روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

یکی زندگی رو بزنه رو دور کند!از نفس افتادیم....

سلام دوستان خوبید؟راستش امروز اینقدر کار دارم که خنده دارترین کار اینه که وسط این بلبشو بشینم پست بذارم!ولی چون احتمالا چند روز آینده سرم شلوغ تر خواهد بود،اینه که گفتم این فرصتی که الان هست بنویسم تا باز خیلی طولانی نشه.

کامنتهاتونم یه سری رو تآیید کردم و بقیه رو هم زود جواب میدم و تایید میکنم.خب بریم سراغ گفتنی ها....

دوشنبه رو تا غروبش گفتم که از آرایشگاه اومدم و ساشا خوابید و منم دوش گرفتم.بعداز اینکه پست گذاشتم،موهامو خشک کردم و رنگشو دوس داشتم.خوده خانمه که گفت،مسی ماهاگونیه.یعنی زمینه مسی داره،منتها پر رنگ تر و به سمت ماهاگونی!!!!الان اینقدر خوب توضیح دادم،همه تون راحت میتونید برید موهاتونو این رنگی کنید!!!خخخخ حالا عکسشو تو اینستا گذاشتم،دوس داشتید،ببینید.

شب واسه شام چیکن استرگانف درس کردم یهو یادم افتاد شوهری اینو با نون نمیخوره.دیگه یه پیمونه کته هم درس کردم و شوهری اومد و شام خوردیم و در کمال تعجب اصلا شوهری متوجه تغییر رنگ موهام نشد!!!چون خیلی تیزبینه و کوچکترین تغییری رو توم میبینه!راستش خیلی دمغ شدم ولی هیچی نگفتم.بعده شام پیشش ننشستم و روی مبل تکی نشستم و با موبایل ور میزفتم!گفت چرا نمیای پیش من؟گفتم وقتی اینقدر بهم بی توجهی،میخوای چیکار بیام پیشت؟گفت،من؟؟چرا؟گفتم،اصلا منو نمیبینی!مثلا الان اصلا متوجه شدی موهامو رنگ کردم؟!مثلا میخواستم یه کم سنگین رنگین باشم و به روش نیارم!ولی مگه دلم طاقت میاره چیزی نگه!!بعد یه کم نگام کرد و گفت،ااااااا راس میگی موهاتو رنگ کردی!پس من چه جوری ندبدمت!فکر کنم خیلی نزدیک رنگ قبلیته که متوجه نشدم!!!خلاصه یه کم براش ناز کردم و بعد میوه آوردم و خوردیم.بعدم لالا....

سه شنبه صبح به ساشا گفتم اگه گفتی امروز روز چیه؟گفت چی؟گفتم روز پیاده روی!!!گفت از کجا فهمیدی امروز روزشه؟گفتم،از اونجایی که هوا خوبه و باد خنک داره!!!گفت،آفرین مامان باهوش!!هه هه هه 

بعله اینچنین  شد که مادر و پسر لباس راحتی پوشیدیم و از ساعت نه و نیم تا یازده و نیم رفتیم پیاده روی!!!ساشا خداییش خیلی مردونگی کرد و هیچی نگفت.فقط آخراش دیگه خسته شده بود.البته کلا با من که هست بهونه گیری نمیکنه و خیلی خوب همراهی میکنه.ولی با باباش که میره جایی سرش غر میزنه!بعدم براش آب میوه خریدم و نشستیم پیش دستگاه ورزشیا و خورد و برگشتیم خونه .یه دوش سریع گرفتیم و ناهار کباب تابه ای با کته درس کردم و خوردیم و خوابیدیم.

البته من یه ربع بیشتر نخوابیدم.نمیدونم چرا اینقدر خوابم کمه!بعدم تازه خوابم برده بود که ساشا صدام کرد و گفت،مامان جون میدونی امروز روز چیه؟گفتم چی؟گفت روز فوتبال!!!!مرتیکه،کلک خودمو به خودم تحویل میده!!خب بعده اون دو ساعتی که اون باهام اومد پیاده روی،نامردی بود که حرفشو گوش نکنم.واسه همین پا شدیم و توپشو برداشت و رفتیم جلوی در.یه کم باهاش بازی کردم تا بچه یکی از همسایه ها اومد و نجاتم داد.دیگه من نشستم و اون دوتا بازی کردن.باد شدیدی هم داشت و خنک بود.دیگه ساعت هشت اومدیم بالا و بهش شیرموز و کیک دادم خورد و خودمم سیب و موز خوردم.

راستی امروز کولرمونم تو سال جدید افتتاح کردم و ظهر که میخوابیدیم روشنش کردم.البته جلوی همه دریچه هاش پارچه خیس گذاشتم و پمپشم نیم ساعت قبل روشن کرده بودم تا پوشالاش حسابی خیس بشن و خاک نیاد تو.ولی خب بازم یه کم خاک اومد و از فوتبال که برگشتیم دیگه کل خونه رو گردگیری کردم و واسه شامم کوکو سبزی درس کردم.

شوهری اومد و شام خوردیم و نشستیم فیلم زندگی آقای محمودی و بانو رو دیدیم.قبلا دیده بودم.کلا فیلمای حمید فرخ نژاد رو دوس دارم.زندگی خصوصی آقا و خانم میم رو هم شوهری برام گرفت که ببینم.اینم دیدم قبلا ولی سی دی هاشونو نداشتم.من فیلمها و کتابهایی که دوس دارم و خیلی زیاد میبینم و میخونم.بعداز فیلمم رفتیم لالا...

آها همون سه شنبه غروب دوستم زنگ زد که واسه اون یکی متخصص که متخصص قبلی شوهری رو بهش ارجاع داده بود و براش نامه نوشته بود،واسه شوهری برای فردا وقت گرفته و گفتش چهارشنبه بعدازظهر اونجا باشه.

امروز دیگه شوهری نرفت سرکار.آخه دو روزه برگشته سرکار.میگه من که با دستم کاری ندارم و واسه کارم نیازی بهش نیست .خونه هم حوصله ام سر میره.بعدم شرکت خیلی این روزا سرمون شلوغه و باید باشم تا بچه ها این سفارشها رو آماده کنن.خلاصه که دو روزه میره.منتهی امروز نرفت.صبح پاشدیم صبحونه خوردیم و رفتیم بیرون دنبال کارامون.اول رفتم اون تاپ که گفتم به دامنه نمیومد رو عوض کردم.بعدم چندبار رفتیم اون مغازه که دامنه رو هم عوض کنم و کوتاهشو بگیرم که آخرم تا ظهر باز نکرد!!ملت انگار از رو شکم سیری میرن کار میکنن!والله تا ظهر که ما بیرون بودیم تک و توک تاره ساعت یازده یازده و نیم میومدن مغازه هاشونو باز میکردن!!چه میدونم والله...

