روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

برف و ولنتاین

سلاملیکم عشقولیا گل گلیا خوشگل موشگلا

خوبید؟

چه خبرا؟

عاقا من چرا یادم رفت تو پست قبل از بازی استقلال بگم؟وااااااااا یعنی چی؟مگه میشه اتفاق به این مهمی رو یادم بره تو روزانه هام بگم؟عجیبه!البته ممکنم هست از بس تو وسط و بعداز بازی تو اینستا عکس میذاشتم و هیجانمو با بچه های اونجا قسمت میکردم و حال میکردیم،فکر کردم یه بار تعریف کردم و واسه همینم اینجا جا گذاشتمش!

خلاصه که با تاخیر برد غرور آفرینمون رو به همه آبی های باحال تبریک میگم و امیدوارم این بردا تداوم داشته باشه!گرچه برد دربی یه چیز دیگه است!منو اینجوری نگاه نکنیدا،من ازون استقلالیای خشن و تعصبی هستم و وحشتناک آبیم!اصلنم قبول ندارم این یه بازی معمولی و سه امتیازی و چون پرسپولیس صدر جدوله،برد ما بی ارزشه!اتفاقا به نظرم پیروزی تو دربی از قهرمانی هم با ارزش تره!مخصوصا که سه تا گلم زده باشی با وجود اون داوره فلان فلان شده!!!خخخخخخخخخ

خب دیگه حالا که از مطلب جا افتاده ام حرف زدم،بریم سراغ روزمره!اها قبلشم یه چی بگم که با وجود همه تعصباتم،اینقدر درک دارم که حساب کل کل های فوتبالی رو از بقیه روابطم جدا میکنم.پس تکلیف دوستیامون جدا از علاقمندیهای فوتبالیمونه،خیالتون راحت!تیم پرسپولیس رو مشخصه که دوس ندارم،ولی مخلص شما دوستای پرسپولیسی هستم!

حالا بریم سراغ گفتنیهای روزانه....

دوشنبه پست گذاشته بودم.غروب شوهری اومد و هوام خیلی سرد بود.اونقدر سرد که اصلا شوهری نتونست اسم برف بازی رو هم بیاره.چایی و بیسکوییت خوردیم و گفتش پس بریم کوروش بچرخیم خریدم بکنیم.

رفتیم و منم هنوز کادوی ولنتاین واسه شوهری نخریده بودم.معمولا کادوهاشو خودم میخرم و سوزپرایزی بهش میدم،ولی دیدم حالا که اینجام بهتره بخرم یه دفعه!

به شوهری گفتم بیا یه چی انتخاب کن برات بخرم!اونم گفت،چشششششششم!نامرد اصلا تعارفم نکرد!خلاصه یه تیشرت خوشگل خرید.جنسشم خیلی خوب بود!واسه ساشا هم یه پک اسپایدر من خریدم!شوهری هم واسه ساشا دو دست لباس خونگی خرید.بعدم یه کم چرخیدیم و خرید مرید کردیم و اومدیم.سر راه یه فضای سبز بود که کلی ادم داشتن برف بازی میکردن.مام پیاده شدیم ولی من دو دقیقه بیشتر نتونستم وایسم،بس که سرد بود!اومدم تو ماشین و ساشا و شوهری چند دقیقه ای بازی کردن و اومدیم خونه.

تمام طول رفت و برگشت رو ساشا مخمون رو خورد بس که گفت،تو رو خدا امشب بشه روز عشق و کادوهامونو بدیم!همه دوستام الان روز عشق دارن،فقط من ندارم!!!!!ها ها ها 

خلاصه که کادوهاشو دادیم و شامم که آش رشته درس کرده بودم که جاتون خالی خیلی خوب شده بود و حسابی چسبید.

شوهری گفت فردا نمیرم سرکار و میمونم خونه.گفتم باشه!بعد دوباره اخرشب نظرش عوض شد و گفت،نه میرم.چون خیلی کار داریم این آخرسالی و انجام بشه زودتر بهتره!از سرکارم که اومد گفتش که گفتن که نمیتونن از کشور خارج بشن !به خاطر شغل شوهری که نمیتونم زیاد توضیح بدم،ما هر دفعه که سفر خارج از کشور میریم،بهشون اطلاع میدیم و نامه میگیریم.هیچوقتم مشکلی نبوده واسه خروج از کشور.منتهی امسال به خاطر یه سری مسائل گفتن که نمیشه!لطفا راجع بهش ازم سوال نکنید چون نمیتونم توضیح بدم.

خلاصه که همون غروبی حالمون گرفته شد چون میخواستیم واسه عید یه سفر بریم و برنامه اش رو هم ریخته بودیم.نشد دیگه!شوهری گفت بیا برنامه سفرمون رو خراب نکنیم و سفر بریم.حالا همین داخلی میریم.از هیچی که بهتره!کلا سفر حال آدمو خوب میکنه!گفتم باشه.بالاخره که کاری از دستمون برنمیاد و غصه خوردن و حرص خوردنم دردی رو دوا نمیکنه.ببینیم اگه شد واسه عید بریم یه طرفی.اگرم نشد که فدای سرمون!والله....

سه شنبه صبح ساعت پنج و نیم بود که دیدم گوشیم ویبره میزنه!من وقتی میخوابم میذارم رو ویبره!نگاه کردم دیدم شوهریه!!!!جواب دادم،گفتش مهناز بیا پایین.ماشین رو یخ لیز میخوره و از جلوی در پارکینگ تکون نمیخوره!

لباس پوشیدم و رفتم پایین.سمندو تو پارکینگ نمیاریم چون یه پارکینگ بیشتر هر واحدی نداره.بیرون بودش،شوهری روشن کرد و یه کم اومد جلو،ولی دقیقا جلوی در پارکینگ گیر کرد.برف یا یخ زیادی نبودا،فقط یخ نازکی بود که ماشین لیز میخورد و لاستیکاش بکسوات (بوکسواد؟!)میکرد و فقط میچرخید و نه عقب میرفت نه جلو!!!اینقدرم سرد بود و دندونامون چیلیک چیلیک میخورد به هم!من پشت فرمون نشستم و شوهری هل میداد!گفتم ولش کن،بذار همینجا باشه.کاری نمیتونیم بکنیم!گفت بابا کلی آدم معطل ما میشن!هیچکی نمیتونه از پارکینگ دربیاد!خلاصه که تا ساعت شیش،شیش و ربع پایین بودیم و شوهری طفلک اینقدر یخها رو با پاش شکست و تخته و سنگ جلوی لاستیکا گذاشت،تا بالاخره ماشین رفت جلوتر و تونستیم از جلو در پارکینگ برش داریم و جلوتر پارکش کردیم!به شوهری گفتم اصلا نمیذارم بری!با این وضعیت معلوم نیس،نری جلوتر لیز بخوری!هیچی دیگه،اومدیم بالا و خوابیدیم!

از سرما سر درد گرفته بودم!تا یک ساعت که نخوابیدم،بعدش خوابم برد و تا هشت و نیم خوابیدم.شوهری گفت حالا که ساشا تعطیله و منم خونه ام،توام نرو باشگاه و بمون خونه.گفتم باشه!به مربیم پی ام دادم که نمیام امروز.

بعدش پاشدم و یه صبحونه مفصل شامل،چای و پنیر و کره و خامه و عسل و مربای هویج و شیر گرم و آب میوه حاضر کردم!!تازه آش رشته هم بود که خودم واسه صبحونه خوردم.یک ساعت سر میز نشسته بودیم و صبحونه میخوردیم.خیلی خوب بود!

بعدش رفتیم تو برفا قدم زدیم و کلی هم بازی کردیم.دوس داشتم خیلی بیشتر تو برفا راه برم،ولی سر درد صبحم بیشتر شده بود!هوام سرد بود.بعدش برگشتیم خونه.مدیر ساختمون صندلیشو گذاشته بود جلوی در نشسته بود و نوه اش که یه دختر خوشگل همسنای ساشاست داشت برف بازی میکرد!ساشا گفت منم باهاش بازی کنم؟گفتم من سرم درد میکنه نمیتونم بمونم!شوهری گفت منم جایی کار دارم و باید برم!خانم مدیر گفتش،بذار بازی کنه،من مراقبم!نگران نباش،خودمم سردمه،ده دقیقه یه ربع دیگه میفرستمش بالا و خودمونم میریم خونه.بهش سفارش کردم و اومدم بالا.

لباسامو عوض کردم و یه مسکن خوردم و برنج شستم واسه ناهار.ساشا اومد بالا و بردمش حموم و شستمش و اومد بیرون.بعدش خودم رفتم حموم و حسابی خودمو شستم و اومدم بیرون.یه لیوان چای داغ با خرما خشک خوردم .شوهری زنگ زد که من کارم طول میکشه،شما ناهارتونو بخورید.ناهار پلو با تن ماهی درس کردم .ما ساعت سه ناهارمونو خوردیم و شوهری هم یه ساعت بعد اومد.ناهارشو خورد.اون یکی دیشمونم انگار مشکل پیدا کرده بود چون بقیه کانالهای ماهواره هم کامل قطع شد.شوهری رفت پشت بام و درستش کرد.بعد رفتیم بیرون و گوشت چرخکرده و قارچ و پودر خامه و نون خریدیم و اومدیم خونه.

