روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

درهم نوشتی از دلتنگی تا ماداگاسکار!!!

سلام دوستای خوبم

خوبید؟هوا که بهاریه،حال دلتون چطوره؟اونم بهاریه؟!الهی که باشه و حتی یه لکه ابرم تو آسمون دلتون نباشه.

راستش نمیخواستم بنویسم،شاید کوتاه بشه پستم،ولی یهویی دلم براتون تنگ شد.

پس مینویسم.....

دوشنبه براتون نوشته بودم.چند روزه نشستم دارم ربکا رو میخونم.زدم تو خط دافنه دو موریه!خخخخ

دوس دارم نوشته هاشو،ولی اینقدر توصیف داره و مدام در حال شرح دادن و توصیف ریزترین چیزاست که بعضی وقتا آدمو کلافه میکنه!ولی خب ساده مینویسه و خوندنش راحته و روان پیش میره.

آها حرف کتاب شد اینو یادم افتاد!تو اون پست من گفته بودم بهم کتاب معرفی کنید،نه؟!غیر از دوتا از بچه ها،بقیه تون چیکار کردید؟!هان؟نه ،جواب بدید؟!آیا بی اعتنایی به سوال؛یک وبلاگ نویس،کار درستی است؟!الان قیافه؛عصبانی منو جلو روتون مجسم کنید.حدس میزنم قضیه کتاب تحت الشعاع قضیه عمه شدنم قرار گرفت!نه؟ازین به بعد باید ازتون بخوام،تو کامنتهاتون خلاصه هر پست رو بنویسید تا متوجه بشم دقیق مطالبم رو خوندید و هیچ؛نکته کلیدی رو از قلم ننداختید!!!بعله اینجوریاس!بدجنسم خودتونید!همه اش که نمیشه قربون صدقه رفت،گاهی هم باید دعوا کرد. تا هم تنوع بشه،هم مانع؛از خواب آلودگی هنگام خوندن پستای طولانی بشه!

خب حالا که یه کم جذبه؛نشون دادم،بریم سراغ ادامه تعریفی جات!

اینم ادامه....

کل بعدازظهر دوشنبه رو به حالت لم داده رو مبل ولو بودم و داشتم میخوندم.بعدم رفتم دنبال ساشا.همسایه مونم که پسرش همکلاسه ساشاست،باهام از خونه اومد بیرون و باهم رفتیم مدرسه و حرف زدیم.یه زن و شوهر کارمندن و غیر از درآمدی که از کارشون دارن،طبق گفته خودش از دوجا درآمدای خوب دیگه ای هم دارن،ولی همیشه خدا درحال نالیدنه این خانم!بعضیا کلان نالان زاییده شدن انگار!اینجور آدمها فکر کنم دنیا هم که می اومدن داشتن از تاریکی و سختی زندگی داخل شکم مادرشون مینالیدن!!!یکی نیس بگه،حالا خودت گم غرغر میکنی و از زمین و زمان مینالی!!!!آره منم زیاد غر میزنم،ولی کجا؟پیش کی؟پیش شما که اولٱ دوستامید،دومٲ منو نمیشناسید.ولی اگه هر بلایی هم سرم بیاد،مسلمٲ پیش دوستو آشناهای دور و در و همسایه چیزی نمیگم!

البته قبول دارم که یه وقتایی آدم دلش خیلی پره و دوس داره درد دل کنه،ولی بعضیا کلا؛ناراضین!از همممممممه چی!

مثلا این همسایه مون،چند روز پیش که هوا سرد بود،دو ساعت تموم داشت میگفت،بدبختی که یکی دوتا نیست،حالا باید کلی پول گاز بدیم!!!گفتم خب همین یکی دو ماهه!امروز حالا بهش میگم،به به میبینید چه هوای بهاری شده!میگه،چه دل خوشی داری شماها!وقتی زمستون اینقدر گرمه،ببینید تابستون چقدر گرم میشه!اونوقت باید خداتومن پول برق بدیم!!!!!بگذریم....

ساشا رو آوردم خونه و باهم بالابلندی بازی کردیم و کلی هم خندیدیم،بس که ساشا بازی رو جدی میگرفت و از هرجایی که دم دستش بود،بالا میرفت!

شام کوکوی مخلوط درس کردم!با سبزی کوکویی و سیب زمینی خام و گوشت چرخ کرده و پیاز و تخم مرغ.خعلی هم خوشمزه بود!گاهی وقتا این غذاهای من درآوردی هم خوشمزه میشه.امتحان کنید!

شب همگی زود خوابیدیم!چون خوابمون میومد.

صبح بیدار شدم صبحونه رو آماده کردم و خوردیم و یه دستی به سر و گوش خونه کشیدم و ناهار چون از کوکوی من درآوردی دیشب هنوز مونده بود،فقط پلو درس کردم و خوردیم.ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه.یهو یادم افتاد تغذیه ساشا رو ندادم ببره!هیچی دیگه،باز لباس پوشیدم و رفتم سوپری کیک و شیرموز خریدم،چون تغذیه سه شنبه شون،اینه.بردم دم در کلاس دادم به معلمشون و برگشتم خونه.جلوی شومینه دراز کشیدم و تازه پنج دقیقه بود خوابم برده بود که شوهری زنگ زد!!!یعنی هررررررروقت من بخوام بعد از سالی یه بعدازظهر بخوابم،دقیقا همون لحظه شوهری دلش برام تنگ میشه و بهم زنگ میزنه!وقتی گوشی رو برداشتم و تا گفتم،بله!زد زیر خنده و بعد که خوب خندید،گفت،خواب بودی؟!!هیچی دیگه خوابم پرید و وقتی مطمئن شد دیگه خوابم نمیاد،خداحافظی کرد!عجب شوهری داریما.....

دیگه پاشدم واسه خودم یه نسکافه توپ درس کردم و با بیسکوئیت خوردم و بعدم رفتم دنبال ساشا و آوردمش.واسه شام پیاز و گوشت و عدس رو گذاشتم بپزن و حسابی که پختن ،تو مخلوط کن لهشون کردم.ازون ورم بادمجون سرخ کردم و با بقیه مواد له کردم و کشکم اضافه کردم و شد حلیم بادمجون!البته شوهری کشک بادمجونو بیشتر دوس داره،ولی واسه هرچند وقت یکبار،میخوره.

شامو خوردیم و ساشا زود خوابید و مام نشستیم به حرف زدن و تا دیروقت بیدار بودیم.بعدم رفتیم لالا.....

امروز صبح رفتم بیرون یکی دوتا کار داشتم انجام دادم و اومدم و ناهار درس کردم و خوردیم و بردمش مدرسه.بعدم اومدم و باز افتادم سر کتابم و غرق کتاب بودم که مامانم زنگ زد و حرف زدیم و بعدم دیگه حس کتاب خوندن نداشتم،رفتم ظرفها رو شستم و بعدازظهر رفتم دنبال ساشا و آوردمش و نشستیم عصرونه خوردیم و ماداگاسکار رو دیدیم.ازون انیمیشنهای مورد علاقمه.بعدشم که نشستم و هوس حرف زدن با شما رو کردم و دارم مینویسم.

نمیدونم اصلا پستم چطور شد،چون صد دفعه وسطش بلند شدم و رفتم و اومدم!

ماداگاسکارم تموم شده و ساشا طبق علاقه وحشتناکش داره نقاشی میکشه.یعنی حاضره صبح تا شب نقاشی بکشه و خسته هم نمیشه.دیشبم باباش براش باز مدادرنگیای جدید خرید.کلی مدادرنگی و ماژیک و آبرنگ داره،ولی بازم از خریدشون ذوق میکنه.هر یکی دو روز درمیونم یه دفتر پر میکنه!حالا بزرگتر که بشه،ایشالله میذارمش تا حرفه ای یاد بگیره.

خب دیگه با اجازه من برم به زندگیم برسم!ساشا کچلم کرد بس که صدام کرد!

