روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

خاطرات زایمان

سلام خوبید؟روزتون بخیر

ساشا رفته مدرسه و سامم خوابه.البته الاناس که بیدار بشه.کارامو کردم و لباسا رو ریختم لباسشویی و بعدم پهنشون کردم و ناهارمم خوردم!گفتم الان که ظاهرا وقت دارم،بشینم پست خاطرات زایمانم رو براتون بنویسم تا بیشتر ازین بدقول نشدم.اینجا رو آقایونم میخونن.من به هیچ مساله ای جنسیتی نگاه نمیکنم و به نظرم هر مساله ای که مربوط به خانمهاست رو آقایونم باید راجع بهش اطلاعات داشته باشن .البته تو تعریفامم چیز خاصی وجود نداره.ولی به هرحال گفتم از اولش بگم که این پست روزانه نویسی نیست و خاطره زایمانمه که اگه آقایی از اینجاها رد میشه و دوس نداره بخونه،تکلیفشو بدونه!

.

.


خب من تو دوره بارداریم پیش یه متخصصی میرفتم که نمیخواستم پیشش زایمان کنم.یعنی دکتر بسیار خوبی بود و به خاطر همینم انتخابش کرده بودم،منتهی چون میخواستم تو بیمارستان توس زایمان کنم و اونجا به نظرم از هر نظر خوب بود و این خانم دکتر اونجا کار نمیکرد،این بود که واسه زایمان نمیتونستم پیشش برم.

معاینات روتین بارداریمو پیش همین دکترم رفتم و از ماه آخر رفتم بیمارستان و پیش یکی از متخصصینشون ویزیت میشدم که زایمانمو اونجا انجام بدم.یکی از دوستان تو اینستا پرسیده بود بیمارستانها قبول میکنن فقط ماه بعد از یکی دو ویزیت،زایمان رو انجام بدی؟بله قبول میکنن.البته فکر میکنم بیمارستانهای دولتی قبول نکنن و باید کل دوران بارداری رو زیر نظر خودشون ویزیت بشید تا بتونید اونجا زایمان کنید.ولی خصوصیها مشگلی ندارن.من واسه ساشا هم همینکارو کردم.تا ماه آخر رو تهران بودم و پیش دکترم ویزیت میشدم و ماه اخر رفتم خونه مامان اینا و بنا به بیمارستانی که انتخاب کرده بودم،رفتم پیش متخصصی که اونجام کار میکرد و همونجا زایمان کردم.

خب میگفتم که یه ویزیت رفته بودم و قرار بود هفته بعدش باز برم واسه چکاپ‌.مامانم روز قبلش اومده بود ولی چون هنوز دو هفته مونده بود به تاریخ سزارین و یک ماه به تاریخ طبیعی که سونو مشخص کرده بود،مامان گفتش این ویزیت رو برو،بعدش من میرم خونه خواهرت و یک هفته اونجا می مونم چون هنوز دو سه هفته مونده تا عملت.بعدش میام پیشت.اون روزم اومده بود که ما میریم بیمارستان،پیش ساشا باشه و راهیش کنه مدرسه.

خیالم از طرف ساشا راحت بود و صبح بعده صبحونه با شوهری رفتیم بیمارستان.خیلی خیلی بیمارستان خوبیه.چون خواهرم و یکی دوتا از دوستامم اونجا زایمان کرده بودن،با اطمینان انتخابش کرده بودم.

به هرحال تصمیم گرفتیم تو این بیمارستان زایمان کنم و اون روزم طبق صحبتهای هفته پیش دکتر،رفتیم واسه ویزیت.هفته سی و شش و پنج روز بودم.دکتر ویزیتم کرد و گفت همه چی خوبه و خدا بخواد هفته سی و هشتت که تموم بشه یعنی تو هفته سی و نهم عملت میکنم.حدودا دو هفته دیگه!شونزده مهر بود و من به دکتر گفتم اگه بشه آخر مهر عمل کنیم که پسرم مهر ماهی بشه خیلی خوب میشه.گفت تو این دو هفته هم دوتا ویزیت داری.ببینیم اگه همه چی اوکی بود آخر مهر عمل میکنیم.ولی رو این قضیه اصرار نداشته باش چون ریه های بچه آخرین چیزیه که رشدش تکمیل میشه و اگه دیدیم روند رشدش اوکیه این کارو میکنیم اگر که نه،صبر میکنیم یک هفته بعدش!

داشتم از اتاقش که اومدم بیرون که یکدفعه شکمم درد گرفت.البته طی یکی دو هفته اخیرش ازین دردا داشتم.گفتم بریم خونه.ولی بعد گفتم بذار بازم به دکتر بگم.

برگشتم پیشش و گفتم و گفتش بذار نوار قلب جنین بگیریم و وضعیتشو چک کنیم تا مطمئن بشیم.نوارو گرفت و گفت یه مقداری ضربان قلب جنین پایینه.البته اصلا خطرناک نیست و زیاد پایین نیست.ولی خب بازم یه سونو هم انجام بدیم.هیچی دیگه یه سونوی سلامت جنین هم انجام داد و گفت همه چی نرمال و خوبه و ولی توی سونو هم یه مقدار ضربان قلب جنین پایینه.استرس گرفته بودم وحشتناک!شوهری از من بدتر.دکتر بهمون اطمینان داد که چیز مهمی نیست.گفت عزیزم تو بیمارستانی!از چی میترسی؟هر مشکلی باشه،ما هستیم!گفت برو یه ناهار کامل بخور و بعد بیا تا باز نوار قلب رو تکرار کنیم.اونجوری دقیق تر نشون میده.

