سلاااااااام به همگی!امیدوارم خوب باشید و نماز و روزه هاتونم قبول باشه.خب بذارید از جمعه صبح شروع کنم....
صبح پا شدم نماز خوندم و خوابیدم.از دیروز بعدازظهر سردردم خوب نشده بود.تا ساعت ده خوبیدیم.بعدش پا شدم واسه شوهری و ساشا صبحونه آماده کردم.داداشم یه وسیله دستم داشت که گفته بود برسونم به دوستش.منم با دوستش یه جا قرار گذاشتم و قرار شد با شوهری و ساشا بریم و امانتی رو تحویلش بدیم.تا اونا صبحونه میخوردن,منم آماده شدم و حرکت کردیم.تو راهم یکی دوبار دوستش بهم زنگید و جای قرار رو اوکی کردیم.ولی ازون جایی که این دوست داداشم تازه اومده ایران و جایی رو زیاد بلد نیست,آدرس اشتباهی داد به ما!!!!یعنی گفت من فلانجا وایسادم,ولی عملأ خودش جای دیگه ای واستاده بود!!!!سرتون رو درد نیارم,خلاصه اش اینه که ما از ساعت یه ربع به یازده تا دوازده و نیم داشتیم دور خودمون میچرخیدیم و آخرشم با بدبختی پیداش کردیم'
اونم با دوس دخترش اومده بود و البته مقصر نبود,ولی باعث شد کلی دور خودمون چرخیدیم!یه کم وایسادیم به حرف زدن,ولی چون خیلی گرم بود,دیگه امانتی رو دادیم بهشون و برگشتیم خونه.شوهری گفت تو سرت درد میکنه,برو دراز بکش من واسه خودمون ناهار درس میکنم.دیگه اون واسه خودشون بندری درس کرد و منم رفتم رو تخت دراز کشیدم.من میگرن دارم و دیگه وقتی خیلی شدید میشه,تهوع شدید میگیرم و اون روزم,گلاب به روتون بالا آوردم و روزم باطل شد!!!البته چون سر دردم زیاد بود نمیتونستم چیزی بخورم فقط دوتا قرص خوردم و دراز کشیدم.شوهری و ساشا هم بعده ناهار خوابیدن.یه ساعتی دراز کشیدم,ولی دیدم حالم اصلأ خوب نیس.شوهری رو بیدار کردم و گفتم پاشو بریم دکتر.حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان و اونجا بهم سرم زدن و توش چندتا مسکن و ضد تهوع هم زدن و بعداز سرم یه کم بهتر شدم.دکتر بهم گفت,چون میگرن داری,باید زیاد آب بخوری,واسه اینکه ساعت طولانی آب نخوردی,اینقدر شدید شد.قبلنم دکتر بهم گفته بود که باید آب زیاد بخورم و من چند ساله که روزی سه تا چهار لیتر آب میخورم!!!!!
خلاصه شوهری هم کلی دعوام کرد که نباید روزه میگرفتی و ازین حرفا....
بعدش اومدیم خونه و من تا آخر شب نتونستم لب به هیچی بزنم.دیگه آخر شب به اصرار شوهری چندتا دونه گیلاس و زردآلو خوردم و خوابیدم.
شنبه صبح پاشدم نماز خوندم و خداروشکر سردردم خیلی بهتر شده بود.قرصمو خوردم و خوابیدم.ساعت نه با ساشا بیدار شدیم و گفتم که حالا که نمیشه روزه بگیرم,لااقل کله گنجشکی بگیرم.دیگه رفتم تو آشپزخونه و یه کم کابینتا رو مرتب کردم و گوشت چرخ کرده از فریزر درآوردم تا یخش باز بشه.یه سری وسیله اضافی کابینتا رو ریختم بیرون.بعدش رفتم سراغ اتاق ساشا و دوتا نایلون بزرگ اسباب بازیهای اضافه اش رو ریختم توش تا بدم به بچه خانم نظافتچی که ماهی دوبار واسه نظافت راه پله ها میاد.کلی اتاقش باز شد.هر دفعه یه عالمه از اسباب بازیاشو میدم اینور اونور ولی بازم اتاقش شلوغه!
