سلام
خوبید؟
ساعت هفت هستش و تازه ساشا رو راهی کردم مدرسه و سامم که از ساعت شیشه بیداره رو خوابوندم.گرچه هنوزم خوابه خواب نیست و تو خواب و بیداره.امروز ساعت پنج و نیم بیدار شدم.یه فنجون قهوه خوردم و نشستم سر کارام.یه کمی کار کردم و پاشدم رفتم تو تراس.عجیب بوی بهار میاد.بوی زندگی!دلم میخواست میرفتم بیرون پیاده روی!دلم میخواست میرفتم دربند!دلم هوای آزاد میخواد با یه عالمه راه رفتن.ازون راه رفتنایی که مقصدی نداره و اونقدر میری و میری تا خسته بشی!دلم خستگی بعد از راه رفتنو میخواد.یه کم تو تراس نشستم و فکر کردم.به روزایی که رفته،به روزایی که قراره بیاد و به حال و روز امروزمون.زندگی بسیار پر فراز و نشیبی رو گذروندم و الان چند سالیه که تقریبا تو یه آرامش و ثبات نسبیم.دیشب با دوستم تو تلگرام بحثم شد!کلی پیام رد و بدل کردیم و آخرم دیگه جواب ندادم!دیگه اعصابشو نداشتم!از اولم اشتباه کردم که جوابشو دادم.گند زد به شبم!اعصابم به هم ریخته بود و حوصله نداشتم.با شوهری بحثم شد.گفتم کارتو عوض کن.یعنی چی که نتونیم خارج از کشور مسافرت بریم؟گفت مگه میشه؟با اینهمه سابقه،کار به این خوبی و با اینهمه مزیتها رو ول کنم؟تازه این قضیه هم موقتیه و احتمالا یکی دو سال بیشتر طول نمیکشه!جر و بحث کردیم!ازون جر و بحثای مسخره که ته نداره!خودمم میدونستم دارم مزخرف میگم،ولی باید میگفتم!از درون پر بودم و باید سر یکی خالی میکردم.اینروزا زیادی شلوغ پلوغم.جسمی و روحی خسته ام و بی نهایت به یه ریکاوری اساسی نیاز دارم.دلم عجیب سفر میخواد!مامان اگه امسال این مشکلات براش پیش نیومده بود لااقل یه سفر چند روزه میرفتیم.
دیشب بعد از اون پیامای اعصاب خورد کن و به دنبالش اون جر و بحث مسخره،رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم.ساشا خوابیده بود و شوهری هم با سام تو نشیمن بود.داداش کوچیکه زنگ زد.نمیخواستم جواب بدم،ولی دادم.من با داداشم خیلی راحتم.دقیقا برعکس ارتباطم با خواهرم.اونام باهام راحتن.از همون دورانی که همه مون مجرد بودیم،هر اتفاقی براشون میفتاد به من میگفتن!هنوزشم خیلی چیزا تو زندگیشون هست که مامان اینا خبر ندارن و فقط من میدونم!
زنگ زد و تا حال و احوال کردیم،گفت،چی شده؟گفتم،هیچی!گفت،نه بابا از صدات معلومه یه چی شده!گفتم هیچی!فقط خسته ام!اینروزا خوابم خیلی کم شده و روزام اینقدر تحرک و جنب و جوش دارم که نمیفهمم چه جوری شب میشه!خلاصه یه کم براش حرف زدم.گفتم عیدم که مسافرتم کنسل شده.توام که امسال نیستی!اصلا دوس ندارم عید امسالو!گفت،اگه باشم؟!گفتم،مگه میای؟؟؟؟خبر اومدنش یه نوری بود وسط تاریکی خستگیام!گفت اینقدر کار و برنامه دارم که قائدتا نباید بیام.ولی خبر مریضی مامانو که شنیدم دیدم اگه الان نیام دیگه نمیتونم جور کنم بیام تا سال دیگه!خیلی خوشحال شدم!تا ساعت یک حرف زدیم و بعد خوابیدم.
نیومده بودم روزانه نویسی کنم.راستش از بس تو اینستا مینویسم،گفتن اتفاقات اینجا برام مثل دوباره کاریه.همه اش فکر میکنم دارم دوباره حرفا رو میزنم.دوستای زیادی هستن از قدیمی و جدید که میفهمم اینجا رو دارن میخونن.ولی نمیدونم چرا در سکوت!اهمیتی نداره.فقط برام جالب بود!
