روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

دلم آرامش میخواد....

سلام عزیزای من,صبحتون بخیر.چقدر خوبه که اینجا هست و میتونم حرفامو بنویسم.چقدر خوبه که شما دوستای گل رو دارم که صبورانه نوشته هام رو میخونید و کمکم میکنید.

از همه تون خیلی خیلی ممنونم و امیدوارم روزایی برسه که حال دل همه مون خوب خوب باشه.

از آشتی عزیزم,خیلی ممنونم که با خصوصیش,منقلبم کرد و اشکم رو درآورد!البته که اشک شوق بوده...

از هم تون ممنونم و دستاتون رو میفشارم.

حالم خیلی فرق نکرده,حالا براتون میگم.

از دیروز تا حالا هزار بار به وبلاگ خانمی سر زدم,ببینم خبری از عمل ته تغاری گذاشته یا نه,که متأسفانه چیزی نبود.منتظرم و امیدوار که بیاد و خبرای خوب بهمون بده!

خب اون شب که دعوامون شده بود,پنجشنبه بود و من اصلأ خوب نخوابیدم.در اتاق رو هم بسته بودم که شوهری بفهمه چقدر ازش ناراحتم و نیاد پیشم!صبح ساعت ده بیدار شدم و واسه ناهار خونه دایی شوهری دعوت بودیم.شوهری من دوتا دایی داره که خانواده اش خیلی خیلی با من خوبن.یعنی بر خلاف خانواده شوهری و خاله هاش,این دوتا خانواده خیلی خوبن و اصلأ با همه شون فرق دارن .مخصوصأ این داییش که ما خونه شون دعوت بودیم.با دخترشون دوستم و زنداییشم خیلی گرم و خوبه و همه حرفامون رو به هم میزنیم.اینام رابطه شون با خانواده شوهرم اصلأ خوب نیست.

خلاصه باهم حرف نزدیم,ولی رفتیم خونه داییش.اونجا شوهری خیلی حالش گرفته بود و با هیچکی حرف نمیزد.عوضش من کلی گفتم و خندیدم با زندایی و دخترداییش.بعدازظهرم که رفتیم تو اتاق تا استراحت کنیم,کلی باهم حرف زدیم و درد و دل کردیم و منم گفتم قضیه پولو.البته میدونستن تقریبأ.زنداییش گفت,میخوای به دایی بگیم باهاشون حرف بزنه؟گفتم,باید اول به شوهری بگم,بعد.غروب داییش رفت بیرون و ما هم داشتیم حاضر میشدیم که بریم و گفتم به شوهری بگم که اگه قبول کرد,وایسیم تا داییش بیاد و باهاش حرف بزنیم.بردمش تو اتاق و بهش گفتم و قبول نکرد!!!گفت نمیخواد....

گفتم حالا که اینطوره که نه خودت کاری میکنی,نه میذاری کسی کمک کنه,منم تا یه ماه دیگه بهت فرصت میدم,اگه پولو نگرفتی,میذارم,میرم!گفت,اگه میخوای سر همچین چیزی,بذاری و بری,اصلا مهم نیست.منم گفتم حالا که اقلا مهم نیست,پس منم از همین الان میرم!!!خودت برو خونه و منم همینجا میمونم و فردا میرم خونه بابام!اونم گفت,باشه,نیا.... و از اتاق رفت بیرون!نشستم روی صندلی و بغضم ترکید!شوهری بیرون وایساده بود و ساشا رو میفرستاد,میگفت برو بگو مامان بیاد,بریم!!!!حالم خیلی بد بود,واقعأ بد!زنداییش اومد پیشم و دید دارم گریه میکنم,خیلی ناراحت شد و یه کم باهام حرف زد.شوهری اومد تو و شروع کرد به خنده و مسخره بازی!کلأ وقتی زیاد احساساتی میشه,جلوی بقیه میزنه به خنده و مسخرگی تا کسی نفهمه حالش چطوره!!!اینو من میفهمم که خوب میشناسمش!خلاصه همونجوری زندایی و دخترداییش باهاش حرف زدن و منم حرفامو بهش زدم و اونم یه چیزایی میگفت!بعدشم باز تنها موندیم تو اتاق و یه کم حرف زدیم و خلاصه پاشدیم اومدیم.

