روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

عجب صبری خدا دارد.....

سلام عشقولیا

خوبید؟تند تند بنویسم که هزار تا کار دارم!!!

خوبید؟خوش میگذره؟همه چی اوکیه؟الهی که باشه....

زود تند سریع میریم سراغ چهارشنبه!

شوهری خونه بود اون روز.پاشدم چایی گذاشتم،صبحونه شونو حاضر کردم و رفتم باشگاه.جدیدا زود میرم باشگاه.اینجوری تا ظهر برمیگردم و به کارامم بهتر میرسم.

داشتم برمیگشتم که نزدیک باشگاه دیدم یکی از پشت صدام میکنه.برگشتم دیدم شوهریه!گفتش از مدرسه جدید ساشا زنگ زده بودن.رفته بودم اونجا.فرم سنجشو دادن.تاریخش مال اواخر مرداده.گفتش تو ماشینو بگیر برو خونه،من جایی کار دارم و میام خودم.سوار شدم و تو راهم یه بستنی واسه ساشا خریدم و اومدم خونه.

ناهار درس کردم و خوردیم و شوهری خوابید و منم ساشا رو بردم کلاس زبان و اومدم خونه.شوهری هم بیدار شده بود و رفت حموم دوش گرفت.گفتش بعده اینکه ساشا رو آوردی میری خرید؟گفتم آره ولی نمیتونم اینهمه رو خودم بیارم بالاها!باید بیای پایین کمکم.گفتش پس ولش کن،باهم بریم خرید!!!آی تنبلن این مردا!

رفتیم دنبال ساشا و گرفتیمش و رفتیم خریدامونو کردیم و اومدیم خونه.وسایلو جابه جا کردیم و تازه نشسته بودیم که خواهرم زنگ زد و گفتش چون فردا و پس فردا مهمون داریم،گفتیم اگه هستید،امشب بیایم خونه تون!

آخه تولد خواهرم شنبه است و قرار بود واسه تولدش بریم اونجا که دو سری مهمون ناخواسته قرار شد بیان خونه شون و همه چی کنسل شد.حالا گفتش که بیایم خونه شما.گفتم اوکی بیاید.

بعدم پا شدم سریع وسایل لازانیا رو آماده کردم و همزمان شروع کردم به درس کردن کیک تولد!!!شوهری رو هم فرستادم بیرون یه سری وسایلی که کم داشتم رو گرفت.اینجوری بهتون بگم که از ساعت هشت که خواهرم زنگ زد،تا ساعت نه،من لازانیام آماده تو فر بود،کیکمم تزئین شده تو یخچال بود،آب طالبی هم گرفته بودم و میوه هارم شسته بودم و تو ظرف چیده بود رو میز!!بعله،ما اینیم دیگه!البته دروغ نگم،میوه ها رو شوهری شست و چید تو ظرف.

حالا عکس کیکمم میذارم اینستا.از لازانیام قبل از فر عکس گرفتمو اونم شاید بذارم!

دیگه خواهرم اینا اومدن و کللللللی از تغییراتی که داده بودیم خوششون اومد.مخصوصا از پرده.

شامو خوردیم و نشستیم به حرف زدن و فیلم دیدن.بعدم کیکو آوردم و حسابی سورپرایز شدن!میگفت چطوری یه ساعته تو هم شام درس کردی هم کیک!من بودم به املتم نمیرسیدم!هه هه 

بعده تولد بازی دیگه ساعت یک بود که خوابیدیم.

پنجشنبه شوهری رفتش سرکار.منم واسه صبحونه املت درس کردم و خوردیم و جمع و جور کردم و با خواهرم اینا راه افتادیم.اونا میخواستن برن خونه شون و منم رفتم که برم باشگاه.سر راه رفتیم سبزی خورد شده بخریم واسه خواهرم.اون سبزی آش خرید و پیاز داغ و آرد برنج.منم سبزی آش و آرد برنج.بعدم خداحافظی کردیم و رفتم باشگاه.

تمرینام که تموم شد برگشتم خونه و دوش گرفتم و ناهار درس کردم،خوردیم و خوابیدیم.شوهری ساعت چهار و نیم اومد و نشستیم باهم حرف زدیم و ساشا هم بیدار شد و عصرونه خوردیم و رفتیم بیرون یه چرخی زدیم و اومدیم خونه پایتخت دیدیم،شام خوردیم،والیبال دیدیم و کلی هم حرص خوردیم و لالا....

جمعه کلا ازون روزای سگیم بود!از صبح بی دلیل عصبی بودم و دلم گریه میخواست.گفتم صبح بریم پارک بشینیم صبحونه بخوریم شاید حالم بیاد سر جاش.شوهری گفت،ماه رمضونه ها!!!گفتم؛اااا راس میگی.پس همینجوری بریم یه هوایی بخوریم،با ساشا هم بازی کنیم و بیایم.بی میل بود.گفتش من که یه کم دستم درد میکنه!میخوای تو و ساشا برید.ناراحت شدم.میدونستم دست دردش بهونه است.حوصله اومدن نداره.ولی چیزی نگفتم.گفتم باشه با ساشا میرم.صبحونه رو حاضر کردم و خوردیم و به ساشا گفتم بیا بریم پارک بازی کنیم باهم.گفتش نه مامانجون من نمیام.میخوام سی دی مو ببینم.خودت برو!!!

بغضم گرفته بود!گفتم ببین اوضامو!یه روزم که دلم گرفته و میخوام برم تا این پارک کوفتی و هوا بخورم،شوهر و پسرم هیچکدوم پام نیستن!

پاشدم ظرفها رو جمع کردم و شستم و جارو برقی رو آوردم خونه رو جارو کشیدم.دست خودم نبود،اشکام میومد.شوهری گفت،خب بچه است.بیا باهم بریم.گفتم اون بچه است،تو ازون بدتری!همین که خونه تمیز باشه و غذا خوشمزه باشه و حال و هولت به راه باشه،هیچی نمیخوای!اصلا بودن منو واسه همین چیزاس که میخوای!گفت،دیگه داری مزخرف میگی!یه کم حرف زد و منم اصلا جوابشو ندادم.جاش مثل چی،کار کردم!!!

کل خونه رو جاروبرقی کشیدم و یه گردگیری درست و حسابی کردم و طی کشیدم و ناهار درس کردم و یخچالو تمیز کردم و دیگه خیس عرق بودم.رفتم دوش گرفتم و یادم اومد باید یه پولی رو واسه دوستم واریز میکردم.سریع لباس پوشیدم و رفتم.به شوهری هم گفتم میرم تا عابربانک.گفتش خب با ماشین برو،گرمه.گفتم نمیخواد!!

رفتم و اینقدر هنوز ناراحت بودم که خیلی خیلی تند میرفتم.وسط راه بودم که دیدم شوهری با ماشین اومده دنبالم!!!سوار شدم و حرف نزدیم.رفتیم بانک و پولو واریز کردیم و اومدیم خونه.

ناهار آماده شد،خودم گرسنه ام نبود.واسه اونا کشیدم و خودمم رفتم رو تخت و کتاب خوندم.شوهری و ساشا خوابیدن و منم ساعت چهار خوابم گرفت.خوابیدم تا ساعت پنج.بعدش پاشدم چای گذاشتم با شیرینی آوردم خوردیم و ساشا هی به باباش میگفت،چرا مامانجون ناراحته؟چرا باهام قهره؟شوهری گفت،مامانی با پسری قهری؟گفتم نه!گفتش،دیدی قهر نیست.گفت چه فایده که قهر نیست،وقتی از صبح یه بارم نیومده نازم کنه!!!

یه کم گذشت و صداش کردم و بوسش کردم و نازش کردم.گفتم وقتی من همیشه فکر میکنم چیکار کنم که تو خوشحال بشی،تو نباید به فکر من باشی؟نباید حرف منو گوش کنی؟وقتی تو و بابا به فکر من نیستید و هرکدوم دنبال راحتی خودتونید،خب منم تنها میمونم و غصه میخورم!گفتش من پشیمونم که باهات نیومدم پارک!!!حتما بهم خوش میگذشت!آها یه چیز دیگه ام بهتون بگم.اون روز این بیت شعر افتاده بود تو دهنم و مدام میخوندمش،با ما به ازین باش که با خلق جهانی.بعدش دیدم ساشا تو اتاقش داره با اسباب بازیاش بازی میکنه و با خودش میخونه،با ما بپزیم آش !!!!

خلاصه بعده مراسم آشتی کنون،ساشا و شوهری رفتن جلوی در بدمینتون بازی کردن و منم نشستم خندوانه دیدم که اصلنم قشنگ نبود.بعدشم پایتخت شروع شد و همزمان واسه شام پیراشکی درس کردم.

اومدن بالا شام خوردیم و فوتبالا رو دیدیم و به شوهری گفتم امشب فوتبال آخر شبم میخوام ببینم.گفتش من ولی خوابم میاد.یه نیمه اش رو دید و ساعت دوازده و نیم خوابید .ساشا هم رفت خوابید.ساعت یه ربع به یک والیبال ایران آمریکا شروع شد.سه ست رو دیدم و دیگه خوابم گرفت و خوابیدم.

صبح خیلی خوابم میومد،ولی ساعت هشت بیدار شدم قهوه درس کردم خوردم و واسه ساشا هم لقمه نون و پنیر درس کردم گذاشتم رو اپن و آماده شدم.ساشا رو صدا کردم و گفتم من دارم میرم باشگاه.گفتش باشه.

رفتم باشگاه و انگار حالا که من زود میرم،همه تصمیم گرفتن زود بیان!!!ساعت نه صبح باشگاه کلی آدم توش بود!

وسط ورزشم ساعت ده زنگ زدم به ساشا دیدم جواب نمیده.گفتم خب دیشب دیر خوابید،احتمالا خوابه.باز ده و نیم زدم جواب نداد.چون عادت داره صبح زود بیدار میشه ترسیدم!البته میدونستم که اگه تو اتاقش در حال سی دی دیدن باشه،صدای موبایلو نمیشنوه.چون گوشی تو نشیمن بود.با اینحال هر چند دقیقه یه بار زنگ میزدم.دیگه یه ربع به یازده به مربیم گفتم من این یه ربع بیست دقیقه آخرو کار نمیکنم.برم خونه زودتر ببینم بچه ام کجاست.گفت باشه برو.سریع لباسمو پوشیدم و اومدم از باشگاه بیرون.باز جلوی در باشگاه بودم زنگ زدم بهش که جواب داد!!!!گفت داشتم تو اتاقم بازی میکردم،وقت نداشتم گوشی رو جواب بدم!!مرتیکه فقط میخواست ورزش منو خراب کنه!خداروشکر کردم که سالمه و اتفاقی نیفتاده.نون خریدم و رفتم خونه.دوش گرفتم و ناهار درس کردم و ناهار خوردیم و بعدم با ساشا زبانشو کار کردم و نشست مشقاشو نوشت.ساعت سه و نیم بردمش کلاس و خودم اومدم خونه و نشستم به پست نوشتن.وسطاش رفتم ساشا رو از کلاس آوردم و یه کمم از سوپری خرید کردم و اومدیم خونه.الانم که دارم بقیه پستمو براتون مینویسم.