رفتیم بیرون از بیمارستان ولی خیلی نگران بودم.من کلا خیلی از زایمان میترسم و استرس داشتم.سر ساشا هم همینجوری بودم.در کل آدم ترسویی هستم و از آمپول زدن بگیر تا هر عمل و چیز دیگه ای میترسم و وحشت دارم.رفتیم و ناهار خوردیم و برگشتیم پیش دکتر.اون دستگاه رو وصل کرد که ضربان قلب رو چک کنه و من دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و همینجوری اشکام میومد.دکتر دستگاهو قطع کرد و گفت اینجوری نمیشه عزیزم.دقیق نشون نمیده!شوهری اومد پیشم و دکتر کلی باهامون حرف زد و گفت هییییییچ مشکلی نیست!اینو حاضرم بنویسم و براتون امضا کنم.همه چیزایی که مربوط به بچه  و خودت هستش خوبه و مشکلی نیست.ما فقط داریم شرایطو بررسی میکنیم.

خلاصه آرومتر که شدم دوباره دستگاهو وصل کرد و گفت تو اصلا به صفحه و عدداش نگاه نکن که استرس نگیری.

خلاصه انجام شد و دکتر با یه دکتر دیگه مشورت کردن و بعدش باهاموم صحبت کردن.دکتر گفت ضربان قلب جنین پایینه و چون هفته سی و ششمت تموم شده و بچه دیگه نارس حساب نمیشه و کامله.به نظرمون ریسک نکنیم و زایمانو همین امروز انجام بدیم!!!

عاقا من داشتم از ترس می مردم!دکتر خیلی باهام حرف زد و گفت بچه هیچ مشکلی نداره و فقط چون مایع دور جنین زیاده و بچه کاملا تو کانال زایمانه،اینه که ضربان قلب از مقدار طبیعی کندتره.وگرنه هیچ مشکل مهم یا مشکل قلبی برای بچه وجود نداره.

اینکه چه حالی داشتیم منو و شوهری بماند!دکتر دستور بستری داد.شوهری زنگ زد به شوهرخواهرم و گفت اگه میتونه بره خونه ما و مامانم و ساشا رو برداره بیاره.منم همینجوری گریه میکردم و به شوهری میگفتم من صبح که میومدم با ساشا خداحافظی نکردم!!!اگه زیر عمل بمیرم و بچمو نبینم چی؟!!!خلاصه بعداز یه خداحافظی سوزناک با شوهری منو بعده اماده کردن بردن اتاق عمل.

حالا اینایی که گفتم تا ناهار بخوریم و برگردیم و نوارقلب و ویزیت دوباره دکتر و صحبتها و آمادگیها و این چیزا،تا انجام بشه،ساعت هشت شب شد و سام خوشگلم ساعت هشت و ربع به دنیا اومد!وقتی دکتر گذاشتش کنارمو صورتشو چسبوند به صورتم،تمااااااام اون استرسها و نگرانیها و ترسها و دردها از بین رفت.تنها خوبیه بی حسی نسبت به بی هوشی همینه که همون لحظه میتونی بچه رو ببینی!من واسه زایمان اولم بی هوشی کامل داشتم و بعد از اومدن به بخش و به هوش اومدن ساشا رو دیدم.مامان و خواهرم و شوهرش و شوهری و سامم بیرون منتظر بودن.

نمیخوام از دردهای بعداز از بین رفتن بی حسی بگم.چون طبیعیه.همه چی خوب بود.فقط اینکه سام بعدش زردی داشت و تا چند روز بستری بود و بعدش خداروشکر خوب شد و آوردیمش خونه.خیلی روزای سختی بود.دوس داشتم روزای بعده زایمانم با سام خوشگلم برم خونه ام پیش بقیه ولی نشد.اون روزا روزای بدی بودن که من نمیخوام با بازگو کردنشون اینجا،برام دوباره تداعی بشه.

به هرحال زایمان یهویی و سورپرایزی بود.ولی الان که گذشت برام شده یه خاطره قشنگ که دیگه ازون استرسها و دلهره های اون روز خبری نیست!

بعداز اینکه مرخص شدیم و اومدیم خونه،بابا و داداشامم اومدن و نی نی خوشگلمومو دیدن و رفتن.خداروشکر به خاطر داشتن خانواده خوبم که هیچوقت تنهام نمیذارن.از خانواده شوهری هم فقط خواهر بزرگه و داداش کوچیکه اش بهم زنگ زدن.البته باباشم زنگ زد که نشنیدم و دیگه بهش زنگ نزدم و اونم دوباره نزد!به شوهری هم باباش و دوتا خواهراش و داداش کوچیکه اش زنگ زدن و تبریک گفتن.مامان مهربونش!!!!!و داداش بزرگه با شخصیتش!!!!هیچکدوم زنگ نزدن!خداروشکر به خاطر داشتن همچین خانواده شوهری که اینقدر با محبت و مهربونن!!!!خخخخخخخ

قابل توجه دلسوزایی که قبلا که مینوشتم،میومدن و فحش میدادن بهم بابت سر نزدنم به خانواده شوهری و اینکه قهر شوهری و خانواده اش رو تقصیر من میدونستن!!!راستش اینقدر خوب و با توجه و دلسوزن که آدم دلش میخواد کل روزای سال رو باهاشون بگذرونه!ولی اگه بخوام صادقانه بگم،حتی ذره ای ناراحت نشدم و تازه خوشحالم بودم که کنارمون نیستن!وقتی شوهری دستش آسیب دید هم کسی از خانواده اش حتی واسه عملش هم نیومد کنارش.اون موقع هم حتی مامانش زنگ نزد بهش!خب وقتی که تو مشکلات و ناراحتیهامون کنارمون نیستن،دلم نمیخواد تو شادیامونم باشن!بازم به شعور خودم که وقتی مادره مادرشوهر مرد،لااقل بهش زنگ زدم!گرچه ظاهرا توقع داشته که برم پیشش و از اینکه نرفتم دلخور شده!ماشالله تا گردن از ادم توقع دارن ولی به خودشون که میرسه.....‌..

