روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

شاید آخرین پست امسال!!

سلاملیکم عزیزای خودم!خوبید؟خوش میگذره؟آقا چه هواییه امروز!باروووووون.....بوی بهشت میده این هوا!به به.....

من که نرسیدم برم بیرون و تو این هوای فوق العاده قدم بزنم،ولی شما اگه فرصت کردی،حتما برید.اصلا روح آدم تازه میشه تو این هوا.....

دیدید چه زود اومدم؟شنبه براتون نوشتم و الانم باز دارم مینویسم!میبینید چه دختر خوبیم؟دوسم دارید؟مچکرم.....

خب بریم سراغ گفتنیها!

تا شنبه رو که براتون گفتم.شنبه شب شوهری اومد و گفت کی میخوای موهاتو رنگ بذاری؟گفتم ببین اگه حالشو داری،امشب برام بذار.گفت باشه.بعد یه نگاه به موهام کرد و گفت،خب این که پشتاش روشن تره،چه جوری بذارم؟من موهام تناژ روشن داره.یعنی رنگ خیلی تیره به خودش نمیگیره.مثلا از شیش هفت ماه پیش،چندبار رنگ مشکی شماره یک روش گذاشتم،ولی بازم بعداز چندبار شست،روشن میشه!یعنی آرزو دارم موهام مشکی پرکلاغی بشه،ولی نمیشه!!

حساب کنید چندبار پشت هم مشکی گذاشتم که مثلا تثبیت بشه،ولی بازم سریع رنگش برمیگرده.حالا اینکه میگم روشنه موهام،نه اینکه بلوند باشه.یعنی مثلا موهای خودم رنگش در حد شماره پنج و شیشه.مثلا قهوه ای متوسط.واسه همین وقتی دکلره میکنم یا رنگای روشن میذارم،سریع باز میشه،ولی برعکس تیره ها رو زیاد خوب جواب نمیده.پارسالم واسه عید موهامو فر کردم.موهای من خیلی نرم و نازکه و واسه همین آرایشگر بدبخت دهنش سرویس شد تا این موهای نازک و صاف رو فر کنه.یعنی من دو روز پشت هم از صبح تا شب تو آرایشگاه بودم و مواد فر و بیگودیهاشم رو سرم بود!!!!!تازه بازم اونجوری که باید و میخواستم فر نشد!ولی خوب بود و دوسش داشتم.اینجوریه دیگه!با موهام مکافات دارم.حالا چون فر که کرده بودم رنگشم روشن کرده بودم،حالا ریشه هاش تا چند سانت،موهای خودمه و صافه،بقیه اش هم البته فرش رفته،ولی بازم یه کم حالتدار شده.رنگشم میگم با اینکه چندبار مشکی گذاشتم ولی هم روشن شده،هم اینکه رنگ پشتش روشن تر از جلوی موهامه!!!همه اینا رو گفتم که بگم،شوهری نتونست رنگ بذاره و گفتش ولش کن،خراب میشه،برو آرایشگاه!گفتم حالا من این دم عیدی آرایشگاه خوب از کجا گیر بیارم!چون نمیخواستم موهامو روشن کنم،میخواستم فقط یه دستشون کنم.واسه،همین خواستم که تو خونه انجام بدم که نشد!به دوستم پیام دادم و گفتم جریانو.اینم گفت من یه آرایشگاه میرم که خیلی راضیم.فردام نوبت دارم.دختره هم دوستمه،بهش میگم ببینم اگه بتونه،موهای تو رو هم رنگ کنه.گفتم دمت گرم.پس خبرشو بهم بده!الکی بیست تومن پول رنگ داده بودم!!!شوهری میگه،آدم خسیس دو بار غذا میخوره،قضیه منه!خواستم صرفه جویی کنم،بدتر شد!یه ساعت بعد،دوستم زنگ زد که اگه میتونی فردا سرظهر بری،فقط اون موقع وقت آزاد داره.گفتم اشکال نداره،میرم.گفتش من نوبتم صبحه،ولی ظهرم میمونم آرایشگاه تا تو بیای.دیگه قرار گذاشتیم و تشکر کردم و بای!

بعدم فیلم دیدیم و لالا...

یکشنبه صبح شوهری گفت بریم بیرون؟گفتم بابا ول کن.هر روز میریم بیرون و هی چیز میز میخریم.تا عید بیاد،ورشکست میشیم!گفت،عیب نداره بابا،حالا مگه چقدر خرج میکنیم!بعدم امروز خرید نداریم که،فقط میچرخیم.البته میخواستیم دگمه مبلها رو عوض کنیم،واسه اون میخواستیم بریم بخریم.خلاصه حاضر شدیم و رفتیم بیرون.دیگه الان چون دم عیده،روزای تعطیلم ملت از صبح بیرونن.یعنی مثل غروب پنجشنبه شلوغ بود!!رفتیم خرازی و دگمه ها رو خریدیم و بعدم دور زدیم و منم دوتا لباس خونگی خریدم و شوهری هم شلوار اسلش خرید،هفتاد و پنج تومن!!!من فکر میکردم نهایتا سی چهل تومن باشه!البته ظاهرا جنسش خوبه.واسه ساشا هم چهارتا شورت و سهجفت جوراب خریدیم.اصلا نمیشه آدم بره بیرون و خرید نکنه!