.

خب  گفتنیها رو گفتم.حالا یه مورد دیگه ای رو هم بگم و برم دنبال زندگیم 

شماها میدونید که من چقدر دوستتون دارم و براتون ارزش قائلم.بارها هم اینو گفتم.حضورتون برام ارزشمنده.چه اونایی که زحمت میکشید و برام کامنت میذارید،چه اونایی که خاموش همراهیم میکنید.

ولی اینجا یه چیزی رو میخوام بگم.من یه آدم معمولیم مثل بقیه.خودتونم میبینید که اخلاقهای خوب و بد زیادی مثل همه آدما دارم.منظورم اینه که نه خودم پیغمبرم،نه بچه پیغمبرم!نه جز فرشتگان الهی محسوب میشم،نه نسبتی باهاشون دارم!!پس مثل همه آدمایی که دور و برتون میبینید احساسات دارم و از برخورد و رفتارهای بد ناراحت میشم.اینقدرم بخشنده و بزرگوار نیستم که در مقابل بدی خوبی کنم و نادیده بگیرم!

منو اگه شناخته باشید،اهل بی احترامی نیستم.به همممممممه با هر عقیده و نظری و مسلک و مرامی احترام میذارم و متقابلا همین انتظارم دارم!

اینجا خونه منه و شماهام مهمونای منید و قدمتون رو چشم منه.ولی آیا همونطوری که شما از صاحبخونه انتظار احترام دارید،خودتون متقابلا نباید حرمت صاحبخونه و خونه اش رو حفظ کنید؟میدونید که منظورم با همه تون نیست.منظورم با کساییه که توهین کردن و رفتار زشت کردن عادتشونه و با احترام و تکریم بقیه بیگانه هستن!

من سربسته توضیح دادم و امیدوارم مخاطبانش فهمیده باشن.

یه مورد دیگه اینکه چون یه کامنتم در این رابطه داشتم،خواستم بگم.ببینید دوستان،من روزانه نویسم.غذا هم بخش بزرگ و مهمی تو روزانه هر آدمیه.واسه منی که مینویسم هم ،اینکه غذا درس کنم و بخوریم و این داستانها جزیی از روزانه هامه.حالا کاری به ماه رمضون و روزه گرفتن یا نگرفتن و درست و غلط زندگی آدما کار ندارم .حقیقت اینه که تو خونه ما کسی روزه نمیگیره.حالا بی دلیل یا با دلیل!خب وقتی روزه نمیگیریم،پس مسلما غذا هم درس میکنم و میخوریم دیگه!!این یه روال طبیعیه!قراره من اینجا اتفاقات روزهامو بنویسم که غذا و خوردنی هم بخش جدا نشدنی ازش هستن.قرار نیست من اینجا خودمو عابد و زاهد نشون بدم که!

البته من به خاطر ماه رمضون و اینکه ممکنه دوستای روزه دارم اینجا رو بخونن،سعی کردم پستهام تو این ماه خیلی خیلی کمتر توش توضیح راجع به خوردنیها باشه.یعنی خودمم سعی میکنم تا جایی که بشه رعایت کنم و بی تفاوت نباشم.ولی اینکه از روزه نگرفتنم خجالت بکشم یا بخوام خودمو سانسور کنم،اصلا!!!

پس اون عده از کسایی که میان اینجا رو میخونن و نچ نچ میکنن و سر تکون میدن و پناه میبرن به خدا از شر این بنده گناهکار و منو پلید و معصیت کار میدونن،لطف کنن تشریف نیارن و خون پاکشونو آلوده نکنن!

ولی اون دسته از عزیزایی که همیشه همراهم بودن و هستن و حالا ممکنه خوندن پستهای من باعث بشه گشنه شون بشه یا هوس غذا بکنن،دو راه دارن.یا بذارید پستهامو بعده افطار بخونید که هم شما به هوس نیفتید و هم من شرمنده شما نشم،یا اینکه بهم بگید و منم این بخش از روزانه هامو حذف میکنم.ولی خب اگه اونجوری پستهام خیلی کوتاه شد باز نیاید شکایت نکنیدا.من همین دو راه به نظرم میرسه،بازم اگه شما راه دیگه ای به فکرتون میرسه بهم بگید.گفتم که نظر و انتقاد از دوستانمو با جان و دل پذیرا هستم.

اینم از این!

من مخلص همه شما دوستای گلم هستم.اینقدر همدیگه رو دسته بندی نکنیم تو رو خدا.همه مون آدمیم و با یه کم شعور و احترام میتونیم در کمال آسایش کنار هم زندگی کنیم و هرکسی هم اونجوری که دوس داره میتونه زندگی کنه.

اینکه همه زنها خودشونو لای گونی بپیچونن و تو هزار تا سوراخ خودشونو قایم کنن که خدای نکرده ایمان مردی به خطر نیفته که نشد دینداری!!!اینکه تو ماه رمضون هیچکی حرف و نشونی از غذا نیاره تا فلانی بتونه روزه اش رو حفظ کنه که نشد!!اگه ما یه اعتقادی داریم پس تو هر شرایطی باید بهش پایبند باشیم.نباید از عالم و آدم طلبکار باشیم و انتظار داشته باشیم تمام شرایط رو محیا کنن تا ما دینمونو اعتقاداتمونو حفظ کنیم!اینجاست که واقعا باید گفت،عجب صبری خدا دارد،اگر من جای او بودم.........

خدایی که همه مون بهش اعتقاد داریم فقط از دلامون خبر داره و خیلی خیلی از ما بنده هاش مهربونتر و بخشنده تره.

اگه یه کم،فقط یه کم باهم مهربونتر باشیم دنیای جای قشنگ تری میشه....

یکیتون بیاد دست منو بگیره از بالای منبر بیام پایین تا اون بالا سرم گیج نرفته!

خیلی حرفها داشتم راجع به همین موضوع آخر،ولی فعلا ادامه نمیدم.بمونه ایشالله به وقتش.

همه تونو به بزرگی و مهربونی و عدالت خدا میسپارم.برای هم خیر بخوایم تا خدا هم برامون خوبی بیاره.

زندگیاتون شاد و سفره هاتون پر برکت.

تنتون سالم و دلتون خوش.

موقع افطار و سحر منو فراموش نکنید.

اینم فراموش نکنید که دوستتون دارم.

با کلی آرزوهای خوب و انرژیهای مثبت به خدای خوبیها میسپارمتون.

گاهی سکوت بهتر از فریاد است....

سلام دوستان

خوبید؟نماز و روزه هاتون قبول

چه خبرا؟هوام که یه کمی خنک تر شده خداروشکر.کاش میشد هوای تابستونم گرماش همینقدر بود!کاشکی رو کاشتن هیچی ازش درنیومد!!!پس بریم سراغ گفتنیها .....

جمعه شب براتون پست گذاشته بودم.شنبه صبح ساعت هشت بیدار شدم و همه اتاقها به هم ریخته بود ولی حال مرتب کردنشو نداشتم.گردن و کمرمم درد میکرد.رفتم یه دوش آب گرم گرفتم و موهامو خشک کردم.ساشا بیدار شد،صبحونه اش رو دادم و رفتم باشگاه.مربیم ازم راضیه و میگه خیلی خوب داری پیش میری،من ولی خودم نمیدونم اصلا تغییری کردم یا نه!خلاصه تمریناتو انجام دادیم و اومدم خونه.

گفتم قبل از اینکه برم حموم بذار خونه رو مرتب کنم.دیگه شروع کردم از نشیمن و بعد اتاق خواب خودمون و بعدم اتاق ساشا رو مرتب کردم بعدم لباسها و کیفها و کفشهام رو منتقل کردم به کمد جدید  و جا باز شد واسه لباسای شوهری و ساشا.اونا رو هم مرتب چیدم!دیگه واقعا از خستگی رو پا بند نبودم.اینم یکی دیگه از اخلاقای مزخرف منه که وقتی یه کاری رو شروع میکنم تا همممممممه رو انجام ندم ول نمیکنم!خودمو آخرش نابود میکنم با این کارا!خلاصه بعدش رفتم تو حموم.دلم میخواست حموممون بزرگ بود و یه وان گنده میذاشتیم و اینجور موقعها میرفتم توش دراز میکشیدم و یک ساعت تو همون حالت میموندم!حتی فکرشم برام آرام بخشه!ولی واقعیت اینه که تو حموممون اگه همچین وان بزرگی بذاریم،باید یه پل روگذرم روش احداث کنیم تا بتونیم رفت و آمد کنیم!!!!

پس از خواب و خیال دراومدم و رفتم حموم و یه کم نشستم و دوشم باز کردم روم تا آب بریزه روم و آرومم کنه.بعدش اومدم بیرون و ناهار خوردیم و ساشا خوابید.منم موهامو خشک کردم و یه کم استراحت کردم تا سه و نیم.بعدش رفتم رو تخت ساشا پیشش دراز کشیدم و بوسش کردم و یه کم قربون صدقه اش رفتم تا بیدار شد.آماده شدیم رفتیم آموزشگاه.اولین جلسه زبانشون تو ترم جدید بود.چون تعیین سطح داده بود بعداز ترم قبلش و مدیرشون تشخیص داد میتونه دوتا لول(شد مثل لوله!!!)منظورم همون مرحله است!میگفتم،چون تشخیص داد میتونه دوتا مرحله بالاتر بره،واسه همین دو سه ماه صبر کردیم تا ثبت نامهای جدید انجام بشه و این دوره تشکیل بشه.اون روز که رفتیم دیدم بچه های کلاسشون کوچکترینش هشت سالشه و بقیه نه و ده ساله هستن!حتی بزرگترم دارن.اونوقت ساشا هنوز شش سالشم نشده!راستش ترسیدم نتونه.واسه همین با استادشون که یه خانم خیلی خوشگل و خوش برخورد بود صحبت کردم و گفتم اگه امکان داره امروز بیشتر محکش بزنید و اگه دیدید سخته براش،بره همون طبق روال از مرحله قبل شروع کنه.اونم گفت باشه حتما!