رفتیم واسه خودم لباس زیر خریدم و بعدم واسه ساشا پیراهن مجلسی سفید آستین کوتاه خریدیم و کللللللللی هم گشتیم تا براش کراوات قرمز پیدا کنیم که به شلوارش بیاد!بعدم برگشتیم خونه و شوهری دوباره رفت مدرسه جدیدی که واسه ساشا پیدا کردیم ببینه ثبت نامشون شروع شده یا نه.منم تند تند املت درس کردم و دادم ساشا خورد و بردمش مدرسه.چون امروز میبرنشون تالار و جشن پایان تحصیلشونه.دیگه اونجا سپردمش به معلمش و اینقدر خسته بودم که برگشتم خونه و تازه وقت کردم لباسامو عوض کنم.آها راستی یه پیراهن کوتاه مجلسی و یه پیراهن اسپرت و یه ساپورت مجلسی هم واسه خودم خریدم!!امسال انگار افتادم رو دور خرید کردن!آخه لباس مجلسی خیلی وقت بود نخریده بودم و واسه عروسی هیچی نداشتم.حالا وقت کنم عکساشو میذارم اینستا ببینید و نظر بدید.

بعدم تند تند استامبولی درس کردم و شوهری اومد ناهارشو دادم و گفت من ماشین نمیبرم واسه بیمارستان رفتن.تو فقط منو تا تاکسیهاش برسون و از اونجا با تاکسی میرم.دیگه بردمش رسوندمش تا تاکسی ها و برگشتم.ماشینم نیاوردم تو پارکینگ که باز غروب برم دنبالشو ببینم این دامنه رو بالاخره میتونم عوضش کنم یا نه.

بعدم اومدم خونه و واقعا خسته بودم.کولرو زدم و دیدم از دیروز که کولرو روشن کرده بودم،رو سرامیکها خاک نشسته!سعی کردم نگاه نکنم و گفتم مهناز تو از صبح تا حالا سرپایی،یه ساعت دیگه هم باید بری دنبال ساشا،بعدم باید برید حموم،بعدم بری دنبال شوهری،تازه هنوز ناهارم نخوردی!!!پس الان تمیزکاری رو بی خیال شو و این یه ساعتو استراحت کن!هی با خودم تکرار کردم و تکرار کردم،ولی به خودم که اومدم دیدم طی دستمه و کل سرامیکها رو طی کشیدم!اوووووف مهناز!

بالاخره تونستم بشینم و یه لیوان چای سبز خوردم و پاشدم باز لباس پوشیدم و رفتم دنبال ساشا.قرار بود سه و نیم برسن ولی چهار اومدن و تو اون خستگی نیم ساعتم معطل شدم.

خداروشکر بهشون خوش گذشته بود و لوح تقدیر و عکس و مدرکشونم دادن بهشون.از معلمشون تشکر کردم و اومدیم خونه.سریع لباس عوض کردیم و رفتیم حموم.اول ساشا رو شستم و فرستادمش بیرون و بعدم خودمو سریع شستم و اومدم.ساشا لباساشو پوشیده بود و رو تختش خوابیده بود.منم لباس پوشیدم و باز یه لیوان دیگه چای خوردم و بعدم ساعت پنج نشستم فیلم زندگی خصوصی رو پلی کردم و ناهارمو خوردم.

لباسا رم ریختم تو لباسشویی.با شوهری هم در تماس بودم که ببینم چیکار کرد.نیم ساعت از فیلمو دیدم پاشدم ظرفهای ناهارو شستم و گازو تمیز کردم و یه کم ریخت و پاشهای آشپزخونه رو جمع و جور کردم.دیدم حس فیلم دیدن ندارم!کار لباسشویی تموم شد لباسها رو پهن کردم و اومدم رو تخت دراز کشیدم.مامانم زنگ زد حرف زدیم،بعد شوهری زنگ زد و گفتش بازم واسه هفته بعد بهم نوبت داد که برم پیشش.گفتش زخمهات ترمیم نشده و نمیشه هفته بعد عمل کنیم!داروهامو عوض کرد و گفت اینا رو استفاده کن تا هفته بعد دوباره بیا ببینم وضعیت دستت چطوره،بعد در مورد تاریخ عمل تصمیم میگیریم!ایشالله که خیره...

ساعت شیش و نیم ساشا بیدار شد و باهم رفتیم که دامنمو عوض کنم.اونقدرم خیابونا شلوغ بود که دو ساعت کشید جا پارک پیدا کنم.بالاخره پارک کردم و رفتیم دامنو عوض کردم و بعدم شیرتوت فرنگی و کیک خریدم و رفتیم تو پارک.بارونم شروع شده بود و یه درخت چتری پیدا کردیم و رفتیم زیرش پامونو دراز کردیم و نشستیم.ساشا کیک و شیرشو خورد.زنگ زدم به شوهری گفتش یه ربع دیگه میرسم.به ساشا گفتم برو بازی کن بارون قطع شده،گفتش نه دوس ندارم.انگار دیگه بزرگ شده و تاب و سرسره بهش حال نمیده.گفتم پس بیا بریم من شلوارمو بدم درس کنن.یه جین دارم که زیپش خراب شده.میخواستم بدم عوضش کنن.رفتیم مغازه تعمیرات کیف و کفش که گفت خیاطمون نیستش و فردا میاد.بعدم رفتیم بستنی لیسی،یا به قول ساشا،بستنی بلندی خریدیم و زیر بارونی که باز شروع شده بود خوردیم و کلی هم حال داد!شوهری هم اومد و ماشینو گرفتیم و یه خیاطی دیگه هم رفتیم ولی اونم گفت سرم شلوغه و فرداشب تحویل میدم!!گفتم ولش کن بریم خونه خسته ام.

اومدیم خونه و شام حاضری خوردیم و بعدم دیگه شو لباس بود!!لباسامو میپوشیدم و ساشا و باباش نظر میدادن!راستش خودم باز از ترکیب تاپ و دامنم خوشم نیومد!البته هرکدومشون تکی قشنگنا ولی باهم خوب نیستن.شوهری ولی خوشش اومد و گفت بهت میاد.خلاصه بعدش نشستم به جمع کردن وسایل.خواهرمم پیام داد که چون تعطیلاته و جاده شمال طبق معمول ترافیکه،زودتر بیاید که صبح زود راه بیفتیم.قراره باهم تو یه ماشین بریم.

