روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

من از دست خدا هم گله دارم.....

سلام خوبید؟

ساعت هشته و یهو فکر کردم بشینم براتون بنویسم.گرچه اینروزا تو اینستا حضور پر رنگی دارم و اگه اونجا باشید،کاملا از حال و اوضاعم باخبرید.ولی خب چند خطی هم اینجا مینویسم!

دوشنبه ساشا ظهری بود.گذاشتمش مدرسه و اومدم خونه.ناهار خوردم.یکی از شبکه های ماهواره ای،داشت فیلم ؛شیار 143؛ رو میداد.تازه شروع شده بود.خیلی ناراحت کننده بود.ولی بازی مریلا زارعی عالی بود.دوسش داشتم.ساشا زنگ آخر ورزش داشت.معلمشون گفته اگه کاری با من داشتید یا صحبتی بود،زنگ ورزش بیاید.واسه همین حاضر شدم و گفتم زودتر برم که راجع به یه روز غیبتی که هفته گذشته داشت،توضیح بدم.ساعت چهار و ربع حاضر شدم و رفتم جلوی در.چند دقیقه اول خشکم زد و مثل میخ سر جام وایسادم!ماشینم نبود!!!!اینقدر تعجب کردم که برگشتم تو و پارکینگو نگاه کردم!!!!گفتم لابد گذاشتمش تو پارکینگ و یادم نیس!ولی نبود!برده بودنش!

نمیدونم چقدر طول کشید تا به خودم بیام.زنگ زدم به شوهری و بهش گفتم.تازه وقتی بیانش کردم،به خودم اومدم و فهمیدم چی شده!شوهری فهمید هول کردم.گفت نترس!هیچی نیس!فقط زنگ بزن 110!زنگ زدم 110 و مشخصات ماشین و خودمو پرسیدن و گفتن پیگیری میکنن.همونجا کنار باغچه جلوی در نشستم.یه ربع بعد ماشین پلیس اومد.یه سری سوال و جواب کردن و یه فرمی رو پر کردن و گفتن باید بیاید کلانتری تا اونجا تشکیل پرونده بدیم.گفتم باید برم مدرسه دنبال پسرم.بعدش میام.گفتن باشه.

دیرم شده بود.زنگ زدم آژانس و به آقاهه گفتم تا میتونی تندتر برو بچه ام تعطیل شده!رسیدم مدرسه و ساشا تو حیاط بود.ده دقیقه ای دیر رسیده بودم.البته هنوز کلی بچه تو حیاط بود.ولی چون عادت داره تا تعطیل میشه و میاد تو حیاط،منو اونجا میبینه،اون روز که ندیده بود،ترسید طفلی!کلی گریه کرده بود.بغلش کردم و هزار بار بوسیدمش و معذرت خواهی کردم.گفتم ولی باور کن دست خودم نبود.یه اتفاق بد برام افتاد.گفت چی شد؟گفتم پرایدو دزدیدن!درجا گریه اش قطع شد!!!سوار همون آژانسه شدیم و برگشتیم.ساشا هم مدام ازم سوال میپرسید.هی میگفت دزدا چه شکلی بودن؟ماسک داشتن؟تفنگ داشتن؟لباسشون سیاه بود؟فکر میکرد،اومدن منو از ماشین انداختن بیرون و ماشینو بردن!گفتم که اینجوری نبوده و وقتی خونه بودم ماشینو بردن!گفت مگه کیلیدشو داشتن؟!!!خخخخخخخ

کلانتری پیاده شدیم.نزدیک چهل دقیقه کارمون طول کشید و بعدش اومدیم خونه.

خیلی خسته بودم.روحی و جسمی.کلانتری یه کپی از پرونده رو داد بهم و گفت باید ببرید آگاهی.شوهری شب اومد.اونم ناراحت بود.زود خوابیدم....

سه شنبه شوهری نرفت سرکار.رفت دنبال کار آگاهی و این داستانا.خبری نبود.گفتن پیگیری میکنن!!!