حالتون خوب باشه و سعی کنید این آخر هفته،حسابی بهتون خوش بگذره.

دلم میخواست تو این پست راجع به یه موضوعی باهم حرف بزنیم.البته چون فکر میکردم کوتاه میشه،میخواستم اون بحثو ادامه اش مطرح کنم،ولی خب طبق معمول این پرحرفیم نذاشت که کوتاه بنویسم!

اشکال نمونه،بمونه واسه بعد....

واقعٲ اینقدر وسط حرفام رفتم و اومدم،کلا رشته کلام از دستم در میرفت و نفهمیدم چطور نوشتم این پستو!دیگه بدی و خوبی هاشو به بزرگی خودتون ببخشید.

مواظب خودتون باشید و هوای همدیگه رو هم داشته باشید.

دوستتون دارم و براتون کلی آرزوهای خوب دارم.

بوووووووس.....بای

سفرنامه!!!

سلام به همگی

خوبید؟خوشید؟سلامتید؟

روز عشقتون پساپس مبارک!امیدوارم زندگیاتون پر از عشق و محبت باشه!

خب بریم سراغ تعریفی ها که کلی حرف دارم!

از چهارشنبه بگم که صبحش به حموم و تمیز کردن خونه و جمع کردن وسایل گذشت.غروبم شوهری زودتر اومد و گفتش بریم خرید.رفتیم طلافروشی و یه گوشواره خوشگل واسه نی نی خریدیم.بعدم رفتیم چند دست لباس خونگی واسه ساشا هم خریدیم.شوهری گفتش پیشاپیش واسه کادوی ولنتاینت،یه؛چی بردار!منم خوشحال و خندان،یه بلوز خوشگل آبی و صورتی و دوتا رژ برداشتم!بعدم اومدیم خونه و هرچی فکر میکنم،یادم نمیاد شام چی خوردیم!فقط میدونم بعدش زود خوابیدیم که صبح زود بیدار بشیم.

پنجشنبه ساعت پنج بیدار شدیم و حاضر شدیم و ساعت پنج و نیم حرکت کردیم.تو راه یه جا وایسادیم صبحونه خوردیم و خوراکی خریدیم و باز راه افتادیم.تو راه به زن داداشم زنگ زدم،چون نی نی یه کم زردی داشت و بیمارستان بود.گفتش دکترش ویزیتش کرد و امروز مرخصه.ساعت ده رسیدیم خونه مامان اینا و خواهرم اینام بودن.داداش و شوهر خواهرمم رفته بودن نی نی و زن داداشمو بیارن.دیگه مام نشستیم به حرف زدن و چای خوردن.بعدم داداشم اینا اومدن و دخمل ما رو آوردن!اووووووووف یه جیگریه که نگو.من نوزاد دختر تا حالا ندیده بودم.یعنی نوزاد دو سه روزه.وگرنه نی نی دختر که دیدم!قشنگ معلومه که دختره.یعنی چثه اش،اجزاء صورتش،دست و پاش،حتی صدای گریه اش هم دخترونه است!خیلی با حاله!!!

خلاصه که همه اش با نی نی سرگرم بودیم.زن داداشم طفلی بعد از زایمان سختی که داشت،حالش زیاد خوب نبود.البته روزای بعد بهتر شد.

پنجشنبه شب شوهری با داداش کوچیکهماش رفته بود که با اخوی بزرگتر،شما بخونید،گوساله بزرگتر،حرف بزنه،که مرتیکه از خونه؛نیومد بیرون که باهاش حرف بزنه!!!شوهری هم شب اومد خونه مامان اینا و خیلی عصبی بود.البته با ما خوب بود،ولی خودش خیلی ناراحت بود.

جمعه صبح خواهرم اینا رفتن.مام باهم سرگرم بودیم.آدم وقتی خونه مادرشه،دیگه مهم نیست چیکار میکنه،در هر حال بهش خوش میگذره و زمان مثل برق میگذره!غروب با ساشا و شوهری رفتیم بیرون و پودر بچه میخواستم واسه؛نی نی بخرم.شوهری گفت،چندتا بسته پوشکم بخریم.من واسه؛ساشا مای .بی.بی.استفاده میکردم،ولی زن داداشم،مولفیکس استفاده میکنه.دیگه چند بسته براش خریدیم و بعدم ساشا گفت ساندویچ بخوریم،مام وسوسه شدیم و رفتیم چیزبرگر خوردیم که جاتون خالی خیلیم چسبید.بعدم برگشتیم خونه.از دیروزش خاله هام و دخترخاله هام میومدن دیدن؛نی نی.اون شبم خانواده زن داداشم اومدن و تا دوازده بودن و رفتن.بعدم یکی یکی رفتیم لالا.شوهری گفت من پیش تی وی میخوابم که فیلم ببینم.من و مامانم و ساشا هم رفتیم اتاق داداش وسطی بخوابیم.البته داداشم رفته بود با دوستش بیرون و نیومده بود.

ساشا زود خوابید،ولی من و مامانم نشستیم به حرف زدن و اینقدرم حرف داشتیم که تموم نمیشد.داداشم ساعت دو اومد و دید بیداریم.چای و شیرینی آورد و باز نشستیم سه تایی به؛حرف زدن.دیگه ساعت چهار و نیم خوابیدیم.

شنبه ساعت نه بیدار شدیم،ولی خیلی خوابم میومد هنوز.پاشدم دیدم شوهری رفته،آخه داداش کوچیکه اش شب قبل بهش گفته بود،فردا بزرگه،پولو برات میریزه.اینم رفته بود،بانک.

خونه رو جاروبرقی کشیدم و آشپزخونه رو تمیز کردم و وسایلو جمع و جور کردم که شوهری که اومد بریم.ساعت دوازده بعش زنگ زدم،گفت الان کار دارم،خودم بهت زنگ میزنم.صداشم خیلی عصبانی بود.فهمیدم پولو نداده بهش.خلاصه ناهارو خوردیم و ساعت دو و نیم شوهری اومد.انگاری داداشش یک سوم پول رو زحمت کشیده بود و بعد از یکسال،داده بود به باباش که برامون بریزه،اونم زحمت کشیده بود و ریخته بود به حساب خودش!!!!!گفته بود میخوام چندماه بخوابونمش و واسه خودم وام بگیرم!یعنی دزد که به دزد بزنه،شاه دزده!اینا رو میگنا!!!سر پول ما اونجا کشمکش دارن و از هم میدزدن!خنده داره!انگاری شوهری هم رفته بود اونجا و دعواشون شده بود.دیگه منم چیزی نگفتم،چون خودش به حد کافی ناراحت بود.ناهارشو خورد و خداحافظی کردیم و راه افتادیم.

ساشا که همون اول گرفت خوابید.شوهری ولی؛خیلی عصبانی بود و اینقدر گفت و گفت که آرومتر شد.البته به من چیزی نمیگفت،داشت به اونا بد و بیراه میگفت.خلاصه؛نصف راه اینجوری گذشت.فیروزکوه که رسیدیم،گفت بیا بریم برف بازی!!!ساشا خواب بود،مام رفتیم و یه کم بازی کردیم و حال و هوامون عوض شد.یه کمم عکس بازی کردیم و دیگه پاهام داشت یخ میزد.اومدیم تو ماشین و راه افتادیم.تهران ولی به یه ترافیکی خوردیم که نگو!دو ساعت تموم تو ترافیک بودیم.ساعت نه بالاخره رسیدیم و از اونجایی که یخچالمون خالیه خالی بود،رفتیم و کلی خرید کردیم و اومدیم خونه.ساشا هم چند روز پیش دوتا از دندونای پایینش افتاد و قرار بود براش جایزه بگیرم،ولی؛خسته بودیم و زود اومدیم خونه و چای خوردیم و شامم سوسیس تخم مرغ خوردیم و لالا....

