روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

از قهر خانواده شوهر تا آزادی زنان و بی پولی!!!!

سلام به روی ماهتون.....

خوبید؟ایشااااااالله که خوب باشید.

خب تا چهارشنبه رو براتون گفتم.شبش چندبار شوهری زنگ زد.با دوستش رفته بودن خونه بابا اینا و میخواستن واسه خواب برن خونه پسرداییش،چون میترسیده به خاطر دوستش مامان اینا معذب باشن،ولی نذاشتن و همونجا خوابیدن.با بابا هم یه بحث ریزی داشتم!!!!

نمیدونم گفته بودم بهتون یا نه،اینم از معایب پر حرفیه ها!آدم یادش میره چی رو گفته،چی رو نگفته!!!

آره میگفتم،نمیدونم بهتون گفته بودم یا نه که وقتی واسه زایمان خواهرم رفته بودیم خونه شون،بابام گفت،پدرشوهرم بهش زنگ زده و گفته با ما صحبت کنه که چرا باهاشون تماس نمیگیریم و نمیریم اونجا و ازین حرفها!بابامم بهمون گفت که بهشون زنگ بزنید!مام ازین گوش شنیدیم،ازون گوش در کردیم!!!یه بار دیگه هم بهم گفت و من براش توضیح دادم که چرا نمیخوام زنگ بزنم!ولی باز حرف خودش رو میزد و میگفت،چون من رو واسطه کردن،زنگ بزن.اون شبم که شوهری گوشی رو داد به بابام،تا سلام کردم،گفت بالاخره زنگ زدی به پدرشوهرت؟منم گغتم،ول کن تو رو قرآن باباجون!شما چه میدونی اونا چه جورین،الکی همه اش اصرار میکنید!اونم گفت خداحافظ و قطع کرد!!!!اینم خانواده است ما داریم تو رو خدا.....

بابای من یه اخلاقی داره،هیچوقت حس نمیکنه ما بزرگ شدیم و همیشه میخواد واسه مون تصمیم بگیره.البته الانا که خیلی خیلی نرم و منعطف شده.قبلٲ یه دیکتاتور به تمام معنی بود!یعنی اگه رو حرفش حرف میزدیم،دیگه خونمون گردن خودمون بود!حالا ببینید،من دیگه چقدر پررو و چشم سفید بودم که با وجود همچین پدری اینقدر یاغیگری میکردم!فکر کنم زنده موندن من،خودش یه معجزه بزرگه!!!!

حالا جریان قهر چندماهه ما با خانواده شوهری رو میگم،شما قضاوت کنید که حق با کیه و آیا ما باید پیش قدم بشیم واسه ارتباط یا اونا.

درواقع هیچ اتفاق خاصی بین ما نیفتاده.یعنی اصلٱ رو در رو باهم بحث یا دعوایی نداشتیم.از همون خرداد که براتون نوشته بودم سر جریان اون پول،شوهری رفتش اونجا و با داداشش بحثش شد،دیگه نه اونا بهمون زنگ زدن،نه ما رفتیم خونه شون!!!البته نخوام دروغ بگم،چندبار پدرشوهرم به گوشی شوهری زنگ زد که جوابشو نداد.میگفت راجع به قسطهایی که دستش داریم میخواد صحبت کنه،وگرنه واسه حال و احوال زنگ نزده!خواهرشوهرمم یکی دو ماه بعد از اون قضیه تو تلگرام بهم پیام داد و مفصل حرف زدیم.

ولی تو این شیش هفت ماهی که ارتباط نداریم،یکبار مادرشوهر یا پدرشوهرم به من زنگ نزدن تا مثلٲ بپرسن،مشکل چیه،چرا شما از ما ناراحتید.یا چرا وقتی میاید شمال،اینجا نمیاید.فقط به این و اون پیغام،پسغام میدن که شما بگید بیان پیش ما.اون سری مادرشوهرم پیش دایی و زن دایی شوهری ازمون گله کرده بود و گفته بود دلم واسه ساشا تنگ شده و ازین حرفها.ماه پیشم پسرعمه شوهری بهش زنگ زده بود و گفته بود،بابات ناراحته که نمیرید اونجا و ازین حرفها.به بابای منم که اینجوری گفته بودن.یعنی شما ببینید اینقدر قد و مغرورن که حتی یه بار خودشون به من زنگ نزدن تا حداقل حال ساشا رو بپرسن.گیرم که شوهری باهاشون بحثش شده باشه،اونم سر پولی که حقش بود،من که اصلٲ باهاشون برخوردی نداشتم!درواقع اینا با این رفتاراشون میخوان بی محلی کنن و بهم بفهمونن که براشون مهم نیستم و درواقع آدم حسابم نمیکنن!!!خب،حالا چرا من باید بهشون زنگ بزنم؟نه،خداییش،شما جای من بودید چیکار میکردید؟به کسایی که بی دلیل چندماهه سراغ شما و حتی نوه شون رو نگرفتن زنگ میزدید؟!لطفٱ بهم بگید.....

البته من به شوهری گفتم که اگه دوس داری،این سری که رفتی شمال،برو خونه شون،ولی خودش نرفت.تازه بهشم گفتم،تو هروقت خواستی بریم اونجا،من با وجود همه ناراحتیهایی که ازشون دارم،باهات میام،ولی به هیچ عنوان خودم تنها نه میرم،نه زنگ میزنم.تا اونام بفهمن که من اگه رفتم فقط به خاطر شوهرمه،وگرنه به جز خواست شوهرم،وجود اونا برام اصلٱ اهمیت و ارزشی نداره!!!!

بگذریم.....

خلاصه بابا اون شب حال منو گرفت دیگه!صبح پنجشنبه ولی خیلی سرحال و شنگول بیدار شدم!خواب میدیدم که یه نوزاد پسر دارم و دارم بهش شیر میدم!معبران عزیز بشتابید به تعبیر خواب مهناز!!!نمیدونم تعبیرش چیه،ولی اینقدر تو خواب حس خوبی داشتم که صبح با یه حال فوق العاده بیدار شدم!ساشا هم یه کم بعد بیدار شد و گفت،مامان جون من یه خواب خوب دیدم!گفتم چی دیدی عزیزم؟گفت،خواب دیدم،من نی نی شدم و مای بی بی پوشیدم و دارم شیر میخورم!!!هه هه هه.....تلپاتی مادر و فرزندی رو حال کردید؟!فکر کنم دقیقٱ جفتمون تو یه خواب بودیم!اینکه یه روحیم در دو بدن،قشنگ اینجا در مورد ما دوتا صدق میکرد!خلاصه خوشحالیم دو برابر شد و کلی همونجا رو تخت بازی کردیم و خندیدیم.باید خونه رو جارو و گردگیری میکردم،چون خواهرم گفته بود،جمعه صبح میان خونه مون.ولی تا ساعت یازده تو تخت با ساشا بودیم و بعدم درازکش،کندی کراش بازی کردیم.لعنتی از مرحله نود به بالا خیلی سخت میشه!دیگه یازده و نیم،با زحمت از رو تخت کنده شدیم و یه آبی به دست و رومون زدیم.صبحونه خوردیم و رفتم جاروبرقی رو آوردم که جارو کنم که دیدم شبکه نکس.وان گلچین آهنگهای اندی رو گذاشته.آقا،آهنگا یکی از یکی شادتر و نوستالژیک تر و رقصی تر!دیگه منم جارو رو ول کردم و افتادم وسط حالا نرقص کی برقص!!ساشا هم اومد و اینقدر رقصیدیم و مسخره بازی درآوردیم که دیگه افتادیم!فکر کنم راحت،چهل دقیقه یه نفس رقصیدیم.ولی خیلی حال داد...

آهنگها هم خیلی خوب بودن!

