سلام
نمیخوام روزمره تعریف کنم.میخوام کلیات آخر هفته رو بگم.
پنجشنبه شب و در ادامه اش جمعه صبح با شوهری دعوا کردیم.دعوای خیلی بدی نبود،ولی بدجوری دلم شکست.
مهم نیست سر چی بود یا کی مقصر بود،مهم اینه که دعوامون شد و بازم شکستم!
دلم شکست چون،سالگرد ازدواجمون بود!
همه تو همچین روزی،توقع سورپرایز دارن،توقع یه میز رزرو شده تو یه رستوران یا کافه دنج،توقع هدیه های یهویی،کیکهای هیجان انگیز!منم اما سورپرایز شدم!
تا ظهر چندبار اومد مثلٲ واسه آشتی،ولی هربار باز یه بحث جدید پیش میومد!
گریه کردم!از صبح تا غروب یکسره گریه کردم.بی صدا گریه کردم!شاید نه فقط برای چهارتا دری وری که شنیده بودم،به حال خودم گریه کردم!
با عزیزی حرف میزدم و حرف کشید به جایی که چندتا از رفتارای سالهای پیش شوهری رو براش گفتم.همین باعث شد،یادم بیفته راه سنگلاخی رو که تو این سالها طی کردم!
نمیگم من خوبم و اون بد.اتفاقٲ اون موقع منم یاغی و سرکش و پرخاشگر و وحشی بودم!!ولی با همه اینا،با چنگ و دندون برای زندگی نه چندان،خود خواسته ام تلاش میکردم......
بگذریم!نمیخوام یاداون روزا رو بکنم.
ظهر گذاشت رفت بیرون.
ساشا ،بچه ام تنها تو اتاق کارتون میدید.رفتم پیشش.تا منو دید خندید و پرید بغلم!
آخ......پسرک معصوم من!ساشای بی گناه من!
طفلی پسرم که وسط همچین زندگی گهی قرار گرفته!
طفلی همه بچه هایی که همچین پدر و مادرایی دارن!
لعنت به من!لعنت به منی که باعث ترس و ناراحتی بچه ام میشم!
ساشای نازنین من!امید و انگیزه نفس کشیدنم!
پسرکم وقتی تو اتاق نشسته بودم،میومد کنارم رو تخت مینشست و با دستای کوچولوش صورتمو نوازش میکرد و میگفت،میدونم ناراحتی،ولی خوب میشی!
یا هر چند دقیقه یه بار میومد و از گوشه در سرک میکشید و میگفت،من تو رو اندازه تمام رنگین کمانها دوس دارم!
آخ پسر باشعور من!خوب میدونه که بودنش و عشقش چقدر بهم انگیزه میده.میدونه و میفهمه که هیچی اندازه عشق اون وقتی اینقدر احساس بدبختی میکنم،نمیتونه بهم قدرت بده تا سرپا وایسم.
برعکس باباش که از مقوله رمانتیک بازی هیچ سررشته ای نداره،خوب بلده کجا و وکی باید حرفشو بزنه!
جمعه البته یک روز نبود،دو روز بود!دو روز متفاوت!روز اولش که از صبحش شروع شد و با دعوا و گریه و تا بعدازظهرش ادامه داشت.
روز دومش اما از غروبش شروع شد.وقتی که شوهری با کیک و کادو از در وارد شد!کادو رو که احتمالٲ روز قبل خریده بود،چون جمعه هیچ طلافروشی باز نیست!
من اما غمگین تر و دل شکسته تر از اونی بودم که کیک و کادو سر شوقم بیاره.ولی ذوق و خنده و هیجان ساشا که عاشق جشن و کیک و شمع فوت کردنه،به حدی بود که نتونستم دلش رو بشکنم و تن به بازی شوهری دادم!
شمع فوت کردم،کیک بریدم و کادومو دریافت کردم.ساشا هم با باباش کلی رقصید و خندید.ناهارم گرفته بود که من نخوردم و خودشون خوردن.کیکم نخوردم.سرم درد میکرد و حالت تهوع داشتم.
بعدازناهار که البته غروب خورده شد،ساشا خوابید.شوهری اومد پیشم.اون چندتا خاطراتی رو که برای دوستم گفته بودم رو براش گفتم!گفت،واقعٲ من این کارا رو کردم؟!!گفتم ببین چقدر تلاش کردم که الان خودتم خود قبلیت رو نمیشناسی!گفت،خب منم تلاش کردم.گفتم،تو تلاش کردی؟؟؟؟تویی که به شعاره،من همینم که هستم،مفتخری!!!!!
گفتم تلاش کردم ولی تو این هفت سال،قد بیست سال تحلیل رفتم!دیگه توان ندارم!
بگذریم از اینکه چی گفتم و چی شنیدم!یه سری جملات طولانی و تکراری و خسته کننده!
میدونید بچه ها،شدم مثل آدمی که یه مریضی سخت داره،ولی با خوردن مسکن خودشو آروم میکنه.
این مسکنها تا یه زمانی اثر میکنه،بعدش باز درد آدم عود میکنه.....
الان خوبم.به قول ساشا،درسته حالم بده،ولی خوب میشم!
پوستم بدجوری کلفت شده!
نخواستم غمنامه بنویسم.اینا فقط ماجرای هفتمین سالگرد ازدواجمون بود!!!!
همیشه عاشق عدد هفت بودم!ولی اینبار بدجوری زد تو پرم!
نگران من نباشید،خوبم.خوب ترم میشم.باز چند روز دیگه براتون روزمره مینویسم و از غذاهایی که پختم و خنده هایی که کردم و رقصیدنام با ساشا میگم براتون!
من تو این زندگی یاد گرفتم چه جوری زود سرپا وایسم!حالا اینکه از درون در چه حالم،خیلی واسه کسی مهم نیست.دورو بریام همه ظاهرمو میخوان،که من خوب بلدم حفظش کنم!کسی حال دلمو نمیپرسه!
از شانس بدم دیشب ماهانه ام هم شروع شد و تا خوده صبح از درد به خودم پیچیدم و یک لحظه هم نخوابیدم!نتیجه این بی خوابی این؛بود که یک عدد تاپ و شلوارک لاغری سفارش دادم و اینکه ساعت شیش صبح دارم براتون پست میذارم!!!