میوه خوردیم و پایتخت رو دیدیم و بعدم دیگه مسواک و خدا بخواد،لالا!!

این پست رو از بعدازظهر شروع کردم و هی تیکه تیکه نوشتم تا الان که نزدیک دوازده شبه تموم شد بالاخره!!راستش اینقدر خسته ام که حتی نای دوباره خوندنشم ندارم.کم و کسریشو به بزرگی خودتون ببخشید.ایشالله وقتی برگشتم براتون یه پست مفصل میذارم.امیدوارم سفر بهمون خوش بگذره تا یه کم خستگی این مشکلات چندوقته از تنمون در بره.در مورد رفتن یا نرفتن خونه مادرشوهرم نه فکر میکنم نه با شوهری حرفی راجع بهش زدیم.سپردم به اصله،هرچه پیش آید خوش آید!

امیدوارم تعطیلات بهتون خوش بگذره .

به خودمونم امیدوارم خوش بگذره!این چند روزه که احتمالا نتونم پست بذارم،ولی از طریق اینستا باهاتون هستم حتمآ.

یه حرفهایی هم بود که میخواستم بزنم،ولی وقت ندارم.بمونه واسه بعد.

مواظب خودتون باشید و از تعطیلات واسه خوش گذرونی استفاده کنید.دعوا با شوهراتونم بذارید واسه روزای عادی!تعطیلاتتونو خراب نکنید:چشمک:

یادتونم نره که دوستتون دارم

یه عالمه آرزوهای خوووووووب براتون دارم....

شب بخیر....بای

آدرس اینستام؛mahnazblog@

روزهای پر ماجرا

سلام خوبید؟از پریروز میخوام بنویسم ولی فرصت نمیشه.راستش امروزم خیلی کار دارم ولی حالا کم کم مینویسم تا ببینم چی میشه!

فکر میکنم تا یکشنبه قبل رو براتون گفته بودم،پس تند تند از دوشنبه میگم...

دوشنبه اتاق ساشا رو کامل ریختم به هم و سه تا کیسه زباله بزرگ اسباب بازی جمع کردم که بدم بیرون.فقط ماشینها و چندتا ازین کنترلیها که میدونم دوس داره رو نگه داره!والله هرچی من اسباب بازیای اینو میدم بیرون بازم اینقدر خودمونو بقیه براش میخریم که اتاقش جای سوزن انداختن نیس!

خلاصه کلی اتاقش کلی باز شد.بعدم غروب رفتیم حموم.شوهری زنگ  زد که کارشون زیاده و شبو میمونن.داداش کوچیکه زنگ زد و دو ساعت باهم حرف زدیم،بعدم دیدم خواهرم پشت خطه.بهش گفتم بذار باهاش حرف بزنم باز بهت زنگ میزنم.خواهرم گفتش ما تو راهیم داریم میایم اونجا دفترچه شوهری رو بگیریم!گفتم واسه چی؟گفت ظاهرا خورده زمین انگشتس مو برداشته!گفت حالا که داریم تا اونجا میایم تو و ساشا هم باهامون بیاید!!چیزی نگفتم و گفتم باشه بیاید.ولی از استرس داشتم میمردم.گفتم مگه میشه واسه مو برداشتن انگشت بیان دنبال من!حتما یه چیزی شده.من وقتی استرس میگیرم مدام بالا میارم!اون شبم اصلا نمیتونستم از دسشویی بیام بیرون بس که بالا میاوردم.ساشا ترسیده بود و هیچی نمیگفت.خلاصه با بدبختی حاضر شدیم و خواهرم اینا اومدن دنبالمون و رفتیم خونه شون.هرچی به شوهرخواهرم گفتم منم باهات میام بیمارستان،قبول نکرد.گفت معلوم نیس کارمون تا کی طول بکشه.گفت حتما رفتم پیش شوهری زنگ میزنم باهاش حرف بزنی.آخه هرچی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد!خلاصه بدترین و طولانی ترین شب عمرم بود!خواهرمم طفلی فردا جلسه مهمی داشت و هرچی میگفتم بخواب من خبری شد بهت میگم،قبول نمیکرد و پیشم نشسته بود.ساعت دو شوهرخواهرم بهم زنگ زد و گوشی رو داد به شوهری و صداشو شنیدم.فقط گریه میکردم و نمیتونستم حرف بزنم.اونم هی میگفت چیزیم نیس.ولی معلوم بود حالش بده!خلاصه اون شب فهمیدم چندتا از استخونای دستش خورد شده و گوشتاشم از بین رفته!ظاهرا یکی از کارگرا میاد پیشش و میگه دستگاه خراب شده و محصولی که میزنن،توش گیر کرده.چون شب بوده و خیلی از کارگرا و تعمیراتیا نبودن،شوهری با دوتا دیگه از مهندسین میرن سر دستگاه ببینن میتونن خودشون یه کاریش کنن یا نه. ظاهرا شوهری از پایین و اونا از بالا سعی میکردن از لای دستگاه درش بیارن که یه دفعه دستگاه راه میفته و....

ساعت شش صبح شوهری و شوهرخواهرم اومدن.دستشو بخیه کرده بودن و آتل بسته بودن.رنگش مثل گچ شده بود.چای و شیرینی آوردیم خورد و چون مسکن زیاد بهش زده بودن نمیتونست بشینه و رفت خوابید.

من ولی دو دقیقه هم نتونستم بخوابم و از فکر دردی که کشیده فقط گریه میکردم!

صبح ساعت هشت خواهرم رفت سرکار و شوهری و شوهر خواهرم خواب بودن.ساشا هم نخوابید.شب قبل یه لحظه بیدار شد و باباشو دید و بهش گفتیم دستش شکسته و مطمئنش کردیم چیز مهمی نیست و زود خوب میشه.با اینحال وقتی رفتم پیشش بخوابم دیدم روشو کرده اونور و گریه میکنه.گفتم چیه عزیزم.گفت نمیدونم چرا اشکام تموم نمیشن!!فکر کنم از بس ناراحتم اینجوریه!بغلش کردم و آرومش کردم و یه کم خوابید ولی بازم صبح زود بیدار شد.