دیگه تا نفسمون بیاد سرجاشو جارو کنم ساعت شد سه.البته این وسطام ناهار درس کردم و خوردیم و یه ربع به چهار حاضر شدیم رفتیم آموزشگاه زبان.اونجا با معلمشون که بازم نمیدونم گفته بودم یا نه،که مادر یکی از دوستای باشگاهیه ساشاست،حرف زدیم.ترم آخر یه رشته مهندسیه.لیسانس زبانشو چند سال پیش گرفته.یعنی مثل من دوتا لیسانس داره و هیچکدومم ادامه نداده.دیگه حرف زدیم که دیگه بخونیم واسه فوق و ازین حرفها.تا ببینیم در آینده خدا چی میخواد...

ساشا رفت کلاس و منم رفتم یکی دو جا به کارام رسیدم و دیدم هنوز تا زمان تعطیلی کلاس زیاد مونده،واسه همین رفتم خیابون پشتی خونه مون که گفته بودم خیلی خلوته،تا قدم بزنم .هوا وحشتناک عااااالی بود.چون اون خیابون خیلی درخت داره،تمام زمین از برگ درختا زرد شده بود!یعنی یه منظره باشکوهی بود که آدم دلش میخواست زانو بزنه و در برابر عظمت خدا،سجده کنه!با تمام وجود هوا رو میدادم تو ریه هامو نفس میکشیدم.واقعٲ اگه کسی نبود،حتمٱ رو اون برگا دراز میکشیدم تا زیبایی پاییز رو با تک تک سولهام لمس کنم!درسته پاییز امسال بیشتر روزاش به مریضی و ناراحتی گذشت،ولی هیچکدوم از اینا ذره ای از زیبایی و شگفت انگیزی این فصل کم نمیکنه!پاییز واقعٲ زیباست.....

خلاصه مسیر یه ربعه رو تو نیم ساعت رفتم و حدود ده دقیقه هم کنار خیابون زیر یکی از درختا نشستم و فقط نگاه کردم.سعی کردم به هیچ چی فکر نکنم و فقط ازون لحظات لذت ببرم.دلم میخواست بیشتر مینشتم،ولی ماشینهایی که هی میرفتن و برمیگشتن و ترافیکی که نزدیک بود ایجاد بشه،باعث شد،بلند شم و مثل یه خانم موقر و متین،سرمو بندازم پایین و برم رو صندلیهای آموزشگاه کنار بخاری بشینم و منتظر ساشا بشم!

حالا نه اینکه من خیلی تحفه چشمگیری هستم که به خاطرم مدام ماشینها و موتورها دور میزدن و رفت و برگشت میکردنا....نه!کلٱ این جنس ذکور اگه هر موجود ماده ای رو تنها ببینه،همین عکس العمل رو از خودش نشون میده!جالبه که اگه به همین هم جنسهای خودمونم بگیم،میگن،خب مگه کنار خیابون جای نشتنه!تو اگه حجابت رعایت کنی و درست لباس بپوشی و سنگین رنگین باشی،کسی بهت کاری نداره!

البته اون خیابونی که من کنارش زیر درخت نشسته بودم،خیلی خیلی خلوته و واسه همین نشستم.

تو راه که برمیگشتم،با خودم فکر میکردم چقدر از خوشیهای کوچیکمونو واسه همین ملاحظات از دست دادیم.وقتی با دوستامون بیرون میرفتیم و هنوز مشکلات زندگی بهمون فشار نیاورده بود و میتونستیم از ته دل بخندیم،چقدر نگاههای سرد و هرز و سر تکون دادنا و نچ نچ کردنا رو دیدیم و خنده مونو خوردیم!

اونوقت وقتی از آزادی و برابری زن و مرد حرف میزنیم،انگ فمنیست بودن بهمون میخوره.میگن،زنهای ایرانی اینقدر عقده ای هستن که تا پاشون به کشورای خارجی میرسه،اول روسریشون رو بر میدارن!آره عقده ای هستیم!عقده ای شدیم!بس که از کوچیکترین چیزها محروم موندیم.از بس از خوشیها و تفریحهای سالم و کوچیک محروم موندیم،اینجوری شدیم!معنی آزادی خیلی وسیعه.و اینقدر چیزای کوچیک و بزرگ رو شامل میشه که سخت میشه بیانشون کرد!واسه مردهای ما سخته که چرا اینقدر زنها دم از آزادی میزنن و این چند سانت پارچه چه سختی میتونه براشون داشته؛باشه!باورش براشون سخته،چون هیچوقت این محدودیتها رو نداشتن!هیچوقت بهشون نگفتن،نخند،آروم حرف بزن،آروم راه برو،ندو،نپر،بازی نکن،آروم باش........

ولی من تا جایی که بتونم آزادانه زندگی میکنم و نمیذارم این اجبارها دست و پام رو ببندن.اگرچه بعضیاش واقعٲ دست آدم نیست و مجبورم به تحمل!

نمیخواستم این بحث رو وسط بکشم،ولی ناخواسته به اینجا کشیده شد.منو دیگه میشناسید،اینکه از کجا شروع کنم،دست خودمه،ولی اینکه؛به کجا میکشه و چه جوری تموم میشه،با خداست!!!!

خلاصه،برگشتم آموزشگاه.حالم ولی خیلی خوب بود.با همه اون حرفها و فکرها،من واقعٲ ازون قدم زدن و نفس کشیدن لذت بردم!

شوهری هم زنگ زد که حول و حوش هفت میرسم.کلاس تموم شد،بازم یه بیست دقیقه ای با معلمش حرف زدیم و بعدم اومدیم خونه.

ساعت هفت و ربع شوهری زنگ زد که من ده دقیقه دیگه میرسم،بیاید پایین بریم یه کم خرید کنیم.گفتم،حالا بیا چای بخور،یه کم استراحت کن،بعد بریم.گفت،نه،خسته ام.دیگه بیام بالا،نمیتونم باز حرکت کنم.خلاصه حاضر شدیم و رفتیم پایین و ماچ و بوسه و ازین حرفها!

میخواستیم برنج بخریم.رفتیم فروشگاه ولی اون برنجی که همیشه میخریم رو نداشت و یکی دیگه رو به پیشنهاد خانم فروشنده خریدیم.یکمم وسیله خریدیم.شوهری گفت بیا واسه نی نی هم یه چی بخریم،بار اوله میادخونه مون.رفتیم و یه جفت پاپوش خیلی خوشجل و یه کلاه ناز خریدیم که من خیلی دوسشون داشتم.از شوهری تشکر کردم و اومدیم خونه.گفت مهناز،من از گشنگی دارم میمیرم،زودتر شام بخوریم.سریع تا رسیدیم دست به کار شدم و ماکارونی درس کردم و خوردیم.

شب خیلی خوابم میومد،ولی مسابقه نینجاها داشت که ساشا عاشقشه.البته مام خیلی دوس داریم.شوهری نصفشو دید و گفت،من برم بخوابم.رفت خوابید و من و ساشا دیدیم و قشنگ بود و آمریکا قهرمان شد.من طرفدار ژاپن بودم،ساشا و شوهری آمریکا بودن و اونا بردن!بعدشم رفتیم لالا.....

صبح ساعت هشت و نیم پاشدم.دیدم شوهری بیدار شده.چای گذاشتم.دیشب مرغ و ماهی از فریزر درآورده بودم و گذاشته بودم تو یخچال.صبح از یخچال درشون آوردم.هرکدوم رو جدا تو مواد خوابوندم که بعد،فیله ها رو شنیسل کنم و ماهی رو هم سرخ کنم که البته بعدش چون دیدم سرخ کردنیام زیاده،تصمیم گرفتم،ماهی رو تو فر بپزم.این روش رو اولین بار بود درس میکردم و عالی شد.حالا دستور و طرز پختشو میدم،شمام خواستید اینجوری درست کنید.ماهی رو تو آبلیمو،نمک،زردچوبه،پودر سیر و آویشن و روغن زیتون بخوابونید واسه دو ساعت بعدش سینی فر رو با کره چرب کنید و ماهی ها رو تو پودر سوخاری بغلتونید و بذارید رو سینی فر.از طرف پوست ماهی هم بذارید.من ماهیامو تیکه کرده بودم.شما اگه بخواید،میتونید درسته بذارید که در اون صورت از موادتون،توی ماهی هم بزنید.بعد که چیدیدشون رو سینی فر،روشونو روغن زیتون بزنید و بذارید تو فر.ماهی حدودٱ نیم ساعته میپزه،ولی من یه ساعت گذاشتم تا قشنگ سوخاری شد.وقتی دیدید خوب سوخاری شده،با کفگیر،برشون گردونید تا اون روش هم قشنگ برشته بشه.