شنبه تا ظهر همه اش ولو بودم و حال هیچ کاری رو نداشتم.فقط دم ظهر پاشدم و لباسها رو،جمع و جور کردم و ناهار درس کردم و ساشا رو بردم مدرسه.بعدم اومدم خونه و گردگیری کردم و لباسها رو ریختم تو ماشین و بعدم یه کم استراحت کردم و رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.شوهری زنگ زد که شام درس نکن و به مناسبت ولنتاین؛بریم بیرون.گفتم،اوکی.ساشا رو بردم کلاس زبان.فاینال داشت.تو راه یه مغازه اسباب بازی فروشی هستش که چند وقت بود ساشا یکی از ماشینای پشت ویترینشو خوشش اومده بود و میگفت بخر.ولی ازونجایی که هزااااار تا ماشین داره،نخریده بودم.دیروز گفتم بذار واسه جایزه اش بخرم.خلاصه؛با یه؛جیمز باند بازی جوری که نفهمه،رفتم خریدم و تمام راه پشتم نگه داشته بودم!تو آموزشگاه از منشی شون نایلون ضخیم و مات گرفتم و گذاشتم توش.امتحانشو داد و اومدیم خونه.تا بره دست و روشو بشوره،سریع کادوش کردم و گذاشتم رو میزش!اومد و چشمش افتاد بهش و وقتی بازش کرد،اینقدر ذوق کرد که تا آخر شب میرفت  و میومد  بوسم میکرد و میگفت ممنونم!و این خوشحالی به یه دنیا می ارزه!

شوهری زنگ زد بیاید پایین بریم.مام حاضر شده بودیم و رفتیم پایین و رفتیم بوف پیتزا و سیب زمینی خوردیم.البته به شوهری گفتم،من حساب میکنم،به جای کادوت که نخریدم!غروبم کیک و دسر درس کرده بودم  و قبل از اومدن گذاشته بودم رو میز.بعد از شام برگشتیم خونه و شوهری با دیدن کیک کلی خوشحال شد.هات چاکلت درس کردم و با؛کیک خوردیم و عکس گرفتیم و حرفهای خوب خوب زدیم و بعدم لالا.....

اووووووووووووف چقدر حرف زدم!انگشتام بی حس شد!

دوتا نکته رو بگم و برم.اول اینکه لطفٱ راجع به اون قضیه پول و خانواده شوهرم هیچی نگید،چون نمیخوام با حرف زدن بیشتر راجع بهش،اعصابم خورد بشه.

باورتون میشه،در عرض همین چند ثانیه که نکته اول رو بنویسم،دومیش رو یادم رفت!!!!آخ آخ آلزایمر گرفتم رفت!

حالا بعدٱ اگه یادم اومد،براتون مینویسم.فعلٲ علی الحساب به جای نکته دوم،بهتون میگم که دوستتون دارم و براتون کلی آرزوهای خوب دارم.

امیدوارم خدا همیشه نظر ویژه اش رو بهتون بندازه و زندگی همیشه بر وفق مرادتون باشه!

مواظب خودتون باشید و روز عشق رو منحصر به یه روز نکنید.هر روز به هم عشق بورزید و همدیگه رو دوس داشته باشید.حالا شکلات و عروسک خرسی هم نبود،اصلٲ مهم نیست.

به بزرگی و مهربونی خدای خوبم میسپارمتون......

تعبیر خواب عجیب!!!!

سلاملیکم عزیزای دل!خوبید؟چه میکنید با این سرما؟بالاخره این زمستون بی خاصیت یه تکونی به خودش داد!البته فقط همین یکی دو روز بود گویا!ولی خب همینم واسه هوای آلوده تهران،نعمته.پس خداروشکر.....

عاقا هرچی من میخوام هفته ای سه تا پست بذارم نمیشه!یعنی هم وقت نمیشه،هم خب گفتنیها کمتره واسه یکی دو روز،دیگه!حالا به هرحال،من طبق روال همیشگی زندگیم،طبق ترتیب خاصی عمل نمیکنم و هروقت،حرفی واسه گفتن داشته باشم و البته وقتشم باشه،براتون مینویسم.ولی حتمٲ سعی میکنم اگه سه تا پست تو هفته نشد،دوتا رو حتمٱ براتون بذارم.

خب جمعه صبحش دوست شوهری میخواست ماشین بخره و شوهری شب قبلش گفته بود،اگه جمعه صبح برنامه ای نداریم،منم برم ببینم ماشینا رو؟گفتم برو مشکلی نیس!میخواستن برن پارکینگ ماشینها تو چیتگر.گفتش به نظرت ساشا رو ببرم؟گفتم اگه خسته نمیشه و مواظبش هستی،ببر.چون ماشینم دوس داره،شاید براش جالب باشه.نتیجه این مکالماتمون این شد که جمعه صبح ساعت ده و نیم یازده بعداز صبحونه،پدر و پسر شال و کلاه کردن و با دوست شوهری رفتن پارکینگ.کلٲ پسربچه ها هرچقدرم مامانی باشن،ولی بازم تفریحات دو نفره با باباشون،بهشون یه حال دیگه ای میده!تابستونا که ساشا و شوهری میرفتن استخر،آی کیف میکرد این پسر!هروقتم با باباش تکی میره بیرون،یک قیافه ای میگیره که نگو!بعدم بهم میگه،ناراحت نباش،ایندفعه مردونه میریم بیرون،ولی دفعه بعد تو رو هم با خودمون میبریم!!!مردونه!!!!!!

خلاصه که مردونه رفتن بیرون و منم که از دیروز قورمه سبزی درست کرده داشتم،فقط پلو گذاشتم.بعدم باز رفتم سراغ کتابخونم و آنا کارنینا رو که خونده بودم رو گذاشتم سرجاش و کتاب دخترعموی من،راشل،نوشته دافنه دو موریه رو برداشتم که بخونم.اگه رمانای خارجی دوس داری،کتاب قشنگیه.من یه زمانی خوره کتاب بودم و اکثر رمانای خارجی معروف و قشنگ رو خونده بودم.ولی بعده ازدوانم تنبل شدم.حالا باز میخوام برم دنبال کتاب و کتابخونی.میخوام کتابای جدید بخرم.شما چی پیشنهاد میکنید؟رمان قشنگ ایرانی هم باشه،میخونم.گفته بودم که زویا پیرزاد و مسعود بهنود رو دوس دارم و میخونمشون.اگه نویسنده های ایرانی دیگه که من نمیشناسم و خوب مینویسن رو میشناسید،با کتاباشون لطفٱ بهم معرفی کنید.متشکرم!

اومدم رو مبل نشستم و کتابمو خوندم.ساعت یک پاشدم برنجو گذاشتم.شوهری و ساشا ساعت دو و نیم اومدن و ساشا خداروشکر خسته نشده بود.البته وسطاش نشسته بودن و خوراکی خورده بودن.

دیگه بعده ناهار پدر و پسر رفتن لالا و من بازم افتادم رو کتابم و یه قهوه هم واسه خودم درس کردم و زدم بر بدن!ساعت پنج شوهری پاشد و ریششو اصلاح کرد و میخواست بره حموم که دید آب قطعه

!یعنی دو ماهه که دارن واسه فاضلاب میکنن و مدام آب قطع میشه!دهنمونو سرویس کردن با این لوله گذاریشون!!!

کیک درس کرده بودم،با چای خوردیم و شوهری گفت پاشید حاضر شید بریم بیرون.گفتم کجا،گفت،نمیدونم .بریم بچرخی.توام از صبح تو خونه ای،حوصله ات سر رفته.پاشدیم و رفتیم کوروش.ولی یه ترافیکی بود که نگو!دیگه داشت اعصابمون خورد میشد.پارکینگهاشم که جانداشت و پلیس خیابونشو بسته بود!خلاصه رفتیم بالا دور زدیم و یه جا روبروش پارک کردیم.یعنی مسیر یک ساعته رو سه ساعت تو راه بودیم!!