دیشب عکس سه نفرمون رو با کیک رو گذاشتم تو تلگرام خانوادگیمون.میخواستم مامان و بابا ببینن خوشحالیم و خوشحال بشن!
دیگه همه تبریک و ازین حرفها.قسمت جالبش این بود که زن داداشم برام بعد از تبریکات زیاد و آرزوهای قشنگ ،نوشته بود،مهنازجونم دعا کن،مام اندازه شما خوشبخت باشیم و بتونیم وقتی هفت سال از ازدواجمون میگذره،همینقدر شاد و خوشحال و خوشبخت باشیم!!!!!
نمیدونم چقدر بعده این پیام یواشکی اشک ریختم،ولی از ته دل دعا کردم که هیچوقت زندگیشون مثل من نباشه و خیلی خیلی خوشبخت باشن!
میگن بدترین چیز اینه که آدم باطن زندگی خودش رو با ظاهر زندگی دیگران مقایسه کنه!
شوهری میگه،تو خیلی سخت گیر و ایده آل طلبی.وگرنه زندگی ما چه از نظر مادی چه معنوی،یه زندگی خیلی نرمال و حتی عالیه که؛خیلیا آرزوشو دارن!
نمیدونم شایدم راس میگه!
انگاری دردم کمتر شده.چشمام دیگه داره از بی خوابی میترکه،برم کم کم بخوابم.اگرچه یه ساعت دیگه،ساشا بیدار میشه!
پی نوشت ؛ دندونی عزیزم بودنت رو قدر میدونم.چقدر خوبه که اینقدر مهربونانه و صبورانه پای درد دلام میشینی میخوای به هر طریقی شده،بهم انگیزه زندگی بدی!دوستت دارم رفیق روزهای تنهاییم....
همه تون رو دوس دارم و آرزو میکنم باطن زندگیاتون پر از خوشی و سعادت باشه!اگه زن هستید یا مرد،هیچوقت کسی رو نرنجونید.یه وقتایی حرفهای به ظاهر ساده ما دلهای عزیزامون رو جوری میشکونه که حتی گذر زمان و سالها؛هم نمیتونه مرهمی براش باشه!
از خدا میخوام،هیچوقت تنهاتون نذاره و همیشه وجود نازنینتون رو در آغوش گرم خودش بگیره.
ببخشید بابت حرفهای بی سر و؛تهی که زدم!ایشالله که پست بعدیم مثبت تر باشه.تا اون موقع.....بای
سلام سلام سلااااااام
خوبید؟چه میکنید با این هوای یه روز گرم و یه روز سرد؟!مواظب خودتون باشید،مخصوصٲ تهرانیا،چون هوا اینقدر آلوده است که نفس بکشی،هزارجور ویروس میره تو بدن آدم!ایشالله که همه تون که دارید اینجا رو میخونید،هم خودتون،هم خانواده و عزیزاتون سالم و سرحال باشید!حالا یه نفس عمیق بکشید و آماده خوندن یه پست بلند بالا بشید!!!البته شایدم کوتاه شد،خدارو چه دیدی....
تا شنبه رو گفته بودم براتون.شبش پیراشکی درس کردم،البته حوصله خمیر درس کردنو نداشتم و با نون لواش درس کردم.خودم زیاد میل نداشتم و میزو چیدم که شوهری و ساشا بخورن و خودم رفتم تو اتاق و یه کم دراز کشیدم.من معمولٱ از سفر که میایم،همون روز دست به هیچ چی نمیزنم،یعنی حتی ساک و چمدونا رو هم خالی نمیکنم.دیگه گردگیری و تمیزکاریای خونه که پیش کش!!!همه رو میذارم واسه روز بعدش.
دیگه اون شبم حال هیچ چیو نداشتم.
زود خوابیدم.شوهری و ساشا هم بعده شام زود اومدن خوابیدن.
صبح پاشدم و فکر کارایی که باید میکردم رو کردم و فکر میکردم از کجا شروع کنم.پاشدم یه چرخی تو خونه زدم.نمیدونم چرا دو روز که آدم خونه نیست،چرا اینقدر همه جا کثیف میشه!!!رو تمام وسایل خاک بود و خونه هم باید جارو میشد و سرامیکها هم باید طی کشیده میشد.تازه ظرفای شامم بود که نشسته بودم و ناهارم باید درس میکردم!
گفتم اول صبحونه ساشا رو بدم و اون بشینه سر مشقهاش،بعد من کارامو بکنم.براش شیرکاکائو درس کردم با کره و عسل دادم خورد.ما میز وسط مبلمون که البته وسطه وسطم نیست و تقریبٱ کنجه،همیشه روش وسیله است.یعنی یه گلدون کوچیک با گلای خشک عروسیمون روشه و همیشه هم ظرف میوه و شیرینی و شکلات و خرما و تخمه و ازینجور تنقلات روشه.البته پیش دستی و چاقو و چنگالم هست که یه وقت خدای نکرده،واسه خوردن مجبور نشیم تا آشپزخونه بریم!!!خودم دوس دارم اینجوری باشه و مدام واسه اینکه مثلٲ چای و شیرینی بخوریم یا میوه،یا آجیل و اینجور چیزا،نخوایم بیاریم و ببریم.قشنگ ترم هست.اونروز که به ساشا صبحونه میدادم،فکر کردم کاش چندتا کتابم بذارم رو میز که اگه یه وقت بیکار بودیم و تنبلیمون اومد تا کتابخونه بریم،برداریم و بخونیم.رفتم تو اتاق خواب تا از کتابخونه چندتا کتاب بردارم.با خودم گفتم یا کتاب جیبی بذارم،یا داستانای کوتاه،یا شعر.چون کتابای قطور و پیوسته و طولانی رو شاید تو زمان کم و چند دقیقه ای آدم حوصله اش نگیره بخونه.این بود که تصمیم گرفتم کتاب شعر بذارم.اونم کتابایی که خیلی وقته نخوندیم.بنابراین کتاب غزلیات شمس ،اقبالنامه و خسرو و شیرین رو انتخاب کردم.این دوتا آخری،نسخه های قدیمیشه که چندسال پیش داداش بزرگم برام پیدا کرده بود و واسه تولدم بهم هدیه داده بود.چندبار خوندم،ولی کامل از اول تا آخرشو نخوندم.میدونید که یه داستان کامله که با زبون شعر گفته شده.