ظهر شوهری بیدار شد و داروهاشو دادم خورد.خواهرمم زنگ زد که دارم تلاش میکنم از یه دکتر خوب براش همین یکی دو روزه وقت بگیرم،نگران نباشید 

مامانمم از طریق خواهرم فهمید و زنگ زد و کلی گریه کرد پای تلفن.دیگه اون روز تا شب یکسره من و شوهری داشتیم جواب تلفن میدادیم.

چهارشنبه با شوهری صحبت کردم و گفتم میخوای به خانواده ات خبر بدم؟گفت نمیدونم.حس میکردم دوس داره بگم.گفتم به هرحال اگه بخوان عملت کنن باید در جریان باشن.

زنگ زدم به برادرشوهر کوچیکه و براش گفتم.بعدم گفتم فکر نکنن بحث آشتی یا همچین چیزیه ها!من و شوهری همونقدر ازشون ناراحتیم،ولی به هرحال خواستم در جریان باشن.

اونام تا شب همه زنگ زدن و با شوهری حرف زدن.شوهرخواهرم صبح که میخواست بره سرکار باهام خیلی حرف زد و گفتش این به اندازه کافی روحیه اش خرابه،توام اگه بخوای مدام تو خودت باشی یا گریه کنی که داغون میشه!فکر میکنی من و خواهرت کمتر از شما ناراحتیم؟ولی واسه اینکه بیشترازین حالتون خراب نشه،سعی میکنیم به رومون نیاریم.گفتش امروز باهم بریم بیرون یه کم بچرخید.این خیابونای اطافمونم تا حالا نرفتید.برید یه کم حال و هواتون عوض بشه.

دیگه با اینکه شوهری حوصله نداشت ولی قبول کرد که بریم یه کم دور بزنیم.سه تایی با شوهری و ساشا رفتیم قدم زدیم بعدم رفتیم پروما دیدم لباسای تابستونی خوشگلی داره.پیراهنای خونگی خنک.خیلی طرحهاشونو دوس داشتم.البته ارزون نبود.شصت و پنج تومن میداد،ولی جنسشون خوب بود.یکی واسه خودم یکی واسه خواهرم برداشتم و واسه شوهری و شوهر خواهرمن تیشرت خریدم!واسه ساسا هم تاپ و شلوارک.به شوهری گفتم به مناسبت شکستگی دستت دارم واسه همه کادو میخریدم!میگفت،فکر کنم اگه قطع میشد،به همه شهر سور میدادی!!!خلاصه کلی سر همین خندیدیم.بعدم ساشا رو بردیم پارک که اصلا بازی نکرد.اصلا ازون شب به بعد ساکت و بی صدا شده بود بچه ام!هرچی بهش گفتیم،گفت حوصله ندارم.بعدم برگشتیم خونه خواهرم.

ناهار درس کردم و خواهرم اینام اومدن.میزو چیده بودیم که ناهار بخوریم که بابام زنگ زد که ما نزدیک خونه تونیم!!گفتیم،چه بی خبر!گفت دیگه دلمون طاقت نگرفت.با مامانت گفتیم بیایم شوهری رو از نزدیک ببینیم و خیالمون راحت بشه!دیگه وایسادیم اومدن و ناهار خوردیم.

راستش خیلی خوشحال شدم که اومدن.ساشا که حالش ازین رو به اون رو شد.کلا بچه انگار برگشت به زندگی!خودم و شوهری هم خیلی روحیه مون عوض شد.

دیگه اون شب بعداز شام رفتیم بیرون دور زدیم و کلی با دست آتل بسته شوهری عکس گرفتیم و اومدیم خونه و خوابیدیم.

پنجشنبه غروب شوهری نوبت دکتر داشت که من و بابام و شوهرخواهرم بردیمش.دکتر معاینه اش کرد و گفت چندتا از استخوناش خرد شده و تاندون دستشم پاره شده.باید عمل بشه،ولی چون گوشت روی اون قسمت استخونش خیلی آسیب دیده و دستشم زیاد تورم داره،دو هفته ای زمان لازم داره تا یه کم اینا ترمیم بشه و بتونیم عملش کنیم.تو این مدتم گفت مدام باید ببرید پانسمانشو عوض کنید و ضدعفونیش کنید و داروهاشم مدام بخوره.بعدم یه نامه نوشت واسه یه متخصص دیگه و گفتش ببرید به اینم نشون بدید ببینید نظرش چیه،جوابشو برام بیارید تا قطعا بهتون بگم کی عملش میکنم.

حالا اون متخصصم به این راحتی نوبت نمیده.به اون دوستمون که ازین متخصص تونسته بود برامون وقت بگیره،گفتیم .اونم گفتش سعی میکنم قبل از دو هفته دیگه براتون یه وقت بگیرم.

دیگه تا بیایم خونه خواهرم،ساعت نه شد و شام خوردیم و از بس خسته بودیم زود خوابیدیم.

جمعه بعدازصبحونه مامان و بابام برگشتن شمال و مام آژانس گرفتیم و اومدیم خونه مون.کلی هم از خواهرم اینا بابت این چند روز تشکر کردیم.طفلیا واقعا زحمت کشیدن.مخصوصا شوهرخواهرم.

اومدیم خونه و سر راهم کباب گرفتیم و اومدیم خونه خوردیم و خوابیدیم.غروب پاشدم قبل از اینکه فوتبال شروع بشه،رولت درس کردم و گذاشتم تو یخچال.

شوهری هم بیدار شد و فوتبالا شروع شد.بیست دقیقه شبکه ورزش که استقلالو نشون میداد رو میدیدیم و بیست دقیقه هم بازی پرسپولیس رو.آخرم که استقلال خوزستان قهرمان شد و من و ساشا کلی خوشحالی کردیم و تو خونه دور قهرمانی میزدیم!!خب درسته که تیممون سوم شد،ولی واسه یه استقلالی،باخت پرسپولیس و قهرمان نشدنشم کم از برد و قهرمانی نیست!!!

خلاصه به مناسبت این واقعه مبارک!!!رولت رو آوردم با شیرقهوه خوردیم و دعا به جون پرسپولیس کردیم که باعث این شادی شد!!

به قول شوهری وسط اینهمه مشکلات جور وا جور اگه نخوایم واسه خودمون ازین دلخوشیای کوچیکم درس کنیم که میپوسیم و له میشیم!

