روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

بدو بدوهای این روزا

سلام دوست جونای خودم!خوبید؟الهی که از ته دل خوشحال باشید و همین الان که دارید اینا رو میخونید یه لبخند خوشگل رو لباتون باشه.....

خب،اون روز که پست قبلی رو نوشتم دوشنبه صبح بود.ناهار لوبیا پلو درس کردم .شوهری اون روز سر کار نرفته بود و ظهر اومد خونه.ناهار خوردیم و گفت میخوای من ببرمش مدرسه؟گفتم،نه خودم میبرمش.اونم گفتش پس من بخوابم.ساشا بهش گفت،بابا یادت باشه خواب نمونی بیای دنبالما....

بردمش مدرسه و بستنی سنتی که شوهری دوس داره رو خریدم و اومدم خونه.دیدم شوهری خوابه!!!

بستنی رو گذاشتم تو فریزر و ظرفهای ناهارو شستم و رفتم رو تخت نشستم به کتاب خوندن.از ترس اینکه شبا خوابم نبره،ظهرها نمیتونم بخوابم.

دیگه ساعت چهار بلند شدم چای بذارم،دیدم شوهری هم بیدار شد.گفتم چای میخوری بذارم یا بستنی؟ گفتش بستنی.دیگه آوردم خوردیم.گفت توام حاضر شو باهم بریم دنبال ساشا و بعدش بریم بیرون دور بزنیم.

رفتیم دنبال ساشا و من تو ماشین نشستم و شوهری رفت تو مدرسه.گفتم اینجوری بیشتر ذوق میکنه.اونم اومد تو حیاط و باباشو دید کلی خوشحال شد! دیگه رفتیم بیرون یه کم چرخیدیم و خواستم واسه ساشا سوییشرت و چند دس لباس گرم خونگی بخرم.

من خیلی سخت پسندم.واسه ساشا که دیگه سخت پسند ترم میشم.دیگه اینقدر گشتیم که ساشا افتاد به غر غر کردن و همه اش میگفت بریم خونه،خسته ام.حالا خوبیش اینه که شوهری واسه خرید زیاد حوصله داره.

دیگه همینجوری که میگشتیم،واسه خودمم دنبال کیفم بودم.میخواستم یه کیف مشکی ساده بزرگ بگیرم واسه بیرون رفتنای روزانه و دم دستی.من لباس راحت تر انتخاب میکنم تا کیف و کفش.نمیدونم چرا اینقدر سخت یه کیف و کفش به دلم میشینه!دیگه هرجا مغازه کیفم میدیدیم میرفتیم ولی من خوشم نمیومد.

دیگه خسته شدیم و گفتم برگردیم که یه فروشگاه لباس بچه دیدیم و گفتیم اینم بریم ببینیم و خداروشکر یه سوییشرت خوشگل باب میلم واسه ساشا پیدا کردم و خریدیم.رنگشم قرمز جیغه! خودمم دلم پالتو قرمز میخواد!

داشتیم برمیگشتیم که یه مغازه،زده بود همه کیفها.62000 تومن!!! من نمیدوم اون دو تومن دیگه واسه چیه آخه؟!

دیگه شوهری گفت،بیا بریم اینجا رم ببین،قیمتشم که؛مناسبه.رفتیم و از یک دوتاش خوشم اومد،ولی بنداش خیلی کوتاه بود.من کیفام به استثنای چند تاشون که رسمیه و مال مهمونیه،بقیه شون بنداشون خیلی بلنده یا ازین یه وریاس!!!اینه که بند کوتاه سختمه.ولی شوهری از یکیش خوشش اومد و اصرار میکرد همینو بگیر و میگفت،هوا که سرد بشه،وقتی دستت تو جیب پالتوته،این راحت زیر بغلت وا میسته و لازم نیست بندشو نگه داری و اذیت بشی!

خلاصه که اصرار کرد و منم خسته بودم و دیگه خریدمش.البته خداییش شوهری سلیقه اش خیلی خوبه و من تو اکثر خریدهام حتمٲ ازش نظر میخوام.

دیگه لباس خونگی هم نخریدیم و نزدیک بود یه مانتو هم واسه خودم بخرم که پشیمون شدم!!!

اومدیم خونه و ساشا تا سوار ماشین شد خوابش برد.شوهری دم خونه پیاده مون کرد و خودش رفت جایی کار داشت.گفت واسه شام چیزی درس نکن،خودم بیام املت درس کنم.منم که از خدا خواسته....

اومدیم بالا و ساشا دیگه نخوابید و نشست به نقاشی کشیدن و منم یه کم تو نت چرخیدم و شوهری اومد و املت درس کرد.من سیر بودم چون معمولٱ عصرونه میخورم دیگه سیر میشم و شام نمیخورم.

یه لقمه خوردم و جمع و جور کردم و ولو شدم رو کاناپه.

شب داداش کوچیکه که ایتالیاس تو ایمو تماس گرفت و تصویری حرف زدیم.اولش ساشا وشوهری باهاش حرف زدن چون خوابشون میومد و میخواستن زود بخوابن.بعدش دیگه اونا خوابیدن و من با خیال راحت یه دل سیر با داداشیم حرف زدم.آخه تقریبٲ ده روزی بود که حرف نزده بودیم و فقط تو تلگرام چت میکردیم.ولی اینجوری تصویری حرف زدن یه چیز دیگه است.دیگه از ساعت یازده و نیم تا یک و نیم حرف زدیم و کلی هم سر یه موضوعی خندیدیم.

دیگه بعدش رفتم تو تخت و بیهوش شدم.

