روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

خاطرات زایمان

سلام خوبید؟روزتون بخیر

ساشا رفته مدرسه و سامم خوابه.البته الاناس که بیدار بشه.کارامو کردم و لباسا رو ریختم لباسشویی و بعدم پهنشون کردم و ناهارمم خوردم!گفتم الان که ظاهرا وقت دارم،بشینم پست خاطرات زایمانم رو براتون بنویسم تا بیشتر ازین بدقول نشدم.اینجا رو آقایونم میخونن.من به هیچ مساله ای جنسیتی نگاه نمیکنم و به نظرم هر مساله ای که مربوط به خانمهاست رو آقایونم باید راجع بهش اطلاعات داشته باشن .البته تو تعریفامم چیز خاصی وجود نداره.ولی به هرحال گفتم از اولش بگم که این پست روزانه نویسی نیست و خاطره زایمانمه که اگه آقایی از اینجاها رد میشه و دوس نداره بخونه،تکلیفشو بدونه!

.

.


خب من تو دوره بارداریم پیش یه متخصصی میرفتم که نمیخواستم پیشش زایمان کنم.یعنی دکتر بسیار خوبی بود و به خاطر همینم انتخابش کرده بودم،منتهی چون میخواستم تو بیمارستان توس زایمان کنم و اونجا به نظرم از هر نظر خوب بود و این خانم دکتر اونجا کار نمیکرد،این بود که واسه زایمان نمیتونستم پیشش برم.

معاینات روتین بارداریمو پیش همین دکترم رفتم و از ماه آخر رفتم بیمارستان و پیش یکی از متخصصینشون ویزیت میشدم که زایمانمو اونجا انجام بدم.یکی از دوستان تو اینستا پرسیده بود بیمارستانها قبول میکنن فقط ماه بعد از یکی دو ویزیت،زایمان رو انجام بدی؟بله قبول میکنن.البته فکر میکنم بیمارستانهای دولتی قبول نکنن و باید کل دوران بارداری رو زیر نظر خودشون ویزیت بشید تا بتونید اونجا زایمان کنید.ولی خصوصیها مشگلی ندارن.من واسه ساشا هم همینکارو کردم.تا ماه آخر رو تهران بودم و پیش دکترم ویزیت میشدم و ماه اخر رفتم خونه مامان اینا و بنا به بیمارستانی که انتخاب کرده بودم،رفتم پیش متخصصی که اونجام کار میکرد و همونجا زایمان کردم.

خب میگفتم که یه ویزیت رفته بودم و قرار بود هفته بعدش باز برم واسه چکاپ‌.مامانم روز قبلش اومده بود ولی چون هنوز دو هفته مونده بود به تاریخ سزارین و یک ماه به تاریخ طبیعی که سونو مشخص کرده بود،مامان گفتش این ویزیت رو برو،بعدش من میرم خونه خواهرت و یک هفته اونجا می مونم چون هنوز دو سه هفته مونده تا عملت.بعدش میام پیشت.اون روزم اومده بود که ما میریم بیمارستان،پیش ساشا باشه و راهیش کنه مدرسه.

خیالم از طرف ساشا راحت بود و صبح بعده صبحونه با شوهری رفتیم بیمارستان.خیلی خیلی بیمارستان خوبیه.چون خواهرم و یکی دوتا از دوستامم اونجا زایمان کرده بودن،با اطمینان انتخابش کرده بودم.

به هرحال تصمیم گرفتیم تو این بیمارستان زایمان کنم و اون روزم طبق صحبتهای هفته پیش دکتر،رفتیم واسه ویزیت.هفته سی و شش و پنج روز بودم.دکتر ویزیتم کرد و گفت همه چی خوبه و خدا بخواد هفته سی و هشتت که تموم بشه یعنی تو هفته سی و نهم عملت میکنم.حدودا دو هفته دیگه!شونزده مهر بود و من به دکتر گفتم اگه بشه آخر مهر عمل کنیم که پسرم مهر ماهی بشه خیلی خوب میشه.گفت تو این دو هفته هم دوتا ویزیت داری.ببینیم اگه همه چی اوکی بود آخر مهر عمل میکنیم.ولی رو این قضیه اصرار نداشته باش چون ریه های بچه آخرین چیزیه که رشدش تکمیل میشه و اگه دیدیم روند رشدش اوکیه این کارو میکنیم اگر که نه،صبر میکنیم یک هفته بعدش!

داشتم از اتاقش که اومدم بیرون که یکدفعه شکمم درد گرفت.البته طی یکی دو هفته اخیرش ازین دردا داشتم.گفتم بریم خونه.ولی بعد گفتم بذار بازم به دکتر بگم.