ساشا لج کرده بود که منو ببرید پارک,منم سرم خیلی درد میکرد.شوهری گفت,بریم یه کم بازی کنه.بردیمش پارک و یه نیم ساعتی بازی کرد.بعدش شوهری گفت,آلبالو بخرم,مربا درس کنی؟گفتم,بخر.ولی خیلی سرسنگین بودیم.

اومدیم خونه و شوهری همه اش زیرلب میگفت,آبرومون رو بردی....حالا مگه بچه ایم که باید بریم.پیش بقیه درددل کنیم و ازین حرفها!دیدم میخواد سر بحثو باز کنه و منم اصلأ حوصله شو نداشتم.آروم گفتم,با من حرف نزن!اونم دیگه چیزی نگفت.واسه ناهارش,خوراک مرغ درست کردم و آماده که شد,رفتم تو اتاق و خوابیدم.به ساشا هم گفتم,امشب خودت بخواب نمیتونم بیام برات قصه بخونم.در اتاقو به نشونه قهر بستم و خوابیدم!

ناراحت بودم و همینجوری اشکم میومد!ازینکه شوهرم مشکلاتمو حل نمیکنه و مجبور میشم از بقیه کمک بگیرم!ازینکه اینقدر دلم پر بود که جلوی بقیه گریه کردم و مشکلاتمو گفتم.اگرچه با اونا خودی تر و راحت تر از فامیلای خودمم و از خیلی از چیزا خودشون خبر داشتن.خیلی از مسایل و مشکلاتشونو که فامیلای خودشونم نمیدونن,به من میگن و من خبر دارم!مثلأ در جریان خواستگاری تا بعله برون دختر داییش فقط من خبر داشتم و هیچکی نمیدونست!حتی تو عقد خصوصی که گرفته بودن و هیچکدوم از خاله های شوهری و مادرشوهرم نبودن,فقط من بودم!!!رو این حساب صمیمیتمون جدا از ارتباط فامیلیه,ولی بازم واسه من که غرورم خیلی برام مهمه,سخت بود گریه کردن و از مسایل شخصیم حرف زدن!همه اش هم تقصیر شوهریه!!!تازه اونجام نازمو نمیکشید و داداریم نمیداد,همه اش زده بود به مسخره بازی و میگفت,تو دیوونه شدی!

بگذریم....

جمعه رو اینطوری گذروندیم و شنبه تا ظهر تو تخت بودم.فقط وسطش بلند شدم و واسه ساشا صبحونه حاضر کردم و دادم که بخوره.بازم دراز کشیدم و ظهر با بدبختی خودمو کشوندم تو آشپزخونه و استامبولی درست کردم واسه ناهار .اصلأ حوصله آشپزی ندارم.من عاااااشق آشپزی و درست کردن غذاهای جور وا جورم,واسه همین وقتی حتی یه غذای معموای درست میکنم,خیلی واسش زمان میذارم و با عشق و علاقه درست میکنم.واسه همینن اکثرأ غذاهام خیلی خوشمزه میشه و به نظر من به خاطر چاشنی عشقه که بهش اضافه میکنم.

ولی دیروز اصلا حوصله نداشتم و فکر کردم واسه شام چی بذارم که راحت باشه و لازم نباشه مدام بیام آشپزخونه و فکر کردم که آبگوشت بذارم.من اصلأ آبگوشت دوس ندارم.یعنی هیچوقت هوسشو نمیکنم.تو این شیش هفت سالی که ازدواج کردم,کلأ دوبار درست کردم.دیشبم موادشو ریختم تو قابلمه و درش رو گذاشتم تا شب آروم آروم بپزه.چون موادش زیاد و تازه بود,گفتم یه آبگوشت درست و حسابی بشه که شوهری حال کنه!آخه پریشب بهم گفته بود آبگوشت بذار.