میخواستم اتاق خودمونم جمع و جور کنم که دیگه دیدم خیلی خسته ام و گفتم ولش کن...رفتم تو آشپزخونه و پیاز رنده کردم و آبشو گرفتم و با گوشت چرخ کرده ورزشون دادم و یه قاشقم آرد بهش اضافه کردم و نمک و فلفل و ادویه زدم و تو روغن سرخ کردم.تا همبرگرا آماده بشن,باگتای گرد رو آماده کردم و گوجه و کاهو شستم .همبرگرا که آماده شد,گذاشتم لای نون و سس قرمز زدم و دادم که ساشا بخوره!عاااشق فست فوده این بچه!کلی ذوق کرد و بوسم کرد!دیگه اذان شد و نمازمو خوندم.من هرسال ماه رمضونا قرآن رو کامل میخونم,البته فقط معنیاشو.چون به نظرم فایده نداره از روی عربیش رو خونی کنیم,وقتی چیزی ازش متوجه نمیشیم.خلاصه نشستم و یه جزء و نصفی خوندم و دیگه کمرم داشت جوابم میکرد!رفتم رو کاناپه دراز کشیدم.یه ساعت دراز کشیدم و ناهار خوردم و تکرار پایتخت رو که دیشب به خاطر والیبال ندیده بودیم رو دیدم.راستی برد والیبال رو بهتون تبریک میگم,ما که کلی حال کردیم.من عاااااااشق والیبالم و خودمم تا قبل از ازدواجم عضو تیم والیبال بودم و حرفه ای کار میکردم.الانم شوهری خیلی اصرار میکنه که ادامه بده,ولی به خاطر کمرم دیگه نمیتونم حرفه ای کار کنم و نهایتأ میتونم یکی ازین باشگاهها اسم بنویسم و اونجا بازی کنن.حالا ببینم چی میشه...
بعدازظهرم ساشا رو بردم کلاس زبان و ساعت هفت برگشتیم خونه.شوهری زنگ زد که ماه رمضونا زود تعطیل میشن و داره میاد خونه.نیم ساعت بعداز ما شوهری هم رسید.شام کشک بادمجون درست کردم.دخترعموی مامانم فوت کرد امروز.خدا بیامرزدش.با شوهری زنگ زدیم به مامان و بهش تسلیت گفتیم.بعدش اذان شد و افطار کردیم و با شوهری نشستیم به حرف زدن و یه کمم سه تایی والیبال بازی کردیم که آخرش به من گفتن,تو بلد نیستی,بازی رو خراب میکنی,برو بیرون!!!!!!!!پایتخت رو دیدیم و بعدشم لالا.
ببخشید که نوشته هام طولانیه و چشاتون خسته میشه!آخه من کلأ آدم پر حرف و پر جنب و جوشیم و این تو نوشته هامم لحاظ میشه!البته سعی میکنم همیشه مختصر و مفید بنویسم,که تازه اینقدر میشه!بعدشم ببخشید بابت غلطهای تلیپی.چون من با موبایل تایپ میکنم و گوشیهای لمسی هم که مکافات خودشون رو دارن و منم ازونجا که تنبل تشریف دارم,دوباره نمیخونم و ویرایشش نمیکنم.دیگه به بزرگی خودتون ببخشید.
دوستتون دارم....بای
(سلام دوستای خوبم.خوبید؟نماز و روزه هاتون قبول باشه .تو رو خدا من رو هم دعا کنید .
