روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

تکلیف مدرسه خانوادگی!

سلام

خوبید؟خوشید؟همه چی خوبه؟ایشالله که باشه!

خب برگردیم به روزانه نویسی!من هرچقدرم پراکنده نویسی کنم،بازم برمیگردم به روزانه نویسی!به قول شاعر؛هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/باز جوید روزگار وصل خویش!!!

پس تا حسش هست و وقتش،بنویسم!

چهارشنبه پست گذاشته بودم.البته روزانه ننوشته بودم و بیشتر شکایت نامه بود!ولی به هرحال از پنجشنبه شروع میکنم که زیادم طولانی نشه.

پنجشنبه صبح پاشدم صبحونه آماده کردم و دادم ساشا خورد و خودمم یادم نیس چی خوردم.بعدش رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم.یکی از بچه های باشگاه یه بلوز دامن بافت خریده،خیلی خوشگله!بلوزش ازیناس که بالاش گشاده و از کمر به پایین تنگ میشه،دامنشم کوتاهه.رنگشم صورتی و مشکی بود.عاشقش شدم.البته نمیدونم تو تن منم اینقدر خوشگل وا میسته یا نه!باید یه کم صبر کنم تا این شیکم آب بشه،بعد به خودم جایزه بدم و برم بخرمش!

بعده تمرین اومدم خونه و رفتم دوش گرفتم.ناهار درس کردم و بعدش با ساشا بازی کردیم و دراز کشیدیم و باهم کندی کراش بازی کردیم و بعدم ساشا مشقهاشو نوشت و بهش دیکته گفتم.کلا سه تا کلمه یاد گرفتن،هرشب باید همین سه تا رو بهشون دیکته بگیم!!!انگار واجبه که حتما بچه ها تکلیف زیاد داشته باشن!یه سری تمرینم داشت که گذاشتیم واسه فردا.

ساشا خوابید و منم تو خواب و بیداری بودم که شوهری اومد.پاشدم چایی گذاشتم،خوردیم.ساشا هم بیدار شد.شوهری گفت بریم بیرون؟گفتم ولش کن حسش نیس!ولی بعدش دیدم بدم نیس بریم یه کم بچرخیم.بعدم لباس زیر میخواستم بخرم.

رفتیم و من لباس زیر خریدم و واسه ساشا هم دوتا جوراب کلفت خریدم و یه اسباب بازی؛ازینا که قطعه هاشو باید سرهم کنن تا سوپر من درس بشه،هم براش خریدیم.جدیدا به اینجور چیزا علاقمند شده.شوهری هم دوتا سی دی خرید و چندتا قلمم لوازم آرایش خریدم و اومدیم بیرون از فروشگاه.بعدش داشتیم همینجوری میرفتیم که تو یه مغازه دیدم یه بافت خوشگل داره.آبی فیروزه ای خیلی ناز.البته آستین نداره و یقه اش هم خیلی بازه و باید زیرش حتما لباس آستین بلند پوشید.ولی خوشم اومد ازش.رفتیم تو و شوهری گفت خیلی قشنگه بخرش.گفتم ولی خودم واسه خودم میخرما!(مهنازه مستقل!!!!)تازه یه پلیور هم واسه شوهری خریدم.اونم خوشگل بودش.

بعدش یه کم دیگه دور زدیم و پیراشکی خریدیم خوردیم و اومدیم خونه.آها اسفناج هم خریدیم واسه ماست و اسفناج.

اسفناج رو پاک کردم و تو آب خیسش کردم و واسه شام توپک پنیری درس کردم!سیب زمینی رو آب پز میکنید.وقتی پخت و سرد شد،لهش میکتید و تو دستتون گردش میکنید و لاش ژامبون خرد شده،نخود فرنگی،هویج،فلفل دلمه ای،ذرت،یا هر چیزی که دوس دارید،بسته به ذایقه تون میذارید و یه کمم پنیر پیتزا لاش میذارید و تو دستتون گردش میکنید و تو تخم مرغ و پودر سوخاری می غلطونید و تو روغن داغ سرخ میکنید.خوشمزه است.

بعده شام فیلم دیدیم و حرف زدیم و بعدم خوابیدیم.

جمعه صبح ساشا خان ساعت هفت بیدار شده بود و تی وی میدید و صداشم اینقدر زیاد بود که نشد یه روز تعطیل بخوابیم!من ساعت هفت و نیم و شوهری،هشت بیدار شد.صبحونه خوردیم و بعدش هر سه تا نشستیم سر درسامون!در واقع سر درسای ساشا.دوتا دفتر معلمشون گفته بود درس کنیم و یه نقاشی با موضوع آب هم بودش که گفته بود اولیا باید کنار دفتار املاشون بکشن.شوهری نشست سر نقاشی،منم دفترا رو درس میکردم و ساشا هم تکلیفاشو انجام میداد.تا نزدیک ظهر وسط کیف و کتاب و دفتر و چسب و مداد رنگی،ولو بودیم و اینا رو انجام میدادیم.

بعدش شوهری رفت بیرون و ماشینو بنزین زد و اومد.واسه ناهار ماکارونی به پیشنهاد شوهری درس کردم.بعدازظهر شوهری و ساشا خوابیدن و منم یه کم دراز کشیدم و تو تلگرام با داداشم صحبت میکردم.ساعت چهار نسکافه خوردیم و پدر و پسر رفتن استخر.منم یه کم تو اینستا با دوستام حرف زدم و بعدش پاشدم یه عدسی خیلی خوشمزه درس کردم.بعدش داداش کوچیکه تماس گرفت.یکی از دوستاش از هلند میخواد بیاد پیشش و قراره برن بیرون.حالا میخواست پیش غذا و دسر ایرانی براش درس کنه و ازم پیشنهاد میخواست.غذا هم میخواست کباب درس کنه.خلاصه حدود دو ساعت حرف زدیم و کلی خندیدیم.چندتا پیشنهاد بهش دادم و دستوراشو براش نوشتم و فرستادم.حالا نمیدونم کدوما رو درس میکنه.بعدش شوهری و ساشا اومدن و شام خوردیم و خیلی خوششون اومد.بعدم ساشا خوابید.میخوام ازین به بعد هفته ای یه کتاب براش بخرم.کتابای خوب مناسب برای این سن رو چی پیشنهاد میدید؟میخوام متناسب با سنش باشه،نه چیزای بزرگتر و سنگین تر.اگه پیشنهادی دارید،خوشحال میشم بهم بگید.

با شوهری حرف زدیم و لباسای مدرسه ساشا رو اتو کردم و بعدم خوابیدیم.

امروز صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم و صبحونه ساشا رو دادم و خودم چیزی نخوردم.رفتم باشگاه و تمرین کردم و اومدم خونه.سریع دوش گرفتم و ناهار آماده کردم و غذای ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.بعدش رفتم خریدای تره باری و سوپری هفته ام رو انجام دادم و اومدم خونه.