رفتم تو آشپزخونه و نون خامه ای درس کردم و یه شام خوشمزه به مناسبت ولنتاین!دستور و عکسای جفتشونم تو اینستام هست(mahnazblog@)

شامو خوردیم و شوهری و ساشا خیلی دوس داشتن.اضافیشم واسه شوهری تو ظرف ریختم که فردا تو اداره بخوره و ساشا هم اضافه غذاشو گذاشت واسه فردا ناهارش!منم خوشحال بودم که فردا ناهار پختن ندارم!!خخخخخ

بعده شامم نون خامه ای با چای خوردیم.جاتون خالی عالی شده بود.کسی ندیده بود،فکر میکرد از قنادی خریدیم!

بعدش ساشاخوابید و مام نشستیم حرف زدیم و یه مستندی رو بی.بی.سی میداد،دیدیم و بعدم خوابیدیم.

چهارشنبه صبح ساعت شیش و نیم بیدار شدم.ساشا هم بیدار شد،بهش خامه و عسل و آبمیوه دادم خورد و خودمم یه لیوان چای سبز خوردم.میبینید که چقدر قهوه ام رو کم کردم؟قهوه اول صبحم رو که تقریبا یکی دو ماهی است قطع کردم!البته بازم خیلی وقتها هوس میکنم،ولی جلوی خودمو میگیرم!گرچه هنوزم خیلی وقتها سوزش معده دارم!

ساشا رو بردم مدرسه و خودم اومدم خونه وسایلم رو گرفتم و حاضر شدم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.دوش گرفتم و یه لیوان چایی ریختم خوردم و حاضر شدم و رفتم بیرون.چندتا دونه پیراشکی دارچینی خریدم که داغ و تازه بود.یکیشو خوردم و بعد رفتم دنبال ساشا.یه پولم باید میزدم به کارت زن داداشم که انجام دادم و با ساشا اومدیم خونه.

ساشا که ناهار داشت،خودمم نون و پنیر خوردم.واسه شام کوکو سبزی درس کردم.شوهری و ساشا زرشک تو کوکو سبزی رو دوس ندارن.واسه اونا فقط گردو میریزم،ولی خودم زرشکم دوس دارم.خودمم هوس کرده بودم.چون واسه شام معمولا درستش میکنم و خودمم شام نمیخورم،واسه همین خیلی وقت بود که نخورده بودم!تصمیم گرفتم خودمم شام بخورم.واسه خودم با زرشک و گردو درس کردم و واسه اون دوتا فقط با گردو!

شوهری اومد و شام خوردیم.فوتبال آرسنال و بایرن مونیخ داشت که دیدیم.البته من و ساشا فقط یه نیمه اش رو دیدیم و خوابیدیم و شوهری کامل دید.من تو تیمای خارجی،طرفدار رئال مادریدم!

امروز صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم.از بس خوابای درهم برهم دیدم سرم سنگین بود.یه لیوان چای سبز خوردم و واسه ساشا هم صبحونه حاضر کردم و یه لیوانم آبمیوه براش ریختم و گذاشتم رو اپن.آروم حاضر شدم که سر و صدام بیدارش نکنه!

رفتم باشگاه و تمرینامو انجام دادم.دوتا دستگاه اسمیت و کرانچ پا جدیدم آورده بودن.سر یه موضوعی با یکی از دوستام آخر تمرین نیم ساعتی حرف زدیم و بعدش حاضر شدم اومدم.تو راه واسه ساشا خوراکی خریدم.بابام دیروز رفته بود بیمارستان و عمل فتق (فتخ؟)داشت!بهمون نگفته بود که نریم!تازه شب قبلش گفته بود و دیروز عملش کردن.چون عمل قلب باز کرده،هر عملی براش سخته!از ساعت نه و نیم برده بودنش تو اتاق عمل و یک آوردنش بیرون!!!نمیدونم چرا اینقدر طول کشیده بود!ولی خداروشکر عملش خوب بوده.

امروز که از باشگاه میومدم بهش زنگ زدم و گفت جراح ویزیتش کرده و مرخصش کرده،حالا منتظرن متخصص قبلم بیاد ویزیت کنه.اگه اونم مرخص کنه،امروز مرخص میشه!

خیلی ناراحتم که اینقدر زیاد مریض میشن!انگار بدنشون ضعیف شده و با کوچکترین چیزی ناتوان میشه!خدا الهی همه پدر و مادرا رو حفظ کنه!

اومدم خونه و رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون.ساشا هم خوراکیاشو خورد و گفتم حالا که خوراکی خورده،دیرتر ناهار درس میکنم.تو این فاصله هم بشینم براتون پست جدیدو بنویسم.

امیدوارم آخر هفته خوبی داشته باشید.

مواظب خودتون باشید.

هروقت حالتون خوبه،لطفا واسه من و خانواده ام هم دعا کنید.

قربون محبتتون.

دوستتون دارم

بای

برف بازی قبل از ولنتاین

سلاملیکم عشقولیا

خوبین؟چه خبرا؟پستهای فلسفی و نصیحتی رو فعلا بی خیال شیم و بریم سراغ روزانه نویسی!

امروز یکی از بچه ها بهم دایرکت داده بود که دیشب خواب دیده پست جدید گذاشتم و نشسته خونده و کل پستمم یادش هست!گفتم بیا خوابتو بنویس جای پست جدید بذارم!آها میگفت تو خوابش تو پستم خونده که باردارم!جالب بود!ایشالله که تعبیرش این باشه که کلی اتفاق خوب قراره از دل زندگیمون زاییده بشه!ایشالله....

نمیدونم از کی گفتم و نگفتم ولی حالا از پنجشنبه میگم.

صبح ساعت هفت بیدار شدم صبحونه ساشا رو حاضر کردم و خودمم یه چی خوردم و رفتم باشگاه.با ماشین رفتم چون میخواستم بعدش برم خرید.بعده تمرینام رفتم فروشگاه و خرید کردم.بعدم رفتم خریدای تره باری رو کردم و اومدم خونه.ناهار یادم نیس چی درس کردم.خلاصه خوردیم و جمع و جور کردیم .ساشا نشست پای سی دی و منم دراز کشیدم.یه ربعی خوابیدم و بعدش با صدای زنگ در بیدار شدم.شوهری اومد.چایی درس کردم خوردیم و گفت بریم بیرون یه کم دور بزنیم.رفتیم و دلمم خیلی درد میکرد.نم نم بارون میومد و هوا عالی بود.شوهری گفت میخوام برات کادوی ولنتاینتو الان بخرم!معمولا کادوهاشو اینجوری میخره.یعنی اهل سوپرایز کردن و خرید یهویی و یواشکی نیس!باهم میریم و من انتخاب میکنم و میخره!گفتم میخواستم واسه خودم لگ بخرم.پس تو برام بخر!گفت،همین؟گفتم آره بابا.چه خبره مگه؟مهم اینه که لازمش دارم.چندجا گشتیم و یه مغازه لگای خوشگلی داشت.بین دوتا شک داشتم که شوهری گفت جفتشو بردار!گفتم نمیخواد.گفت،بگیر لازمت میشه!خلاصه جفتشونو خریدیم و اومدیم بیرون.ازش تشکر کردم و گفتم من چی برات بخرم؟من ولی برعکس شوهری ام.یعنی تا جایی که بشه طرفو سوپرایز میکنم!گفت من چیزی لازم ندارم نخر چیزی!گفتم حالا بذار فکرامو بکنم ببینم چیزی به ذهنم میرسه یا نه!ساشا گفت ساندویچ بخریم.خریدیم و اومدیم خونه.فیلم فروشنده رو هم خریدیم.چقدر دوس داشتم تو سینما ببینیمش،ولی نشد!

اومدیم خونه و لگها رو پوشیدم و خیلی خوب بودن!پاخورشون محشر بود!بوسش کردم و ازش تشکر کردم!گفت تا ولنتاین اجازه نداری بپوشیشونا!خخخخخ

ساندویچ خوردیم و فروشنده رو دیدیم!شهاب حسینی یه دونه است به خدا!چقدرررررررررررر عالی بازی میکنه این مرد!حتی سکوتشم فوق العاده بود!اون صحنه رودرروییش با اون پیرمرده،واقعا عالی بود!با تمام میمیک صورتش بازی میکرد.قشنگ میشد اون موقعیت بدی که توش گیر کرده رو حس کرد!بازی ترانه علیدوستی ولی معمولی بود!درواقع مثل بقیه فیلماش!کلا این بازیگر تو هیچ فیلمی متفاوت بازی نمیکنه و همیشه یه مدله!سرد و بی تفاوت و بدون هیجان!

درکل از فیلم لذت بردم.متفاوت بود از درباره الی و جدایی،مثل اونا هیجان و انرژی نداشت و داستان روی یه خط صاف دنبال میشد،ولی بازی شهاب حسینی که بار کل فیلم رو دوشش بود،تونست نجاتش بده!

بعده فیلم نشستیم به حرف زدن و بعدم میوه خوردیم و خوابیدیم.

