روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزای شلوغ آخر هفته

سلام

جمعه تون بخیر

خوبید؟

خب بذارید براتون گفتنیا رو بگم که طولانی نشه!

تا دوشنبه رو نوشتم فکر کنم.سه شنبه قرار بود سام رو ببریم واسه بینایی سنجی.من و ساشا هم از یکی دو روز قبل تک و توک سرفه میکردیم.البته من کمتر از ساشا.دیگه گفتیم ماهم بریم دکتر خودمونو نشون بدیم.

اول رفتیم پیش متخصص چشم پزشکی و سام رو نشونش دادیم و گفت خداروشکر مشکلی نداره.گفتش باید دوباره سه سالگیش هم بیارید چک بشه.

بعدم من و ساشا رفتیم دکتر و جفتمون یکی یه دونه آمپول نوش جان کردیم و کلی هم دارو بهمون داد.البته ساشا گلوش بیشتر چرک کرده بود و طفلی پنی سلین زد!

بعدش دیگه اومدیم خونه.شوهری گفت قبل از خونه بریم ناهار بخوریم چون خیلی گشنمونه.رفتیم سفرخونه نشستیم و جاتون خالی کباب و جیگر خوردیم.به سرویس ساشا زنگ زدم که نیا دنبالش.چون دیر شده بود.گفتم که شوهری میرسوندش.دیگه بعده ناهار رفتیم خونه و ساشا برنامه اش رو گرفت و لباساشو پوشید و شوهری بردش مدرسه رسوند و اومد خونه.عروبم مدرسه شون جلسه بود.ساعت چهار،شیر سام رو دادم و خوابوندمش و به شوهری گفتم مواظبش باشه ورفتم مدرسه ساشا.جلسه ماهانه با معلمشون بود.چقدر درسای بچه ها سخت شده.من فکر میکنم این درسا رو ما حداقل چهارم و پنجم میخوندیم!!!جلسه تموم شد و بازم قبلش با سرویسش هماهنگ کرده بودم که نیاد دنبالش.ساشا رو گرفتم و واسه خودمون دوتا پیراشکی داغ خریدیم و سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه.

دختردایی شوهری بهم زنگ زد که اومدم تهران و اگه آخرهفته جایی نمیرید،با مامان اینا بیایم که نی نی رو ببینیم و بهتون سر بزنیم.گفتم آره بیاید خونه ایم.گفتش پس باز اگه قطعی شد فردا باهات هماهنگ میکنم.گفتم اوکی!

واسه شام کوکو سبزی درس کردم و خوردیم و خیلی خسته بودیم و زودتر خوابیدیم.

چهارشنبه ساشا امتحان ریاضی داشت و باید باهاش کار میکردم.سامم ازون روزاییش بود که اصلا آروم نمیگرفت!یعنی شما نمیدونید چه شیر تو شیری بود!سام بغلم بود و کتاب ساشام پیشم بودو از یه طرف با اون کار میکردم،از طرفی هم داشتم ناهارم براش درس میکردم!!!پاستا آبکش کردم و با پیاز و گوشت چرخکرده هم سیش رو درس کردم و پنج دقیقه ای گذاشتم با سسش رو شعله جوشید و مخلوط شد و بعد خاموشش کردم.بالاخره تو اون شلوغی و سام که واقعا نمیذاشت به هیچ کاری برسم،بیشتر از پاستا از دستم برنمیومد!ناهار ساشا رو دادم و خداروشکر درسشم رسیدیم تموم کنیم و آماده شد و رفت مدرسه.سام ولی همچنان بی قراری میکرد!بالاخره ساعت سه خوابید و من تونستم صبحونه بخورم!!!

البته بازم هر نیم ساعت بیدار میشد،ولی حداقل همون نیم ساعتا رو میتونستم دراز بکشم یا بدو بدو به کارام برسم.شوهری زنگ زد و بهش گفتم.گفتش پس زود میام.