تا رسیدم خونه،دیدم گوشیم زنگ میخوره.تو یکی از کیسه های خرید بود.تا درش بیارم،طول کشید.دیدم خواهرمه که زنگ میزنه!!!!

چند لحظه معطل موندم که چیکار بکنم.من یه اخلاقی که دارم که نمیدونم خوبه یا نه،اینکه اگه کسی دشمنم هم باشه و مستقیم باهام حرف بزنه،به هیچ عنوان نمیتونم ازش بگذرم و جوابش رو ندم!یعنی اگه کسی بدترین کارم باهام کرده باشه،فرداش منو ببینه و سلام کنه،حتما جوابشو میدم.نمیگم میبخشمشا،ولی نمیتونم جواب ندم!تو عروسی دختردایی شوهری هم گفتم بهتون که خواهر شوهر کوچیکه که اصلا جدای ازین اختلافاتمون با خانواده شوهری،خودم حدود دو سال پیش باهاش دعوام شد و قهر بودم،وقتی تو عروسی اومد پیشم و سلام کرد و بغلم کرد،منم متقابلا جوابشو دادم و بغلش کردم!هنوزم ازش ناراحتم،ولی میدونم که اگه هزار بار دیگه هم اون اتفاق میفتاد،من بازم جواب سلامشو میدادم!نمیدونم اخلاق خوبیه یا بد،ولی هرچی که هست،اینجوریم دیگه!

رو همین حسابم وقتی اسم و عکس خواهرمو رو گوشیم دیدم،درسته شوکه شدم یه لحظه و ماتم برد،ولی تو جواب دادن اصلا شک نکردم و نوابشو دادم.حال و احوال کرد و منم متقابلا.صدای خواهرزاده ام میومد.پریروز شوهری میگفت،چقدر دلم واسه اش تنگ شده!خودمم بعضی شبا عکس و فیلماشو از تو گوشیم نگاه میکردم و به دنیای مزخرف آدم بزرگهای به اصطلاح فهمیده،لعنت میفرستادم!به خواهرم گفتم گوشی رو بده بهش باهاش حرف بزنم.کلی قربون صدقه اش رفتم.اولش ساکت بود،بعدش غش غش میخندید و از خودش صدا در میاورد.معلوم بود که شناختدم!

خیلی عادی حرف زدیم.انگار که دیروزش باهم حرف زده بودیم.دلم نمیخواست راجع به اتفاقات حرف بزنم.اونم چیزی نگفت.فردا یا پس فردا هم ظاهرا دارن میرن ترکیه.حدود یه ربعی حرف زدیم و بعدم خداحافظی کردیم!

گفته بودم که هر چیزی پیش بیاد،بدون مکث،زنگ میزنم به شوهری و بهش میگم!اینبارم تا قطع کردم،زنگ زدم به شوهری و بهش گفتم.خوشحال شد.گفت بالاخره باید تمومش میکردید دیگه.حالا یا تو یا اون،باید یک کدوم زنگ میزدیم و این مساله رو تموم میکردید.یه کم حرف زدیم و خداحافظی کردیم.

نمیدونم میخوام چیکار کنم یا چه جوری رفتار کنم،نمیخوام هیچ فکری راجع بهش بکنم.میخوام همونجوری که از اولش بدون هیچ تصمیم و برنامه ای،این مساله رو سپرده بودم دست زمان،بازم همینکارو بکنم و ببینم چی پیش میاد!

بعدش ناهارمو خوردم و یه کم موزیک گوش کردم و رو مبل دراز کشیدم و دارم براتون پست میذارم.الانم میخوام برم یه لیوان دمنوش بخورم.آب کرفسم دیگه نخوردم که!تنبلیم میاد هر روز درستش کنم آخه!نمیشه یهویی واسه یه هفته رو درست کرد؟

خب دیگه من برم دمنوشمو بخورم که یه کم بعد باید برم دنبال ساشا.

امیدوارم هفته خوبی رو شروع کرده باشید و روزهای خوبی در انتظارتون باشه.

دوستتون دارم و براتون کلی آرزوهای خوب دارم.

مواظب خودتون باشید....بای

از جلسه با معلم،تا فرار مغزها!!!

سلام

خوبید؟

حس نوشتن دارم خیلی زیاد،ولی هرچی فکر میکنم چیزی ندارم که بگم!

دیروز مدرسه ساشا جلسه بود.با معلمشون صحبت کردم.خوب بود برام.کلی هم تکلیف منزل به مامانا دادن!!!یعنی کلی تکلیف هستش که باید با بچه ها تو خونه کار کنیم.هرشبم باید دیکته بگیم!چند مدل دفترم گفتن تو خونه درست کنیم واسه بچه ها و یه سری تمرینات هستش که تو خونه باید انجام بدن!هیچی دیگه!کم وقتم پر بود و سرم شلوغ شد،حالا دیگه همون وقتایی که شب واسه خودم داشتمم به سلامتی پر شد!!!من کاملا مخالف این هستم که بچه ها رو باید بهشون تکلیف زیاد داد.به نظرم بچه ها تو مدرسه به اندازه کافی  وقت میذارن و درس میخونن و خسته میشن.دیگه با این سن کمشون،تو خونه نباید وقت زیادی رو واسه درس خوندن بگذرونن.آخه تو جلسه یکی از مامانا میگفت،من تو خونه خیلی خشن و سختگیرم و حتما بچه ام باید چند ساعت درس بخونه و چندین مدل تمرین مختلف رو گفت که تو خونه با بچه اش کار میکرد!کلی هم با افتخار میگفت اینا رو.من ولی ساشا که میاد خونه تا چند ساعت میذارم استراحت کنه و کارتون ببینه و بازی کنه،بعدش وقتی حالشو داره،مشقشو میگم بنویسه و تکلیفاشو باهاش کار میکنم.اینجوری فکر میکنم خسته نمیشه و درس براش سخت و کسل کننده نمیشه!شایدم اشتباه باشه،ولی این روشیه که من فکر میکنم درسته و انجامش میدم!

در مورد اذیت کردن بعضی بچه ها هم معلمشون گفت باید تا حدی رها کنید این چیزها رو.چون بخواید یا نخواید جامعه پره از کسایی که زور میگن و آزار میدن دیگران رو.بذارید بتونه راهشو وسط این خوبیها و بدیها پیدا کنه.قبول دارم کاملا حرفهاشونو.منتهی به خودشونم گفتم که شش سالگی خیلی زوده که بچه بخواد با بدیها آشنا بشه.که ایشونم باهام موافق بودن.درکل جلسه خوب و مفیدی بود!