سه شنبه صبح بیرون چند جا کار داشتم که ساشا رو گذاشتم خونه و بدو بدو رفتم انجام دادم و اومدم خونه.واسه ناهارم کباب تابه ای درس کردم و ساشا رو بردم مدرسه .کیف جدیدمم دس گرفتم و با اون بند کوتاهش یه حس خانمانه ای بهم دس داده بود که نگو!!!فقط حیف که کفشام پاشنه بلند نبود،وگرنه دیگه میشدم یه خانم به تمام معنی!!! هه هه هه 

 اومدم خونه،داداشم تماس گرفت و گفت میخوام کیک درس کنم ولی فر ندارم اینجا و بکینگ پودرم پیدا نکردم.اصلٲ نمیدوم اینجا بکینگ پودر دارن یا نه.حالا میشه اینجوری بدون اینا درس کرد یا نه؟

دیگه به صورت  زنده بهش دستور پختشو میدادم و اونم انجام میداد.خیلی باحال بود.حس و حال اون جراح ها رو داشتم که از یه کشور دیگه،مستقیم با اتاق عمل ارتباط دارن و عمل رو انجام میدن!!!!!

دیگه کیک رو که گذاشت رو گاز،خداحافظی کردیم و گفتش وقتی حاضر شد،ازش عکس میگیرم و برات میذارم.

دیگه غروب رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه و عصرونه دادم خورد و رفتیم حموم و اومدیم و موهامونو سه شوار کشیدم که سرما نخوریم.من موهام خیلی نرم و صافه.واسه عید موهامو فر کردم و خیلی تغییر کردم.خیلی خوشم اومده بود.اینقدر که به شوهری گفتم بازم امسال فر میکنم!!تازه یه قسمت خوب این ماجرا،به جز خوشگلیش و تغییری که تو قیافه ام داده بود،این بود که نیاز به شونه کردن نداشت.یعنی این چند ماه،بعده حموم فقط موس و ژل میزدم ودیگه کاریش نداشتم.ولی دیگه الان بعده هفت ،هشت ماه دیگه ریشه هاش که صافه،اونجاهایی که فر کرده بودمم تقریبٲ صاف شده.اینه که دیگه این تنبل خانم مجبوره موهاشو شونه و سه شوار کنه!!!

شب سیب زمینی سرخ کردم و تن ماهی گذاشتم بجوشه و شب شوهری اومد خوردیم . بعده شامم یه عالمه انار خوردیم!شبم مسواک و لالا....

امروز صبح پا شدم خونه رو جارو و گردگیری کردم و مدیر ساختمونمون زنگ زد که اگه وقت داری چند دقیقه بیا پایین.رفتم و بازم صحبت راجع به وکیل و سند و اینجور چیزا بود.آیفون رو هم میخوان تصویری کنن و گفتش سیصد تومن نفری میشه.دیگه چند دقیقه صحبتمون شد یه ساعت.بعدش اومدم بالا و زنگ زدم به خواهرم.من فردا خدا بخواد نذری دارم.یعنی اون سال که فهمیدم حامله هستم،روزای اول محرم بود و من تو دلم واسه سلامتی پسرم نذر کردم و گفتم هر سال اگه بشه یه روز تو دهه اول محرم یه غذایی بپزم و بدم چندتا فقیر.دیگه ازون سال هر سال قیمه میپزم.

حالا اون هفته که خونه خواهرم بودم،گفتش من جمعه،تاسوعا نذری دار،اگه تو نذریتو زودتر دادی،بیاید اینجا.دیگه به شوهری گفتم پس من پنجشنبه غروب،یعنی شبه تاسوعا نذریمو بدم که جمعه بریم خونه.

خواهرم گفته بود هر سال نذریشو میبرن یه محله فقیر نشین پخش میکنه.حالا امروز بهش زنگ زدم که اگه بخوام جمعه بیام اونجا،نذریهامو بیارم اونجا که ببریم همون محله پخش کنیم که گفت آره خوبه بیار.حالا یه چند تا رو به همسایه ها میدم و بقیه اش رو میبرم احتمالٱ اونجا.

دیگه چون گازم جا نداره،گفتم امروز خورشتشو درس کنم و بذارم کنار و فردا دیگه برنجشو درس کن.قابلمه خیلی بزرگ ندارم و تازه اگرم داشتم رو این گاز جا نمیشد.واسه همین هر سال تو دوتا قابلمه بزرگم و تو پلوپز درس میکنم.

دیگه پیازها رو خورد کردم و سرخ کردم و گوشت و لپه رو هم باهاش تفت دادمو رب رو اضافه کردم و رنگش که وا شد،آب ریختم و گذاشتم بپزه.

یهو هوس آش ترخینه کردم!!!من کلٲ همینجوریم.یعنی هروقت که کار زیاد دارم،یهو هوسهای عجیب و غریب میکنم و حتمٲ باید انجامشون بدم.

ترخینه داشتم،خیس کردم و حبوبات پخته هم دارم.پیازم خلالی کردم که بعد از اینکه خورشتم پخت،سرخ کنم.تازه فهمیدم سبزی آش ندارم!!!حالا میخوام یه کم نعنا جعفری و سبزی معطر توش بریزم!!!نمیدوم چه جوری میشه،خدا کنه بد نشه ،لااقل بشه خوردش!!!

ناهاره ساشا رو دادم وبردمش مدرسه و اومدم خونه و نشستم ناهارمو خوردم و دسشویی حموم رو شستم و الانم که نشستم به نوشتن!

.چند روز پیش وقتی با ساشا از مدرسه برمیگشتیم یه پیشی خیلی کوچولو دیدیم و همینجوری دنبالمون میومد و میو میو میکرد.رفتیم از سوپری براش شیر خریدیم و بهش دادیم.حالا بیشتر روزا که از مدرسه برمیگردیم جلوی در منتظرمونه.براش کیکم میخریم ولی نمیخوره!اسمشم گذاشتیم،پیشو...