برگشتم پیشش و گفتم و گفتش بذار نوار قلب جنین بگیریم و وضعیتشو چک کنیم تا مطمئن بشیم.نوارو گرفت و گفت یه مقداری ضربان قلب جنین پایینه.البته اصلا خطرناک نیست و زیاد پایین نیست.ولی خب بازم یه سونو هم انجام بدیم.هیچی دیگه یه سونوی سلامت جنین هم انجام داد و گفت همه چی نرمال و خوبه و ولی توی سونو هم یه مقدار ضربان قلب جنین پایینه.استرس گرفته بودم وحشتناک!شوهری از من بدتر.دکتر بهمون اطمینان داد که چیز مهمی نیست.گفت عزیزم تو بیمارستانی!از چی میترسی؟هر مشکلی باشه،ما هستیم!گفت برو یه ناهار کامل بخور و بعد بیا تا باز نوار قلب رو تکرار کنیم.اونجوری دقیق تر نشون میده.

رفتیم بیرون از بیمارستان ولی خیلی نگران بودم.من کلا خیلی از زایمان میترسم و استرس داشتم.سر ساشا هم همینجوری بودم.در کل آدم ترسویی هستم و از آمپول زدن بگیر تا هر عمل و چیز دیگه ای میترسم و وحشت دارم.رفتیم و ناهار خوردیم و برگشتیم پیش دکتر.اون دستگاه رو وصل کرد که ضربان قلب رو چک کنه و من دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و همینجوری اشکام میومد.دکتر دستگاهو قطع کرد و گفت اینجوری نمیشه عزیزم.دقیق نشون نمیده!شوهری اومد پیشم و دکتر کلی باهامون حرف زد و گفت هییییییچ مشکلی نیست!اینو حاضرم بنویسم و براتون امضا کنم.همه چیزایی که مربوط به بچه  و خودت هستش خوبه و مشکلی نیست.ما فقط داریم شرایطو بررسی میکنیم.

خلاصه آرومتر که شدم دوباره دستگاهو وصل کرد و گفت تو اصلا به صفحه و عدداش نگاه نکن که استرس نگیری.

خلاصه انجام شد و دکتر با یه دکتر دیگه مشورت کردن و بعدش باهاموم صحبت کردن.دکتر گفت ضربان قلب جنین پایینه و چون هفته سی و ششمت تموم شده و بچه دیگه نارس حساب نمیشه و کامله.به نظرمون ریسک نکنیم و زایمانو همین امروز انجام بدیم!!!

عاقا من داشتم از ترس می مردم!دکتر خیلی باهام حرف زد و گفت بچه هیچ مشکلی نداره و فقط چون مایع دور جنین زیاده و بچه کاملا تو کانال زایمانه،اینه که ضربان قلب از مقدار طبیعی کندتره.وگرنه هیچ مشکل مهم یا مشکل قلبی برای بچه وجود نداره.

اینکه چه حالی داشتیم منو و شوهری بماند!دکتر دستور بستری داد.شوهری زنگ زد به شوهرخواهرم و گفت اگه میتونه بره خونه ما و مامانم و ساشا رو برداره بیاره.منم همینجوری گریه میکردم و به شوهری میگفتم من صبح که میومدم با ساشا خداحافظی نکردم!!!اگه زیر عمل بمیرم و بچمو نبینم چی؟!!!خلاصه بعداز یه خداحافظی سوزناک با شوهری منو بعده اماده کردن بردن اتاق عمل.

حالا اینایی که گفتم تا ناهار بخوریم و برگردیم و نوارقلب و ویزیت دوباره دکتر و صحبتها و آمادگیها و این چیزا،تا انجام بشه،ساعت هشت شب شد و سام خوشگلم ساعت هشت و ربع به دنیا اومد!وقتی دکتر گذاشتش کنارمو صورتشو چسبوند به صورتم،تمااااااام اون استرسها و نگرانیها و ترسها و دردها از بین رفت.تنها خوبیه بی حسی نسبت به بی هوشی همینه که همون لحظه میتونی بچه رو ببینی!من واسه زایمان اولم بی هوشی کامل داشتم و بعد از اومدن به بخش و به هوش اومدن ساشا رو دیدم.مامان و خواهرم و شوهرش و شوهری و سامم بیرون منتظر بودن.