بعد دیدم یه مغازه کفش فروشی،یه سری کفش ردیف جلوش چیده و زده،سی تومن!!!تک سایز بودن!از یکیشون خوشم اومد،به شوهری گفتم ببینم سایزم میشه،واسه دم دستی خوبه.رفتیم تو و پوشیدم یکم پنجه اش تنگ بود.البته فروشنده گفت جا باز میکنه.به شوهری گفتم چیکار کنم؟گفت ولش کن،به نظرم بیا یه کفش دیگه بردار.کلا شوهری نسبت به جنسای حراجی و چیزایی که ارزونه،نظر خوبی نداره!من ولی به نظرم واسه مثلا لباسای دم دستی که آدم زیاد میپوشه یا کفشی که آدم میخواد تا سوپری یا سر خیابون بره،خوبه که،نیست؟خلاصه شوهری وسوسم کرد و چندتا رو پا زدم.کفشاش خوشگل بودن.خلاصه به هوای کفش ارزون رفتیم تو مغازه و صد و بیست تومن پیاده شدم!خخخخخ

ولی کفشش خوشگله،تو پام قشنگه.بعدم رفتیم پارک و ساشا ترامپولین سوار شد و بستنی هم گرفتیم و خوردیم و برگشتیم خونه.شوهری گفت کاش قیمه میذاشتی!!سه سوته قیمه رو بار گذاشتم و برنجم گذاشتم و آبش کشیده شد،دم کنی گذاشتم و به شوهری گفتم،یکی دو ساعت دیگه ببینه اگه خورشت جا افتاده بود،خاموش کنه.خودمم رفتم آرایشگاه.آرایشگره موهامو دید و اول مثل همه آرایشگرا کلی ایراد از موهام گرفت و گفت یه دست کردنش خیلی سخته و ازین حرفها.بعدم که فهمید چندبار پشت هم مشکی گذاشتم ،گفت،وااااای اصلا رنگ نمیگیره!!!باید دکلره کنیم تا باز بشه!گفتم اصلا حرفشو نزن،من موهامو دکلره نمیکنم.بعدم بهش اطمینان دادم که موهام زود باز میشه.خلاصه دیگه یک ساعت فقط داشتیم مشاوره میکردیم سه تایی.بعدم با این شرط که پای خودته و اگه اون رنگی که خواستی نشد،تقصیر من نیست و ازین حرفها،شروع کرد!!!منم یه رنگ خوشگل انتخاب کردم،ولی راستش نمیدونم چه رنگیه!!!یه چیزی بین بلوطی و عنابیه!!!یعنی رنگش عنابیه ولی نه به اون روشنی.یه همچین چیزی دیگه!!!

آرایشگره شروع کرد و دوستمم کلی مسخره بازی درمیاورد!خلاصه که سه تایی آرایشگاهو رو سرمون گذاشته بودیم!یه نفرم داشت کاشت ناخن انجام میداد و یکیم رو کتفش تتو میزد!منم دوس داشتم تتو بزنم،ولی از ترس دردش پشیمون شدم!

خلاصه رنگو شتم و برام سه شوار کشید و دقیقا همون چیزی شد که نشونش داده بودم!بعدم گفت،دیدی گفتم عین همون برات درمیارم!!!!گفتم تو که کلی برام شرط و شروط گذاشتی و از خودت سلب مسولیت کردی،تا راضی شدی رنگو بذاری که!!گفت،نه این شگرد منه!میدونستم در میاد،ولی گفتم اگه یه درصد درنیومد،از قبل گفته باشم!بعدم گفت،با اون رنگای مشکی که تو رو سرت گذاشته بودی،عمرا فکر نمیکردم به این راحتیا دربیاد.کلا نیم ساعتم رنگ رو سرم نموند!گفتم،من که گفتم موهام زود رنگ میگیره!البته رنگش متوسطه و روشن نیست،ولی دوست دارمش.البته فکر کنم یه کمم گرون گرفت.یعنی پول اون نگرانی قبلشم ازم گرفت!ولی مهم این بود که همونی که خواستم ،شد.دیگه تا بیام خونه ساعت شد سه و نیم.شوهری که خیلی از موهام خوشش اومد!گفت،فکر کردم قرمزتر از این میشه،ولی اینجوری خیلی قشنگ شد!ناهارم نخورده بودن،سریع ردیفش کردم و خوردیم و هرکدوم یه ور افتادیم!مثلا میخواستیم امروز غروب بریم سینما،ولی تا ساعت هفت خواب بودیم!بعدم دیگه حسش نبود.عصرونه خوردیم و شوهری رفت بیرون پیش دوستش یه سر.منم واسه شام کتلت درس کردم.یه ساعت بعد،شوهری زنگ زد که لباس بپوشید بیاید پایین،کار دارم!!!پوشیدیم و رفتیم پایین،دیدم یه عالمه وسایل آتیش بازی خریده!میگه بیاید بزنیمشون!!!خخخخ

البته الان یه موجی راه افتاده که امسال ترقه نزنید و ازین حرفها!ما ایرانیها کلا مردم شدیدا جوگیری هستیم!خدانکنه جو بگیردمون دیگه!حالا جالبه که تا میخوایم همدیگه رو غیرتی کنیم،پای فرهنگ و ایرانی بودن رو میکشیم وسط!!!البته که اگه میخوایم ایرانی بودن و با فرهنگ بودنمونو نشون بدیم خییییییییلی کارای دیگه است که باید انجام بدیم،یا نباید انجام بدیم،که فعلا نمیخوام اینجا بحثشو شروع کنم!خلاصه منظور اینکه الان این موج راه افتاده که اگه ایرانی هستید و با فرهنگ و تمدن،دست به ترقه و اینجور چیزای چینی نزنید و فقط از رو آتیش بپرید!البته خیلی خوبه ها!منتها،کاش سر همه کارامون اینجوری غیرتی بشیم و با فکر انجام بدیم،نه اینکه جو بگیردمون و یهو همه چیو باهم قاطی کنیم!!!