جمعه صبح ساعت هشت بیدار شدم.واسه صبحونه پنکیک درس کردم.شوهری و ساشا هم بیدار شدن.صبحونه رو خوردیم و جمع و جور کردم.نشستم با ساشا درساشو کار کردم،بعدش پدر و پسر رفتن حموم.ناهار میخواستم عدس پلو درس کنم،ولی شوهری گفت نخودپلو درس کن،خیلی وقته نخوردیم.درس کردم و خوردیم و یه کم کتاب خوندم و با ساشا بازی کردیم.شوهری هم خوابید.غروب بیدار شد و قهوه درس کردم با بیسکوییت خوردیم و شوهری رفت بیرون.گوشیم به شارژ بود تو اتاق خواب.درش اوردم دیدم خواهرم دوبار بهم زنگ زده.بهش زنگ زدم و گفت کلی از صبح کار داشتم،تازه تموم شده.میخواستیم بیایم اونجا،ولی نی نی تازه خوابید!بیدارش کنم تا شب بداخلاقی میکنه!شما بیاید اینجا!حوصله مون سر رفته!گفتم والله شوهری رفته بیرون،بعدم ساشا فردا صبحیه و شب باید زود بخوابه،فکر نکنم بتونیم بیایم.حالا بازم اگه خواستیم بیایم بهت خبر میدم.راستش خودمم حوصله ام سر رفته بود.اصلا غروب جمعه آدم نباید خونه باشه.لعنتی خیلی دلگیره!به شوهری زنگ زدم و گفت ولش کن .الان تا بریم دیر میشه.بعدم شب باید زود برگردیم و فایده نداره.اصرار نکردم و گفتم باشه.یه ربع بعد پیام داد که اگه دوس داری،بریم.گفتم اگه توام دوس داری بریم!گفت پس حاضر شید،دارم میام.

حاضر شدیم و شوهری اومد و رفتیم خونه خواهرم.دیدن نی نی بهترین اتفاق عصر جمعه میتونست باشه!کلی باهاش بازی کردم.شام خوردیم و حرف زدیم.استیج رو دیدیم و ساعت یازده حرکت کردیم اومدیم خونه.ساشا که همون تو ماشین خوابید.من و شوهری هم سر یه چیز مسخره بحثمون شد و دیگه حرف نزدیم.خونه هم اومدیم،سریع خوابیدیم.

شنبه رو ازش میگذریم چون اتفاق خاصی نیفتاد و راستشو بخواید هیچی ازش یادم نیس!!خخخخ

یکشنبه صبح ساعت شیش و نیم بیدار شدم و چایی درس کردم که ساشا صبحونه چایی بخوره.مثل خودم اصلا چایی خور نیس،ولی همینجوری فکر کردم چایی میچسبه!چون هوام سرد و بارونی بود.بیدار شد و اتفاقا خوشحال شد از چایی.یه نصفه فنجون خورد و نون و پنیرم خورد.بردمش مدرسه و اومدم خونه.تست جو و عسل خوردم و شیر.بعدم رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.زنگ مدیر ساختمون رو زدم  و گفتم فکر میکنم پمپ بد کار میکنه!گفت باشه یکی رو میارم نگاش کنه!بعدش دیگه وایسادیم به حرف زدن.یه کم حرف زدیم و بعد اومدم بالا.دوش گرفتم و چای سبز خوردم و حاضر شدم رفتم دنبال ساشا.قبلش رفتم سوپری و کره و کیک عصرونه خریدم.ساشا رو گرفتم و اومدیم خونه.ناهار کباب تابه ای درس کردم خوردیم و جمع و جور کردم.

غروب با ساشا درس جدیدشونو کار کردیم و مشقهاشو نوشت و بهش دیکته گفتم.واسه شام عدسی درس کردم.شوهری اومد.همچنان سرسنگینیم!شام خوردیم و خوابم میومد،ساعت ده خوابیدم.ظرفها رو هم دست نزدم و همینجوری گذاشتم بمونه!

امروز ساعت شیش و نیم بیدار شدم.ساشا هم یه کم بعد بیدار شد.کره و مربا بهش دادم خورد.خودمم یه کم از عدسی دیشب مونده بود رو خوردم.ساشا که حاضر میشد،گفتم ببینم اگه بارون میاد،کاپشن کلاه دار بپوشیم!آخه نصفه شب صدای بارون میومد.در تراسو باز کردم و دیدم،واااااااای چه برف قشنگی میاد!کلی ذوق کردم.ساشا رو صدا کردم و اونم دید و حال کرد.لباس گرم پوشیدیم و سوار ماشین شدیم.پارکینگ ما دو طبقه است و مال ما طبقه پایینشه.یه قسمیش که میخواد وارد طبقه زیریش بشه،روبازه و برف نشسته بود رو قسمت سرازیریش!ماشین سر میخورد و سخت درش آوردم.بعدش دیدم،بعله،چراغ بنزین روشنه!!!!تقصیر خودم بود.باید دیروز بنزین میزدم!خلاصه که رفتیم پمپ بنزین و بنزین زدیم.برفم میومد و اصلا دید نداشتم!شیشه پشت که خب کامل برفی بود و آینه بغلهام برف نشسته بود و فقط میشد جلو رو دید!مسیر ده دقیقه ای رو یک ساعت طول کشید تا رفتم و برگشتم.خیلیم لیز بود خیابون.چون تازه از صبح برف شروع شده بود،فرصت نکرده بودن شن بریزن.ترمز که میگرفتی،ماشین لیز میخورد!خلاصه که بسم الله بسم الله رفتم و بعدم کوله ام رو برده بودم و ازون طرفم رفتم باشگاه.ساعت ده نمیدونم چرا یهو دیگه نمیتونستم ورزش کنم و میخواستم برم خونه!من گاهی اینجوری میشم و یهو حس یه کاری ازم میره و به هیچ عنوان نمیتونم انجامش بدم!البته تمرینامو انجام داده بودم و یه کمیش مونده بود.من در اینحور مواقع همیشه به حرف دلم گوش میکنم.جمع و جور کردم و گوشیمو برداشتمو دیدم یک دقیقه پیش سه تا تماس از نماینده کلاس ساشا دارم.نماینده مادرا!ترسیدم!زنگ زدم بهش و گفت مدرسه تعطیله و بیاید بچه رو ببرید!تازه فهمیدم چرا دلم نمیخواست ورزشو ادامه بدم.چون ساشا منتظرم بود.خداروشکر که زود دیدم.رفتم و گرفتمش و گفتم پس چرا صبح نگفتن ببریمشون.گفت صبح هنوز اعلام نکرده بودن و تازه اعلام کردن.ساشا اصرار داشت برف بازی کنیم!گفتم عزیزم من از باشگاه دارم میام و الان تو این هوا سرما میخورم.

اومدیم خونه و سر راهم شیر و یه بسته کلوچه و باگت خریدیم.لباسامونو عوض کردیم و منم سریع دوتا لیوان شیرکاکائو داغ درس کردم با کلوچه ها خوردیم.البته اصلا کلوچه اش خوشمزه نبود!بعدم به ساشا گفتم،حالا میتونیم بریم برف بازی!!!!لباس گرم پوشیدیم و دستکش دستمون کردیم و رفتیم تو کوچه و کلی برف بازی کردیم.دیگه بارون و برف میومد البته کم!حیف!

یه آدم برفی نصفه نیمه هم درس کردیم و اومدیم بالا.لباسامونو عوض کردیم و ساشا رفت اتاقش سی دی ببینه.شوهری زنگ زد که ساشا رو از مدرسه آوردی؟گفتم آره.تو از کجا میدونی؟گفت اول به من زنگ زده بودن!گفتم رفته بودیم برف بازی!گفت بی معرفتی دیگه!پس من چی؟گفتم خب آخه بارون داره میاد و احتمالا آبش میکنه.گفتیم تا آب نشده یه کم بازی کنیم.گفت من غروب زودتر میام که اگه بود بریم بازی.گفتم باشه.گرچه فکر نمیکنم تو این هوا و جاده بتونه زود برسه!

بعدش فکر کردم تو این هوا چقدر آش میچسبه!!!

گفتم نخودلوبیاشو بذارم بپزه!رفتم آشپزخونه و دیدم نه نخود لوبیا داریم،نه رشته،نه کشک!!!!خخخخخخ

ولی مگه چیزی تو سر من بره به این راحتیا بیرون میره؟مگه میشه هوا برفی باشه و مهناز هوس آش رشته بکنه و نخوره؟مگه داریم؟

باز لباس پوشیدم و رفتم مغازه و وسایلشو خریدم و اومدم خونه.نخود لوبیا رو گذاشتم بپزه.اگه از قبل یادتون رفت خیس کنید حبوباتو،بذاریدشون یک ساعت بپزن،بعد آبش رو کامل خالی کنید و آبکشش کنید و از نو دوباره آب بریزید و بذارید بپزه.اینجوری نفخش گرفته میشه!واسه ناهر ماکارونی درس کردم .گفته بودم چند وقت قبل ابد و یک روز رو گرفتم و ندیدمش!گفتم بذار ببینم.دیدم و اونجوری که فکر میکردم و میترسیدم استرس بهم بده،نبود خداروشکر.البته یه کمش رو قبلا دیده بودم.تو شخصیتها هم محسن رو بیشتر دوس داشتم تا مرتضی رو.گرچه مرتضی خودشو معقول تر و فهیم تر نشون میداد،ولی به نظرم خیلی زیر زیرکی خودخواه بود و همه کاراش به نفع خودش بود.ولی محسن کاملا دلسوزانه حرف میزد و چقدر خوشحال شدم که دختره آخرش برگشت!دلم داشت واسه اون داداش کوچیکه میترکید!خوشحال شدم برگشت پیشش!