بعدش اومدم خونه.چون فردا صبح قرار شد نصاب بیاریم واسه پرده و میخواستیم نشیمن رو هم یه تغییر دکوراسیون اساسی بدیم گفتم پس الان این کارو بکنم.چون صبح باشگاه هستم و شوهری هم که با یه دستش نمیتونه مبلها و کاناپه ها رو جا به جا کنه!ولی من با این کمر و گردن میتونم!!!

شروع کردم و با هر سختی بود انجامش دادم.البته مبلها و بوفه رو از رو سرامیک میکشیدم و سخت نبود،فقط یکی از کاناپه های سه نفره پدرمو درآورد.ولی بالاخره انجام شد.جای تی وی رو فقط عوض نکردم.چون هم فیش آنتنش هم فیش ماهواره اش کوتاهه و اگه جابه جا میکردم شب تی وی نداشتیم ببینی.جای جدیدشو خالی گذاشتم که فردا شوهری خودش جا به جاش کنه.بعدش دیگه وقت استراحت نبود چون ساعت پنج و بیست دقیقه شده بود و باید میرفتم دنبال ساشا.رفتم و با استادشون صحبت کردم و گفتش ماشالله خیلی باهوشه و کاملا همراه بچه های سن بالا مطالبو میگیره و حتی زودتر از اونا پیش میره!کلی هم ازم تشکر کرد بابت اینکه اینقدر خوب باهاش کار کردم و آماده اش کردم!چه حالی میده که آدم بچه اش موفق باشه.واقعا تازه الان میفهمم که اون موقع مامان و بابامون میگفتن بالاترین خوشحالی برای ما موفقیت و پیشرفت شماست،یعنی چی!سربلندی پدر و مادرا خیلی زیاد به موفقیت بچه هاشون وابسته است.

بعدش اومدیم خونه و دیگه دست به هیچی نزدم!فقط دراز کشیدم.البته فقط درازم نکشیدم و شامم درس کردم.شوهری اومد و باهاش سرسنگین بودم.یه کم شوخی کرد ولی به روم نیاوردم.گفتش چرا باز تنهایی اینا رو جابه جا کردی؟خب من لااقل میتونستم کمکت کنم.گفتم نمیخواد،فقط فردا قبل از اینکه نصاب بیاد برو فیش بگیر و تی وی رو جابه جا کن.گفتش با نصاب صحبت کردم و ساعت ده اینا میاد.گفتم واسه دکترتم زنگ زدم و فردا ساعت چهار باید مطبش باشی.بعدم شامو آوردم و خوردیم و جمع کردم و زیاد ننشستم و خیلی خسته بودم زود خوابیدم.

یکشنبه ساعت هشت بیدار شدم و صبحونه رو حاضر کردم و خودمم اومدم قهوه درس کنم واسه خودم که دیدم تموم شده!چایی رو دم کردم و ساعت نه رفتم باشگاه.تا برسم شد نه و ربع.به مربیم گفتم امروز نمیتونم دو ساعت بمونم باید زودتر برم.گفتش پس فشرده کار میکنیم تا یک ساعت و نیم تموم بشه.کار کردیم تا یه ربع به یازده.بعدش دیگه لباس پوشیدم و اومدم خونه.نصاب تازه اومده بود و داشت کارشو شروع میکرد.پرده ها رو نصب کرد و ساعت یک و نیم کارش تموم شد و رفت.زود اتاقها رو جاروبرقی کشیدیم و مرتب کردیم.شوهری هم رفت پشت بوم و فیشها رو عوض کرد و تی وی رو راه انداخت.منم این وسطا ناهارو درس کردم.ناهار خوردیم و شوهری رفت دکتر.منم دراز کشیدم.غروب به ساشا گفتم بیا بریم بیرون قدم بزنیم.گفتش نه توپ ببریم بازی کنیم.رفتیم تو کوچه و دیدیم دوتا دیگه از بچه های همسایه هام هستن و ساشا کلی باهاشون بازی کرد.منم دیدم داداش کوچیکه آنلاینه و تو واتس اپ باهاش تماس گرفتم و یک ساعت و نیم حرف زدیم!!!!ماشالله به این چونه!الکی نمیگن خانمها پر حرفنا!خخخخ آخه دو سه هفته درمیون باهم حرف میزنیم و کلی حرف واسه گفتن داریم!

دیگه بعدش زنگ زدم به شوهری که گفتش نزدیکم گفتم پس نونم بگیر لطفا.اومدیم بالا واسه شام کباب تابه ای درس کردم.شوهری اومد و نونم نگرفته بود!گفت اینقدر نونواییا شلوغ بود که نگو.گفتم خب دم افطاره دیگه!دکترم دستشو ویزیت کرد و عکس گرفت و دیدش و بخیه هاشو کشید و دستشو گچ گرفت.گفتش یه هفته بعداز ماه رمضون بیا باز عکس بگیریم و ببینیم اگه جوش خورده گچش رو باز کنم.سال بعدم باید عمل کنه و پلاتینو دربیاره!ایشالله که زودتر خوب بشه...

پول ویزیتشو بخیه و گچ گرفتنشم شد پونصد تومن ناقابل!فدای سرش!

آب طالبی گرفتم و خوردیم و نیم ساعت بعد شوهری و ساشا رفتن بیرون نون خریدن و اومدن.گفته بودم برام پودر قهوه هم بخره که یادش رفت.شام خوردیم.به شوهری گفتم فردا میری سرکار؟گفت چطور؟گفتم فردا باید ساشا رو ثبت نام کنیم.اگه تو باشی و ببریش بهتره.ولی اگه میخوای بری سرکار ماشینو نبر تا خودم ببرمش و بعدم به باشگاهم برسم.گفتش باشه خودم میبرمش.

دوشنبه صبح پاشدم و صبحونه رو حاضر کردم و به شوهری گفتم من میرم باشگاه.یادت نره که ساعت یازده مدرسه باشی.مدارکی که باید میبردم مرتب کردم و گذاشتم لای پوشه که ببره.

رفتم باشگاه و بعده تمرینم اومدم خونه.شوهری و ساشا نبودن.واسه ناهار خورشت بادمجون گذاشتم و ساعت یک شوهری و ساشا اومدن.خداروشکر ثبت نامش انجام شد.همون مدرسه ای که میخواستمم شد.خداروشکر...

حالا گفتن که تماس میگیرن که واسه فرم سنجش بریم.ناهار خوردیم و شوهری خوابید.منم دراز کشیدم و خیلی خوابم میومد ولی چون باید ساشا رو میبردم کلاس زبان قیدشو زدم.ساشا هم که از ساعت دو و نیم هی میگفت بریم دیگه الان کلاسم تعطیل میشه!!دیگه سه و نیم حاضر شدیم و چون حال نداشتم،با ماشین بردمش.دیدم در آموزشگاه بسته است و دوتا از بچه هام بیرون نشستن!!دیگه تو ماشین منتظر موندیم تا ساعت چهار که منشی آموزشگاه بدو بدو اومد و درو باز کرد.ساشا رو گذاشتم و اومدم خونه.دراز کشیدم و یه نیم ساعتی هم چرت زدم و ساعت پنج و نیم رفتم دنبال ساشا و آوردمش.تو راه شیرینی هم خریدم و اومدیم خونه و شوهری همچنان خواب بود!!بیدارش کردم و چایی گذاشتم با شیرینی خوردیم.بعدش سر موضوع مسخره ای از دست ساشا عصبانی شدم و سرش داد زدم!شوهری هم باهام دعوا کرد!!ساشا رفت تو اتاقش و شوهری هم رفت پریز اتاقشو که خراب بود رو درست کنه.نمیدونم چرا اینقدر عصبی شدم!تا حالم خوبه،خوبم.ولی اگه عصبانی بشم زود داد میزنم!!!البته میدونم که حساسیتم هم به خاطر مشکلات و مریضی شوهری و خستگی این یکی دو هفته است،هم واسه اینکه نزدیک پریودیمه!ولی غیر از این چیزا کلا حس میکنم که زودرنج تر و عصبانی تر شدم و زیاد داد میزنم که خیلی خیلی اشتباس...

رفتم تو آشپزخونه و واسه شام سالاد ماکارونی درس کردم.ولی چون از بعدازعید مصرف سوسیس و کالباس رو تو خونمون تقریبا به صفر رسوندیم،اینه که توش فقط ماکارونی و نخود فرنگی،سیب زمینی،ذرت،خیار شور و سس مایونز ریختم.میخواستم مرغ بریزم که به خاطر ساشا نریختم.بعدش یادم افتاد که شوهری و ساشا زیاد سالاد ماکارونی دوس ندارن!واسه همین کنارش کوکو سبزی هم درس کردم که شوهری دوست داره.

داشتم غذا درس میکردم که ساشا اومد تو آشپزخونه و بازومو بوس کرد و بدو بدو رفت تو اتاقش!!!حالم بد بود،بدترم شد.ولی انگار زبونم قفل شده بود و هیچی نمیگفتم!حتی واسه بار اول بود که وقتی شوهری به خاطر دعوا با ساشا دعوام کرد،هیچی اصلا نگفتم و نرفتم تو اتاقم!

غذا که حاضر شد رفتم تو اتاق ساشا.رو تختش نشسته بود و داشت سی دی میدید.منو که دید خندید و گفت،دوس داری باهم سی دی ببینیم؟!دنیای پاک و قشنگ بچه ها آدمو به رقت میاره!چقدر قشنگ و پاک و معصومن!چقدر بی کینه و زلالن!با خودم فکر کردم،اگه ماهام وقتی کسی ناحق باهامون دعوا میکنه،با لبخند به استقبالش بریم و خودمون بریم سمتش،چقدر دعواها و بحثها و کینه ها و دشمنیها کم میشه!!!ولی ماها همش دنبال مقصریم!اگه اون دعوا رو شروع کرده پس خودش باید بیاد پیشم!اگه من برم فکر میکنه حق با اونه!!!اگه اون یه چی گفته باید منم جوابشو بدم،وگرنه فکر میکنه کم آوردم و جوابی ندارم!!!تمام بدبختی و مشکلات ما آدمای به اصطلاح بزرگ همین چیزای مسخره و غرورهای بیجاست!در واقع این بچه هان که بزرگن و ماییم که کوچیک و حقیریم!توهین به شما نباشه ها،روی صحبتم با خودمه!