بی خیال بابا!من که عمرا خوشحالیامو با فکر کردن به اونا خراب نمیکنم.الانم واسه اطلاع شما و چون اسمشون اومد اینا رو نوشتم.وگرنه هرگز بهشون فکر نمیکنم.

الانم چهل روزگی سام عزیزم تموم شده و من خداروشکر میکنم به خاطر گذروندن اون لحظات سخت و اینکه خودم و پسرام و همسرم کنار هم هستیم.چقدر خوب بود و خداروشکر که مامانم به دلش افتاد و یک هفته زودتر اومد پیشم.وگرنه به اون زایمان یهویی،استرس ساشا هم اضافه میشد.

خداروشکر به خاطر اون دردی که بعده ویزیت اومد سراغم و باعث شد دوباره دکتر همه چیو چک کنه و بفهمه باید زایمان رو انجام بده.نمیخوام به این فکر کنم که اگه همینجوری میومدیم خونه و صربان قلب بچه بدون اینکه بدونیم،همینطوری میومد پایین و مام این دردها رو طبیعی میدونستیم،چه اتفاقی ممکن بود بیفته!

خداروشکر میکنم به خاطر نگاهش بهم و اینکه حواسش بهمون بود.

مامانم تا هفته بعداز اینکه با سام اومدیم خونه،پیشمون بود و بعدش رفت.

خدا الهی همه مامان و باباها رو واسه بچه هاشون حفظ کنه.

اینایی که نوشتم قطره کوچیکی از احساساتم تو اون روزا بود و اگه میخواستم کامل و جز به جز هم احساساتم و هم اتفاقات رو براتون بگم،مسلما خیلی طولانی میشد که از حوصله تون خارج بود.

وقتی رو تخت زایمان بودم تمام دوستای مجازیمو دعا کردم.تک تک تون رو اسم بردم و از خدا براتون بهترینها رو خواستم.گفتم شاید تو اون لحظات خدا بیشتر حواسش بهم باشه.اینه که منم از فرصت استفاده کردم.

از ته دل آرزو میکنم همه کسایی که آرزوشو دارن این لحظات رو تجربه کنن.سخته.خیلیم سخته.ولی هیچ چیزی زیباتر از داشتن فرزند نیست.اینو از من بشنوید که تا حتی بعد از ازدواجم،مخالف سرسخت بچه و بچه داری بودم و هیچ تمایل و کششی نسبت به بچه ها نداشتم!!!

میدونم دیر شد،ولی بالاخره این پستو که قولشو بهتون داده بودم رو براتون نوشتم.

تازه همین که شروعش کردم جناب سام هم بیدار شد و حسابی از خجالتم دراومد!!!

نصفه نصفه و بریده بریده نوشتم و وسطش هی سام رو بغل کردم و بهش رسیدم.احتمالا جملاتم پیوستگی نداره.چون بارها رشته کلام از دستم در رفت.دیگه به بزرگی خودتون ببخشید و همینو از من قبول کنید.

دوستتون دارم و براتون یه دنیا سلامتی،شادی و دل خوش آرزو میکنم.

مواظب خودتون باشید.

هفته خوبی داشته باشید

بای

.

آها یه چیزم بگم اینجا.لطفا آقایون واسه اینستا درخواست ندن.چون به درخواست دوستان و تصمیم همه گیمون،اونجا ورود آقایون ممنوعه!

دوستانی که میخوان اینستا باشن هم لطفا دایرکت بدن و خودشونو معرفی کنن تا درخواست فالوشون رو بپذیرم.

این روزا.....

سلام

خوبید؟چه خبرا؟تعطیلات چیکارا کردید؟

یادم نیس تا کی نوشته بودم!حالا اشکال نداره.مال همین چند روزو مینویسم و دیگه زودتر میام که قاطی پاطی نشه!

شوهری گفته بود که واسه تعطیلات بریم شمال ولی من راضی نبودم.آخرم راضیش کردم که نریم.آخه تعطیلات اینجوری که چند روزه است و فرصت خوبیه،همه میرن شمال!!!اونوقت آدم باید مسیر سه چهار ساعته رو حداقل هفت هشت ساعت تو راه باشه.منم که متنفرم از ترافیک.تازه الان که سامم هست و هم اون اذیت میشه هم ما!حالا یه فرصت دیگه میتونیم بریم.

پنجشنبه واسه ناهار ماهی شیر شوهری گرفته بود،سرخ کردم .سیب زمینی هم سرخ کردم و سبزی پلو هم درس کردم.با مامانم تلفنی نزدیک یکساعت حرف زدیم.اولش شاکی بود که چرا نرفتیم.آخه بیست و هشت صفر،نذری شله زرد داره هر سال.گفت میومدین واسه نذری.گفتم نشد دیگه.خداروشکر سام خواب بود و مام از فرصت استفاده کردیم و کلی حرف زدیم.بعدش به خواهرم زنگ زدم.گفت بعدازظهر پروازمونه.داشت وسایلشونو جمع میکرد.یه کمی حرف زدیم و بعدش دیگه یه دستی به خونه کشیدم و ساعت سه شوهری اومد.

