روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

آخرین پست 95

سلام

خوبید؟خوشید؟سلامتید؟چه میکنید این روزای آخره سال؟امیدوارم دیگه کاراتون تموم شده باشه و فقط برید بگردید و خوش بگذرونید.

منو دیگه میشناسید دیگه!وقتی میام خونه مامانم اینا،وبلاگ تعطیل میشه!!ولی ایندفعه گفتم حیفه که آخرین پست سال رو براتون نذارم و حرفهای آخرینو نزنم.چون بالاخره آدمه دیگه!اومدیم و تا سال بعد نبودم.لااقل حرفامو بزنم و برم!خخخخخخخخ

اول قبل از اینکه تعریفیها رو بگم اینو بگم تا یادم نرفته.سال 95 با همه خوب و بدیهاش داره تموم میشه.تو روخدا اینقدر اینجا و اونجا تو دنیای حقیقی و مجازی نیاید بگید عجب سال بدی بود و کاش زودتر تموم بشه و چقدر آدم مردن و ازین حرفها!هرسال همینقدر آدم می میره و دنیا میاد ولی ازونجایی که معروف نیستن و کسی نمیشناسدشون،به چشم نمیاد .صد البته که فوت هنرمندان و کسایی که باهاشون خاطره داریم خیلی سخته.کلا رفتن همه عزیزان واسه خانواده هاشون سخته.چه معروف باشن و چه نباشن!خدا همه عزیزایی که تو این سالها و سالهای قبل از دنیا رفتن رو بیامرزه و به خانواده هاشون صبر بده.حرفم اینه که اینقدر نیایم بگیم اه چه سال بدی!چه سال پر از مرگ و میری!این سال هم مثل بقیه سالها به تعداده آدمای دنیا اتفاقات خوب و بده متفاوت داشت.کلی آدم از دنیا رفت و کلی فرشته کوچولو به دنیا اومد.کلی خونه خراب شد و کلی خونه ساخته شد.دنیا همینه!تا بوده همین بوده و تا هست چنین خواهد بود!همیشه اتفاقاتی میفته که جیگر آدمو میسوزونه و اتفاقاتی هم میفته که آدم دلش میخواد از خوشحالی فریاد بزنه.اینا نه تقصیره سال خاصیه نه چیز دیگه!اتفاقاتیه که به خاطر هزار و یک دلیل که بعضیاش دست ماست و بعضیاشم دست ما نیست اتفاق میفته و ما با انداختن تقصیرها گردن عددها و رقم ها و سالها و کائنات و زمین و زمان،فقط میخوایم بار اشتباهات رو از رو دوشمون برداریم تا از ناراحتیهامون اینجوری کم کنیم!آخه ما ایرانیها متاسفانه اکثرا وقتی اتفاق بدی میفته،جای اینکه دنبال راه چاره یا ترمیمش باشیم،سریع دنبال یه مقصر میگردیم تا همه چیو بندازیم گردنش تا خیالمون راحت بشه.

مرگ و میر رو به همین راحتی نمیشه نه گردن خدا نه بنده خدا انداخت.ولی مسخره ترین حالت اینه که بندازیمش گردن یه سال خاص یا یه عدد خاص!سال 95 واسه خیلیها سال فوق العاده ای بوده و به خیلی چیزهای عالی رسیدن که این سال رو براشون خاطره انگیز کرده.واسه خیلیهام سال بدی بوده و متاسفانه عزیزاشون رو از دست دادن و غم ابدی تو دلشون نشست.به هرحال خوب یا بد،دو روز بیشتر از این سال نمونده و از ته دل آرزو میکنم اگه عزیزی رو از دست دادید تو این سال روحش قرین آرامش باشه و خدا به دلهای داغدیده تون صبر و قرار بده و الهی که هیچوقت دیگه غم نبینید.

سال 95 هم امیدوارم به خوشی تموم بشه و بره به سلامت.....

خب بعد از این مقدمه طولانی،که البته دلم میخواست بهتون بگم،بریم سراغ تعریفیهای این چند روز!

پنجشنبه صبح ساعت هشت بیدار شدیم و جمع و جور کردیم و رفتیم بنزین زدیم و ساعت نه حرکت کردیم سمت شمال.خداروشکر نه تو تهران،نه جاده،به ترافیک نخوردیم و راحت اومدیم.تو راهم هر یکی دو ساعت وا میستادیم و من پیاده میشدم یه کم قدم میزدم و استراحت میکردم و بعد دوباره راه میفتادیم.واسه همین خسته نشدم اصلا.

ساعت یک و نیم فکر کنم رسیدیم.مامانم فقط خونه بود.هرکی دنبال کار و بار خودش بود.ناهار قورمه سبزی بود که خوردیم.بعدش داداش کوچیکه از باشگاه اومد و بعدم بابام اومد.کلی خوشحال شدن از اومدنمون.مامان و بابا یه سر رفتن سر مزار ،چون آخرین پنجشنبه سال بود.شیرینی هم خریده بودن و بردن واسه خیرات.

شوهری خوابید و منم دراز کشیدم.البته این داداش کوچیکه و ساشا اینقدر حرف میزدن و شلوغ میکردن که نذاشتن بخوابیم!مامان اینا اومدن و غروب مامان نوبت دندونپزشکی داشت.گفت توام بیا بریم و برگردیم.شوهری رفته بود آرایشگاه.ساشا و داداشم باهم رفتن بیرون دور بزنن و من و مامان و بابا رفتیم.کارشو انجام داد و اومدیم خونه.ساشا و داداش کوچیکه هم اومدن.پیتزا خورده بودن.مام شام خوردیم و شب داداش وسطی هم اومد و نشستیم به حرف زدن.شوهری واسه داداش وسطی موزر خریده بود که بهش داد و کلی هم خوشحال شد.دستش درد نکنه.بعدم ساعت یک و نیم دو خوابیدیم.

جمعه صبح ساعت هشت بیدار شدیم صبحونه خوردیم و با شوهری رفتیم یه ساعت پیاده روی کردیم و برگشتیم.هوام عااااالی بود!خیلی حال داد. مامان واسه ناهار ته چین بوقلمون گذاشت.که جاتون خالی فوق العاده شده بود.بعده ناهار مامان یه سینی باقلوا درس کرد.باید یه پولی رو واریز میکردم که دیدم شوهری خوابه و خودم سریع لباس پوشیدم و رفتم بانک واریز کردم و برگشتم.

مامان باقلوا رو که آماده شده بود رو گذاشت بمونه تا فردا که از قالب درش بیاریم.چون باید یه روز کامل تو قالب خودش باشه.

غروب با مامان و ساشا و شوهری رفتیم بیرون دور زدیم.جمعه بود ولی طلافروشیهام باز بودن.کاش همیشه دم عید باشه و اینقدر جنب و جوش و شور و شوق بین مردم باشه.