الان ساعت شده هفت و سی و پنج دقیقه و دارم فکر میکنم یه ربع بیست دقیقه ای بخوابم یا نه!از صبحونه ام فقط قهوه اشو خوردم و الانم گشنمه!به نظرم پاشم برم صبحونه بخورم و به زندگیم برسم بهتره.آخر هفته میخوام برم استخر.البته بیشتر از استخر دوس دارم برم ماساژ.شایدم هر دو.ببینم اگه بتونم هماهنگ کنم با این دوست همکارم که واسه پنجشنبه یا جمعه وقت بگیره بریم ماساژ.عاشق اینم که تو هفته های آخرسال،آخر شب برم بیرون و جنب و جوش مردم و دستفروشا رو ببینم.خیییییلی حال خوبی به آدم میده.در اینکه شبهای تهران بسیار زیباتر و باحال تر از روزهاشه که درش شکی نیس،ولی این شبای آخر سال اصلا یه چیز دیگه است.خریدای اصلی رو از هر پاساژ و هر جایی که دوس دارید انجام بدید،ولی حتما آخر شبا برید بیرون و کلی چیز میز و خنزل پنزل ازین دستفروشا بخرید.خیلی چیزای با مزه ای میشه خرید.اه اه اه چقده مانتوهای امسال زشتن!چرا اینشکلین؟البته که همه چی واسه عید نمیخرم و هروقت هرچی لازم داشته باشم میخرم.کفش و شلوار دارم،میخواستم یکی دوتا مانتو بخرم واسه خودم ولی اون یکی دوباری که رفتم بیرون،حالم بد شد ازینهمه مدلای زشت!
احتمالا پنجشنبه یا جمعه بریم ال سی وایکیکی شعبه چهار راه امیر اکرمش ببینیم واسه بچه ها چیزی داره بگیریم یا نه.حالا اونجا که رفتیم،همون خیابون ولیعصرو یه کم بالا و پایین کنم ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه!
واسه ناهار میخوام عدس پلو درس کنم.کنارشم سالاد کلم!گور بابای خستگی و دعوای با دوست و جر و بحث با شوهری!امروز یه روز تازه است!نباید با تلخیای باقی مونده از روز قبل شروعش کرد!صبح که پاشدم کلی پیام از دوستم داشتم.آخریاش ظاهرا عذرخواهی و دلجویی بوده.همه شونو نخونده پاک کردم!
این دم عیدی ول کنید دیگه بشور و بسابو.یه کم به خودتون برسید.آرایشگاه وقت گرفتید؟حتما یه تغییرای خوشگلی به خودتون بدید.رنگ موهاتونو عوض کنید،کوتاه کنید،فر کنید،صاف کنید.هاشور و سایه بزنید،خط چشم تتو کنید،بوتاکس بزنید.هرکی هرچی میخواد بگه،بگه!به خودتون برسید.عید که میاد،خونه تون از تمیزی و قشنگی برق بزنه،ولی خودتون خسته و وارفته و داغون باشید،چه فایده!اگه وقت دارید،هر روز غروب برید بیرون و دور بزنید.خودتونو رها کنید تو مردم!از دستفروشا چیزای بی کیفیت بامزه بخرید.خیلی حال میده!
تو خریدای اصلیتون ولی بعضی چیزا رو حتما جنس خوب بخرید.مثلا واسه کفش اصلا خساست به خرج ندید و جنس خوبشو بخرید.وسایل آرایش هم همینطور.کرمای خوب به خودتون بزنید که پوستتونو خراب نکنه.ادوکلنهای فیک که همه اش بوی گند الکل میده رو نزنید به خودتون.این یکی رو واسه رعایت حال اون بنده خداهایی که از کنارتون رد میشن،انجام بدید!خدا نکنه آدم سوار مترو بشه.من خب خیلی دیر به دیر امکان داره سوار مترو بشم.شاید نهایتا سالی یه بار دو بار.ولی خیلی دوس دارم.کلا هرجا که جنب و جوش باشه رو دوس دارم.مخصوصا اون دستفروشای توی مترو رو.همیشه هم تا برسم به مقصدم کلی چیز میز میخرم ازشون!ولی با اینکه دوس دارم،تنها چیزی که اذیتم میکنه همین بوی عطر و ادوکلنهای بدبوئه!نمیدونم رو چه حسابه که بعضیا فکر میکنن بوی عرقشون با ادوکلن پوشیده میشه!!!!باور کنید نه تنها پوشیده نمیشه،بلکه یه ترکیب تعفن آوری ایجاد میکنه که همه کسایی که در شعاع چند کیلومتریتون هستن هم ازش بی بهره نمی مونن!!!!
خلاصه که به خودتون برسید و به حرف هیچکی هم توجه نکنید.حرف باد هواست.هیچکی مهمتر و با ارزشتر و دوس داشتنی تر از خودتون تو دنیا نیس!
سام بیدار شده و نمیذاره بنویسم!
پست امروزم پر از پراکنده گویی و غرغر شد!اگه دوسش نداشتید،ببخشید!بعضی وقتام حال آدم اینجوریه دیگه!
مواظب خودتون باشید
دوستتون دارم
بای