شنبه از صبح که پاشدم و صبحونه خوردیم،افتادم به جون خونه و جاروبرقی کشیدم و طی کشیدم و گردگیری کردم.بعدم ناهار درس میکردم که از شرکت شوهری زنگ زدن که قراره چندنفر از مدیران بیان عیادتش. دیگه رفتیم بیرون و میوه و شیرینی خریدیم و برگشتیم.ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه و برگشتم.از خستگی هلاک بودم.یه کم دراز کشیدن و ناهار شوهری رو دادم و خودم نخوردم.ساعت سه و نیم اومدن و یک ساعتی بودن و رفتن.منم رفتم دنبال ساشا و آوردمش.تلفنام که این چند روز یه سره زنگ میزنه و مدام همون حرفها رو به همه میزدیم.خسته شده بودم.میدونم همه دوستمون دارن و نگرانن،ولی آدم یه جا کم میاره بالاخره و دلش تنهایی و خلوتشو میخواد.حالا خداروشکر نزدیک نیستن که بخوان بیان عیادت وگرنه دیوونه میشدم.

غروب شوهری گفت بیا بریم قدم بزنیم هوا خوبه.رفتیم و تازه دو قدم نرفته بودیم که ساشا پاش پیچ خورد و افتاد!!چیزیش نشد خداروشکر ولی اینقدر گریه میکرد و پاشم درد میکرد که برگشتیم خونه!من که حالم خیلی بد بود و رفتم تو اتاق و شروع کردم به گریه کردن.انگار تمام اشکهایی که این چند روز جلوی اومدنشونو گرفته بودم داشتن سرازیر میشدن.شوهری اومد میشم و کلی باهام حرف زد .گفتم آخه چرا باید هی اتفاق بدی برامون بیفته و هی ما بگیم خداروشکر که بدترش نیفتاده!!خلاصه حالم تا شب بد بود.آخر شب زندایی شوهری زنگ زد و من تازه یادم افتاد که اصلا یادمون رفته بود بهشون قضیه شوهری رو بگیم!!ظاهرا تازه از خواهرشوهرم شنیده بود و زنگ زد بهمون.دیگه عذرخواهی کردم و براش ماجرا رو توضیح دادم و اونم با شوهری حرف زد و بعدم دیگه خوابیدم تا اون روزه خسته کننده تموم بشه!

یکشنبه ساعت نه بیدار شدم و دیدم زندایی شوهری نیم ساعت پیش بهم زنگ زده بود.بهش زنگ زدم و گفتش اگه هستید،میخوایم بیایم شوهری رو ببینیم.گفتم تشریف بیارید.مرغ گذاشتم بپزه تا با سیب زمینی سرخ کنم واسه ناهار.حوصله تشریفات و این داستانا رو نداشتم.خونه هم تمیز بود و همه چی هم داشتیم.پس هیچ کاری نکردم و نشستیم تا بیان.ساعت یازده اومدن و حرف زدیم و دایی شوهری رفت پشت بوم و بنده خدا کولرمونو سرویس کرد و آماده اش کرد.گفت الان که دست شوهری اینجوریه و هوام داره گرم میشه،لااقل کولرتون آماده باشه.بعدش ناهار خوردیم و شوهری و دایی و ساشا خوابیدن و من و زندایی هم نشستیم به حرف زدن بعدم اومدیم تو آشپزخونه و کیک شکلاتی درس کردیم و بقیه هم بیدار شدن و عصرونه خوردیم و دایی اینا رفتن.مام بیرون کاری داشتیم که رفتیم انجام دادیم.گفته بودم یکی دو هفته پیش یه تاپ مجلسی خریدم.چون آخرهفته عروسی پسرخالمه و مام گفتیم اگه ویزیت دکتر شوهری باهاش تداخل نداشته باشه،شاید بریم،گفتم بگردم ببینم یه دامن براش پیدا میکنم یا نه.دیگه چندتا مغازه رفتم ولی ازشون خوشم نیومد.یه مغازه دامنای خوشگل داشت که گرون بودن.شوهری گفت از همینا بگیر قشنگن.یکیش کوتاه بود که اول خواستم اونو بگیرم،ولی شوهری گفت اون بلنده رو بگیر،شیکتره.بلنده بلند بود و تمامشم گیپور و کار شده.صد و شصت میداد.دو دل بودم ولی خریدمش و اومدیم خونه.با تاپم پوشیدم و دیدم اصلا به هم نمیان!!!زدم زیر گریه!!کلا منتظر بهونه ام که گریه کنم!بس که این روزا دلم گرفته!شوهری گفتش اشکال نداره فوقش میبری عوضش میکنی اون کوتاهه رو میگیری،شاید بهش بیاد.یا اصلا یه تاپ دیگه واسه این میخری!گفتم آخه اونجا اصلا تعویض نداره!خلاصه که حالم گرفته شد .نشستیم بعده شام پایتخت رو دیدیم و بعدم خوابیدیم.

امروز صبح شوهری میخواست بره سرکار باید یه فرمهایی رو پر میکرد و با معاونشونم صحبت میکرد.کمکش کردم لباساشو پوشید و رفت.منم باز خوابیدم و ساعت نه بیدار شدم.خواهرم زنگ زد و حرف زدیم.ناهار از دیروز داشتم و درس نکردم.زنگ زدم آرایشگاه ببینم هستن برم موهامو رنگ کنم.گفتم ظهر که ساشا رو گذاشتم مدرسه برم.که گفتش هستیم.ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه که دو نفر بیشتر نیومده بودن و کلاس تشکیل نشد!!!البته درساشون پریروز تموم شده بود و کتاباشونم دادن آوردیم خونه.دیگه با ساشا رفتیم آرایشگاه و موهامو رنگ کرد و شست و دیگه واینستادم سه شوار بکشه.گفتم بوی رنگ داره بچه رو اذیت میکنه.زودتر حساب کردم و اومدیم خونه.ساشا خوابید و منم رفتم حوموم دوش گرفتم.بعدم گفتم بشینم براتون پست بذارم تا موهامم یه کم خشک بشه و سه شوارش کنم.

فکر کنم خیلی طولانی شد.سعی کردم همه اش رو خلاصه وار بگم تا خسته نشید.

بازم به خاطر نگرانیها و پیگیریهاتون ممنونم.دوستای خوبم که خارج از وب باهام در تماسن هم شرمنده ان کردن و مدام پیگیر بودن که یه دنیا ممنونم.

امیدوارم هیچکدومتون و هیچکدوم از عزیزاتون هیچوقت گرفتار مریضی و دوا درمون و بیمارستان و دکتر نشید و همیشه تنتون سالم باشه.