مامان گفت ببینیم میشه النگوهامو عوض کنم.کلا طلا بازه مامان من.مدام درحال خرید و عوض کردن طلاست.کلی هم ضررش میشه ولی بازم عاشق تنوعه.البته زیادم میخره.کلا طلا دوس داره.ماه قبل سه تا النگو خریده بود که چون خوشش نیومده بود و پشیمون شده بود اصلا دستش نکرد!!!خلاصه کلی گشتیم و دور زدیم و یه تومنم پول روش گذاشت و دوتا النگوی پهن خرید.البته خیلی قشنگن و خودشم کاملا خوشش اومد!بعدش یه سری خریدهای دیگه هم داشت که انجام داد.مام شلوار ساشا رو که براش بلند بود رو بردیم خیاطی و گفت نیم ساعت دیگه حاضر میشه.تا حاضر بشه،رفتیم ساندویچی و هات داگ خوردیم!بعدش شلوارو گرفتیم و سوار شدیم و اومدیم خونه.

خسته شده بودم و کمرم درد میکرد.دراز کشیدم فقط دیگه!

شب داداش بزرگه اینام اومدن و کلی با نی نی سرگرم شدیم.خیلی جیگر شده!دیگه اونام ساعت یک رفتن و مام تا بخوابیم ساعت شد دو!

امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم.دیشب ساشا خواب بد دید و با جیغ بچه ام از خواب پرید.آوردمش پیش خودم خوابید!ایشالله که خیره!

مامان بیدار بود و مشغول شیرینی پزی!شیرینی های عیدمونو مامان میپزه.هرکی هم میاد خونه شون عید دیدنی،به عشق شیرینی های مامان میاد.ساشا هم بیدار شد و کمکش کردیم و قالب زدیم و بعدش من دراز کشیدم و نوه و مادربزرگ به کارشون ادامه دادن.صبحونه خوردیم و من و ساشا رفتیم حموم و اومدیم.

مامانم کارش تموم شد.شوهری رفت بیرون کار داشت و داداش کوچیکه هم خواب بود.با بابا و مامان رفتیم فروشگاه خرید کردیم و آجیل و شکلات و میوه عیدم خریدیم.الهی الهی الهی خدا به همه اونقدری بده که تو این سال جدید،سفره هاشون پر باشه و هیچکس شرمنده و بی پول نباشه....

اومدیم خونه.شوهری هم اومده بود.ساشا و داداش کوچیکه هم داشتن شیرینی میخوردن!

مامان یه کم جمع و جور کرد و رفت حموم.منم واسه ناهار لوبیاپلو درس کردم.شوهری ماشینو آورده بود تو حیاط و داشت تمیزش میکرد.من و مامانم رفتیم حیاط نشستیم و پرتقال خوردیم.اینقدر بهمون حال داد که وقتی به خودمون اومدیم دیدیم یه کوه پوست پرتقال جلومونه!!!هه هه هه 

ساعت دو و نیم ناهار خوردیم.بعدش بابا هم اومد و ناهارشو خورد و با مامان و شوهری رفتن دنددنپزشکی واسه کار مامان و بعدشم بابا و شوهری میخواستن برن جایی کار داشتن.ساشا هم خوابیده و منم از فرصت استفاده کردم و نشستم به نوشتن واسه شما!

الانم داداش کوچیکه از باشگاه برگشت!

موقع تحویل سال حتما با اسم همه تونو یاد میکنم و از خدا میخوام به خواسته هاتون برسوندتون.شمام لطفا ما رو دعا کنید.

تو این سالی که گذشت اگه ناخواسته ناراحتتون کردم،معذرت میخوام.

هیچوقت راضی به آزاره کسی نبودم و تا جایی که میدونم،خواسته و آگاهانه کسی رو آزار ندادم.

براتون بهترینها رو از خدا میخوام.الهی به حق بزرگی خدا،هرکی آرزوی مادر شدن داره،سال بعد خبر بارداریشو بشنوه.هرکی مشکل و گرفتاری داره،خدا یه جوری براش رفع کنه که خودشم هاج و واج بمونه!هرکی قرض و بدهی و مشکل مالی داره،برطرف بشه!

الهی همه تون خودتون و عزیزاتون تنتون سالم باشه و هیچوقت مریضی سراغتون نیاد.

براتون تو سال جدید،سلامتی،رضایت،آرامش و رفاه و یه دنیا شادی آرزومندم!

خیلی دوستتون دارم و خوشحالم که دوستای خوبی مثل شماها دارم.

سعیمو میکنم،ولی قول نمیدم که تو تعطیلات عید بتونم وبلاگو آپ کنم،ولی تو اینستا حتما هستم و از خودم باخبرتون میکنم.

مواظب خودتون باشید

پیشاپیش سال نوتون مبارک

بوووووس ....بای

خلاصه نویسی

سلام

خوبید؟

راستش دستم به نوشتن نمیره!گفتم یه چند خطی بنویسم تا ازم بی خبر نمونید.

البته حتما اینروزا حسابی مشغولید.این یکی دو هفته آخر اسفند انگار زیادی کش اومده!حداقل واسه من که اینجوریه.خونه تکونیم تموم شده،خریدامونم تموم شده،ورزشم محدود شده،ساشا تعطیل شده،شوهری روزا زود میاد خونه.....

همه اینا باعث شده وقت اضافیم زیاد باشه و بیکارتر باشم و کیه که ندونه،من اگه فعالیت نداشته باشم،خسته و بی حوصله میشم!

البته هر روز پیاده رویمو دارم،تا دیروزم که ساشا رو میبردم مدرسه و میاوردم،خریدم به صورت محدودتر میرم.یعنی فعالیتمو دارم،ولی محدود شده.شایدم چون دوس دارم این روزا زودتر تموم بشه،واسه همینه که به نظرم طولانی و خسته کننده شده.

هوا ولی عالیه.صبحها که میرم پیاده روی و بعدم باشگاه،زمین خیسه و احساس فوق العاده ای به آدم میده.دیروزم که از غروب بارون میومد.

یکشنبه نوبت دکتر داشتم که رفتیم و دکتر نوبت سونو رو انداخت واسه 20 فروردین.دوس داشتم زودتر انجام بشه،ولی گفت اون موقع بهتره.البته اول گفت واسه پنجم فروردین،منتهی گفتم اون تایم مسافرتم!گفت پس بمونه واسه بعده عید.ایشالله که همه چی خوب باشه و این کنجد کوچولو حالش خوب باشه.

بعده دکتر رفتیم،ته دیگ، و یه غذای توپ خوردیم.از رستوران که دراومدیم،جلوی یه مغازه ای،ماهی  و تنگ میفروختن.با ساشا نگاه میکردیم که فروشنده اش یه ماهی سیاه کوچولو رو گذاشت تو نایلون و داد به ساشا!گفتم فقط داریم نگاه میکنیم!گفت،دوس دارم اینو عیدی بدم به این آقاکوچولو!چه خوبه این مهربونیای کوچیک!ازش تشکر کردیم و ساشا خیلی خوشحال شد.کادوی یهویی حال میده آخه!ما چون میریم عیدها شمال و مسافرت،معمولا ماهی نمی خریم.

تو ماشین که میومدیم خونه،ساشا گفت،حالا وقتی میریم مسافرت،تکلیف جورج چی میشه؟!!!!گفتم،جورج کیه؟!گفت،اسم ماهیمه دیگه!ها ها ها 

خلاصه که از اونروز داره رو مخمون کار میکنه که مسافرت نریم و بمونیم پیش جورج!البته به شمال رفتن راضی شده،ولی چون گفتیم،فقط تا شمال میتونیم ببریمش و بذاریم پیش ماهی های مامان من و دیگه اصفهان نمیتونیم ببریمش،اونم گفته،پس عیدو شمال باشیم تا جورج نمیره!!!داستانی داریم با این جناب جورج!