سه شنبه،چهارشنبه،پنجشنبه هم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.غیر از آرومتر شدن من و سپردن همه چی به زمان و تقدیر و روزگار.دیگه کاری ازمون بر نمیاد.سه شنبه ظهر بود که خیلی ناراحت بودم و بغضم شکست و گریه کردم.شوهری خیلی باهام حرف زدم.گفت یه تیکه آهن پاره بوده دیگه.حالا هرچقدر پولش!فعلا که رفته و کاریش نمیشه کرد.غصه بخوریم درس میشه؟میدونستم خودشم ناراحته ولی به روش نمیاورد.گفتم آخه مگه دزدی کردیم؟این پولا رو خودمون به دست آوردیم.چرا باید یکی بیاد و ببره؟خیلی زور داره به خدا!خدا ازشون نگذره!ولی ازون روز دیگه راجع بهش حرف نزدیم و گفتیم بذار هرچی میخواد پیش بیاد!

جمعه صبح رفتیم خونه خواهرم.قضیه دزدیدن ماشینو به هیچکی نگفتیم.گفتم واسه چی بقیه رو ناراحت کنیم؟کاری که از دستشون برنمیاد جز ناراحت شدن.من اصلا دوس ندارم دور و بریام رو واسه اتفاقات بدی که مربوط به خودمه ناراحت کنم.مخصوصا وقتی که میدونم کاری نمیتونن بکنن.

تا غروب بودیم و کلی حرف زدیم با خواهرم.عاشقانه رو چند قسمتشو ندیده بودیم که دیدیم.قشنگه.از ظهر یه سر درد ریزی گرفتم که دیگه تا غروب بیشتر شد.خودهرم استامینوفن ساده نداشت و نمیخواستم کدئین دار بخورم.خداحافظی کردیم و اومدیم سمت خونه.نمیدونم چرا حالم گرفته بود.یهو اینجوری شدم.موقع رفتن خونه خواهرم به شوهری گفتم یادت باشه برگشتنی گل بخرم واسه خونه.دلم گل طبیعی میخواست.گرچه هیچوقت گل طبیعی رو نمیتونم درست نگهداری کنم و خراب میشه.مامانم میگه گل به دستت نمیاد!ولی به هرحال گفتم بگیرم.وقتی برمیگشتیم،شوهری گفت بریم گل بخریم؟گفتم نه حالشو ندارم!ولی بعد پشیمون شدم و گفتم بخریم!رفتیم گلخونه و کلی اونجا حالم خوب شد.هواش اصلا فرق داشت.سه تا گلدون خریدم و چندتا تخم سبزی خوردن!!!!میخوام سبزی بکارم تو تراس!هه هه 

اصلا از فکرش ذوق زده شدم!شوهری هم خیلی خوشش اومده بود.خلاصه که در عرض چند دقیقه روحیه ام از این رو به اون رو شد!اومدیم خونه و گلدونا رو گذاشتیم رو اپن.گفتم بیا،این گلام شیرینی دزدیده شدن ماشین!!!!خخخخخخ

کلی سر همین خندیدیم!دیوونه شدیم رفت پی کارش!والله....

ساشا مشقاشو ننوشته بود.نشست نوشت.براش نیمرو کردم خورد و خوابید.واسه خودمونم سوپ درس کردم.خوردیم و فیلم دیدیم.رفتم رو تخت که بخوابم ولی خوابم نبرد.شوهری یه ساعت بعد اومد بخوابه دید بیدارم.همونجا رو تخت دراز کشیدیم و تا ساعت دو سه حرف زدیم.

راستش  خیلی چیزا دلم میخواد.خیلی کارا دوس دارم که بکنم خیلی اتفاقات هست که میخوام تو زندگیم بیفته،ولی.....

حس میکنم زندگی خیلی سخت پیش میره.شایدم من سخت میگیرم.انگار هرچی میریم نمیرسیم.اینقدر مشکلات و گرفتاریها هست که نمیذاره آدم یه کم تندتر راه بره.مجبوریم لاک پشت وار راه بریم.این چند روز خیلی با خدا حرف زدم.خیلی ازش گله کردم.گفتم دیگه ازت چیزی نمیخوام.چون به عدالتت شک کردم.چون میبینم تو زندگیم به چیزایی که حقمون بوده نرسیدیم.نه ما،خیلیای دیگه هم همینطور!گفتم دیدم که خیلیا با زور و ظلم و قدرت چطوری همه چی دارن و توام فقط نگاشون میکنی و هیچ چی نمیگی!میبینی که من و امثال من که مدام حواسمون هست حق کسی تو زندگیمون نیاد و کسی رو آزار ندیم،چقدر داریم سختی میکشیم و مشکلات داریم،ولی بازم فقط نگاه میکنی و کاری نمیکنی!!!اگه قراره کاری نکنی،خب بگو!لااقل بگو که الکی امیدوار نباشیم و اینقدر دعا و نذر و نیاز نکنیم!