حالا ما که ترقه نزدیم.ازین فشفشه ها تو مدلهای مختلف بود که همه شونم وطنی بود!یعنی مطمئن باشید هیچکدوم چینی نبودن و ساخت وطن بودن!حله؟

دیگه چندتایی شوهری و ساشا روشن کردن و یه مدلشم خیلی قشنگ بود.بعدم برگشتیم بالا و شام خوردیم و سی دی بیست شهرزادو دیدیم و بعدم لالا....

دوشنبه اتفاق خاصی نیفتاد.ساشا مدرسه شون جشن عید داشتن.دو ساعت بیشتر نموند.عکساشونم با یه تقویم و پیک نوروزی بهشون دادن و آوردمش خونه.

غروبم شوهری زود اومد خونه و شامم زود خوردیم.بعد نشستم با ساشا نقاشی آبرنگ انجام دادیم!جدیدا به آبرنگ علاقمند شدم!شوهری یه فیلم ازینا که عاشقشونه و تخیلیه و آدمای خارق العاده و رباط و ازین چیزا داره که من یه دقیقه اش رو هم نمیتونم ببینم رو گذاشت و با ساشا نشستن به دیدن و منم همچنان نقاشی میکردم تو دفتر ساشا.

بعد از فیلم شوهری اومد تو اتاق پیشم و نشستیم به حرف زدن تا ساعت دوازده!!!بعدم چای خوردیم و یه ساعت بعد لالا.....

امروز ساعت هشت بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد.دیروز وسایل چمدونا رو جمع کردم،آخه اگه خدا بخواد،فردا میریم شمال.پاشدم یه کم هولاهوپ زودم و بعدم یه گردگیری حسابی کردم و رفتم آشپزخونه،وسایل رو اپن رو شستم و گاز رو هم کلا شستم!سرویس بهداشتیا رو هم دیروز شسته بودم.دیگه کارای خونه تکونی هم خداروشکر تموم شد.ساشا بیدار شد.خونه رو مرتب کردم و ساشا رو هم فرستادم اتاقش رو مرتب کنه.بعدم جارو برقی کشیدم و سرامیکها رو طی کشیدم.خلاصه که حسابی خونه رو برق انداختم که دیگه،واسه سال جدید که ما توش نیستیم،تمیز باشه!بعدم با ساشا صبحونه خوردیم و دیگه خیس عرق بودم.رفتیم حموم و اول ساشا رو شستم و فرستادمش بیرون و بعدم حسابی خودم شستم و سرحال شدم و اومدم بیرون.آخرین لباسای چرک رو با حوله ها و تن پوشهای حموممون انداختم تو لباسشویی که دیگه لباس چرکم نمونه!واسه ناهارم ته چین گذاشتم و موهای خودم و ساشا رو سه شوار کشیدم و تازه وقت کردم از صبح بشینم!!!خسته شدم،ولی دیگه تموم شد.الان وسایل فردا رو جمع کردم،لباسها هم شسته شدن و خونه هم تمیزه!خداروشکر....

الان فقط یه مشکلی هست.اونم اینکه دارم از گشنگی ضعف میکنم!!!با اجازه تون من برم ناهارمو بخورم،تا پس نیفتادم!

حتما تو تعطیلاتم براتون مینویسم.البته نمیدونم میشه قبل از عیدم بنویسم یا نه.اگه شد که چه بهتر،ولی اگه نشد،از الان عیدو بهتون تبریک میگم.موقع تحویل سال،همه تونو یادم میارم و دعاتون میکنم.از ته دل امیدوارم سال جدید،واسه همه مون سال خوبی باشه و تک تک روزاش پر از اتفاقات خوب و شادی و عشق باشه.الهی که مریضی و مشکل و درد و غم،تو سال نو جایی تو زندگیامون نداشته باشه!

امیدوارم عید هرجا هستید بهتون خوش بگذره.منو هم فراموش نکتید و حتما دعام کنید.

دوستتون دارم و برام خیلی مهمه که زندگیاتون خوب باشه و شاد باشید.

مواظب خودتون باشید و همدیگه رو دوس داشته باشید.حیفه که دل آدم جای کینه باشه!

به بزرگی و مهربونی خدا میسپارمتون.......بای  

من آمده ام،وای وای من آمده ام!!

سلاااااااااام خوشگل موشگلا!

خوبید؟معلومه که خوبید.مگه میشه تو این هوا و بوی بهار،کسی حالش بد باشه؟

میخواستم دیروز براتون بنویسم که فرصت نشد.حالا الان که ساشا مدرسه است،مینویسم.

تا سه شنبه رو براتون گفتم.اونروز حالم خیلی بد شد تا شب.چون مدام ازون پودر ملین و آب میخوردم و گلاب به روتون را به را دسشویی میرفتم.تعریفی جاتم نداره،چون همه اش منفیه!پس ازش میگذرم.....