تازه از پیاده روی و باشگاه برگشتم و چون سردم بود،دوش نگرفتم.پتو دادم تنم و رو کاناپه دراز کشیدم .یه کم دراز بکشم و بعدش با ساشا بریم بیرون ببینم میتونم لباس خونگی و لباس زیر واسه خودم بخرم!دستبندمم چند ماهه پاره شده،بدم درستش کنن.بعداز ظهرم برم حموم!

خب دیگه این گزارش خلاصه ای ازین چند روز بود.

کامنتها رو هم ایشالله به زودی تایید میکنم.

ممنونم به خاطر بودنتون و اینهمه خوب بودن و مهربونیتون.

مواظب خودتون باشید و حواستون به عزیزاتون و آدمای دور و برتون باشه.

دوستتون دارم

بای

هدیه،خونه تکونی،خرید و تمام!

سلام

خوبید؟

چه خبرا؟خسته نباشید از خونه تکونی!خریداتونو کردید؟دیگه احتمالا وارده فازه خوشگلاسیون و دور زدن و چرخیدنای شب عید شدید!به به....

سه شنبه پست گذاشته بودم.چهارشنبه صبح داداش کوچیکه زنگ زد راجع به همون قضیه که تو اینستا گفته بودم.اینکه جریانو نمیگم،واسه اینکه خیلی طولانیه و اگه یه قسمتشو بگم،مجبورم همه اش رو بگم وگرنه متوجه نمیشید!واسه همین ترجیح میدم کلا بی خیالش بشم!

خلاصه اش واسه اونایی که اینستا نیستن،اینه که داداش کوچیکه قرار بود یه کاری انجام بده که یه قسمتش مربوط به شوهری میشد.چند روز قبل که حرفشو زده بود،از اونجایی که فکر نمیکردم خیلی جدی باشه یا اینکه شوهری مشکلی داشته باشه،از طرف شوهری،بهش قولشو دادم.حالا بعدش که به شوهری گفتم،اصلا زیربار نرفت!!!اونم واسه اینکه قبل از اینکه باهاش هماهنگ کنم،از طرفش قول دادم!

خلاصه که این وسط منه بیچاره موندم و کلی استرس و نگرانی.سه شنبه شب با خودم فکر کردم که بالاخره که چی؟نهایتش اینه که داداشم ازم دلخور میشه دیگه!پس بهتره بگم که قبل از اینکه به شوهری بگم،بهت قول داده بودم.اینجوری بهتره،تا اینکه شوهری که این وسط مقصر نیست،ضایع بشه.

چهارشنبه صبح داداش کوچیکه زنگ زد و میخواست بیاد تهران واسه همون قضیه که من بهش گفتم.ناراحتم نشد و خوب برخورد کرد و گفت پس کنسلش میکنم!

خیالم راحت شده بود ولی راستش از اینکه من باعث شدم که کارش کنسل بشه،ته دلم ناراحت بودم.به شوهری زنگ زدم و گفتم جریانو.اونم گفت حالا که می خواست بیاد،میگفتی بیاد!!!کارشو انجام میداد دیگه!بعدش به داداشم پیام دادم که اگه خواستی برنامه تو انجام بدی،مشکلی نیست و ازین حرفها.اونم تشکر کرد و گفت،نه خودمم دو دل بودم و ولش کن!

دیگه کلا خیالم راحت شد.ناهار درس کردم و می خواستم ساشا رو ببرم مدرسه که داداشم زنگ زد که اوکی!حالا که اینقدر اصرار میکنی،شب میام و برنامه ام هم سرجاشه!!!گفتم باشه عزیزم بیا!ولی راستش ته دلم نگران شوهری بودم.بهش زنگ زدم و گفت باشه.ولی دلخور بود.گفت همیشه منو تو عمل انجام شده قرار میدی تا حرف خودت پیش بره!!!عجب بدبختی گیر کردما!

ساشا رو بردم مدرسه و گوشت چرخ کرده خریدم و قارچ که شب لازانیا درس کنم.اولش حالم گرفته بود،ولی بعد که فکر کردم دیدم بهترین حالت برام پیش اومده.هم مجبور نشدم دروغ بگم و راستشو گفتم،هم برنامه داداشم کنسل نشده،هم شوهری اطلاع داره و بالاخره،هرچند با نارضایتی،ولی رضایتشو اعلام کرده بود.خداروشکر کردم که اینقدر هوامو داشته!دیگه حالم خوب شد و فکرشو نکردم.

غروب رفتم دنبال ساشا و زنگ زدم به داداشم و گفت تازه راه افتادم!گفتم خب زودتر میومدی که بیشتر پیشم باشی!گفت،نشد دیگه!

اومدیم خونه و گفتم اول سس لازانیا رو درس کنم و بعدش واسه خودم یه چای درس کنم و بشینم بخورم.تازه مشغول شده بودم که زنگ زدن و دیدم داداشم با یه دسته گل خوشگل رزهای رنگی و مریم اومد!!!پسره دیوونه!

کلی بغلش کردم و خوشحال شدم!گفتم،نمیتونی از قبل بگی داری میای که آدم آماده باشه؟!

دیگه نشستیم به حرف زدن و گلها رو هم که به مناسبت بارداریم آورده بود رو گذاشتم تو گلدون و عطر گل مریم همه جا پخش شده بود.

غروبم با ساشا رفتن بیرون دور زدن و کلی خوراکی خریدن آوردن.شب شوهری اومد و شام خوردیم و حرف زدیم.آخرشبم فوتبال بارسلونا و پاری سن ژرمن داشت که شوهری یه نیمه اش رو دید و خوابید و ما تا آخرش دیدیم!عجب بازی هم بود!6 بر 1 برد!3 تا گلش رو هم از دقیقه 85 به بعد زد!!!!اینجا تفاوت تیمای حرفه ای با بقیه مشخص میشه ها!خلاصه خیلی حال داد دیدنش!داداشم قرار بود ساعت دو این حدودا بره دنبال دوستش فرودگاه و بعدم ازونور بره دنبال کارش و بعد برگرده.

دیگه نشستیم به حرف زدن و اصلا نفهمیدیم کی ساعت دو و نیم شد.بعدش رفت و منم خوابیدم.صبح ساعت نه بیدار شدم و هنوز خوابم میومد.داداشم ساعت ده اومد و خداروشکر کارش به خوبی انجام شده بود.گفت باید برگردم شمال.خیلی کار دارم.صبحونه رو حاضر کردم و خوردیم و براش اسنپ گرفتم تا بره ترمینال.خدا به همراهش...

شوهری زنگ زد که اگه میتونی ناهار بیشتر درس کن،من غروب که اومدم بخورم.گفتم باشه.