رفتم پیشش نشستم و بغلش کردم و اینقدر بوسش کردم که دیگه صداش دراومد که اینجوری که نمیتونیم کارتونمونو ببینیم!!یه کم باهاش تماشا کردم و بعدش گفتم بیا بریم شام بخوریم.اومدیم و میزو چیدم و شوهری هم اومد و برخلاف نظرم جفتشون فقط سالاد ماکارونی رو خوردن و تازه ساشا آخراش با باباش بحثشم شده بود!!میگفت خب تو که کوکو دوس داری!بسه دیگه غذای خودتو بخور وگرنه چاق میشیا!!هه هه 

بعده شام ساشا خیلی زود خوابید و من و شوهری هم نشستیم به حرف زدن.گفتم خودمم ناراحتم که اینقدر زود عصبانی میشم!گفتم دلم مسافرت میخواد!گفتش آره منم!ولی الان موقعیتش نیست.هوام که گرمه،منم که دستم اینجوریه.بذار ببینیم آخر تابستون یا پاییز بریم.خلاصه خیلی باهم حرف زدیم.هوام که یکی دو روزه خنک شده ،مخصوصا شبا.مام تو خنکی شب خوابیدیم!

امروز باشگاه تعطیله،چون گفتن میخوان دستگاههای جدید بیارن.گفتم حالا که تعطیلم به کارام برسم.صبح که پاشدم دیدم از شماره ناشناسی تماس دارم.دلم صبحونه میخواست.من معمولا صبحونه نمیخورم.ولی امروز با ساشا صبحونه خوردیم و بعدش زنگ زدیم با ساشا با مامانم کلی حرف زدیم و بعدش حاضر شدم و رفتم بانک.دوتا کار بانکی داشتم که انجام دادم و اومدم خونه.

یهو فکر کردم شاید اون تماس از باشگاه بوده باشه!زنگ زدم و دیدم بعله از باشگاه بوده و میخواسته بگه امروز تعطیل نیست و بیام!!!کاش همون صبح زنگ زده بودم بهشون!میتونستم اون موقع هم برم تازه ساعت یازده و نیم بود.ولی راستش دیگه حالشو نداشتم.با ساشا رفتیم حموم و کلی آب بازی کردیم!اومدم بیرون سرحال شده بودم.ناهار درس کردم و خوردیم.

الانم ساشا رفته تو اتاقش بخوابه و منم با چشای خوابالو دارم براتون پست میذارم.

ممنونم از همراهیاتون...

ممنونم از بودنتون...

ممنونم از مهربونیاتون....

اینجا رو دوس دارم.

واقعا مثل خونه خودم توش راحتم.بعضی وقتا بعضی چیزا اذیتم میکنه،ولی درکل راحتم و دوسش دارم.

یه دلیل بزرگ دوس داشتن اینجا وجود شماهاست.

حس نمیکنم شماها غریبه اید.بالاخره خصوصی ترین جزئیات زندگیمو باهاتون شریک شدم.آدم که با غریبه ها از خصوصیاش نمیگه،میگه؟پس شماها غریبه های آشنایی هستید که دوستتون دارم و حرف زدن باهاتون آرومم میکنه.

امیدوارم شماهام این حس آرامش رو اینجا داشته باشید.

برای همه تون،آرامش،سلامتی،عشق،خوشبختی و رفاه آرزومندم.

بوووووس.....بای




کار کار بازم کار

سلام عزیزان خوبید؟نماز و روزه هاتون قبول باشه.

خب فکر کنم تا سه شنبه رو براتون گفتم.چهار شنبه شوهری نرفت سرکار.درواقع دو ماه طول درمان داره،ولی خودش چون حوصله اش خونه سر میره و اونجام میگه با دستم کاری نمیکنم که سختم باشه.واسه همین بعضی روزا که نوبت دکتر داره یا کار داره نمیره،ولی بقیه روزا میره.

اون روزم خونه بود چون نقاش قرار بود بیاد بقیه کارشو انجام بده.صبحونه رو آماده کردم و رفتم باشگاه.ورزش کردم و تا بیام خونه ظهر شد.از شب قبل خورشت درس کرده بودم که رسیدم فقط برنج بذارم.اومدم و نقاشم کار میکرد.رفتم تو حموم دوش گرفتم و اینقدرم بوی رنگ میداد که سر درد گرفتم.بعدش اومدم بیرون و پلو گذاشتم و خورشتم گرم کردم که ناهار بخوریم.ساشا از صبح بی حال بود.یه دفعه دیدم شروع کرد به گریه کردن که دلم درد میکنه و بعدم کلی بالا آورد.زنگ زدم واسه دکترش که اکثرا میبریمش اونجا ولی تلفنشون مرتب اشغال بود.احتمالا خراب بوده.خلاصه یه کم شکمشو ماساژ دادم و خوابید. مام  ناهار خوردیم و جمع و جور کردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم.ساشا بعدازظهر بیدار شد و بازم شروع کرد به ناله کردن.دیگه به شوهری گفتم تو بمون چون نقاش خونه است.من میبرمش دکتر.سوار ماشینش کردم و بردمش پیش یه دکتر دیگه.معاینه اش کرد و گفتش ویروسه و شاید چند روز طول بکشه از بدنش خارج بشه!شکمشم شل شده بود.دارو داد.داروهاشو گرفتم و اومدیم خونه.نقاش کارشو تموم کرده بود و رفته بود.اینقدر این نقاش کثیف کار کرده بود که تمام دسشویی و حموم و سرامیکهای راهرو رنگی بود!!!یعنی به قول نقی،وقتش بود دست بذارم دهن خودمو جر بدم!!!!آخه مرد حسابی تو میای یه کار کنی که نباید صدتا کار اضافه کنی!دیگه شوهری رفت بیرون.منم داروهای ساشا رو دادم و جلوی تی وی دراز کشید به کارتون دیدن و منم افتادم به جون خونه و همه جاهای رنگی رو با تینر تمیز کردم و بعدم کلشو طی کشیدم!!!یعنی دهنم سرویس شد.بوی رنگم که دیوونم کرده بود.بعده شام چون اتاقها بوی رنگ میداد بالشت آوردم و توی حال خوابیدم.ساشا هم خداروشکر یه کم بهتر بود و یه کمم غذا خورد.

پنجشنبه صبح زودتر پاشدم و دیدم ساشا بهتره.بهش صبحونه دادم و رفتم باشگاه.تو باشگاهم یکی دو بار بهش زنگ زدم که خداروشکر بهتر بود.بعده ورزش اومدم خونه و رفتم حموم و ساشا رو هم بردم حموم و شستمش.بعدم اومدیم بیرون و ناهار آماده کردم و خوردیم.چون میخواستیم در راستای همون تغییراتی که گفتم،موکت اتاق خوابا رو عوض کنیم و راهرو رو هم موکت کنیم،گفتم برم اتاقها رو یه کم خالی کنم.راهرومون سرامیکه و واقعا خسته شدم از طی کشیدن.گفتم موکتش کنیم راحت بشیم.

رفتم تو اتاقها و وسایل و تشکهای تختها رو آوردم تو حال و دوتا تختها رو خالی کردم که شوهری که اومد بازشون کنه.یه کمم تا جایی که میشد وسایل اتاقها رو خالی کردم و آوردم تو حال.ساشا هم خوابید.بعدم یخ در بهشت درس کردم و شوهری اومد،آوردم خوردیم و رفتیم تو اتاقها و تختها رو باز کرد و اون چون یه دستشو نمیتونه کار بکنه،منه بیچاره مردم تا وسایلا  رو آوردم بیرون.البته اونم کمک میکرد با همون یه دستش ولی خب من خیلیا رو که باید دو دستی میگرفتیم رو خودم آوردم بیرون.بعدم اتاقها رو جارو برقی کشیدیم و موکت قبلیا رو آوردیم انداختیم تو تراس و اندازه اتاقها رو گرفتیم و سریع حاضر شدیم رفتیم موکتی رو که چند روز قبل دیده بودیم رو بگیریم.چون اونروز آقاهه گفتش قراره رنگای جدیدشو چند روز دیگه بیاریم.رفتیم و دیدیم آورده.طرحشو که قبلا پسندیده بودیم.ظریف مصوره و جنسش خوبه.رنگشم واسه اتاق ساشا سبز روشن گرفتیم که با تخت و کمدش جور در بیاد،واسه اتاق خودمون و راهرو هم کرم قهوه ای روشن.

اونجا آقاهه گفتش ما نصاب نداریم و فقط میتونم اندازه هر اتاقو جدا براتون ببرم.ولی مثلا جاهایی مثل جلوی درها کمد دیواری یا اینجور جاها که تو اتاقهاست رو خودتون باید تو خونه ببرید!!!خب ما فکر نمیکردیم اینجوری باشه و گفتیم لابد نصاب داره!بالاخره گرفتیم و انداختیم رو سقف ماشینو آوردیم خونه.نمیدونید چه پدری ازمون دراومد تا آوردیمشون سه طبقه بالا!!!!بعدم که بردیم تو اتاقها تازه تراژدی شروع شد!!!چون عرض اتاقها مثلا دو و نیم بود و موکتها همه عرضشون سه متر بود.یعنی اصلا تو اتاق صاف نمیشد پهنش کرد و برش زد!نصفش رو هوا نصفش رو زمین متر میکردیم و برش میزدیم!!!دیگه هرچی ازون شب بگم همه اش میشه ذکر مصیبت.فقط همینو بگم که ساعت هفت ما یک نفس و بدون وقفه کارو شروع کردیم تا دوازده و نیم!!!!تازه اون موقع هم اتاقها کامل چیده نشد.هنوزم اسباب بازیای ساشا یه گوشه اتاقش ولو هستش و نچیدم سر جاشون.اتاق خودمونم کلی وسایلای ریزش جا به جا نشده.ولی خب اصل کاریا و وسایل بزرگ همه جا به جا شد و هردوتا اتاقم تغییر دکوراسیون اساسی دادیم!دیگه بعدش اینقدر خسته بودیم که اصلا این تغییر و تنوعها به چشممون نیومد و راضی نبودیم!هیچکدومم شام نخوردیم و من که نفهمیدم چه جوری خوابیدم یا از هوش رفتم!!!

امروز صبح ساعت هشت پاشدم و تازه به اتاقها نگاه انداختم و دیدم چقدر خوووووب شده!واقعا راضی بودم.اگرچه هنوز زیاد به هم ریختگی داره.پاهام و کمر و دستامم درد میکرد.چایی گذاشتم و شوهری و ساشا هم بیدار شدن و صبحونه خوردیم و چون دیشبش به دختردایی شوهری تو تلگرام گفته بودم،رفتیم ساشا رو گذاشتیم اونجا و خودمونم رفتیم مولوی دنبال پرده.جمعه تهران اینور اونور رفتن حال میده چون از ترافیک خبری نیس!البته فقط جمعه صبح!