یه دوستی دارم که دیروز از استرالیا اومدش.البته دیروز نیومدا.حدود ده روزی هستش که اومده،ولی من دیروز دیدمش.دوست صمیمیم نیست.ولی خیلی وقته باهم دوستیم و همیشه یه جوری شده که باهم بودیم.واسه همین معمولا هروقت میاد ایران،همو میبینیم.اینبارم زیاد طولانی نبود.حدودا یک ساعت همدیگه رو دیدیم که چهل و پنج دقیقه اش رو داشت از زمین و زمان گله میکرد!!!از آب و هوای ایران بگیر تا ترک آسفالت ها رو داشت شکایتشونو میکرد!حالا خوبه اونجا دنیا نیومده و تازه هفت هشت ساله که رفته و معمولا هم سالی یکی دوبار میاد ایران!متاسفانه اکثر کسایی که میرن کشورای دیگه،وقتی میان ایران به قدری غر میزنن و از همه چی ایراد میگیرن که اعصاب آدمو میریزن به هم!!نمیگم این مشکلات نیستا،معلومه که هست.معلومه که کشورای اروپایی،آمریکایی یا همین استرالیا،یا اصلا اکثر کشورای دنیا،زندگی کردن توشون خیلی راحت تر از ایرانه و خیلی زیاد امکانات دارن و خلاصه از همه نظر بهترن.ولی من میگم،بالاخره ما تو این کشور به دنیا اومدیم و با وجود همه مشکلات و گرفتاریها،دوسش داریم.من میگم وقتی آدم بعده یکسال یا هر چند وقت برمیگرده کشورش،باید سعی کنه چیزای قشنگشو ببینه و با عزیزاش این مدت رو بگرده و حالشو ببره!نه اینکه مدام غر بزنه،واااای چرا اینجا اینجوریه؟چرا مردم اینجوری رفتار میکنن؟چرا اینجوری رانندگی میکنن؟چرا قیمتها اینجوریه؟چرا مترو شلوغه؟چرا دم خر درازه؟

این دوست من،بعده حدود یکسال و نیم که منو دیده بود،حداقل بیست دقیقه اول رو داشت از رانندگی و ترافیک و بی قانونی مردم شکایت میکرد و اگه قطعش نکرده بودم،کل دیدارمون به همین میگذشت.با خودم فکر کرده بودم،شام رو هم باهم باشیم و بریم بیرون.میدونستم که خودشم دوس داره.ولی وقتی این اخلاقاشو دیدم،بهونه جور کردم و یک ساعته از دستش در رفتم!!!!

شما فکر میکنید توریستهای خارجی که میان ایران،این مشکلات و سختیها و گرفتاریها رو نمیبینن؟کورن؟باور کنید چشمای اونام اندازه ما میبینه!منتهی هروقت باهاشون حرف بزنید دارن از قشنگیهای ایران لذت میبرن و حال میکنن و از خوبیهای ایران و ایرانیها تعریف میکنن!آخه قرار نیستش که ما مدام خودمونو به رخ بکشیم و هی بخوایم اینو ثابت کنیم که جایی که شما زندگی میکنید چقدر بد و زشت و چندشه و چقدر جایی که ما هستیم،عالی و پرفکت و همه چی تموم!اصلا گیرمم که اینطور باشه،حالا که چی؟بیایم خودمونو دار بزنیم؟والله به خدا من سه تا از پسرخاله هام از بچگی رفتن امریکا و اونجا زندگی میکنن و من خودم تا حالا چندبار بیشتر ندیدمشون.چون خیلی خیلی کم میان ایران.ولی وقتی میان،به قدری از همه چی تعریف میکنن و لذت میبرن که آدم هی با خودش فکر میکنه،واقعا اینجا اینقدر خوبه؟!

اینقدر ازین دختره حرص خوردم که ببین چقدر راجع بهش نوشتم!!!خخخخخ

آخه ماها خدای کلاس گذاشتن واسه همدیگه هستیم!

امروز تو باشگاه یکی از بچه ها میگفت دیروز فهمیده که شوهرش سیگار میکشه و کلی ناراحت بود!البته ظاهرا شوهرش قبلا سیگار میکشیده،ولی حدودا یکسال پیش ترک کرده بود.یهو روز قبل اومده از جیبش پول در بیاره که پاکت سیگارش افتاده بیرون و دوستمم اونجوری که تعریف میکرد،قیااااااامت به پا کرد!میگفت شوهرم اومد برام توضیح داد که فقط چند ماه تونستم تو ترک بمونم و بعدش دوباره کشیدم.منتهی چون تو رو نمیخواستم ناراحت کنم،بهت نگفتم!حالا دوستم هم از سیگار کشیدن دوباره شوهرش ناراحت بود،هم از این چند ماهی که به قول خودش فریب خورده بود!من معمولا اینجور مواقع زیاد حرف نمیزنم.چون نمیدونم دقیقا چی درسته واسه زندگی اینا.بالاخره هر زندگی شرایط خودشو داره دیگه.بعدم تو شرایطی که طرف اینقدر ناراحت و عصبانیه،ممکنه هر حرفی ادم بزنه،باعث بشه یه شری به پا بشه و آتیششو بیشتر کنه!البته فقط با من حرف نمیزد.سه نفر بودیم که تمرین میکردیم و اینم داشت تعریف میکرد.شماها جاش بودید چیکار میکردید و چطور برخورد میکردید؟

امروز بابام آنژو گرافی داره.تا الان که دارم مینویسم،هنوز انجام نداده.نوبتش واسه غروب بود.هنوز که انجام نشده.خوده آنژوگرافی نگرانی چندانی نداره،ولی از جوابشه که نگرانیم .چون دکتر گفته بود که یا مشکلی نداره و میره خونه،یا باید بالن بزنن،یا فنر بذارن،یا عمل کنن!!!کاش مورد اول پیش بیاد.لطفا دعا کنید براش....

امروز صبح حال خوبی نداشتم.نگران بابا بودم.گفتم خدایا یه خبر خوب بهم بده تا حالم خوب بشه.البته چون اولش فکر میکردم آنژو صبحه.باشگاه که رفتم منشی باشگاه،یه خبر خوب راجع به خودش بهم داد که خیلی خوشحالم کرد.درسته منتظر خبر خوب از بابام بودم،ولی همین که اول صبح یه خبر خوب بشنوم خودش خیلی عالیه.بعدم چون از مشکلاتش خبر داشتم و واقعا براش ناراحت بودم،خیلی خوشحال شدم این خبر رو شنیدم.البته همچنان مشکلات زیادی داره،ولی امیدوارم این اتفاق بتونه مشکلات دیگه اش رو هم کمتر کنه.

خب دیگه برم....

ممنونم از همه تون که تو اینستا واسه بابام دعای خیر کرده بودید.اهل خودشیرینی نیستم،میدونید.ولی امروز،هر کامنتی که ازتون خوندم،همون لحظه اسمتون رو آوردم و از خدا خواستم هر مشکل و ناراحتی دارید،برطرف بشه و جاش رو شادی و عشق بگیره!

یه دنیا از محبتتون ممنونم...

مواظب خودتون باشید

آخر هفته خوبی داشته باشید

دوستتون دارم

بای


من مهنازم!

