلم قایده تصادف رو میده و فیلم بدی نیس.من دیگه برم,فیلممو ببینم و غروب باید ساشا رو ببرم باشگاه.

همگیتون رو به خدای مهربون میسپارم.این روزا بعضی از دوستای خوبم مشکلاتی دارن و ناراحتن.از ته دلم از خدا میخوام مشکلاتشون حل بشه و بتونن در آرامش زندگی کنن و احساس خوشبختی بکنن.

کاش میشد این چهار روزه عمر آدم,جوری زندگی کنیم که دوس داریم و این روزگار اینقدر بدقلقی نمیکرد!کاش ما آدمها اینقدر خواسته و نا خواسته همدیگه رو اذیت نمیکردیم و متوجه بودیم که شوهرمون,زنمون,دوستمون یه هرکی که مقبلمون هست,با این رفتارهای ما چه آسیبی میبینه و چه جوری دنیاش جهنم میشه!

درسته که ما همه چیو پای بخت و اقبال و روزگار و سرنوشت میندازیم,ولی اگه ماها واقعأ آدم باشیم و تنها گناه رو آزار دادن همدیگه بدونیم,اونوقت حال همه مون خیلی بهتر میشه و میتونیم خوشبخت تر زندگی کنیم!

کاش میشد.........

نصیحت نکردم,فقط یهویی دلم خواست اینا رو بگم.اول از همه هم به خودم!

مواظب خودتون باشید.

دوستتون دارم.....بای


اینم لازانیای امروز

رمز پست قبل هفت تا هفته!!!

فقط عکس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.