خب از دیروز صبح بگم که بیدار که شدیم و کلی با ساشا کل و کشتی گرفتیم و خندیدیم.بعدش پریدم تو حموم و کلی حالم جا اومد.بعدشم ساشا رو صدا کردم,اونم اومد و شستمش و اومدیم بیرون.ساشا رو موهاشو خشک کردم و لباس پوشوندم و خودمم لباسمو پوشیدم و موهامم آبشو گرفتم و با ژل و موس حالت دادم.روغن بدنمو زدم و خوشان,خوشان رفتم واسه خودم موزیک شاد گذاشتم و رقصان رفتم تو آشپزخونه!!!!اول پیاز رو چند تیکه کردم و تفت دادم و یه تیکه مرغ رو هم با نمک و زعفرون و فلفل و پودر سیر سرخ کردم.بعدش که خوب سرخ شد آب ریختم روش و گذاشتم بپزه.تا بپزه یه دور لباسها رو ریختم تو ماشین لباسشویی و روشنش کردم.بعد یهویی ویرم گرفت که دکوراسیون پذیرایی رو تغییر بدم!آخه من عاشق تغییر و تحولم .هم در مورد خودم که مدام رنگ مو و مدل مو و آرایش و لباسامو تغییر میدم و هم در مورد خونه ام که مدام دکورشو تغییر میدم تا از یکنواختی دربیاد.البته زیاد تغییر ندادم فقط جای دوتا از مبلها و میز گرد و گلدونای اتاق رو عوض کردم و به نظرم خوب شد.کارم که تموم شد دیگه مرغم پخت و دوتا پیمونه برنج شستم و ریختم تو آب مرغ که برنجا با مرغ و آب مرغ بپزن.آبش که خشک شد,یه قاشقم روغن اضافه کردم و دمکنی گذاشتم.خودمم اومدم تو اتاق و رو کاناپه دراز کشیدم تا کمرم استراحت کنه.آخه من چندین ساله که کمر درد دارم متأسفانه!یه ربعی دراز کشیدم و پاشدم واسه خودم سالاد شیرازی درست کردم با آبلیموی زیاد و فلفل زیادتر!!!!ته چین که آماده شد,ساشا رو صدا کردم و ناهار خوردیم و به ساشا گفتم برو رو تختت بخواب تا منم یه کم تی وی نگاه کنم.اونم خوشبختانه بدون غرغر رفت.راستی اینم بگم که امروز رفتم حموم و غسل کردم و ظهر که اذان شد,نماز خوندم!!!خدا کنه بتونم ادامه بدم....
بعداز ظهر ساعت پنج ساشا رو بیدار کردم که آماده بشیم ببرمش کلاس زبان.خواهرم زنگ زد و گفت شب میان اونجا که شامو باهم بریم بیرون.ساشا رو بردم کلاس و بعدش رفتم یه خورده چیز میز واسه خونه خریدم و رفتم دنبال ساشا و اومدیم خونه.از عطاری خاکشیر گرفته بودم,شستمش که خیلیم طول کشید!چندتا بطری شربت خاکشیر درست کردم که یکیشو بدم خواهرم و دوتاشم واسه خودمون باشه.بعدشم به شوهری اس دادم که قراره خواهرم بیاد و بریم بیرون.اونم جواب داد که چه خوووووب,زود میام عزیزم!!!
ساعت نه و نیم خواهرم زنگ زد که اگه حاضرید بیاید پایین که دیگه ما بالا نیایم.گفتم آخه شوهری نیومده,بذار زنگ بهش بزنم ببینم کجاس.زنگ زدم به شوهری که گفت سر کوچه است.من و ساشا هم سریع لباسامو پوشیدیم و رفتیم پایین و سلام و علیک و ماچ و بوس و ازین چیزا !بعدش رفتیم بوف و پیتزا و سیب زمینی و قارچ سوخاری خوردیم.و بعدشم اومدیم خونه ما.نشستیم کلی گفتیم و خندیدیم و میوه و تنقلات خوردیم و تا بخوابیم ساعت دو شد.پیش خودم تصمیم گرفته بودم امروز رو روزه بگیرم.واسه همین رفتم تو نت سرچ کردم,ببینم ساعت اذان صبح چنده که دیدم ساعت چهار اذانه و طلوع خورشیدم بیست دقیقه به شیشه.دیگه وقتی میخواستم بخوابم ساعت سه شده بود.تو دلم گفتم,خدایا اگه قراره کمکم کنی تو تصمیمی که گرفتم,خودت واسه نماز صبح بیدارم کن و باهاش قرار گذاشتم چون سحری نمیخورم,بین چهار تا پنج و نیم بیدارم کنه تا نماز بخونم و آماده روزه گرفتن بشم.بعدشم خوابیدم.