تا شب هیچکاری نکردم.کلاس زبان ساشا هم که تموم شده,حالا بای, ببینم دوباره ترم جدیدشون کی شروع میشه.ساعت هفت و نیم خندوانه رو مثل هر شب دیدم تا یه کم بخندم,بلکه روحیه ام عوض بشه!شوهری اومد و سرد باهم سلام و احوالپرسی کردیم و دیگه حرفی نزدیم.

شام رو آوردم و شوهری یه کم خورد و گفت,انگار یه چیزیش کمه,یه مزه ای میده!!!منم که رو موده عصبانیت بودم و گغتم,عادت داری,هنوز نخورده ایراد بگیری!!!!بعدشم پاشدم اومدم تو اتاق نماز خوندم.

بعداز نماز رفتم شام بخورم.البته سیر بودم و اصلأ اشتها نداشتم,ولی از حرص شوهری خواستم بخورم.شوهری نصف غذاشو خورده بود و به کوبیده اصلأ دس نزده بود!اعصابم خورد شد و شروع کردم به خوردن.ولی وااااقعأ بدمزه بود!هم گوشتش زیاد و تازه بود,هم دنبه داشت,هم بقیه موادش اندازه بود,ولی وااافعأ بدمزه بود لعنتی!

دوباره و صدباره مطمین شدم که اون چیزی که غذا رو خوشمزه میکنه,توجه و دقت و صد البته علاقه و عشقیه که آدم موقع پختن غذا داره و اونو میپزه!انگار تمام انرژیهای منفی ام توی غذا بود!ولی از لجم همه اش رو خوردم!!!!از حرصم واسه ناهارشم غذا درست نکردم.ظرفها رو شستم و میزو مرتب کردم و با ساشا رفتیم مسواک زدیم و رفت رو تختش و رفتم واسش کتاب خوندم و خوابید و منم دوس نداشتم برم تو اتاق پیشش و پایتخت ببینم,واسه همین اومدم تو اتاق و درو بستم و یه کم کتاب خوندم و خوابیدم!

دلم نمیخواد اینجوری باشیم....

از دست شوهری خیلی ناراحتم و از طرفی هم مقصر نمیدونمش!!!!حس دوگانه مسخره ای دارم!

دلم آرامش میخواد ....دلم عشق میخواد....دلم این سکوت و ناراحتی و دلخوری رو نمیخواد!

دلم میخواد اینهمه مشکلات تموم بشه!آخه مشکلات من در برابر بزرگی خدا که چیزی نیست!

خدایا....

دوستتون دارم...بای

نظرات 16 + ارسال نظر
دندون 9 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 11:00 ق.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

یعنی خدایی این حال منو تو درک میکنی... بعضی وقتا تو کار آدما میمونم...

آره دندون جووونم,در این مورد بدجوری حالتو درک میکنم.چون همیشه با این مسأله درگیر بودم هیچوقتم برام حل نشده!!!

آوا 9 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 05:34 ق.ظ http://Ava-life.blogsky.com

هیچکس نمیتونه به خوبی خودت که تتو قلب ماجرایی درکت کنه
اما از سر تجربه مخصوصا تجربه این قبیل مسایل میگم ....روشت درست نیست و جواب نمیده
کاملا برعکس باید عملکنی

ممنون آوا جون.آره انگار باید روشمو عوض کنم

آنا 8 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 07:04 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com/

خوب خدا را شکر آشتی کردید.

فدای تو...