وقت نکردم این مدت بهتون سربزنم و از حالتون بی خبرم.سعی میکنم یواش یواش سراغ همه تون بیام حتما.

اینجا و اینستا رو هم ایشالله باز فعالش میکنم و برمیگردیم به روال گذشته و براتون تند تند پست و مطلب میذارم.به شرطی که شمام فعال باشید و ساکت و خاموش نباشید.

نظراتم ایشالله به زودی و سر فرصت جواب میدم و تایید میکنم.

مرسی که هستید و تنهام نمیذارید.

همدیگه رو دوس داشته باشیم و به هیچ بهونه ای در حق هم ظلم نکنیم و همو آزار ندیم.

اینم آدرس اینستام؛ 

\ Instagram.con\mahnazblog

بوووووس....بای

دوست داشتن عزیزانمون و ابرازش زیباترین خصلت آدمیزاده!

سلام دوستان

ممنونم از اینهمه لطف و محبتتون .کامنتهای پر مهرتون رو اینجا و پیامها و دایرکتهاتونو تو اینستا خوندم و غیر از اینکه در برابر اینهمه محبتتون سر خم کنم هیچ حرفی نمیتونم بزنم.

ببخشید اگه جوابتونو ندادم، نه فرصتشو داشتم نه حس و حالش رو.الان بهترم نگران نباشید.

نمیتونم پست طولانی و با جزئیات بذارم،اون بمونه طلبتون تا یکی دو روز دیگه حتما میذارمش.الان فقط اومدم یه خبری بدم و از نگرانی درتون بیارم و ازتون تشکر کنم.

شوهری حین کار تو شرکت دستش آسیب دید.خداروشکر به خیر گذشت و حادثه جبران ناپذیری اتفاق نیفتاد.البته الانم نیاز به یکی دوتا عمل داره و احتمالا سه چهار ماهی طول میکشه درمانش،ولی بازم خداروشکر.

حال روحیم خوب نبود ولی از دیروز که مامانم و بابام اومدن بهتر شدم.این چند روزم خونه خواهرم هستیم.امروزم نوبت ویزیت با جراح داشتیم و احتمالا دو سه هفته دیگه عملش میکنن.با خواست خودمون آوردیمش خونه.البته با متخصصش هم مشورت کردیم و دیدیم اینجوری واسه همه مون بهتره.واسه شوهری هم مشکلی پیش نمیاد.

فردا مامان اینا برمیگردن و مام میریم خونه مون.تو هفته بعدم دوبار ویزیت متخصص داره و عکس.ایشالله تا دو هفته دیگه کاراشو انجام بدیم و جای زخمها و بخیه هاشم یه کم جوش بخوره تا بتونن عملش کنن.

به دعاها و انرژیهاتون نیاز دارم.تا الانشم مدیون محبتهاتون هستم و میدونم اینکه شوهری از قطع عضو و اتفاقات بدتر نجات پیدا کرد،خیلیش به خاطر دعاها و مهربونیای شما بوده و البته بزرگی و عظمت خدای عزیزم که به دعاهامون توجه کرده و نگاهشو ازمون دریغ نکرده!

امیدوارم خدا تمام دعاها و انرژیهاتون رو صدها برابر به خودتون برگردونه و هیچوقت تن نازنینتون به ناز طبیبان نیازمند مباد!

سلامتی،عشق،دل خوش و نعمت فراوون براتون آرزومندم و امیدوارم خدا همیشه بهتون نظر ویژه بندازه.

مواظب خودتون و قلبای پاکتون باشید.

دنیا کوچکتر از اونیه که بخوایم با بی مهری و آزار همدیگه بگذرونیمش.تا میتونیم به هم محبت کنیم و محبتمونو به کسایی که دوستشون داریم ابراز کنیم.حتی اگه این محبت یا ابراز اون،یک طرفه باشه!

شب خوبی داشته باشید.....

بای


پ ن ؛ با اجازه تون کامنتهاتونو بی جواب تایید میکنم.

دعامون کنید لطفا!

سلام دوستان

متاسفانه شوهری مشکلی براش تو محل کارش پیش اومده م درگیر بیمارستان و اینا هستیم.

چند روزی احتمالا نمیتونم بیام،نگرانم نشید.

دوستتون دارم و به دعاهای پاکتون ایمان دارم.......

اومدم با کلی حرف....

سلام دوستای خوبم

خوبید؟شرمنده بابت این چند روز که نبودم.واقعآ سرم شلوغ بود.حالا براتون که تعریف کنم بهم حق میدید.

نظراتتونم ایشالله تو اولین فرصت جواب میدم.ممنونم از محبتتون.

خب دوشنبه رو براتون نمیگم چون تلفنی یه خبر بد گرفتم که مربوط میشد به آخرین دسته گلی که خانواده شوهری به آب داده بودن.

فقط بگم که حالم خیلی بد بود.خب این محدود کردن ماهواره و تی وی دیدن یکی از حسنهاش این شده که بعداز مدتها صدای اذان رو میشنوم!مهم نیس اگه بعضیا میخوان نچ نچ کنن و چیزی بهم بگن.دیگه همه میدونن که من تو وبلاگم خود سانسوری ندارم.خب دلیل نداره وقتی کاری رو انجام نمیدم بیام به خاطر خوشایند بعضیا تظاهر به انجامش کنم.چون اکثرا یا تی وی ما خاموشه با روی ماهواره است شاید غیر از ماه رمضونا هیچوقت اذان رو نمیشنویم.ماه رمضونام چون خودم زمان افطار رو دوس دارم همیشه موقع اذان میزنم تی وی و گوش میدم.

خلاصه حالم گرفته بود و تی وی هم روشن بود که دیدم اذان پخش شد.یه دفعه همینجوری اشکام ریخت و شروع کردم بلند بلند گریه کردن.هرچی حرص تو دلم بود رو سر خدا خالی کردم و اینقدر گفتم و گفتم تا سبکتر شدم.

شبم که شوهری اومد از ساعت نه تا دوازده داشت پای تلفن با باباش بحث میکرد و آخرم بی نتیجه موند م فقط الکی حرصشو خورد!