دیگه آوردمشون و گوشه میز گذاشتم.هوس کردم چندتا بیتشو بخونم.خسرو و شیرین رو دست گرفتم و نشستم رو مبل.تلویزیونم خاموش بود و ساشا داشت مشقاشو مینوشت.من معمولٲ شعرا رو بلند بلند میخونم.اینجوری بهم بیشتر حال میده!شروع کردم به خوندن و رسیدم تا فرار شیرین و سرمو بلند کردم دیدم ساعت دوازده است!!!!کتابو بستم و پریدم تو آشپزخونه.ساشا میگفت،مامان جون همیشه وقتی مشق مینویسم،برام شعر بخون!!خخخخخ
دیگه وقت زیادی نداشتم و تند تند ماکارونی درس کردم و ناهار ساشا رو دادم و حاضر شدیم،بردمش مدرسه.معاون مدرسه شون صدام کرد تو اتاقش و گفت،اگه میتونید،فرداهشت صبح تشریف بیارید جلسه!گفتم جلسه چی؟گفت از هر پایه ای یه نفر رو دعوت کردیم برای جلسه تا صحبت کنیم!از پیش دبستانی هم شما رو گفتیم!گفتم باشه،میام.دیگه اومدم خونه و افتادم به جون خونه و حسابی تمیزش کردم.بعدشم ناهار خوردم و رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.
با مامانم تلفنی صحبت کردیم.نوبت دکتر داشت،رفته بود و دکترم خداروشکر راضی بود و گفته بود چهارشنبه برن واسه کشیدن بخیه.یه سری توصیه هم کرده بود که من کلی سفارشش کردم که به اون توصیه ها عمل کنه.
واسه شام عدسی درس کردم با کشک!خوشمزه شد.شمام امتحان کنید،خوب میشه.
شوهری شب اومد و شام خوردیم و تی وی دیدیم و لالا....
صبح ساعت هفت و نیم پاشدم حاضرشدم و رفتم مدرسه.هوا هم یخ بود!!!یعنی یخا.....آسمونم سفیده سفید بود و معلوم بود که برف داره.
جلسه هم راجع به جشن شب یلدا بود و پیشنهاد واسه اجراش و البته پول واسه خریداش.بعدشم راجع به کلاسای خلاقیتشون.ساعت نه و نیم جلسه تموم شد و اومدم خونه.ساشا هنوز خواب بود.رفتم لباسمو عوض کردم و پیشش دراز کشیدم.بیدار شد و یه کم باهم حرف زدیم و بازی کردیم.جدیدٱ خیلی به قیافه آدما اهمیت میده!مثلٱ از آدمای خوشگل خوشش میاد!داشتیم راجع به همینا باهم حرف میزدیم که گفت،من از خدا ممنونم که شما خوشگلید!!!جل الخالق....
دیگه کلی از دستش خندیدم و پاشدیم صبحونه خوردیم و یه کم درساشو باهاش کار کردم.گفت من عدس پلو میخوام.گفتم،آخه پسرم دیشب عدسی خوردیم!ولی کوتاه نمیومد که!واسش درس کردم و نشستم بازم خسرو و شیرین خوندم!پاک عاشق شدم رفت.....هه هه
بعدش زنگ زدم واسه شوهری و چندتا بیتش که خیلی قشنگ بود رو براش خوندم و کلی حال کرد!باز بگید مهناز خشنه!
ظهر ناهارو خوردیم و بردمش مدرسه.ولی دقیقٱ مثل اسکیموها لباس پوشیده بودیم و فقط چشامون معلوم بود!اومدم خونه و دوستم زنگ زد حرف زدیم و بعدم رفتم دنبال ساشا و آوردمش.دمنوش درس کردم براش و با کیک دادم خورد.واسه شامم شنیسل درس کردم با سیب زمینی سرخ کرده.
شوهری اومد و شام خوردیم و نشستیم حرف زدیم و خوراکی خوردیم و لالا....
صبح ساعت نه بیدار شدم.یه کم سرم درد میکرد،قهوه درس کردم و خوردم و بهتر شدم.ساشا هم صبحونه اش رو خورد و چون دیشب مشقاشو ننوشته بود،کلی مشق داشت.نشست سر اونا و هی هم غر میزد که خسته شدم....دستم داره میشکنه....چشام داره کور میشه.....
اووووف همینجوری غر میزد و مینوشت!زن داداشم تو تلگرام بهم پیام داده بود،رفتم بخونم،دیدم یکی از دوستام،عکس پروفایلشو گذاشته،انا لله و انا الیه راجعون!فهمیدم خاله اش فوت کرده.آخه چند وقته خاله اش مریضه و دیگه این روزا،دکتر جواب کرده بود و میدونستن که روزای آخرشه!خیلی ناراحت شدم.زنگ زدم بهش.گفت آره دیشب تموم کرد و الانم تو مراسم خاکسپاریش هستیم.بهش تسلیت گفتم و قطع کردم.خدا بیامرزدش و به خانواده اش صبر بده.حالم یه جوری شد.براش فاتحه خوندم و یه صفحه قرآنم براش خوندم و از خدا براش طلب آمرزش کردم....