نخودپلو درس کردم و خوردیم و واسه شوهری هم گذاشتم.ساشا خوابید و منم یه کم دراز کشیدم.غروب شوهری اومد و گفت بریم بیرون زود بیایم که پرسپولیس بازی داره!گفتم بیرون واسه چی؟گفت کار دارم!دیگه حاضر شدیم و رفتیم بیرون و گفت میخوام برات هدیه بارداریتو بخرم!گفتم نمیخواد!بذار وقتی نی نی به سلامتی دنیا اومد!گفت،نه میخوام بخرم.البته این هدیه روز زن و عیدیتم هست دیگه!!!چون همه شون نزدیک همن!رفتیم طلافروشی و یه کم گشتیم تا یه دستبند خریدیم.انتخاب شوهری بود،ولی خودمم خیلی خوشم اومد ازش.تشکر کردم و گفت،بریم واسه ساشا لباس بخریم؟کفتم نه!حال ندارم!بریم خونه.فردا بریم خرید.گفت،آره پرسپولیسم بازی داره.لااقل به نیمه دومش برسیم!

اومدیم خونه و شوهری نشست به فوتبال دیدن و منم رو کاناپه دراز کشیدم.

شب دوباره با اون خانمه که قرار بود جمعه بیاد واسه کمک،هماهنگ کردم.همون خانمیه که ماهی دوبار میاد واسه راه پله ها و خیلی خوش برخورد و مهربونه.گفتش حتما میام.گفتم پس زودتر بیا که تا ظهر تموم بشه.گفت نمیشه که!گفتم زیاد نیس!بیا بهت میگم.

جمعه صبح شوهری صدام کرد و گفت پاشو دارم میرم کلپچ بگیرم جون داشته باشیم کار کنیم!!!پاشدم چایی گذاشتم و به خانمه پیام دادم که میتونی تا نیم ساعت دیگه اینجا باشی؟گفت آره.حدودا سی و پنج شش سالشه.یه دختر کوچیک داره.شوهری اومد و گفتم بذار اون خانمه هم بیاد باهم بخوریم.صبحونه رو آماده کردم و طفلکی سر وقتم اومد!کلی حال کردم!کیه که ندونه من عاشق خوش قولیم!

اومد و کلی هم سر صبحونه خوردن تعارف کرد.گفتم بابا با شکم گرسنه که نمیشه کار کرد.اینو داریم میخوریم که مثل موشک کار کنیم و خسته نشیم!!دیگه کلی سر همین خندیدیم و خوردیم و جاتون خالی عالی بود!

خب نمیدونست که باردارم و منم نگفتم.بهش گفتم،شما گاز و یخچال و سرامیکها و سرویس بهداشتی ها رو تمیز کن.گفت پس اگه فقط ایناس که تا ظهر تموم میشه.شوهری هم مبلهای هال رو کشید جلو و پشتشونو تمیز کرد و همینطور پایه های مبلها و صندلیها و میز رو.منم ظرفهای بوفه رو خالی کردم و همه رو شستم و رو اپن پخش کردم که خشک بشه.البته چندبار وسطاش رفتم نشستم تا خسته نشم.

کارم که تموم شد،قهوا درس کردم و با شیرینی خوردیم و اون دوتا برگشتن سر کاراشون و من ولو شدم.

تا ساعت دو تقریبا همه کارا تموم شد.شوهری زنگ زد،کباب اوردن.دوتا واسه خانمه و دخترشم گرفته بود که موقع رفتن بهش دادم برد و کلی هم ازش تشکر کردم.خیلی تمیز بود و تند کار میکرد.اونم خیلی تشکر کرد و گفت اصلا اینجا احساس خستگی نکردم!خداروشکر...

مام ناهار خوردیم و شوهری و ساشا رفتن رو تخت دراز کشیدن که بخوابن و منم رو مبل دراز کشیدم و یه کم تی وی دیدم.

یه کم بعد،شوهرس اومد پیشم و گفت خوابم نبرد.نشستیم باهم فیلم دیدیم و حرف زدیم.بعدش جایی کار داشت و رفت.ساشا هم بیدار شد.شوهری زنگ زد که چایی نذار،دارم بستنی میخرم.گفتم باشه.اومدش و بستنی و کیک خریده بود.خوردیم و رفتیم بیرون دنبال خریدای ساشا.

خداروشکر تونستیم خریدای خوبی براش بکنیم که حالا عکساشو میذارم اینستا.بعدش رفتیم پیتزا خوردیم و بعدم رفتیم واسه خونه یه تابلو با قاب سفید خریدیم.دنبال همچین چیزی بودم.همینطور یه ظرف بزرگ سوپ و یه قوری بزرگ.هردوشون سفید و ساده هستن.دوسشون دارم.اینارم یادم باشه میذارم اینستا ببینید.دنبال این مدل قوری بلند بودم،واسه میز صبحونه.ولی طرحهاشون به دلم نمی نشست.اینجوری میخواستم و همینقدر ساده.

بعدش دیگه اومدیم خونه و ساشا خوابید و من و شوهری هم یه فیلمی رو یه شبکه ای داشت میداد که اصلا نمیدونم اسمش چی بود،ولی قشنگ بود.دیدیم و بعدش شوهری خوابید.سرم درد میکرد.یه استامینوفن ساده خوردم و برنامه هفت رو تا وسطاش دیدم و خوابیدم.

امروز صبح ساعت شش و نیم بیدار شدم،صبحونه خوردیم و ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه ماشینو گذاشتم جلو در و رفتم یک ساعت پیاده روی کردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.دوش گرفتم و دراز کشیدم.بعدش رفتم دنبال ساشا.چندتا قلم خرید سوپری هم داشتم،انجامشون دادم و اومدیم خونه.

واسه ناهار عدس پلو درس کردم و دادم ساشا خورد و خودمم چون گشنم نبود گفتم بشینم اول پستمو بنویسم و بعد ناهار بخورم.

ممنونم از لطفی که همیشه بهم داریم.

بودتون و حضورتون،بی نهایت بهم انرژی مثبت میده.

لطفا برام دعا کنید،چون خدا دعاهای قلبای مهربونو قبول میکنه.

دوستتون دارم

بای

برف و بارون آخر سال و خرید

سلام

خوبید؟

دوس دارم بنویسم،ولی حال روزانه نویسی ندارم!

پس تیکه تیکه هرچی یادم اومد رو براتون مینویسم.اوکی؟

یکشنبه غروب داشتم تو اینستا با بچه ها گپ میزدم که چیکارا کردید و چیکارا نکردید که یهو حس کار کردن توم فعال شد!!!پاشدم آخرین کابینتی که تمیز نکرده بودم و همه اش هم از زیرش در میرفتم،چون خیلی به هم ریخته بود رو در یه حرکت سریع ریختم بیرون و تمیزش کردم و دوباره چیدمش.تمام ظرفهای پلاستیکی و کهنه رو هم ریختم بیرون.البته اونایی که طی این یکی دو ماه خریدمو نگه داشتم!اصلا آدم کهنه ها رو میریزه بیرون،حس تازگی بهش دس میده!

بعدش یه کم نشستم و بازم به گپ و گفت ادامه دادیم و فکر کردم برسم به داد جاکفشی!!!اونم خالی کردم و سه جفت کفش قدیمی شوهری رو که فکر میکنم اصلا نمی پوشدشونم انداختم بره!نه استفاده میکنه،نه ازشون دل میکنه!سر همه وسایلش همین جوریه!برعکس من که دسته به دور انداختنم خیلی خوبه!خخخخخخ

بعدش بازم نشستم و دیدم نه اصلا خسته نیستم و تازه بازم انرژی دارم.کلا آدم از تمیزی انرژی میگیره!