من همینجوری فیلم میبینم و کتاب میخونم.کاملا درگیر داستان و شخصیتهاش میشم.وای به روزی که فیلمی یا کتابی بد تموم بشه!یعنی دیوونه میشم!

بعدش جمع و جور کردم و ظرفهای تلنبار شده دیشب و امروزو شستم و یه دستی به آشپزخونه کشیدم و حبوباتم آبکش کردم و دوباره بار گذاشتم و گفتم بهترین فرصته که بشینم براتوت پست جدید بذارم.

برف که قطع شده،ولی امیدوارم دوباره بباره و بباره!مدرسه هام تعطیل باشه تا مجبور نشم تو این هوا رانندگی کنم!

لطفا محسوس و نامحسوس از زندگی شخصیم و چیزایی که راجع بهشون حرفی نزدم یا توضیح ندادم،سوال نکنید!من اگه میخواستم خیلی واضح و روشن از جزییات زندگیم بگم که اصلا نیازی به مخفی کاری نبود و کلا همه چیو خودم میگفتم بهتون!

قبلا هم چندبار گفتم،چون من اینجا از چیزایی میگم که شاید تو واقعیت اطرافیانم ندونن،نمیخوام شناخته بشم.پس لطفا تجسس نکنید!

امیدوارم باقیمونده هفته تون عالی بگذره و روزهای خوشی در پیش داشته باشید.

چقدر بعضیاتون بامعرفتید خدایی!یه سریا هستن که چه اینجا چه اینستا ،اینقدر همیشه هستن و حضور دارن که ندیده و نشناخته،اگه یه بار کامنتشونو نبینم،دلم براشون تنگ میشه!

قربون محبتتون برم....

دوستتون دارم و امیدوارم همواره بهترینها سر راهتون قرار بگیره.

ولنتاینتونم پیشاپیش مبارک.الهی همیشه عشق تو زندگیاتون موج بزنه!عادت کردیم مخالف همه چی باشیم!اینترنت ملی داشته باشیم،جستجوگر اسلامی داشته باشیم.ولنتاین ایرانی داشته باشیم!!!چه اشکالی داره تو روزی که همه مردم دنیا به هم عشق میورزن ماهم اینکارو بکنیم؟حتما باید خودمونو ... کنیم که ما خودمون از قبل از اینا روز عشق داشتیم؟!اصلا داشته باشیم.حالا دوبار جشن بگیریم.بده مگه؟من میگم هرچی شادی و جشن پیش اومد،چه مربوط به جشنهای مذهبی بود،چه مال بلاد کفر و چه وطنی،کاری نداشته باشید و شما شادیتونو بکنید!حالا تا اسم عزا و عزاداری میاد،دیگه کاری نداریم مال کیه و درسته یا نه و سریع سیاه میپوشیم و تو سر و سینه مون میزنیم،ولی حرف جشن و شادی که وسط میاد،هزارجور کنکاش و جستجو میکنیم تا از زیرش در بریم!شما شادیتو بکن عزیز من،چیکار داری اولش اینو ما ابداعش کردیم یا یکی دیگه!والله....

پس یادتون نره،حتی اگه اهل کادو دادن و گرفتن تو این روزم نیستین یا همسرتون اهلش نیست،شما محل نذارید و حتما فردا یه جعبه شکلات بگیرید و به نیت روز عشق بخورید و به هم این روزو تبریک بگید.حالا فقطم مربوط به همسر نیستش که،به هرکی عشق میورزید تبریک بگید!اوکی؟

مواظب خودتون باشید

بای

واسه خودمون ارزش قائل بشیم!

سلاملیکم

خوبید؟

امروز روزانه نمینویسم!میخوام راجع به خودمون و اهمیت دادن به خودمون بگم و بعدم راجع به ارتباط با همسر و فرزند.حالا اگه طولانی شد،میکنمش دوتا پست.پس بیاید جمع شید تا براتون بگم!

خب اول یه چیزهایی راجع به خودتون بگم.آها بذارید قبلش اینو بگم که من همه اینا رو اول به خودم میگم و بعد به شما.پس لطفا کسی به خودش نگیره!

مورد بعدیم اینکه اینا همه نتیجه تجربیات خودم و اطرافیانم و مطالعاتی که داشتمه و اگه دوس نداشتید ،میتونید نخونید و صفحه رو ببندید!

در مورد خودتون بگم که سعی کنید در همه حال و در همه جا خودتونو در اولویت قرار بدید.اولویت نه به نسبت در و همسایه و فک و فامیل!وقتی میگم اولویت یعنی نسبت به عزیزترینهاتون هم باید اولویت با خودتون باشه!کسی که خودشو دوس نداشته باشه و به خودش اهمیت نده،بی شک نمیتونه بقیه رو هم دوست داشته باشه!متاسفانه یه چیز غلطی وارد فرهنگ ما شده که هرکی خودشو کمتر ببینه و فروتن باشه و واسه رفاه بقیه خودشو از بین ببره،مقدس تر و بهتره!اصلا همچین چیزی نیست!شما همونقدر ارزش دارید که دیگران دارن.شما همونقدر خوبید که بقیه خوبن.پس نه خودتون رو کمتر از بقیه ببینید نه بیشتر.برابری!

حالا برسیم به خودمون....

بدن آدم مهمترین داراییشه که خدا بهش داده.پس ازین دارایی به بهترین نحو نگهداری کنید.من خودم این چند روزی که دندون درد داشتم،یا وقتهایی که سر درد میگیرم،حاضرم هرچی دارم رو بدم ولی دردم برطرف بشه!حتما شماهام همینطورید.پس به خودتون برسید.علاوه بر مسائل پزشکی و دندونپزشکی و چکاپ سالانه،به پوستتون خیلی زیاد برسید.تابستون و زمستون فرق نداره،حتما ضدآفتاب استفاده کنید.اگه پوستتون خشکه،از آبرسانهای خوب استفاده کنید.یه چیزی راجع به کرمها بگم که حتما از جنس خوبش استفاده کنید.چون مستقیم با پوستتون سر و کار داره و اگه کرم آشغال بزنید به پوستتون،داغونش میکنه و پولایی که واسه جبران این خرابی باید بپردازید خیلی بیشتر از قیمت یه کرم خوبه.ماسکهای طبیعی هم خوبه.هزینه ای هم نداره و وسایلشو اکثرا تو خونه هامون داریم.کرمهای آرایشی رو بذارید فقط و فقط واسه عروسیها و مهمونیهای رسمی که دعوتید و قراره یه آرایش سنگین رو صورتتون انجام بدید.من خودم اصلا کرم و پنکیک نمیزنم.وقتی پوستتون خوب باشه،نیازی با کرم یا پنکیک واسه پوشوندن نواقصش نیست و پوستتون هم دائم نفس میکشه و تر و تازه تر میشه!خلاصه که بدونید پوست خوب داشتن خیلی تو زیبایی بیشتر اثر داره تا آرایش زیاد.چون چیزیه که هم به سلامتیتون مربوطه هم زیبایی.

به ظاهرتونم برسید.همیشه آراسته باشید.حالا اگه اهل آرایش زیاد نیستید،یه آرایش لایت داشته باشید.آرایشتون رو متناسب با چهره و لباس و مکانی که میرید انتخاب کنید.کاری نداشته باشید چه مدل آرایش و مدل مویی مده،شما ببینید چی بهتون میاد.اگه موهاتونو بلوند میکنید حتما باید آرایش زیاد داشته باشید،وگرنه چهره تون به زردی میزنه!رژهای قرمز مناسب برای این موهاست.ابروهای کوتاه و کلفت،موهای جلوی کوتاه،رنگ موی تیره،اینا باعث میشه سنتون کمتر به نظر بیاد.همیشه یه مدل آرایش و یه مدل مو نداشته باشید و مدام تغییر بدید.اینجوری همیشه واسه خودتون و اطرافیانتون جذاب خواهید بود.

اگه چشمهای ریز با پشت پلک کوتاه دارید،اصلا خط چشم کلفت نکشید چون باعث میشه چشماتون تورفته تر به نظر بیاد.در این حالت با یه مداد روشن مثلا شیری یا کرم،پشت پلکتون خط بکشید و یه خط چشم خیلی نازک بکشید،یا اصلا نکشید و فقط ریمل بزنید.خط چشم زیر چشم باعث میشه چشمها درشت تر به نظر بیاد.اگه میخواید زیر چشمهاتون رو یه خط کلفت و تیره و یکدست داشته باشه،اول روی خط مژه تون رو خط بکشید،بعد زیرش رو یه خط کامل بکشید و بعدم با دقت فاصله بینشون رو سیاه کنید.اگه خط چشمتون براقه،تا خشک نشده،با برس سایه،روی خط چشمتون رو بکشید تا ازون حالت براق دربیاد و مات بشه!