سلام

واسه پست قبل کامنت زیادی اومده ولی تاییدشون نمیکنم!البته دوتاشون همون اول اومده بود که جواب دادم.ولی امروز که دوباره سر زدم تا کامنتها رو جواب بدم،دیدم متاسفانه برخورد دوستان خوب نبوده!اکثرا هم خواسته بودن کامنتشون خصوصی بمونه.از اونجایی که اکثرا هم جزو دوستای خوبم هستن،راستشو بخواید دلخور شدم!نه از اینکه چرا خصوصی باشه،بلکه از اینکه چرا اینجوری باید قضاوت بشه؟اصلا چرا باید قضاوت کنیم؟

بنابراین هیچکدوم از کامنتها رو چه اونایی که لطف داشتن،چه اونایی که ایراد گرفتن،چه اونایی که نصیحت کردن،چه اونایی که نفرین کردن،خلاصه هیچکدوما رو تایید نمیکنم و خیال خودمو راحت میکنم!ولی در جواب اکثریت که راجع به یه موضوع صحبت کرده بودن و نصیحت کرده بودن و ایراد گرفته بودن،همینجا یه توضیحی میدم.امیدوارم اینو به عوض تایید نکردن کامنتهاتون ازم قبول کنید.

بچه ها من مهنازم.درسته؟من سحر،مینا ،شکوفه،مریم و و و نیستم که!من خودمم.تا جایی که یادم میادم هیچوقت تو هیچ قسمتی از حرفهامم نگفتم که من فرشته الهی هستم که خدا منو واسه راهنمایی شما فرستاده!تازه ازین کمترشم نگفتم.هیچوقت نگفتم همه کارهای من درسته!

ولی بارها گفتم و میگم که آدمها کارهایی رو که به نظرشون درسته یا حداقل تو اون شرایط بهتره رو انجام میدن.

منم تو شرایطی که پدرشوهرم یهویی تصمیم گرفت بیاد خونه ام،تصمیم گرفتم،بی احترامی نمیکنم و مثل مهمون ازش پذیرایی میکنم،ولی هییییییییچ حرف متفرقه ای باهاش نمیزنم و نزدم!و به نظرم بسیار کار خوبی کردم!

هروقت شماها با شوهر من ازدواج کردید و ساشا رو به دنیا اوردید و با خانواده شوهرم مراوده داشتید و سالها رو باهاشون گذروندید،اونوقت حق دارید بیاید اینجا فحش بدید و نصیحت کنید و از پدر شوهر مظلوم و بی دفاع من دفاع کنید و منو خانوادمو نفرین کنید.

بازم میگم من مهنازم.یه آدمی با خصوصیات اخلاقی منحصر به فرد،مثل همه آدما.من خلق و خوی خودمو دارم و اتفاقا خیلیم خودمو با این خصوصیات دوست دارم و به خودم افتخار میکنم.

من احترام بزرگترمو نگه میدارم،ولی به هیچ عنوان تو سری بخور و مظلوم و بی سر و زبون نبودم و نیستم و نمیخوامم باشم.اجازه بی احترامی به هیچکس نه بزرگتر نه کوچکتر رو نسبت به خودم نمیدم.

اگه بعضیا فقط تو وبلاگشون از خوبیاشون و بزرگواریاشون و گذشتهاشون و فداکاریاشون و کارای خیر تموم نشدنی شون مینویسن،به خودشون مربوطه.من ولی دارم خودمو مینویسم و روزهامو.من اینجا از خوبیهامم میگم از بدیهامم میگم.از خوشیهام میگم از ناراحتیهامم میگم.

مگه من دارم قصه تعریف میکنم که قراره قسمتهای بدشو سانسور کنم و فقط خوباشو تعریف کنم؟من دارم روزها و ساعتهای زندگیمو مینویسم و شماهام لطف میکنید و میخونید.اگه از آدمی با خلق و خوی من و طرزی که روزهامو میگذرونم خوشتون میاد و براتون جذابیت داره که خب دنبالم میکنید و منم بارها گفتم که به همراهیتون افتخار میکنم.ولی اگه از کسی مثل من خوشتون نمیاد یا فکر میکنید راه و روش زندگیم اشتباس،خب نخونید!!!دیگه از اینم راحت تر مگه داریم؟

من اگه میومدم مینوشتم وقتی پدرشوهرم اومد من همه گذشته رو فراموش کردم و مثل پروانه دورش گشتم،اینجا پر میشد از پیامهای تشویق و آفرین و به به و چه چه و منم میشدم عروس نمونه و فداکار!!!

ولی من هیچوقت اینکارو نمیکنم.چون به نظرم بعضی وقتها گذشت و فداکاری،نه تنها جایی نداره،بلکه شکل احمقانه ای به موضوع و خوده شخص میده!خب وقتی من عقیده ای به همچین رفتاری ندارم و انجامشمم ندادم،چرا باید به خاطر چهار تا تعریف و تمجید بیام و دروغ بنویسم؟حدود یکسال و نیمه که دارم مینویسم و تا الان باید تا این اندازه منو شناخته باشید که من اهل تظاهر و ظاهرسازی نیستم.من خودمم!

تازه من از اولشم همچین عروسی نبودم که با خانواده شوهرم خیلی صمیمی باشم و دور مادر و پدر شوهر بگردم!من از اولشم فاصله ام رو حفظ میکردم.حتی تو دوران نامزدی با اینکه تو یه شهر بودیم،ولی من هفته ای یه بار یا ده روز یه بار بیشتر نمیرفتم خونه شون.در صورتی که شوهری هفته ای پنج شش شب خونه ما میومد!از اولشم زیاد ازین بابت ازم شکایت داشتن،ولی من فکر میکردم کارم درسته و ادامه اش میدادم.هنوزم به نظرم کارم درسته.اتفاقا بعداز من یه عروس دیگه هم گرفتن که به طرز وحشتناکی باهم صمیمی بودن!یعنی واقعا مثل یه خانواده بودن.بعدش اینجوری شد که عروسه خودشون و کل فک و فامیلشونو همچین شست و پهن کرد رو رخت که دیگه جرات ندارن بدون اجازه اون به پسرشون زنگ بزنن!!!!حالا مدام همه جا پیش فامیلاشون میشینن و میگن،درسته مهناز از اولشم خیلی ما رو تحویل نمیگرفت،ولی هیچوقتم بهمون کوچکترین بی احترامی نکرد!

حالا اینجا یه عده شدن کاسه داغتر از آش.

علت اینکه کامنتها رو تایید نمیکنمم همینه که نمیخوام به دوستام بی احترامی بکنم.چندتا از دوستای خوبم که اتفاقا کامنتشونم عمومیه و میشه جواب داد و تایید کرد و مشکلی هم ندارن،اندازه یه صفحه برام نصیحت نوشتن و منو از عاقبت کارهام ترسوندن و اینکه سالهای بعد که ساشا زن بگیره،همین رفتارو بهم برمیگردونه و ازین حرفها!میدونستم اگه بخوام جوابشونو بدم،ممکنه بهشون بر بخوره.واسه همین بدون اینکه اسمی از کسی بیارم،کلی اینجا توضیح دادم که هم حرفهامو زده باشم هم کسی ناراحت نشه!بعدم اگه من اینقدر تو تربیت ساشا سهل انگار باشم و وقتی که زن گرفت،باهاش رفتارهایی رو بکنم که خانواده شوهرم با ما کردن،مطمئن باشید صد در صد منتظر رفتارهایی هزار برابر بدتر ازین خواهم بود!چون اون نتیجه رفتار اشتباهم با پسرم و عروسمه،نه نتیجه رفتار صد سال پیشم با پدر شوهرم!!!!!