پاشدم سنگ اطراف شومینه رو با چندمنظوره تمیز کردم و همینطور پایه مبلها و صندلیها رو.البته نشستنی انجام میدادم و خم نمیشدم.بعدم تماااااااام خونه رو(حالا انگار دو هزار متره!!!)یه گردگیری خیلی خوب کردم.خیلی وقت بود که این کارو نکرده بودم.حسابی  به دلم نشست!

بعدش دیگه حس کردم خسته شدم.اومدم و رو کاناپه دراز کشیدم.ولی حس خوبی داشتم!گرچه شوهری که اومد و بوی خوش موادضدعفونی کننده به مشامش خورد،با اخم نگام کرد و گفت،خونه تمیز کردی؟منم نیشم باز شد!!مثل اون استیکره که دندوناش معلومه!خخخخخخخخ

دوشنبه هم روز شلوغی بود برام.از چند روز قبل با خواهرم قرار گذاشته بودیم که غروب ساشا رو زودتر از مدرسه بگیرم و برم پیشش تا باهم بریم خرید.چون دوشنبه ها زنگ آخر ورزش داره.

صبح پاشدم و سرد بود.در تراسو باز کردم و دیدم ای بابا،داره برف و بارون میاد!شدید بود و هوام خیلی سرد بود!نرفتم باشگاه و یه کم حرکات کششی انجام دادم و بعدم شیر گرم کردم و خوردم.ساشا هم بیدار شد و بهش صبحونه دادم.

به خواهرم پیام دادم که هوا برف و بارونه،باشه یه وقت دیگه میریم!زنگ زد بهم که یعنی چی؟مگه پیاده می خوای بیای؟گفتم خب تو سرما که آدم نمیتونه بره بگرده!گفت میریم مرکز خرید دیگه!چیکاره سرما داری!

خلاصه که زیربار نرفت و من موندم و امیدم برای هوایی بهتر!!هه هه

ظهر ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.دیگه فقط بارون میومد.معلمشون هنوز نیومده بود.به معاونشون گفتم که ساعت سه و نیم چهار میام دنبال ساشا.گفت باشه.

اومدم خونه و ناهارمو خوردم.جدیدا بعد از ناهار هوس شیر و کیک میکنم!!!شیر و کیک خوردم و دراز کشیدم.دلم میخواست بخوابم،ولی ترسیدم کسل و بی حوصله بشم!

سه و نیم رفتم دنبال ساشا.از اونجایی که خدا دوسم داره،هوا آفتابی شده بود!به به!

ساشا رو گرفتم و رفتیم خونه خواهرم.خواهرم گفت وایسیم یه ساعت دیگه که شوهرش میاد،بچه رو بذاریم پیشش و خودمون دوتا بریم.چون با بچه سخته دور زدن.گفتم باشه!

ساشا گفت منم می مونم و نمیام.گفتم باشه بمون!

ساعت پنج و نیم شیش رفتیم.جای خاصی مدنظرمون نبود و اولش گفتم یه چرخی تو خیابونا بزنیم و مغازه ها رو نگاه کنیم.ولی بعدش سر از تیراژه درآوردیم!بد نبود جنسها.من اینجوری نیس که مثلا باید تمام مغازه ها رو بگردم تا یه چی انتخاب کنم.خیلی وقتها تو اولین مغازه ای که میرم،اگه از چیزی خوشم بیاد،میخرم!مثلا ممکنه یه مرکز خرید کلا دوتا مانتو فروشی بیشتر نداشته باشه،ولی من از همونجا مانتومو انتخاب کنم!هیچوقت مثلا واسه خرید مانتو نمیرم هفت تیر!چون از بس زیاده،بدتر گیج میشم!جاهایی که بورس یه کالا باشه نمیتونم انتخاب کنم.جز در موارد معدودی!

خلاصه که به راحتی،هرچی لازم داشتمو خریدم.نمیخواستم کفش بخرم،ولی چون مانتو و کیف و شالم کرم و قهوه ای خریدم و کفش قهوه ای نداشتم،اونم خریدم.

بعدش رفتیم کافی شاپ نشستیم و کیک و نسکافه خوردیم و وسایلها رو گذاشتیم تو ماشین و برگشتیم خونه خواهرم.

شوهری هم شب اومد اونجا و خیلی از خریدام خوشش اومد.درواقع باب سلیقه اون خریدم.عاشق تیپ خانمانه است!مانتوهای مجلسی و کفشهای تق تقی!خخخخخ تازه عاشق رنگ روشنه و بهم گفته بود اگه مشکی یا رنگ تیره بخری،عید باهات هیچ جا نمیام!!!منم رفتم روشنترین رنگی که پیدا میشد رو خریدم!باز بگید تو همسر بدی هستی!

شام خوردیم و ساشا خیلی خوابش میومد.چون از مدرسه هم آورده بودمش و یه سره هم بازی کرده بود.به شوهری گفتم بریم زودتر.دیگه خداحافظی کردیم و اومدیم خونه.کمرم یه کم درد میکرد که دیگه رسیدیم،رفتم رو تخت دراز کشیدم و یه کم بعد خوابم برد.

امروز صبحم هوا سرد بود ولی نه اندازه دیروز .یه لیوان شیر و دوتا لقمه نون و عسل خوردم و به ساشا صبحونه دادم و رفتم باشگاه.با مربیم صحبت کردم و جریان بارداریمو گفتم.این چند روزه چون مشکلی براش پیش اومده بود،نیومده بود باشگاه و البته خودم سبک کار میکردم.

خیلی خوشحال شد و بهم تبریک گفت.گفتم به بچه های باشگاه چیزی نگه.گفتش پس تمرینات قبلی رو قطع کن.تمرینای جدید برات مینویسم.فقط چون تمرینات سبکتره،قبل از باشگاه،نیم ساعت تا چهل دقیقه پیاده روی کن تا بدنت گرم بشه.گفتم باشه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.دوش گرفتم و یه کم از خریدها عکس گرفتم و گذاشتم تو اینستا و خریدا رو جابه جا کردم و ناهار درس کردم و ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.این روزا دیگه هروقت بری بیرون ترافیکه!چه صبح،چه سر ظهر،چه غروب،چه نصفه شب!!!

اومدم خونه و پول آبو دادم به مدیر ساختمون و اومدم بالا.ناهار خوردم و فکر کردم تا حسش هست بشینم پست جدیدو بنویسم!

نظراتو همین یکی دو روزه تایید میکنم.

همیشه واسه هم بهترینها رو بخوایم.نه فقط به زبون،بلکه از ته دل.اگه دیدیم کسی تو دور و بریامون به چیزی یا به جایی رسیده،یاد بگیریم،جای حسادت،از ته دل براش خوشحال بشیم.اینکه حقش بوده یا نبوده،به ما ربطی نداره.اونو فقط خدا میدونه.گرچه اینروزا آدمها بیشتر از خوده خدا،ادعای خدایی دارن!!!

قلبی که جایی برای حسادت و کینه نداشته باشه،حتما توشو فقط عشق و محبت پر میکنه!

بی توقع به هم محبت کنیم و همو دوس داشته باشیم.

حرفهای آخر پستمو همیشه اول از همه به خودم میگم و بعد به شما.چون خودم بیشتر از همه بهشون نیاز دارم.