رژ گونه تون رو حتما متناسب با آرایش و چهره تون بزنید.اگه صورت استخونی دارید،رژ گونه تون رو به حالت افقی از خط گونه تا نرمه گوش بکشید و اگه صورت تپل مپل دارید،از خط خنده تا استخون ابروتون به حالت مایل بکشید.این چیزای کوچولو باعث میشه آرایشتون قشنگ و هماهنگ با چهره تون باشه.

مورد بعدی در مورد آرایش اینه که نباید کل صورت آرایش زیاد داشته باشه.یعنی شما باید رو یه قسمت صورت بیشتر از بقیه مانور بدید.مثلا اگه آرایش چشمتون زیاده،حتما باید آرایش لبتون لایت تر باشه.یا اگه رو آرایش لب دارید مانور میدید و از خط لب و رژ خیلی برجسته استفاده میکنید،آرایش چشمتون خیلی ملایم باشه.خلاصه که جز در موارد خاص و جز برای صورتهای خاص،معمولا آرایش زیاد واسه همه قسمتهای صورت،زیبایی خوبی به چهره نمیده!واسه انتخاب رنگ رژ و سایه چشم هم حتما به رنگ پوست و چشمتون توجه کنید.مثلا سایه چشم سبز و رژ نارنجی به پوستهایی که سبزه هستن نمیان.

به اندامتون برسید و خوب لباس بپوشید.حتی اگه اضافه وزن دارید،میتونید لباسهای متناسب بپوشید.به بهونه چاقی،لباسهای گل گشاد و شل و ول نپوشید.انتخاب لباس خیلی تو متفاوت به نظر رسیدن اندامتون اثر داره.اگه مانتو زیر زانو میپوشید،شلوار گشاد نپوشید و شلوارتون رو راسته انتخاب کنید.همیشه به رنگ لباسهاتون توجه داشته باشید.میتونید لباسهای رنگ و وارنگ بپوشید بدون اینکه خز به نظر بیاید.فقط باید رنگهاشونو باهم هماهنگ کنید.میتونید کیف رو با کفش و شلوار رو با شالتون ست کنید.ست به معنی کاملا یکرنگ نیست.هیچوقت کاملا شال و مانتوتون رو کاملا یکرنگ انتخاب نکنید.اگه مانتو و شلوارتون یکرنگ و ساده است،یه کیف شیک و با رنگ کاملا متفاوت،میتونه خیلی زیاد به خوش پوشی شما کمک کنه!کفشتون رو همیشه از جنس خوب و ظاهر زیبا انتخاب کنید.واسه کفش بدون عذاب وجدان،پول زیاد پرداخت کنید.چون هم پا عضو خیلی مهمیه که باید تو کفش راحت باشه،هم اینکه انتخاب کفش خوب،ارتباط با شخصیت هر آدم داره.میگن اگه میخوای بدونی طرفت آدم حسابیه یا نه،به کفشهاش نگاه کن!

لباس و آرایشتون رو متناسب با جایی که میرید و ازش استفاده میکنید،انتخاب کنید.همیشه آرایش زیاد داشتن نشونه شیک بودن نیس.

من خودم اهل آرایشم.ولی اهل تنوع هم هستم و هم اینکه خیلی کم پیش میاد چند روز پشت سرهم یه مدل آرایش داشته باشم.مفهموم آراستگی خیلی وسیعه که آرایش چهره یه بخش کوچکشه!

توی خونه همیشه خوب لباس بپوشید و آرایشهای خوشگل داشته باشید.نذارید همسرای بیچاره تون فقط وقتی باهم بیرون میرید،شما رو خوشگل و خوش پوش و خوشبو ببینن.بذارید همیشه شما رو اینطور ببینن.

اصلا اصلا اصلا لباسهای پاره و سوراخ نپوشید!این واقعا توهین به خودتونه!لباسهای پاره و ظرف و ظروف شکسته و ترک خورده رو بندازید بره.مخصوصا الان که نزدیک عیده!

لباسهای خونگی رو زیاد گرون نخرید تا بتونید زود به زود عوضشون کنید.هرماه واسه خودتون یکی دو دست لباس خونگی خوشگل با رنگای شاد بخرید و بپوشید.نگید شوهرم بداخلاق و بی توجهه و براش مهم نیس!خب مهم نباشه!به درک!واسه خودتون بپوشید.اصلا از اولش به این نیت خوشگل تو خونه بگردید که میخواید خودتون حالتون خوب باشه!اگه به خاطر خودتوت اینکارو بکنید،دیگه توجه کردن یا نکردن همسرتون اینقدر زیاد روتون اثر نمیذاره.ضمن اینکه مردی که میبینه همسرش اینقدر به خودش اهمیت میده،ناخودآگاه ارزش و اهمیت بیشتری هم براش قائل میشه!

تو ظرفهای خوشگل غذاتونو سرو کنید.کی گفته مهمونی که سالی،ماهی یه بار میخواد بیاد خونه تون،از شما و همسر و بچه تون مهمتره؟تو قشنگترین ظرفهایی که دارید غذا بخورید.نمیگم حالا حتما هر روز با گوجه و خیار رو سالادتون گل درس کنید و تزئینهای آنچنانی بکنید،ولی غذا رو حتما تو ظرف خوب بکشید و میزتون رو کامل بچینید و یکی دوتا دورچینم غذاتون داشته باشه!

به هر کاری اگه به دید اجبار نگاه کنید،براتون سخت و ناراحت کننده میشه انجامش.اگه تصمیم گرفتید کارای خونه تون رو بکنید،نگید من دارم کلفتی شوهر و بچه ام رو میکنم!این حرف فقط توهین به خودتونه و تکرارش باعث میشه تو ذهن اعضای خانواده،به مرور در حد همون کلفت و خدمتکار پایین بیاید!من خودم سالها شاغل بودم.از وقتی مدرسه رفتم تا فارغ التحصیل شدم و هفت هشت سالی که دانشگاه رفتم اصلا تو خونه نبودم.تازه لابه لای درس و کارم،هر کلاسی که دوس داشتمم میرفتم.دوره های کامل کامپیوتر رو گذروندم.دوره های کامل و حرفه ای گرافیک رو گذروندم.تو رشته های ریاضی و حسابداری که بهشون علاقه داشتم،مدرک دانشگاهی گرفتم،دوره های آرایشگری رو گذروندم،چندسال دوره های زبان رو گذروندم،به طور حرفه ای والیبال میکردم،خیلی کارای ریز و درشت دیگه که کنار کارم انجام میدادم.یعنی من از پنج شیش صبح که از خونه میومدم بیرون،کمتر روزی بود که زودتر از یازده خونه باشم!

الان دو سه ساله که با فکر و تصمیم خودم خواستم که کار بیرون رو انجام ندم و برای بچه ام وقت بیشتری بذارم.چون به نظرم پرورش و تعلیم و تربیت فرزند یه کار تمام وقت و پرمسوولیته که من به عنوان مادر میخوام به طور احسن انجامش بدم.مهم نیس اگه به اجتماعی نبودن و خونه داری و قورمه سبزی پختن،ازم یاد کنن و اسم ببرن.من اونقدری که باید تو اجتماع بودم و هستم و الان ترجیحم اینه که اینطوری زندگی کنم.پس انتخاب خودمه و دوستش دارم.وقتی دوستش دارم،دیگه گردگیری و تمیزکاری خونه و غذا پختن برام سخت و تحقیرآمیز نیست.برعکس.همه تون میدونید که من با عشق غذا درس میکنم و عشق میکنم وقتی پسر و همسرم از غذا لذت میبرن.شمام به کار کردنتون توی خونه به نشونه یه ضعف نسبت به زنان شاغل نگاه نکنید،به چشم یه کار و زندگی متفاوت نگاه کنید.هرکسی باید اونجوری که دوست داره و فکر میکنه براش بهتره زندگی کنه!اگه کل خانواده و فامیلتون میگن که زن خوب زنیه که تو خونه است و خونه داره،ولی شما همچین فکری ندارید،پس گوشاتونو ببندید و به حرف هیچکی گوش ندید و سریع دنبال یه کار خوب بیرون از خونه واسه خودتون باشید.هیچوقت نمیشه واسه دو نفر آدم یه نسخه پیچید.هرکسی زندگی منحصر به فرد خودشو داره و شخصیت خاص خودشو.پس نوع زندگیشو باید بر اساس علائق و روحیات خودش انتخاب کنه و بس!نه زنهای شاغل زندگی بهتری دارن نسبت به خونه دارها،نه برعکس.کسی زندگی بهتر و دلچسب تری داره که خودش انتخابش کرده باشه.

همه اینا رو گفتم که بگم به خودتون اهمیت بدید و واسه خودتون ارزش قائل بشید.نظر اطرافیان کمترین تاثیر رو روی زندگی ما داره،پس واسه خوشایند کسی راه و روش زندگیتون رو عوض نکنید و همیشه اونجوری زندگی کنید که دوس دارید و فکر میکنید لیاقتش رو دارید.شوهر بداخلاق و قدر نشناسی دارید؟فکر میکنه شما زن بی عرضه و بی لیاقتی هستید؟قبول دارم که سخته با همچین مردی تعامل داشتن.ولی به خودتون بگید من واسه خوشایند همچین مردی قرار نیس کاری کنم!من لباس خوب میپوشم و به خودم میرسم چون لیاقتش رو دارم.من غذاهای خوب درس میکنم و خوشگل سروشون میکنم چون ارزششو دارم.