ولی خب خوش گذشت.یه سری مغازه ها آف زده بودن که البته بیشتر مردونه بودن.شوهری دوتا شلوار یکی کتان و یکی جین خرید و یه سوییشرتم تو حراجی خرید که خوشگله.گیر داده بود،توام بیا یه پالتو بردار.ولی من دو هفته پیش از تجریش یه بافت بلند و زیرسارافونی خریده بودم.بعدم چیز خوبی که خوشم بیاد پیدا نکردم.بعدم رفتیم شهربازیش و ساشا دلی از عزا درآورد.آخرشم پیتزا و سیب زمینی و قارچ سوخاری خوردیم که خیلی چسبید.توجه دارید که من چقدر قشنگ رژیممو اجرا میکنم؟!!!

دیگه بعدش خسته بودیم وحرکت کردیم سمت خونه.نزدیک خونه سی دی های پونزده و شونزده شهرزاد رو که ندیده بودیم رو خریدیم و بستنی ایتالیایی هم خوردیم و ساعت دوازده رسیدیم خونه.درکل خوب بود و خوش گذشت.بعد از تعویض لباسم رفتیم لالا....

شنبه رو اگه بگم یادم نیست،دعوام میکنید؟!فقط میدونم که معلم ساشا گفتش برای اردوی فرداشون یه لقمه غذایی هم بذارید که اگه دیر شد،بخورن.واسه همین باگت گرفتم و شبم ماکارونی درس کردم که فردا بهش بدم ساندویچ ماکارونی ببره.شبم زود خوابوندمش که صبح زود بیدار بشه.

یکشنبه ساعت هفت بیدار شدم و لباسای ساشا رو که دیروز انداخته بودم تو ماشین و شب پهنشون کرده بودم رو اتو کردم و ماکارونیش رو گرم کردم.بعدم خودش بیدار شد و بهش شیر و نون؛و کره و عسل دادم خورد و بردمش مدرسه.یه سری خوراکی هم خریدم و بردمش مدرسه و برگشتم خونه.قرار شد ببرنشون باغ پرندگان.

خوابم میومد،پیش شومینه پتو انداختم و دراز کشیدم.ولی نخوابیدم.مامانم زنگ زد و حرف زدیم و رفتم تو اتاق لباسها رو مرتب کردم و گردگیری هم کردم و دیگه خوابم پرید!!بعدم ناهار شنیسل مرغ درس کردم و ساعت یک رفتم مدرسه.بچه ها تازه رسیده بودن.یه کم با مدیرشون حرف زدیم.گفت یه کانال تلگرام واسه مدرسه زدیم که عکسها و مطالب مربوط به مدرسه رو میذاریم توش.خواست عضوم کنه،ولی نشد.گفتم شما ادد کن،منم بروز کنم تلگراممو شاید درست بشه.بعدم اومدیم خونه و ناهار خوردیم و یه کم با تلگرام سر و کله زدم و بالاخره درس شد.غروب بردم ساشا رو آموزشگاه زبان و بعدازکلاسشونم با معلمش نشستیم حرف زدیم.نیم ساعتی حرف زدیم و بعدم بای بای.

اومدیم خونه و واسه شام کشک بادمجون گذاشتم.بابام زنگ زد که زنداداشمو بردن بیمارستان!البته چون میخواست طبیعی زایمان کنه،گفتن شاید یکی دو ساعت مونده باشه!

شب شوهری اومد و من کلی واسه زنداداشمو نی نی دعا کردم و از خدا خواستم سالم باشن.دیدم خبری نشد،خودم باز ساعت ده به داداشم زنگ زدم.گفتش آوردیمش خونه.دکتر گفت ببریدش،دردش زیاد شد بیاریدش.اینجا اذیت میشه.دیگه ساعت دوازده داداش وسطیم تو تلگرام پیام داد که مامان اینا بردنش بیمارستان.خیلی خوابم میومد.شوهری و ساشا هم خوابیدن.ساعت یک به مامانم زنگ زدم و گفتش هنوز زایمان نکرده.فعلٱ بستریش کردن.گفت تو بگیر بخواب،ما خبری شد بهت میگیم.منم رفتم تو تخت و به داداشم پیام دادم هروقت زایمان کرد بهم پیام بده.خودمم یه کم بیدار بودم و بعد خوابم برد.خواب دیدم نی نی دنیا اومده ولی نفس نمیکشه!من بغلش میکنم و راه میبرمش.بعد میبینم یه چیزی تو دهنشه!یه؛چیزایی مثل طناب تو دهنش بود.من کشیدم و درش آوردم و بچه یهو چشماشو باز کرد و خندید!!!اینقدر خوشحال شدم و بردم به خواهرم و زنداداشم نشونش دادم و گفتم بینید زنده است!بعدم از جیغ و خوشحالیمون از خواب پریدم!موبایلمو روشن کردم دیدم ساعت سه است.بابام و داداشم بهم پیام داده بودن که زایمان کرده و هردو سالمن!شوهری رو بیدار کردم و بهش گفتم و گفت،ااااا چه خوب!خداروشکر!حالا بگیر بخواب عمه!!!بعله من عمه شدم!

خوابیدم و صبح ساعت هشت بیدار شدم و زنگ زدم به گوشی زنداداشم.خودش جواب داد و بهش تبریک گفتم.گفت خیلی درد دارم و بعدم زد زیر گریه!گفت،مهناز زایمانم خیلی سخت بود!!!طفلی از غروبی دردش شروع شده بود و تا ساعت دو صبح درد کشیده بود و گفتن دیگه داره وقت زایمان میشه که مثل اینکه دیدن بچه مدفوع کرده و مدفوعشو خورده!!!واسه همین سریع بردنش اتاق عمل و سزارین کردن و بچه رو آورنش بیرون و خداروشکر زنده موند!!!فهمیدم که تعبیر خواب دیشبم چی بوده!آرومش کردم و گفتم مهم اینه که الان جفتتون سالمید عزیزدلم.

طفلی هم درد طبیعی رو کشید،هم بعد از عمل باید درد سزارین رو بکشه،هم کلی استرس بهش وارد شد!ولی بازم خدارو هزار بار شکر که جفتشون سالمن.یه عکسم از نی نی گذاشت تو تلگرام و دیدیمش!الهی فداش بشم،خیلی نازه!

به داداشم زنگ زدم و اعصابش خورد بود.میگفت نمیدونی دیشب چی کشیدیم.هنوزم سرحال نیومدم!ساشا باهاش حرف زد و یه کم خندوندش!بعدم زنگ زدم به داداش کوچیکه و هنوز کسی بهش نگفته بود که عمو شده و خودم این مژده رو بهش دادم.البته قبلش قول یه مژدگانی درست و حسابی رو ازش گرفتم.خلاصه کل دوشنبه رو به تلفن و تماس و پیام گذروندم.تلگرام که اینقدر شلوغ پلوغ بود و همه تبریک میگفتن.بازم شکر.....

شبم واسه شام یه املت من درآوردی با سیب زمینی آبپز مکعبی خورد شده و ژامبون و فلفل دلمه ای و گوجه نگینی و رب و تخم مرغ درس کردم که خوشمزه شده بود.چون شب قبل خوب نخوابیده بودم،خیلی خوابم میومد و ساعت ده دیگه بیهوش شدم!

