روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

کاری نو در اندازیم!!!!

سلام خوبید؟

صبح چهارشنبه تون بخیر.دیگه فکر کنم از بس گفتم من چهارشنبه ها رو دوس دارم،همه فهمیدن.کلا روز روشنیه نه؟گرچه زیادم پیش اومده که اتفاقهای بدی برام تو چهارشنبه ها افتاده.ولی به هرحال حس خوبی نسبت بهش دارم.

خب چه خبرا؟چه میکنید با این پاییزی که مثل برق و باد داره میگذره؟واقعا چرا اینقدر زود میره؟انگاری عجله داره ما رو زودتر برسونه به زمستون و از دستمون خلاص بشه!چه میدونم والله!حالا چه تند و چه کند،امیدوارم خوب بگذره و به شادی.....

جمعه فکر کنم پست گذاشته بودم،آره؟آها نه شنبه صبح بود!من فکر کنم ده سال دیگه اسم خودمم یادم بره با این هوش و حواسی که دارم!

شنبه بعد از اینکه پست گذاشتم گفتم تا سام خوابه یه کم به کارام برسم و کتابای کتابخونه رو به هم ریختم تا تمیزشون کنم و مرتب کنم.بس که هر کتابی برداشتیم و هرجایی خواستیم دوباره گذاشتیم،کلی به هم ریخته شده!چشمم خورد به کتاب؛چه کسی باور میکند؛ من عاشق شخصیت رستم تو این کتابم و واقعا آخر کتاب قلبم فشرده میشه.خیلی وقت بود نخونده بودمش.من کتابهایی که دوس دارم و هزار بار میخونم.گفتم یه چند خطی ازش بخونم.یه کم که خوندم سام بیدار شد و بهش شیر دادم و همچنان کتابمو میخوندم و بازم خوابید.بلند میخوندم و اونم با صدای کتاب خوندنم بازم خوابید.خلاصه که وقتی به خودم اومدم زنگ خونه رو زدن و من سرم رو بلند کردم و دیدم ساعت دوازده و نیمه و ساشا اومده بود!!!!منم وسط یه کوه کتاب لم داده بودم و داشتم کتاب میخوندم!!

پریدم درو وا کردم و ساشا اومد و لباساشو عوض کرد و دست و روشو شست و سامم بیدار شد.بدو بدو واسه ناهار کباب تابه ای درس کردم و کته هم گذاشتم.ساشا با سام مشغول بود.ناهار خوردیم و دوستم زنگ زد و بهم کار پیشنهاد داد!!!گفتم اتفاقا الان اینقدر وقت خالی دارم که مونده بودم چه جوری پرش کنم!گفت فقط هفته ای یه روز بیا!بقیه اش رو تو خونه انجام بده.فعلا تا چندماه اینجوری بیا.بعدش هفته ای سه روز چند ساعت بیا و رسما کارتو شروع کن.حسابداری یه شرکته.خودشم اونجا کار میکنه و میخوان چندتا حسابدار جذب کنن و اینم منو معرفی کرده.راستش دیگه دوس ندارم برم بیرون کار کنم.قبلا که کار میکردم،دوس داشتما.ولی الانا حتی اگه وقت و موقعیتشم داشتم،دوس نداشتم کار کنم.البته خب این کارش تو خونه است و فقط پنجشنبه ها ظاهرا یکی دو ساعت باید برم.محل کارشم سمت قیطریه است ظاهرا.

خیلی اصرار کرد و توضیح داد.گفت منم بعضی روزا غروب میام پیشت و مشکلی بود باهم انجام میدیم.گفتم بذار فکر کنم.چون به هرحال حسابداری نیاز به تمرکز و دقت داره.حتی اگه تو خونه انجام بشه !این دوستم البته هر روز میره.الان تقریبا شیش هفت سالی هست اونجاست.من کار حسابداری رو دوس دارم.چند سالی هم خودم انجامش دادم.کلا من هرچی رو که مربوط به ریاضی و حساب و کتاب باشه رو دوس دارم.مدرکاشونم دارم و ازین نظر مشکلی ندارم.ولی اینکه چند سالی هست که کار نکردم و اینکه ممکنه وقت کم بیارم،مرددم کرده!دوستم گفت رزومه ات رو دادم به مدیرمون و اونم خوشش اومده و گفته باهات صحبت کنم که یه روز بری باهات مصاحبه کنه.گفت اگه بخوای بری،باید فردا صبح بری!گفتم فردا؟عمرا نمی تونم برم!بچه ها رو چیکار کنم؟خلاصه که کلی حرف زدیم و قرار شد شب بهش خبر بدم.