غروب شوهری اومد و دیگه سامم آروم شده بود و گرفته بود خوابیده بود!!!!شوهری گفت توام بگیر بخواب.داشتم فکر میکردم بخوابم یا نه که زندایی شوهری زنگ زد و گفت که فردا ظهر میان خونه مون!!گفتم ممکنه فردا بازم سام مثل امروز لج کنه و نذاره کار کنم.پس بهتره تا الان آرومه و شوهری هم پیششه،کارای فردامو بکنم.خورشت کرفس درس کردم و چندتا تیکه هم مرغ گذاشتم بپزه تا زرشک پلو با مرغش کنم.شوهری هم خونه رو جارو و تی کشید.ساشا گفت مامان جون واسه من عدسی درس کن!خیلی مقوی و سالمه!کلا زده تو کار سالم خواری!شوهری گفت الان مامان خسته است.بیا باهم نیمرو بخوریم.گفت،نه!نیمرو ضرر داره!!!گفتم اشکال نداره.عدسی که کاری نداره.تا سرپا هستم میذارم بپزه.دیگه آشپزخونه رو هم کامل تمیز کردم و ظرفهای اضافی رو جا به جا کردم و اومدم نشستم.ساشا آزمایش دماسنج داشت و شوهری داشت باهاش کار میکرد.میخواست دمای بالا و بالا رفتن جیوه رو نشونش بده.گفت بیا بهت نشون بدم.باهم رفتن آشپزخونه.گفتم پس زیر عدسی رو هم خاموش کن.خودمم رفتم رو تخت که یه کم دراز بکشم.چند دقیقه بعد دیدم شوهری اومد تو اتاق و گفت،توام نیمرو میخوری؟!گفتم نیمرو دیگه واسه چی درس کنی؟عدس نمیخورید مگه؟گفت آخه خراب شد؟!گفتم،وااااا یعنی چی؟مگه عدسم خراب میشه؟گفت اومدم دمای بالا رو به ساشا نشون بدم و دماسنج رو سرشو گذاشتم رو بخار عدسی که یهو ترکید و افتاد تو قابلمه!!!!گفتم حالا دمای بالا فقط تو قابلمه وجود داشت؟!!هیچی دیگه ساشا بعد از یکساعت سخنرانی واسه باباش راجع به ضرورت خوردن غذای سالم و اینکه باباش این چیزا رو رعایت نمیکنه که شکمش گنده است!!!!(حالا خداییش شوهری همیشه رو فرم و خوش اندامه!)،رضایت داد نیمروشو بخوره.منم رفتم که مثلا بخوابم.البته یکی دو ساعتی خوابیدم ولی از ساعت دو سام بیدار شد و دیگه نخوابید!!!!

دیگه صبح حس میکردم سرم ده برابر بزرگتر شده و باد کرده.به اصرار شوهری ساعت هشت تا هشت و نیم خوابیدم ولی هیچ فایده ای نداشت.پاشدم یه فنجون قهوه خوردم و رفتم سراع کارام.سامم بالاخره صبح گرفت خوابید.برنج شستم و خونه رو گردگیری کردم و ظرفهای مهمونی رو آماده کردم.شوهری هم میوه ها رو شست و چید تو ظرف و شیرینی هم رفت خرید و اونا رو هم تو ظرفش چید.یه تی دوباره به آشپزخونه زدم و برنج رو آبکش کردم و خدا خدا میکردم دیر بیام.بعدش تندی رفتم دوش گرفتم و موهامو سه شوار کردم و لباس پوشیدم و آرایش کردم و آماده اومدن مهمونا شدم.هوام که شده بود عین تابستون لعنتی!!!خیلی گرم بود.در تراسو باز گذاشته بودیم ولی بازم گرم بود.خداروشکر وقتی مهمونام رسیدن همه کارا رو کرده بودم و خودمم آماده بودم.من هروقت مهمون دارم تا جایی که بشه همه کارامو قبل از اومدنشون میکنم.مثلا عذامو حاضر میکنم و سالاد درس میکنم و خلاصه وقتی مهمونا میان میشینم پیششون و نهایتش فقط پذیرایی میکنیم.اینجوری مهمونام معذب نیستن که صاحبخونه همه اش تو آشپزخونه است و خوده صاحبخونه هم از مهمونیش لذت میبره!گرچه من واقعا خسته بودم.از سه شنبه که کلش به بیمارستان و دکتر و مدرسه گذشت و چهارشنبه که سام رسما همه اش تو بغلم بود و شب قبل هم که تا صبح نخوابیده بودم.

ولی به هرحال همه چی خوب بود و کلی هم حرف زدیم و خوش گذشت.غروبم چون دختردایی میخواست برگرده شمال،ساعت چهار رفتن.من دیگه دست به هیچی نزدم.شوهری خونه رو مرتب کرد و ظرفهام که شسته بود و گفتم باشه فردا جا به جاشون میکنم.

شوهری کاری داشت که رفت دنبالش و منم دراز کشیدم رو مبل و ساشا هم داشت نقاشی میکشید که خواهرم زنگ زد.گفت چون فردا کار داریم و امروزم شما مهمون داشتین و نشد بیایم،گفتیم امشب بیایم شب نشینی.گفتم آره بیاید.واسه شام میاید؟گفت نه بابا تو خودت از صبح مهمون داشتی و خسته ای.شامو زودتر میخوریم و میایم.گفتم باشه.ما که سیر بودیم و نمیخواستیم شام درس کنیم.به شوهری زنگ زدم و گفت کارم تا ساعت نه اینا طول میکشه و بعدش میام.منم دیگه هیچ کاری نکردم و فقط چایی گذاشتم و دراز کشیدم رو مبل.

ساعت یه ربع به نه خواهرم اینا اومدن و نیم ساعت بعدشم شوهری اومد.چایی و شیرینی و میوه خوردیم و حرف زدیم.واسه تعطیلات هفته بعد میخوان برن دبی.دیگه ساعت یک خداحافظی کردیم و رفتن خونه شون و مام رفتیم لالا!

صبح ساعت هشت شوهری و ساشا طبق قرار قبلیشون رفتن واسه پیاده روی و دو!!!