واسه ناهار استامبولی درس کردم و ناهار ساشا رو بعد از اینکه بالاخره مشقهاشو تموم کرد،دادم خورد و خودمم یه کم خوردم و بردمش مدرسه.دیشب با اینکه برف اومده بود،ولی امروز صبح هیچ اثری ازش نبود.فکر کنم بعدش بارون اومده و برفها رو آب کرده.راستی دیروز تو جلسه،مدیر مدرسه میگفت،این پدیده آب و هوایی که اسمش نمیدونم چی بود،الینو یا همچین چیزی،شایعه نیست و حقیقت داره.نمیدونم شمام راجع بهش شنیدید یا نه.اینکه هوا ممکنه خیلی خیلی سرد بشه و احتمال قطع گاز خیلی زیاده.حتی احتمال کمبود خیلی از مواد غذایی.این خانم مدیرم میگفت،حتمٲ تو خونه هاتون وسایل گرمایشی،به جز گازی داشته باشید و نون و بقیه وسایل ضروری رو حتمٲ فریز کنید تا چندوقت داشته باشید!گفتم والله ما همه وسایل گرمایشیمون گازیه.اگه اینجوری که میگید بشه،ما باید فرشامونو آتیش بزنیم دورش بشینیم!!!والله!دیگه کلی خندیده بودن!ولی جدای از شوخی،شما فکر میکنید تا چه حد واقعیت داره.تو فضای مجازی چند وقته زیاد راجع بهش میگن.ولی بعضیام میگفتن شایعه است.خدا کنه شایعه باشه......
اگه اطلاعاتی دارید،بگید و منه ترسو رو از نگرانی دربیارید.
ظهرم نشستم با دختردایی شوهرم چت کردیم و کلی غیبت قوم شوهر رو کردیم!البته غیبت که نه،گویا چندروز تعطیلی ویلا گرفته بودن و با خانواده شوهرم و خاله هاش رفته بودن اونجا و برادرشوهر بزرگه و دوس دخترشم یه سر رفته بودن اونجا!بلی،داشتیم کله پاچه جاری جدید رو بار میذاشتیم.خخخخ
بعدشم که نشستم و دارم واسه شما خوشگلا،پست میذارم.
خیلی خیلی مواظب خودتون باشید.اون موقع که ساشا رو بردم مدرسه،هوا بد نبود،ولی الان اینقدر باد داره که داره در و پنجره رو از جاش میکنه!!امروز غروب کلاس زبانم داره!نمیدونم چه جوری تو این هوا ببرمش!
آدم تو این هوا مریض بشه،دیگه خوب شدنش با خداست!پس زیاد مواظب خودتون باشید.
دوستم میگه آب لیمو ترش و نمک رو صبحها بخورید،باعث میشه سرما نخورید!
کلٱ باید تا اونجا که میشه با میوه و گیاهها پیشگیری کنیم دیگه،وگرنه مجبوریم معده مونو پر کنیم ازین داروهای شیمیایی که الانم جنساشون شده اکثرٲ چینی و بی خاصیت!
دوستتون دارم
قدر خودتون و سلامتیتون و عزیزاتون رو بدونید و تا فرصت هست از کنار هم بودن لذت ببرید.
منم قدر شماها و همراهیاتون و حضور گرمتونو میدونم و براتون یه دنیا شادی،سلامتی و خوشبختی آرزو میکنم.
بوووووووس.....بای
سلام عزیزای دل خواهر!خوبید؟
خب بالاخره بعد از پستهای کوتاه و موقت و پی نوشت،بالاخره فرصتی شد تا بازم مبسوط در خدمتتون باشم!!آخه من وقتی کم حرف میزنم،بهم نمیچسبه!!
بذارید از سه شنبه بگم که مدام از صبح با مامان و داداش و بابا و خاله ام در تماس بودم.از صبح ساعت نه مامان طفلی،لباس پوشیده،منتظر بود که ببرنش اتاق عمل و بالاخره ساعت دو و نیم،داداشم زنگ زد که بردنش و من همینجوری اشکام میومد.هرچی هم میخواستم حرفای شما یادم بیاد که گفته بودین این عمل راحتیه،فایده نداشت.قرآن باز کردم که بخونم،بلکه آروم بشم،ولی اصلٲ تمرکز نداشتم و نخوندم.ساشا هم مدرسه بود.مدام بلند بلند با مامانم حرف میزدم و بهش میگفتم،قوی باش و زود بیا پیشمون!اصلنم نمیتونستم بشینم و همینجوری راه میرفتم.این وسطا،یه ساعتی هم تلفنی با یکی از دوستای عزیزم حرف زدم و همین باعث شد یه کم فکرم از عمل مامانم منحرف بشه و آرومتر بشم.ساعت چهار و ربع هم رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.خلاصه ساعت فکر کنم،شیش و نیم هفت بود که بابام زنگ زد و گفت آوردنش بیرون.هنوز بیهوشی تو سرشه ولی دکتر میگه مشکلی نیست!!!اینقدر خوشحال شدم که زبونم بند اومده بود و فقط میخندیدم!ساشا هم از خنده من میخندید!!!خداروشکر.....خدارو هزار بار شکر.....
خدا ایشالله سایه همه مامان باباها رو بالای سر بچه هاشون حفظ کنه.از ته دل واسه همه تون دعا کردم!میدونم که دعاهای خیرتون پشت سر مامانم بود!قربون محبت همه تون....
دیگه دل تو دلم نبود که برم مامانمو ببینم.یه بار شب داداشم بهم زنگ زد و گوشی رو داد بهش،ولی اینقدر درد داشت که نتونست حرف بزنه و من بیشتر خواستم که تو این موقعیت کنارش باشم.
این وسط داداش وسطیه هم یه سوتی داد و عکس سلفی خودش و مامانو که رو تخت بیمارستان خواب بود رو گذاشت تو گروه خانوادگیمون تو تلگرام.میگم سوتی،چون داداش کوچیکه که ایتالیاست خبر مریضی مامانو نداشت و یهویی عکسو دید و زنگ زد بهم.هرچی براش توضیح دادم که چیزی نیست و ازین حرفها،آروم نمیشد.عصبانی بود که چرا بهم نگفتید!!!سرتونو درد نیارم،کلی داد و بیداد کرد و بعدم گوشی رو قطع کرد.میدونستم چون یهویی عکسو دیده،به هم ریخته.ته تغاریم هست و شدید مامانی!بهش حق دادم که ناراحت باشه.واسه همین،وقتی سر و صدا میکرد،هیچی نگفتم.طفلی خودش نیم ساعت بعد دوباره بهم زنگ زد و اینبار آرومتر بود،ولی خیلی ناراحت بود.براش توضیح دادم که همه چی یهویی شد و نخواستیم ناراحتش کنیم و الانم حال مامان خوبه و ازین حرفها!