رفتیم و جای پارک خوبم درست جلوی پاساژ پیدا کردیم و رفتیم دیدیم مغازه آقاهه بسته است!!هرچی هم زنگ میزدیم جواب نمیداد.مغازه بغلیاش میگفتن این آقاهه بعداز همه پاساژ میاد و مغازه اش رو باز میکنه!!!!یه نیم ساعت دیگه میاد!رفتیم و تو بازار دور زدیم و هوام امروز جهنم بود!!یعنی آفتاب داغه داغ!رفتیم و یه کمد لباس برزنتی خریدم صد و پونزده تومن.جنسش خیلی خوبه.یکسالم گارانتی داره.خیلی وقت بود دنبالش بودم.بعدم سرویس حموم گرفتیم.ازینا که شامپو اینا رو روش میچینن.ولی دوش نگرفتیم.چون ازونا که میخواستمو نداشتن.یه سری وسایل آشپزخونه هم مثل جا پباز سیب زمینی،ازین فلزی گردا،جا قاشق چنگالی و یه سری خرت و پرت دیگه هم خریدیم که آقاهه زنگ زد و گفت من مغازه ام بیاید.شوهری گفت خداپدرشو بیامرزه،یه کم بیشتر میموندیم کارتمون خالی میشد!!!

خلاصه رفتیم و پرده رو گرفتیم و لیست وسایلی که باید براش میگرفتیمم بهمون داد و رفتیم تو همون پاساژ خریدیم و همه رو بار ماشین کردیم و حرکت کردیم.شوهری گفت میخوای حالا که جمعه است و خلوته بریم صندلی اوپن بخریم؟!اونم ازوناست که میخواستم بخرم.گفتم کجا بریم؟گفت شنیدم عبدل آباد بازار وسایل چوبی و صندلی و این چیزاست.گفتم باشه بریم.رفتیم و یه جام کلا اشتباه رفتیم که کلی طول کشید بیایم تو مسیر!خلاصه پیداش کردیم.خیلی زیاد بودن مغازه هایی که ازین چیزا داشتن ولی بدیش این بود که اصلا جای پارک نداشت!!همه ماشینام همینجوری کنارهم پارک میکردن و زود میرفتن و خرید میکردن و میومدن!دیگه همه دوبله و سوبله پارک بودن.ما دیدیدم دوبله سوبله که چه عرض کنم،چوبله هم پارکن همه و مجبور شدیم پوبله!!!!!پارک کنیم!کلمات جدید اختراع میکنم از خودم!خخخخخ

ولی چون خیلی جای پارکمون افتضاح بود مجبور شدیم من بشینم تو ماشین و شوهری سریع بره ببینه چه مدلیا و چه قیمتایی دارن و بیاد بگه.هوا وااااااای افتضاح بود.یعنی من حس میکردم مغزم داره تو سرم میجوشه.شوهری هم که کلا رو دور اسلومیشنه!یعنی امکان نداره واسه یه خرید کوچیک مثلا آدامس بره مغازه و رودتر از نیم ساعت بیاد بیرون!!!من نمیدونم چیکار میکنه تو مغازه که اینقدر طول میکشه.بعدم اگه هزار نفر تو مغازه باشن و تازه بعداز اینم اومده باشن،این وای میسته آخرین نفر درخواستشو به فروشنده میده!دیگه شما ببینید من چقدر حرص میخورم!امروزم دو سه بار اومد و مدلها و قیمتها رو گفت و آخرم از یه مدلی که گفت خوشم اومد و گفتش دونه ای هفتاد گفته ولی جفتشو صد و سی میده.رفتش همونو بخره و به خدا حداقل نیم ساعت طول کشید تا بیاد!!!!من دیگه از سر درد و عصبانیت در حال انفجار بودم.ولی وقتی دیدم داره میاد و با اون یه دستش دوتا صندلی رو به سختی داره میاره خودمو کنترل کردم و هیچی بهش نگفتم.وسایلا رو جابه جا کردیم و سوار شدیم و رفتیم خونه داییش.

هلاک بودیما!فکر کنم یه پارچ آب یخ و یه پارچ شربت آبلیمو رو دوتایی خوردیم!بعدم ناهار خوردیم و شوهری خوابید و من و زندایی و دخترداییشم تو اتاق دراز کشیدیم و حرف زدیم.همون موقع دیدم تو گروه تلگرام فامیلیمون خبر فوت حبیب،خواننده عزیزو گذاشتن!!به زندایی اینا گفتم.گفتن شاید شایعه باشه.گفتم خدا کنه.رفتم تو اینستا و دیدم پیج خیلی از هنرمندا تسلیت گفتن!!خیلی ناراحت شدم.واقعا در حق هنرمندا خیلی خیلی ظلم میشه.مخصوصا این قدیمیا.حقش بود این که برگشته بود تو کشور خودش تا اینجا واسه مردمش بخونه بهش بها میدادن تا اینجوری افسرده و تنها نشه!هی روزگار....

خدا بیامرزدش.به شوهری هم گفتم و ناراحت شد.بعدم عصرونه خوردیم و برگشتیم خونه.وسایلا رو بازم با سختی آوردیم بالا و دیگه به هیچی دست نزدم و نشستم با ساشا زبان کار کردم.آخه دیروز از آموزشگاهشون زنگ زدن که ترم جدیدشون از شنبه شروع میشه.چون بین ترم قبلش و این ترم دو سه ماه فاصله افتاده گفتم احتمالا یه سریاشو یادش رفته که باید باهاش مرور کنم.دیگه یکی از کتابهاشو کار کردیم ک دیگه دیدم خسته شده.پاشدم یه کم جمع و جور کردم و اون کمد لباسم با شوهری سرپاش کردیم.حالا باید یه سری چوب لباسی هم بگیرم چون کم دارم.بعدم داشتم واسه شام کوکو سبزی درس میکردم که با شوهری دعوام شد!!!یه اخلاق گندی که شوهری داره اینه که خدانکنه بیفته رو دنده غر زدن و ایراد گرفتن!مدام از در و دیوار ایراد میگیره.از اونجاییم که کل خانواده و فامیلاش وسواسین،اینم خیلی زیاد رو تمیزی حساسه!!!

امشبم دیوونم کرد بس که به ساشا گیر داد!چرا وسایلت اینجاست،چرا اینجوری بازی میکنی،رو مبل اینجوری نشین،درس حرف بزن،نقاشیاتو از اینجا جمع کن و و و و 

هی به خودم گفتم ولش کن.نشنو!الان کارت تموم میشه میری تو اتاق!ولی دیگه طاقت نیاوردم و داد زدم و دعوامون شد!!!بعدم زیر ماهیتابه رو خاموش کردم و دست ساشا رو گرفتم و اومدیم تو اتاق و درو بستم!البته اون موقع که داشتم کوکو درس میکردم چون ساشا گرسنه اش بود بهش داده بودم خورده بود!

اومدیم تو اتاق و فوق العاده عصبانی بودم!

آخه یعنی چی که مرد مدام ایراد بگیره و به همه چی پیله کنه!اصلا کی گفته روش زندگی تو درسته و مال ما غلط!چرا فکر میکنی باید همه چیو بهمون یاد بدی؟!اه خسته شدم ازین اخلاق گندش!!!!

خلاصه که الان خسته از کارای این یکی دو روزه و عصبانی از دست این آدم بداخلاق با ساشا رو تخت دراز کشیدم و دارم براتون پست میذارم!

میگن انگار تخم مردای خوب رو ملخ خورده!!!مرد خوب و خوش اخلاق دیدید سلام منم برسونید!

عکسای خریدارم براتون میذارم اینستا.

عصبانیم خیلی زیاد و نمیتونم حرفهای قشنگ آخر پستم بنویسم شرمنده!

ولی این دلیل نمیشه براتون یه دنیا آرزوهای خوب نداشته باشم.

دوستتون دارم خیلی خیلی زیاد....

به دعاهای و انرژیهای مثبتتون هم شدیدا اعتقاد دارم هم شدیدا محتاجم.

منم هروقت هرجا که خواستم آرزویی داشته باشم و چیزی از خدا بخوام هرکدوماتونو که یادم بوده،چه با اسمهایی که اینجا کامنت میذارید،چه با اسامی اینستاتون یاد میکنم و از ته دلم از خدا میخوام به خواسته قلبیتون برسوندتون.

شب خوب و پر آرامشی براتون آرزو میکنم و امیدوارم شنبه خوب و هفته فوق العاده ای پیش رو داشته باشید.

قدر خودتون و خوبیاتون و عزیزاتون بدونید.....بای

آدرس اینستام؛     mahnazblog@

تغییرات همیشه جذابه!در هر شکلی که باشه!

سلام به خوشگل موشگلای با معرفت!خوبید؟

ظهر روز وسط هفته تون بخیر....

عاقا من هرکاری میکنم نمیرسم هفته ای سه تا پست بذارم!پس لطفا یه کم بهم تخفیف بدید و اجازه بدید همون هفته ای دو تا پست رو بذارم.البته میبینید که پستای مفصل و پر و پیمونم میذارم دیگه!

خب تا شنبه صبح رو گفتم.بریم برای بقیه اش....

آها راستی همین اول کاری،عزیزایی که روزه میگیرید روزه هاتون قبول باشه.من نمیگیرم ولی عاشق لحظه های سحری و افطارم.منظورم بخش خوشمزه اش نیستا.منظورم اون لحظه های اذان و حس و حالش و دعای سحر و ربنای استاد شجریانه.البته چندسالی هست که افطارها بدون ربنای ایشون حال و هوای همیشگی رو نداره.کاش بشه بازم صدای فوق العاده شونو شنید.من ولی تو این یکی دو سالی که ربنای ایشونو پخش نمیکنن،خودم موقع افطار از تو گوشیم پخش میکنم و گوش میکنیم.درسته من و شوهری هیچکدوم روزه نمیگیریم،ولی موقع افطار همیشه اذان رو گوش میدیم و دعاهایی که پخش میشه رو.

امیدوارم نمازوروزه هاتون قبول باشه.واقعا تو این گرما روزه گرفتن خیلی خیلی سخته.دست مریزاد....

خب بریم سراغ گفتنیها...

شنبه صبح شوهری خونه رو جاروبرقی کشید.همیشه خودش جارو میکنه،ولی الان که یه دستش اینجوری شده،گفتم بذار خودم میکشم،ولی قبول نکرد.گفت با همین یه دست میکشم!منم سرامیکها رو طی کشیدم و گردگیری کردم.بعدم والیبال ایران و لهستان شروع شد و دیگه میدونید ما خانواده ورزشی هستیم.مخصوصا که من عاااااشق والیبالم!نشستیم دیدیم سه تایی.ست چهارم دیگه اوج هیجانش بود.اگه یه ست بیشتر ادامه پیدا میکرد فکر کنم همسایه ها از ساختمون بیرونمون میکردن!ولی خدایی خیلی حال داد.دمشون گرم....