نمیخوام خودمو بزرگ کنم یا بگم حالا که چهار رکعت نماز خوندم,خدا بهم نظر کرده و شدم بنده نظر کرده اش و این چیزا'!!!من عقیده دارم بنده خوب و محبوب خدا بودن,به نماز و روزه نیستش.به اینه که دلت پاک باشه,آدم خوبی باشی,بنده ای و موجودی از موجودات و بندگان خدا رو اذیت نکنی,تا میتونی خیرت به بقیه برسه و دست پایین تر از خودت رو بگیری و ازین جور چیزا.البته که سپاس و ستایش خدا هم بزرگترین وظیفه ماست و اینکه چه جوری باید انجام بشه و هرکی به طریق خودش میتونه انجام بده یا همه باید به یه روش انجام بدن,مسلمأ تو این مقوله نمیگنجه و اصلأ نمیخوام وارد این بحث بشم.البته من به شخصه آدمی هستم که واسه هر آدمی با هر اعتقادی ارزش قایلم و هیچوقت سعی نکردم در این موارد نظرم رو به کسی تحمیل کنم.!اینهمه صغری,کبری به هم بافتم که بگم,اینکه با خدا قرار گذاشتم واسه نماز خودش بیدارم کنه,از سر غرور اون دو رکعت نمازی که خوندم,نبود.من معمولأ ازین قول و قرارا با خدای خوبم زیاد دارم.اینبارم باهاش حرف زدم و خوابیدم و وقتی بیدار شدم,موبایلمو روشن کردم,دیدم ساعت پنجه!پا شدم,رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم.میدونم خیلیاتون سالهای ساله که نماز میخونید و من کار شاقی نکردم,ولی اون لحظه وااااقعأ خوشحال بودم و بی دلیل لبخند میزدم.نمازم که تموم شد دیدم شوهری داره نگام میکنه.رفتم بغلش دراز کشیدم و پیشونیمو بوسید و بازم ازش معذرت خواهی کرد و منم گفتم,ولش کن,تموم شد دیگه...صبح شوهر خواهرم رفت سرکار و خواهرم موند خونه مون.همگی تا ساعت ده خوابیدیم .پا شدم صبحانه رو حاضر کردم براشون و خوردن و خواهرم گفت,اگه میدونستم میخوای روزه بگیری,نمیموندم.گفتم,این حرفا چیه!شوهری گفت,غذا درس نکن,من از بیرون میگیرم.ولی گفتم,نمیخواد قورمه سبزی دیروز درست کردم,هستش,فقط پلو رو درست میکنم.تو فاصله غذا درست کردن شوهری رفت بیرون کار داشت و من و خواهرمم باهم حرف زدیم و بعدشم فیلم سعادت آباد رو که یکی از فیلمای محبوب منه,دیدیم.بعدشم شوهری اومد و ناهارشون رو آماده کردم.بعدازظهر ساشا باشگاه داشت که شوهری گفت تو روزه ای,نمیخواد ببریش,خودم میبرمش.برد و یه ساعت بعدم رفت آوردش.غروب شوهر خواهرم اومد و آب طالبی گرفتم و خوردن و واسه دامادمم پلو و قورمه سبزی گرم کردم و خوردش.دیگه غروب خواهرم اینا رفتن و منم رو کاناپه ولو شدم و تازه اون موقع فهمیدم چقدر خسته ام و البته گرسنه!!!!چون سرم گرم بوده زیاد بهم سخت نگذشته بود ولی خداییش اون دو,سه ساعت آخر خیییییییلی سخت بود.سر درد بدی هم گرفتم.شوهری رفت بیرون و با حلیم و زولبیا بامیه برگشت و منم حساااابی ذوق زده شدم!آخه عاشق حلیمم و فکر کنم دو سالی بود که نخورده بودم!دیگه دراز کشیدم و شوهری چای گذاشت و ده دقیقه قبل از اذان اومد دنبالم و گفت,بیا الان افطار میشه.میزو باهم چیدیم و خداروشکر امروز روزه ام رو کامل گرفتم.یه بنده معمولیم مثل بقیه بنده های خدا و فکر نمیکنم به واسطه روزه گرفتن کسی به کسی برتری داشته باشه و پیش خدا عزیز تر باشه و دعاش گیراتر باشه,ولی صدای اذان که اومد واسه همه آدمهایی که تو ذهنم اومدن,از خانواده ام و دوستام و حتی خانواده شوهری!!!!!و تمام دوستایی که این چند روزه محبت میکنن و میان اینجا و برام کامنت میذارن,دعا کردم و از خدا خواستم خواسته قلبیشون رو طبق صلاح خودش بده و گره های زندگیشون رو باز کنه.....