همیشه واسه خودتون پول داشته باشید.چه شاغلید چه خونه دار،حتما یه پس اندازه هرچند کوچیک واسه خودتون داشته باشید.شوهر آدم درسته همسر و هم بستر آدمه،ولی خوده آدم نیست و این اصطلاح ما یک روحیم در دو بدن،کاملا اشتباهه.تمام روانشناسهای بزرگ اعتقاد دارن حتما باید یه مرز و حریم خصوصی هر کدوم از زوجین واسه خودشون داشته باشن.معلومه که دروغ گفتن بزرگترین دشمن زندگی مشترکه،ولی داشتن یه پس انداز کوچولو که فقط واسه خودمونه هیچ آسیبی نمیزنه و بدون عذاب وجدان داشته باشید و نمیخواد برید صاف و پوس کنده بهش بگید.این نه دروغه نه چیز دیگه.این پس انداز کوچولو واسه روز مباداتونه.چون هر زنی باید توانایی رسیدگی به خودشو تو مواقع بحرانی و ضروری داشته باشه.این پس اندازهای کوچولوتون رو کم کم زیاد کنید و بعد باهاش سرمایه گذاری کنید.اگه به طور مداوم و مستمر پول تو حسابتون بریزید درسته به آهستگی،ولی در آینده حتما سرمایه خوبی براتون خواهد بود.اگه شاغلید،نذارید همسرتون از کل درآمدتون خبر داشته باشه و کل پولتون رو دراختیارش قرار ندید.درسته شما کار میکنید،ولی قرار نیست خرج خونه کلش به گردن شما باشه.معلومه که میتونید با تصمیم دوتاییتون به زندگی و خرجهاش کمک کنید،ولی از اول این تفکر رو به همسرتون بدید که اگه کمک مالی میکتید و بخشهایی از خرج زندگیتون رو میدید،این لطف شماست نه وظیفه تون.بذارید شوهرتون مسوولیت زندگی رو داشته باشه.مردها خیلی زود و نامحسوس از زیر مسوولیتهای زندگی شونه خالی میکنن و میندازن گردن همسرشون.کافیه چهاربار شما آشغالها رو ببرید دم در،اونوقته که براشون محرز میشه که این جزو وظایف شماست.میددنید که منظورم این نیست که شما تو زندگی وظیفه ای ندارید و باید بخورید و بخوابید.منظورم معلوم بودن وظیفه هرکسی تو خونه است و اینکه زن از نظر مالی کمترین مسوولیت رو تو خونه داره.

اگر هم خونه دارید،حتما پولی مشخص رو از همسرتون بخواید که به عنوان هزینه شخصیتون هر ماه بریزه به کارتتون.بعد خوده شما از رو اون پول مبلغیش رو تو یه حساب جداگونه که فقط خودتون ازش خبر دارید،پس انداز کنید و بهش دست نزنید.مدیریت مالی داشته باشید تا همیشه خیالتون ازین بابت راحت باشه.

فکر میکنم پستم خیلی طولانی بشه اگه بخوام بقیه مطالبم بنویسم.خیلی حرفها داشتم که بگم،ولی خب اگه بخوام همه رو بگم میشه یه کتاب!منم که پر حررررررف!!

حالا فعلا اینا چیزایی بود که در مورد رسیدگی به خودمون به ذهنم رسید و براتون نوشتم.یه پستم میذارم در مورد ارتباط با همسر و فرزند!

مواظب خودتون باشید و شمام اگه نکته ای به ذهنتون رسید بگید تا همه مون یاد بگیریم.

امیدوارم جمعه خوبی داشته باشید.

بای

بازم تصادف!!!!

سلام 

خوبید؟همه چی خوبه؟مشکلی نیس؟الهی که نباشه....

بریم سراغ گفتنیها....

شنبه بعدازظهر پست گذاشته بودم.میخواستیم بخوابیم،ولی خوابمون نمیومد.شوهری گفت بیا فیلم ببینیم.اول فیلم خشم و هیاهو رو دیدیم که خب بازیا خوب بود،ولی آدمو عصبی میکرد!مثل ابد و یک روز و بیشتر فیلمهایی که جدیدا ساخته میشه.البته باز این بهتر بود.موضوعشم مثل داستان نادر(ناصر)محمدخوانی بود که زن صیغه ایش،همسرشو کشت!البته بعدا گفت نکشتم،ولی به هرحال اعدام شد!!!من اینجور مواقع نمیدونم حق با کیه و نمیتونم یه طرفو سیاه ببینم و یه طرفو سفید!انگار همه مقصرن!خلاصه که فیلمو دیدیم و بعدم نصفه لانتوری رو دیدیم و دیگه باید میرفتیم دنبال ساشا.قطعش کردیم و رفتیم دنبال ساشا.گرفتیمش و رفتیم مطب دندونپزشک!!!دیگه ازین به بعد هرچی بگم،شرح مصیبته!!!عاقا نمیدونید چه عذاب الیمی بود!چهارتا امپول بی حسی حین کار دکتر زد تو لثه و دهن و دندونم،ولی انگار نه انگار!!بازم درد میگرفت!دکتر میگفت چرکش خیلی زیاده،واسه همین آمپول خوب اثر نمیکنه!دیگه به جیغ و اشک و آه رسید!خلاصه که دهنم سرویس شد!نمیدونم بالاخره کار دکتر تموم شد یا واسه اینکه از شرم خلاص بشه،سر و تهشو هم آورد!خیلی سخت بود لعنتی!پارسال دندون فک بالامو عصب کشی کرده بودم و راحت بود!

دیگه پانسمانش کرد و گفت داروهاتو مصرف کن و بعد بیا که پرش کنم!اومدیم بیرون و رفتیم داروخونه داروها رو گرفتیم و اومدیم خونه.

شوهری رفت بیرون کار داشت.شام اسپاگتی سبزیجات درست کردم.شوهری اومد،شام خوردیم.دکتر گفته بود حتما شب یه دگزا بزن تا دردش زیاد نشده!وقتی داروها رو از داروخونه میگرفتم،دگزا نگرفتم چون میدونستم چندتا تو خونه داریم!آمپولو اوردم که شوهری بزنه که گفت،مهناز این سرنگها تاریخ مصرفشون گذشته!!!نگاه کردم دیدم آره گذشته!شوهری گفت،به نظرت خطر داره با همین بزنیم؟گفتم،نمیدونم!ولش کن بابا!حالا از شانسم سر یه آمپول زدن،فلج میشم!انداختمشون دور و گفتم باید سرنگ بخریم!دیدم شوهری حال نداره بره بیرون،گفتم من میرم میخرم!گفت،حالشو داری بری؟گفتم آره میرم.توام خسته ای.سریع یه پالتو و روسری پوشیدم و سوییچو گرفتم و رفتم داروخونه.سرنگ خریدم و اومدم.شوهری برام زد و چقدرم سرنگش درد داشت!!!شوهری گفت،امروز روز تو نبودا مهناز!هرکاری کردی،با درد همراه بود!گفتم آره!

شب هر سه تامون زود خوابیدیم چون خسته بودیم!

یکشنبه صبح ساعت پنج بیدار شدم.دندونم یه درد مختصری میکرد.پروفن خوردم و باز خوابیدم.ساعت هفت بیدار شدم و واسه ساشا خامه و عسل ساندویچ کردم و خودمم با جو پرک و شیر و پودر کاکائو و یه کوچولو عسل،واسه خودم صبحونه درس کردم و خوردم!من صبحونه خور نیستم،ولی دوست دارم اشتباهاتمو اصلاح کنم که یکیشون همین نخوردن صبحونه است!چای سبزم خوردم.ساشا بیدار شد.براش شیر گرم کردم و صبحونه اش رو گذاشتم بخوره و خودمم رفتم باشگاه.

تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.دوش گرفتم و واسه ناهار،قیمه پلو درس کردم.دیکته ساشا رو گفتم و مشقهاشو چک کردم و ناهارشو دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.

حالم خوب نبود.یه درد ریزی تو فکم حس میکردم و معده ام هم درد میکرد.دراز کشیدم و خوابم برد.وقتی بیدار شدم خیلی کسل و بی حوصله بودم!یه لیوان چای خوردم و لباس پوشیدم و رفتم دنبال ساشا.گرفتمش و داشتیم میومدیم که یه پرشیا،دنده عقب گرفت و کوبوند به ماشینم!!!!یه خانمه راننده اش بود و همسرش هم پیشش بود!ظاهرا گواهینامه هم نداشت و همسرش داشت بهش آموزش میداد!سپر و چراغ و راهنمامو شکوند!آقاهه گفت،بریم بدیم یه جا درستش کنن چون ما مقصر بودیم و این مشخصه!بعدم چون خانمم گواهینامه نداره،زنگ نزنیم به افسر!خلاصه که تا ساعت هفت شب علاف بودیم تا درست شد و اومدیم خونه!من و ساشا جفتمون خسته بودیم!