دیگه برم یه سر به خورشتم بزنم ببینم در چه حاله!بعدشم باید برم دنبال ساشا.

از وقتی میره مدرسه،نمیدونم چرا زندگی افتاده رو دور تند و همه اش در حال بدو بدو هستم.

همه تون رو دوس دارم و امیدوارم حالتون خیلی خیلی خوب باشه و این چند روز تعطیلی بهتون خوش بگذره.

مواظب خودتون باشید و وقتی حالتون خوبه،ما رو هم فراموش نکنید و برامون دعا کنید لطفٱ....

بووووووس



اینم کیفم!




بالاخره بارون.....سرما

سلام سلام سلااااااااااام

خوبید؟الهی که همه تون خوب باشید....

فکر کنم دو هفته ای هستش که روزانه ننوشتم!

خب جمعه رو که گفتم رفته بودیم خونه خواهرم.چون دیگه ماههای آخره و سنگین شده،گفتم ناهارو خودم درس میکنم،ولی قبول نکرد.بعدش شوهری گفت پس کلپچ درس کنیم ببریم باهم بخوریم.دیگه خواهری موافقت کرد که چیزی درس نکنه و رفتیم.قبل از ناهار سی دی اول شهرزاد رو گذاشتیم ودیدیم.دوسش داشتم،فکر یکنم قشنگ باشه قسمتهای بعدشم.بازیگراشو دوس دارم.مخصوصٲعلی نصیریان و شهاب حسینی رو.ترانه هم خوبه.

خلاصه فیلمو دیدیم و کلپچ رو آوردیم خوردیم و جاتون خالی عالی شده بود و خیلی چسبید.

دیگه بعده ناهار یه کم نشستیم به حرف زدن و بعدش شوهری و شوهر خواهرم خوابیدن و من و خواهرمم نشستیم به حرف زدن.بعدش خواهرم یه کم برامون سه تار زد و عکس گرفتیم و دیگه غروب اونام بیدار شدن و عصرونه خوردیم و چون شوهری با وکیل قرار داشت،برگشتیم خونه.من و ساشا اومدیم بالا و شوهری رفت پیش وکیل.

شام درس کردم و ساشا که همون تو ماشین خوابش برده بود،رفت تو تختش و خوابید.شب شوهری اومد و بازم به هیچ نتیجه ای نرسیده بودن!!!یه کم بحثمون شد و شام نخوردم و خوابیدم.

شنبه صبح پا شدم دیدم بارون میاد مثل سیل و هوا خیلی سرده!دوس داشتم برم بیرون ولی بارون خیلی شدید بود.دیگه ساعت ده و نیم،بارون نم نم شد و منم ساک خریدمو گرفتم و رفتم شنبه بازار.البته چترم برداشتم که اگه بارون شدید شد،همرام باشه.حدس زدم که به خاطر بارون،بازار تشکیل نشده باشه و بیشتر قصدم این بود که تو این هوای سرد راه برم.آخه کیه که ندونه من عاشق سرما و بارونم!

دیگه قدم زنان رفتم و دیدم بازار برقراره!خرید کردم که بارون باز شدت گرفت و دیدم سخته با چتر تو دستم خریدها رو هم دستم بگیرم و بیام.واسه همین یه سری خریدها رو کردم و اومدم خونه.

دیگه خریدها رو جا به جا کردم و ناهار درس کردم.ساشا هم هی میگفت،منم ببر بیرون چتر دستم بگیرم زیر بارون.گفتم بعده ناهار وقتی میریم مدرسه،میتونی چتر بگیری دستت و زیر بارون راه بری.به خودم رفته دیگه!!!البته من اصلٲ چتر دست گرفتن رو دوس ندارم و دوس دارم خیس بشم زیر بارون.ولی وقتی خیلی شدید باشه و آدم کارش طولانی بشه و خطر سرما خوردن وجود داشته باشه،مجبورم چتر بگیرم دستم.

خلاصه ناهارو خوردیم و از شانس ساشا بارون قطع شد!!! کلی گریه کرد و طفلی با ناراحتی رفت مدرسه.منم اومدم خونه و منشی آموزشگاه زبانشون تماس گرفت که امروز کلاس تشکیل نمیشه وجلسه بعد پنجشنبه است.این ترم خیلی تق و لق بود کلاسای زبانش.

یادم نیس تو اون فاصله چیکار کردم،فقط یادمه که خیلی هوا سرد بود و دیگه دم غروبی باز بارون گرفت.از تو چمدون کلاهها و شالها و چند تا پلیور رو درآوردم  کلی ذوق کردم!!!من عااااشق لباسای زمستونی ام.مخصوصٲ شال و کلاه و کلی هم ازشون دارم!

دیگه ساعت چهار چتر و کلاه و شال گردن ساشا رو برداشتم و خودمم مانتو گرمتر پوشیدم و شال گردن قرمزم رو هم انداختم دور گردنم و کتونی پوشیدم و رفتم دنبال ساشا.البته من بیشتر سال رو چه تابستون باشه،چه زمستون،کتونی میپوشم.حالا کتونی هم نپوش،اسپرت میپوشم و نمیتونم به خاطر کمرم پاشنه بلند بپوشم.مگه تو مهمونیها.