یعنی فوق العاده میشه.طعم سیر و آویشن واسه ماهی،عالیه.روشم کاملٲ طلایی و سوخاری میشه و اصلٱ حالت پخت توی فر رو نداره!

بعله میگفتم،مرغ و ماهی رو خوابودم تو مواد و برنجو شستم و تا شوهری و پسر صبحونه بخورن،من میوه ها رو هم شستم و چیدم تو ظرف و سالادم درس کردم و بعد که صبحونه شونو خوردن ظرفها رو شستم و نشستم ،دسر تیرامیسو با بستنی و شکو بیس درس کردم!یعنی کاملٲ من درآوردی!شکو بیس ها رو تو شیر میزدم و تو ظرف میچیدم و روش بستنی کاکائویی میریختم و باز شکو بیس تا سه؛تا لایه.لایه آخرم بستنی رو با چندتا قاشق شیر رقیق کردم و تمام رو و دورش رو پوشوندم و روشم شکلات رنده کردم و گذاشتم تو فریزر.

ببینید چندتا دستور غذا بهتون دادم!بازم بگید مهناز بده!!!

دیگه کاری نداشتم و رفتم لباس عوض کردم و آرایش کردم.

خواهرم اینا ساعت یازده و نیم اومدن.نی؛نی خیلی جیگر شده!باورتون نمیشه تو همین یکی دو هفته چقدر بزرگ شده!

خلاصه؛کلی حرف زدیم و ناهار خوردیم.نکته جالبش این بود که شوهری فقط ماهی رو خورد!آخه شوهری من اصلٱ ماهی دوس نداره و همیشه زورکی؛یه ذره میخوره.ولی؛اون روز اصلٱ؛شنیسل و مخلفاتش رو نخورد و فقط ماهی خورد!میگفت،اولین باره که ماهی به این خوشمزگی خوردم!منم کلی کیف کردم......

بعدازناهار جمع و جور کردیم و همه خوابیدن به جز من.بعدازظهر؛پنکیک درس کردم با نسکافه خوردیم و کلی نی نی بازی کردیم.کیک بستنی؛رو هم خوردیم و همه خوششون اومد.دیگه؛غروب خواهرم اینا رفتن و ساشا هم کلی گریه کرد!شب شام نخوردیم و میوه خوردیم و لالا....

امروز ساعت هشت پاشدم و یه ساعتی بیدار بودم و باز خوابیدم تا یه ربع به ده.پاشدم صبحونه خوردیم و خونه رو مرتب کردم و ناهارم داشتیم.ظهر ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.یه کم با معلمش صحبت کردم و اومدم خونه.احساس سرماخوردگی داشتم،هوام که یخ بود امروز.قرص؛خوردم و لباس گرم پوشیدم و نشستم پیش شومینه.داشت خوابم میبرد که دیدم باید برم دنبال ساشا.رفتم دنبالش و نمیدوم اثر قرص بود یا هرچیز دیگه که چشمام داشت بسته میشد!ساشا رو آوردم خونه و بهش عصرونه دادم و خودم جایی کار داشتم،رفتم انجام دادم.اومدم خونه و داشتم از خواب؛هلاک میشدم،ولی ساشا نمیذاشت بخوابم!واسه شام عدسی درس کردم.شوهری اومد.گفت ماشینسیم کلاجش پاره شده،باید فردا ببرم درستش کنن!!!مرده شور این ماشین قراضه رو ببرن که هر روز یه جاش خراب میشه!با شوهری بحث کردم و شامشون رو کشیدم رو میز و خودم اومدم تو اتاق روتخت دراز کشیدم!میدونم تقصیر شوهری نیست،ولی این وضع اعصابمو خورد میکنه!لعنت به بی پولی.....

دیگه واقعٲ چشمام داره بسته میشه!

لطفٱ برامون زیاد دعا کنید.چرا هیچکی ازدیگری نمیخواد،براش دعا کنه،پولدار بشه؟!اگه من بگم برام همچین دعایی کنید،مسخره ام میکنید؟!اینهمه قرض و قسط و وام و خرجهای جورواجور و نداشتن تفریح خسته ام کرده به خدا!دلم میخواست امسال میرفتیم مسافرت،ولی نمیشه!دلم یه مسافرت خوب،یه هتل توپ،یه استراحت عالی میخواد!

دوستتون دارم.......یه عالمه!

امیدوارم هفته؛خوبی در پیش داشته باشید!

شب بخیر......بای


همسر در سفر!من در بارون......

سلام    سلام    سلام

به به ازین هوا.....

هوای بهشتی که میگن.اینه ها....

خوبید؟الهی که خوب باشید!

فکر کنم همین پریروز نوشتم ولی الان حس نوشتن دارم.پس مینویسم تا ببینم به کجا میرسه....

تا دوشنبه رو گفته بودم براتون.غروبش خواهرم زنگ زد و حرف زدیم.ساشا هم چندتا لقمه شام خورد و کلی خوشحال شدیم.ولی آخرشب که رفت مسواک بزنه،هرچی از صبح خورده بود،که چندتا؛قاشق سوپ فقط ناهار خورده بود و چندتا لقمه هم شام،همه رو بالا آورد و حسابی خورد تو ذوقمون!به شوهری گفتم،من واسه خودم و خانواده ام چشمام از همه شورتره!تا میام از چیزی خوشحال بشم و تعریف کتم،سریع خراب میشه!گفت،پس تو رو خدا از من تعریف نکن!!!!نه که حالا خیلیم تعریفیه....

بعدشم گفت،فقط تو نیستی،همه چشاشون واسه خودشون شوره!نمیدونم واقعی گفت،یا محض دلخوشی من!

آها،سر شامم گفت،مهناز،امروز چندجا بازرسی بود!یعنی پلیسها و ماشیناشون وایساده بودن و ماشینهایی که رد میشدن رو توشو نگاه میکردن!گفتم،واسه چی؟گفت نمیدونم.ولی یکی از همکارام میگفت،شایعه شده دا.ع.شی.ها قاطی افغانیا اومدن ایران!!!لعنت به هرچی جنگه و آدمه وحشی!

منو اینجوری نگاه نکنید،خیلی خیلی ترسوام.یعنی برعکس شوهری که عاشق فیلمای ترسناکه که دل و قلوه همدیگه رو میکشن بیرون،من فیلم ترسناکای ایرانی،که بیشتر شبیه طنزه تا ژانر وحشت،رو میبینم،تا صبح خوابم نمیبره!

دیگه اون شبم تا چشممو میبستم،یکی ازین آدم نماهایی که ریششون تا زانوشونه و میدیدم که میخواد خفه ام کنه!!!!دیگه چسبیده به شوهری خوابیدم و البته همه اش تو هول و ولا بودم تا هوا روشن شد و منه ترسو تونستم بخوابم.

بیچاره اونایی که تو کشوراشون جنگه چی میکشن!نمیدونم کی این آدما میتونن سرشون به کار و زندگی خودشون باشه و به بقیه کار نداشته باشن.هرکی هر دین و آیین و مسلکی که دوس داره رو خب داشته باشه،مگه زوره که همه یه جور فکر کنن!!!!البته همه جنگها هم سر دین نیست و ته ته همه شون به خاطر قدرته و عطش سیری ناپذیر این بشر به قدرت و ثروته!!!

خب دیگه،بحث خیلی جدی شد و فضا سنگین شده!!!برگردیم به روزمره خودمون!حداقل خطرش کمتره و امن تره!!!

سه شنبه صبح داروهای ساشا رو دادم و چندتا لقمه هم صبحونه خورد.یه کم خونه رو مرتب کردم و مامانم زنگ زد و حرف زدیم.