ناهار خوردیم و دراز کشید نیم ساعتی خوابید و بعدش پاشدیم رفتیم بیرون.لباس فرم ساشا مشکل پیدا کرده بود.یعنی از اولشم خوب ندوخته بود.روپوشش نافرم بود و شلوارش تنگ!!شلوارش روز قبل تو مدرسه پاره شده بود.به خیاطیه زنگ زدم و گفتم اگه پارچه اش رو دارید،پسرمو بیارم اندازه هاشو بگیر دوباره بدوز براش.گفت بیار.رفتیم و گفت یه دست دوخته دارم.بپوشید اگه خوبه،همینو بردارید.خوب بود فقط یه کم گشاد بود که همونجا درستش کرد و همونو براش خریدیم.

بعدش رفتیم و یه دوری زدیم و دو دست لباس واسه سام و یه پتو سه گوش خرگوشی و یه دست سرهمی زمستونه خوشجلم براش خریدیم.ساشا هم یکی ازین بازی خلاقیتهای رباتی خرید و منم چندتا لباس زیر!میخواستم یه سری وسیله آرایشم بخرم ولی گفتم باشه یه وقت دیگه.بعدشم از داروخونه یه پستونک دیگه هم واسه سام خریدم.اونی که داره ارتودونسیه.اینو سر گرد گرفتم.آخه اونو بعضی وقتا خوب نمیگیره.گفتم شاید با سرش مشکل داره.

بعدم انار و نارنگی خریدیم و اومدیم خونه.

ساشا گفت واسه من نیمرو ربی درس میکنی؟گفتم آره.به شوهری گفتم توام میخوری؟گفت،آره.واسه اونا درس کردم و خوردن.آها فیلم وارونگی و برادرم خسرو رو هم گرفته بودیم که ببینیم.برادرم خسرو رو دیدیم.نمیدونم گریم ناصر هاشمی اینجوری بود یا اینکه واقعا اینقدر پیر شده!!اصلا یه جوری شدم.انگار متوجه بالاتر رفتن سن خودم شدم!تو اون سریال سمندون که بازی میکرد،دوسش داشتم.به شوهری میگفتم،کاش گریم باشه!اینجوری که فکر کنم بازیگرای نسل ما پیر شدن،خودمم احساس پیری میکنم!!میگفت حالا شایدم گریم نباشه و موهاش ارثی سفید شده باشه!چه میدونم والله!بعضی وقتا بعضی چیزای کوچیک یهو آدمو به هم میریزه!

فیلمش بد نبود.خب بازیگراش خوب بودن و بازیاشونم خوب بود.ولی خب فیلمنامه اش در حد یه فیلم بلند نبود.یه جورایی چیز خاصی نداشت.البته بدم نیومد.ولی خب انتطارم بیشتر بود.بعدش انار خوردیم و ساشا و شوهری پیک آدینه اش رو حل کردن و منم چند صفحه ای کتاب خوندم.بعد ساشا خوابید و سامم خوابوندم و فیلم وارونگی رو گذاشتیم ببینیم که وسطش برق رفت!!!یه کم تو تاریکی نشستیم و حرف زدیم و میخواستیم بخوابیم که برق اومد.ولی دیگه حس فیلم دیدن رفته بود!!

خوابیدیم!

جمعه که بیدار شدم سرم درد میکرد.سام خوب نخوابیده بود و منم همه شب بیدار مونده بودم.صبحونه خوردیم و شوهری میخواست بره بیرون که سر مساله ای داشتیم حرف میزدیم که بحثمون شد و بحثه تبدیل شد به دعوا!!!دعوای بدی بود!اعصابمون خورد شد.یه کم بعد شوهری رفت بیرون و منم دراز کشیدم و یه کم تو اینستا چرخیدم و پست گذاشتم و با بچه ها حرف زدیم.بعدش واسه ناهار ماکارونی درس کردم و بعدش سام آروم بود.به ساشا گفتم پیشش بشینه نقاشیشو بکشه تا من برم حموم.در حموم رو نیمه باز گذاشتم و رفتم تند تند حمومم رو کردم و اومدم بیرون.سام ولی یهو دوباره گریه اش شروع شد.جدیدا بعضی روزا یهو گریه میکنه و هیچ جوره هم ساکت نمیشه!خلاصه بغلش کردم و راه میبردمش!شوهری اومد و یه کم اون راهش برد و گفت بیا ببریمش بیمارستان به دکتر نشونش بدیم!

حاضر شدیم و رفتیم و دکتر دیدش و دوتا قطره داد.ساشا رو هم نشونش دادیم.هنوز سرفه میکنه.گفت چرک نداره گلوش.از همون آلرژیشه!باز آلودگی هوا زیاد شد و آلرژی این بچه عود کرد!داروهاشونو گرفتیم و اومدیم سمت خونه.

شوهری گفت بریم ناهار کباب بخوریم؟باهاش سرسنگین بودم.گفتم نخیر!!!ناهار ماکارونی درس کردم.گفت اونو شام میخوریم!ساشا گفت،پس پیتزا بخوریم.رفتیم و خوردیم و بعدش رفتیم خونه.