خانم توت فرنگی 8 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 04:27 ب.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

عههه مهناز خانم!! شما که دوباره بخاطر این قضیه دعوا کردید
نباید به خانواده ی دایی همسرتون حرفی می زدید اونها هرچقدر هم باهاتون صمیمی باشن یه وقتی این حرف ها رو به گوش خانواده ی شوهرتون می رسونن بعد اونوقت شما میشی عروس سخن چین!
گاهی مشکل حادی تو زندگی نداریما اما خودمون یه سری چیزهای نمیگم بی ارزش اما کم ارزش رو انقدر پررنگ می کنیم که زندگی تلخ میشه
نکن خواهر من نکن

میدونی توت فرنگی جون,من خودم اصلأ با درددل کردن و اینکه آدم بحثهای توی خونه شو ببره بیرون بگه,حتی به خانواده خودش,مخالفم!اونروزم دیگه جو طوری شد که یهوویی گفتم این چیزا رو بهشون!
چشم خواهر

مریم 8 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 02:09 ب.ظ

سلام پست قبل و این پست رو همین الان خوندم منم مشکل مشابه شما رو دارم با این تفاوت میزان پول از دست رفته ما چندیدین برابر پول شماست که شوهرم جایی سرمایه گزاری کرد و من اصلا راضی نبودم واون پول دود شد و دستمون به هیچ جا بند نیست منم اوایل که شنیدم به طلاق فکر کردم ولی دیدم این چاره ش نیست با یه وجود یه بچه حالا امیدم بستم به خدا که کمکمون کنه میدونم خیلی سخته ولی بازم قابل جبرانه فقط بیماری و دور از جون مرگ که چاره نداره دعا میکنم که مشکلتون حل بشه شما هم برامون دعا کنین

مرسی مریم جون.دیگه کاری نمیشه کرد جز صبر و تحمل!و اینکه باعث و بانیش رو به عدالت خدا بسپاریم.ایشالله پول از دست رفته شما هم خیلی زود به دستتون میرسه و مشکلاتتون حل میشه

.... 8 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 11:09 ق.ظ

راجع به مسایل زندگیت با هیچ کس حرف نزن مهناز جون.هرچقد هم زن داییش باهات خوب باشه ولی تو نباید به ایشون بگی و باید خودت با همسرت دوتایی حل کنی مشکلاتو

اسمتون رو ننوشته بودین,ولی حرفتون رو قبول دارم.بار اول بود که بهشون گفتم و شرایطم جوری بود که دست خودم نبود و باید حرف میزدم تا خالی بشم!
ممنون از حضورتون

مهناز جان چقدر خوبه که خانواده دایی همسرت پشتت هستن و کسی رو داری.

چقدر دعوا و ناراحتی روح و روان آدمها رو اذیت میکنه :(

انشالله این مشکل پول حل بشه.

حرومه اون پول
نمیدونم چرا دستشون نگه داشتن بدون رضایت شما

آره,غیر از خانواده همسرم,فامیلاشون منو دوس دارن,مخصوصأ این دوتا داییهاش.
ای بابا نگار جون,اینا اینقدر حروم و حلال تو زندگیشون قاطی پاطی شده که مثل آب خوردن از گلوشون پایین میره

سپیده مامان درسا 8 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 03:34 ق.ظ

مهناز جونم الان اذان مشهد و دارن میگن و منم دارم گوش میکنم وضو گرفتیم آماده ایم که نماز صبح و بخونیم ، همین الان تو همین لحظه از ته دلم واست دعا کردم ، انشالله مشکلات همه حل بشه مشکل شما هم حل بشه

واااااای سپیده جوونم,چقدر تو ماهی!
مرسی عزیزم.فدای مهربونیات
ایشالله همه زندگیها در آرامش و بدون مشکل سپری بشه

آنا 8 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 01:02 ق.ظ http://aamiin.blogsky.com/