امروز تا هشت و نیم خوابیدم.شوهری زنگ زد و حرف زدیم.آخه دیشب تا اومد و شامو خوردیم،خوابیدم.گفت قهری؟گفتم نه بابا،خوابم میومد.یه کم حرف زدیم و بعدم زنگ زدم به بابام و گفتش تا ظهر زنداداشم مرخص میشه و میبرنش خونه.صبحونه خوردیم و یه کم جمع و جور کردم.احتمالٱ آخرهفته میریم شمال دیدن نی نی!رابطه شوهری و خواهربزرگشم برقرار شده!چند روزه مدام بهش پیام میده و اظهار دلتنگی و اینا میکنه.شوهری هم یکی دو روز اول سرد برخورد کرده بود و کلی گله کرده بود،ولی بعدش نرم شد!نمیشه سرزنشش کرد.بالاخره خواهرشه دیگه!حالا احتمالا این هفته که بریم شمال،چشممون به جمالشون روشن میشه و باید بریم ببینیمشون!البته در این مورد شوهری هنوز چیزی نگفته و این برداشت خودم از اتفاقات این چند روزه!درسته که الان به شما میگم که بالاخره خانوادش هستن و باید رفت و آمد کنیم،ولی در واقعیت و وقتی تو شرایطش قرار میگیرم،اینقدر منطقی نیستم و یاد همه بدیهاشون میفتم و نمیتونم ناراحتیمو نشون ندم!البته پیش اونا،نه.پیش شوهری!حالا ایشالله که بریم و مشکلی پیش نیاد و مسافرت کوفتمون نشه!

ظهرم قیمه و پلو داشتیم و حاضر شدیم ساشا رو ببرم مدرسه.آقا دیروز اینجا به قدری باد و بوران بود که حد نداشت،.یعنی وقتی ساشا رو میبردم مدرسه،برفم شروع شد و اینقدر برف و بوران شدید بود که چشم چشمو نمیدید و من و ساشا عقب عقبی راه میرفتیم.دیگه تا برسیم مدرسه و من بیام خونه،شبیه آدم برفی شده بودم!البته اینقدر خودمون رو پوشونده بودیم که فقط چشمامون معلوم بود!امروزم تو تلگرام مدرسه زده بودن که فقط شیفت صبح تعطیله!مام بعده ناهار شال و کلاه کردیم سمت مدرسه ولی یه یخبندونی بود که نمیشد راه رفت!هوا هم که سررررررررررد!!!دیگه وسط کوچه بودم که زنگ زدم مدرسه.گفتم با این وضع یخبندون شاید تعطیل باشه و دیگه تا اونجا نریم.زنگ زدم و مدیرشون گفت،والله تعطیل که نیست،ولی از بچه های پیش دبستانی دو نفر بیشتر نیومدن و اگه اینجوری باشه،تشکیل نمیشه.گفتم،پس نیایم دیگه.گفتش،نه.مام رفتیم سرکوچه از سوپری شیر خریدیم و اومدیم خونه.

ساشا نشسته داره تی وی میبینه و منم که به محض رسیدن نشستم به پست گذاشتن.الانم چون ناهار نخوردم خیلی گشنمه و با اجازه تون برم ناهار!

تو این سرما مواظب خودتون،مخصوصٲ بچه ها باشید.

میدونید دوستتون دارم یا بازم بگم؟بگم؟باشه میگم!!دوستتون دارم یه عاااااااااالمه!خوب شد؟

آها اینم بگم و برم.آقایون محترم،من اینجا خانمها،آقایون نمیکنم و نمیگم وبلاگمو فقط خانمها بخونن و ازین حرفها.همه کامنتها رو چه خانم باشه نویسنده اش چه آقا،جواب میدم.منتها،پیغام خصوصی از طرف آقایون رو جواب نمیدم.پس لطفٱ اگه حرفی یا سوالی هست،لطف کنید کامنت بذارید منم جوابشو میدم.

راستی،من فکر میکردم ولنتاین بیست و چهارمه،ولی ظاهرٱ بیست و پنجمه!

خب دیگه،همه چیو فکر کنم گفتم.اگه شد از شمال پست میذارم،البته اگه بریم.اگرم نشد که وقتی برگشتیم براتون تعریف میکنم.یادتون نره برام کلی انرژی مثبت بفرستید.

فعلٲ،بوووووووس.....بای 


ولنتاین زودرس و یه شب نشینی فوق العاده

سلاملیکم خوشگل موشگلا!

به به قالب نو مبارک باشه!البته شما که منو میخونید بیشتر میبینیدش تا خوده من!پس مبارکتون باشه!امیدوارم خوشتون اومده باشه!دیگه دیدم نزدیک ولنتاینه،گفتم قالب جینگیل مینگیلی و خرسی و شاد بذارم تا حالشو ببرید!:چشمک:

خب خوبید؟خوش میگذره؟الهی که خوب باشید و همین الان که دارید اینجا رو میخونید،لبخند رو لبتون باشه!

خب بریم سراغ تعریفی جات.

تا یکشنبه رو براتون گفتم،از دوشنبه و سه شنبه هم صرف نظر میکنم،چون همه اش مریضی و ناراحتی بودش!نمیدونم چرا اون دو روز اینقدر حالم بد بود!نمیخوام بازم این پستم بشه ذکر مصیبت،فقط اینقدری رو بهتون بگم که دوشنبه شب اینقدر حالم بد بود که نشستم پیش شوهری وصیت کردم!!!!حالا نه بحث مال و اموالا!چون چیزی ندارم که بخوام راجع بهشون وصیت کنم!راجع به خودمون و زندگی بعد از من و از همه مهمتر ساشا بهش سفارش کردم و ازش راجع به همه اونا قول گرفتم!!!دیگه شوهری هرکاری کرد بریم دکتر،قبول نکردم.چون حالم اینقدر بد بود و سرگیجه داشتم که اصلٲ نمیتونستم از جام بلند بشم!خلاصه تا نصفه شب نشستیم و واسه اولین بار دیدم شوهری چقدر زیاد ناراحته!خیلی گریه کرد!اصلٲ اشکش بند نمیومد.تا حالا تو این چندسالی که باهمیم،هیچوقت با این حال؛ندیده بودمش.خیلی حرف زدیم!جزئیاتشو نمیگم،فقط کلیاتش این بود که فهمیدم علیرغم همه اختلافات و تفاوتها،چقدر همدیگه رو دوس داریم.واقعٲ تا حالا نمیدونستم اینقدر زیاد همدیگه رو دوس داریم و قلبامون به عشق؛هم میتپه!

حالا نه اینکه فکر کنید الان مثل دوتا مرغ عشق فقط قربون صدقه هم میریم و حرفهای عاشقونه به هم میزنیما!اتفاقٲ همچنان کل کلامون و گیر دادنامون و بحثامون سر جاشه،ولی خب اون شب شاید واسه اولین بار،تمام احساسات شوهری رو بدون هیچ پوشش و هاله ای دیدم و هرچی تو قلبش بود رو انگار به وضوح میدیدم و این خیلی آرومم کرد!خداروشکر....

فرداشم حالم بد بود و شوهری نرفت سرکار.ولی؛خب به وخامت شب قبل نبودم.خودم که حالم خوب نبود،ولی شوهری رفت پیش دکترم و باهاش صحبت کرد و گفتش احتمالش زیاده که اثر داروها باشه.اگه فقط یکی دو روز اول باشه،مشکلی؛نیست،ولی اگه بیشتر از دو سه روز ادامه پیدا کرد،داروها رو قطع کنید و زود بیارش پیش من.

ولی خداروشکر از چهارشنبه،حالم خیلی بهتر شد و اون علائم رو نداشتم.دو روز وحشتناک رو سپری کردم،ولی دوستشون داشتم.انگار یه؛حس عجیبی داشتم.به قول شوهری میگفت،ولنتاین ما است!اون دو روز غیر از آب هیچی نخوردم،تازه اونم بالا میاوردم.واسه ناهار شوهری و ساشا،ازبیرون غذا میگرفتیم و شام رو هم شوهری درست میکرد.

چهرشنبه ولی بهتر بودم و شوهری رفت سرکار.آخر ساله و کارشون تو شرکت خیلی زیاده.واسه همین نزدیک ظهر بهم زنگ زد و گفت احتمالٱ امشب باید شب بمونم.چون تا دوازده،یک شب کارم طول میکشه!گفتم اشکال نداره بمون.همیشه آخر سال،هفته ای یکی دو شب مجبورن بمونن تا کارا رو تحویل بدن.گفت،پس تو چی؟گفتم،خوبم نگران نباش.