الان دیگه پایتخت شروع میشه و من برم ببینم.مطمین نیستم بتونم همه روزها رو روزه بگیرم,ولی از همه تون بابت کمکها و راهنماییهاتون و اینکه گفته بودید میتونم این کارو بکنم,متشکرم.
خیلی خیلی دوستون دارم...بای
سلااااااام به همه شما خوشگلایی که میاید و اینجا رو میخونید.از دیروز صبح براتون بگم.فکر کنم ساعت هشت و نیم بود که بیدار شدم و طبق معمول ساشا زودتر بیدار شده بود.شوهری هم که صبح زود میره سرکار.من همیشه چندتا آهنگ شاد و رقصی تو گوشیم دارم.و صبحا معمولا همونا رو میذارم تا به ق ساشا,روحمون شاد بشه!!!
.بعله آهنگ گذاشتیم و دوتایی شروع کردیم کلی رقصیدیم,تازه اونم رو تخت!!!!خلاصه به قول ساشا کلی روحمون شاد شد و آماده شروع روز جدید شدیم.ساشا رفت تو اتاقش و بازی میکرد.منم اتاقها رو جارو و گردگیری کردم.اگرچه از بس اینروزا گرد و غباره که هرچیم گردگیری کنی,بازم خاک میاد!بعدش رفتم تو آشپزخونه و چون ماه رمضونا اداره شوهری بهشون ناهار نمیده,گفتم قورمه سبزی درس کنم واسه چند وعده که یه وعده اش رو فردا ببره و بقیه اش رو هم هفته ای یه بار براش بذارم ببره.آخه عاشق قورمه سبزیه.خلاصه پیاز و نگینی کردم و تفت دادم و گوشت رو هم بهش اضافه کردم و یه قاشقم رب گوجه بهش اضافه کردم.بعدشم سبزی خورشتی ام رو ریختم توشو گذاشتم حسابی باهم تفت بخورن و بعدشم لوبیا قرمز رو اضافه کردم و آب ریختم و درش رو گذاشتم تا بپزه و جا بیفته.ازون طرفم سه تا لیمو عمانی رو با چنگال سوراخ کردم و تو یه ظرف کوچولو آب ریختم و گذاشتم یه ربع بجوشه.بعدش زیرش رو خاموش کردم و گذاشتم تو همون آب بمونه تا به وقتش ازش استفاده کنم.اینجوری تلخی لیمو عمانی گرفته میشه.برنج رو هم گذاشتم و بیشترم درس کردم که هم واسه ناهار خودمون باشه,هم شوهری فردا ببره اداره.آخه من فکر میکردم امروز اول ماه رمضونه!!
واسه ناهارمونم یه کم کباب تابه ای درست کردم.بعدش نشستم به کتاب خوندن.من عاشق کتابای زویا پیرزادم.البته من کلأ خوره کتابم و اکثر رمانهای معروف خارجی رو خوندم و بازم میخونم.ولی از ایرانیا فقط زویا پیرزادو دوس دارم.البته مسعود بهنودم میخونم.همه کتابهای خانم پیرزادم هزار دفعه خوندم.ولی من هر کتاب یا فیلم یا موسیقی که دوس داشته باشم رو هزار بار میخونم و میبینم و گوش میکنم و سیرم نمیشم.دیروزم داشتم کتاب,چراغها را من خاموش میکنم رو میخونم .ساعت یک و نیم ساشا گفت من گشنمه.ناهارشو دادم و خودمم یه ساعت بعد خوردم.ساشا خوابید و منم کنارش دراز کشیدم و یه کم وبگردی کردم.ساعت پنج حاضر شدیم رفتیم باشگاه.حرکاتش رو تمرین نکرده بود و خوب انجام نداد و مربیشم کلی دعواش کرد.آخرشم گریه اش گرفت,بچه ام.معمولأ تو باشگاه یا کلاساش,تو کار معلماش دخالت نمیکنم و هرچقدرم از دعوا کردنش ناراحت بشم,چیری نمیگم.چون اونجوری هم احترام اون مربی پیش بچه از بین میره,هم از فردا واسه حرف اون مربی یا معلم,تره هم خورد نمیکنه.فقط یه کم هم جهت با مربیش باهاش حرف زدم تا آروم شد و برگشت سر تمریناش .بعد از باشگاه واسش بستنی خریدم تا از ناراحتی از باشگاه از دلش دربیاد و گفتم این بستنی رو خانم مربیتون گفته برات بخرم,جایزه ات که زود برگشتی سر تمرینتو حرکاتتو درست انجام دادب.اونم کلی خوشحال شد.خوبه که آدم بچه باشه و هیچ کینه و کدورتی تو دلش نمونه.