رفتم دنبال ساشا و وقتی چترشو دستم دید کلی ذوق کرد و گفت،داره بارون میاد؟گفتم آره عزیزم.اونم بغلم کرد و یه عالمه بوسم کرد و گفت،خیلی ازت ممنونم که داره بارون میاد!!طفلی بچه فکر میکنه مامانش اینقدر قدرت داره که حتی باریدن و نباریدن آسمون رو هم،اون تعیین میکنه!نمیدونه که مامانش تو کارهای خودشم مونده....

خلاصه دوتایی سلانه سلانه اومدیم سمت خونه و رفتیم بالا و بهش عصرونه دادم و خواستم شومینه رو روشن کنم ولی ترسیدم،گفتم شاید سرویس لاز  داشته باشه بعده یه سال

دیگه ساشا رو کاناپه دراز کشید و تنش پتو دادم و کارتون تماشا میکرد و منم واسه شام سوپ درس کردم که ساشا و شوهری دشمنش هستن!!!!ولی خب هوا سرد بود و گفتم سوپ خوبه برامون.

ساشا که با کلی قربون صدقه و وعده اینکه فرداشب براش همبرگر درس کم،یه کم خورد.شوهری هم شب اومد و اونم یه کم غر زد ولی خوردش و بقیه اش رو منه بیچاره خوردم!یعنی غر غرو تر از این مردها کسی پیدا نمیشه!اونوقت به زنهای بیچاره میگن غر غرو!!!!

یکشنبه صبح ناهار درس کردم و ناهاره ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.تغذیه روزشون هم کیک و آبمیوه بود که براش خریدم.عکاس اومده بود مدرسه شون و ازشون عکس گرفت.اومدم خونه و ناهارمو خوردم و گفتم بذار برم اتاق ساشا سی دی ببینم.رفتم سی دی بردارم که دیدم رو دستگاه خاک نشسته و گفتم بذار اول اتاقش رو مرتب و گردگیری کنم.من یه سی دی محرمی دارم که چند سال پیش داداشم بهم داد و  آهنگهاشو دوس دارم .اونو گذاشتم و در نهایت بی فرهنگی صداشو خیلی زیاد کردم!!!یعنی حقم بود همسایه ها میریختن سرم و میزدنم!!!!

خلاصه به هوای گردگیری،کل اتاق ساشا رو ریختم بیرون و طبق معمول کلی وسیله اضافی درآوردم و ریختم تو نایلون که بریزم بیرون و یه سری اسباب بازیهاشو که دیدم زیاد بازی نمیکنه رو هم تو یه نایلون دیگه گذاشتم که بدم بیرون.

هرچی خرت و پرتهاشو دور میریزم،بازم انگار ازشون کم نمیشه.

دیگه حسابی اتاقشو جمع و جور و گردگیری کردم و همینجوری سی دی هم گوش میکردم و آهنگهای محرمی هم جورین که آدم رو به شور میندازن و به هیجان میارن!بعدش گفتم تا انرژی دارم،بذار اتاق خواب خودمونم مرتب کن....

سرتونو درد نیارم،دیگه شور برم داشته بود و از کل خونه رو یه گردگیری و خونه تکونی خوب کردم و پریدم دوش گرفتم و یه قهوه واسه خودم درس کردم و نشستم خوردم و خونه تمیزو نگاه کردم و حال کردم!!!

دیگه ساعت چهار و ربع سی دی رو خاموش کردم و رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه و براش شیر عسل درس کردم و با بیسکوییت آوردم خورد و ساعت پنج و نیم رفتیم باشگاه.دوستم نگارم بود و کلی حرف زدیم.یه تصمیمهایی دارم که اگه قطعی شد،بهتون میگم.یه کم راجع بهش با نگار و یکی دیگه از دوستام حرف زدی و دیگه کلاس که تموم شد خداحافظی کردیم و خواستم نون بخرم که دیدم شلوغه.دیگه اومدم سمت خونه و نونوایی لواشی هیچکی نبود.من اگه قرار باشه نون بخرم،حتی اگه یه نفرم وایساده باشه،نمیخرم!!!نمیدونم چرا،ولی اصلٲ صف نون وایسادن رو دوس ندارم و فقط در صورتی نون میخرم که هیچکس نباشه!خلاصه لواشی صف نبود و منم نون خریدم و اومدیم خونه.

دیشبشم که شوهری اومده بود،شومینه و بخاری اتاق خواب رو روشن کرده بود.

ما زمستونها یه مشکلی داریم که چون اتاق ساشا لوله بخاری نداره،مجبوره بیاد رو تخت ما بخوابه و ما کمبود جا داریم واسه خواب!

دیگه شب همبرگر درس کردم و سیب زمینی و گوجه هم سرخ کردم و شوهری اومد و خودم گرسنه ام نبود و نخوردم و ساشا و شوهری خوردن.ساشا خسته بود  و رفت رو تخت ما خوابید و کلی هم ذوق میکرد که قراره تو تخت ما بخوابه.

شوهری گفت سه تایی جا نمیشیم رو تخت،بیا من و تو تو نشیمن بخوابیم و ساشا تو اتاق ما بخوابه.گفتم پس باید تشک بندازیم و منم که تنبل!!ولی انگار چاره دیگه ای نیست! گفتم باشه واسه فرداشب که تشک از تو کمد در بیارم.

دیگه نشستیم میوه خوردیم و فیلم دیدیم و بعدشم چون خوابمون نمیومد،بربادرفته رو دیدیم و من شخصیت رت باتلر رو خیلی دوس دارم.البته که اسکارلت رو هم دوس دارم،ولی بعد از ازدواجش با رت،خیلی از دستش حرص میخورم و اون روزاشو دوس ندارم

دیگه تا ساعت دو دیدیمش و بعدشم خوابیدیم.

شوهری گفت فردا کار دارم و نمیرم اداره.