خداروشکر سام دیشب دو سه بار بیشتر بیدار نشد و اونم شیر میخورد و میخوابید.

ساعت هشت و نیم بیدار شدم و چایی گذاشتم و سامم بیدار شد و با اون سرگرم شدم.نیم ساعت بعد شوهری و ساشا عرق ریزان وارد شدن!!!کیف میکنم وقتی پدر و پسری کاری رو انجام میدن.دوتایی پریدن تو حموم و منم واسه صبحونه نیمرو درس کردم و اومدن خوردیم و من ظرفها رو جا به جا کردم و شوهری سام رو نگه داشت و با ساشا ریاضی کار کردم و نگارش.ناهارم که از خورشت و مرغ دیروز مونده بود و فقط برنجش کم بود که یه پیمونه درس کردم.

وسط این پست هزار بار بلند شدم و رفتم و اومدم.ببخشید دیگه اگه بد شد.وقت نمیکنمم دوباره بخونمش.

خب دیگه گفتنیها رو گفتم و الانم برم که ناهارو ردیف کنم بخوریم.

امیدوارم بقیه روز جمعه تون به خوبی بگذره

مواظب خودتون  باشید

بای


آدرس اینستا؛

Instagram.com\mahnazblog

نظرات 7 + ارسال نظر
سارا 23 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 01:30 ق.ظ

سلام دوست پر انرژی خودم
ماشالله
خوبی حیف که دیر پستتو خوندم خوب تو اینستا گفتم من کرد سنندجم الانم به شدت ناراحت و غمگین کرمانشاهم
ولی پستت بهم یاداوری کرد که زندگی جریان داره با تمام اتفاقهاش
شاد باشی و پر انرژی باشی کانون گرم خانوادت گرم گرم گرم باشه

سلام عزیزم
نمیدونم چرا همه اش فکر میکردم تهرانی!
همینطوره عزیزم.با وجود همه این تلخیها و زشتیها،بازم زندگی جریان داره
توام همینطور عزیزم

فاطمه 21 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 03:02 ب.ظ

سلام
من خواننده جدید وبلاگتم
بعد از اینکه فسقلی شیطونم گوشیمو به فنا داد تصمیم گرفتم گوشی نگیرم و بیشتر کتاب بخونم و با بچه باشم تا با گوشی ور رفتن.حدودا دوسه هفته پیش داشتم با لپ تاب دنبال چنا کتاب میگشتم ک برم از بیرون تهیه کنم خیلی اتفاقی با وبلاگت آشنا شدم و تا الان که دارم برام کامنت میذارم کل وبلاگتو خوندم.
جالب وپرانرژی.:
گفتمبهت خسته نباشید بگم.
اسم بابای منم سامه

سلام عزیزم
خوش اومدی
چه خوب که بیشتر وقتتو با بچه ات و کتاب خوندن میگذرونی!خیلیم عالی
اوه اوه پس باید یه خسته نباشی حسابی بهت بگم که اونهمه پست طولانی رو خوندی
واقعا؟چه اسم قشنگی داره باباتخدا حفظشون کنه

شهره 21 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 02:30 ب.ظ

سلام خوبی من همچنان میخونمت فقط ممکنه کامنت نزارم چون پسرم کلاس اولیه و واقعا سخته . همیشه شاد و سلامت باشید

سلام عزیزم
قربونت
زیاد سخت نگیر.تازه کلاسای بالاتر بره که درساش سخت تر و کارت بیشترم میشه
توام همینطور

مامان روژین 20 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 04:48 ب.ظ

الکی نیس که عاشق وبلاگتم ازبس پرانرژی هست وباخوندش کیف میکنم خسته نباشی خانوم خانوما

منم عاشق دوستای بامعرفت و گلی مثل توام عزیزم

نسترن 20 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 10:31 ق.ظ

مهنازجونم به نطرت قهوه روی بی خوابی سام اثر نداره؟من هروقت قهوه و نسکافه میخوردم دخترم تا صبح بیداربود

خب زیادش آره عزیزم.من فقط صبحها میخورم اونم به صورت کاپوچینو که توش شیرم داره.بعدم بعداز اینکه سام شیرشو خورد میخورم که تا زمان شیردهی بعدی،دو سه ساعت مونده و تاثیر قهوه روی شیر خیلی کم میشه!

سپیده مامان درسا 20 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 09:15 ق.ظ

خسته نباشی عزیزم ، هزار ماشالله بهت که اینقدر فعال و پر انرژی هستی
منم مثل خودتم تا قبل از اومدن مهمان ها همه ی کاراهام و سعی میکنم انجام بدم که فقط بمونه همون پذیرایی که اونم همسری و گل دختر زحمتش و میکشن
ببوس گل پسرای نازتو از طرف من

قربونت برم عزیزم
آره اینجوری هم مهمونا راحت ترن هم آدم خودش بیشتر بهش خوش میگذره!
فدای تو

مامان طلاخانوم 19 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 08:08 ب.ظ

سلام مهناز جان خوبی گلم
خسته مهمون داری و کارای خونه و بچه داری نباشی عزیزم

سلام عزیزم
قربونت برم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.