هنوز قهرید یا آشتی کردید؟

آشتی شدیم دیشب

اگه ناراحت نمیشی نظرمو بگم
اگه ناراحت شدی دلیتش کن
عزیزم به نظر من رفتارهات درس نیست,کمی از رفتارهات شبیه رفتارای چند سال اول منه با همسرم,حرفا و کارایی که می کنی غرور مردانه ی ایشونو زیر سوال میبره,شاید باهات کنار بیاد و چیزی نگه و اخر هر بگومگویی هم بجور فیصله پیدا کنه ولی کم کم حس مردونگیش میزنه بالا و دیگه داد و بیدادات براش مهم نیست,همینجور که میگذره و بچه ها بزرگتر میشن اینقدر اتفاقات و لحظات سخت و خوش داربد که باید با هم بحث کنید ,نزار این بحثهای الان تصمیم درست برای بحثهای اینده رو ازتون بگیره

نه عزیزم چرا ناراحت بشم؟من اینجا مینویسم که شماها بخونید و نظراتون رو بگید تا بتونم زندگیم رو بهتر کنم.خوشحال میشم اشتباهاتم رو بهم بگید و گوشزد کنید.
درست میگی عزیزم,رفتارم درست نبوده و نباید غرورش رو میشکوندم.باید ازین به بعد جور دیگه ای رفتار کنم.
ممنون از حضورت و راهنماییهات

پریا 7 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 05:48 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

خوب باید شرایط پا پیش گذاشتنش رو براش فراهم کنی، وقتی همه در هارو می بندی اون چطور پا پیش بذاره.
من نمی گم از حرفت بگذر یا از پولت کوتاه بیا و یا رفتار شوهرت درسته یا غلط
من میگم دعوا نکن و از راه مسالمت امیز برو جلو، با دعوا هیچ چیز درست نمیشه جز اینکه رابطه تون خرابتر میشه.
اگه رفتار همسرت اشتباهه با روش های دیگه بهش این رفتار اشتباه رو بگو نه با دعوا

آره باید روشم رو عوض کنم انگار.حالا بذار امشبم بگذره,اگه دیدم نشد,از فردا,بهش چراغ سبز نشون میدم,ببینم پا پیش میذاره یا نه

پریا 7 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 04:57 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

مطمئنن خودت بهتر از همه میدونی که چه رفتاری درسته و چه رفتاری غلط
ولی اگر نظر من رو بخوای، من اشتی می کردم چون این مسئله ارزشش رو نداره که بخوام خودمو همسرم و بچه ام رو به خاطرش ازار بدم.

راستش پریا جون,خودمم دلم میخواد آشتی کنمولی دوس دارم اون پا پیش بذاره تا اینجوری به نظر نیاد که از حرفم,یعنی گرفتن پول کوتاه اومدم!درواقع ازین حرفم کوتاه نیومدم,فقط از رفتارم با شوهری ناراحتم و اشتباه میدونمش

آنا 7 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 03:11 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com/

ارزششو داره مهناز؟ می دونم مشکل پول نیست. اما ...
اگر برادر شوهر کوچیکترت با داد و دعوا پولشو گرفت آیا رفتارش با خانمش همین رفتار متمدنانه ایه که شوهر شما با شما داره؟
عزیزم داری زندگیت را به خاطر چیزی که اصلا ارزشش را نداره تلخ می کنی. به خدا حیف این روزها و ساعت هاست که با قهر و دلخوری بگذره.

آره واقعأ متنفرم ازین روزها و ساعتهایی که با قهر و دلخوری میگذره.ازینکه شوهرم ناراحته,ناراحتم و خودمو مقصر میدونم.باید صبر کنم ببینم چی میشه...

نیاز 7 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 02:51 ب.ظ http://mydearboy.mihanblog.com

نمیدونم چی بگم؟
فقط میخوام بگم برات دعا میکنم عزیزم233

مرسی گم

سارا 7 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 01:22 ب.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

پس من عشق خونم کمه که حس اشپزی ندارم

شاید باید دید بعد از اینکه با صورتی زندگیتون رو شروع کردید,چقدر غذاهات خوشمزه میشه

هیما 7 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 01:17 ب.ظ

عزیزم ایشالله مشکلاتتون حل میشه

مرسی هیما جوووون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.