ناهار با کلی قربون صدقه رفتن و لوس بازی،ساشا رو مجبور کردم سوپ بخوره.خداییشم خیلی خوشمزه بود،ولی نمیدونم چرا اینقدر ازسوپ بدش میاد!

دیگه ناهارو خورد وخوابید.یه شبکه ماهواره داشت فیلم اسب حیوان نجیبی است رو میداد که من هروقت این فیلمو بده،میشینم میبینم!دیدمش و ناهارمم خوردم.

غروب ساشا بیدار شد و دیدم خداروشکر حالش خوبه،گفتم پس ببرمش کلاس زبان.حاضر شدیم بردمش.شوهری زنگ زد که امروز زودتر از شرکت اومدم ،دارم میرم جواب آزمایش مامانتو بگیرم.آخه رسیدش اشتباهی مونده بود تو کیفش و خودشم به خاطر کاری که چهارشنبه میخواد یه روزه بره شمال.اینه که رفت جوابو گرفت تا با خودش ببره واسهمامانم.تشکر کردم ازش.گفتش بعداز کلاس ساشا میرسم.میام بریم بیرون دور بزنیم.دیگه نشستم منتظر تموم شدن کلاس ساشا.گفتم یه زنگ به دخترخاله ام بزنم.این شبکه های.اجتماعی باعث شده دیگه تلفنی باهم حرف نمیزنیم!قبلٲکه تلفن کمتر بوده،بیشتر آدمها میرفتن پیش هم و همدیگه رو میدیدن.بعدش که تلفن همه گیر شد و موبایل و اینا اومد،دیگه کمتر پیش هم میرفتن و میگفتن،اصل اینه که خبر سلامتی همدیگه رو داشته باشیم!حالا لازم نیست از کار و زندگیمون بزنیم و بریم همو ببینیم.با تلفنم میشه حال همدیگه رو پرسید!کلی هم به ارواح درگذشتگان گراهام بل درود میفرستادن!!

الانا دیگه همه نت دارن و مرتب تو تلگرام و وایبر و واتس آپ و هزارتا ازین شبکه ها مرتب باهم چت میکنن.پس دیگه خیلی خیلی کم تلفنی باهم حرف میزنن،چون اصل اینه که خبر سلامتی همو داشته باشیم دیگه!!!اونی هم که تو شبکه های.اجتماعی پست میذاره،قائدتٲ سلامته دیگه!البته الان دقیق نمیدونم باید به ارواح کی درود بفرستیم!

من البته خداروشکر خیلی درگیر اینجور چیزا نیستم.البته تلگرام دارم،ولی همیشه حداقل با خانواده ام تماسم رو دارم.ولی خب این شامل حال دوستام و فامیلا نمیشه و با اونا اکثرٲ به همون تلگرام بسنده میکنم!که خیلی بده!

دیگه دیروز تو آموزشگاه به دخترخاله ام که همسن خودمه و یه پسر همسن ساشا داره که جونوریه این بچه برا خودش،زنگ زدم.من و ایندخترخاله ام،دوستیمون قوی تر از نسبت فامیلیمونه و قبلٱ هر روز باهم بودیم،ولی بعده ازدواجمون ارتباطمون کمتر شد!دیگه زنگ زدم و حدود پنجاه دقیقه حرف زدیم!!!البته اگه کلاس ساشا تموم نمیشد،ما همچنان ادامه میدادیم.

دیگه کلاسش تموم شد و رفتیم بانک،چندتا انتقال پول داشتم که با دستگاه عابربانک انجام دادم.بعدش زنگ زدم به شوهری گفتم کجایی،گفت ده دقیقه دیگه میرسم.دیگه رفتیم خونه و من یه وسیله ای میخواستم برداشتم و کیف ساشا رو هم گذاشتیم و اومدیم پایین.شوهری اومد،رفتیم بیرون دور زدیم و شامم ساندویچ خوردیم و خرید کردیم و شوهری هم ماشینوبرد سرویس و برگشتیم خونه.

شوهری گفتش همکارمم باهام میاد.اول میخواست باهم بریم،ولی من قبول نکردم.گفتم ساشا تازه بهتر شده،دیگه واسه یه روزه،دو هوایی نشه.

شب ساشا زود خوابید.من و شوهری بیدار بودیم و فیلم دیدیم و میوه و تخمه خوردیم و بعدم لالا....

دیشب ساشا چندبار تا صبح بیدار شد و همه اش میگفت خواب ترسناک دیدم و گریه میکرد.شوهری هم ساعت شیش رفت.خدا به همراش....

ساعت نه پاشدم به شوهری زنگ زدم گفت بارونی و سرده و یواش یواش داریم میریم.پاشدیم صبحونه ساشا رو دادم و رفتم سوپری خرید کردم و برگشتم.شوهری زنگ زد که رسیدیم.رفتن خونه پسرداییش.گفت بابات زنگ زد و اصرار کرد شام بریم اونجا.من گفتم دوستم باهامه و مامانم مریضه،سختش میشه.گفت،نه مامان خودش میگه،بیاید.

دیگه بعدش زنگ زدم به مامان و گفتم تو مریضی،تازه هم برگشتی،شوهری میاد بهتون سر میزنه و جواب آزمایشتو میده،ولی چون دوستش هست،دیگه شام نمیمونه تا تو نخوای تدارک ببینی.گفت این حرفها چیه،دیگه غذا درس کردن واسه دو نفر چیزی نیست که،بگو بیان.

با ساشا رفتیم حموم و اومدیم و رفتم تو آشپزخونه،ناهار درس کنم که زنگ زدن و قیمه نذری آوردن!قبول باشه نذرشون!چقدرم به موقع بود.گرمم بود و جاتون خالی نشستیم خوردیم.الانم برم موهامو خشک کنم.

امروز که رفته بودم خرید،دلم میخواست حداقل یه ساعت راه برم تو این هوای عالی!یعنی اون هوا و نم نم بارون،روح آدمو تازه میکرد!رفت و برگشتم،یه ربع بیشتر طول نکشید،ولی همونم حالمو سرجاش آورد.

امیدوارم همیشه،حال همه مون خوبه خوب باشه.....

راستی،دیشب شوهری گفتش اون بازرسی های را ب را واسه هفته بسیج بوده!پس علی الحساب خیالتون راحت باشه!!!!

مواظب خودتون،سلامتیتون و دلای پاک و مهربونتون باشید

دوستتون دارم و یه دنیا شادی و خنده براتون آرزو میکنم.بوووووووس

زندگی همچنان میگذره!هرچند خیلی سخت.....

سلام ،خوبید؟ایشالله که خوب باشید و اگه هر مشکلی دارید،لااقل تنتون سالم باشه.

خب بازم فکر کنم پستم زیاد طولانی نشه.چون نمیخوام ریز به ریز تعریف کنم وفقط یه کلیاتی ازین چند روز رو میگم براتون.

اول تشکر میکنم از مهربونیای همگیتون و دستای مهربونتون رو میفشارم.خیلی خیلی خوبید.تو کامنتهاتون محبت و گرمی و نگرانی رو قشنگ حس میکردم و اینکه تو این شرایط تنها نیستم و کلی آدم خوب کنارم هست،برام نعمت بزرگی بود.

بعدشم،معذرت میخوام که به وبهاتون نیومدم این چند روزه.اوضاعم جوری نبود که بتونم بیام و کامنت بذارم.حتمٲ سر فرصت بهتون سر میزنم و پستهای قشنگتون رو میخونم.

خب پنجشنبه رو که گفتم که شب ساشا رو بردیم و سرم زدن بهش.جمعه هم حالش همونجوری بود.غروبش شوهری گفت بریم واسه ساشا یه چی بگیریم که خوشحال بشه.ساشا که حال نداشت و رو مبل دراز کشیده بود و خوابش برده بود.مامانمم داشت کیک درس میکرد.چون ساشا بهش گفته بود.