جالبه که همه مون تو حرف زدن که میشه میگیم،همدیگه رو قضاوت نکنیم و ازین حرفها.ولی تا کوچکترین چیزی راجع به زندگی کسی میشنویم،بدون اینکه از پیشینه اون اتفاق و شرایط طرف خبر داشته باشیم؛به راحتی در باره اش قضاوت میکنیم و تازه حکمم صادر میکنیم!

حرفهایی داشتم که میخواستم تو پست جدید براتون بنویسم،ولی با خوندن کامنتها اینقدر اعصابم خورد شد که گفتم بهتره به جاش اینا رو بگم.

من تو دنیای واقعی هم همینطورم.یعنی نمیتونم دلخوریم رو پنهون کنم.واسه همین اگه از دست کسی ناراحت باشم،حتما بهش میگم که یا ارتباطم باهاش قطع میشه،یا سو تفاهم برطرف میشه و مشکلمون حل میشه.در هرحال هیچوقت نمیتونم تو خودم بریزم و تو شک و دو دلی باشم.خودم تکلیف خودمو معلوم میکنم!

میدونم پست تلخ و سردی بود،ولی باید اینا رو میگفتم.باید میگفتم که دلخورم....

خودتون میدونید که طرف صحبتم تو این پست همه تون نبودید.حساب همه تون پیش من جداست.اونایی که طرف صحبتم بودن،خودشون میدونن و حتما جوابشونم گرفتن!

شاید سخت باشه،ولی حداقل سعی کنیم،نه فقط تو حرف،بلکه تو عمل هم همدیگه رو قضاوت نکنیم!

بای



دوستای عزیزم در مورد ادد شدن تو اینستا؛لطفا یه کم درکم کنید.کسایی که تو وبلاگ هیچوقت اسمی ازشون نبوده.منظورم اینه که جزو کامنت گذارای همیشگیم نبودن که بشناسمشون و تو اینستا هم یه پیج خالی دارن رو خب من چه جوری میتونم اعتماد کنم؟نمیخوام خدای نکرده بهتون تهمت بزنم یا برنجونمتون،ولی واقعا نمیخوام محیط امنم رو به خاطر رودربایسی و با شک و تردید،به کام خودم و دوستام تلخ کنم.

پس اگه میخواید تو اینستا ادد بشید،یا باید یه پیج فعال تو اینستا داشته باشی.منظورم از پیج فعال چهارتا عکس گل و بلبل نیستش،خودتون میدونید دیگه.که در اونصورت بهم دایرکت بدید یا اینجا خودتونو اسم پیجتونو معرفی کنید تا اکسپت کنم،یا اینکه اگه جزو خواننده ها و همراههای همیشگیم هستید،اسم وبلاگیتونو بگید تا بشناسم،در اونصورت دیگه پیچ اینستاتون مهم نیس چه جوری باشه.همینقدر که میشناسمتون کافیه و اسم پیجتون رو که بهم بگید،اددتون میکنم.

ممنون که درکم میکنید.

مهمان ناخوانده!!!

سلام

خوبید؟

چه میکنید با هوای یه روز سرد و یه روز گرمه پاییز؟امروز رو تو تهران اعلام کرد آلاینده ها زیادن.پس اگه میتونید زیاد بیرون نرید.هروقت هوا سرد میشه بدون بارندگی،آلودگیش بیشتر میشه!پس مواظب خودتون باشید!

نمیدونم تا کی نوشتم.فکر کنم سه شنبه نوشته بودم.حالا از چهارشنبه براتون میگم.تو باشگاه نمیدونم حرف چی شده بود که یکی از بچه ها گفت،امروز سیزده آبانه!بعدش هی رفتیم تو خاطرات مدرسه مون و شروع کردیم به تعریف کردن خاطرات اون روزا و کلی هم حال کردیم و خندیدیم.بعدش وسطه خاطرات دوران مدرسه،من یهو یادم افتاد که خودمم امسال یه بچه مدرسه ای تو خونه دارم!پس امروز روز اونه!دیگه تا باشگاه تموم بشه همه اش داشتم تو ذهنم فکر میکردم چیکار بکنم واسه ساشا.

بعده باشگاه به شوهری زنگ زدم و گفتم که میدونستی امروز سیزده آبانه؟گفت،واقعا؟پس روز ساشا هستش که!گفت میخوای تو کادو بخر،منم اومدنی کیک میخرم.گفتم باشه!

رفتم خونه دوش گرفتم و ناهار ساشا رو دادم.شوهری زنگ زد که اگه میتونی پرایدو بنزین بزن فردا شاید ببرمش جایی کار دارم.البته دیروزش بنزین زده بودم ولی پر نکرده بودم.گفتم باشه.با ساشا زودتر حاضر شدیم که قبل مدرسه اول بریم بنزین بزنیم.آقا نمیدونید چه باد و خاک و طوفانی شده بود!یعنی وقتی پیاده شده بودم بنزین بزنم باد داشت منو میبرد!!!حالا فکر نکنید من اونقدر سبک شدم!بادش خیلی وحشتناک بود!ماشینم که کلا به گند کشیده شد از بس خاک میومد!طفلی جنوبیا که مدام باید این گرد و خاکها رو تحمل کنن!!!کاش میشد یه فکری براشون کرد.نمیدونم چیکار میشه کرد،ولی بالاخره باید یکی ازین آقایان!!!!یه غلطی بکنه دیگه!طفلکیا تمام زندگیشون شده خاک!

خلاصه بعدش ساشا رو رسوندم مدرسه و رفتم که براش کادو بگیرم که بارون گرفت!البته شدید نبود،ولی خب باعث شد اون گرد و خاکا بخوابن.میدونستم این شخصیتهای توی استوری رو دوس داره،واسه همین مستقیم رفتم دنبال همونا و خریدم.موقع برگشتن شوهری بهم زنگ زد که مهناز،تو بازم یه روز جلوتر از تقویمی که!!امروز دوازدهمه نه سیزدهم!گفتم،جدی؟ایندفعه تقصیر من نبود.یکی از بچه های باشگاه منو به اشتباه انداخت.گفتم پس کیک نخر.فردا غروب که اومدی جشنشو میگیریم.

رفتم خونه و یادم نیس تا غروب چیکار کردم.بعدش رفتم دنبال ساشا و آوردمش.

شب شوهری اومد.شام خوردیم و نشستیم به حرف زدن.ساعت ده و نیم جلسه ساختمون بود که شوهری رفت و ساعت دوازده و نیم اومد.خوابمون میومد و دیگه راجع بهش حرفی نزدیم و گذاشتیم واسه فردا و گرفتیم خوابیدیم.