جلوی در رسیدیم دیدم یکی از همسایه هامون با پسرش که همسن ساشاست,جلوی دره و پسره داره توپ بازی میکنه.این خانمه,دبیره و خیلی با شخصیته و تنها همساییه که باهاش ارتباط دارم.البته ارتباط در همین حد که بیرون همو میبینیم,وامیستیم و حرف میزنیم ولی تو خونه هم رفت و آمد نداریم.چون من تو صمیمی شدن و ارتباطات زیاد,وسواسی و خیلی سخت گیرم .به هر حال وایسادیم به حرف زدن و اونم انگار دیشب با شوهرش بحثش شده بود,سر خانواده شوهرش!!!عجب درد مشترکی دارن خانمها این روزها!و شروع کرد به درددل کردن و از خانواده شوهرش گفتن کخ واااقعأ سخت بود شرایطش.من فکر میکردم خانواده شوهر من خیلی بد و وحشتناکن,ولی مال اون,بیچاره دیگه فاجعه بود رسمأ.البته من تو اینجور گفتگوها سعی میکنم بیشتر شنونده باشم .چون آدم که از کل زندگیشون خبر نداره.یهو یه چی میگی و رو خانمه اثر میذاره و اونم میره تو زندگیش خرابکاری میکنه و مسبب همه اینا میشی تو!یه کم دلداریش دادم و چون از منم بزرگتره دیگه نمیشد تریپ نصیحت بردارم!
خلاصه اومدم خونه و واسه شام خواستم یه چیز آسون و سریع درس کنم,گفتم پیتزا درس کنم.پیاز و گوشت و قارچ و نگینی کردم و تفت دادم و رب زدم.مواد رو ریختم رو خمیر پیتزا و پنیر فراوونم روش ریختم و چون نزدیک اومدن شوهری بود گذاشتم تو فر.آها,اینم بگم,پایین پیش خانمه که بودم,شوهری اس داد که اگه غذا درس نکردی,شام بریم بیرون و اصلأ جوابشو ندادم!
یه ربع بعد فر رو خاموش کردم,ولی درشون نیاوردم که سرد نشن.شوهری اومد و سلام کرد و منم سرد جوابشو دادم.میزو چیدم و چون خودم شام نمیخورم واسه اینا شام آوردم و شوهری هم یه کم به به و چه چه کرد و گفت,حالا خودتم بیا یه کم بخور دیگه!اینجوری که نمیشه غذا خورد!گفتم ,من شیش ماهه شام نمیخورم,یعنی تو این مدت تو نتونستی غذا بخوری؟!گفت,چرا ولی بهم نمیچسبه!خلاصه شامشون رو خوردم و منم پیششون نشیستم و یه نوکی زدم و یه کاسه هم ماست خوردم.دیگه شب باهاش حرف نزدم و فقط بهش گفتم,هنوز از دستت ناراحتم و نبخشیدمت!گفت,خب بیا حرف بزنیم.گفتم,نه الان حالشو ندارم,بذار واسه بعدأ.اونم گفت منم خیلی خسته ام,اشکال نداره,الان بخوابم.گفتم نه,بخواب.خلاصه زود خوابید و منم بف.ر.ما.یید.شام رو دیدم و چه داستانی هم بود!!!!بعدشم که لالا!