میدونم که خیلیا ممکنه بگید که ناشکری و خیلی بیشتر از خیلیا تو زندگیت داری.کلا میگن زندگی مثل آپارتمانه.سقف زندگیه یکی،کفه زندگیه یکی دیگه است!یعنی ممکنه اون چیزی که واسه یه نفر،نهایته رویاش باشه،واسه شخص دیگه جزو حداقلها باشه!پس نمیشه واسه همه یه نسخه پیچید و گفت هرکی فلانقدر از زندگی سهم برد،پس خوشبخته و نباید توقع دیگه ای داشته باشه.من همیشه آرزوهای بزرگ داشتم و افق دیدم خیلی وسیع بوده.هنوزم هست.ولی واقعا الان میبینم که اون عدالتی که من از خدام توقع داشتم و حقمه که ازش داشته باشم،برام محقق نشده!کفره گفتن این حرفها؟نیس!از نظر من نیس!چون من به بزرگی و قدرت خدا بی نهایت ایمان دارم.واسه همینم هست که ازش توقع دارم.من به عدالت و مهربونیه خدا ایمان دارم.پس حق دارم که ازش گله مند باشم.

این گله گذاریا ربطی به ماشین و این چیزا نداره.دارم در مورد کل زندگیم حرف میزنم و مسیری که ازش عبور کردم و خوده خدا بیشتر و بهتر از همه از جزئیاتش خبر داره!خودش میدونه تا حالا چی کارا کردم و از چه راههایی گذشتم.پس چون میدونه،این بی تفاوت بودنش نسبت به زمونه بی رحم و ظالم،جای گله داره.

حق دارم ازش شاکی باشم!ولی شکایت خدا رو مگه میشه جایی برد؟مگه بزرگتر از خودشم داریم؟پس مجبورم شکایتش رو هم پیش خودش ببرم.چون نمیتونم بزرگتر و تواناتر از اون کسی رو پیدا کنم.

بگذریم.....

امروز شنبه است و تازه شروعه روزه.براتون آرزوی یک هفته خوب و عالی و پر از اتفاقات خوب رو میکنم و امیدوارم تو این هفته کلی اتفاقات ریز و درشته خوب واسه تون بیفته!

دوستتون دارم و آرزوی بهترینها رو براتون دارم

بای

نظرات 17 + ارسال نظر
mamandokhtaram 6 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 11:12 ق.ظ

مهناز جون میگم جاری انگار بدجور لنگر انداخته هااا خخخخ
اخه نیستیییییی!

نه دیگه رفتن!
پست جدید گذاشتم عزیزم

نفیس 5 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 03:36 ب.ظ

ایشالا زودتر پیدامیشه عزیزم،گلدونات هم مبارک

ایشالله...
قربونت عزیزم

mamandokhtaram 4 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 08:31 ب.ظ

مهناز جون ببخشید اینروزا خیلی کمرنگم
درگیر کارای اسباب کشی هستم
و از طرفیم باید کیسه صفرام رو جراحی کنم
خلاصه ک امیدوارم ببخشی

خواهش میکنم گلم،این حرفها چیه.اسباب کشی خودش یه پروژه بزرگ و سنگینه!
ای بابا،چه همه چی باهم شده!نگران نباش عزیزم،ایشالله خیلی زود خوب میشه و مشکلی نیس!
عزیزدلمی...

روجا 4 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 01:01 ق.ظ

سلام، اول از همه قدم مسافر کوچولوتون مبارک باشه.
قبلا میخوندمتون و از وقتی رمزی شد چند بار سر زدم و بعدش نیومدم تا امشب اتفاقی اومدم و خوشحال شدم دوباره مینویسی، ولی خیلی ناراحت شدم بخاطر ماشین، همونطور که شما هم گفتی، بزرگتر از خدا کسی نیست و در هر حال باید به خودش توکل کنیم. ان شالله خیلی زود ماشینتون پیدا بشه و خبر خوشش و بهمون بدی

سلام عزیزم
قربونت برم
منم خوشحال شدم که دوستای خوبی مثل شما دارم.
ایشالله که هرچی خیره واسه همه مون پیش بیاد!