رسیدیم خونه و واسه ساشا شیرکاکائو و کیک آوردم بخوره.هویج خریده بودم که مربا درس کنم.آخه ساشا خیلی دوس داره.خسته بودم،ولی دلم نمیخواست بشینم!گفتم سرم گرم باشه بهتره!هویجها رو شستم و رنده کردم و گذاشتم با چندتا لیوان آب یه کم نرم بشه.ازدن طرفم واسه ناهار فردای ساشا قورمه سبزی درس کردم.هویجها که یه کم پخت،شکر رو بهش اضافه کردم و زیرشو کم کردم تا بپزه و قوام بیاد.دوتا ظرفم سالاد درست کردم.آخه شوهری عاشق سالاده و هر روز که میره اداره با خودش یه ظرف میبره.ناهار بهشون میدن،ولی دوس داره با غذاش سالاد بخوره و منم اکثرا براش درس میکنم ببره.یه ظرفم که واسه شام درست کردم.

روی گاز قورمه سبزی و مربای هویح داشت میپخت.منم توی ماهیتابه پیاز تفت دادم و بعد گوجه رو بهش اضافه کردم و یه کم که نرم شد،قارچهای ورقه ای رو هم اضافه کردم و تفت دادم.بعد ژامبونها رو هم ورقه کردم و بهشون اضافه کردم ک روشون تخم مرغ شکوندم و چندتا ورقم پنیر گذاشتم روش و درشو بستم.

از وقتی از مدرسه برگشته بودیم هنوز ننشسته بودم!چایی هم دم کردم.شوهری اومد،شامو آوردم خوردیم و ساشا خوابید و مام نشستیم به حرف زدن.این وسطام به خورشت و مربا سر میزدم.یه فیلمی هم داشت میداد که یه کمش رو دیدم و بعد چون خسته بودم،گرفتم خوابیدم!

البته اسمش خوابیدنه،درواقع از ساعت یک از دندون درد بیدار شدم!!!چه دردی هم داشت!تا ساعت چهار بیدار بودم و چندتا قرص خوردم!بعدش خوابم برد و باز ساعت پنج از درد بیدار شدم!کلافه شدم!چرا تموم نمیشه این درد کوفتی!ااااااااااااه

دیگه نخوابیدم!اخلاقم سگی شده بود.آخه اصلا نخوابیدم و تمام شبم درد کشیده بودم.صبحونه واسه ساشا کره و مربای هویج لقمه کردم با شیر سرد.خودمم یکی دو لقمه نون و عسل خوردم و چای.به ساشا تکلیفاشو گفتم و رفتم باشگاه.حوصله نداشتم و تندتند تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.دوش گرفتم و کته گذاشتم.ساشا کلی از تکلیفاش مونده بود که باهاش کار کردم و تمومش کرد.ناهارشو دادم خورد.صبح به شوهری گفته بودم که چقدر درد داشتم.ظهر زنگ زد که با دکترت تماس گرفتم و گفت دکتر گفته پنی سلین بگیرید بزنید چون چرکش زیاده و با آنتی بیوتیک سخت از بین میره!زودتر راه افتادیم و اول رفتیم بنزین زدیم و بعدم چندتا داروخونه رفتم که هیچکدوم ندادن و گفتن بدون نسخه نمیدیم!!یعنی دکتر نمیدونه بدون نسخه نمیدن که میگه برو بگیر!ای بابا....

ساشا رو بردم مدرسه.دیروز یکی از بچه های کلاسشون با لگد زده بود بهش و پاش درد میکرد!هرچی میگم بذارم به حال خودشون،ولی نمیشه!من نمیدونم این بچه ها رو چه جوری تربیت میکنن که بچه ها رو تو مدرسه اذیت میکنن!جلسه قبل معلمشون گفت بعضیاشون واقعا اصلا قابل کنترل نیستن و از هیچ کس و هیچ چی نمیترسن!

خلاصه با ساشا رفتم سر صفشون و اون بچه رو نشونم داد و رفتم پیشش و گفتم چندبار بهت گفتم بچه ها رو نزن؟گوش نمیدی؟بعدم دستشو گرفتم و بردم پیش معاون مدرسه!بهش گفتم که اینجوریه و اونم یه کم به بچه تشر زد و گفت نگران نباشید من حواسم هست!به ساشا هم گفتش که اگه چیزی پیش اومد،بیا پیش خودم تا اخراجشون کنم!

فکر نمیکنم با این چیزا حل بشه،چون اینا کلا درست تربیت نشدن و آموزش نشدن.بنابراین نمیشه با ترس و تهدید و تشویق سر راهشون آورد.ولی کار دیگه ای هم نمیشه کرد!

بعده مدرسه اومدم خونه.دلم استامبولی میخواست!واسه خودم درست کردم و بقیه خورشت رو هم گذاشتم تو فریزر.ساعت سه ناهارمو خوردم و دراز کشیدم.خواستم بخوابم،ولی گفتم ولش کن!باز کسل میشم!پاشدم و کمد دیواری رو ریختم بیرون و کلا تمیزش کردم.همینطور لباسها رو.خلاصه تا ساعت چهار و نیم مشعول بودم و خوب مرتب شد.یه دستی هم به اتاق خوابمون کشیدم و بعدش حاضر شدم رفتم دنبال ساشا.گرفتمش و اومدیم خونه.

واسه خودمون هات چاکلت درست کردم با بیسکوییت خوردیم.واسه ساشا دوتا برگه برچسب اسپایدرمن خریده بودم که کلی خوشش اومد.نشست به نقاشی کشیدن از روشون و منم آشپزخونه رو تمیز کردم و سینک و اطرافشو شستم و خشک کردم.واسه شامم پیاز رو تفت دادم و یه قاشق رب زدم و رنگش که باز شد،مرغ و لوبیا سبز و هویج رو اضافه کردم و یه تفتی دادم و دوتا لیوانم آب ریختم تا بپزه و بشه خوراک لوبیا!البته ساشا دوس نداره،ولی جدیدا چیزایی که دوست نداره رو هم چون میگم مفیده،تک و توک میخوره!

خوراک رو که بار گذاشتم،به ساشا گفتم بیا یه کم بغلم!اومد و دیدم یه کم تب داره.گفتم دلت میخواد مثل کوچولوییات بیای رو پام بخوابی برات لالایی بخونم؟گفت آره خیلی دوس دارم.بالشت گذاشتم رو پام و لالایی براش خوندم و اونم خوابش برد!گذاشتمش رو زمین و یه کم دستشو گرفتم و پیشش دراز کشیدم.کاش بچه ها اینقدر زود بزرگ نمیشدن!دلم واسه بچه گیش تنگ میشه!بوسش کردم!بوش کردم.نمیدونم چرا بغض کردم.یه کم بازم لالایی خوندم.اینبار بیشتر واسه خودم!

پاشدم به غذا سر زدم و سالاد درس کردم و نون از فریزر درآوردم و گفتم بهتره بشینم پست بذارم تا وقت دارم.

الانم ساشا بیدار شد.خداروشکر بهتره انگار.منم برم که الان شوهری میرسه.

مواظب خودتون باشید و هوای همدیگه رو داشته باشید.

دوستتون دارم

دعا کنید این درد لعنتی تموم بشه و بتونم امشب راحت بخوابم!اوووووووووف

شمام یواش یواش خونه تکونیاتونو شروع کنید که خسته نشید و دم عیدی خودتونو داغون نکنید!

بووووووس....بای


دردهای روحی و جسمی...

سلام

خوبید؟چه خبرا؟خوش میگذره؟

نرسیدم کامنتها رو تایید کنم ولی حتما خیلی زود این کارو میکنم.

نمیدونم از کی ننوشتم،ولی حالا از چهارشنبه براتون مینویسم.

روز قبلش به خاطر مساله ای که ذهنمو درگیر کرده بود،خیلی ناراحت شدم.خیلی زیاد .....

چهارشنبه هم حالم بد بود،ولی سعی میکردم به روم نیارم.روز قبلشم به روم نیاورده بودم،فقط چندجمله عادی راجع بهش با شوهری حرف زده بودیم و دیگه چیزی نگفته بودیم.

چهارشنبه صبح ساشا رو بردم مدرسه و رفتم باشگاه.من وقتی خیلی زیاد ناراحتم،بلندتر میخندم!!!اون روزم خیلی تو باشگاه خندیدیم و حرف زدیم.مربیم میگفت،کاش همیشه تو اینقدر حالت خوب باشه و سرحال باشی!!!!خوبه که آدمها نمیتونن چیزی رو که تو دل بقیه است رو ببینن!خوبه که میشه یه ماسک بزنیم رو صورتمونو بریم تو جمع مردم و اونام نفهمن چی زیر اون ماسک قشنگ قایم کردیم!حداقل واسه منی که دوس ندارم درددل کنم و حرف دلمو حتی پیش نزدیکترین کسانم بزنم،خیلی خوبه!