پنجشنبه خوشحال از اینکه دیگه مدرسه بردن ساشا امروز تعطیله،رفتم باشگاه.بعده باشگاه فکر کردم حالا که تا غروب وقت دارم خودم کیک درس کنم.فکر کردم کیک بستنی یخچالی درس کنم.چون ساشا عاشق بستنیه.بالاخره روز اون بود دیگه.وسایلشو خریدم و اومدم خونه .ناهار ساشا رو دادم و گفتم بره تو اتاقش غذاشو بخوره چون من کار دارم.بعدش تند تند کیک بستنی رو درس کردم و گذاشتم تو فریزر.(دستورشو تو اینستا گفتم.لطفا دوباره سوال نکنید)

بعدش یه سری از وسایل برقی رو اوردم پایین و تو کابینت پایین گذاشتم.بعدش یهو به سرم زد که خونه رو تغییر دکوراسیون بدم.من چند وقت در میون این کارو میکنم و چند ماهی هم بود که از آخرین تغییراتمون میگذشت.شوهری یه پیشنهادی راجع به جای میز ناهار خوری داده بود که گفتم یکی از تغییراتم اون باشه.

خلاصه که کل خونه رو ریختم به هم و اینقدر جا به جا کردم تا بهترین حالتی که به نظرم رسید رو پیدا کردم.البته ساشا هم راجع به جای یکی از مبلها یه پیشنهاد داد که انجامش دادم و اتفاقا خوبم شد.حسابی خسته شدم،ولی خونه کلی تغییر کرد و خودم خیلی راضی بودم.

غروب شوهری اومد و خیلی از تغییرات خوشش اومد.گفتم ساشا رو ببر اون اتاق تا من وسایل جشنشو آماده کنم.بردش اون طرف و منم سریع کیک رو آماده کردم و گذاشتم رو میز و کادوش رو هم گذاشتم و صداشون کردم.ساشا حسابی سورپرایز شد.مخصوصا بعداز اینکه کادوش رو دید.میدونستم که خوشش میاد.بعدم عکس گرفتیم و کیک خوردیم.

بعد حاضر شدیم رفتیم بیرون و خریدهای هفتگیمونو انجام دادیم و اومدیم خونه.ساشا باهامون نیومد خرید.چون چند روزه حالتهای سرماخوردگی رو داره و هوام سرد بود،اصرار نکردم.تو راه خونه بودیم که ساشا زنگ زد و گریه میکرد که گوشم درد میکنه!پس چرا نمیاید؟!هیچی دیگه رفتیم خونه و سریع براش بخور آماده کردم و حوله رو هم گرم کردم و گذاشتم رو گوشش و خوابوندمش رو پام.آب لیمو شیرینم گرفتم و دادم خورد.شربت استامینوفن هم دادم بهش.یه کم که گذشت،گفت دیگه خوب شدم!گوشش درد میکرد حتما،ولی بیشتر گریه اش مال این بود که دیر کرده بودیم!

شام املت خوردیم و فیلم دیدیم و حرف زدیم و لالا....

جمعه صبح با صدای تلفن شوهری بیدار شدم.دیدم داره با لحن خیلی سردی به یکی میگه،کی میرسی؟ما خونه ایم دیگه!ازین حرفها!

رفته بود تو نشیمن داشت با گوشیش حرف میزد.همونجوری که رو تخت دراز کشیده بودم داشتم فکر میکردم یعنی کی میخواد بیاد.فکر کردم اگه دوستای خانوادگیمون یا کسی از خانواده ام میخواست بیاد،به من زنگ میزد.بعدم هیچوقت شوهری با اون لحن باهاشون حرف نمیزنه.یه دفعه فکرم رفت طرف خانواده شوهری!تنها کسی که از خانواده شوهری به ذهنم رسید ممکنه بخواد بیاد،پدر شوهر بود!با این فکر بلند شدم و رفتم تو اتاق.شوهری رو مبل نشسته بود.گفتم کی داره میاد؟گفت،بابام!!!!

هیچی نگفتم.ولی دلم آشوب بود.فکر اینکه مشکلی پیش میاد نبودم،فقط از اومدنش حس خوبی نداشتم.کلا وجودشون و حتی اسمشون بهم استرس میده!

از شب قبل لوبیا خیس کرده بودم که قورمه سبزی درس کنم.گفتم واسه ناهار میاد؟گفت نمیدونم.تو همون قورمه سبزی که میخواستی رو درس کن.اگه اومد که همونو میخوریم باهم.خودشم حالش گرفته بود و ناراحت بود.

صبحونه رو خوردیم و شوهری رفت پایین صندوق عقب ماشینو تمیز کنه.ساشا هم باهاش رفت.برنج شستم و خورشتو بار گذاشتم و دیگه هیچ کار نکردم.فقط منتظر بودم بیاد و هرچی پیش اومد همون موقع راجع بهش فکر کنم.نمیخواستم پیش پیش برم پیشواز اتفاقات بد!

خلاصه ساعت حدودا یازده اومد.باهاش روبوسی نکردم.فقط از دور،دست دادم و حال و احوال کردم.البته غیر از خودش حال هیچکیو نپرسیدم چون برام مهم نبود.نشست و با ساشا مشغول شد و یکسره باهم حرف میزدن و بازی میکردن.کلا ساشا رو خیلی دوس دارن.ساشا هم باوجودی که خیلی کم میبیندشون،ولی خیلی دوسشون داره.اون روزم کلی ذوق کرده بود از اومدنش.

چایی و شیرینی آوردم و بعدم میوه.بعدم پاشدم لباسهایی که لباسشویی شسته بود رو پهن کردم و ناهار و سالاد و ماست و خیار درس کردم.ساعت یک بود که با ساشا رفتن تا جلوی در بدمینتون بازی کنن.از وقتی اومده بود،غیر از سلام علیک شوهری یک کلمه هم باهاش حرف نزده بود.بهش گفتم بالاخره هرچی باشه اینجا مهمونه.باهاش حرف بزن.گفت من چه حرفی دارم باهاش بزنم آخه؟خلاصه یه کم حرف زدیم و بعدش شوهری رفت پایین واسه ناهار صداشون کرد و اومدن بالا و ناهارو خوردیم و جمع کردیم و ظرفها رو شستم و شوهری هم کم کم با باباش حرف زد.

باباش میگفت میخوام یه خونه بخرم،پولم کمه،بیا باهم بخریم.نه اینکه واسه این اومده باشه،ولی اینم گفت.شوهری گفتش نه بابا،من الان دستم خالیه و ازین حرفها.یه ساعت بعداز ناهار خداحافظی کرد و رفت.شوهری باهاش تا پایین رفت.میگفت بهش گفتم کاری داشتی اومدی اینجا؟گفت نه.تهران کار داشتم،اومده بودم خونه داییت.گفتم بیام شماها رو هم ببینم.بعدم گفته بود رو قضیه اون خونه فکر کن اگه شد بخریمش.به شوهری گفتم،به خدا اگه یه بار دیگه بخوای با خانواده ات مراوده مالی داشته باشی،خودمو میکشم!گفت،نه بابا خیالت راحت!ولی من خیالم راحت نیس.چون این شوهری هرچقدرم سرش میاد،بازم عبرت نمیگیره و صدبارم از یه سوراخ گزیده میشه!