شب که شوهری اومد،گفتم بریم فردا شمال و گفت،نه بابا،الان جاده ها خرابه و به ماشین اعتباری نیست....منم دلخور شدم،ولی چیزی نگفتم و زود خوابیدم.
صبح چهارشنبه با زنگ موبایلم بیدار شدم.خواهرم بود.گفتش ما دیدیم هوا خوبه،راه افتادیم بریم شمال،مامانو ببینیم.جاده هم خوبه،بیاید شما هم.شوهری رو بیدار کردم و بهش گفتم و بازم گفت،ولش کن!الان که خداروشکر عمل کرده و خوبه!بعدم پاشد دست و روشو شست.تخت رو مرتب کردم و از دسشویی اومد و گفت،لباس بپوشید بریم!یه کم ناز کردم،بعدش حاضر شدم و حرکت کردیم.
تو راه،رفتیم رستوران اکبرجوجه،فیروزکوه ناهار خوردیم و ساعت سه رسیدیم.به بابام زنگ زدم که بریم بیمارستان یا بیایم؟گفت بیاید خونه،منم میخوام الان برم بیمارستان.
رفتیم خونه و خواهرم اینا و داداش وسطی و زن داداشمم بودن.داداش بزرگه بیمارستان بود.خواهرم اینا رفته بودن بیمارستان و تازه اومده بودن خونه و داشتن ناهار میخوردن.یه ربع بعد،من و شوهری و بابا رفتیم بیمارستان.تو راهم شیرینی که مامان دوس داشتو خریدیم.تو بیمارستان خاله بزرگم و دختر و پسرشم بودن.حال و احوال کردیم و رفتیم پیش مامان.الهی فداش بشم،رنگش مثل گچ بود!خیلی خوشحال دیدمون.یه ساعتی بودیم و بعدش داداش وسطیم اومد و ما اومدیم خونه استراحت کنیم.
زن داداش و خواهرم شام درس کردن و دیگه نشستیم کلی حرف زدیم و شام خوردیم و شوهری منو برد بیمارستان.داداشمم رفت خونه.با مامان خیلی حرف زدیم.خداروشکر روحیه اش خوب بود.پرستار گفت،یه کم راهش ببر.خیلی درد داشت.دوتا مریض دیگه هم تو اتاق مامان بودن که یکیشون دیسک کمرشو عمل کرده بود و اون یکی هم شکستگی دستشو.همراه جفتشونم دوتا خانم تقریبٲ هم سنای خودم بودن.دیگه شب مامان که خوابید،با این دخترا نشستیم و تا ساعت سه حرف زدیم.بعدم مامان بیدار شد و درد داشت.تا صبح یه کم راه بردمش و پرستار اومد و یه مسکنم بهش زد و بالاخره آرومتر شد.صبح ساعت هشت بابا اومد و گفت تو برو،من ترخیصش میکنم میارمش.اومدم خونه و همه تازه داشتن بیدار میشدن.دراز کشیدم،خیلی خوابم میومد،ولی نخوابیدم.صبحونه خوردیم و خونه رو با خواهرم جارو و گردگیری کردیم و زن داداشمم ناهار درس کرد.واسه مامانمم سوپ درس کردم.دیگه ساعت دوازده اومدن و چقدر خوب بود!اصلٲ خونه با حضور مادر یه رنگ و بوی دیگه داره!جاشو آماده کرده بودیم،دراز کشید و دیگه همه خوشحال بودیم.ناهار خوردیم و شبم تولد داداش بزرگم بود.غروب با شوهری رفتیم بیرون و هرچی گشتیم کادوی مناسب پیدا نکردیم و بازم برخلاف میلم مجبور شدم حرف شوهری رو گوش کنم و پول بدیم بهش تا خودش واسه خودش یه چی بخره.اومدیم خونه و چند نفری واسه عیادت اومدن.شب،بعد از شامم دخترخاله ام و شوهر و بچه اش اومدن و تا یازده و نیم شب بودن!بعداز اینکه رفتن،کیکو آوردیم و عکس بازی کردیم و جالب این بود که چون همه درگیر مامان بودن و فرصت کم بود،همه نقدی کادوشو حساب کرده بودن!!دیگه کیکم جاتون خالی خوردیم و تا ساعت سه نشستیم به حرف زدن و بعدم لالا....
صبح ساعت هشت پاشدیم،صبحونه خوردیم و ساعت نه،خواهرم اینا حرکت کردن سمت تهران.مام ،شوهری رفت یکی دوجا کار داشت،انجام داد و بنزین زد و یه ساعت بعد راه افتادیم.
ساعت دو رسیدیم و قبل از اینکه بیایم خونه،رفتیم خرید کردیم و اومدیم خونه.
ناهارم تو راه ساندویچ خورده بودیم.دیگه من و ساشا پریدیم تو حموم و حسابی خودمونو شستیم و شوهری هم خوابید.الانم که از حموم اومدیم و ساشا رفته رو تخت بغل باباش خوابیده و من طبق وعده،در خدمتتونم.البته با چشمای نیمه باز!!!چون خیلی خوابم میاد!
این چند روز نرسیدم بهتون سر بزنم و بخونمتون،ولی اولین فرصت حتمٱ میام پیشتون.
سعی کردم از خیلی از جزئیات صرف نظر کنم تا زیاد طولانی نشه و خسته نشید.امیدوارم موفق شده باشم.
دوستتون دارم.........یه عاااااااااااالمه!
مواظب خودتون باشید.قدر عزیزاتون و ؛خصوصٲ پدر و مادراتونم بدونید.اونایی که پدر و مادرشون،در قید حیات نیستن هم خدا رحمتشون کنه و روحشون رو شاد کنه.آمین.....
همه تونو به مهربونی خدای بزرگ میسپارم و مثل همیشه بهترینها رو براتون آرزو دارم.
پس فعلٱ بوووووووس......بای
سلام
دوستای گلم،مامانم عملش انجام شد خداروشکر.البته مثل اینکه نشد لاپروسکوپی،درس گفتم اسمشو؟،بکنن و عمل باز کردن و خیلی طول کشید،ولی خب خداروشکر بالاخره درش آوردن.