من و شوهری رفتیم بیرون و حال جفتمون گرفته بود.یه چیزی رو بگم.من اعتقاد دارم تو خرید اسباب بازی واسه بچه نباید محدودیت قائل شد و مثل همه چیمون تو این کشور،پسرونه،دخترونه اش کرد.یعنی به نظرم هیچ اشکالی نداره پسر بچه ای اگه دوس داره،با عروسک بازی کنه،یا دختربچه ای،در صورت علاقه با ماشین یا تفنگ بازی کنه.واسه همینم هروقت ساشا رو میبرم فروشگاه اسباب بازی،دستش رو باز میذار تا خودش انتخاب کنه.البته که اکثرٲ ماشین انتخاب میکنه،ولی به هرحال سعی میکنم انتخاب با خودش باشه.

چند روز قبلم بهم گفته بود ازین خونه هایی که توش همه اتاقها با وسایلشون هستن و میتونه با وسایل خونه دکور خونه رو تغییر بده ،رو دوس داره.

وقتی با شوهری رفتیم بیرون،بهش گفتم.شوهری گفتش،اون بازی دخترونه است،زود ازش خسته میشه،بیا براش ماشین بگیریم.گفتم اولٱ که هزار تا ماشین داره،بعدم اینجوری میفهمه نظرش برامون مهمه و اعتماد به نفسش میره بالا.خلاصه هرچی شوهری گفت،قبول نکردم و یه چیزی تقریبٱ مثل اونی که ساشا میخواست رو پیدا کردم و خریدیم.شوهری هم یه ماشین گنده دستش گرفته بود و تا لحظه آخر میخواست نظرمو عوض کنه که نتونست!!!

خرید کردیم و اومدیم خونه.ساشا؛هنوز خواب بود.کیک مامانمم خوب نشده بود!مامان من آشپزی و شیرینی؛پزیش فوق العاده است.یعنی کاملٱ حرفه؛ایه.ولی همونجوری که قبلٲ بهتون گفته بودم،نصف بیشتر خوب شدن غذاها یا کیکها،انرژی مثبت و عشقه.مامان منم حالش خوب نبود و با وجود همه مواد خوب و حرفه ای بودنش،بازم کیکش خراب شد که فدای سرش.

ساشا که بیدار شد،هدیه اش رو بهش دادیم و خیلی خوشحال شد،ولی؛حالش خوب نبود.تا شب حالش بدتر شد.تنش داغه داغبود،ولی دندوناش به هم میخورد و میگفت دارم یخ میزنم!!!باز بردیمش بیمارستان و بازم جناب دکتر فرمودن ویروسه و داروی؛خاصی نداره.یه زحمتم کشیدن،دست مبارکشونو با زحمت ذو پیشونی ساشا گذاشتنتا ببینن تب داره یا نه!!!!نمیخوام به دکترا توهین کنم.اونام مثل هر قشری،توشون آدم خوب و بد زیاده.ولی متٲسفانه خوباشون خیلی دارن کم میشن.درواقع همه چیشون وصله به پوله انگار.خب اون موقع؛شب اونم جمعه که متخصصی تو مطبش نبود و مام مجبور بودیم بچه ببریم اورژانس یه درمونگاه خصوصی.اون موقع هم پزشک عمومی بودش و من که خیلی به حلال بودن ویزیتی که میگیرن،مطمئن نیستم.پولش واقعٲ اصلٱ مهم نیست.ولی وقتی بیست تومن ویزیت پزشک عمومی تو درمونگاهه،نباید یه کم به خودشون زحمت بدن و یه معاینه ای بکنن؟یعنی هرکی از در وارد شد،بگن ویروس جدیده؟!!خب این ویروس کوفتی درمونی نداره؟!یعنی امکان نداره این تب و استفراغ غیر از ویروس علت دیگهای داشته باشه که نیاز به بررسی بیشتر باشه؟!بگذریم.....

دوتا آمپولم اون شب به بچه زدن و برگشتیم خونه.

شنبه رفتیم جواب آزمایش مامانو بگیریم که گفتن یه آزمایش اشتباه شده و دوباره ازش آزمایش گرفتن!جواب سونو اش رو گرفتیم که گفتن صفراش پر از سنگه!!!حالا جوابش چند روز دیگه،حاضر میشه،باهم باید ببره پیش دکترش تا ببینیم چی میگه.

ساشا بازم بعدازظهر حالش بدتر شد.مامان میخواست فردا صبح برگرده که با این حال ساشا،دو به شک بود.میدونستم خسته است و حالشم خوب نیست و بره خونه خودش راحت تره.ازون طرفم بابام و داداشمم یه ماهه که تنهان و خیلی سختشونه.واسه همین بهش گفتم،نگران نباش،تو برو.گفت حالا ببینم ساشا تا فردا چطور میشه.

شب بابام بهم زنگ زد و گفت اگه؛دست تنهایی و بچه حالش بده،مامانت پیشت بمونه.ما مشکلی نداریم.گفتم،نه بذار بیاد،خودشم خسته شده.بعدش بابام بهم گفت،من بیشتر از ساشا واسه تو ناراحتم!اون بچه است و خوب میشه،ولی واسه تو دارم داغون میشم!چرا آخه زندگی تو اینجوریه!چرا نمیشه یه مدت طولانی طعم آرامشو بچشی!هردفعه یه چیز جدید پیش میاد.یا شوهری گند میزنه و باعث میشه اذیت بشی،یا مشکلات مالی یقه تونو میگیره،یا بچه یه طوریش میشه!!یخ،کردم....

منی که همیشه سعی میکردم همه چی رو لاپوشونی کنم و خوب و آروم نشون بدم و یک صدم از مشکلاتمم پیششون بازگو نمیکردم،حالا میدیدم که زندگیم لخت و عریان،بدون هیچ پوششی جلوشون پهنه و همه چیشو دارن میبینن!غصه ام گرفت وقتی فهمیدم خانواده ام غصه منو زندگیمو میخورن!احساس حقارت کردم،وقتی حس کردم با دلسوزی بهم نگاه میکنن!حس کردم غرورم شکسته شده!بغض کردم.نمیخواستم خانواده ام منو اینقدر ضعیف و درمونده ببینن و نگران زندگیم باشن....

چیزی نگفتم،فقط گفتم،نگران نباشید،زندگیه دیگه!بالا و پایین داره!

شب ساشا پیش شومینه دراز کشید.نخوابید،ولی حتی نا نداشت چشاشو باز کنه!جیگرم کباب میشد اینجوری میدیدمش!مامانم رفت تو اتاق بخوابه.شوهری پیش ساشا دراز کشید و منم بالا سرشون نشسته بودم.ناراحت بودم،خسته بودم،دلم شکسته بود!این چند روز جلوی ساشا و مامانم اصلٲ گریه نکردم و تازه همه اش میخندیدم تا فکر نکنن مشکل بزرگیه و من روحیه ام رو از دست دادم!ولی از درون داغون بودم!اون شب ولی احساس میکردم دیگه توانمو از دست دادم.

شوهری فهمید خوب نیستم و اومد بغلم کرد و من تو بغلش یه دنیا اشک ریختم!واسه ساشا،مامانم،خودم،شوهری،بابام!صورتمو محکم چسبونده بودم به سینه اش تا صدای گریه ام بلند نشه و ساشا و مامانم نشنون!اشک شوهری رو هم رو صورتم حس کردم،ولی سرمو بلند نکردم،تا اونم راحت باشه!

اون شب تا صبح بازم ساشا؛تب و لرز داشت.سه روز تموم لب به هیچی نزد و فقط داروهای تب بر و ضد تهوع؛خورد!شماره یه دکتر خوب رو از یکی از دوستام گرفته بودم که زنگ زدم و واسه غروب نوبت گرفتم .شوهری مرخصی گرفته لود که مامانمو برسویم ترمینال.ساشا مثل این چند روز صبح یه کم بهتر بود و باعث شد مامانم با خیال راحت تر بره.بردیم سوارش کردیم و برگشتیم.طفلی بعد از مدتها که اومده بود خونه مون،همه اش به مریضی و ناراحتی گذشت!خدا سایه همه مامان و باباها رو رو سر بچه هاشون حفظ کنه!

موقع برگشت ساشا بازم حالش بد بود.بهش گفتم،میخوای ببریمت پارک و پیتزا و نوشابه بگیرم بخوری؟گفت،آره!