دوستتون دارم و براتون تن سالم و دل خوش و جیب پر پول آرزو میکنم.

مواظب خودتون باشید

بوووووس....بای

این روزها....

سلام

خوبید؟خوشید؟چه خبرا؟

من و ساشا و شوهری هم خوبیم خداروشکر....

خب بریم سراغ گفتنیها که خیلی زیادن!

دوشنبه صبح  ساعت شش و نیم بیدار شدم.همیشه یه ربع بیست دقیقه قبل از اینکه ساعت زنگ بزنه بیدار میشم!البته یک هفته،ده روزه که تا صبح هزار بار بیدار میشم و آخرشم از ساعت چهار پنج به بعد،رسما بیدارم و فقط چشمامو میبندم!

خلاصه بلند شدم و گوشیمو گرفتم که آلارمشو قطع کنم که دیدم یکی از دوستای باشگاهیم پیام داده که باشگاه تعطیله چون پدر منشی باشگاه فوت کرده!

واسه اول صبح چه خبر بدی بود!ناراحت شدم براش!یه فاتحه تو دلم براش فرستادم و پاشدم صبحونه ساشا رو ردیف کردم.خودمم یه لیوان شیر خوردم و یه تیکه شکلات تلخ.

ساشا بیدار شد صبحونه اش رو دادم و بردمش مدرسه و خودم اومدم خونه.فکر کردم حالا که باشگاه تعطیله،پس برم پیاده روی!

لباس پوشیدم و هدفونو گذاشتم تو گوشم و رفتم پیاده روی.هوا ولی نسبت به یکی دو روز گذشته خیلی سردتر بود و باد داشت!یه چهل دقیقه ای پیاده روی کردم و اومدم خونه.تازه لباسمو درآورده بودم که دیدم دوستم پیام داده که باشگاه بازه!!!اگه میخوای بیای!گفتم تا عرقم خشک نشده برم بقیه تمرینا رو اونجا انجام بدم!سریع جمع و جور کردم و با ماشین رفتم البته.چون دیگه بعدش میخواستم ازونطرف برم دنبال ساشا.

مسوول باشگاه بودش و منشی نبود.گفتش ظاهرا بابای خانم منشی دوباره برگشته و زنده است!خب خداروشکر....

بچه ها ولی به هوای تعطیل بودن بیشتریاشون نیومده بودن.چند نفری بیشتر نبودیم.تمرینامو انجام دادم و بعدش رفتم دنبال ساشا.زود رسیده بودم.رفتم یه مغازه ای که شلواراشو نگاه کنم.دنبال یه کتان کش قرمز بودم ولی اونی که میخواستم رو پیدا نکردم!

بعدش رفتم ساشا رو گرفتم و رفتیم خونه.ناهار خوردیم و دراز کشیدم.شوهری پیام داد که ساعت هفت بازی استقلالو ببین.گفتم مرسی!

بعدش بازیو غروب دیدیم که حسابی حال کردیم.کلا عادت کردیم سه تا سه تا گل بزنیم!!!خخخخخ کمتر راه دستمون نی!بهله اینجوریاس!

بعدش شام درس کردم و شوهری اومد و شام خوردیم.اینکه میگم ناهار درس کردم و شام درس کردم و ازش میگذرم،واسه اینه که اصلا یادم نیس چی درس کردم!فراموشی دارم میگیرم فکر کنم!

ساشا زود خوابید و من و شوهری حرف زدیم و فیلم دیدیم.گفتش فردا نمیرم سرکار.چون قرار بود بریم آزمایشگاه واسه همون خبر خوبه که تو پست قبل بهتون گفتم!البته دو سه روز قبلش بی بی چک تست کرده بودم و مشکوک بود!یعنی یه خط پر رنگ و یکی کمرنگ!خودم حدس میزدم روزهای اول بارداریم باشه!

سه شنبه صبح ساعت شیش بیدار شدم.صبحونه ساشا رو آماده کردم.بیدار شد،بهش دادم خورد.شوهری بیدار شد و ساشا رو برد مدرسه و اومد.چایی گذاشتم و صبحونه آماده کردم.شوهری اومد خوردش و ساعت نه،نه و نیم رفتیم آزمایشگاه.آزمایش دادم و شوهری برام شیر و کیک گرفت خوردم و اومدیم خونه وسایلمو جمع کردم و شوهری منو رسوند باشگاه و رفت.تمرینامو انجام دادم.البته این مدت که مشکوک بودم به بارداری حواسم به تمرینام بود و محتاط تر انجامشون میدادم.گفتم مطمئن که شدم به مربیم میگم تا برنامه مو تغییر بده.

بعده تمرینا اومدم خونه.سر راه چندتا چیز از سوپری خریدم و اومدم خونه.شوهری هم اومد.ناهار درس کردم و رفتیم دنبال ساشا.بعدش یه سر رفتیم آزمایشگاه.چون صبح گفته بود شاید ساعت یک حاضر بشه جوابتون.ولی گفتش دو به بعد حاضر میشه!

مام اومدیم خونه.باور میکنید من و شوهری بیشتر از بارداری اولم استرس داشتیم؟چون چندسال گذشته،آدم دوباره همون حسهای خوب میاد سراغش و براش تکراری نیس!خیلی هیجان داشتیم.شوهری گفت بذار غروب میریم میگیریم.گفتم باشه!

ناهارم نخوردم.من هروقت زیاد هیجان دارم نمیتونم چیزی بخورم.رفتم رو تخت دراز کشیدم ولی حواسم به ساعت بود.میدونستم که تا غروب صبر نمیکنم!ساعت که دو شد،لباسمو پوشیدمو سوییچو گرفتم و رفتم!شوهری گفت،کجا؟گفتم میرم جوابو بگیرم!گفت وایسا غروب میریم!گفتم نمیتونم،خودم میرم!

رفتم آزمایشگاه و جواب حاضر بود.خانمه گفت میخوای مثبت باشه ؟گفتم آره!گفت پس باید شیرینی بدی!خداروشکر.....

خیلی حس خوبی بود!اینقدر خوب بود که تا برسم خونه ناخواسته یه لبخند پهن رو لبام بود!

اومدم خونه.شوهری دسشویی بود.رفتم تو اتاق و لباسامو درآوردم.شوهری اومد و گفت،چی شد؟نیازی به جواب دادن نبود!قیافه ام داد میزد جواب چی بوده!بغلم کرد و کلی خوشحال شد!خیلی خوشحال شد.خداروشکر...

خیلی خداروشکر کردیم.الهی که لیاقتشو داشته باشیم.الهی که خدا بهم دوباره لیاقت مادرشدن رو بده.از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم به سلامتی این بار رو حمل کنم و فرشته کوچولوم رو به دنیا بیارم!آمین...

بعدش ساشا رو صدا کردیم تو اتاق.از دو روز قبل بهش گفته بودم دو روز دیگه میخوام یه خبر خوب بهت بدم.هر روزم میومد میپرسید نمیشه زودتر بگی؟قول میدم به کسی نگم!خخخخ

بهش گفتم،حالا موقع گفتن خبره خوب رسیده!گفتم یادته چقدر بهم گفتی بیا باهم دعا کنیم خدا یه نی نی بیاره تو شکمت؟گفت،آره!گفتم یادته اون روز روی تخت،چقدر دعا کردی و گفتی خدایا یه نی نی بیار تو شکم مامانم که من تنها نباشم؟گفت،آره.گفتم،خب،خدا هم حرفتو گوش کرده و یه نی نی کوچولو آورده گذاشته تو شکمم!باورتون نمیشه چقدر خوشحال شد!اصلا نمیدونست چیکار کنه!خیلی این چندماه اخیر گیر داده بود که من دوس دارم یه نی نی داشته باشیم!