البته تا ظهر هنوز بی حال بودم،ولی از بعدازظهر بهتر شدم.

یکی از دوستام که قزوینه و دوست صمیمیمه و مدام تو این هفته با من و شوهری در تماس بود و حالمو میپرسید،زنگ زد بهم و گفت ناراحتم که نرسیدم این هفته که مریض بودی،بیام پیشت!گفتم،این چه حرفیه!آخه خیلی سرش شلوغه.مدیر و عضو هیٱت مدیره یه شرکت خیلی بزرگ و معتبره و خیلی درگیره و سرش شلوغه!

گفتم خوبم،نگران نباش.گفتش فردا صبح تهران جلسه دارم.یکی از دفاتر شرکتشون نزدیک ماست و جلسه اونجا قرار بود تشکیل بشه!یهو گفت،بذار ببینم میتونم کارامو زود جمع و جور کنم و شب بیام پیشت و صبح ازونور برم جلسه!گفتم اتفاقٲ شوهری هم شب نمیاد خونه!گفت،باشه،بهت خبر میدم.

ظهر ساشا رو بردم مدرسه و غروبم آوردمش.حالم خوب بود،ولی احساس ضعف میکردم و توانشو نداشتم کاری بکنم.حتی ظرف غذای ناهار ساشا رو هم نشستم.خودمم که اصلٲ اشتها نداشتم و چیزی نخوردم.

شوهری هم چندبار زنگ زد و حالمو پرسید و گفتم شاید دوستم شب بیاد پیشم که خیلی خوشحال شد.

ساعت شیش و نیم دوستم زنگ زد که من تو راهم و دارم میام.گفتش یه وقت پا نشی شام درس کنی،بذار خودم اومدم یه چی درست میکنیم.گفتم،والله خودمم اصلٲ حسش رو ندارم.فقط پاشدم یه کم ریخت و پاشها رو جمع کردم که البته ساشا بیشترشو انجام داد طفلی.ظرفهای نشسته رو هم شستم.ساعت هشت دوستم اومد و کلی هم خوراکی واسه ساشا خریده بود.

دیگه نشستیم باهم به حرف زدن.بعدم پا شدیم واسه شام چیکن استرگانف و سوپ قارچ درست کردیم.شبم تا ساعت دو بیدار بودیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم!!

خیلی خیلی خوش گذشت.تازه فهمید  چقدر دلم واسه دوستای قدیمم تنگ شده.چون از هم دوریم،زیاد همو نمیبینیم و ارتباطمون شده درحد تلگرام و چت و تلفن!بالاخره کسایی که آدم ده پونزده ساله باهاشون دوسته،خیلی خاطرات مشترک باهم دارن و حرفهای زیادی واسه زدن دارن.یه عالمه هم عکس گرفتیم و به یکی دیگه از دوستامونم تو ایمو زنگ زدیم و تصویری حرف زدیم و کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم!

قدر دوستیاتونو بدونید و راحت همدیگه رو آزار ندید و از دستشون ندید.چون واقعٲ دوست خوب نعمته!

دقت کردید،جدیدٲ چقدر رفیق باز شدم؟!یکی بیاد ترمزمو بکشه!:چشمک:

پنجشنبه ساعت هفت پا شدیم و صبحونه رو آماده کردم و دوستم خورد و رفت.منم یه کم دیگه رو تخت دراز کشیدم ولی خوابم نبرد.به شوهری زنگ زدم و براش از دیشب تعریف کردم و گفتش امروز غروب زودتر میام،بریم بیرون دور بزنیم.

بعدش پاشدم یه کم خونه رو مرتب کردم و گفتم بشینم تا وقت دارم دو سه تا خورشت درست کنم.من معمولٱ چند مدل خورشت درست میکنم و تو ظرفهای کوچیک میذارم فریزر و هر روز یکیشو گرم میکنم با برنج واسه ناهار ساشا.چون نمیشه که خورشت رو اونقدر کم و فقط واسه یه وعده ساشا درس کنم.

شوهری هم پریروز گفته بود خیلی وقته قورمه سبزی نخوردیم!

بنابراین،رفتم تو آشپزخونه و تا ساشا از خواب بیدار بشه،من قورمه و قیمه و خورشت بادمجونم رو بار گذاشته بودم و رو گاز داشتن میپختن!البته سیب زمینی و بادمجوناشون همون موقع که میخوایم بخوریم،سرخ میکنم.چون سرخ کردنیها تو فریزر خوب نمیشه و من دوست ندارم.

واسه ناهار ساشا میخواستم ببینم هرکدوم آماده شدنو بدم بخوره که گیر داده بود،من کوکو میخوام!میگفت،اصلٱ حواست هست،من چند ساله کوکو نخوردم؟!!جل الخالق!چند سال!!البته خیلی وقت بود درست نکرده بودم،ولی نهایتٲ چند هفته بود،نه چند سال!

دیگه یه کم کوکو سیب زمینی براش درس کردم و کته هم گذاشتم و بهش دادم خورد.چون پنجشنبه بود،مدرسه هم نداشت.

خودمم نشستم کتاب آنا کارنینا،از لئو تولستوی رو خوندم.البته کتابم قدیمیه و قبلٱ چندباری خوندمش.ولی نمیدونم چرا دلم خواست دوباره بخونمش.آخه از آخرین باری که خوندمش دو سه سالی میگذره.ساشا بعده ناهار کنار شومینه خوابید و منم رو مبل ولو شدم و کتابمو خوندم.بعدم ساعت سه و نیم بیدارش کردم و حاضر شدیم و بردمش آموزشگاه زبان.ساعت پنج کلاسشون تموم شد،شوهری هم رسید و باهم رفتیم بیرون و یه کم دور زدیم و خرید کردیم و برگشتیم خونه.خریدها رو جا به جا کردم و خورشتها رو هم جا به جا کردم.قورمه سبزی رو هم گذاشتم تو یخچال که فردا ناهار بخوریمش.

شب برنامه استیج رو دیدیم.آقا این ساشا عجیب حساسه رو خوشگلی و زشتی آدما!یعنی براش خیلی مهمه آدمها چه شکلین و از آدمهایی که به نظرش زشتن،خوشش نمیاد!!!البته خود منم خیلی به چهره آدمها اهمیت میدم.البته نه اینکه از آدمهایی که خوشگل نیستن،بدم بیادا!اصلٲ.ولی خب چهره آدمها برام مهمه  و بهش دقت میکنم!حالا نیس خودم خیلی خوشگلم!!!:پوزخند:

دیگه برنامه رو که میدیدیم هی میگفت این خوشگله و این زشته و ازین حرفها!شوهری هم میگفت،باباجون این مسابقه خوانندگیه و مهم اینه که صداشون قشنگ باشه!ولی میگفت،من نظرم با شما متفاقته!!!!آدما باید خوشگل باشن!

جالبیش اینه که یکی از شرکت کننده های خانم،تپل بودش و ساشا میگفت،ازش خوشم نمیاد،خیلی تپله!!گفتم،به نظرت منم تپلم؟گفت،وااااای نه!تو که مثل ماه میمونی!!!یعنی من مثل خری که بهش تیتاپ داده باشن ذوق کرده بودم و از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم!!!اصلنم به نظرش تپل مپل نیستم انگار!هه هه هه...

خلاصه شب ساعت یک بود که رفتیم رو تخت و لالا....

دیگه نمیرسم واسه امروزم بگم و بمونه ایشالله با روزمره های شنبه،یکشنبه،باهم مینویسم.

ازتون بابت همه دلگرمی ها و حرفهای خوبتون ممنونم.