غروب یهو به سرم زد که خونه رو خلوت کنم!حالا سامم بیدار بود و یه کم میومدم پیش اون و یه کم خونه رو مرتب میکردم.چندتا گلدون بزرگ که تو راهرو و نشیمن بودن و دوتا صندلی تک رو برداشتم و گذاشتم تو تراس که به شوهری بگم فردا ببره بیرون بندازدشون.آشپزخونه رو هم یه تغییرات کلی دادم و رو دوتا اپن ها رو کاملا خالی کردم!خیلی خوب شد!شامم که داشتیم.خوردیم و به شوهری گفتم بقیه فیلمو ببینیم؟گفت،نه!ولش کن.به نظرم قشنگ بود ولی فیلمش!حالا باید یه روز بذارم باز ببینمش.به جاش برف روی کاجها رو گذاشتیم و دیدیم.من دیده بودمش.شوهری ندیده بود.دوسش دارم.نقش مهناز افشار با بقیه فیلمهاش به نظرم متفاوت تره و قشنگتره.بعدشم سامو تو کریر خوابوندم و دیگه نبردمش تو گهواره اش بذارم و خودم رفتم رو تخت خوابیدم و شوهری میخواست فیلم ببینه.گفتم هروقت خواستی بیای بخوابی،سام رو هم بیار بذار تو گهواره.

امروز صبح شوهری یه سر رفت شرکت و ساعت ده اومد.باهم سام رو بردیم واسه قد و وزن.خداروشکر اون کمبود وزنش جبران شده!بعدش یک کیلو شیرینی دانمارکی و یه بسته کلوچه دارچینی خریدیم و اومدیم خونه.ساشا مشقاشو مینوشت.تند تند واسه ناهار استامبولی درست کردم.چون ساشا بعدازظهری بود و باید زودتر ناهارشو میخورد و میرفت مدرسه.ناهارشو دادم و سرویسش اومد و رفت مدرسه.من و شوهری ولی چون دیر صبحونه خورده بودیم،سام رو بردیم حموم و خوابوندیمش و خودمون ساعت سه ناهار خوردیم و بعد دوباره راجع به همون موضوعی که منجر به دعوامون شده بود حرف زدیم.منتهی در آرامش!هر دومونم میدونیم که قضیه ایه که در حیطه توان ما نیست و از قدرت ما خارجه.منتهی این حل نشدنش رو مخممونه و هرازگاهی اینجوری میندازدمون به جون هم!البته شوهری خیلی راحت تر باهاش کنار میاد و سپرددش به زمان،ولی من اصلا نمیتونم کنار بیام و میخوام که زودتر حل بشه!

ساعت چهار و نیم شوهری خوابید و منم ظرفهای ناهارو شستم و چایی دم کردم و پنکیک درس کردم.ساشا اومد و شوهری هم بیدار شد و عصرونه خوردیم.

واسه شام کوکو سیب زمینی درس کردم.به شوهری گفتم سام رو بخوابونه تا من یه کم آشپزخونه رو تمیز کنم.سام ولی لج کرده بود و نمیخوابید و یکسره گریه میکرد.سینک و گاز رو چندکاره ریختم و تمیز کردم و آشپزخونه و زیر میز ناهارخوری رو هم تی کشیدم.خلاصه تند تند نیم ساعته به کارام رسیدم و سام رو گرفتم.ولی اصلا ساکت نمیشد.چشماش داشت از خواب بسته میشد ولی نمیخوابید.

غروبی که حمومش میکردیم دیدم بالای رون پاش مثل کهیر زده.البته دیروزم دیدم اینجوریه.ولی کم بود.امروز بیشتر شد!به شوهرس گفتم فکر کنم واسه پوشکشه.از اول براش مای بی بی میپوشوندم.منتهی این هفته شوهری که رفت بخره،مای بی بی نداشت و مولفیکس خرید!فکر کنم ازون باشه.نمیدونم شایدم نباشه.شوهری گفت بیا ببریمش دکتر!گفتم نه بابا این وقت شب!برو داروخونه بگو ببین پمادی چیزی میشه بهش زد.بگیر و بیار.نمیخوام را به را بچه رو ببرم دکتر!

هیچی دیگه،الان شوهری رفته داروخونه و سامم بالاخره تو بغل من خوابید و گذاشتمش رو تخت.نمیدونم میخوابه یا باز بیدار میشه.طفلی بچه وقتی گریه میکنه دلم کباب میشه!آدم چون نمیدونه بچه چش شده و اونم نمیتونه دردشو بگه،کلافه میشه!

غروب که سام خواب بود و خودمم بیکار بودم،گفتم تا قبل از اینکه شام درس کنم،این پست رو بنویسم!حالا ساعت شده یازده شب و من تازه دارم تمومش میکنم.

بازم میگم،بچه داری خیلی خیلی سخته،ولی در کنارش فوق العاده لذت بخشه!الهی الهی الهی خدا نصیب هرکی که میخواد و آرزوشو داره بکنه.


آخ سام بیدار شد!من برم...

بای

سلام

خوش اومدین

اگه دوس داشتید علاوه بر وبلاگ تو اینستا هم باهام باشید،این آدرسشه؛

Www.Instagram.com/mahnazblog

همیشه شاد باشید و پر انرژی

مردی نبود فتاده را پای زدن/ گر دست فتاده را بگیری،مردی!

سلام خوبید؟

چند روزیه میخوام بیام و بنویسم ولی این اتفاقات اخیر و زلزله و این مصیبتها،نمیذاره!فکرم مشغوله اونجاست و دستم به نوشتن نمیره.

گرچه اتفاقات خاصی هم نیفتاده تو این هفته.شنبه شوهری رفت ماموریت گلپایگان و ما خونه بودیم.این چند روزم مثل روزای دیگه به بچه ها و خونه و خودم مشغولم.ضمن اینکه خبرای زلزله رو هم پیگیری میکنم.