سه شنبه ولی سعی کردم اصلا به اون قضیه فکر نکنم.با ساشا حموم رفتیم و چون میخواستیم فرداش صبح زود بریم خونه خواهرم زود شامشو دادم و خوابوندمش.شوهری اومد و دیدم دستش کادوئه! گفتم این چیه؟گفت واسه توئه.کادوی روز زن که میخواستم ماه دیگه برات بگیرم.ولی دلم نیومد گفتم زودتر بگیرم بهت بدم!منم کلی تشکر کردم و کادومو که میدونستم چیه رو باز کردم.آخه از قبل خودم انتخابش کرده بودم.گوشی سامسونگ J7.من عاشق این مدلم و چون شوهری میخواست واسه روز زن برام کادو بخره اینو انتخاب کرده بودم.خلاصه کلی حال کردم و شبم تا دیروقت بیدار بودیم و بعدم لالا....

چهارشنبه صبح زود بیدار شدیم چون شوهری میخواست اول ما رو بذاره خونه خواهرم بعد بره سرکار.ساشا چون شب زود خوابیده بود قشنگ خوابش تکمیل شده بود و راحت و سرحال بیدار شد.رفتیم و شوهری ما رو رسوند و خودش رفت.

دیگه اونجا صبحونه خوردیم و ساعت هشت من و خواهرم و بچه ها رفتیم خونه جدید تا تمیزش کنیم واسه اثاث کشی فرداشون.خواهرم گفت اثاث کشی به اندازه کافی خستگی داره دیگه از قبلش خودمونو خسته نکنیم.واسه همین از شب قبل هماهنگ کرده بود یه کارگر بیاد واسه تمیز کردن خونه.قرار بود ساعت نه بیاد ولی بعداز ده بار زنگ زدن بالاخره ساعت ده اومد!حالا ببینید چه کارگری بود.یه پسر سوسول خوشتیپ!!!ازینا که میخوان دو قدم راه برن دو ساعت میکشه!فقط نیم ساعت طول کشید چای و شیرینی بخوره!میگفت چون صبح زود اومدم نتونستم صبحونه بخورم!عاقا سرتونو درد نیارم،این پسره سه ساعت تموم فقط تونست دوتا دسشویی و حمومها رو بشوره!!ما دیدیم اینجوری که این کار میکنه تا شبم نصف خونه رو تمیز نمیکنه!خب خونه هم بزرگ بود و حدود صد و هشتاد نود متر بود و عمرا تا شب نصفشم تموم نمیکرد.این بود که دیگه پولشو دادیم و ردش کردیم و خودمون افتادیم به جون خونه!دیگه بعدش خسته و هلاک برگشتیم خونه قبلیه و دوش گرفتیم و ناهار خوردیم و خوابیدیم.

غروب بیدار شدیم شوهر خواهرمم اومد عصرونه خوردیم و یه سری از ظرفها که مونده بود رو کارتون زدیم.شوهری هم اومد و بعده شام دیگه هرچی وسیله مونده بود رو جمع کردیم چون به باربری گفته بودیم صبح برای بردن وسایلا بیان.بعدم زود خوابیدیم.

پنجشنبه صبح ساعت هفت بیدار شدیم و دوستمونم اومد و من و  دوستم و ساشا و خواهرزادم اومدیم خونه جدید.گفتیم بچه ها تو دست و پای باربرا نباشن بهتره.

وسایل صبحونه هم گرفتیم و خوردیم و اونام تا قبل از ظهر اومدن.ماشالله وسایلاشون اینقدر زیاد بود که دوتا خاور گرفته بودن بازم کم اومد و سه تا ماشین سواری رو هم تا سقفشو صندوق عقبش پر از وسیله کردن!

وسایلو که آوردن یه کم جابه جا کردیم و بعد شوهری و شوهرخواهرم رفتن ناهار گرفتن آوردن و خوردیم و یه کم استراحت کردیم و بعد دیگه پاشدیم به جا به جا کردن.البته خواهرم نمیذاشت و میگفت باشه خودمون بعدآ جابه جا میکنیم!گفتم اینهمه وسیله رو خودتون تنها تا یک ماهم نمیتونید سر و سامون بدید.دیگه تعریف کردنی نداره اون روز چون تمامشو بی وقفه داشتیم کار میکردیم و تا شب خیلیاش جا به جا شد.خونه واقعآ قشنگه.خب خیلی بزرگ و دلباز و نورگیره و وقتی وسایلا چیده شد خیلی قشنگ شد.واسه شامم زنگ زدیم پیتزا آوردن و بعدم دوستمون رفت و مام یکی یکی رفتیم دوش گرفتیم و خوابیدیم!

ولی چه خوابیدنی!از بس بدنم درد میکرد اصلا نمیتونستم بخوابم!دیگه نزدیکای صبح از بس اینور اونور شدم خوابم برد.دیگه ساعت نه همه بیدار شدن.البته همه مثل من از خستگی نتونسته بودن خوب بخوابن.صبحونه خوردیم و بعدم باز کارای دیگه رو انجام دادیم تا ظهر.دیگه تقریبا همه چی چیده شد و تموم شد.ظهر ناهار خوردیم و سی دی بیست و هفت شهرزادو دیدیم و کلی هم حرص خوردم واسه قباد طفلی!!!شهرزادم از چشمم افتاد با اون رفتاری که با قباد داشت!والله.. 

بعدش دیگه به شوهری گفتم بریم خونه.هرچی خواهرم اینا اصرار کردن که بمونیم قبول نکردم و گفتم زودتر بریم خونه که هم ما استراحت کنیم هم شما.کللللللی هم تشکر کردن بابت این چند روز .دیگه خداحافظی کردیم و اومدیم سمت خونه.

شوهری گفت یه دفعه خریدامونم بکنیم و بعد بریم خونه.گفتم الان خیلی خسته ایم بریم  اول استراحت کنیم بعد بیایم خرید.گفت نه بابا دیگه استراحت کنیم حال بیرون اومدن نداریم!دیدم راس میگه.هوام که شده بود باد و بارون !رفتیم خریدامونو کردیم و دیدم یه مغازه جدید باز شده و لباساش خوشگلی داره!رفتیم توش و خیلی از لباساش خوشم اومد فقط حال نداشتم زیاد بگردم.ولی یه تاپ مجلسی خوشگل و یه شومیز خیلی ناز و یه ساپورت طرح لی خریدم و اومدیم خونه.