نمیخوام از دردهای بعداز از بین رفتن بی حسی بگم.چون طبیعیه.همه چی خوب بود.فقط اینکه سام بعدش زردی داشت و تا چند روز بستری بود و بعدش خداروشکر خوب شد و آوردیمش خونه.خیلی روزای سختی بود.دوس داشتم روزای بعده زایمانم با سام خوشگلم برم خونه ام پیش بقیه ولی نشد.اون روزا روزای بدی بودن که من نمیخوام با بازگو کردنشون اینجا،برام دوباره تداعی بشه.

به هرحال زایمان یهویی و سورپرایزی بود.ولی الان که گذشت برام شده یه خاطره قشنگ که دیگه ازون استرسها و دلهره های اون روز خبری نیست!

بعداز اینکه مرخص شدیم و اومدیم خونه،بابا و داداشامم اومدن و نی نی خوشگلمومو دیدن و رفتن.خداروشکر به خاطر داشتن خانواده خوبم که هیچوقت تنهام نمیذارن.از خانواده شوهری هم فقط خواهر بزرگه و داداش کوچیکه اش بهم زنگ زدن.البته باباشم زنگ زد که نشنیدم و دیگه بهش زنگ نزدم و اونم دوباره نزد!به شوهری هم باباش و دوتا خواهراش و داداش کوچیکه اش زنگ زدن و تبریک گفتن.مامان مهربونش!!!!!و داداش بزرگه با شخصیتش!!!!هیچکدوم زنگ نزدن!خداروشکر به خاطر داشتن همچین خانواده شوهری که اینقدر با محبت و مهربونن!!!!خخخخخخخ

قابل توجه دلسوزایی که قبلا که مینوشتم،میومدن و فحش میدادن بهم بابت سر نزدنم به خانواده شوهری و اینکه قهر شوهری و خانواده اش رو تقصیر من میدونستن!!!راستش اینقدر خوب و با توجه و دلسوزن که آدم دلش میخواد کل روزای سال رو باهاشون بگذرونه!ولی اگه بخوام صادقانه بگم،حتی ذره ای ناراحت نشدم و تازه خوشحالم بودم که کنارمون نیستن!وقتی شوهری دستش آسیب دید هم کسی از خانواده اش حتی واسه عملش هم نیومد کنارش.اون موقع هم حتی مامانش زنگ نزد بهش!خب وقتی که تو مشکلات و ناراحتیهامون کنارمون نیستن،دلم نمیخواد تو شادیامونم باشن!بازم به شعور خودم که وقتی مادره مادرشوهر مرد،لااقل بهش زنگ زدم!گرچه ظاهرا توقع داشته که برم پیشش و از اینکه نرفتم دلخور شده!ماشالله تا گردن از ادم توقع دارن ولی به خودشون که میرسه.....‌..

بی خیال بابا!من که عمرا خوشحالیامو با فکر کردن به اونا خراب نمیکنم.الانم واسه اطلاع شما و چون اسمشون اومد اینا رو نوشتم.وگرنه هرگز بهشون فکر نمیکنم.

الانم چهل روزگی سام عزیزم تموم شده و من خداروشکر میکنم به خاطر گذروندن اون لحظات سخت و اینکه خودم و پسرام و همسرم کنار هم هستیم.چقدر خوب بود و خداروشکر که مامانم به دلش افتاد و یک هفته زودتر اومد پیشم.وگرنه به اون زایمان یهویی،استرس ساشا هم اضافه میشد.

خداروشکر به خاطر اون دردی که بعده ویزیت اومد سراغم و باعث شد دوباره دکتر همه چیو چک کنه و بفهمه باید زایمان رو انجام بده.نمیخوام به این فکر کنم که اگه همینجوری میومدیم خونه و صربان قلب بچه بدون اینکه بدونیم،همینطوری میومد پایین و مام این دردها رو طبیعی میدونستیم،چه اتفاقی ممکن بود بیفته!

خداروشکر میکنم به خاطر نگاهش بهم و اینکه حواسش بهمون بود.

مامانم تا هفته بعداز اینکه با سام اومدیم خونه،پیشمون بود و بعدش رفت.

خدا الهی همه مامان و باباها رو واسه بچه هاشون حفظ کنه.

اینایی که نوشتم قطره کوچیکی از احساساتم تو اون روزا بود و اگه میخواستم کامل و جز به جز هم احساساتم و هم اتفاقات رو براتون بگم،مسلما خیلی طولانی میشد که از حوصله تون خارج بود.

وقتی رو تخت زایمان بودم تمام دوستای مجازیمو دعا کردم.تک تک تون رو اسم بردم و از خدا براتون بهترینها رو خواستم.گفتم شاید تو اون لحظات خدا بیشتر حواسش بهم باشه.اینه که منم از فرصت استفاده کردم.