مهدیا 3 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 04:24 ب.ظ

امیدوارم ماشینتون و پیدا کنند خیلی ناراحت شدم.

من دستم اصلا خوب نیست هر چی میکارم در نمیاد ولی گل و سبزی کاری خیلی روحیه ی آدم و خوب می کنه.

قربونت برم عزیزم.ایشالله...
منم همینطور.ولی خیلی حس خوبیه سبز کردن!امیدوارم ایندفعه خوب پیش بره و خراب نشن!

baiza 3 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:44 ب.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز عزیزم، من واقعا بابت ماشینت ناراحت شدم ولی واقعا امیدوار که بزودی پیدا بشه. عزیزم بابت چیزهای که در مورد خواهشات نوشتی من کاملا درکت میکنم چون من هم همین اخلاق زیاده خواهی رو البته داشتم چون الان خیلی تلاش کردم خودمو تغیر بدمو چون این حسها به آدم اجازه لذت بردن در زمان حال و از امکانات فعلی نمیده و اثراتش به جز سترس و دپرشن چیز دیګه ای نیست البته این تجارب من هست ولی واقعا آرزوم اینه که همه به آرزوهای خوب خوب مون برسیم، عزیزکم مواظب نی نی جون مون باش.

کاملا حرفهات درسته بیضا جون.ولی خب یه سری ویژگیها هستش که جزو شخصیته آدمه و اینجوری نیس که امروز تصمیم بگیریم و فردا عوضش کنیم.البته که میشه با تمرین و مطالعه و تلاش،تغییرش داد،ولی خب مسلما راحت نیست.
شدنیه و امیدوارم همه مون بتونیم روز به روز خودمونو بهتر کنیم تا بهتر زندگی کنیم!
ممنونم از کامنت خوبت و اینکه تجربیاتت رو بهم گفتی!
منم برای آرزوی خوبت آمین میگم
چشم.توام مواظب خودت و بچه های گلت باش عزیزم.

سپیده مامان درسا 3 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:08 ب.ظ

ان شالله ماشین پیدا بشه مهناز جون
گل های قشنگت هم مبارکت باشه ، ان شالله به خوبی و خوشی هر روز رشد کنن تو خونه ی پر مهرتون
ببوس ساشا جون و از طرف من

ایشالله عزیزم
منم برات یه دنیا شادی و سلامتی از خدا میخوام.
فدای تو جیگر
میبوسمت

آرزو 3 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 09:06 ق.ظ

سلام مهناز جون انقدر خوشحال شدم رمزی ننوشتی که بدون خوندن مطلبت کامنت میذارم.آخه رمزتو نداشتم و واقعا دلم میخواست نوشته هتو بخونم.انشاالله همتون همیشه شاد و خوشبخت باشید

سلام عزیزم
ای جااااااااااان.امیدوارم ازین به بعد بشه همینجوری کنار دوستام باشم.
مرسی عزیزم.شمام همینطور

مامان روژین 2 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 11:59 ب.ظ

بابت قضیه ماشین حق داری ناراحت باشی ولی همه چی روپسپردست خدا اینجورادماکه به مال مردم رحم نمیکنن هرچقدرم دزدی کنن بازم هیچی توبساطشون ندارن،کارخوبی کردی گل خریدی امیدوارم رشدنی نی وگلات هردوخوب باشن،منم بعضی وقتااینجوری ازخداگله میکنم ولی صبرخدازیاده ومانمیدونیم حکمت خیلی ازکاراشو،عزیزم مواظب خودت وبارت باش

سپردم دست خدا....
مرسی عزیزم.منم امیدوارم
درسته،ما از حکمت خدا و کاراش سر در نمیاریم!امیدوارم که هرچی خیره واسه همه مون پیش بیاد
فدای تو