صبح ساعت هفت و نیم پا شدم.انگار که قراره برم سرکار!!!!نیفهمم چرا نمیتونم تا نه،ده صبح بخوابم و هرچقدرم دیر خوابیده باشم و خوابم بیاد،بازم نهایتٲ هشت،بیدارم.

دیگه پا شدم و ساشا هم که طبق معمول بیدار بود.شوهری هم رفته بود دنبال کاراش.به ساشا نون و عسل دادم خورد.این روزا عسل زیاد بهش میدم.بعدم دمنوش آویشن درس کردم که با عسل بدم بخوره.تا دمنوش دم بیاد،اتاقها رو مرتب کردم و برنج شستم و لوبیا و گوشت از فریزر گذاشتم بیرون که لوبیاپلو درس کنم واسه ناهار.

الانم دیگه فکر کنم دمنوش آماده شده،برم بدم ساشا بخوره.هر روز آویشن و عسل بهش میدم،تا کمتر مریض بشه و کارش به آنتی بیوتیک نکشه.

خب اینم از روزانه نوشت!!!

امیدوارم هفته خوبی داشته باشید و ازین هوای خوب لذت ببرید.

براتون کلی آرزوهای خوب میکنم.خواسته های تک تک تون رو نمیدونم،ولی همیشه از خدا میخوام،زندگیتون جوری براتو رقم بخوره که از ته دل احساس شادی و خوشبختی بکنید......آمین

مواظب خودتون باشید عزیزای دلم

دوستتون دارم......بای

سلام و تشکر

سلاااااااام دوستای  مهربون و با معرفت خودم!

خوبید؟ دلم براتون تنگ شده بود!

بازم اومدم.....

الان نمیخوام روزانه های این یه هفته ای که نبودم رو بنویسم،فقط یه کلیتی ازشون میگم.

تو این هفته یه بار اومدم وبلاگم که فرصت نکردم پستهاتون رو بخونم و الان خوندم و چقددددددر خوشحال شدم!

واقعٲ با خوندن نوشته هاتون حالم خوب شد.انگار این هفته ای که حال من خراب بوده،خداروشکر اکثرٲ اتفاقهای خوب براتون افتاده و خوب بودید.

این یعنی خوده زندگی....

اصلٲ جذابیت زندگی به همینه که در عین اینکه میتونه واسه یکی اتفاقهای بدی بیفته،همون موقع دیگری میتونه بهترین لحظاتش رو سپری کنه!

این یعنی اینکه هنوز و همیشه امید هست.....

خوشحالم واسه توت فرنگی عزیز که یه فرشته کوچولو تو شکمش داره و نه ماه فوق العاده رو پیش رو داره...

برای آوای عزیز که حالا میتونه فرشته کوچولوشو بغل کنه و بهترین حس دنیا رو تجربه کنه....

برای سارای عزیزم خیلی خوشحالم.البته بهم گفته بود قبلٲ و خبر خوشحالیشو داده بود بهم.  خوشحالم که خوشبختی اینقدر بهش نزدیکه....

برای نسیم عزیزم خیلی خوشحالم که همسرش رفت سرکار و یه کم دغدغه های فکریش کمتر شد...

اینو از ته دل میگم،واقعٲ خوشحالم که تو این یه هفته،اینقدر اتفاقای خوب واسه دوستام افتاده.

منم خوبم....یعنی آرومترم.چند روزم رفتم پیش دوستم و یه کم فکرم آرومتر شد و استراحت کردم.

در مورد خونه هم،یه صحبتهایی کردیم و گویا قضیه به مزایده گذاشتن خونه منتفی شده و اجازه تخریبم نمیدن.

از دندونی عزیز و بابای عزیزشم خیلی زیاد ممنونم که راهنماییم کردن و حرفهاشون خیلی کمکم کرد.

خلاصه الان با وجود همه مشکلات و مسایلی که هست،همچنان امیدوارم و دارم زندگی میکنم.به قول دوستان،اینام یه بخشی از زندگیه دیگه !ایشالله که زندگی واسه همه مون خوب باشه و روی خوشش رو بهمون نشون بده.

امروزم رفتیم خونه خواهرم و تازه برگشتیم خونه.

از همه تون ممنونم که یادم کردید و تنهام نذاشتید.خداروشکر میکنم به خاطر وجود شما دوستای خوبم! 

خداروشکر میکنم به خاطر وجود همسر و پسرم که نفسم به نفس اونا بسته است...

خداروشکر میکنم به خاطر پدرم،مادرم،خواهرم و برادرام....

خداروشکر که تنمون سالمه و میتونیم از پس زندگی خودمون بر بیایم و محتاج کسی نباشیم...

خداروشکر که خونه ای داریم،اگرچه بدون سند!!!! ٫که میتونیم زیر سقفش زندگی کنیم بدون منت صاحبخونه...

خداروشکر که ماشینی داریم که اگرچه مدلش بالا نیست،ولی ما رو به مقصدمون میرسونه ....

خدایا همه داده هات رو شکر میکنم و قدرشونو میدونم.گله هام رو پای نا شکریم نذار و بذار به حساب دله تنگم! 

ماه محرمم شروع شده و امیدوارم ارمغان این ماه برامون بالاتر از گریه کردن و چای خوردنای آخر شب تو خیابونا و قرار مدار با دوستا تو تکیه ها و شام و ناهار خوردن باشه.

امیدوارم یه کم بزرگی و گذشت و آزادگی و معرفت رو تو این ماه یاد بگیریم.

اگه ما آدما یه کم بیشتر هوای همدیگه رو داشته باشیم،زندگی اینقدر به یه عده مون فشار نمیاره...