من اصولٲ آدم کینه ای نیستم و بدیهایی که در حقم میشه رو زود فراموش میکنم.مخصوصٲ اگه از طرف عزیزانم باشه.ولی بی انصافیها و تهمتهایی که بهم زده میشه رو اصلٱ نمیبخشم و فراموش نمیکنم!اینکه کسی بخواد بی دلیل منو متهم کنه و بهم اتهام تظاهر و ریاکاری رو بزنه رو هیچوقت نمیبخشم و قضاوت و تصمیم گیری رو میسپرم به خدا.چون مطمئنم اون بهترین قاضی و داوره و از همه بهتر میدونه هرکی چی تو دلشه و تقاص دل شکستن و آزار همدیگه چیه!

تا مطمئن نشدید،لطفٲ به کسی تهمت نزنید و یه لحظه به این فکر کنید که طرفتون ممکنه چقدر به خاطر این رفتار و برخوردتون اذیت بشه و دلش بشکنه.اونوقت شما میمونید و وجدانتون و جوابی که بالاخره یه روزی باید به خدا بدید .....

دوستتون دارم و واسه همه تون بهترینها رو از خدا میخوام.

الان که نصف روز جمعه گذشته.امیدوارم تا اینجاش بهتون خوش گذشته باشه و عصر جمعه خوبی هم در انتظارتون باشه.

همه تون رو به بزرگی و بخشش خدای مهربون مسپارم.

بووووووووس.....بای

استرس مریضی و سفر یهویی شوهری!!!

سلااااااااااام

خوبید؟همه چی به کامه؟زندگی بر وفق مراده؟ایشاااااالله که باشه....

خب چند این چند روز نرسیدم بنویسم و حالا سعی میکنم تند تند وقایع این چند روز رو براتون بگم.خدا کنه زیاد طولانی نشه.

پنجشنبه صبح زندایی شوهری زنگ زد بهم و گفتش که برام از یه متخصص نوبت گرفته واسه شنبه.شوهری دیروز بهش گفته بود اگه متخصص خوب میشناسه بهمون معرفی کنه که بنده خدا خودش برام نوبتم گرفت.گفتش جمعه بیاید اینجا که شنبه باهم بریم دکتر.منم تشکر کردم و گفتم باشه میایم.

غروبم ساشا رو بردم کلاس زبان و شوهری زنگ زد که من نیم ساعت دیگه میرسم و نرید خونه که باهم بریم.البته معلمشون طبق معمول یه ربع تٲخیر داشت که همین باعث شد کلاس دیرتر تموم بشه.آخ که چقدر بعضیا بدقولن.این معلم زبانشون همه چیش خوبه،ولی بی نهایت بی خیاله.یعنی همیشه ده دقیقه یه ربع دیرتر خندون و سلانه سلانه میاد!

خلاصه کلاس تموم شد و با شوهری اومدیم خونه.شبش رو یادم نیست چیکار کردیم!

جمعه رو هم تا ظهرشو فاکتور میگیرم که طولانی نشه.بعدازظهر همگی خوابیدیم عین خرس!ساعت پنج و نیم بیدار شدیم و به شوهری گفتم پاشیم زودتر بریم و بی خیال عصرونه خوردن؛بشیم.اونم اوکی رو داد و پاشدیم حاضر شدیم و منم لباس اضافیم برداشتم چون قرار بود شبم اونجا باشیم دیگه.بعدم حرکت سمت خونه دایی جان!

سر راه تازه حرکت کرده بودیم که شوهری جلوی قنادی نگه داشت و رفت تو و سه تا ازین نون خامه ای گنده ها خرید!منم که عشق نون خامه ایم!خلاصه زدیم بر بدن و جاتون خالی خیلی حال داد.زنداییشم تو راه زنگ زد که چرا نیومدین و گفتیم که داریم تشریف میاریم.

دیگه رسیدیم و حال و احوال و اینا.برادرزاده زندایی و بچه اش هم بودن.بچه که چه عرض کنم،شما بخونیدهیوووووووولا!!!یعنی دقیقٲ به همین وحشتناکی بود!اصلٱ به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی این بچه یکی دو ساله یه جا بند نمیشد و بلا استثنا همه چیو میگرفت و پاره و خراب میکرد.یه جیغایی هم میزد که آدم بند بند بدنش میلرزید!مامانشم ازونا بود که دنیا رو آب ببره،اونو خوابم میبره!بی خیااااااال!انگار نه انگار که این بچه اونه که داره همه جا رو میترکونه!بگذریم....

شب شوهری قبله شام با داداشش پیامکی بحثش شد و بعدم هرچی زنگ زد،اون جوابش رو نداد!بعد از شام منو صدا کرد تو اتاق و گفت،مهناز من دارم میرم شمال!واااااااااا؟الان؟!گفت،آره.اگه نرم میترکم!باید برم اونجا باهاش حرف بزنم و بفهمه که با احمق طرف نیست!دیگه هرچی گفتم و دایی و زندایی گفتن،قبول نکرد و حرکت کرد رفت!دیگه هرچی دعا بلد بودم خوندم که صحیح و سالم برسه.ساعت یک زنگ زد که رسیدم و منم خیالم راحت شد.ولی دیگه تا ساعت سه و نیم چهار خوابم نبرد.

صبحم ساعت هشت بیدار شدم.ساشا هم چون جاش عوض شده بود خوب نخوابید.دخترداییش و مهمونشون گفتن بریم پارک بچه ها رو ببریم بازی کنن،بلکه اون فسقلی یه کم هیجانش تخلیه بشه!!من که حالشو نداشتم و ساشا رو با کلی سفارش دادم دستشون و رفتن پارک و من و زندایی هم نشستیم چای و میوه خوردیم و کلی حرف زدیم.بعدازظهر رفتیم دکتر و کلی هم معطل شدیم و بعدش نوبتم شد و برام سونو نوشت که همونجا انجام دادم و جوابشو دادم بهش.یه سری دارو نوشت و گفت اینا رو تا یک ماه مصرف کن و بعدش برام عکسبرداری از روده رو نوشت و گفتش که جواب قطعی رو بعد از اون بهت میگم.البته نه امیدواری داد بهم نه ناامیدم کرد.گفتش علائمی که داری ممکنه مربوط به مریضی باشه که با دارو رفع بشه،ممکنه با جراحی رفع بشه،ممکنم هست مربوط به چیزی باشه که اصلٲ درمون نشه!!!خلاصه گفتش که بعد از اون عکس و آزمایش جوابشو میدم و اینقدرم بداخلاق بود که هیچ توضیح اضافه ای نمیداد.خلاصه اومدیم بیرون و اصلٲ نگرانیم کمتر نشد!

بعدم اومدیم خونه و ناهار نخورده بودیم،خوردیم و اونام از پارک برگشته بودن و همه خواب بودن به جز ساشا و دایی که داشتن باهم نقاشی میکشیدن!خیلی خسته بودم.هم روحی هم جسمی.رفتم تو اتاق و ساشا هم اومد پیشم و خوابید.خواهرم بهم زنگ زد و بهش گفتم جریانو.شوهری هم از صبح دو سه بار زنگ زد و طبق چیزی که قابل تصور بود،به هیچ نتیجه ای نرسیده بود و دست از پا درازتر باید برمیگشت.گفتم من میرم خونه و تو شب رسیدی بیا خونه.گفت،خب همونجا بمون تا بیام دنبالت.گفتم نه،حالم خوب نیست و خونه خودم راحت ترم.بعدش خواهرم باز زنگ زد و گفت که شوهرش داره میاد دنبالمون که ببردمون خونه شون!!گفتم،ولی من میخواستم برم خونه.قبول نکرد و گفت بیا شب پیش ما.پاشدم ساشا رو بیدار کردم و پیش زندایی اینا چای خوردیم و شوهرخواهرم اومد دنبالمون و رفتیم خونه خواهرم.اینقدرم ترافیک بود که ساشا دیگه حالش بد شده بود.هروقت از یه ربع بیست دقیقه بیشتر میشینه تو ماشین،معمولٱ حالش بد میشه!بالاخره رسیدیم و با دیدن نی نی کلی روحیم عوض شد.شوهری هم زنگ زد که منم شب میام اونجا.دیگه شب کلی حرف زدیم و شامم فیله سوخاری خواهرم درس کرده بود که خیلی خوشمزه بود.بعدازشامم فینال نکس.پرشین.استار.رو دیدیم.خداییش همه خواننده های زنی که اومدن فینال غیر از یکی دو نفر،صداشون افتضاحه!بعضیا عجب اعتماد به نفسی دارن خداییش...