چهارشنبه صبح زود بیدار شدم.البته کلا نیم ساعتم نخوابیدم.هم از استرس و هم از سر درد!چون دکتر گفته بود از چند روز قبل از آزمایش نباید هیچ مسکنی بخورم،این بود که وحشتناک سرم درد میکرد!دیگه شوهری و ساشا بیدار شدن و حاضر شدیم و رفتیم ساشا رو گذاشتیم خونه دایی شوهری و خودمونم رفتیم ماشینو بنزین زدیم و رفتیم بیمارستان.چون خیلی زود رسیده بودیم،نیم ساعت تو ماشین نشستیم و بعد رفتیم.از شانس من،دکتر براش کاری پیش اومده بود و دو سه ساعت دیرتر اومد!!!یعنی من دیگه داشتم میمردم!وحشتناک عصبی و کلافه شده بودم.شوهری ولی مدام پیشم بود و آرومم میکرد.بالاخره نوبتم شد و رفتم تو اتاق و یه شلوار بیمارستانی دادن،پام کردم و بردنم اتاق کولونوسکوپی.اونجا پرستار بهم اکسیژن وصل کرد و نبض و ضربان قلبمم مدام چک میشد.منم یه سره ازین پرستاره بنده خدا،سوال میکردم.شانسم خوش اخلاق بود.بهم اطمینان داد که بی هوشم میکنن و هیچی احساس نمیکنم!حالا بهش میگفتم،اگه بعدش به هوش نیام چی؟اونم میخندید و میگفت،هیچی،عوضش هزار سال،راحت و در کمال آسایش میخوابی!بده؟خلاصه که اونجا شده بودم سوژه و هر پرستار و دکتری رد میشد،یه تیکه ای بهم میپروند!میگفتن باید تو مسابقات شجاعترین زنان دنیا شرکت کنی و حتما رکورد میزنی!!!!القصه!بیهوشم کردن و وقتی بیدار شدم،دیدم تو یه اتاق دیگه هستم که روش زده،ریکاوری.مطمئن شدم همه چی تموم شده و یه نفس راحت کشیدم!ولی اون سه چهارتا پرستار نامرد،هی میومدن و میگفت،اااااا به هوش اومدی؟!هنوز که عکسبرداری انجام نشده!آخ آخ مجبورم دیگه بدون بیهوشی انجام بدیم!ولی من از روی دل پیچه شدیدی که داشتم میدونستم که انجام شده و دیگه راحت جوابشونو میدادم و میخندیدیم.

بعدش شوهری رو صداش کردن و اومد و کمکم کرد،بردم دسشویی و بعدم رفت برام آبمیوه گرفت و یه کم خوردم و بعد که سرگیجم کم شد،شلوارمو عوض کردم و جوابو گرفتیم.همونجا نشون دادیم و گفتن که مشکلی نداری.ولی واسه اینکه مطمئن بشیم،واسه بعدازظهر،یه نوبت واسه متخصص داخلی گرفتیم تا نشونش بدیم.بعدم پیش به سوی خونه دایی!خداروشکر!خدارو هزااااااار بار شکر.

نمیدونم چه جوری ازتون تشکر کنم.از اینهمه محبتتون و پیگیریتون.الهی که هیچکدومتون،هیچوقت گرفتار بیماری و بیمارستان و دارو و دکتر نشید و همیشه سالم باشید و زندگیاتون پر باشه از شادی و سعادت و خوشبختی!میگن انرژیهای مثبت چندین برابر میشه و پر قدرت تر به طرف صاحبش برمیگرده.پس تمام اون دعاها و انرژیهای مثبتی که برام فرستادید،الهی که هزار برابر بشه و برگرده به زندگیاتون....

خلاصه رفتیم خونه دایی و من و شوهری هم دیگه از صبح مدام در حال جواب دادن تلفن بودیم!!!ناهارو خوردیم و یه کم استراحت کردیم و رفتیم بیمارستان.اونجا دکتر جوابو دید و گفتش که همه چی نرماله و مشکلی نیست و ممکنه اون خونریزیتم به خاطر یه زخم بوده باشه که با داروهایی که اون موقع خوردم،رفع شده!بازم شکر...

بعدم اومدیم خونه و دیگه از خستگی داشتیم بیهوش میشدیم!من که لباسمو عوض کردم و اون چهارتا خط رو واسه شما نوشتم و ولو شدم!دیگه نفهمیدم کی خوابم برد.شوهری و ساشا هم خوابیدن.ساعت هفت بیدار شدیم و چای خوردیم و شوهری بیرون کار داشت و اصرار کرد،توام بیا.رفتیم و انجام دادیم و واسه ساشا هم یه میز تحریر خریدیم و یه کمم خورده ریز خریدیم و اومدیم خونه.شام سوسیس بندری خوردیم و زود خوابیدیم.انگار خستگی اون روز هنوز تو تنمون بود.

پنجشنبه شوهری رفت سرکار و من به دو سه تا قالیشویی زنگ زدم واسه شستن مبلامون که هیچکدوم جمعه یا یکشنبه وقت نداشتن!چون میان تو خونه میشورن،میخواستم حتما روزی باشه که شوهری هم باشه خونه!یهو تو یه اقدام ضربتی تصمیم گرفتم خودم بشورمشون.تمام تشکها و بالشتکهاشونو درآوردم و دونه دونه انداختم توحمومو پودر ریختم و با پا رفتم روشون!!البته نوبتی با ساشا اینکارو کردیم!بعدش با زحمت آبشونو کشیدم و بردم گذاشتم تو تراس تا خشک بشن!!دیگه تمام جونمون خیس بود.دوش گرفتیمو سرامیکهای خیس رو طی کشیدم و افتادم!!زنگ زدم واسه ناهار پیتزا بیارن و خودمم رو تخت ولو شدم!مامانم زنگ زد و کلی دعوام کرد به خاطر شستن مبلها و بعدم نشستیم به حرف زدن و حدود پنجاه دقیقه حرف زدیم!!راستی گفته بودم،داداش کوچیکه واسه عید داره میاد؟!بعله،داداشم داره میاد.چند شب پیش زنگ زد و گفت و کلی خوشحال شدم!دیگه دلم داشت براش میترکید!بعدم یه کاری داشتم که زنگ زدم به زندایی شوهری و بهش گفتم و پیتزا رو هم این وسطا آورده بودن و خوردیم.