مواظب خودتون باشید و یادتون نره که دوستتون دارم...

بای


خداحافظی موقتی

سلام عزیزای دلم.

یه چند روزی نیستم.یعنی کلأ میخوام از دنیای نت دور باشم.

نه فقط از دنیای نت,بلکه از همه چی میخوام دور باشم....

کاش میشد!!!

نگرانم نباشید,خوبم.فقط همه اون مشکلاتی که بهتون گفته بودم و یه چیزای دیگه همچنان به قوت خودشون باقین و من حس میکنم توانم داره تحلیل میره و نمیتونم خودمو بزنم به بی خیالی!

همه چی باهم برامون پیش اومده و خیلی فشار رومونه.

دلم میخواست همه چیو همینجا ول میکردم و میرفتم یه جایی که هیچکدوم ازین مشکلات نباشن.

مغزم داره میترکه.

یه چند وقت بهم زمان بدید تا بتونم آروم بشم.

واسه همه تون و حل مشکلاتتون دعا میکنم و امیدوارم همه مون به آرامش برسیم.

امیدوارم غیبتم طولانی نشه,ولی اگرم شد,نگرانم نشید.

قبلنم گفته بودم که خیلی دوستتون دارم.

برام دعا کنید لطفأ.خیلی زیاد به دعاهاتون و انرژیهای مثیتتون نیاز دارم.......

مهمونی و بحث با دایی همسر!!

سلام به دوستای عزیزم...

خوبید؟عاقا مهر رسید به وسطاش,پس چرا هوا سرد نمیشه؟!!!این تابستون انگار نمیخواد دل بکنه و بره....

خب,بریم سراغ تعریفی جات!!

تا شنبه رو براتون گفته بودم و از یکشنبه میگم.آها یه چیزو از شنبه بگم اول...

جمعه شب سحر,از دوستای وبلاگی,کامنت گذاشت برام که از شوهرش سؤال کرده راجع به مشکل خونه ما و اونم گفته قبل از گرفتن وکیل,برن بانک,اونجا کارشناس حقوقی داره و اول اونجا مشورت کنن.

همینجا خیلی ازش ممنونم به خاطر راهنماییش و اینکه اینقدر مشکلم براش مهم بوده که پیگیری کرده.همینطور بقیه شماها که من حضورتون و دعاهاتون رو همیشه حس میکنم.

شنبه ام یکی دوتا از بچه ها,همچین حرفی رو زدن که قبل از وکالت دادن تحقیق کنید.منم شنبه ظهر بعد از اینکه ساشا رو گذاشتم مدرسه,رفتم در خونه مدیر ساختمونمون.همون خانم مسنی که تعریفشو قبلأ کرده بودم.

گفت تنهام و دعوتم کرد تو و نشستیم یه قهوه خوردیم و حرف زدیم و بهش گفتم ماجرا رو.اونم گفت ,ما امروز غروب با وکیله قرار گذاشتیم واسه وکالت و این حرفها!

بعدش یه کم صحبت کردیم و گفت,حالا ضرر که نداره,قرار با وکیل رو میندازم واسه یه روز دیگه,با چندتا از صاحبخونه ها هماهنگ میکنم,فردا بریم بانک.خلاصه تشکر کرد و اومدم خونه.از کلاس زبان ساشا هم تماس گرفتن که ترم جدیدشون از چهارشنبه شروع میشه.دیگه بقیه روز اتفاق خاصی نیفتاد و شبم زود خوابیدیم.

یکشنبه صبح خیلی خوابم میومد,ولی بیدار شدم.جدیدأ اینجوری شدم.با اینکه خیلیم خوابم میاد,ولی نمیتونم بخوابم و زود پا میشم.همون روز جلسه مدرسه ساشا هم بود و غروبم باشگاهم داشت.داشتم تو ذهنم فکر میکردم که شامم رو زود درست کنم,یا بذارم بعد از باشگاه,که گوشیم زنگ خورد.

زندایی شوهرم بود و حال و احوال کردیم و گفت اینقدر دلم براتون تنگ شده که حد نداره.الان چند سریه میخوایم بیایم و نمیشه.این همون زنداییشه که من باهاشون خیلی جورم.مدامم خونه شون مهمونه.یعنی اگه یه وقت آدم ببینه فقط خودشون خونه هستن,تعجب میکنه.چند ماهی هم بود که میخواستن بیان خونه مون و هردفعه مهمون براشون میومد.

خلاصه گفتم ,آره اتفاقأ مام خیلی دلمون تنگ شده و تا اومدم بگم,این جمعه بیاید,گفتش پس اگه هستید,امشب میایم!!!!!میترسم باز آخر هفته یکی بیاد و نتونیم بیایم!

یه لحظه مدرسه ساشا و جلسه و باشگاه دور سرم چرخیدن!!ولی روم نشد چیزی بگم و گفتم,چه خوووب!بفرمایید!گفتش امروز ساشا کلاس داره؟گفتم مدرسه داره و غروبم باشگاه داره,ولی مهم نیست.میتونم نبرمش,شما زودتر بیاید.ولی گفتش,نه همون شب میایم و کلی هم قسمم داد که تو که میدونی ما شبا برنج نمیخوریم و فقط یه غذای ساده درس کن که تو زحمت نیفتی.گفتم باشه و قطع کردم!

ساعتو نگاه کردم,دیدم یازده است!!!!حالا ساعت یک و نیم باید ساشا رو میبردم مدرسه,ساعت سه باید میرفتم جلسه که جای دیگه ای برگزار کرده بودن و به ما خیلی دور بود و چهار که جلسه تموم میشد باید میرفتم دنبال ساشا و چهار و نیم میاوردمش خونه و پنج و نیمم میبردمش باشگاه!!!