من که با باباش غیر از سلام و خداحافظی و تعارف واسه ناهار هیچ حرفی نزدم!قهر نیستم باهاشون،ولی حرفی هم برای گفتن ندارم که بزنم.

غروب شوهری گفت بیا بریم بیرون دور بزنیم و شام بخوریم.گفتم ولش کن حال ندارم.ولی اصرار کرد و رفتیم و یه کم قدم زدیم و نبات و دارچین و فلفل قرمز از عطاری خریدم.واسه شام ساشا گفت بریم پیتزا بخوریم.ولی گفتم دلم کباب میخواد.همه اش که نمیشه حرف ساشا!البته ساشا خودشم کوبیده دوس داره.رفتیم و کباب خوردیم.من جوجه بدون برنج خوردم و اونام کوبیده با برنج که خوشمزه بود.بعدم اومدیم خونه و من دلم میخواست زود بخوابم ولی ساشا زود خوابید و قبل از خواب براش قصه گفتم و دیدم شوهری تنهاست.پیشش نشستم و میوه خوردیم و حرف زدیم و فیلم دیدیم و بعدم خوابیدیم.

صبح ساعت پنج شوهری صدام کرد که من پرایدو میبرم،تو با سمند برو!آخه بگو اینم چیزیه که منو بیدار میکنی!خودش میدونه که اگه منو بیدار کنه من دیگه خوابم نمیبره!خلاصه که دیگه نخوابیدم و فقط تو جام غلط زدم تا شش نیم که پاشدم صبحونه ساشا رو حاصر کردم.براش شیرعسل هم درس کردم.بیدار شد صبحونه اش رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.دمنوش خوردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه و یه کم استراحت کردم و رفتم دنبال ساشا و اومدیم خونه.

رفتم حموم و بعدش ناهار درس کردم.ناهار ساشا رو دادم و خودم رو تخت دراز کشیدم و گفتم پست جدید رو بنویسم.ولی تا نصفه اش نوشته بودم که خوابم برد!!!

ساعت چهار بیدار شدم.دلم درد میکرد شدید!نمیدونم چرا اینجوری شدم.قبل از خواب خوب بودم!

پاشدم ناهار خوردم یه کم و با ساشا بازی کردم.بعدش واسه مامانم زنگ زدم و کلی حرف زدیم.پاشدم چایی درس کردم و با ساشا چایی نبات خوردیم.دوتا لیوان خوردم!

دلم یه کم بهتر شد،ولی خوبه خوب نشدم و هنوزم درد میکنه!!!

شوهری اومد براش نسکافه آوردم .گفت کاش واسه منم چایی نبات میاوردی.گفتم آخه چایی همه اش رو خوردیم و تا دوباره دم کنم طول میکشه!

الانم نشستیم و داریم هوش برتر نگاه میکنیم و منم ادامه پست نیمه کاره ام رو براتون مینویسم.

نمیدونم چه جوری شد این پست.وسطش که خوابیدم و بعدم صد دفعه بلند شدم و دوباره نشستم سرش!دیگه اگه بد شد ببخشید.

ممنونم از بودنتون و دلگرمیهایی که همیشه بهم میدید.

ممنون از بچه های اینستا که کلی از بودنشون و حرفهاشون انرژی میگیرم.

امیدوارم زندگیاتون پراز سلامتی،عشق و شادی باشه .

هفته خوبی رو براتون آرزو میکنم.مواظب خودتون باشید....بای

.

Instagram;     @mahnazblog

حرفهایی از اینطرف و اونطرف!

سلام

خوبید؟

کامنتها رو هنوز تایید نکردم.ولی به زودی جواب میدمشون.

نمیدونم هورمونهای زنانه شما چه مدلی هستن،ولی مال من که خیلی ادا اطوار دارن!یعنی از یه هفته مونده به زمان پریودیم،همه چی به هم میریزه و اخلاقم سگی میشه و دل نازک میشم و همه غم و غصه ها و مشکلات گذشته و حال و آینده میان سراغم و من حس میکنم بدبخت ترین آدم دنیام!!!!

آها یه چیزم اینجا بگم.چندتا از دوستان چندبار خصوصی بهم گفتن باید یه کم تو حرفهات رعایت کنی و مثلا برای دوره ماهیانه،یه چیز دیگه بگی که اگه چهارتا آقا اینجا رو میخونن،بد نشه!!!من میخوام بدونم مگه این یه جور نقصه؟یا مگه عیب و ننگه که باید قایمش کرد؟اینم یکی ازون چیزای مزخرفیه که به اسم حجب و حیا تو فرهنگمون متاسفانه جا افتاده!پریود،به معنی دوره است.یعنی یه سیکل ماهانه!خب واسه همه خانمها هم هستش.آقایونم ازش بی اطلاع نیستن!به دلیل مکانیسم بدن خانمها و بارداری و خیلی چیزای دیگه که باید انجام بدن،نیتز دارن که هر ماه پنج تا هفت روز بدنشون یه جور پاکسازی انجام بده.حالا این کجاش خجالت آوره؟یا مثلا وقتی میری مغازه و نواربهداشتی میخری،همچین تو پلاستیک سیاه استتارش میکنن که والله مواد مخدر و قاچاقم اینجوری قایمکی رد و بدل نمیکنن!!!نمیدونم چه اصراری داریم که هرچیزی رو که متعلق و مربوط به زنهاست رو خجالت آور و حقیر نشون بدیم!البته در این مورد بیشترین تقصیر از خوده ما خانمهاست.یعنی تمام کسایی که این عقیده رو انتشار دادن و همچنان میدن،بالای نود و نه درصدشون زن هستن!به قول معروف؛از ماست که بر ماست!حالا این قضیه که نمونه خیلی خیلی کوچیکش بود.کلا تو همه حقوقی که اذعان داریم تو اینهمه سال از دستمون رفته و پایمال شده،متاسفانه بیشترین نقش رو همین ما زنها داشتیم و دانسته و ندانسته،تیشه به ریشه خودمون زدیم!

این همه فلسفه بافی کردم که بگم اینروزا رو اون دنده ام که همه با احتیاط از کنارم عبور میکنن و مواظبن پرشون به پرم نگیره!!!

ساشا هم باز دو شبه که تب میکنه!حس میکنم داره آنفولانزا میگیره!آخه همیشه همینجوری شروع میشه.شوهری هرچی گفت ببریمش دکتر قبول نکردم.گفتم بابا چهار روزم دیرتر این آت آشغالهای شیمیایی رو بخوره غنیمته!والله این داروهاشون هیچ اثری که نداره،فقط میزنه معده و کلا دستگاه گوارش آدمو داغون میکنه.