٭الان یکی از بچه ها بهم گفت،پستم نصفش پریده!!!اومدم دیدم فقط تا اینجا هستش و بقیه اش خورده شده!!واااااا،مگه میشه؟!بلاگ اسکای پستمو پس بده!کوفتت بشه!کامنت دوستامو میخوردی،بستت نبود،حالا دیگه پستامو میخوری!!!حالا من چه جوری ادامه اش رو بنویسم؟!

دیگه،مجبورم دیگه!پس تند تند و فقط واسه اینکه کامل بشه،ادامه اش رو میگم!٭

پنجشنبه غروب شوهری اومد و اوم دعوام کرد به خاطر شستن مبلا!!!بعدم عصرونه خوردیم و رفتیم بیرون!خیلی شلوغ بود و همه ریخته بودن تو خیابونا.مام دور زدیم و یه سری خرید کردیم و بعدم جیگر خریدیم و اومدیم خونه.شام با جیگر و سیب زمینی و پیاز و رب،جغور بغور درس کردم.بعدم استیج رو دیدیم و ساشا حسابی امین رو تشویق میکرد و میگفت،حالا که اون دوستم حذف شده،فقط همین امین برام مونده!!!شبم فیلم ذیدیم و لالا....

جمعه صبح بعده صبحونه ساشا اصرار میکرد که بریم پارک.رفتیم بیرون و من زودتر پیاده شدم و گفتم شما برید پارک،من ببینم لباس واسه نی نی داداشم پیدا میکنم،بعدش میام پیشتون.ولی چیز خوبی پیدا نکردم،بس که برعکس عمه اش،ریزه میزه هستش و هیچی اندازه اش نیست!!ولی عوضش واسه خودم عینک و بلوز و لباس زیر و لوازم آرایش و رنگ مو خریدم.بعدم رفتم پارک،ولی پیداشون نکردم.زنگ زدم به شوهری که گفتش بیرون از پارک داریم قدم میزنیم!رفتم پیششون و شوهری گفتش ساشا اصلا تو پارک بازی نکرد.گفتم چرا مامان؟گفت،آخه تو نبودی و منم حوصله نداشتم!!!ای جاااااااااان...

بعدش میوه خریدیم و اومدیم خونه.ناهار ماکارونی درس کردم و خوردیم و پدر و پسر خوابیدن و منم دراز کشیدم پیششون.تو آینه ابرومو مرتب میکردم که دیدم رو چونه ام چندتا مو هستش و یهو تصمیم گرفتم صورتمو بند کنم!!!و اینجوری شد که واسه اولین بار من صورتمو بند کردم!!!لی لی لی لی....

آخه موهای صورتم،یعنی کلا بدنم،کم و بوره.منم چون از دردش میترسم،ازین وضعیت استفاده کردم و تاحالا صورتمو بند نکردم.فقط یکی دو ماه درمیون پشت لبمو با ژیلت میگیرم!!ولی دیگه جمعه،پشت لب و چونه و پیشونیمو بند کردم و حسابی قرمز شده بود!حس این تازه عروسا رو پیدا کرده بودم!!خخخخ

بعدش که بهتر شد،کرم زدم و یه آرایش کاملم کردم.چتریامم یه وری زدم و خلاصه کلی قیافم باحال شده بود!البته من کلا با خودم و قیافم حال میکنم!

ساشا بیدار شد و دیدم و میگفت،واااااای مامان جونو ببینید،چه عروسی شده!هه هه هه....

بعدم با زور باباشو بیدار کرد تا منو ببینه!بعدم همگی با چای و کیک،عروس شدنمو بعده هشت سال،جشن گرفتیم!!!

به شوهری گفتم،دلم پفک میخواد.من چیپس که اصلا نمیخورم،پفکم شاید سالی یکی دوبار هوس کنم!البته قبلنا پفک خور بودم،ولی الان چند سالی هستش که از سرم افتاده!شوهری گفتش پس بریم قدم بزنیم و خوراکی بخریم،بیایم.ولی بعد تصمیم گرفتیم بریم جای دیگه.رفتیم و خوش گذشت.کالسکه هم سوار شدیم،مثلا اومدیم اصفهان!!یه مرکز خریدم بودش که دو دست چاقو و استکان خوشگل خریدیم.خواستیم بریم سینما،فیلم کوچه بی نام،ولی ساشا اینقد غر زد که پشیمون شدیم و اومدیم خونه.

چون خیلی هله هوله خورده بودیم،شام املت خوردیم و قسمتای هجده و نوزده شهرزادو دیدیم و بعدم نتیجه استیج.شنیدین که میگن،از فضل پدر تو را چه حاصل؟قضیه رو.حا.نی،داور استیجه!با وجود پدر با شخصیت و بزرگی که داره،خودش تمام قضاوتهاش بر اساس غرض ورزی و لج و لجبازیه.کلا ازون شخصیتهاس که سخت میشه تحملشون کرد!البته از نظرمن.ولی به هرحال نتیجه قضاوتش واسه ساشا خوب بود و امین رفت فینال!دیگه کشت مارو اینقدر برامون کنسرت گذاشت و آهنگ رپ خوند!من و شوهری رو هم مجبورمون میکرد که بخونیم و بینمون قضاوت کنه!البته همیشه هم منو انتخاب میکرد!بعله اینجوریاس....

به شوهری میگفت،درسته تکنیکت خوبه و برنامه ریزی خوبی هم داری،ولی قدرت صدا نداری و صدات به دلم نمیشینه!!!هرچی ازین داورا شنیده رو کنار هم میذاشت و تحویل ما میداد!بالاخره رضایت داد و خوابیدیم....