حالا بذارید از تصمیمم بگم.من و خانواده ام آدمهای خیلی مذهبی نیستیم.یعنی کلا اهل حجاب و این چیزا نیستیم.البته من قبلنا دست و پا شکسته نماز میخوندم و تا هفت,هشت سال پیشم,روزه میگرفتم ولی الان خیلی وقته نگرفتم.شوهری هم مثل خودمه.خیلی دلم میخواد به بهونه ماه رمضون,شروع کنم به نماز خوندن.دوس داشتم روزه هم بگیرم,ولی فکر نکنم بتونم.البته اونم سعی میکنم,اگر شده,چند روزشو بگیرم.خیلی دلم میخواد اینکارو بکنم.نماز خوندنو دوس دارم.حالا من یکی دوتا سؤال دارم.یکی اینکه اگه ناخنا لاک داشته باشن,وضو درس نیست؟آخه من شنیدم,اگه گوشه ناخنا که چسبیده به گوشت,لاک نداشته باشه و آب بهش برسه کافیه و اشکال نداره بقیه جاهاش لاک داشته باشه!بعدشم من کلأ تو هیچ کاری زیاد تمرکز ندارم و فکرم هزار جا میره.میخوام ببینم میشه نمازمو بلند بلند بخونم.چون وقتی بلند میخونم,میتونم روش تمرکز کنم.عزیزایی که اهل نمازید,اگه میشه جواب این سؤالای منو بدید که اگه خدا بخواد,نماز بخونم.همه تون رو دوس دارم و به دستای بزرگ و مهربون خدا میسپارم.
سلام عزیزااااااای دل!خوبید؟دو,سه روزه که هوا یه کمی خنکتر شده خداروشکر.البته امروز به نظرم از دیروز گرمتر بود,ولی بازم خوب بود.خب بپردازیم به روزانه ها!دیروز ساشا رو از باشگاهش برداشتم و اومدیم سمت خونه.البته معمولا مسیر دورتری رو انتخاب میکنم تا یه کمم قدم بزنیم.دیروز غروبم هوا خوب بود و میشد قدم زد.همیشه غروبا که میریم بیرون,برگشتنی واسه ساشا خوراکی یا بستنی میخرم,ولی روزایی که باشگاه میبرمش چیزی نمیخرم.چون میگن بعده ورزش خوبه که تا یه ساعت چیزی خورده نشه.البته نمیدونم این در مورد بچه ها هم صدق میکنه یا فقط مربوط به ما بزرگاس؟خلاصه اومدیم خونه.سر راه یه سوپری بود که گفتم برم ساقه طلایی بخرم.آخه تنها بیسکوییت مورد علاقه من و ساشاست که میخوریم و معمولا ازش خونه دارم,ولی صبح دیدم که داره تموم میشه.جدیدأ واسه خریدای خوراکی,ساشا رو تنهایی میفرستم تو مغازه و خودم تو نمیرم.جایی خوندم که اینکار به بچه عزت نفس میده و باعث میشه اعتماد به نفسش بالا بره.من از همون موقع که ساشا به دنیا اومد,سعی کردم مسایل تربیتیش رو خوب رعایت کنم.تا اینجا که فکر میکنم,خداروشکر موفق بودم.چون از نظر دیگران,ساشا بچه مؤدب و باهوشیه که راحتم تو جمع حرف میزنه و بیشتر از سنشم میفهمه.هنوز پنج سالش تموم نشده ولی حدود سیصدتا کلمه انگلیسی بلده و کلی جمله های محاوره ای انگلیسی رو بلده.البته الان چند ماهیه که کلاس زبان میره,ولی اکثرشون رو خودم تو خونه بهش یاد دادم از قبل از دو سالگیش.یعنی دو سالش که بود,حروف انگلیسی رو از رو نوشته هاش میشناخت و همه شون رو بلد بود.میخوام بگم,خداروشکر یادگیریش خوبه و منم زیاد باهاش کار میکنم.خودشم خیلی علاقه داره که چیزای جدید یاد بگیره.البته این فقط تو زمینه زبان نیست,تو زمینه های دیگه هم استعدادش خوبه.اعداد رو تا هشتاد میشمره.تا ده نوشتن اعداد رو بلده.نقاشیش در حد خیلی خوبه.اینا که میگم رو رو حساب تعریفای یه مادر نذاریدا...البته که از نظر همه مادرا بچه شون از همه خوشگلتر و جذابتر و باهوشتره!ولی من پیش معلمها و استادای رشته های مختلف بردم و دارم نظر اونا رو میگم.خب دیگه تعریف از ساشا بسه!!اووووه چقدر از حرفم دور شدم!پدر پر حرفی بسوزه!...