خلاصه کلی خوشحالی کردیم و اومد بغلم نشست و کلی سوال پرسید.بعد گفت الان من هرچی بگم میشنوه؟گفتم،آره.سرشو گذاشت رو شکمم و گفت،سلام داداشی،اسم من ساشاست!من داداش توام!الهی فداش بشم!اشک تو چشام جمع شده بود.حسابی بغلش کردم و بوسش کردم.میگفت،یواش بغل کن.الان داداشی دردش میاد!!!گفتم حالا از کجا میدونی داداشیه؟شاید دختر باشه؟گفت،نه!داداشی خوبه!

من از یکی دو ماه قبل که تصمیم گرفته بودیم،کلی تحقیق کرده بودم راجع به دکتر و بیمارستان.در مورد دکتر به نتیجه رسیدم ولی در مورد بیمارستان هنوز نه!البته یه چندتایی مدنظرم هستن!زنگ زدم و از دکتر واسه فردا صبح وقت گرفتم.چون قبلا پرسیده بودم و گفته بودن سه روز در هفته،صبح و بعدازظهر مطب هستن.

در مورد دکتر،فعلا لطفا سوال نپرسید.ایشالله به امید خدا،بعده به دنیا اومدن نی نی هر سوالی در مورد دکتر و بیمارستان بود رو جواب میدم.مرسی!

بعدش یه نیم ساعتی خوابیدم و بعد بیدار شدم و ناهارمو خوردم.شوهری هم اتاقها رو جاروبرقی کشید و بعدش رفتیم بیرون.خرید داشتیم،انجام دادیم و اومدیم خونه.کلی هم قاقالی لی گرفتش شوهری واسه فوتبال پرسپولیس!

تازه رسیدیم خونه که دوستم پیام داد،بابای منشی،راس راسی فوت کرده!گفتم حالا مطمئنی؟گفتش،آره.فردام باشگاه تعطیله!

خدا بیامرزدش.گفتش احتمالا من و دو سه تا از بچه ها فردا واسه تشییع جنازه میریم بهشت زهرا.توام میای؟گفتم،نه برید شماها.من بعدش میرم پیشش تسلیت.دختر خوبیه این منشی باشگاه و تو این چندماه دیگه تقریبا دوست شدیم باهم.دلم براش سوخت.طفلکی!خیلیم به باباش وابسته بود.البته چند ماهی بود که خیلی مریض بود.دوس دختر پسر رییس باشگاهم هست.حالا ببینیم پسره چند روز میخواد باشگاهو تعطیل کنه واسه پدر دوس دخترش!خخخخ

فوتبال شروع شد و دیدیم و پرسپولیسم برد.من و شوهری که اشتها نداشتیم چون ناهارمونو دیر خورده بودیم.واسه ساشا ساندویچ ژامبون درس کردم و دادم خورد و بعدم خوابید.آها به مامانم اینا و خواهرمم غروبی زنگ زدم و گفتم و حسابی خوشحال و سورپرایز شدن!چون هروقت حرف بچه دومو میزدن،چنان چشم غره ای میرفتم که دوباره نمیپرسیدن!!!خخخخخ خب نمیخواستم تا خودمون درست و حسابی فکر نکردیم،حرفی بزنم!از طرفی هم نمیخواستم با اصرارهاشون رو تصمیممون اثر بذارن.اونام خداییش تو این چندسال چیزی نگفتن!البته بیشترش از ترس من!!ها ها ها 

دیگه تا شب هی زنگ زدن و حرف زدیم!سرم درد میکرد!این سر درد تنها اتفاق بد دوران بارداری منه!از این جهت که نمیتونم قرص بخورم!با استامینوفن ساده هم خوب نمیشم!الان یادم افتاد که رفته بودم پیش دکتر یادم رفت ازش در این مورد سوال کنم!آخه شنیدم که میگن شیاف دیکلوفناک اشکال نداره اگه استفاده بشه.شما اطلاعاتی دارید در این مورد؟

خلاصه که به سختی تونستم بخوابم.

بازم مثل چند وقت اخیر صدبار تا صبح بیدار شدم و بالاخره دیگه از ساعت پنج به بعد خوابم نبرد!اوووووووف

همونجا سر جام دراز کشیدم تا ساعت شیش شد.پاشدم یه لیوان شیر گرم کردم و خوردم و صبحونه ساشا رو ردیف کردم.بیدار شد و اول به داداشش صبح بخیر گفت!!!از اونوقت که فهمیده مدام با داداشش حرف میزنه!هی شکلک درمیاره که اون بخنده!!!بعضی وقتا که دیگه زیاد بهم میچسبه و ول نمیکنه،میگم؛داداشی خوابید!اونم طفلک میره صدای تلویزیون رو کم میکنه و اینقدر آروم آروم حرف میزنه که خودشم صدای خودشو نمیشنوه!طفلکه من!عجب مادر بدجنسی هستم من!یوهاها....

ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه.ساعت ده و نیم نوبت داشتم.رفتم و چهار پنج نفر بودن.ولی به نیم ساعت نکشید که کلی آدم اومدن.به منشی سفارش کردم که من تا قبل از دوازده باید کارم تموم شده باشه.چون باید برم دنبال پسرم.اونم گفت،نگران نباشید به موقع میفرستمتون داخل!

ساعت یازده و نیم نوبتم شد.یه خانم دکتر جوون و خوشگل و خوش تیپ و خوشرو!خداروشکر....

سخته آدم بخواد نه ماه رو با آدم بداخلاق سر کنه!چون تعریفشو زیاد شنیدم از نظر تخصصش.وقتی خودشم دیدم،خیالم راحت شد!

یه کم صحبت کردیم و سوالایی پرسید و برگه آزمایشمو دید و گفت باید حدود سه چهار هفته ات باشه.الان زوده،دو هفته دیگه برو سونوگرافی و بیا پیش من تا جوتب قطعی و سن جنین رو بگم.قبلشم برو ازمایش.سونو و آزمایش رو برام نوشت و ازش تشکر کردم و اومدم بیرون.دوتاقرصم برام نوشت که رفتم داروخونه گرفتم و رفتم دم مدرسه دنبال ساشا   اومدیم خونه.

ناهار درس کردم و دادم خورد و داداش کوچیکه زنگ زد و کلی حرف زدیم و تبریک گفت و بعدم زن داداشم.

بعده ناهار یه کم آشپزخونه رو جمع و جور کردم و به دوستم پیام دادم که رفتید واسه تشییع؟گفت نه!من نتونستم برم!گفتم پس ببین مجلس ختمش کیه،بریم تسلیت.گفت باشه خبرشو بهت میدم.گفتم اوکی!