امروزم اتفاق خاصی نیفتاد،جز اینکه ظهر من پست گذاشتم و الان اومدم دیدم پستم نصفش پریده!!!سعی کردم تند تند براتون بنویسم.اگه خوب نشده یا کم و کسری داره،دیگه به بزرگی خودتون ببخشید.

مواظب خودتون و دلای مهربونتون باشید.دیگه این هفته آخری،بشور و بساب رو تمومش کنید و به خودتون برسید.یه تغییری تو ظاهرتون بدید تا حال خودتون و دور و بریاتونو خوب کنه.

این هفته آخرمال ماست.پر انرژی و شاد و پر از امید،بریم به استقبال سال جدید.ایشااااااااالله که تو سال جدید کلی اتفاقای خوب برامون بیفته و یه سال فوق العاده واسه همه مون باشه.

قبلنم گفتم،ولی بازم میگم که خیلی دوستتون دارم و برام عزیزید.

بخندید و از ته دل شاد باشید.

بوووووس...قلب...شب بخیر....بای!


صرفا جهت اطلاع

عشقولیای خودم،تازه رسیدم خونه.از خستگی هلاکم.دیشبم تا صبح نخوابیدم و الان چشمام باز نمیشه.فقط گفتم بیام بهتون بگم که خداروشکر و با دعاها و انرژیهای مثبت شما،کونولوسکوپی انجام شد و جوابشم خوب بود.

دستای مهربونتونو میبوسم و فدای محبت تک تک تون....

در اولین فرصت میام و مفصل مینویسم.

قربون مهربونی همه تون برم خودم تنهایی!بوووووووووووووووس

تصمیمات جدید خودخواهانه!!!!!

سلام به روی ماه همگی.....

خوبید؟

کلا ازون فضای پست قبل بیاید بیرون.منم راجع بهش حرف نمیزنم،تا یادم بره!همه اون ناراحتیها و دلخوریها و استرسها به قوت خودش باقیه،ولی نمیخوام الان راجع بهشون حرف بزنم.

راستش حالم ازین پستهای اخیرم به هم میخوره!بس که پر از انرژی منفی هستش!

ایشالله که ازین به بعد بازم روزانه هامو مینویسم پر از انرژی!

البته الان فکر نمیکنم تعریفی جات زیاد داشته باشم،چون اکثرشو در حال دست و پنجه نرم کردن با این ویروس لعنتی بودم و اکثر ساعتها رو تو تخت گذروندم!

البته دیروز مدرسه ساشا جشن بود و گفته بودن،لباسای مهمونیشونو بپوشن و عکاسم میخواست بیاد و عکس بگیرن.همین یه کم هیجان ایجاد کرد.کلا از دیروز،خداروشکر بهترم. به جز گلو درد و سرفه هام!ولی اون حس کرختی خیلی بهتر شده!

دیروزم البته به خاطر عمل فردا،طبق دستو دکتر فقط سینه مرغ پخته و آب میوه میتونستم بخورم!

ظهر ناهار ساشا رو دادم و غذای بدمزه خودمم خوردم و موهای ساشا رو سه شوار کشیدم و لباسشو پوشیدم.الهی فداش بشم،خیلی ناز شد!حاضر شدم،بردمش مدرسه و بچه های کلاسشون همه تیپ زده بودن!خیلی باحال بود!چقدر دل بچه ها صافه.هرکدومشون که وارد کلاس میشدن،بقیه میگفتن،واااااااای چه خوشتیپ شدی!بعد از لباساش تعریف میکردن!حالا اینو مقایسه بکنید با دنیای مزخرف ما آدم بزرگها.مثلا تو یه مجلس یا عروسی،به محظ اینکه یکی خوش لباس تر و خوشگل تر وارد میشه،اول همه سعی میکنن نکته های منفی لباس یا قیافه اش رو پیدا کنن و واسه هم تعریف کنن!!بعدشم چقدر پیش میاد،اینطور صادقانه از هم تعریف کنیم؟

بگذریم.....

معلمشون گفتش که ساعت سه و نیم بریم مدرسه که عکاس اون موقع میاد و بعدش ببریمشون خونه.منم رفتم مدرسه،ولی خانم عکاس ساعت چهار اومد و عکسشونو انداخت.بعدم به ساشا گفتم دوس داری،بریم دور بزنیم؟گفت،بریم!

رفتیم یکی دوتا مغازه لباس فروشی و لباساشو دیدم.میخواستم واسه نی نی داداشم لباس بخرم که چیز خوبی پیدا نکردم.واسه خودمم لباس خونگی میخواستم که بازم چیز خوبی نبود!

دیگه دور زدیم و رفتیم سوپری واسه ساشا خوراکی خریدم و اومدیم خونه.

واسه شام سالاد الویه درست کردم.

با مامانم و زن داداشم و خواهرمم جدا جدا تلفنی حرف زدم.از اون هفته که مریض شدم،هر روز زنگ میزنن و حالم رو میپرسن.بابام که روزی سه چهار بار زنگ میزد!البته یکی دوبارشو به بهونه های مختلف جواب نمیدادم!میدونم که نگرانمه و از رو علاقه است که اینقدر حالمو میپرسه،ولی من واقعا اصلا حال نداشتم که روزی چندبار تلفنی حرف بزنم و حالمو توضیح بدم!

شبم شوهری زودتر اومد و شامشونو آوردن و خوردن و منم نگاشون میکردم!!!