شوهری گفت،با این حالش بریم خونه استراحت کنه،بهتره.بعدم پیتزا و نوشابه خوب نیست براش!گفتم چند روزه داره استراحت میکنه و اصلٲ بهتر نشده.لااقل بره پارک بچه ها رو ببینه و روحیه اش بهتر بشه.غذا هم که چهار روزه هیچی نخورده،شاید به هوای غذایی که دوس داره،یه چی دهنش بذاره.

خلاصه رفتیم پیتزا و نوشابه خریدیم و رفتیم پارک و روحیه اش بهتر شد.یه کم بازی کرد و خندید!یه نصفه برش هم پیتزا خورد و گفت بقیه اش رو بعدٱ میخورم!گرچه،وقتی اومدیم خونه همون یه ذره که خورده بود رو هم باز بالا آورد،ولی لااقل بعده،چند روز یه چیز خورد!

غروب بردیمش دکتر و دکتر با شنیدن شرح؛حالش و معاینه اش،گفتش عفونت روده و معده داره!گفت تب بر و ضد تهوع هم هیچ فایده ای نداره.الکی این آت آشغالها رو نریزید تو این معده بچه بیچاره.تا عفونتش برطرف نشه،تبش قطع نمیشه و دل دردش خوب نمیشه.

داروهاشو گرفتیم که بازم دوتا آمپول داشت که زدیم براش و طفلی بچه خیلی گریه کرد.اومدیم خونه و تا شب داروهاشو دادم و شبم زود خوابید.

امروز صبح با سردرد وحشتناک بیدار شدم.خداروشکر،دیشب ساشا تونست بخوابه و تب و لرز نداشت.البته هنوز بی حاله،ولی صبح خواب بودم،صدام کرد و گفت مامان جون،من گشنمه!!!و این جمله بهترین و شیرین ترین جمله ای بود که تو این چند روز شنیده بودم!سریع پریدم،نون از فریزر گذاشتم بیرون و گفتم چی میخوری عزیزم.گفت نون و عسل!تخت رو مرتب کردم و بهش دادم خورد.البته سه تا لقمه کوچولو بیشتر نخورد،ولی همینشم خیلی خوبه.خداروشکر تب نداره.ایشالله که داره خوب میشه!

خب، من برم ببینم ساشا چیکارم داره.

فکر میکردم این پست کوتاه میشه که انگار،نشد.البته اگه میخواستم ریز ریز تعریف کنم،قطعٲ خیلی خیلی طولانی میشد.

بازم از همه تون واسه بودنتون و واسه اینهمه خوب بودنتون ممنونم.....

خیلی زیاد دوستتون دارم و براتون یه دنیا سلامتی و شادی و عشق آرزو میکنم.

به مهربونی خدا میسپارمتون.....

دعا و انرژیهای مثبتتونو میخوام.....

سلام

همیشه پستهای بلند بالا گذاشتم،حتی وقتایی که حال نداشتم،ولی الان چند خط بیشتر نمیخوام بنویسم!شایدم نوشتم،نمیدونم!

حالم بده......

مامانم سه شنبه اومد و حالش خوب نیست.چهارشنبه صبح رفتیم دکتر براش آزمایش نوشت.جوابش شنبه حاضر میشه.

چهارشنبه بعدازظهر گفت بریم بیرون.ساشا گفت بریم سازو باز بخریم،رفتیم فروشگاه کودک.رفتیم ساز و بازشو بگیره،دیدم مامانم صدام میکنه.رفتم پیشش.گفت برگردیم خونه،حالم بده.تا برم به ساشا بگم،بیا،دیدم آقای فروشنده میگه،خانم،مامانتون!برگشتم دیدم افتاده زمین!دویدم طرفش.از حال رفته بود.آب آوردن و زدم به صورتش و یه کم خورد و به هوش اومد.هرکاری کردم نیومد بریم دکتر.گفت صبر کنیم،جواب آزمایشام بیاد.....

پنجشنبه ساشا کلاس زبان داشت،غروب رفتیم دنبالش و رفتیم بیرون یه کم خرید کنیم.نیم ساعت بعد،ساشا گفت سرم درد میکنه!بعدش شروع کرد به گریه کردن و بعد بالا آورد!!!

شوهری اومد.اومدیم ببریمش دکتر،یه دفعه چرخ ماشین قفل شد و راه نرفت.شوهری رفت تعمیرکار آورد،نگاه کرد گفت پیچه نمیدونم چیش در رفته!شانس آوردید در حال حرکت اینجوری نشد!!!!

تا ماشینو درس کنه ساشا گفت خوب شدم و تو رو خدا نبریدم دکتر.اومدیم خونه.ساشا خوابید.گذاشتمش رو تخت.داشتیم شام میخوردیم دیدم صدای ناله اش میاد،رفتم تو اتاق دیدم اینقدر بالا آورده که نصف تشکش خیسه!ترسیدم،داد زدم.نفهمیدم چه جوری لباس پوشیدیم.مامانمم لباس ساشا رو پوشوند و بغلش کردیم و بردیم دکتر.گفت ویروسه!نمیدونم ویروس اینقدر زیاد شده یا دکترا هرچی رو تشخیص؛نمیدن میگن،ویروسه!

سرم زدن بهش و توشم آمپول زدن.تا سرمش تموم بشه ساعت دو شد.اومدیم خونه.خوابیدیم.تا؛صبح سه دفعه دیگه هم بالا آورد!

از صبح فقط یه کم آبمیوه خورده،ولی چندبار بالا آورده.

از دیروز تا حالا چیزی نخورده ولی مرتب بالا میاره.از شانس بدمون امروزم جمعه است.

اومدم تو اتاق دارم گریه میکنم.ساشا و مامانم تو نشیمن هستن.

راهی بلد نیستید،مریضیاش بیاد تو تن من و خودش خوب بشه!

حالم بده....

کاش جواب آزمایش مامانم خوب باشه!

پاییز برو....

پاییز دوس داشتنی من که واسه اومدنت لحظه شماری میکردم،حالانمیخوامت!برو.....

پاییز با من مهربون نبودی و تمام روزهات با مریضی و درد همراه بود!

دعا کنید بچه ام خوب بشه!چیزیش نشده باشه!

این ویروس لعنتی چیه که هرچی که میشه،میگن مال اونه!

واسه مامانم و پسرم و من و شوهری دعا کنید!

دیشب که به ساشا سرم زده بودن.بهم میگفت،کاشکی میشد تو میومدی رو تخت و بغلم میکردی و من تا صبح میخوابیدم و حالم به هم نمیخورد!

کاش هیچ بچه ای مریض نشه.....

کاش همه بچه های مریض حالشون خوب بشه....

کاش ساشا زودتر خوب بشه و غذا بخوره....

لطفٱ زیاد دعامون کنید!

خوبه که؛هستید و میتونم باهاتون حرف بزنم!

نوشتن واسه شما باعث شد بغضم بترکه و سبک تر بشم!

نمیخوام جلوی ساشا گریه کنم!

مادر بودن سخت ترین کار دنیاس....


مادر مسۈل و غیر مسۈل!!!!!!

سلام عزیزای جان!!(یه برنامه شبکه چهار میداد که مجریش صالح علاء بود و همیشه اینجوری سلام میکرد و من خیلی خوشم میومد،شاید واسه متفاوت بودنش !الان یهو یادم افتاد و گفتم با شمام اینجوری سلام علیک کنم)

فقط ببینید واسه یه سلام کردن ده؛تا خط نوشتم!!!اونوقت انتظار دارم پستام کوتاهم بشن!

خوبید؟من که اگه خدا بخواد،رو به موتم!!!