بعدشم ناهار خوردیم و خوابیدیم.

غروب بیدار شدم پنکیک شکلاتی درس کردم.شوهری میگفت تو اگه بتونی پلو رو هم با طعم کاکائو و شکلات درس میکنی!آخه من عاشق شکلاتم.اونم هرچی تلخ تر بهتر!!!!

دیگه غروب شوهری گفت بریم بیرون.به خاطر تولدت شام بریم رستوران!گفتم اوکی خیلیم عالی!حالا از ساعت هفت هی میگفت بریم  بریم!گفتم تو این گرما کجا بریم!!بعدم مگه الان آدم شام میخوره!خلاصه تا ساعت هشت تونستم نگهش دارم،ولی بعدش بالاخره حاضر شدیم و رفتیم.

رفتیم رستوران نشستیم و یه کم بعد دیدم کیک و شمع آوردن و آهنگ تولدت مبارک اندی!!!واقعا سورپرایز شدم!آخه شوهری اصلا اهل سورپرایز کردن نیست و همه کاراشو از قبل به آدم میگه.حتی کادوهایی که میخره رو نود و نه درصد مواقع خودم خبر دارم چون بهم میگه!ولی اینبار نمیدونم چی شد که همچین کاری کرد!هرچی که بود واقعا خوشحال شدم.انگار خستگی این چند روزه از تنم دراومد.

اینقدر ذوق زده شدم که اصلا از کیکم عکس نگرفتم!تازه وقتی برش زدم از تیکه خودم عکس گرفتم واسه اینستا!!!!یه مثلی هستش که میگه:غذا قبل از اینکه وارد معده بشه،وارد اینستاگرام میشه!خخخخخ

خلاصه خیلی خوب بود.بعدم نشستیم به حرف زدن و عکس گرفتن.

یه ساعت بعدم پیتزا خوردیم.البته زیاد میل نداشتیم ولی خب خوردیم و اومدیم بیرون.یه ساعتی هم پیاده روی کردیم که غذاهامون حضم بشه.ولی ساشا اینقدر غر زد که دیگه بعدش میوه اینا خریدیم و برگشتیم خونه.

ما قرار بود یه سری تغییر و تنوع تو خونه مون بدیم که یکیش نقاشی خونه بود.منتهی دیدیم الان که دست شوهری اینجوری ،اونوقت واسه رنگ اتاقها که باید وسایلا رو بیاریم بیرون،همه اش رو باید خودم انجام بدم که مسلما نمیتونم!بنابراین فعلا گذاشتیمش کنار واسه وقتی که شوهری خوب بشه.ولی یه سری چیز میز هست که میخوام عوض کنم.اون شب با شوهری نشستیم راجع بهش صحبت کردیم که چیا بخریم و چقدر هزینه کنیم و ازین حرفها.حالا قرار شد فرداش بریم دنبال پرده ببینیم چه جوریه.

یه سری مدلای جدیدم سرچ کردم و دیدیم.من هیچوقت ازین یالان مالان دارا دوس نداشتم.خیلی ساده دوس دارم.منتهی شوهری برعکس منه.البته این مدلای جدید زیرش ساده بود،روش یه حالت کجی داشت که قشنگ بود و شلوغم نبود.گفتیم یه چی تو این مایه ها بگیریم.

خلاصه ساعت دو دو و نیم خوابیدیم.

صبح پاشدم صبحونه رو حاضر کردم و واسه خودمم یه قهوه تلخ درس کردم و خوردم و حاضر شدم رفتم باشگاه.تمرینات خوبی بود.دیگه تمرینات بالاتنه رو هم مثل قبل شروع کردم.البته هنوزم شبا یه کم درد داره گردنم،ولی خیلی بهتره.

تا بیام خونه ساعت شد یک.شوهری و ساشا داشتن تی وی میدیدن.شوهری رفته بود یه طبقه بوفه مونو که شکسته بود رو خریده بود و گذاشته بود سرجاش.بعدم گفت من با خودم فکر کردم حالا که نقاشی نمیکنیم،لااقل یکی رو بیاریم درها رو رنگ کنه.گفتم آره خوبه بیاریم.زنگ زد به دوستش که تلفن یه نقاش آشنا رو داد بهش.بهش زنگ زد و گفتش هر دری پنجاه تا هفتادتومن بدون رنگ میگیرم!!!!آخه انصافم خوب چیزیه.اونوقت میگه  کار کم شده و ازین حرفها.به شوهری گفتم میخواستی بهش بگی شما یه کم منصفانه برخورد کن تا مردمم بهت کار بدن.خب واسه یه خونه دو خوابه مثل ما که بدون در ورودی کلا شیش تا در داره،طرف باید سیصد تا چهارصد تومن فقط بده تا دراشو رنگ کنه!معلومه که خیلیا مجبورن چندسال درمیون خونه هاشونو با این قیمتها رنگ کنن دیگه!خلاصه یه کم با شوهری حرف زدیم و گفتش بذار بیاد رنگ کنه.گفتم نمیدونم خودت میدونی!بعدم ناهار خوردیم و خوابیدیم.

به دختردایی شوهری پیام دادم که هستید من ساشا رو بیارم پیشتون.چون من و شوهری میخوایم بریم دنبال پرده.اونم گفت اوکی بیارش،هستیم.یه کم بعد زنداییش زنگ زد و گفت واسه شام بیاید پیش ما.میخوایم بریم پارک.گفتم باشه ساشا رو میارم.اگه ما دیر کردیم،شما برید،من و شوهری هم بعدش میایم.

ساعت شیش حاضر شدیم رفتیم ساشا رو گذاشتیم اونجا و خودمون رفتیم سمت مولوی بازار پرده فروشا.به شوهری گفتم ما که اونجاها رو بلد نیستیم،بیا با تاکسی بریم.گفتش نه بابا خلوته الان.دیگه هفت و نیمم که گذشته و طرح نیست.خودمون میپرسیم پیداش میکنیم.

ولی کلی به ترافیک خوردیم.بلدم نبودیم یکی دو جا رو اشتباه رفتیم و کلی دور خودمون گشتیم تا بالاخره رسیدیم مولوی و ماشینو پارک کردیم و رفتیم بازار پرده.خب اینجوری که آدم میاد مرکز یه چیز که همه باهم جمعن راحت تره.چون همه جور مدلها رو میتونه ببینه.ولی از طرفی هم این تنوع آدمو گیج میکنه.مدلها تقریبا همونها بودن که تو نت دیده بودیم و مد نظرمونم بود.اکثرا زیرش حریر طرحدار بود و روش پارچه اش کلفت تر بود.از اونجایی که من چیزی رو که اینجوری مد میشه و همه میخرن رو دوس ندارم،به شوهری گفتم من نمیخوام حریر طرحدار بگیرم!!!گفت،اااا خودت گفتی!گفتم نه.بگردیم یه چیز دیگه پیدا گنیم.نمیخوام مدل و جنس پرده ام تو همه خونه ها باشه.لااقل یه کم متفاوت تر باشه!

زیاد طول نکشید تا چیزی که میخواستیم رو پیدا کردیم.شوهری بیشتر از من خوشش اومد.من اصلا جنس پارچه ها رو نمیشناسم،فقط میدونم پارچه زیرش مثل گیپور نقش داره،روییشم که کلفته،مثل گونیه!!!ولی خیلی خوشگل بود.رنگشم زیریش تقریبا کرم و نسکافه ایه،روییشم شکلاتی عسلی!!یه همچین چیزی!حالا بعد که آوردیم و نصبش کردن عکس میگیرم و براتون میذارم تو اینستا.دیگه آقاهه برامون حساب کرد و با خرت و پرتهاش شد نهصد و بیست تومن!!بیست تومنم تخفیف داد و شد نهصد تومن.البته یه آستری هم واسه پرده اتاق خوابمون گرفتیم.تازه بدون نصب.نصابم گفتش هفتاد هشتاد تومن میگیره حداقل!

من فکر میکردم پونصد شیشصد بیشتر نشه.ولی خب قشنگه و فکر کنم خونه رو حسابی تغییر بده.بعدش قرار شد اندازه های دقیقشو بگیریم و زنگ بزنیم به آقاهه بدیم.گفتش واسه پنجشنبه آماده میکنه و مام گفتیم احتمالا جمعه صبح میایم میگیریم.بیعانه دادیم و اومدیم بیرون.رفتیم سمت ماشین.آقا نمیدونید چه صحنه هایی دیدیم!تمام گوشه پیاده روها ردیف مرد و زن معتاد نشسته بودن و اکثرا علنا شیشه میکشیدن!!!!من که اینقدر حالم بد شد که رنگم شده بود مثل گچ!تاحالا همچین صحنه هایی ندیده بودم.اصلا شبا نرید اون محله های پایین واقعا خطرناکه!تازه تو ماشینم نشسته بودیم که یکیشون اومده بود و با مشت میکوبید به شیشه ماشین و پول میخواست!آخه آدم نمیدونه چی بگه!هم پر از تنفر بودم ازشون هم دلم میسوخت!خب آدم حسابی شما که پول ندارید غذا بخورید چرا پول بابت مواد میدید؟!به خدا قیافه هاشون معلوم بود روزی یه وعده هم غذا نمیخورن.ما که از ترس اصلا شیشه ها رو پایین ندادیم و سریع رفتیم!کاش هیچوقت آدم اینجور صحنه ها رو نبینه.هیچکس گرسنه نباشه.هیچکس معتاد نباشه....

دیگه اینقدر حالم بد بود که شوهری رفت برام آبمیوه شیرین خرید و خوردم ولی گلاب به روتون همه اش رو بالا آوردم.شوهری میگفت نباید بذاری اینقدر این چیزا روت اثر بذاره.متاسفانه من اصلا آدم بی تفاوتی نیستم و عمیقا از دیدن همچین صحنه هایی ناراحت میشم!دیگه شوهری یه کمم دعوام کرد و گفت به خدا اگه گریه کنی همینجا پیاده ات میکنم!!!

خلاصه رفتیم پارک و دایی اینا رو پیدا کردیم و شام خوردیم و ساشا هم حساااااابی بازی کرد و دیگه ساعت یک خداحافظی کردیم و اومدیم خونه و خوابیدیم.