بعده باشگاه اومدم خونه دوش گرفتم ولی مدام حالم بدتر میشد.به شدت تهوع و دل درد داشتم!انگار اونهمه حرف و ناراحتی که تو خودم ریخته بودم،داشت نابودم میکرد!رفتم دنبال ساشا و آوردمش.تو راه با راننده جلوییم که یه پسری بود که ظاهرا دوس دخترش کنارش نشسته بود و میخواست جلوی اون شیرین کاری بکنه،دعوام شد!!همونجا وسط خیابون ماشینو خاموش کردم و پیاده شدم و چنان دادی سرش زدم که حتی بدبخت نتونست از ماشین بیاد پایین و دوتا فحش بده!!!!این،شروع انفجار درونیم بود!اومدیم خونه و من با اون سرعتی که میومدم فقط آرزوم این بود که زنده برسیم خونه!با ساشا هم دعوام شد و اومدم تو اتاق و درو بستم.زنگ زدم به شوهری و تماااااااام عصبانیتمو سرش خالی کردم!اصلا نمیدونم یک کلمه هم حرف زد یا نه!ولی من تا تونستم فریاد زدم!بعدش تازه بغضم ترکید و تلفن رو که قطع کردم شاید یک ساعته تموم بلند بلند گریه کردم!لطفا نپرسید چی شده بود،چون نمیگم.نمی خوام که بگم.ممنون که درک میکنید.

بعدش تازه یادم افتاد ناهار درس نکردم!!!ساعت نزدیک دو بود!درو باز کردم.دیدم ساشا پشت میزناهارخوری نشسته و نقاشی میکنه!از پشت بغلش کردم و تا تونستم بوسش کردم و عذرخواهی کردم!اونم هی میگفت،اشکال نداره،پیش میاد دیگه!!!!چه خوبه که بچه ها جمله های قشنگی که میشنون رو به خاطر میسپارن و جای درست ازش استفاده میکنن!کاری که ماها کمتر میکنیم!

گفتم سرم درد میکنه عزیزم.میشه ناهار نیمرو بخوری!گفت،من عاشق نیمرو هستم!!!نون از فریزر درآوردم و براش نیمرو درس کردم و دادم خورد.

راستش اینقدر روز بدی بود و حال بدی داشتم که اصلا یادم نمیاد بقیه روز چطور گذشت.فقط میدونم آخر شب دندون درد گرفتم و بچه های اینستا دست به دست هم دادن و اینقدر راهکار ارائه دادن تا بالاخره دردم ساکت شد و خوابیدم!!!اینستا و بچه های اونجا رو دوس دارم.مهربونی و معرفتشونو دوس دارم....

پنجشنبه رفتم باشگاه تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.دوش گرفتم ناهار درس کردم و ناهارو خوردیم و به ساشا گفتم بیا بریم دکتر!دیگه عزممو جزم کرده بودم هرطور شده از شر این درد خلاص بشم!ولی مگه پنجشنبه بعدازظهر دکتر پیدا میکردم!حالا بعضیاشونم عروب میان،ولی نه دیگه دو بعدازظهر!!!میگن،حسنی به مکتب نمیرفت،وقتی میرفت جمعه میرفت!!!شده بود کار من!خلاصه یک ساعتی چرخیدیم و بعدم رفتم داروخونه مسکن گرفتم که اگه درد گرفت داشته باشم و بعد واسه ساشا بستنی خریدم و اومدیم خونه.

خوابیدم.یک ساعت بعد شوهری اومد.نشستیم حرف زدیم.حدود دو سه ساعت راجع به اون مساله حرف زدیم.مساله ایه که هیچکی مقصر نیست،ولی همه تقصیر دارن!!!یه جور قضیه پیچیده مزخرفه!خلاصه خیلی حرف زدیم.خودهرمم صبح پی ام داده بود که فردا بیاید پیش ما.گفته بودم ساشا چندتا گزارش هست که باید تهیه کنه و یه کاردستی و کلی هم مشق داره،فکر نکنم بتونیم بیایم.غروبش دوباره زنگ زد و گفت هوس آبگوشت کردیم.هوام که سرده،بیاید دور هم بخوریم.شوهری گفت قبول کن.خودمونم حوصله مون تو خونه سر میره.گفتم باشه میایم.

قرار بود بریم خرید کنیم.به شوهری گفتم پس من میشینم با ساشا درساشو کار میکنم و توام برو وسایل کاردستی و گزارششو بخر تا شب یه مقدارشو انجام بده.بخاری ماشینم بد کار میکرد که برد نشونش بده.

ساشا نشست مشقهاشو نوشت و تمرین ریاضی براش نوشتم و حل کرد.شوهری اومد.تا شب ساشا یه گزارششو انجام داد و یه مقدار از کاردستی قرآنشم تموم کرد.شامم سوسیس تخم مرغ خوردیم و خوابیدیم.

جمعه ساعت هشت بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و حاضر شدیم رفتیم خونه خواهرم.دلم واسه نی نی یه ذره شده بود.طفلی یه هفته مریض شده بود و تمام گوشتای تنش آب شده بود.

تازه نشسته بودیم که دیدم تو گوشیم پیام اومده که حسن جوهرچی فوت کرده!!!!!!!!!!واااااااااا مگه میشه؟چرا اینجوری شده؟چرا اینقدر جوون می میرن!اصلا کپ کرده بودم!به بقیه گفتم و اونام باور نکردن!گفتن شایعه است!ولی بعد دیدیم نه!متاسفانه واقعیته!!!!!!محمده در پناه تو که من اینقدر دوسش داشتم چقدر زود رفت!خدایا،حداقل تا یه سنی آدمها رو نگه دار و نبرشون!بذار یه کم زندگی کنن!نمیشه که به همین کشکی آدم بمیره آخه!خیلی ناراحت شدم.خیلی دلم سوخت!خدا رحمتش کنه!خدا همه رفتگانو بیامرزه.....

خلاصه بعدش با خواهرم اینا حرف زدیم.ناهارم آبگوشتو خوردیم که فوق العاده خوشمزه شده بود.جاتون خالی حسابی چسبید.بعده ناهار شوهری و شوهرخواهرم خوابیدن و مام نشستیم به حرف زدن که یهو دندونم دردش شروع شد!یه درد میگم،یه درد میشنوید!وحشتناک بود!!!!هرچی مسکن میخوردمم فایده نداشت لعنتی!با خواهرم رفتیم داروخونه و یه دگزا گرفتم اوردم شوهری برام زد و نیم ساعت بعد یه کم بهتر شدم!!!استیج دیشبشو ندیده بودیم.چون اون برف و بوران کلا یکی از دیشهامونو انداخت و ال ام بیشو شکست.

مردها بیدار شدن و چای و شیرینی خوردیم.البته من هیچی نخوردم از ترسم!بعدش گفتیم بریم کوروش،ولی بعد تصمیم گرفتیم بریم هایپر استار!خیلی حال میده اونجا!

رفتیم و دو سه ساعتی چرخیدیم و کلی هم خرید کردیم.

جدای از خرید هفتگی و خوردنیها،یه سری ظرف و ظروف واسه آشپزخونه گرفتم و شوهری هم یه سری وسیله واسه ماشین گرفت و یه کلاه خوشگلم واسه خودش خرید.

دیگه ساعت هشت و نیم دراومدیم بیرون و خداحافظی کردیم و نخود نخود هرکی رود خانه خود!

شوهری گفت فردا سرکار نمیرم و میبرمت دکتر!گفتم خودم میرم!گفت اره میبینم چه جوری داری میری!تا یه روز خوب میشی،بی خیالش میشی!!!

امروز صبح ساعت هفت بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و شوهری دیکته ساشا رو بهش گفت و اون یکی گزارش و کاردستیش رو هم باهم انجام دادن.یه لگو هواپیما هم از هایپر استار خریده بود که سه تایی درستش کردیم .خیلی باحال بود.بعدش من و شوهری رفتیم دکتر!!!بالاخره یکی از دندونامو کشیدم ولی اونی که درد میکنه باید عصب کشی بشه.دکترم گفت اصلا نباید اینو بکشی چون قابل درست شدنه!گفتم باشه پس یه هفته دیگه میام،ولی شوهری گفتش نه!غروب میایم!هرچی بهونه آوردم زیربار نرفت که نرفت!!!!

برنجمون تموم شده بود.خریدیم و اومدیم خونه.ناهار کباب گرفته بودیم.کته گذاشتم و خوردیم و شوهری،ساشا رو برد مدرسه و اومد.نشستیم به حرف زدن و بعدم باهم فیلم دختر رو دیدیم و بعدم شوهری خوابید و منم دیدم بهترین فرصته که بشینم براتون بنویسم!

دو ساعت دیگه هم نوبت عصب کشی دارم!هی واااااااای

دعا کنید درد نداشته باشه!اخه یکی از دوستام عصب کشی کرد و تا یکماه درد داشت!!!البته خودم پارسال که انجام دادم درد نداشت!شما ولی دعا کنید،تا بالاخره ازین عذاب راحت بشم!

همراهی و مهربونیاتون بدجوری بهم دلگرمی میده!

بیشتر از اونی که فکرشو بکنید دوستتون دارم و براتون ارزش قائلم.

مواظب خودتون باشید.

امیدوارم هفته خوبی پیش رو داشته باشید.

بای