از بازیای سیاسی که این چی ساخت و تقصیر این بود و تقصیر اون بود و دیدید ما درست گفته بوده بودیم و ازین داستانا بیاید بیرون تو رو خدا!کاری هم به خدا و پیغمبره همدیگه نداشته باشید.با هر فکر و هر عقیده و هر دین و هر تفکر سیاسی که هستید،محض رضای خدا حداقل تو اینجور مواقع،کینه و دشمنی و آتو گرفتن از همدیگه رو بذارید کنار و فکر کنید چه جوری میتونید به اون بنده خداها کمک کنید!

آدم حالش به هم میخوره بس که تو این فضاهای مجازی زلزله بهونه ای شده واسه اینکه همدیگه رو بکوبن و اصلا هم مهم نیس یه عده دارن اون وسط جون میدن!اونایی که جونشونو از دست دادن که نمیشه واسه شون کاری کرد.خدا بیامرزدشون و به عزیزاشونم صبر بده.لااقل زنده ها رو دریابید!میدونیم که به دولت و بقیه شون امیدی نیست!جیبای گشاد اونا حالا حالاها جا داره و پر نمیشه که بخواد نوبت به مردم و دردشون برسه.پس خودمون یه کاری بکنیم.

اگه میتونید خون بدید.یا مبلغی رو به یه حساب مطمئن واریز کنید.یا کالا و لباس گرم براشون بفرستید.پولهاتونو حتما به آدمای مطمئن بدید که بدونید به دست اون بنده خداها میرسه.میدونید که دزد این وسط کم نیست!کاری به دولت و سیاست ندارم،آخه بدبختی اینه که خودمونم به خودمون رحم نمیکنیم!الان دزدی تو اون مناطق بیداد میکنه!!!چادرا و وسایلا رو چندتا چندتا برمیدارن و به اون بنده خداها میفروشن!!!!یا میرن خونه های خراب شده شونو غارت میکنن!!!نمیدونم پست تر از اینام کاری هست تو دنیا!!!کسی که افتاده رو جای اینکه دستشو بگیرن،یه لگدم بهش میزنن!!!این خانه از پای بست ویران است.....

مام خیلی فکر کردیم چیکار کنیم.آخرش یه سری چیز میز تهیه کردیم با هرکی که دور و برمون میشناختیم و شوهری و دوتا از دوستاش،یه وانت گرفتن و دیروز صبح زود رفتن کرمانشاه.راستش اولش میخواستم تو اینستا بگم تا شماهام اگه کمکی دارید بدید شوهری ببره.ولی بعد فکر کردم هماهنگ کردنش و گرفتن وسایل ازتون خیلی سخته و طول میکشه.شوهری هم میخواست زودتر بره و این وسایلو برسونه دستشون.اینه که بی خیال شدم.دیگه هرچی که خودمون داشتیم و یه سری وسایلم خریدیم و مامان اینا و بقیه هم پول دادن و یه لیست نوشتیم خریدیم و دادیم برد.

ظاهرا کمکها بیشتر به خوده شهرها میرسه و به دست روستاییا چیزی نمیرسه.شوهری میگفت کمکها خیلی زیاده ولی همه گیجن اینجا!اصلا نمیدونن چطوری باید سامانش بدن و تقسیم کنن.درواقع همه یکدست نیستن.یه سریا مثل شوهری،خودشون اومدن و دارن کمک میکنن.یه سریا دولتین.یه سریام مال این نهادای خصوصین و بقیه هم ارتشی و سپاهی و اینان.هر کدومم میخوان کار خودشونو بکنن و باهم هماهنگ نیستن.تازه خیلی از کمکها رو همون اول شهر میام میبرن به اسم نیازمندا ولی معلوم نیس کجا میره و کی میبره!چون اصلا دست مردم نمیرسه!این وسط هم کلی دزد و آدمای سودجو هستن که کارو خراب میکنن.

حالا شوهری امروز برمیگرده.ای کاش لااقل زودتر یه فکری به حال اسکان دادنشون بکنن تو این سرما.چیزایی که شوهری دیده بود و تعریف میکرد،جیگر آدمو خون میکنه!لعنتی هوام اونجا خیلی سرده!

نمیدونم چی بگم!آدم تو کار خدا می مونه!

سامم شبا درست و حسابی نمیخوابه و هر روز صبح از بی خوابی سر درد دارم.

پاشم برم یه لیوان قهوه بخورم شاید بهتر بشم.

شوهری میگه این چند روز تعطیلی رو بریم شمال.راستش حالشو ندارم.یعنی میترسم تو ترافیک بمونیم و منم که متنفرم از ترافیک!بالاخره سه چهار روز تعطیله و ملتم که تا دو روز تعطیل میشه میرن شمال!

حالا ببینیم چی میشه!

امیدوارم هرجا که هستید و هرکاری که میکنید،سالم و شاد باشید.

زندگی جریان داره،پس ازش لذت ببرید.

نشستن و عکس و فیلمای زلزله رو دیدن و اشک ریختن،هیچ فایده ای نداره.زندگیتونو بکنید و اگرم میتونید یه کمکی به اون بنده خداها بکنید که این خیلی بیشتر به دردشون میخوره تا آه و ناله و گریه و زاری.

مواظب خودتون باشید

دوستتون دارم

بای

روزای شلوغ آخر هفته

سلام

جمعه تون بخیر

خوبید؟

خب بذارید براتون گفتنیا رو بگم که طولانی نشه!