دوشنبه صبح پاشدم صبحونه رو حاضر کردم و رفتم باشگاه.نقاشم قرار بود بیاد.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.نقاش اومده بود و داشت رنگ میزد و تمام خونه بوی رنگ میداد.شوهری گفتش زو د به مسکنی چیزی بخور تا سر درد نگرفتی!آخه من به بو خیلی حساسم و سریع سر درد میگیرم.بعدم گفتش هنوز اتاق خواب و حموم رو نزده.گفتم تو بری دوشتو بگیری بعدا بزنه.رفتم سریع دوش گرفتم و شوهری هم زنگ زد غذا آوردن و خوردیم و آقای نقاش گفتش من میرم خونم و غروب میام.رفت و مام خوابیدیم.دو ساعت بعد اومد و بقیه رو رنگ زد تا ساعت هشت.گفتش باید یه دست دیگه هم بعداز اینکه خشک شد رنگ بخوره.شوهری گفت خب من که فردا نیستم،بذار چهارشنبه بیا بزن.دیگه خداحافظی کرد و رفت.

شوهری هم بیرون کار داشت که با ساشا رفت و یه چیزایی هم میخواستم،گفتم بخره.واسه شامم گراتن مرغ و قارچ درس کردم.اومدن و شامو خوردیم.ساشا که فقط سیب زمینیها و پنیر پیتزاشو خورد!مرغ و قارچ دوس نداره.یه ظرفم اضافه درس کردم که شوهری فردا ببره اداره بخوره.آخه واسه یه سری کارا باید بره اداره و گفتم چون از سه شنبه ماه رمضون شروع میشه و اداره ناهار نمیدن،با خودش ببره بخوره.براش کشیدم تو ظرف غذا و سالادم درس کردم و گذاشتم تو یخچال.

شب چون اتاقها خیلی بوی رنگ میداد،هر سه تامون تو نشیمن خوابیدیم.ساشا که کیف میکرد!

امروز صبح شوهری پاشد رفت سرکار.گفتش اگه ماشینو لازم داری منو برسون و ماشینو بیار.گفتم نه،ببرش.بعدشم خوابیدم تا هشت.بیدار شدم قهوه درس کردم و خوردم.به ساشا از دیشب قول داده بودم امروز با خودم ببرمش باشگاهم.

رفتیم و چندتا ماشینم برای خودش آورد که بازی کنه.سر راهم آب و شیرموز و کیک خریدیم و رفتیم باشگاه.براش زیرانداز آورده بودم،پهن کردم یه گوشه که بشینه بازی کنه و خوراکیاشو بخوره.البته مربیم بهش گفت هرکدوم از وسایل ورزشیا رو که خواستی میتونی استفاده کنی.البته به جز اونایی که وزنه دارن.اونم یه کم بازی میکرد،یه کمم تردمیل میزد و اسکی فضایی و دوچرخه!!!دیگه آخراش حوصله اش سر رفته بود.ورزشم تموم شد و اومدیم خونه و پریدیم حموم دوش گرفتیم و ناهارشو درس کردم و بهش دادم و خودمم رو مبل ولو شدم و دارم پست میذارم.

خب دیگه همه گفتنیهای این چند روزه رو براتون گفتم.

امیدوارم ماه رمضون خوبی در پیش داشته باشید.موقع افطار و سحرتونم منو لطفا فراموش نکنید و حتما برام دعا کنید.

ممنونم از همراهیاتون و بودنتون

مثل همیشه بهترینها رو براتون آرزو میکنم چون واقعا شما لایق بهترینهایید.

دوستتون دارم هواااااااار تا...

با یه عالمه آرزوهای خوب و انرژیهای مثبت.....بای

روزهای سخت و پر استرس

سلام به روی ماهتون...

خوبید؟عاقا چه زود روزا میگذره!قرار بود سه شنبه بنویسم،به این زودی شد جمعه!!!!

حالا براتون که تعریف بکنم میبینید چقدر شلوغ پلوغ بوده!البته سعی کردم تو اینستا باهاتون در ارتباط باشم.ممنونم ازتون که هم اینجا هم اینستا اینقدر با محبت و مهربون همراهم هستید.

خب فکر میکنم شنبه یا یکشنبه نوشته بودم،حالا از دوشنبه شروع میکنم که دیگه خیلی طولانی و خسته کننده نشه.

یکشنبه شب شوهری کلی باهام حرف زد و راضیم کرد که صبح باهاش نرم بیمارستان.گفتش اصلا معلوم نیس امروز دکتر بستریم کنه.فقط میخواد دستور بستری رو بده.ممکنه دستور بستری رو واسه سه شنبه یا حتی چهارشنبه بده.خلاصه قبول کردم بمونم.یه سری وسایل شخصیشم محض احتیاط جمع کردیم تا با خودش ببره.

صبح ساعت هشت بیدار شدیم،صبحونه خوردیم و بردمش تا ایستگاه تاکسی و خودم برگشتم خونه.ساشا بیدار شد و بهش صبحونه دادم و خودم ساعت نه و نیم رفتم باشگاه.گوشیمم پیشم بود که اگه شوهری زنگ زد جواب بدم.گردنمم بهتر شده بود.موقع تمرین اصلا حواسم به ورزش نبود و فکرم فقط پیش شوهری بود.البته به مربیمم گفته بودم و در جریان بود.واسه همین زیاد بهم گیر نمیداد.ولی بهم میگفت اگه تمرکزتو بذاری رو تمرینات،هم زمان زودتر برات میگذره،هم آرومتر میشی.ولی مگه میشد!!!

بالاخره ساعت ده و نیم شوهری زنگ زد و گفتش دکتر دستور بستریمو داد و الان باید بستری بشم!نمیتونم بگم چه حالی داشتم،ولی انگار زیر پام خالی شده بود.خودشم زیاد حالش خوب نبود.میدونستم که ته دلش دوس داشت الان پیشش بودم .خلاصه یه کم حرف زدیم و گفتش فعلا هیچ کاری نکن و نیا تا بهت خبر بدم.چون هنوز تخت خالی نشده تا بستری بشم.

بعداز باشگاه رفتم خونه و دوش گرفتم و به ساشا ناهار دادم و دراز کشیدم.ساعت سه شوهری زنگ زد که بستری شده،ولی گفتش نیا.چون گفتن اصلا همراه قبل از عمل قبول نمیکنن.مخصوصا خانمها رو تو بخش مردان به عنوان همراه قبول نمیکنن!خواهرمم زنگ زد و گفتش حتما بیا خونه ما که تنها نباشی.گفتم اتفاقا اصلا حالم خوب نیست و ترجیح میدم تنها باشم.هرچی اصرار کرد،قبول نکردم .واقعا حالم خوب نبود و نمیخواستم هیچ جا برم.میخواستم فقط تو خونه خودم تنها باشم.شوهرخواهرم غروب رفت پیش شوهری و یکی دو ساعت پیشش بود.بهم زنگ زد که نگران نباش،همه چی اوکیه.

دلم رانندگی میخواست....

من اینجور مواقع فقط باید درحال حرکت باشم.رانندگی اینجور مواقع خیلی آرومم میکنه.البته اینکه اینجور مواقع سریع میرم میتونه خطرناک باشه،ولی فوق العاده مسکن خوبیه برام.اون روزم به ساشا گفتم بیا بریم دور بزنیم که با اکراه اومد.اونم حوصله نداشت!البته جای خاصی نرفتیم و چون ساشا تو ماشین بود زیاد تند نمیرفتم.یه ساعتی چرخیدیم و بعدم بردمش پارک که زیاد بازی نکرد،بعدم برگشتیم خونه.سر راهمونم ساندویچ گرفتیم و اومدیم خونه خوردیم و زودم خوابیدیم.البته تا شب چندبار با شوهری هم حرف زدم.

سه شنبه صبح بعده صبحونه ساعت نه رفتم باشگاه تا یازده تمرین کردم.یه خانمه یه سری لباس میاره اونجا میفروشه که ازش یه دست لباس بچه واسه بچه خواهرم گرفتم.شالهای خیلی خوبی هم داشت.البته از یکیش خوشم اومد که خیلی خیلی جنسش خوب و لطیف بود و میداد شصت و هشت تومن.ولی فقط یه رنگ ازش داشت و منم اون رنگشو نمیخواستم.دوتا شال دیگه گرفتم،یکیشو میداد سی و پنج تومن اون یکی هم سی.اونام جنساشون خوب بود.من چون موهام خیلی نرمه،اصلا شال و روسری هایی که یه کم سر باشه،رو سرم وای نمیسته!ولی این دوتا خیلی خوب بودن .یکیشون آبی لاجوردی بود و یکی هم کرم.

خریدمشون و رفتم مدرسه ساشا پرونده و مدرکشو گرفتم و اومدم خونه.ناهار درس کردم و لباس واسه چند روز گرفتم و یه دوش سریع گرفتم و ناهار خوردیم و جمع و جور کردم و حرکت کردیم سمت خونه خواهرم.رفتم اونجا ساشا رو گذاشتم و رفتم بیمارستان.چون ساعت سه تا پنج ملاقات بود.

چندتا آبمیوه و کمپوت و بستنی و خوراکی هم خریدم و رفتم پیشش.گفته بودم دارم میام،اومده بود پایین منتظرم بود!اولش که تو لباس بیمارستان دیدمش بغضم گرفت،ولی به روم نیاوردم.پیشش بودم تا ساعت شیش.دیگه نذاشت بمونم و گفت برو فردا بیا .ساعت عمل فرداشون معلوم نبود.فقط گفته بودن صبحه.

اومدم خونه خواهرم.شوهرخواهرمم اومده بود.اونم شب رفت به شوهری سر زد و برگشت.شام ماکارونی خوردیم و آخر شبم تو تلگرام کلی با شوهری حرف زدیم و بعدم خوابیدیم.

چهارشنبه ساعت هفت شوهرخواهرم رفت بیمارستان.چون خواهرمم سرکار بود،نمیشد ساشا رو تا ظهر تنها بذارم.قرار بود دایی شوهری هم بره بیمارستان،ولی واسه یکی از آشناهاشون یه مشکلی پیش اومد که نشد بره.چندبارم زنگ زدن و معذرت خواهی کردن.

شوهرخواهرم تا یازده بیمارستان بود.بهم زنگ زد و گفتش ساعت هشت بردنش اتاق عمل و گفتن تا از ریکاوری بیارن،ساعت یک و نیم دو میشه.تو همون موقع ها اینجا باش،چون قبلش بیای فایده نداره،نمیذارن بری بالا.ولی من ساعت دوازده رفتم.

اینقدر هول بودم که بعداز اینکه ماشینو پارک کردم،سوییچو توش گذاشتمو درو قفل کردم!!!

یه پراید دیگه هم پشتم پارک کرد.آقاهه که فهمید سوییچمو تو ماشین جا گذاشتم،با سوییچ خودش در ماشینمو باز کرد!!!ماشالله به اینهمه امنیت بالا!تازه آقاهه میگفت،من یه بار سوییچنو جا گذاشتم،با کلید کمد خونه مون بازش کردم!!!جا داره واقعا از خودرو سازان وطنی بابت ساخت همچین ماشینهایی با این درصد بالای امنیتی تشکر ویژه بکنیم.خداقوت!!!!