اینکه عملش تا چه حد موفقیت آمیز بوده رو نمیدونم.چون فردا صبح قراره دکترش معاینه اش کنه و نظرشو بگه.
حالا فردا که نتیجه اش معلوم شد،ادامه همین پست مینویسم.فعلٱ گفتم،چون بهتون قول دادم،بیام و خبرشو بدم.
از همه تون ممنونم و دستای مهربونتون رو میفشارم.مطمئنم دعاهای شما همراه مامانم بود.بازم دعاش کنید،تا حالش زود خوب بشه و عملش مشکلی نداشته باشه.امروز تک تک تون رو با اسم،پیش خدا یاد کردم و خواسته هاتونو ازش خواستم.اونایی که خواسته هاشونو نمیدونستم و عزیزایی که خاموش میخونن رو هم از خدا خواستم به آرزوهاشون برسوندشون.بنده خوب خدا نیستم که بگم دعاهام خیلی پیش خدا ارج داره و حتمٲ برآورده میشه،فقط در برابر اینهمه مهربونی و محبتتون،دلم میخواست،منم کاری کنم،هرچند خیلی کوچیک.....
فردا خبرای تکمیلی رو براتون میذارم.
خیلی خیلی زیاد دوستتون دارم.خداروشکر میکنم که هستید و تنهام نمیذارید.
خیلی خوبه که آدم میبینه ،دوستای مجازیش که حتی تا حالا ندیدنش،نگرانش میشن و مدام پیگیر عمل مادرش ومشکلش هستن!
بودنتون و محبتهاتون،خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنید،برام با ارزش و مهمه!
....
فردا نوشت ؛ دلم طاقت نگرفت اومدیم شمال.پیش مامان بودیم،اومدیم خونه شون و آخر شب میرم که پیشش بمونم.
خداروشکر،حالش خوبه.دکترم از عمل راضی بوده.
بازم خیلی خیلی ممنون.....
اگه برسم،همین یکی دو روزه یه پست مبسوط میذارم.
مواظب خودتون باشید و همیشه حالتون خوب باشه.
امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشید
بووووووووس......بای
سلااااام عزیزای دل!خوبید؟چه میکنید با این یخ و سرما؟!یاد گرمای تابستون بیفتید و خداروشکر کنید!
تا شنبه شب رو گفتم که ماشین جان سیم کلاجش پاره شده بود و شوهری گفت فردا باید ببرم درستش کنم.
یکشنبه صبح پاشدم و شوهری هم پاشد و بعدشم ساشا.صبحونه خوردیم.بیرون جایی کار داشتم،به شوهری گفتم میای باهم بریم قدم بزنیم و بعدم من به کارم برسم؟گفت،پس ساشا چی؟گفتم هوا خیلی سرده،نیاد بهتره.میمونه تی وی میینه.ساشا گفتش،آره من میخوام کارتون ببینم.ولی شوهری گفت،نه من میمونم.تو برو کارتو انجام بده بیا.
رفتم حاضر شدم و لباس پوشیدم و خواستم برم که شوهری گفتش،وایسا منم میام!لباسشو پوشید و رفتیم بیرون.هواخیلیم سرد نبود،قدم زدیم و خیلی حال داد.بعدم رفتیم من کارمو انجام دادم و بازم قدم زنان برگشتیم.یه کمم خوراکی خریدیم که تو خونه بخوریم.اومدیم خونه.یعنی من اومدم و شوهری ماشین رو برد تعمیرگاه.البته چون کلاج نداشت،خلاصش کرد و هلش داد!خوبیش این بود که تعمیرگاه نزدیک بود!
صبح قیمه گذاشته بودم.البته وقتی میرفتیم بیرون زیرشو خاموش کرده بودم.وقتی اومدیم باز روشنش کردم تا بپزه.برنجم گذاشتم.شوهری پیام داد که واسه ناهار،اگه میتونی لوبیاپلو درس کن.منم نوشتم شرمنده،قیمه داریم!
دیگه ظهر ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.ساعت دو شوهری هم اومد و ناهار خوردیم و نشستیم به حرف زدن.بعدشم شوهری خوابید و گفت ساعت چهار منو بیدار کن که بریم دنبال ساشا و ازون ورم بریم بیرون دور بزنیم.غروب قهوه درس کردم و صداش کردم خوردیم و رفتیم دنبال ساشا.گرفتیمش و رفتیم بیرون.شوهری گفت بریم من جوراب بخرم.رفتیم و سه جفت جوراب گرفتیم واسه شوهری و منم واسه خودم کرم پودر و یه کرم دست و صورتم واسه شوهری برداشتیم و یه کلاهم واسه ساشا.رفتیم صندوق حساب کنیم که دیدیم ای دل غافل کیف کارتام رو جا گذاشتم.کارتای شوهری هم همیشه دست منه.یعنی هروقت لازم داره میگیره و باز میده بهم.اینه که اونم نداشت.بیست تومنم بیشتر پول نداشتیم!هیچی دیگه سرمونو انداختیم پایین و مثل بچه خوب وسایلا رو سر جاشونو از فروشگاه اومدیم بیرون!شوهری گفت بریم خونه دیگه!گفتم حالا که اومدیم بیرون یه کم قدم بزنیم.گفت،بدون پول؟؟؟؟شوهری اگه پول تو جیبش نباشه،محاله از خونه بیاد بیرون!بعد گفت،پس بریم بیاریم.سوار شدیم و رفتیم خونه.البته شوهری معمولٱ تو اینجور مواقع غر غراش آدمو میکشه!ولی اونروز فقط یه چندتا غر ریز زد و دیگه ادامه نداد.