تا دوشنبه رو نوشتم فکر کنم.سه شنبه قرار بود سام رو ببریم واسه بینایی سنجی.من و ساشا هم از یکی دو روز قبل تک و توک سرفه میکردیم.البته من کمتر از ساشا.دیگه گفتیم ماهم بریم دکتر خودمونو نشون بدیم.

اول رفتیم پیش متخصص چشم پزشکی و سام رو نشونش دادیم و گفت خداروشکر مشکلی نداره.گفتش باید دوباره سه سالگیش هم بیارید چک بشه.

بعدم من و ساشا رفتیم دکتر و جفتمون یکی یه دونه آمپول نوش جان کردیم و کلی هم دارو بهمون داد.البته ساشا گلوش بیشتر چرک کرده بود و طفلی پنی سلین زد!

بعدش دیگه اومدیم خونه.شوهری گفت قبل از خونه بریم ناهار بخوریم چون خیلی گشنمونه.رفتیم سفرخونه نشستیم و جاتون خالی کباب و جیگر خوردیم.به سرویس ساشا زنگ زدم که نیا دنبالش.چون دیر شده بود.گفتم که شوهری میرسوندش.دیگه بعده ناهار رفتیم خونه و ساشا برنامه اش رو گرفت و لباساشو پوشید و شوهری بردش مدرسه رسوند و اومد خونه.عروبم مدرسه شون جلسه بود.ساعت چهار،شیر سام رو دادم و خوابوندمش و به شوهری گفتم مواظبش باشه ورفتم مدرسه ساشا.جلسه ماهانه با معلمشون بود.چقدر درسای بچه ها سخت شده.من فکر میکنم این درسا رو ما حداقل چهارم و پنجم میخوندیم!!!جلسه تموم شد و بازم قبلش با سرویسش هماهنگ کرده بودم که نیاد دنبالش.ساشا رو گرفتم و واسه خودمون دوتا پیراشکی داغ خریدیم و سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه.

دختردایی شوهری بهم زنگ زد که اومدم تهران و اگه آخرهفته جایی نمیرید،با مامان اینا بیایم که نی نی رو ببینیم و بهتون سر بزنیم.گفتم آره بیاید خونه ایم.گفتش پس باز اگه قطعی شد فردا باهات هماهنگ میکنم.گفتم اوکی!

واسه شام کوکو سبزی درس کردم و خوردیم و خیلی خسته بودیم و زودتر خوابیدیم.

چهارشنبه ساشا امتحان ریاضی داشت و باید باهاش کار میکردم.سامم ازون روزاییش بود که اصلا آروم نمیگرفت!یعنی شما نمیدونید چه شیر تو شیری بود!سام بغلم بود و کتاب ساشام پیشم بودو از یه طرف با اون کار میکردم،از طرفی هم داشتم ناهارم براش درس میکردم!!!پاستا آبکش کردم و با پیاز و گوشت چرخکرده هم سیش رو درس کردم و پنج دقیقه ای گذاشتم با سسش رو شعله جوشید و مخلوط شد و بعد خاموشش کردم.بالاخره تو اون شلوغی و سام که واقعا نمیذاشت به هیچ کاری برسم،بیشتر از پاستا از دستم برنمیومد!ناهار ساشا رو دادم و خداروشکر درسشم رسیدیم تموم کنیم و آماده شد و رفت مدرسه.سام ولی همچنان بی قراری میکرد!بالاخره ساعت سه خوابید و من تونستم صبحونه بخورم!!!

البته بازم هر نیم ساعت بیدار میشد،ولی حداقل همون نیم ساعتا رو میتونستم دراز بکشم یا بدو بدو به کارام برسم.شوهری زنگ زد و بهش گفتم.گفتش پس زود میام.

غروب شوهری اومد و دیگه سامم آروم شده بود و گرفته بود خوابیده بود!!!!شوهری گفت توام بگیر بخواب.داشتم فکر میکردم بخوابم یا نه که زندایی شوهری زنگ زد و گفت که فردا ظهر میان خونه مون!!گفتم ممکنه فردا بازم سام مثل امروز لج کنه و نذاره کار کنم.پس بهتره تا الان آرومه و شوهری هم پیششه،کارای فردامو بکنم.خورشت کرفس درس کردم و چندتا تیکه هم مرغ گذاشتم بپزه تا زرشک پلو با مرغش کنم.شوهری هم خونه رو جارو و تی کشید.ساشا گفت مامان جون واسه من عدسی درس کن!خیلی مقوی و سالمه!کلا زده تو کار سالم خواری!شوهری گفت الان مامان خسته است.بیا باهم نیمرو بخوریم.گفت،نه!نیمرو ضرر داره!!!گفتم اشکال نداره.عدسی که کاری نداره.تا سرپا هستم میذارم بپزه.دیگه آشپزخونه رو هم کامل تمیز کردم و ظرفهای اضافی رو جا به جا کردم و اومدم نشستم.ساشا آزمایش دماسنج داشت و شوهری داشت باهاش کار میکرد.میخواست دمای بالا و بالا رفتن جیوه رو نشونش بده.گفت بیا بهت نشون بدم.باهم رفتن آشپزخونه.گفتم پس زیر عدسی رو هم خاموش کن.خودمم رفتم رو تخت که یه کم دراز بکشم.چند دقیقه بعد دیدم شوهری اومد تو اتاق و گفت،توام نیمرو میخوری؟!گفتم نیمرو دیگه واسه چی درس کنی؟عدس نمیخورید مگه؟گفت آخه خراب شد؟!گفتم،وااااا یعنی چی؟مگه عدسم خراب میشه؟گفت اومدم دمای بالا رو به ساشا نشون بدم و دماسنج رو سرشو گذاشتم رو بخار عدسی که یهو ترکید و افتاد تو قابلمه!!!!گفتم حالا دمای بالا فقط تو قابلمه وجود داشت؟!!هیچی دیگه ساشا بعد از یکساعت سخنرانی واسه باباش راجع به ضرورت خوردن غذای سالم و اینکه باباش این چیزا رو رعایت نمیکنه که شکمش گنده است!!!!(حالا خداییش شوهری همیشه رو فرم و خوش اندامه!)،رضایت داد نیمروشو بخوره.منم رفتم که مثلا بخوابم.البته یکی دو ساعتی خوابیدم ولی از ساعت دو سام بیدار شد و دیگه نخوابید!!!!