با خودم فکر کردم,اگه کارام ردیف نشد,فوقش باشگاه نمیبرمش!

اگه بهم نمیگید لوسی,بگم که تازه گریمم گرفت!!!آخه من عادت دارم وقتی مهمون دارم همه کارامو سر حوصله انجام میدم.جوری که وقتی مهمونا میان,من همه چیم آماده است و میشینم پیششون و همیشه هم پذیراییم عالیه!یعنی هیچوقت دوس ندارم,مهمون که برام میاد,من تو آشپزخونه باشم و اصلأ از مهمونی لذت نبرم!

بعدش زنگ زدم به شوهری و گریه کردم و گفتم حالا من چه جوری وسط اینهمه کار امروز,برسم وسایل مهمونی رو آماده کنم؟!یه کم دلداریم داد و گفت,چون خیلی وقته نیومدن خونه مون,نمیشه هم زنگ بزنم و بهونه براشون بیارم.

حالا ایندفعه رو یه کم آسونتر بگیر و غذاهای راحت تر درس کن.اونام میدونن که وسط هفته دارن میان و تو دست تنهایی.

خلاصه قطع کردم و اول فکر کردم شام چی درس کنم.فکر کردم باید غذاهایی درس کنم که زیاد وقت گیر نباشن.تصمیم گرفتم,سوپ قارچ و بیف استرگانف و کتلت درست کنم و سالاد فصل و سالاد اندونزی هم کنارش بذارم و دسرم فقط ژله درس کنم که راحت باشه.سریع لیست چیزایی که لازم داشتم رو نوشتم و قبل از رفتنم گوشت و گوشت چرخکرده رو هم بیرون گذاشتم و به ساشا گفتم,تو کارتون ببین تا من برم خرید.

بدو بدو رفتم سوپری و خرید کردم و وسایل رو همونجا گذاشتم و وفتم قنادی شیرینی گرفتم و رفتم تره بار یه کم خرید کردم و دیدم میوه هاش خوب نیستن و دیگه میوه رو نخریدم و گفتم غروب از جلسه برمیگردم میخرم.بعدش رفتم سوپری و وسایلو گرفتم و هن هن کنان آوردم خونه.شوهری هم زنگ زد که زنداییم بهم زنگ زده و گفته بهت سفارش کنم,فقط یه چیز ساده درس کن,چون ما داریم وسط هفته هم میایم و اینجوری ناراحت میشیم.گفتم,اشکال نداره,یه چی درس میکنم دیگه.بعدشم گفت,من امروز زودتر میام و جارو و گردگیری و شستن میوه و سالاد درس کردنو بذار واسه من!

اول وسایل رو جا به جا کردم و بعدش دیدم خونه خیلی به هم ریخته است.گفتم نمیشه به امید شوهری بمونم.ساشا رو فرستادم اتاقش رو مرتب کنه و خودمم افتادم به جون خونه و جارو برقی کشیدم و سرامیکها رو تی زدم و گردگیری کردم و خونه شد مثل دسته گل.رفتم تو آشپزخونه و سوپ رو بار گذاشتم و مقدمات بیف استرگانف رو هم آماده کردم و خورد کردنیای سالادها رو هم انجام دادم.خوشبختانه من تو آشپزی خیلی فرزم.

بعد یهو دیدم ساعت یکه و من هنوز ناهار ساشا رو حاضر نکردم!!!دیگه وفت نداشتم و براش نیمرو کردم و با نون دادم خورد و بردمش مدرسه.باز بدو بدو اومدم خونه و رفتم تو آشپزخونه.

اینجوری براتون بگم که تا ساعت یه ربع به سه که میخواستم برم جلسه,هم غذاهام حاضر شده بود,البته به جز کتلت که دیگه باید شب درس میکردم!هم سالادهام حاضر بود,هم شیرینی رو تو ظرف چیده بودم و رو میز بود و خونه هم که نمیز بود.ژله بستنی هم درس کردم و گذاشتم تو فریزر و حاضر شدم و رفتم واسه جلسه.تو راه هم همه اش داشتم این زمانی که دارمو مدیریت میکردم که اگه تره باری ساعت چهار باز باشه,بعده جلسه میوه ها رو هم میخرم و میرم دنبال ساشا و دیگه فقط میمونه شستن میوه و چیدنشون و اگه تا پنج و ربع کارم انجام بشه,میتونم ساشا رو باشگاهم ببرم.اینقدر از خودم راضی بودم که دوس داشتم خودمو بغل کنم و ببوسم!!

خلاصه رسیدم جلسه و نشون به ا ن نشون که مادرای عزیز,ساعت سه و نیم جمع شدن و جلسه تا پنج و نیم طول کشید!!!یعنی دلم مثل سیر و سرکه داشت میجوشید.با معلم مدوسه هم تماس گرفته بودن که بچه ها رو تو کلاس نگه داره چون جلسه طول کشیده!خلاصه پنج و نیم بدو بدو رفتم تره باری و میوه خریدم و ماشین گرفتم و رفتم دنبال ساشا و تا بیایم خونه ساعت شد شیش.دختر دایی شوهری هم بهم پیام داده بود که هفت,هفت و نیم میان!!!

میوه ها رو شستم و خشک کردم و چیدم تو ظرف و گذاشتم رو میز و ظرفهای شام رو هم گرفتم و گذاشتم رو اپن.یهو دیدم یه عالمه انار داریم و در یک حرکت انتحاری نشستم انارا رو دون کردم!!!اینجا حق دارین اگه فحشم بدین!!!