رفتیم خونه و بدو رفتم بالا و کارتها رو برداشتم و اومدم پایین.رفتیم فروشگاه و وسایلو برداشتیم و حساب کردیم و اومدیم بیرون.شوهری گفت،اون بافته که این سری تن خواهرت بود،خیلی قشنگ بود،نه؟گفتم،آره قشنگ بود.گفت،بریم ببینیم مثلشو پیدا میکنیم،توام بخر.چندجا رفتیم که تقریبٲ اون مدلی بودن،ولی خیلی نازک بودن و اصلٲ آدم رو گرم نمیکرد.حالا شوهری هم کوتاه نمیومد و هی میگفت حالا بریم یه فروشگاه دیگه شاید داشته باشن!کلٱ واسه خرید خیلی حوصله داره.کم کم برف گرفت و ساشا کلی ذوق کرد.رفتیم تو یه فروشگاه بزرگ که خیلی بافت داشت.تازه وارد شدیم و داشتیم نگاه میکردیم که یهو از بیرون صدای جیغ ساشا اومد و بعدم یه خانمه داد زد،خانم،بچه تون!!!دویدیم بیرون فروشگاه و دیدم دوتا خانم ساشا رو از تو جوی آب آوردن بیرون.من اینجور موقعها قفل میکنم و نمیتونم از جام تکون بخورم.فقط دیدم تمام لباساش خیسه و گریه میکنه!خانمه گفت،بیا خانم چیزیش نشد.دو سه نفرم گفتن،خودشون میرن خرید و بچه رو ول میکنن و حالام نمیاد ببینه بچه اش چش شده!!!!من ولی نمیتونستم تکون بخورم و میلرزیدم.شوهری رفت بغلش کرد و میگفت،نترس خوبه.نمیدونم چقدر طول کشید تا تونستم پاهامو تکون بدم و برسم بهش.ساشام که اومد بغلم،گریه اش شدت گرف و جیغ میزد.انگار اومده بود بیرون مغازه و سرشو گرفته بود بالا برف بره تو دهنش و عقب عقب میرفت که از پشت افتاد تو جوی آب!!!خدا رحم کرد سرش ضربه نخورد.درواقع فقط ترسید و لباساش خیس شد،ولی خداروشکر خودش چیزیش نشد.کلٲ هنوز دو سه دقیقه هم نشده بود که رفته بودیم تو مغازه!خدا بهمون رحم کرد.....
خیلی اونجا وایسادیم.ساشا آروم نمیشد،منم پاهام میلرزید و نمیتونستم راه برم.شوهری رفت از مغازه بغلی که لباس بچه داشت،شلوار و شال گردن براش خرید و بردیمش تو مغازه و شلوارشو عوض کردیم و چون کاپشنش چرمی بود،بلوزش خیس نشده بود،خشکش کردیم و کلاه و شال گردن نو اش رو هم تنش کردیم که گرم بشه.رفتیم سوار ماشین شدیم و تو راه شوهری نگه داشت،رفت میوه اینا خرید و اومدیم خونه.شوهری و ساشا رفتن حموم و به شوهری گفتم ببین قشنگ سرش و تنش چیزی نشده باشه که خداروشکر چیزی نبود.ولی من تا صبح نخوابیدم و مدام میرفتم بالا سرش ببینم خوبه یا نه.میترسیدم خدای نکرده ضربه خورده باشه به سرش.دیگه خداروشکر حالش خوب بود.البته منم طفلی رو یکی دوبار نصفه شب بیدارش کردم و پرسیدم،سردرد داری؟یا حالت میخواد به هم بخوره؟که میگفت،نه خوبم،بذار بخوابم!!!دیگه شوهری ساعت پنج بیدار شد و من خوابیدم!تازه خوابم برده بود که دیدم زنگ میزنن!!فکر کردم خواب میبینم،ولی بازم زدن!پاشدم،دیدم ساعت یه ربع به شیشه!شوهری پشت در بود!درو باز کردم،اومد بالا.میگفت کلی برف اومده و اصلٱ نمیشه حرکت کرد و ماشین همه اش لیز میخوره.تازه دوتا ماشین اومده بودن که نمک و شن بریزن تا یخها آب بشه!!!!دیگه چشام باز نمیشد،رفتیم بخوابیم،ولی دیگه خوابم نمیبرد.پاشدم در تراس رو باز کردم و دیدم،وااااااای یه عاااالمه برف اومده!تازه بازم داشت میومد!اومدم شوهری رو صدا کردم،پاشو بیا برفو ببین!سرشو از زیر پتو آورد بیرون و گغت،مهناز،من تازه از بیرون اومدما....تازه خودمم بهت گفتم برف اومده!!!ولی مگه من قانع میشدم.وقتی من اینقدر خوشحال بودم،نمیشد که اون بخوابه!هرکاری کرد،نذاشتم بخوابه.میگفت،آخه دختر،تو نیم ساعتم نخوابیدی،حالا برف که فرار نمیکنه،الان بگیر بخواب!گفتم الان دیگه خوابم نمیاد،بیا برفو ببینیم.
پنجره اتاقو نمیشد باز کنیم،چون ساشا خوابیده بود و سردش میشد.پس سریع دوتا نسکافه درس کردم و در تراسو باز کردیم که البته کامل باز نمیشد،چون کلی برف تو تراس نشسته بود.پتو پیچیدیم دور خودمون و نسکافه خوردیم و برفو نگاه کردیم.خیلی حال خوبی بود.اون سرمایی که میخورد به صورتمون و اون منظره زیبای برف تو پاییز،فوق العاده بود.شوهری هم سرحال شده بود!
دیگه سردمون که شد،درو بستیم و یه کم نشستیم و حرف زدیم.ساعت هفت شوهری رفت به خوابش ادامه بده،ولی من دیگه خوابم نمیومد.نشستم تی وی نگاه کردم.ساشا ساعت هشت و نیم بیدار شد و گفتم،چشماتو ببند،میخوام یه چیز عالی نشونت بدم.چشاشو بست و دستشو گرفتم بردم پیش تراس و درو باز کردم!چشاشو که باز کرد،اینقدر از خوشحالی جیغ کشید و بالا و پایین پرید که شوهری از خواب پرید!بچه ام مثل مامانش هیجاناتش غیرقابل کنترله!!!