کتی 2 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 07:24 ب.ظ

مهناز جان درمورد فیلم شیار۱۴۳ که باهات موافقم بازی مریلا حرف نداشت...من اصلا با بازی اون عاشق لهجه کرمانی شدم...برای ماشین هم حق داری...بهرحال مال زحمت کشیده بود بادآورده که نبود...توکل به خدا...قربون ساشا که احساس تنهایی کرده وزده زیر گریه...عاشق این قسمت کلاس اولی ها هستم...قربون دلش...حق داری درمورد گلایه از زندگی....ناشکری نیست...فقط واقعا گاهی وقتها حتی آرزوهای کوچکمان هم دستنیافتنی میشه...من هم مثل خیلی های دیگه دنبال تغییرات اساسی هستم..وقتی می بینم شرایطش میست.کمی سرخورده میشم..درسته خودم را آروم می کنم ولی مثل آتش زیر خاکستر هراز گاهی زبانه می کشه...به امید سلامتی همه بچه هامون،خانواده هامون...ودلخوشی های کوچک زندگی...مواظب خودت و کنجد کوچولو باش

لهجه اش کرمانی بود؟خیلی قشنگ بود لهجه اش.من هرچی فکر میکردم کجاییه متوجه نشدم!مرسی که گفتی!
قربون مهربونیت عزیزم.همیشه کامنتت پر از عشق و مهربونیه و کیف میکنم از خوندنش!
منم همینم.درواقع همه همینیم.یه وقتایی از خواسته هامون میگذریم و خودمونو قانع میکنیم،ولی باز با کوچکترین بهونه ای،اون خواسته قدیمی سر باز میکنه و حس سرخوردگی به آدم دست میده!
به امید سلامتی و شادی و خنده های از ته دل و رضایت قلبی واسه همه مون!
عزیزدلمی کتی جونم

مرمر 2 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 04:49 ب.ظ

سلام بعضی وقتها خدا با دیر جواب دادنها داره ظرفیت ما رو میسنجه و تو تنور زندگی پخته ترمون میکنه

سلام عزیزم
بله ممکنه اینطور باشه،چون به هرحال ما از حکمت کارای خدا خبر نداریم.ولی ظرفیت ماهام محدوده و خیلی وقتا خیلی جاها کم میاریم!

شهرزاد 2 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 04:24 ب.ظ

برات از خدا بهترینا رو میخوام ... امیدوارم ارامش و شادی همیشه همراه لحظه هاتون باشه ...

منم برات بهترینها رو میخوام شهرزاد نازنینم.

سارا 2 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 04:24 ب.ظ

سلام مهناز جونم
امیدوارم با اتفاق تلخی که برات افتاده(دزدیدن ماشین) یه اتفاق شیرین برات بیوفته نمیدونم شاید یه جور دلگرمیه منم جدیدا خیلی حرفها میزنم نحیب بهت نمیزنم منم دلم پره گاهی شکایت میکنم به خودش ولی همسرم میگه خدا بزرگه نمیدونم صبر من کم شده گاهی میگم وقتیم که بخواهی بهم بدی به چه دردم میخوره من الان میخوام الان احتیاج دارم نمیدونم در هر حال بهت حق میدم یه جورایی باهات همدردم بیا بغل خودمممم

سلام عزیزم
حرفهات کاملا درسته!
اخ جووووووون بغل!
میبوسمت عزیزم

سحر۲ 2 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 03:27 ب.ظ

ای وای,چقدر ناراحت شدم مهناز جان
دعا میکنم که زودتر ماشینت پیدا بشه
غصه نخور خشگلم,همه چی درست میشه

ببخشید که ناراحتتون کردم
نه غصه نمیخورم عزیزم.فقط کمی خسته ام و دلگیر!
ایشالله که هرچی خیره برامون پیش میاد
قربونت برم

ترانه 2 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:41 ب.ظ tp://

برای ماشینت ناراحت شدم,تو اینستا هم گفتم.
عاشق رویاپردازیه ساشا شدم

بچه ها رویاهاشونم مثل خودشون دوس داشتنیه!

yasi 2 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 10:08 ق.ظ

عزیزم امیدوارم هر چه زودتر ماشینینتون پیدا شه

مرسی عزیزم.ایشالله

نسیم 2 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 09:33 ق.ظ http://http:/nasimmaman

قربونت برم من...درکت میکنم..و به دوستی با تو افتخار میکنم..همین

فدای تو دوست نازنینم برم.دوستی با تو برای منم باعث افتخاره عزیزم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.