بعدم شوهری زنگ زد به باباش و بازم راجع به پولش بحثشون شد!البته حالا خوبیش اینه که دیگه آشتی هستن و دعواشون نمیشه!بعد از تلفن عصبانی بود.دیگه زیاد باهاش حرف نزدم و فیلم دیدیم و خوابیدیم.

صبح ساعت نه بیدار شدم و به ساشا صبحونه دادم.امروز رسما قورباغه شدم!!باید تا شب بیست و دوتا لیوان آب و پودر ملین بخورم!!!غذام که نمیشه بخورم و باید آبمیوه بخورم!اووووووه،خدایا لطفا این یکی دو روز رو زودتر تمومش کن....

ناهار کباب تابه ای واسه ساشا درست کردم و نشستیم باهم نقاشی با آبرنگ کردیم و خیلیم حال داد!خیلی وقت بود با آبرنگ نقاشی نکرده بودم!بعدم ناهارشو دادم و بردمش مدرسه و اومدم.

الانم که نشستم و دارم براتون مینویسم.

خب بذارید از یه چیز دیگه هم بگم.این آخر سالی یه تصمیم جدید گرفتم.میخوام واسه هرکسی همون اندازه که اون برام وقت میذاره،منم براش وقت بذارم.در واقع میخوام رفتارم با هرکسی متناسب با رفتار اون با من باشه.چه تو دنیای مجازی چه تودنیای واقعی!

مثلا تو همین دنیای مجازی،بعضی از دوستان همیشه تو وبلاگای بقیه دوستان،کامنت میذارن،ولی شاید هر چند تا پست درمیون،به زحمت یه خط واسه من نظر میذارن!ببینید،اصلا هیچ اجباری تو کامنت گذاشتن نیستا،ولی خب وقتی یه سری دوستای وبلاگ نویس،واسه بقیه کامنت میذارن و اینجا نه،فقط یه دلیل داره.اونم اینکه با من و نوشته هام حال نمیکنن!ضمن اینکه بهشون احترام میذارم و اصلا هم ازشون ناراحت نمیشم،ولی در عین حال دیگه خودمو ملزم به کامنت گذاشتن براشون نمیدونم!اینجوری لازم نیست الکی پیش خودم رفتارشونو توجیه کنم!

آخه این یکی از خصلتهای منه.من تا اونجایی که بشه واسه کارای بعضٲ اشتباه آدمای دور وبرم،تو ذهنم دلیل تراشی میکنم و توجیهشون میکنم!یعنی کلا تا اونجایی که بشه تقصیرا رو میندازم گردن خودم و شرایط و زمین و زمان،تا طرفم رو تو فکر خودم مبری کنم!!ولی الان میخوام یه کم با چشمای بازتر زندگی کنم.در ادامه همون موضوعی که بهتون گفته بودم،محبت زیادی تو نظر بقیه،از آدم یه احمق میسازه!!

این یه مثال کوچیک بود.خواستم ملموس بهتون بگم،چه تصمیمی دارم.

حالا شما این مثال کوچیک رو تعمیم بدید به همه دنیا واقعی!

البته خیلی جاها،بسته به شرایط و حال و روز طرف مقابل آدم،واکنشها فرق میکنه و این طبیعیه.این چیزایی که بهتون گفتم،در شرایط عادیه.

امیدوارم که بتونم انجامش بدم.چون واقعا بعضی وقتاحس میکنم زیادی واسه بقیه انرژی میذارم!میخوام این انرژی رو صرف خودم و شوهرم و پسرم بکنم.از همه بیشترم،خودم!!!بذارید یه کمم خودخواه بشم!

تا این پست رو بنویسم،ده بار بلند شدم و رفتم آب و پودر خوردم!!دیگه دارم بالا میارم!

در مورد پست قبل،از همه تون ممنونم.حرفهاتون مثل همیشه عالی بود!شمیم عزیز،فندقی و دوستای دیگه که تجربه هاشونو باهام درمیون گذاشتین،خیلی خیلی ممنونم.

امیدوارم به آسونی بگذره.شاید به نظر بعضیاتون ترس و استرسم رو غلو میکنم و اصلا چیز مهمی نباشه!لی حقیقت اینه که من خیلی زیاد ترسوام و دلیل نمیبینم بخوام اینجا الکی خودمو قوی نشون بدم.این عکس،آزمایش،عمل،یا هرچیزی که اسمش هست،چه آسون باشه،چه سخت،منو میترسونه!هم از انجامش میترسم،هم از نتیجه اش!مشکلی که براش به دکتر مراجعه کردم و باعث شد این آزمایشو برام بنویسه،زیاد مهم نبود،ولی چیزی که باعث شده استرس جوابشو هم داشته باشم،اینه که من دوتا از عموهامو به خاطر سرطان دستگاه گوارش طی چند سال گذشته،از دست دادم.میدونم عوامل زیادی تو اینجور مریضیها دخیله و صرفا دلیل ارثی و وراثتی باعثش نمیشه،ولی خب این پیش زمینه ذهنی باعث شده که استرس داشته باشم.

به هرحال فردا هشت صبح نوبت دارم.شوهری مرخصی گرفته ببردم.زندایی شوهری و خواهرم زنگ زدن که ما باهات میایم،ولی شوهری گفتش،نه خودم میخوام باشم!خواهرم که خودش بچه داره و شرایطشو نداره،زندایی هم قبول نکردم.حالا قراره فردا صبح بریم ساشا رو بذاریم اونجا و خودمون دوتا بریم بیمارستان.

لطفا برام دعا کنید.....

پستهای منفی رو فراموش کنید.اینو بدونید که همیشه دوستتون دارم.اینجا و دوستیهاش برام خیلی جدی تر از اونیه که فکرشو بکنید.واقعا دوستتون دارم و برام عزیزید.