از ته دل آرزو میکنم همه کسایی که آرزوشو دارن این لحظات رو تجربه کنن.سخته.خیلیم سخته.ولی هیچ چیزی زیباتر از داشتن فرزند نیست.اینو از من بشنوید که تا حتی بعد از ازدواجم،مخالف سرسخت بچه و بچه داری بودم و هیچ تمایل و کششی نسبت به بچه ها نداشتم!!!

میدونم دیر شد،ولی بالاخره این پستو که قولشو بهتون داده بودم رو براتون نوشتم.

تازه همین که شروعش کردم جناب سام هم بیدار شد و حسابی از خجالتم دراومد!!!

نصفه نصفه و بریده بریده نوشتم و وسطش هی سام رو بغل کردم و بهش رسیدم.احتمالا جملاتم پیوستگی نداره.چون بارها رشته کلام از دستم در رفت.دیگه به بزرگی خودتون ببخشید و همینو از من قبول کنید.

دوستتون دارم و براتون یه دنیا سلامتی،شادی و دل خوش آرزو میکنم.

مواظب خودتون باشید.

هفته خوبی داشته باشید

بای

.

آها یه چیزم بگم اینجا.لطفا آقایون واسه اینستا درخواست ندن.چون به درخواست دوستان و تصمیم همه گیمون،اونجا ورود آقایون ممنوعه!

دوستانی که میخوان اینستا باشن هم لطفا دایرکت بدن و خودشونو معرفی کنن تا درخواست فالوشون رو بپذیرم.

نظرات 17 + ارسال نظر
مهرنوش 7 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 11:44 ب.ظ https://www.instagram.com/kayvmehr/

ای جانم، مبارکه

فدات

عارفه 2 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 11:01 ب.ظ

وایییی عزیزمممم

سپیده مامان درسا 30 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 10:24 ب.ظ

عزیز دلم الهی تا ابد خوشبخت و شاد و سلامت زندگی کنین کنار هم
الهی سایه ی پر مهر خودت و همسر مهربونت رو سر گل پسرای ناز باشه همیشه

فدای تو بشم سپیده مهربونم.همچنین برای شما و خانواده نازنینت
سپیده جون من آدرس وبلاگتو یادم رفته.اگه هنوز مینویسی،آدرسشو برام بذار.مرسی

neda 30 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 01:18 ب.ظ

ببخشید میتونم تو اینستا فالووتون کنم؟

بله عزیزم.فقط دایرکت بده و خودتو معرفی کن تا اکسپت کنم.

neda 30 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 01:16 ب.ظ

سلاااام من خواننده جدیدم
من عااااشق نی نی هستم قدم نی نی تون مبارک انشالله همیشه زیر سایه شما و باباش باشه

سلام عزیزم
خوش اومدی
قربونت برم

ژینوس 30 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 12:14 ب.ظ

وای چه قدر همه چیز غافلگیر کننده بودم ، بازم شکر همه چیز به خیر و خوشی تمام شده ، اینورم تبریک مجدد

خیلی خیلی غافلگیرکننده!
الهی شکر....
فدای تو

مینا 30 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 10:41 ق.ظ

منم خیلی می ترسم از زایمان خیلیییی تجربه شم نکردم هنوز.
خدا رو شکر سام عزیز با سلامتی درآغوش گرفتی من مطمئنم قلب پاکت و دعایی همیشه میکنی و برای دیگران خیر و خوشی میخوای بازتابش به زندگی خودت برمیگرده.
دست مامان هم درد نکنه تنشون سلامت باشه و سایه شون مستدام.

ببین در اصل ترس نداره.مخصوصا اگه بخوای سزارین کنی.عمل خیلی راحت و کم خطریه.منتهی واسه منی که از آمپول و سرمم میترسم و فشارم میفته،ترسناکه!
امیدوارم خدا همیشه بهترینها رو برات رقم بزنه
فدای محبتت عزیزم.همچنین عزیزای شما رو

آرزو 30 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 07:45 ق.ظ

انشاالله هر دو تا دسته گلت زیر سایه پدر و مادر باشن همیشه وسالم و سلامت باشن و باعث افتخارت

قربون محبتت عزیزم.
منم امیدوارم همیشه کنار عزیزانت شاد و سلامت باشی

ملیکا 30 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 07:32 ق.ظ

سلام
خیلى وقت بود اینجا سر نزده بودم، خیلى خوشحال شدم از خبراى خوب
قدم نو رسیده مبارک، امیدوارم زیر سایه پروردگار و پدر و مادرش بزرگ بشه و همیشه سلامت و پایدار باشه.ان شاالله که همیشه کنار هم باشین.