البته روزا خوبه ها.کلا مادوتا این مدلی هستیم که غروب به بعد مریضیامون رو میشه و به اوج میرسه.فعلا که مرتب بهش بخور اکالیپتوس میدم که تا الان موثر بوده.شیر عسل و دمنوشم میدم بهش.امروزم رفتم لیمو شیرین و پرتقال خریدم که آبشونو بگیرم و هر روز بخوره.قرص جوشان ویتامین سی هم صبحها بهش میدم!ببینم با اینجور چیزا چند روز میتونم دکتر رفتنشو تعویق بندازم.البته تبش که بالا میره،استامینوفن میدم.حالا تا ببینیم چی میشه!

تمرینام تو باشگاه خیلی سنگین شده.احساس میکنم تمام رگای پام داره پاره میشه!البته یه سریا رو هم کم کرده یا کلا حذفشون کرده.

قرعه کشی باشگاهم دیروز بود که به اسمم نیفتاد!آس و پاسم بدجور!!!خخخخخخ

حوصله روزانه نویسی ندارم فعلا همینا رو ازم قبول کنید لطفا!

دو نفر امروز جدید اومدن باشگاهمون که یکیشون خیلی خوشگله!حال میده آدم اینقدر خوشگل باشه ها!

میخوام دندونای بالامو لمینت،یا امپیلنت،نمیدونم کدومشونه،بکنم!همونا که دندونها رو صاف و صوف میکنن و روشونم لایه سرامیکی میکشن و همه یکدست میشن!اگه راجع بهش اطلاعاتی دارید بهم بگید.هم اینکه چه جوریه،خوبه یا نه و چقدر می مونه.و قیمتش مثلا واسه دندونای بالام چقدر میشه.میسی...

دلم میخواست یکی دیگه آشپزی میکرد و من مینشستم فقط میخوردم!سخته آدم همه اش خودش کاراشو بکنه!مثلا دیشب دلم عجیب سوپ رشته میخواست!ازون سوپهای پدر و مادر دارا.نه ازین الکی بلکیها که مثل آب زیپو می مونن!ولی از اونجایی که شوهری و ساشا لب به سوپ نمیزنن،هرکاری کردم،حوصله ام نکشید پاشم واسه خودم درس کنم!

بابام دوباره قلبش مشکل پیدا کرده!حدود هفت هشت سال پیش عمل قلب باز انجام داده بود.حالا چند وقته که میگفت حالم خوب نیس.اون سری گفتم که رفتش اسکن کرد.پریروز جوابشو برد دکتر و گفتش چندتا از رگهای قلبت گرفته.باید آنژیو بشی و ببینیم درصدش چقدره.اگه پایینه شصت هفتاد درصد باشه،بالن میزنیم یا همچین کارایی.اگه بالاتر باشه،باید دوباره عمل کنی!حالا دیروز که بهش زنگ زدم،میگه ولش کن من که حالم خوبه.وزنمم دارم میارم پایین دیگه نیازی به آنژیو نیس!!!میدونم که خیلی میترسه!درواقع وحشتش از اینه که آنژیو بشه و بگن دوباره نیاز به عمل داره!گفتم این حرفها چیه.نمیتونیم که همینجوری تو استرس و دلشوره باشیم.باید آنژیو بشید ببینیم چی میگه!مامانم گفت،نگران نباش حتما مجبورش میکنیم انجام بده!آدمها سنشون که بالاتر میره،ترسوتر میشن!

خداکنه نیاز به عمل نداشته باشه....

دیروز ساشا گفتش همون بچه که اذیتش میکرد،نقاشیشو پاره کرده!گفتم خب به خانمتون میگفتی.گفتش،گفتم،ولی گفت اشکال نداره،برو بشین سرجات!!اون دفعه هم که با معلمشون صحبت کردم گفتش پسربچه هستن و نمیشه تا این اندازه کنترلشون کرد.من همچین فرصتی ندارم.همونقدر برسم با اینهمه شیطونیاشون ،درس رو بهشون یاد بدم!از یه طرف حق داره،از طرفی هم آدم باید با اطمینان بچه اش رو بفرسته مدرسه دیگه.نمیشه که بیان اذیتش کنن.خلاصه که دیروز که ساشا رو بردم مدرسه،برعکس هر روز که جلوی در میبوسیدمش و خداحافظی میکردیم و میفرستادمش تو حیاط،اینبار باهاش رفتم تو.بچه ها صف بسته بودن.گفتم اون دوستت که اذیتت میکنه رو نشونم بده.اسمش عرشیا بود.نشونم داد.قیافه اش خیلی مظلوم بود و اصلا نشون نمیداد اینقدر شیطون باشه.رفتم پیشش و گفتم،تو که اینقدر پسر خوبی هستی،چرا به جای اینکه اینجا تو مدرسه دوستای جدید پیدا کنی و با همه دوست باشی،بچه ها رو اذیت میکنی؟گفت،من اذیت نکردم.گفتم،مگه تو دیروز نقاشی ساشا رو پاره نکردی؟میدونی ساشا چقدر نقاشی دوس داره و میشینه با خوشحالی نقاشی میکشه.اونوقت وقتی تو به همین راحتی پاره اش میکنی،خب ناراحت میشه دیگه.تازه چندبارم هولش دادی تو حیاط.مگه نه؟یه کم منو نگاه کرد و یه کم ساشا رو نگاه کرد و گفتش،آره اشتباه کردم.ببخشید!بعدم ساشا رو بغل کرد!!!منم بغلش کردم و بوسش کردم و گفتم حالا خیالم راحته که ساشا یه دوست خوب تو کلاس داره!

حالا نمیدونم اون لحظه جوگیر شد و مهربون شد،یا اینکه حرفهام اثر میذاره و دیگه اذیت نمیکنه!البته که بچه ها همه خوبن و پاک،ولی خب همین شیطنتهای بی قصد و غرضشونم میتونه به خودشون و بقیه آسیب بزنه.پس باید جلوشونو گرفت!حالا امروز که ساشا رو میبردم مدرسه،بهم میگه،یه دوست دارم تو کلاس که موهاش قهوه ایه.اسمشو ولی نمیدونم.میشه بیای و با اونم صحبت کنی.چونکه دیروز تو کلاس همه اش بهم میخندید!!!!واسه همین چیزا بود که نمیخواستم خودمو قاطی کنما!بچه پر رو!!

بعداز اینکه ساشا رو رسوندم مدرسه رفتم لیمو شیرین و پرتقال خریدم و بعدم رفتم بنزین زدم و اومدم خونه.الانم که گشنه و تشنه نشستم دارم پست میذارم!البته دروغ نگم،قبلش یه لیوان شیرقهوه واسه خودم درس کردم و در حال پست گذاشتن خوردمش.

خب دیگه برم یه چی بخورم که خیلی گشنمه.

مواظب خودتون باشید.

خودمونو دوس داشته باشیم و به هم احترام بذاریم و همدیگه رو هم قضاوت نکنیم.

دوستتون دارم

بای