خلاصه رفتم تو سالن و اسمش رو تو مانیتور دیدم که زده در حال عمل!نمیتونم توصیف کنم چقدر حالم بد بود.از استرس داشتم میمردم.حالا همه هم مدام بهم زنگ میزدن!آخرش به بابام گفتم من خودم عمل تموم شد بهتون خبر میدم،اینقدر بهم زنگ نزنید!!میخواستم برم تو حیاط و قدم بزنم تا وقت بگذره.ولی از پیش مانیتور تکون نمیخوردم و یه لحظه ازش چشم برنمیداشتم!

نمیتونم اون ساعتها رو براتون بگم.فقط اینقدری بگم که هر یک دقیقه یه سال میگذشت.زمان بدجوری کش اومده بود.داداش کوچیکه که تماس گرفت،واسه اولین بار از صبح،بغضم ترکید و گریه کردم!اونم همه اش میگفت،کاش ایران بودم.کاش الان کنارت بودم....

خلاصه عملش تا ساعت دو طول کشید و بعدش بردن ریکاوری.خیالم یه کم راحت شده بود.ولی تا از ریکاوری درش نمیاوردن خیالم کامل راحت نمیشد .ساعت سه اسمش رو از ریکاوری برداشتن،ولی تو انتقال به بخش قرار ندادن.یه کم صبر کردم،ولی دیدم،اسمش تو هیچ قسمتی نیس!!!قلبم داشت از جاش کنده میشد.رفتم اطلاعات و بهشون گفتم.گفت احتمالا اختلال تو سیستمه.شماره ریکاوری رو داد،گفت زنگ بزن بپرس.زنگ زدم و گفتش ریکاوریه.الان سیستمو درس میکنن!!!

بخشش طبقه پنجم بود.مانیتور و سالن انتظار همکف بودش.بهتون بگم،از سه و ربع تا چهار من حداقل ده بار از پله ها این پنج طبقه رو رفتم بالا ببینم آوردنش تو بخش یا نه و برگشتم پایین!!!!آسانسورا خیلی شلوغ بود و نمیتونستم منتظر بمونم. این سیستم کوفتی هم  درس نشده بود و منم نمیتونستم به حرفشون اعتماد کنم!!!اگه بگم بدترین لحظات عمرم بود،دروغ نگفتم.واقعا داشتم میمردم از استرس!

بالاخره ساعت چهار و ربع خواهرم زنگ زد که کجایی؟گفتم پایین پیش مانیتور!!گفت،ما اومدیم بخش شوهری.آوردنش اینجا!

نفهمیدم چطوری این طبقات رو رفتم بالا.خواهرم و شوهرش و ساشا بالا بودن و شوهری هم رو تختش بود.حالش خوب نبود.بی هوشی هنوز رد سرش بود و خیلیم درد داشت!دکتر گفته بود عملش سخت بوده!وقتی دیدمش صداش کردم،چشاشو که باز کرد،زدم زیر گریه!تمام بدنم میلرزید!استرس چندساعت پیش  داغونم کرده بود.نمیتونستم سرپا وایسم.شوهری هم همه اش میگفت خوبم به خدا.هیچکی نمیدونست من چی کشیده بودم تو اون یک ساعتی که اسم شوهری رو تو مانیتور ندیده بودم.بدترین فکرها رو کرده بودم .میگفتم حتما یه اتفاقی براش افتاده و نمیخوان بهم بگن!!!

پرستار اومد و فشارمو گرفت،گفت خیلی پایینه!میخواست سرم بزنه که نذاشتم.یه قرص داد و شوهر خواهرمم رفت برام آبمیوه شیرین گرفت و خوردم و یه کم دراز کشیدم بهتر شدم.

ساعت پنج خواهرم اینا رفتن،چون بچه ها همراهشون بودن و محیط بیمارستان براشون خوب نیس.من گفتم میمونم تا شب.شوهرخواهرمم گفت،منم شب میام پیشش 

شوهری تا شب مدام میخوابید و بیدار میشد.کاملا هوشیار نشده بود.سرگیجه و حالت تهوع شدیدم داشت.تشنه اش بود،پرستار گفتش یه کم آب بهش بده.آب که خورد بدتر شد.تا شب چندبار بالا آورد.دیگه ساعت نه و نیم گفتش تو برو.من بهترم.دیگه شبه و ترافیکم هست،دیر میرسی.من نگران میشم.با سرپرستار صحبت کردم و گفت نگران نباش خوبه.اینا عوارض بیهوشیه و رفع میشه.عملش خوب بوده.رفتم ماشینو گرفتم و رفتم خونه خواهرم.از خستگی هلاک بودم.شوهرخواهرمم رفت بیمارستان.منم یه چیزی خوردم و بی هوش شدم!!!

پنجشنبه صبح شوهرخواهرم و خواهرم خونه بودن.گفتش دیشب تا سه بیمارستان بودم.چندبار دیگه هم بالا آورد و بعدش بهتر شد و خوابید.واقعا شوهرخواهرم فرشته است.یه مرد با تمام ویژگیهای خوب و عالی!یعنی من فکر نمیکنم بهتر و کاملتر از این آدم،وجود داشته باشه!واقعا کامل و پرفکت!خداروهزار بار شکر که همچین کسی نصیب خواهرم شده.تو این چند روز جفتشون واقعا لطف کردن و کنارمون بودن.

با شوهری صحبت کردم و گفتش امروز بهترم و نگران نباش.گفت صبح استراحت کن و همون بعدازظهر بیا.چون دکترش گفته بود ممکنه شنبه ترخیصش کنه،گفتم برم خونه و خونه بمونم.ولی خواهرم اینا نذاشتن.شوهری هم گفت اونجوری تنهایی و من همه اش فکرم میمونه پیشت.همونجا بمون فعلا.

خواهرم اینا چون موقع امتحاناتشونه،نشستن سر درساشون.ساشا گفت عدس پلو میخوام!منم ناهار عدس پلو درس کردم.ناهارو خوردیم و جمع کردیم و من و ساشا رفتیم بیمارستان.

تا موقع ملاقات بشه،بستنی خریدیم و تو حیاط بیمارستان نشستیم خوردیم و بعدم رفتیم بالا پیش شوهری.خداروشکر حالش خوب بود.کلی عکس گرفتیم.بعدم داییش اینا اومدن و دیگه تا ساعت پنج بودن و حرف زدیم و بعدم چون خونه شون مهمون بود،رفتن و من و ساشا موندیم.

ساعت پنج و نیم دکترش اومد و ویزیتش کرد و گفت فردا ترخیصه!واقعا خوشحال شدیم.خداروشکر....

بعدم چون ساشا خسته شده بود اومدیم خونه خواهرم.البته میخواستم سر راه ببرمش پارک،ولی تو ماشین خوابید و نشد که ببرمش!!

رسیدیم و علیرغم اینکه خیالم راحت شده بود،خیلی خسته بودم.هم جسمی هم روحی!

با ساشا و نی نی خواهرم رفتیم تو تراس نشستیم.خواهرمم رفت بیرون خرید کنه و زودم برگشت.یه دفعه باد و بوران شروع شد و مام اومدیم تو.نی نی تو بغلم خوابید .بردم گذاشتمش تو تختش و خودمم رو زمین دراز کشیدم.انگار تمام انرژیم تو این چند روز تحلیل رفته بود!

خواهرم صدام کرد گفت بیا اینجا.گفتم خسته ام میخوام یه کم دراز بکشم.گفتش،بیا یه برنامه خوب داره تی وی میده!تو دلم کلی غر زدم و بلند شدم رفتم تو نشیمن و دیدم،ااااااااا کیک تولد و شمع و کادو!!!!دست و جیغ....

آخه من تولدم شنبه،پونزده خرداده.چون فردا گفته بودم بعداز ترخیص شوهری میریم خونه خودمون،برام زودتر تولد گرفته بودن و سوپرایزم کرده بودن!کلی حال داد.کادو ادوکلن گرفتم و یه عالمه هم عکس انداختیم و کیک خوردیم.یه تیکه هم برای شوهری گذاشتیم که شب شوهرخواهرم براش ببره.ازشون تشکر کردم واسه کار قشنگشون.شبم واسه شام رفتیم  عطاویچ و عطامستر خوردیم.البته ساشا بچه غول خورد که جایزه اش هم ازین چسبونکیاس که مثل تنیسه!!!همیشه بچه غول رو به خاطر جایزه اش انتخاب میکنه!واسه شوهری هم غذا گرفتیم و اومدیم خونه.شوهرخواهرم کیک و غذا رو گرفت و برد بیمارستان و مام نشستیم به حرف زدن.بعدم اینقدر خوابم میومد که نتونستم بشینم و رفتم خوابیدم.

جمعه ساعت نه بیدار شدم ولی با سر درد.سر صبحی،ناشتا دو سه تا قرص خوردم.دیشبشم نی نی بی قراری میکرد و نخوابید!بعداز صبحونه همه باهم رفتیم بیمارستان.خواهرمم اومد که اگه متخصص اطفال بود نی نی رو تشونش بده.چون از دیشب حال نداشت.

با شوهر خواهرم رفتیم بالا و شوهری رو حاضرش کردیم و مرخص شد.بعدم نی نی رو بردن پیش متخصص و نشونش دادن و گفتش چیزی نیس،یه کم گلوش خلط داره.ظاهرا میخواد سرما بخوره.دارو داد.دیگه از همون پارکینگ بیمارستان از هم خداحافظی کردیم و خیلیم ازشون تشکر کردیم و اومدیم خونه.سر راه تن ماهی خریدیم با نون و خیارشور.اومدیم خونه سریع ناهار خوردیم و هرکی یه ور ولو شد.تا ساعت پنج و نیم خوابیدیم.بعدش شوهری رفت حموم.من ولی هنوز کسل و بی حوصله بودم.واسه شام خوراک ماکارونی گذاشتم،ولی خودم نخوردم و خوابیدم.

خب دیگه خیلی طولانی شد.منم راستش هم خسته ام و هم خوابم میاد و نمیتونم بیشتر ازین بنویسم.اتفاقات امروز رو با روزهای بعدیش تو پست بعدی مینویسم.

ازتون به خاطر محبتهاتون و دعاها و انرژیهای مثبتتون ممنونم.

امروزم که تولدمه و ظاهرا باید روز من باشه!به هرحال تولدم مبارک....

امیدوارم هفته خوبی داشته باشید!

خیلی زیاد برام مهمید دوستان.خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنید.

دوستتون دارم......

با کلی آرزوهای خوب......بای


آدرس اینستام؛

mahnazblog@