بعدش گذاشتم تو یخچال و رفتم دسشویی رو شستم و پریدم رفتم یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون دیدم ساعت هفته.بدو بدو سه شوار زدم و لباس پوسیدم و تازه از صبح وقت کردم بشینم!!!وقتی نشستم رو مبل تازه فهمیدم چقدر خسته ام و البته چقدر گرسنه!!چون هنوز هیچی از صبح نخورده بودم و به ساشا گفتم,عزیزم,یه شیرینی به من بده و تا اومدم شیرینی رو بذارم تو دهنم,زنگ در رو زدن و مهمونا رسیدن!!!شیرینی رو با آب قورت دادم و اومدن بالا و ماچ و بوسه و حال و احوال و چایی آوردم و نشستیم به حرف زدن و اونام عذوخواهی که وسط هفته و یهویی مزاحم شدیم و ا ین حرفها.

دیگه نیم ساعت بعد شوهری هم رسید!این همون آقایی بود که قرار بود جارو و سالاد و میوه رو بذارم براشا....

اومد و خلاصه که شب خیلی خوبی بود و خوش گذشت.راستی دایی شوهری آبگرمکنمونم درس کرد!!صندلی گذاشتم پای گاز و کتلتها رو سرخ کردم چون واقعأ دیگه کمرم جواب کرده بود.زن دایی و دختر داییشم اومدن پیشم و نشستیم و کلی غیبت کردیم و دلمون وا شد!!!!

شامو خوردیم و همه هم همه چیو دوس داشتن.

بعده شام شوهری و داییش داشتن راجع به اتفاقات مکه حرف میزدن و داییش میگفت,اینکه میگن عمدی بوده و اینا,دروغهای تلویزیون ماست واسه اینکه بگه عربها شیعه کشی دارن میکنن و ذهنها رو منحرف کنن.

بذارید اینجا یه توضیح اجمالی راجع به این دایی شوهری بدم.ایشون دکترای فلسفه داره و خیلی آدم پریه.یعنی مدام در حال مطالعه است.البته به هیچ عنوان دین و قرآن و بالطبع پیغمبر و امامها رو قبول نداره و ساعتها حاضره بحث کنه راجع به غلط بودن این تفکر!خونه شونم که میری تو اتاق کارش پره از تفاسیر قرآن و کتابهای جامع دینی و کاغذ و قلم که میشینه و اشکالات و تنافضاتشونو از توشون درمیاره.

اینجا نمیخوام راجع به درستی یا نادرستی تفکرش حرف بزنم.فقط اینقدر گفتم که یه شناخت کلی ازش داشته باشین.بعد,خیلی زیاد دستش به خیر میره.آدم سرمایه داریه و چهار,پنج تا خونه تو بهترین جاهای تهران و چندین ویلا تو شمال داره,ولی همیشه و هر ماه بیشتر از هفتاد درصد درآمدش رو میده واسه کارای خیر و آدمای فقیر.

بگذریم....

اون شب ,اونا رو که گفت,من گفتم,ولی هرچی بگید,در وحشیگری و کثیف بودن عربها که شکی نیست!گفت عربها دارن مو به مو دستورات قرآن و اسلام رو رعایت میکنن و اگه به نظرت وحشی هستن,این توحش عین دینه!اینی که تو ایرانه که اسلام نیست.اسلام واقعی یعنی عربستان,طالبان,داعش!گفتم تو عربستان اصلأ زن موجودیت نداره!گفت,خب این دستور صریح قرآنه!تو نمیتونی هم مقید به قرآن و اسلام باشی و هم حقوق برابر با مردها رو بخوای!!!

بازم دارم میگم,من فقط دارم نقل قول میکنم و نمیخوام اینجا بحث دینی راه بندازم.

خلاصه اینکه از ساعت ده تا دوازده شب من و دایی داشتیم بحث میکردیم و شوهری و زن دایی و دخترشم هیچی نمیگفتن و تازه تی وی رو هم خاموش کرده بودن و تخمه میخوردن و ما رو نگاه میکردن!!!انگار اومدن سینما!

دیگه آخرش حوصله شون سر رفت و شاکی شدن و دایی یه سری نت برداریهاشو بهم داد و یه سری آدرسم داد که برو مطالعه کن'!

خلاصه که بحث خوبی بود....

دیگه تا برن ساعت شد دو و به محض رفتنشون,من دیگه دست به هیچ چی نزدم و اومدم رو تخت ولو شدم و نفهمیدم کی خوابم برد!

دیروز صبح کمرم اینقدر درد میکرد که نمیتونستم از جام تکون بخورم.سعی کردم بیشتر استراحت کنم تا بهتر بشه.

شبم شوهری اومد و  نود رو دیدیم و مراسم این بنده خدا,هادی نوروزی رو نشون میداد و من و شوهری هم که به اندازه کافی غصه تو دلمون بود و منتظر بهونه بودیم و اول تا آخرش گریه کردیم!

خیلی ناراحت کننده بود....خدابیامرزدش!

خدا همه رفتگان شماهایی که اینجا رو میخونید رو هم بیامرزه و روحشون رو قرین آرامش کنه.

یه سری تعریفی جات دیگه هم داشتم و همچنین صحبتهایی که امروز مدیر ساختمونمون کرد که البته قطعی نیست و احتمالأ فردا نتیجه اش معلوم میشه,که دیگه رحم به چشاتون میکتم و میذارم تو پستای بعدی میگم.

خیلی زیاد دوستتون دارم و ممنونم که موقع ناراحتی و مشکلات تنهام نمیذارید.به امید روزی که همه از ته دل بخندیم و هیچ غم و غصه ای تو دلامون جا نداشته باشه.

مواظب خودتون باشید.....بای