دوس دارم این چند روز باقیمانده هم زودتر تموم بشه و سال جدید رو شروع کنیم!

امیدوارم سالی خوب و کاملا متفاوت با امسال باشه.

خب من بازم برم آب بخورم و برم دبلیو سی!!!!

مواظب خودتون باشید.

اگه نرسیدم باز تو این هفته بنویسم،امیدوارم آخر هفته خوبی داشته باشید.

مواظب همدیگه باشید و نذارید کسی از بودن باهاتون اذیت بشه!خوبه که دیگران ازینکه کنار ما هستن احساس امنیت و آسایش بکنن!

حرف دیگه ای ندارم و به خدا میسپارمتون.

دیگه حوصله هیچ چیو ندارم


نمیخواستم بنویسم،ولی گفتم شاید نوشتن حالمو بهتر کنه.کامنتهای تٲیید نشده ای دارم که باید تٲییدشون کنم،ولی حسش رو ندارم.

از صبح که بیدار شدم حالم بده!

یه دلشوره و نگرانی بدی دارم.

نمیدونم چرا دیگه نسبت به وبلاگ و نوشتن توش حس خوبی ندارم!حس میکنم اینجام دیگه حال و هوای قبلو نداره.دورویی و دو رنگی توش اینقدر زیاد شده که حالمو بد میکنه!

خسته ام.....

گفته بودم بهتون که اول از همه به فکر خودتون باشید.ولی خودم هیچوقت به این حرف عمل نمیکنم!من کسیم که اول به همممممممممممه فکر میکنم و غصه شونو میخورم و حرصشونو میخورم و هرکاری بتونم براشون میکنم،بعد آخر سر،اگه جونی و حالی برام باقی مونده بود،به خودم میرسم!

محبت و مهربونی زیاد از آدم تو نظر دیگران،یه احمق میسازه!اینو میدونستید؟

نمیدونم چمه،ولی از همه ناراحتم!

تمام آخر هفته رو شوهری بهم رسید.

همینطوری دورم میگشت و هرچی میخواستم برام آماده میکرد!

حالم بهتر نشده!پنجشنبه باز بهم سرم زدن.جمعه هم رفتم آمپولمو زدن و فشارمو گرفتن گفتن پایینه.شوهری دعوام کرد و کلی چیز میز برام خرید که بخورم و جون بگیرم!حالا نه اینکه از لاغری دارم میمیرم!!!

امروز حالم افتضاحه!هی با خودم فکر میکنم چیکار کنم تا ازین حال و هوا در بیام،ولی هرچی فکر میکنم،میبینم هیچی حالمو خوب نمیکنه!

دیشب تو استیج ،رضا حذف شد.من طرفدارش نبودم،ولی ساشا از روز اول طرفدارش بود.دو ساعت تموم داشت جیغ میزد و گریه میکرد!!!چشاش شده بود قده نوک سوزن بس که گریه کرده بود!

چهار قسمت عقب مونده شهرزادو پنجشنبه و جمعه دیدیم.هنوزم سه قسمت عقبیم.سی دی هاشو گرفتیم تا بعدا ببینیم.

چهارشنبه،کولونوسکوپی دارم!ظاهرا عکس برداری از روده و دستگاه گوارشه.واسه همون مشکلی که قبلا گفته بودم.خیلی خیلی میترسم!

هم از خوده عمل،هم از نتیجه اش!

نمیدونم چمه!شاید قراره بمیرم که اینقدر بی قرارم و دلم آشوبه!

شایدم اتفاق بده دیگه ای تو راهه....

میخواستم امروز وبلاگمو حذف کنم!ولی گفتم بذار باشه،تا بعد!

حالم بد میشه وقتی اینجا میفهمم یه سری محبتهاشون و قربون صدقه رفتناشون چقدر الکی و ظاهریه!

گفتم وقتی زیادی به همه محبت کنی،تو نظرشون یه احمقی؟!آره گفته بودم انگار!ولی اشکال نداره!بازم میگم،تا شما اشتباهات منو تکرار نکنید.

ساده نباشید!بی تو قع محبت نکنید.همیشه سیاست داشته باشید.تو ظاهر قربون صدقه دوستاتون برید،ولی پشت سر فقط و فقط به فکر خودتون باشید!برای هیچکس هیچ کاری انجام ندید!!اینجوری عزیز میشید!اونوقت همون دوستا که براشون هیچکاری نکردید،بیشتر دوستتون دارن!

تو این دنیا،چه حقیقی چه مجازی،هیچکس قدردان محبت دیگری نیست!پس محبت نکنید!فقط جایی ابراز علاقه کنید که براتون منفعت داشته باشه!!!

کسی که عادت داره همیشه محبت کنه و نگران بقیه باشه،این میشه وظیفه اش!از نظر بقیه کار مهمی نکرده!چون اصلا آدم مهمی نیست!پس الکی به فکر بقیه نباشید و نگرانشون نشید!

از حال بده من درس بگیرید!

خسته ام.....

دیگه نمیخوام دعا کنم.نمیخوام آرزوهای خوب بکنم.

لطفٲ نصیحت نکنید...

مسخره نکنید.....

الکی قربون صدقه نرید...

اگه از من بدتون میاد یا حوصله مو ندارید،مجبور به کامنت گذاشتن نیستید!

نمیدونم کی حوصله کنم کامنتهایی که اومده رو تٲیید کنم،ولی بعدا اینکارو میکنم.فعلا حالم خوب نیست....

کاش یه کم دل و زبونمون یکی بود!