تازه داشتیم وسایلا رو جابه جا میکردیم که شوهری گفت،اااااااا مهناز میدونی چی شد؟گفتم چی شد؟گفت اون مغازه تره باریه یارو جای اینکه شصت و پنج تومن کارت بکشه،ششصد و پنجاه تومن کارت کشیده!رفتم گوشیشو دیدم،دیدم آره پیامکش براش اومده!دیگه رسیدش تو خریدا بود و رفتیم و آقاهه هم گفتش آره درسته،فقط شب بیاید چون من پول نقد اینقدر الان ندارم.برگشتیم خونه و شام خوراک ماکارونی درس کردم و خوردیم و من دیگه همه چیو رو میز ول کردم و رفتم خوابیدم.

صبح ساعت هشت بیدار شدم و سرمم خیلی درد میکرد.ساشا هم بیدار بود و داشت کارتون میدید.آها یه چیزم اینجا بگم راجع به همون برنامه ماهواره و تی وی که گفتم داریم اجرا میکنیم.یه سری از دوستان گفتن که اونام اینکارو کردن و کلا ماهواره رو وقتی بچه بزرگ شده گذاشتن کنار.من به خواهرم راجع به این موضوع گفته بودم و چهارشنبه که اونجا بودم زنگ زد به یکی از دوستاش که روانشناسه کودکه.البته ایران نیست.دیگه باهاش صحبت کردم و اونم گفت که تصمیم خوبیه که برنامه های مضر و نامناسب سن کودک تو محیط خونه پخش نشه.ولی گفتش اصلا قطع ماهواره کار درستی نیست.چون بچه تو خونه اطرافیانش میبینه یا بزرگتر که بشه هم کلاسیاش مثلا باهاش از برنامه ها یا کارتونهای ماهواره صحبت میکنن.اونوقت بچه دچار دوگانگی میشه و بعضآ این تصمیم شما نتیجه عکس میده.گفتش بهترین کار اینه که برنامه هایی که دیدنش تحت اختیار شماست،مثلا فیلمها که میدونی صحنه های نامناسب و خشن داره رو وقتی بچه خونه هست،حتی وقتی تو اتاق خودش مشغول بازیه نبینید.ولی برنامه های بی ضرر یا موزیک و اینجور چیزا باشه که براش یه چیز عادی باشه و چون پسر بچه هست و خیلی زود وارد اجتماع میشه عقده و ولع نداشته باشه و کوچکترین چیزی تحریکش نکنه.در مورد کارتونم گفتش اگه فکر میکنی شبکه کارتونی ماهواره برای سنش مناسب نیست چند روز مداوم بذار فقط کارتونهای تی وی یا سی دی هاشو ببینه و مدامم براش بگو که چقدر این کارتونها جالبترن و ازین حرفها.گفتش این رفتار و برخورد باعث میشه خودبخود میل بچه برای دیدن اون کارتونها خیلی کم باشه و وقتی بعداز این چند روز هیچ منعی برای دیدن کارتونهای ماهواره نداشته باشه،خودش دیگه تمایلی برای دیدنشون نداشته باشه و انتخاب خودش همون کارتونهای مورد نظر شما باشه.البته گفتش این تشویقها و تحریکها باید دائمی  باشه.گفتش به هیچ عنوان نباید بچه رو تو این سن و ازین سن حتی پایینتر،از کاری منع کنید!فقط اگه دوس دارید کاری رو انجام ندن؛با روشی صحیح چیزی جایگزین رو بهش معرفی کنید و دراختیارش بذارید و با رفتار درست و تشویقهای زیاد، کاری کنید که متمایل بشن سمت چیزی که شما میخواید.گفتش تو الان میتونی با قطع کردن ماهواره بچه شش ساله ات رو مجبور به دیدن چیزی کنی که خودت دوس داری،ولی آیا میتونی وقتی بزرگتر شد جلوی ماهواره دیدن تمام دوستاشو بگیری؟یا بچه خودت رو مجبور به گوش ندادن به دوستاش بکنی؟پس باید با روشی درست باعث بشی خودش کاری که مد نظرت هست رو انتخاب کنه.

البته خیلی حرف زدیم که واقعا خوب بود برام و نمیشه همه اش رو بنویسم.فقط همینقدرشو نوشتم شاید به دردتون بخوره.

البته من خودمم کامل قطعش نکرده بودم و فقط بیشتر در مورد خودمون محدودش کرده بودم.امروزم که میرفتم بیرون به ساشا گفتم اگه دوس داره میتونه جم.جونیور رو تماشا کنه که گفتش نه میخوام بقیه سی دی توی استوریمو ببینم!به قول این دوستمون بچه رو فقط و فقط باید با آگاهی و محبت تربیت کرد.

از بحث روانشناسی بیایم بیرون و برسیم به روزمره هامون!

بعداز صبحونه رفتم دفترخدمات ارتباطی میخواستم سیم کارتمو 4G کنم که گفتش بدون کارت ملی نمیشه!!!!حالا تا الان کارت ملی داشت تو کیفمون خاک میخورد،این دو سه ماهی که من کارت ملیمو گم کردم واسه همه چی کارت ملی میخواد!!فکر کنم تا چند وقت دیگه موقع خرید کردنم از آدم کارت ملی بخوان!والله.....

بعدش اومدم خونه و واسه ناهار قیمه پلو درس کردم و خواهرم زنگ زد و حرف زدیم و بعدم مامانم زنگ زد و بعد ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه و برگشتم.

شوهرخواهرمم زنگ زد و واسه کمک این چند روزمون تشکر کرد و گفتم این حرفها چیه!وقتی موقع تفریح و خوشی باهمیم باید موقع کمک و خدای نکرده ناراحتی هم کنار هم باشیم دیگه!دیگه طفلی کلی تشکر کرد و گفتش که به شوهری هم زنگ زده و از اونم تشکر کرده!دیگه یه کم حرف زدیم و قطع کردیم.منم دیدم سر دردم یه کم بهتره و از طرفی هم خیلی وقته که ننوشتم و این شد که نشستم به نوشتن.

دیگه تا بازم سرم دردش بیشتر نشده من برم.

میدونم که میدونید،ولی بازم میگم که دوستتون دارم و وجود و حضور شما اینجا باعث دلگرمی و قوت قلبم میشه.

یه سری از دوستا نمیدونم چرا،ولی کلا خاموش شدن و هیچ خبری ازشون نیست.....

ببخشید که زیاد نمیرسم بهتون سر بزنم،ولی تو همین یکی دو روزه میام پیشتون.

براتون تن سالم،دل خوش و نعمت فراوون از خدا میخوام.

بوووووووس.....بای


آدرس اینستام؛

/Instagram.com/mahnazblog