شوهری هم واسه شام رسید و حرف زدیم و بعدم دیگه ساعت دوازده همگی لالا...

صبح پاشدیم جمع و جور کردیم و خواهرم گفت من میرسونمتون خونه و خودمم میمونم و غروب برمیگردم.گفتم اگه واسه بردن ما میگی،مشکلی نداریم و راحت میریم.ولی گفتش که نه،خودمم حال و هوام عوض میشه اینجوری.دیگه حاضر شدیم و حرکت کردیم سمت خونه.خواهرم رژیمه و گفتش امروز برنامه ناهارم قاطی پلوئه!با روغن خیلی کم.منم دیگه استامبولی درس کردم با پیاز و گوشت چرخکرده و سیب زمینی و هویج و قارچ و فلفل دلمه ای.خب این مواد خیلی کم کالری هستن و خوبم آدمو سیر میکنن.البته واسه خواهرم تو قابلمه جدا درس کردم و روغنشو خیلی کم ریختم.شوهری هم چون کار داشت،زود از شرکت اومد.ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.شوهری هم یه ربع بعد رسید و ناهار خوردیم.بعدم با خواهرم و نی نی رفتیم تو اتاق دراز کشیدیم.شوهری هم پیش شومینه خوابید.البته من و خواهرم نخوابیدیم و حرف میزدیم.

غروب پاشدم آب هویج گرفتم و خوردیم و بعدم شوهری رفت دنبال ساشا و آوردش و خواهرمم رفت خونه شون.

بعدازظهری یهو دلم خواست که برم دوستمو ببینم!البته خیلی خسته بودم و چند روزم که خونه نبودم و تمام لباس مباسها ریخت و پاش بود انگار بمب ترکونده بودن.معمولٲ وقتی بعد از یکی دو روز میام خونه،تا کامل استراحتمو نکنم و خونه رو جمع و جور نکنم،تا حداقل یه روز بعدش اصلٱ جایی نمیرم.ولی نمیدونم چرا دلم خواست برم دوستمو ببینم.به شوهری گفتم و گفت اگه دوس داری،برو.

غروب که خواهرم رفت حاضر شدیم و شوهری من و ساشا رو رسوند خونه دوستم.بگذریم ازینکه یه جا نزدیک خونه شون دوتا راننده باهم دعواشون شده بود و هیچکدومم کوتاه نمیومدن و ماشیناشونو نمیکشیدن کنار و یه ترافیک مسخره ای شده بود و همین باعث شد نیم ساعت دیرتر برسیم.

حس خوبی داشتم و خوشحال شدم که تصمیم گرفتم برم پیشش.بهم خوش گذشت و واسه اون دو ساعتی که اونجا بودم انگار خستگیام یادم رفت!ساشا هم که کلی با دختر دوستم بازی کرد.دیگه بعدم شوهری اومد دنبالم و رفتیم خونه.

از همینجا ازت ممنونم گلم.به خاطر همه مهربونیها و خوبیهات.ساعات خوبی رو کنارت داشتم عزیزم....

خونه که اومدیم خیلی خوابم میومد و یه املت سرپایی درس کردم و دادم شوهری و ساشا خوردن و خودمم رو تخت ولو شدم.دیگه نفهمیدم کی خوابم برد....

امروز صبح ساعت نه پاشدم.ساشا هم بیدار شد و صبحونه خوردیم و رفتم وسایل برقیهایی که بالای کابینت بودن و آوردم پایین و تمیز کردم و همه رو تو کابینتها جا دادم!خیلی وقت بود میخواستم این کارو بکم ولی وقت نمیکردم!خواهرشوهرم میگفت،آدم باید اینجور وسیله ها رو جلوی دید بچینه تا کسی اگه میاد خونه آدم،فکر نکنه نداردشون!!!!!ولی من هیچوقت ازینکه جلوی دید باشن خوشم نمیومد!آخه چه قشنگی داره چرخگوشت و سرخ کن و آبمیوه گیری و و و و و جلوی چشم باشن.حالا مهمونا فکر کنن من ندارم!والله...

ولی خب چون کارتوناشون بزرگ بودن و تعدادشون زیاد بود نشده بود تاحالا جایی براشون پیدا کنن.تا امروز که در یک اقدام انتحاری کل کابینتها رو ریختم بیرون و همه رو جمع و جور چیدم و اینا رو جا دادم.البته مجبور شدم حتی تو فرگازم بذارم!حالا هر روز که تو فر غذا نمیپزم.عوضش از جلوی چشمم برداشته شدن و کلی حال کردم!بعدم لباسها رو مرتب کردم و اتاق خواب منفجر شده و تمیز کردم.خلاصه که چندساعته همه شونو تموم کردم و ناهارم درس کردم.کته گذاشتم و همبرگر و سیب زمینی سرخ کردم و بعدش تازه وقت کردم بشینم.زن داداشم زنگ زد و باهام حرف زدیم.بعدم ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.گفت بهمون گفتن بادکنک بیارید واسه جشن!نیس که الان حسابی در رفاه و امنیت و استقلال هستیم،حتمٲ هم باید براش جشن بگیریم!!!!والله...

دیگه سر راه از سوپری براش خوراکی و بادکنک خریدم و بردمش مدرسه و خودم برگشتم خونه.به محض رسیدنم نشستم و دارم براتون پست میذارم.چون یه ربع دیگه باید برم باشگاه،بعدم برم دنبال ساشا و بعدم تا دوش بگیرم و شام درس کنم،دیگه وقت نمیکردم بنویسم و بیشتر ازین بدقول میشدم.

باور کنید اگه بعضی وقتا دیر به دیر مینویسم،واقعٲ وقت نمیکنم.ولی همیشه سعی میکنم دوتا پست رو در هفته براتون بذارم.

از اینکه اینقدر به فکرم بودید و نگرانم بودید،بی نهایت ممنونم و نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم.ولی بدونید که بودنتون و همراهیاتون خیلی خیلی برام با ارزشه.

اون دوستای گلم که خارج از فضای وبلاگ این چند روز مدام باهام در تماس بودن و حالم رو میپرسیدن رو هم خیلی خیلی ازشون ممنونم و به دوستیشون افتخار میکنم.

سارای عزیزم،این چند روز اینقدر پیگیر مشکلم بودی و از هر طریقی شده بهم اطلاعات میدادی و راهنماییم میکردی که واسه همیشه شرمندت هستم.خیلی زیاد دوستت دارم و بابت همه اون زحمتهایی که برام کشیدی ازت ممنونم!

خب من دیگه برم که دیگه هیچ وقتی ندارم و فقط باید لباس بپوشم و برم باشگاه.دیگه طبق معمول نمیرسم بخونم و غلط گیری بکنم.خودم معمولٲ از غلطهای املایی تو متنهایی که میخونم خیلی ناراحت میشم!نمیدونم چرا ولی برام ناراحت کننده است که کسی نوشتن درست یه کلمه رو بلد نباشه یا تا این اندازه بی دقت باشه.البته ممکنم هست سهوی و از روی عجله باشه.

امیدوارم منم توی این عجله ای نوشتنام همچین مشکلی رو نداشته باشم.ولی اگرم بود به بزرگی و خوبی خودتون ببخشید.

خیلی خیلی همه تون رو دوست دارم و از ته دل واسه همه تون آرزوی سلامتی و دل خوش میکنم.

مواظب خودتون باشید و هوای همدیگه رو هم داشته باشید.

بوووووووس.....بای