داشتم میگفتم که رسیدیم به سوپری و پول دادم به ساشا و گفتم برو یه ساقه طلایی بخر.خودمم یه کم اونطرفتر وایسادم.صاحب مغازه یه پیرزن خیلی باحاله.یعنی پیره,ولی از من خوشتیپ تره!!!خوش هیکل,قد بلند و کلی سانتی مانتال.یه هاپوی سفید کوچولو هم داره که خیلی با مزه است.ازینا که موهاشون تو صورتشونه و چشاشون معلوم نیست!داداشمم یکی ازشون داره که خیلی ملوسه.بعله,ساشا رفت تو مغازه و من اونطرفتر وایسادم و جواب پیام دوستمو براش مینوشتم.تقریبأ ده دقیقه طول کشید,دیدم نیومد.خواستم برم تو مغازه که دیدم آقا با ساقه طلایی و بقیه پول برگشت.بهش گفتم,چرا اینقدر طولش دادی,داشتی چیکار میکردی؟میگه,خب داشتم با یه خانم محترم صحبت میکردم!!!میگم خب,چی میگفتید به هم؟گفت ,هیچی,داشتم براش از اسباب بازیام و سی دی جدیدم حرف میزدم!عجبا...خلاصه رسیدیم خونه.چون با شوهری قهر بودم,نمیخواستم براش شام درس کنم.من کلا خیلی لوس و قهر,قهرو هستم!یعنی از اولم همینجوری بودم.مجردم که بودم,تا بهم میگفتن بالای چشمت ابروست,قهر میکردم.البته الان تو این زندگی حسابی پوست کلفت شدم و خیلی چیزا رو تحمل میکنم.ولی بازم قهرم میکنم.اینم بگما,من اگه تو موردی مقصر باشم,حتمأ اشتباهمو قبول میکنم و معذرت خواهی میکنم.آدم کینه ای هم نیستم و از اشتباههای بقیه هم زود میگذرم.البته به شرطی که به اشتباهشون اعتراف کنن.بحث دیروزمون هم درسته که از طرف من بوده ولی باعث و بانیش,صد در صد شوهری بوده.بنابراین تصمیم گرفتم باهاش قهر کنم و شامم براش درس نکنم.ساشا وقتی اومدیم خونه کیک و شیرعسل خورد و میدونستم دیگه شام نمیخوره.شب شوهری اومد,بهش سلامم نکردم و اومدم تو اتاق و درو بستم!!دیدم پشت سرم اومد و گفت,برات بستنی خریدم,بیا بخور!عاقا این بستنی بدجوری نقطه ضعف من شده!یعنی در هر حالی که باشم به بستنی,نه نمیگم و پایه شم!ساشا هم مثل من بستنی خوره!جفتمونم بستنیای با طعمای کاکایو,نسکافه,قهوه و اینجور چیزا رو میخوریم و اصلا بستنی میوه ای دوس نداریم.برعکس ما دوتا شوهری بستنی خور نیس.یعنی اگه باشه,یه کم میخوره,ولی زیاد طرفش نمیره!خلاصه همه میدونن من چه جوری اسیر بستنیم,تا میخوان,دور از جون شما,خرم کنن,برام بستنی میخرن.داداشام و مامان و بابامم یه عمر!!!!ناجوانمردانه همینجوری به خواسته هاشون رسیدن,حالا شوهری هم شده مثل اونا.عجب بدبختی گیر کردیما....ولی مدیونید اگه فکر کنید من تو دامش افتادم.همچین محکم پشتمو کردم که اصلأ چشمم به اون بستنی نیفته!گفتم,نمیخورم,برو بیرون و درم ببند!چند دقیقه صبر کرد,بعدش داشت میرفت بیرون,گفت,باشه,میذارمش تو فریزر,فردا بخور.بعدشم رفت و درم بست!!!راستشو بخواید,یه کم عذاب وجدان گرفتم که چرت براش شام درس نکردم!حالا اگه خواستم,قهرمو فرداشبم ادامه بدم,حتمأ براش شام درس میکنم!!!!
ساشا چسبیده بهم و میگه تو رو خدا بیا بذار آرایشت کنم!!!نمیدونم این چه مدلشه که این بچه هرشب قبل از خواب باید منو آرایش کنه!یعنی برام رژ میزنه و موهامو شونه میکنه و کیلیپس میزنه.بعد آینه رو میده دستم,میگه ببین چه خوشگل شدی,حالا بگیر بخواب!!!!!الانم گیر داده و نمیذاره بنویسم.
دوستتون دارم....فعلا بای