غروب شوهری اومد.میخواستیم فیلم بذاریم ببینیم،ولی خیلی خوابم میومد.ساعت نه خوابیدم،ولی ده و نیم بیدار شدم.پاشدم  اومدم تو اتاق.ساشا و شوهری داشتن فیلم آتروباتها رو میدیدن.نشستم پیششون و دیدیم.بعدش شوهری برامون بستنی آورد و خوردیم و آخر شبم ساعت دوازده این حدودا خوابیدیم.

اعصابم خورد میشه که خوابم اینجوری درهم برهمه!یعنی چی که هر دو دقیقه بیدار میشم آخه؟دیگه ساعت شیش بلند شدم و پاشدم واسه صبحونه یه عدسی حرفه ای درس کردم.ساشا و شوهری هم ساعت هفت و نیم بیدار شدن و شوهری کلی از بوی عدسی که سر صبح تو خونه پیچیده بود خوشحال شد و از خوردنش حال کرد!بی دلیل عصبی بودم!میددنستم اگه بمونم خونه میپرم به شوهری!واسه همین ساشا رو بردم پارک و شوهری هم جایی کار داشت و رفت.یک ساعتی بازی کرد و اومدیم خونه.کته گذاشتم،ولی حال غذا درس کردن نداشتم!شوهری اومد و گفت ناهار چیه؟گفتم هیچی!فقط کته گذاشتم!گفت،بهتر!میخواستم بگم درس نکن،کباب بگیرم!حاضر شد با ساشا رفتن و کباب گرفتن.واسه من جوجه و واسه خودشون کوبیده!گشنم نبود زیاد و بدون برنج خوردمش.ساشا هم یه ذره بیشتر پلو نخورد!بیشتر پلو موند.گفتم بمونه واسه شام.از صبح زیاد حال نداشتم و نمیخواستم زیاد سرپا بمونم و غذا درس کنم.لگن و زیر شکمم تیر میکشه و دردای ریزی میگیره.واسه همین گفتم بیشتر استراحت کنم.

دوستم پیام داد که ساعت سه و نیم بریم مسجد.گفتم زیاد نمیشینیما!گفت باشه.حاضر شدم و رفتم.پنج شیش تا از بچه ها اومده بودن.رفتیم تو و تسلیت گفتیم.طفلی خیلی گریه میکرد!خدا رحمتش کنه.ده دقیقه ای نشستیم و برای مرحوم قرآن خوندیم و تسلیت گفتیم و اومدیم بیرون.دوستم گفت بیا بریم بچرخیم هوا خوبه!گفتم اصلا حرفشو نزن،حال ندارم!

اومدم خونه و میخواستم ازون حال و هوای مجلس ختم بیام بیرون.موزیک گذاشتم و پنکیک درس کردم.شوهری خواب بود،بیدار شد.نسکافه هم درس کردم و خوردیم.بعدش شوهری و ساشا رفتن جلوی در بازی کنن.منم یه کم دراز کشیدم و یه ربع بعد رفتم پیششون و نیم ساعتی بودیم و بعد اومدیم بالا.

شام خوردیم و بازم خوابم میومد و گفتم امشب زود بخوابم!البته زود یعنی یازده و نیم!خخخخ

تازه خوابم برده بود که با صدای زنگ موبایل شوهری از خواب پریدم!من نمیدونم کی ساعت دوازده شب زنگ میزنه به همکارش؟!!!آدمه بی فکر!هیچی دیگه خوابم پرید.بعد از اینکه کلی سر شوهری غر زدم که چرا گوشیشو شب سایلنت نمیکنه،رفتم پیشش دراز کشیدم و تی وی دیدیم.یه فیلمی گذاشته بود ببینه که منم باهاش دیدم و ساعت دو رفتم رو تخت خوابیدم!

بازم تا صبح صدبار بیدار شدم.ااااااااااه

ساعت هشت شوهری بیدار شد و گفت نظرت در مورد حلیم (هلیم)چیه؟!گفتم،عالیه!پاشدم چایی گذاشتم و شوهری رفت هلیم خرید و اومد و جاتون خالی هلیمش عالی بود.خوردیم و جمع و جور کردیم و گفتم حالا بریم قدم بزنیم هلیممونو هضم کنیم!

آها یادم رفت بگم که خواهرم روز قبل گفته بود که جمعه میان خونه مون و من قورمه سبزی پخته بودم و آماده داشتم.فقط میخواستم پلو بپزم.رفتیم قدم زدیم و یه نم بارونی هم آخراش شروع شده بود.شیرینی خامه ای هم خریدیم و یه کم قاقالی لی و اومدیم خونه.شوهری میوه شست و گذاشت رو میز و خوراکیها رو جابه جا کرد و منم برنج شستم و سالاد شیرازی درس کردم.سبزی خوردنم داشتیم.بادمجونم پوست کندم و گذاشتم تلخیش بره.شوهرخواهرم با قورمه سبزی،بادمجون سرخ شده دوس داره.

خواهرم اینا اومدن و دیگه نشستیم به حرف زدن و خوراکی خوردن.یه عروسک خوشگلم واسم به خاطر خبر خوبی که بهشون داده بودم،برام خریده بودن!بادمجونا رو سرخ کردم و ناها  خوردیم و خواهرم ظرفها رو شست .

بعده ناهار شوهری و شوهری خواهرم خوابیدن.نی نی که حسابی شیطون شده و خوردنی!خوابش میومد،ولی دوس نداشت بخوابه!خلاصه با کلی سر و کله زدن،خواهرم خوابوندش و مام نشستیم به حرف زدن.غروب خوابالوها بیدار شدن و نسکافه و کیک خوردیم و رفتیم شهربازی.دو ساعتی بودیم.البته من که بازی نکردم و فقط نشستم.آخرش دیگه خداحافظی کردیم و نخود نخود،هرکی رود خانه خود!

خسته بودم.خیلی خسته بودم.فقط دراز کشیدم رو مبل!یک ساعت بعد گشنم شد و یه کم از برنج و خورشت ظهر رو شوهری برام گرم کرد و خوردم.شوهری هم از همون خورد و ساشا هم نیمرو خورد.

این پستو نصفشو پریروز نوشتم،نصفشو دیروز و آخراشم امشب!!!

ولی بالاخره تمومش کردم!هورااااااااااا

پ . ن ؛ممنونم بابت تبریکات عمومی و خصوصیتون.میگن تا زیر سه ماهگی نباید خبر بارداری رو به کسی داد،چون ممکنه هر اتفاقی بیفته!ولی من نمیتونم خبر خوش رو تو دلم نگه دارم و دوس دارم زودتر به عزیزانم بگم و خوشحالشون کنم!حالا توکل به خدا ایشالله خودش از فرشته کوچولوم محافظت میکنه.

.

.

پ . ن 2؛میدونم که نصیحتهاتون همه اش و کاملا و صد در صد از سر دلسوزی و دوست داشتنه،ولی خواستم یادآوری کنم که این زایمان دوممه و من یه بار تجربه بارداری و زایمانو دارما!:چشمک:

البته که من خودم هروقت چیزی رو ندونم و بلد نباشم همیشه میپرسم.کاری که بارها اینجا و اینستا انجام دادم و شماهام کمکم کردید.

.

خب دیگه برم ...

براتون سلامتی،شادی و رضایت آرزو میکنم.

مواظب خودتون و عزیزاتون باشید.

بوووووس

بای