دیگه صبحونه خوردیم و یه ساعت بعد،شال و کلاه پوشیده،آماده برف بازی شدیم و رفتیم پایین و کلی برف بازی کردیم!یه آدم برفی هم درس کردیم که خیلی خنده دار شده بود.شبیه آدم فضاییها شده بود!به شوهری گفتم،تو این هوا آش میچسبه!گفت،آره،داری وسایلشو؟گفتم بعضیاشو ندارم.گفت،چیا رو نداری؟گفتم،سبزی و حبوبات و رشته و کشک!!!!!گفت،چیاشو داری؟گفتم پیاز!!!کلی خندیدیم....دیگه به زور و اشک ریزان ساشا رو سوار کردیم و رفتیم وسایل آش رو خریدیم و تو راه بازم یه جا وایسادیم و کلی برف بازی کردیم.دیگه دستام داشت یخ میزد و کم کم بادم دراومده بود.اومدیم سمت خونه.شوهری گفت،میخوای به دوستمم بگم با خانمش بیان باهم آش بخوریم.این دوست قدیمی شوهریه،ولی تاحالا خانوادگی رفت و آمد نداشتیم و من خانمش رو ندیدم.شوهری دوس داره ارتباط داشته باشیم و یه بارم قبلٱ گفته بود دعوتشون کنم که من با کلی غر غر کردن رضایت داده بودم،ولی خودشون جایی دعوت بودن و نتونسته بودن بیان!
گفتم،مثل اونبار خودمو ضایع نکنم و مخالفت نکنم،به هرحال اونا نمیان خونه غریبه آش بخورن که!واسه همین گفتم،هرجور خودت میدونی،من مشکلی ندارم.
دیگه ما رو رسوند خونه و خودش رفت پیش دوستش.اومدیم بالا و واسه ناهار لوبیاپلو درس کردم و شوهری اومد. گفتم چی شد،گفتی؟گفت،آره گفتم.تشکر کرد و گفت غروب میان!!!!!یه بارم که من اومدم سیاست به خرج بدم و خودمو بده نکنم،اینجوری شد!دیگه کاری بود که شده بود.ناهارو خوردیم و حبوبات رو گذاشتم که بپزه.شوهری چند وقته میگه،بیا تغییر دکوراسیون بدیم و من قبول نمیکردم.گفت بیا امروز انجام بدیم.دیگه مبلها رو کشیدیم جلو و شوهری سرامیکهای زیرشون رو دستمال کشید و جا به جا کردیم و اتفاقٱ خیلیم خوب شد.بعدش شوهری جاروبرقی کشید و منم آشپزخونه رو مرتب کردم و ظرفها رو شستم و آش رو درس کردم.دیگه غروب هلاک بودم.ساشا خوابید و منم لباسامو عوض کردم و شوهری برام لاک زد!آخه از خودم بهتر لاک میزنه!همون موقع مامانم زنگ زد و گفتش امروز که نوبت دکتر داشته،دکتر گفته باید عمل بشی تا کیسه صفرات رو بردارن!همین فردا هم احتمالٱ باید بستری بشه!!!اعصابم خورد شد.کلی حرف زد و گفت چیزی نیست،عوضش ازین درد خلاص میشم و ازین حرفها....
ایشالله که عمل سختی نیست،ولی به هرحال عمله و آدم میترسه.کلی به هم ریختم.شوهری یه کم باهام حرف زد و دلداریم داد.خواهرم زنگ زد و گفت ما که با این شرایط نمیتونیم بریم،شما لااقل برید.گفتم،آخه با این وضعیت جاده ها و این ماشین ما که جاده صاف و خشک رو میره،خراب میشه،چه جوری بریم!دیگه با شوهری حرف زدیم و گفت،مهناز من فکر نمیکنم این ماشین مارو برسونه ها!این الان ماشینه جاده های برفی و یخبندون نیست!دیگه دوستش و خانمش و بچه هاش اومدن.دوتا دختر داشت،یکی نه ساله،یکی هم دو ساله.خانم خوبی بود،خوشم اومد ازش.دیگه چای و شیرینی خوردیم و بعدم آشو خوردیم که تعریف از خود نباشه،خیلی خوب شده بود.حالا ایندفعه؛قبل از خوردن ازش عکس گرفتم تا براتون بذارم!اگه سرعت نت اجازه بده!
دیگه تا ساعت نه بودن و بعد رفتن.مام یه کم جمع و جور کردیم،ولی به ظرفها دست نزدیم.گفتم باشه خودم فردا میشورم.به مامانم زنگ زدیم و من و شوهری با مامان و بابا حرف زدیم و مامانم گفت یه وقت با این وضع جاده ها پا نشید بیاید.اینجوری من بیشتر ناراحت میشم و همه اش باید استرس داشتهباشم.تازه ساشا هم تازه خوب شده.دیگه بابا هم کلی حرف زد که ما هستیم و نگران نباشید و ازین حرفها...
شب زود خوابیدیم و صبح با سردرد بیدار شدم.نمیدونم به خاطر فکر و خیال بود یا چیز دیگه،که کلی خوابای بد دیدم.خواب عروسی و بزن و برقص دیدم که تعبیرش خوب نیست.تازه کلی هم خوابای ناراحت کننده دیدم.ایشالله که اتفاق بدی نیفته.از تک تک کسایی که خاموش و روشن منو میخونید،خواهش میکنم،واسه مامانم دعا کنید.ایشالله مشکلی نداشته باشه و عملش به خوبی انجام بشه و بعدم مشکلی براش پیش نیاد.لطفٲ هروقت دیدید حالتون خوبه،یاد منم بیفتید و واسه سلامتی مامانم دعا کنید.لطفٱ......
صبحم باز با مامان حرف زدیم و بازم بهم گفت نیاید و نیازی نیست و ازین حرفها.هنوز بستری نشده،شاید بعداز ظهر بستریش کنن.
خب دیگه،من برم ناهار ساشا رو بدم تا منو نخورده!!!عکس آش رو هم براتون میذارم.
عاشق همه تونم.....
امیدوارم تو این هوای سرد،دلاتون و خونه هاتون گرمه گرم باشه.تن همه تون و عزیزاتون سالم باشه و دلای همه گیتون خوش باشه.الهی همیشه از ته دل بخندید.....
اینم عکسها؛