بذارید از شنبه بگم که تا بعدازظهرشو تو پست قبل گفته بودم.غروب ساعت چهار و ربع ساشا خواب بود،سریع؛حاضر شدم و کیف و کتاباشو برداشتم و رفتم مدرسه.کلاس که تموم شد،بچه های کلاسشون همه دورم جمع شدن که چرا ساشا نیومد مدرسه؟!هرچقدر من مغضوب آدما بودم،خداروشکر ساشا محبوبه!دیگه بهشون گفتم مریضه و قول دادم تا یکی دو روز دیگه بیاد مدرسه.بعدش با معلمش صحبت کردم و مشقاشو دادم که ببینه و گواهی دکترم دادم و اونم سرمشقهای جدیدشو واسه دو روز آینده براش داد و کلی هم بابت پیگیری و مسۈلیت پذیریم تشکر کرد!گفت خیلی از مادرا وقتی بنا به دلایلی بچه؛شون مرخصی میگیره،خودشونم در رابطه با بچه میرن تو مرخصی و تازه روزی که بچه رو بعده چند روز میارن مدرسه،میگن که لطفٲ مشقا و درسای قبلو ازش نخواین و اگه ممکنه تا چند روزم مشق کمتر بدین بهش.گفتم خب بستگی به مریضی و مشکلی که به وجود اومده هم داره،ممکنه مشکل بچه جوری باشه که نتونه روی درس و مشق تمرکز کنه،ولی خداروشکر مریضی ساشا اینجوری نیست و میتونه روزی یه صفحه مشق رو بنویسه!البته اینایی که گفتم،هیچی از قندی که تو دلم بابت حرفهای خانم معلم ،آب میشد،کم نکرد!!!

دیگه اومدم خونه و خونه رو جاروبرقی کشیدم و سبزی کوکویی بیرون گذاشتم که واسه شام کوکو درس کنم.با ساشا عصرونه خوردیم و یه کم تی وی دیدم و ساشا هم رفت تو اتاقش تا سی دی جدیدشو ببینه.ساعت هشت و نیم بود که تو تلگرام و گروه فامیلیمون دیدم بحث فوتباله و تازه فهمیدم امشب رئال،بارسا بازی دارن و کیه که ندونه من از بدو تولد یه رئالیه دو آتیشه ام!یه دخترخاله هم سنم دارم که باهم خیلی جوریم و اونم البته رئالیه،ولی تو تیمای وطنی،برعکس من پرسپولیسیه!!!عاقا من و این دخترخاله ام سر بازیای استقلال و پرسپولیس،کتک کاری میکردیما.....

یعنی از صدتاپسر فوتبالی تر بودیم و بزرگترین معضل زندگیمون این بود که چرا دخترا رو تو ورزشگاه راه نمیدن!البته هنوزم جزء دغدغه هامون هست،ولی خب در برابر اینهمه معضل و مشکل،دیگه؛خیلی کمرنگ شده!الانا درسته دیگه مثل اون موقعها خودمونو نمیکشیم و دیوونه؛بازی در نمیاریم،ولی همچنان فوتبالی هستیم!

اون شبم دیگه رئالیا و بارساییا افتاده بودیم به کل کل و کلی هم خندیدیم!

دیگه بازی شروع شد و ساشا رو صدا کردم و گفتم بیا فوتبال ببینیم.اونم اومد و گفت من استقلالم.پرسپولیس ضعیفه!!!پسر مامانشه دیگه! 

گفتم این دوتا تیم دیگه است.گفت،خب شما کدومید؟گفتم من سفیدام.رئال مادرید،گفت ،پس منم سفید.قوی تره؟گفتم ،آره بابا،الان سوراخ سوراخشون میکنه!!!

حالا بازی شروع شد و هر پنج دقیقه رئال گل میخورد!ساشا هم بعده هرگل منم نگاه میکرد و میگفت،بازم گل خوردیم!!!دیگه آخرش گفتم،مامانجون شما اگه دوس داری،اون یکی تیم باش!گفت،نه من مثل شما سفیدم!!

شوهری واسه نیمه دوم رسید و نشستیم باهم دیدیم و هرگلی که رئال میخورد،میگفت،آخ آخ آخ....کاش باهات شرط؛بسته بودم!

دیگه بالاخره تموم شد و شام خوردیم .شبم باز فوتبال داشت،یوونتوس و میلان که شوهری یه نیمه اش رو دید و خوابید.کلٲ فوتبالای شب براش مثل قرص؛خواب میمونن و تا میبینه خوابش میبره.البته خب خستهام هست دیگه.

دیگه ساشا پیش من دراز کشید و فوتبالو دیدیم.جالبیش این بود که از من پرسید،شما طرفدار کدومی؟گفتم اون قرمز مشکیا که قوی ترن!اونم گفت،پس من اون سیاه،سفیدام!!!!یعنی اگه چهارتا فحش میداد،کمتر ضایع میشدم!خدا بگم این رئال مادرید رو چیکار کنه که اینجوری منو جلو پسرم بی اعتبار کرد!!!

دیگه یوونتوسم که به سلامتی گل اول رو زد و نیمه اول که تموم شد و شوهری هم خوابیده بود،ترسیدم بیشتر ازین آبروم پیش بچه بره،گفتم،ولش کن،بریم بخوابیم!!!

یکشنبه از صبح اصلٱ حال نداشتم.یادم نیست ناهار چی درس کردم.آها کباب تابه ای درس کردم و ساشا زیاد میل نداشت.داروهاشم دادم خورد و بعدازظهرم خوابید.کسل بودم.بابام زنگ زد،حرف زدیم و اصلٱ نای کار کردن نداشتم.غروب ساشا بلندشد،بهش عصرونه دادم و دیدم دارم سردرد میگیرم.گفتم ولش کن،خوب میشه،از الان قرص نخورم.دراز کشیدم و سرمم بستم.ساشا اومد پیشم،گفت مریضی؟گفتم،یه کم سرم درد میکنه.بدو بدو رفت وسایل پزشکیشو آورد و گفت الان خوبت میکنم!یه پک پزشکی داره که دهنمونو سرویس کرده!روزی ده بار باید دراز به دراز بیفتیم و آقا بیاد،گوش و حلق و بینیمونو معاینه کنه و آخرم یه آمپول بهمون بزنه و بذاره؛بریم!

وسایلشو آورد و دستمال سرم رو برداشت و مثل من که این چند روزه تب داشت،دستشو گذاشت رو پیشونیمو گفت،آخ...آخ...تب داری!!!بعدم قلب و دست و پا و گوش و سرمو معاینه کرد و آمپولم زد و گفت،الان خوب میشی!دیگه اومدم دستمال سرم رو ببندم،دستمو گذاشتم رو پیشونیم و دیدم،ای بابا،چقدر داغه!تازه فهمیدم بی حالی و سوزش چشمام واسه این بود که تب داشتم.دیگه شیاف استامینوفن گذاشتم.تا شب چندتا شیاف گذاشتم.تبم اومد پایین،ولی سر دردم وحشتناک شده بود!!شوهری اومد و گفتم دارم میمیرم!هرکاری کرد،بریم دکتر،قبول نکردم.گفتم تو بگو تا اون اتاق بیا،هم نمیتونم،چه برسه تا دکتر!!!من کلٲ تا رو به قبله نشم،دکتر نمیرم!دیگه یه آمپول دگزا بهم زد.میدونم ضرر داره،ولی دیگه وقتی خیلی شدید میشه،هیچ چیز دیگه ای اثر نمیکنه.دکترم که میرم،اینجور مواقع،دگزا میزنن.

ولی شما بگید،یه اپسیلون دردم بهتر شد،نشد!!!مامانمم زنگ زد که فردا که قرار بود بیام،شاید نیام.خواهرت حالش خوب نبود،شوهرش برددش دکتر.گفتم خودت میدونی،ببین اگه خوب بود،بیا.دیگه زنگ زدم به شوهرخواهرم و گفت که؛بهش سرم زدن.فشارش پایین بوده و ضعف داشته.قرار بود مامانمو فردا که اومد،ببریم یه بیمارستان تخصصی که نزدیک ما هست،دکتر ببیندش و یه چکاپ کامل بشه.آخه چند وقته شکمش درد میکنه و اصلا پیگیری نمیکنه.واسه همین به شوهری گفته بودم دوشنبه رو مرخصی بگیره که مامانمو ببریم دکتر.