دیگه صبح حس میکردم سرم ده برابر بزرگتر شده و باد کرده.به اصرار شوهری ساعت هشت تا هشت و نیم خوابیدم ولی هیچ فایده ای نداشت.پاشدم یه فنجون قهوه خوردم و رفتم سراع کارام.سامم بالاخره صبح گرفت خوابید.برنج شستم و خونه رو گردگیری کردم و ظرفهای مهمونی رو آماده کردم.شوهری هم میوه ها رو شست و چید تو ظرف و شیرینی هم رفت خرید و اونا رو هم تو ظرفش چید.یه تی دوباره به آشپزخونه زدم و برنج رو آبکش کردم و خدا خدا میکردم دیر بیام.بعدش تندی رفتم دوش گرفتم و موهامو سه شوار کردم و لباس پوشیدم و آرایش کردم و آماده اومدن مهمونا شدم.هوام که شده بود عین تابستون لعنتی!!!خیلی گرم بود.در تراسو باز گذاشته بودیم ولی بازم گرم بود.خداروشکر وقتی مهمونام رسیدن همه کارا رو کرده بودم و خودمم آماده بودم.من هروقت مهمون دارم تا جایی که بشه همه کارامو قبل از اومدنشون میکنم.مثلا عذامو حاضر میکنم و سالاد درس میکنم و خلاصه وقتی مهمونا میان میشینم پیششون و نهایتش فقط پذیرایی میکنیم.اینجوری مهمونام معذب نیستن که صاحبخونه همه اش تو آشپزخونه است و خوده صاحبخونه هم از مهمونیش لذت میبره!گرچه من واقعا خسته بودم.از سه شنبه که کلش به بیمارستان و دکتر و مدرسه گذشت و چهارشنبه که سام رسما همه اش تو بغلم بود و شب قبل هم که تا صبح نخوابیده بودم.

ولی به هرحال همه چی خوب بود و کلی هم حرف زدیم و خوش گذشت.غروبم چون دختردایی میخواست برگرده شمال،ساعت چهار رفتن.من دیگه دست به هیچی نزدم.شوهری خونه رو مرتب کرد و ظرفهام که شسته بود و گفتم باشه فردا جا به جاشون میکنم.

شوهری کاری داشت که رفت دنبالش و منم دراز کشیدم رو مبل و ساشا هم داشت نقاشی میکشید که خواهرم زنگ زد.گفت چون فردا کار داریم و امروزم شما مهمون داشتین و نشد بیایم،گفتیم امشب بیایم شب نشینی.گفتم آره بیاید.واسه شام میاید؟گفت نه بابا تو خودت از صبح مهمون داشتی و خسته ای.شامو زودتر میخوریم و میایم.گفتم باشه.ما که سیر بودیم و نمیخواستیم شام درس کنیم.به شوهری زنگ زدم و گفت کارم تا ساعت نه اینا طول میکشه و بعدش میام.منم دیگه هیچ کاری نکردم و فقط چایی گذاشتم و دراز کشیدم رو مبل.

ساعت یه ربع به نه خواهرم اینا اومدن و نیم ساعت بعدشم شوهری اومد.چایی و شیرینی و میوه خوردیم و حرف زدیم.واسه تعطیلات هفته بعد میخوان برن دبی.دیگه ساعت یک خداحافظی کردیم و رفتن خونه شون و مام رفتیم لالا!

صبح ساعت هشت شوهری و ساشا طبق قرار قبلیشون رفتن واسه پیاده روی و دو!!!

خداروشکر سام دیشب دو سه بار بیشتر بیدار نشد و اونم شیر میخورد و میخوابید.

ساعت هشت و نیم بیدار شدم و چایی گذاشتم و سامم بیدار شد و با اون سرگرم شدم.نیم ساعت بعد شوهری و ساشا عرق ریزان وارد شدن!!!کیف میکنم وقتی پدر و پسری کاری رو انجام میدن.دوتایی پریدن تو حموم و منم واسه صبحونه نیمرو درس کردم و اومدن خوردیم و من ظرفها رو جا به جا کردم و شوهری سام رو نگه داشت و با ساشا ریاضی کار کردم و نگارش.ناهارم که از خورشت و مرغ دیروز مونده بود و فقط برنجش کم بود که یه پیمونه درس کردم.

وسط این پست هزار بار بلند شدم و رفتم و اومدم.ببخشید دیگه اگه بد شد.وقت نمیکنمم دوباره بخونمش.

خب دیگه گفتنیها رو گفتم و الانم برم که ناهارو ردیف کنم بخوریم.

امیدوارم بقیه روز جمعه تون به خوبی بگذره

مواظب خودتون  باشید

بای


آدرس اینستا؛

Instagram.com\mahnazblog