سلام عزیزم
منم خوشحالم که دوباره اینجا میبینمتون
قربون محبتت.همیشه شاد باشی گلم

مامان روژین 29 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 11:15 ب.ظ

خاطره زایمانت حالب بودخداگل پسراتوواست حفظ کنه،منم وقتی پسرم به دنیااومدفقط مامان وداداشم پیشم بودن ومادرشوهرم نیومدبیمارستان،ولی توقع هایی داره ازم که خودمم تعجب میکنم بگذریم،دعاهات خیلی خوب بودن ازته دلم میگم آمییبین

قربونت برم عزیزم
همون بهتر که کسایی که انرژی منفی هستن اینجور مواقع دور و بر آدم نباشن
فدای تو

خورشید 29 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 10:51 ب.ظ http://http:/khorshidd.blogsky.com

خدا زیر سایه پدر و مادر نگهش داره و خوشبختش کنه
خدا را شکر خودت سالم و سلامت هستی
چقدر دلتنگ این پست های صادقانه ت بودم
من اینیستا ندارم خیلی وقته
این آخریا ساعت را از نیسا گرفتم گفت پسرت بدنیا اومده تو هم دوباره مینویسی
بچه های گلت را ببوس

قربونت برم
لطف داری عزیزدلم
آره میبینم خیلی وقته اونجا خبری ازت نیس!
نیسا جون تو اینستا هستش و خبر همو داریم.
فدای تو.توام بچه های گلتو از طرف من ببوس و مواظب خودتم باش.

سمیرا 29 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 09:41 ب.ظ http://s64.blogfa.com

به قران انقد قشنگگگگ تعریف میکنه این اتیش پاره ادم دلش میخواد

همین الاااان یکی بزاد

ها ها ها از دست تو
اتفاقا از قصد اینکارو میکنم که زودتر دست به کار بشید دیگه

سمیرا 29 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 09:40 ب.ظ http://s64.blogfa.com

اول یه چی بگم :

ن تیکه اخر نوشتی ورود اقایون ممنوع...یاد فیلم ورود اقایون

ممنوع افتادم

خخخخخخخ
اتفاقا خودمم که داشتم مینوشتم یاد همون فیلمه افتادم.خودمم در نقش اون مدیر سیبیلو تصور کردم
سمیرا نمیدونی ساشا چقدر این فیلمو دوس داره!مخصوصا اون قسمتی که والیبال بازی میکنن رو که میبینه از خنده غش میکنه
عاقا قبول نیستا!چرا من نمیتونم برات کامنت بذارم؟!!!اولا فقط اون عدده نمیومد،ولی الانا کلا اون قسمت نوشتن کامنت حذف شده و برام نمیاد!مسولین رسیدگی کنن لدفن

الهام از کرج 29 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 09:21 ب.ظ

سلام مهنازی. خیییییلی ممنون ک خاطرات زایمانت رو گذاشتی کلی خوشحال شدم. مجدد مبارک باشه قدم نورسیده. مهناز منم از بچه و بچه داری میترسم نمیدونم تا کی ادامه داره

سلام عزیزم
خواهش میکنم
فدای محبتت.
چی تا کی ادامه داره؟بزرگ کردن بچه؟بچه کوچیک داری؟

بهاره 29 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 08:30 ب.ظ

واااای عزیزم...چ خاطره ی هیجانی و شیرینی بود... همه چی رو توی ذهنم تصور میکردم ...خوشحالم که الان بهترین لحظه ها رو کنار پسرای گلت و همسرمهربونت سپری میکنی

قربونت برم
عزیز دلمی.منم برات بهترینها رو از خدا میخوام مهربونم.

سارا 29 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 05:56 ب.ظ

سلاااام
بابا چه پسر عجولی ای جونم مهر ماهی شد همونی که میخواستی دلایلشو یادمه
ولی خداییشش خیلی خدا رحم کرد خداروشکر که الان در کنار هم شاد هستین
بگردم برای نی نی که چهل روزش تموم شد مبارکش باشه ان شاالله این دل درداشم زود خوب بشه
وقتی بوش میکنی به یادم باش خیلی لطیفن نی نیها آخ که دلم غنج رفت خدا دوتایشونو برات حفظ کنه

سلام عزیزم
آره دیگه زودتر دنیا اومد که به خاطر مامانش مهر ماهی بشه
خداروشکر...
قربونت برم گلم

فاطمه 29 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 05:23 ب.ظ

خیلی قشنگ بود. عاشق خاطره زایمان هستم. ان شا الله زنده باشین همگی

قربونت برم عزیزم
شمام همینطور

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.