مامانم گفت،دیگه شما نیاید دنبالم،من اگه بخوام بیام با شوهر خواهرت،ساعت هفت اینا میرسم.

خلاصه اون شب تا صبح هزار بار بالا آوردم.دیگه دل و روده ام داشت از حلقم میومد بیرون.ساشا هم که دیده بود،واقعٲ مریضم و بازی نیست!مثل همیشه که مریض میشم،هی بغض میکرد و گریه میکرد!آخرش شوهری آوردش رو تخت و پیش خودش خوابوند.البته تا صبح ده دفعه بیدار شد و باز هی گریه میکرد!

شوهری هم دیگه دیوونه ام کرد که بس که گفت،پاشو بریم دکتر!گفتم عزیزم الان دکتر سرم میزنه و دو ساعت باید اونجا باشیم و بچه زابرا میشه.بعدشم،سر دردای من وقتی اینقدر شدید میشه،دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد،باید خودش بگذره و بره!

خلاصه ساعت چهار و نیم دیگه همونجوری نشستنی روتخت،خوابم برد.یه ساعت بعد شوهری صدام کرد که درست بخواب،گردنت درد میگیره.لعد پرسید،خوب شدی؟گفتم،نمیدونم،ولی خوابم میاد.گفت،من چیکار کنم؟برم شرکت یانه؟میاد مامانت امروز؟گفتم نمیدونم،گفت اگه بخوام بیام،هفت،هفت و نیم میرسم.گفت،من که نمیتونم تا اون موقع صبر کنم.گفتم خودت میدونی و بیهوش شدم.از صدای تلویزیون بیدارمشدم،ساعتو نگاه کردم دیدم هشته.شوهری نرفته بود،مامانمم نیومده بود!لااقل دیشب نگفت نمیام که این پسره هم از کارش نیفته.با اینکه بهش گفته بودم،اگه میخوای بیای،شوهری میخواد مرخصی بگیره تا ببریمت دکتر!!!حالا اگه بهش بگمم میگه،حالا همیشه واسه خودش مرخصی میگیره و نمیره سرکار،یه بار واسه من گرفته،منت میذارید!بعدشم میگه،اصلٲ از کجا معلوم واسه من گرفته باشه،حتمٱ خودش کار داشت!!!اینایی که میگم،چون تو موارد مشابه پیش اومده،اینجور دقیق میتونم حرفاشو حدس بزنم.اینه که الکی خودمو سبک نمیکنم و گله نمیکنم.

دیگه ساعت نه بیدار شدم و نتونستم بخوابم.شوهری هم پاشد و گفت،خوب شدی؟گفتم،آره،ولی انگار یه سر دردای ریزی هنوز دارم.دیگه پاشدیم و صبحونه حاضر کردم و خودمم یه؛فنجون قهوه خوردم،که حالمو بهتر کرد!

دیگه نشسته بودیم،شوهری گفت زنگ بزن ببین خواهرت چطوره؟زنگ زدم به گوشیش،مامانم جواب داد.گفت خوابیده،ولی حالش بهتره.گفت منم دیدم اینجوریه گفتم یه روز بیشتر بمونم،حالا احتمالٲ فردا میام.گفتم باشه.بازم اگه حالش خوب نیست،بمون پیشش.شوهری هم به هوای تو مرخصی گرفته بود که ببریمت دکتر.اونم ازین گوشش شنید،ازون یکی در کرد و گفت،ساشا چطوره؟خوب شد؟!!!!

دیگه خداحافظی کردیم و قطع کردم.شوهری رفت بیرون کاری داشت.منم دیدم انگار حالم باز خوب نیست و همونجوری که گفته بودم،من و ساشا مریضیامون بعدازظهر به بعد شدید میشه و معمولٲ صبحها خوبیم!!!گفتم تا دوباره حالم بد نشده،خونه رو تمیز کنم که فردا مامانم میاد.یه گردگیری درس و حسابی کردم و سرامیکها رو طی کشیدم و ناهارم لوبیاپلو درس کردم.دیدم حبوبات پخته دارم،یه قابلمه کوچیکم آش رشته درس کردم و دیگه ظهر که شد،افتادم.یعنی تمام بند بند استخونام درد میکنه!با یه بدبختی لباس خودمو ساشا رو پوشوندم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.یعنی انگار یه تریلی هجده چرخ از روم رد شده!حس میکنم همه استخونام شکسته.درد خیلی بدیه!

دیگه افتاده بودم رو مبل که شوهری اومد و شرح مریضیمو دادم و اونم جوری نگام میکرد، که انگار یه ساعت بیشتر زنده نیستم!!!بعدم گفت،حالا چیکار باید بکنیم!گفتم احتمالٲ از مریضی ساشا گرفتم!گفت،پس بریم دکتر دیگه.گفتم،به خدا اصلٲ جون ندارم.اگه تا شب خوب نشدم،میریم دکتر.بعد یه نگاهی به دور و بر خونه انداخت و گفت،حالا با این حالت مجبور بودیاینجاها رو تمیز کنی؟گفتم اون موقع خوب بودم،بعدش زیاد شد!!!گفت،پس لااقل برو حموم یه دوش آب گرم بگیر.منم باید ناهار بخورم و برم.کارم تموم نشده!دیگه رفتم حموم و آب گرمو باز کردم و بخار توش زیاد شد.گفتم اینجوری شاید ویروسها از بدنم برن بیرون.شوهری در زد و گفت،من باید برم.گفتم،صبر کن من بیام بیرون بعدٲ برو.دیگه اومدم بیرون و شوهری رفت.ناهارشو خورده بود و ظرفا رم گذاشته بود تو ظرفشویی،

لباس پوشیدمو موهامو روغن زدم.این دوستم یه روغنی واسه موهام از هند آورده که عااالیه!یعنی یه لطافتی میدهبه موها که آدم حال میکنه!اصلنم چرب نمیکنه.زود خشک میشه.یه بوی خوبی هم داره که ملایمه و اصلٱ باعث سردردم نمیشه!



تاقسمت بالا رو نوشته بودم که در خونه مون رو زدن.باز کردم،دیدم همسایه مونه که پسرش هم کلاس ساشاست!گفت خونه اید؟نمیری دنبال ساشا؟ساعتو دیدم،دیم ای واااااای یه ربع به پنجه!نمیدونم تشکر کردم یا؛نه،تند تند لباسمو پوشیدم و دویدم طرف مدرسه!

من همون مادر مسۈلیت پذیر و پیگیرما.....

یعنی امکان نداره یکی ازم تعریف کنه و یه حالی بهم بده،یا خودم از خودم تعریف کنم،اونوقت سریع پشتش،ضدحال نخورم و ضایع نشم!!!

دیگه رسیدم و دیدم اون خانمه که خدمه هستش گویا و کارای بچه ها رو میکنه و خیلیم مهربونه و من دوسش دارم،با معلم کلاسشون تو سالن نشستن و ساشا هم پیششونه.تا منو دید،دوید طرفم و گفت،آخ جون مامانم اومد!دیگه رفتم تو و عذرخواهی کردم و گفتم،انگار ساعت اتاق خواب مونده بود و من متوجه گذر زمان نشدم!!!!دروغ که شاخ و دم نداره!اونوقت ادعای راستگوییمم میشه!

خب چیکار کنم،نمیتونستم بگم بدنم درد میکرد و رو مبل ولو شده بودم و داشتم تو وبلاگم پست میذاشتم!!!والله....

البته اونام گفتن،خب پیش میاد دیگه!مام تعجب کردیم که شما که همیشه زود میومدید،چطور دیر کردید.دیگه عذرخواهی و تشکر کردم و اومدیم خونه.الانم دیگه برم به پسرم برسم و بهش عصرونه بدم تا غر غراش شروع نشده!بدتر از باباش و البته مامانش مثل پیرزنا غر میزنه!

مواظب خودتون باشید.

دوستتون دارم و به همراهیتون افتخار میکنم.

بوووووووس.....بای


پی نوشت؛سارا،یه خبری از خودت بهم بده دختر.یه پیغامی،ایمیلی،پی امی،هرچی.....فقط یه خبری بده،نگرانتم.