غروب داداش کوچیکه تماس گرفت و ساشا کلی باهاش حرف زد.به ساشا میگفت،اخ آخ دلم برات میسوزه باید اینهمه مشق بنویسی و اینهمه سال بری مدرسه!!!خخخخخ ساشا هم که خواهرزاده خودشه دیگه!کم نمی آورد که!میگفت من مدرسه رو دوس دارم و مشق نوشتنم دوس دارم.چون میدونم بعدش دکتر میشم!شایدم روانپزشک یا معمار!!!!

داداشمم میگفت،من ولی کوچیک بودم اصلا مشق نمی نوشتم و مشقامو مامانت مینوشت!!!الانم که دارم دکتر میشم!!!خب چون تصویری تو واتس آپ صحبت میکردن،منم حرفهاشونو میشنیدم.ساشا برگشت گفت،آره مامان جون؟راس میگه؟!گفتم اره مامان.اینقدر تنبل بود تو مشق نوشتن که من براش مینوشتم!!!خیلی باهوش بود،ولی شیطون بود و عمرا تو خونه مشق نمینوشت و درس نمیخوند!!!منم که خووهر مهربونه بودم و....

خلاصه که تمام ذهنیات ساشا بیچاره از درس خوندن و آینده به هم ریخت و هنگ کرده بود و نمیدونست چی بگه!داشتم فکر میکردم چه جوری گندی که داداشم به تفکرات بچه زده رو جبران کنم که خودش برگشت به داییش گفت،دایی تو الان تو ایتالیا چه ماشینی داری؟گفت ،من ماشین ندارم دایی!!یهو با یه قیافه پیروزمندانه ای برگشت نگام کرد و بعدم به داییش گفت،خب همینه دیگه!!!اگه مشقاتو مینوشتی و شیطونی نمیکردی،الان میتونستی واسه خودت لامبورگینی بخری!!!!!!من درس میخونم و مثل تو دکتر میشم و بعدم واسه خودم بوگاتی میخرم!!!!ها ها ها یعنی داداش کوچیکه رو با خاک یکسان کرد با این استدلالش!مرده بودیم من و داداشم از خنده!!!واقعا بچه های امروز اصلا با ماها قابل مقایسه نیستنا!دمشون گرم خداییش....

واسه شام خوراک لوبیا درس کردم و شوهری اومد و قضیه کارو بهش گفتم و خیلی حرف دیم.گفت خب سام که شیش ماهش بشه میشه مثلا بذاریش مهد و هفته ای دو سه روز بری در حد نصفه روز بمونی و تا اون موقعم اینجوری غیر حضوری کار کنی!گفتم مطمئن نیستم دوس داشته باشم برم آخه!خلاصه که کلی حرف زدیم و آخرم تصمیم گرفتیم فردا برم مصاحبه تا ببینیم چی میشه!دوستمم کچلم کرد بس که پیام داد.آخرم مجبورم کرد کلی فحشش بدم!!!هیچی دیگه،گفتم باشه فردا حول و حوش ساعت ده اونجام.

یکشنبه شوهری نرفت سرکار و موند پیش بچه ها و من صبح حاضر شدم و بعده هزار سال تیپ رسمی زدم و بوت خانمانه پوشیدم و پالتو قهوه ای و روسری کرم و کیف کرم قهوه ای!خلاصه که شبیه شکلات شده بودم!!!خخخخخ

هوام که یخ بود!وقتی رسیدم شبیه لبو شده بودم!رفتم اول پیش دوستم و یه کم گرم شدم و بعده یه ربع آقای مدیر منو به حضور طلبید.حدود چهل دقیقه صحبت کردیم.از کارای گذشته ام گفتم و اونم از کار شرکتشون گفت و توضیحاتی راجع به وضعیت مالی شرکت داد.اخرم خداحافظی کردیم و گفتش رو شرایطی که گفتم فکر کنید و جوابشو به خانم فلانی(دوستم)بدید و مام تا دو روز دیگه جوابو بهتون میدیم.خب یه مقداری کارش سنگینه.یعنی خیلی دقت و حساسیت زیادی لازم داره و من مطمئن نیستم با این حجم کار و مسوولیتم تو خونه و با بچه ها میتونم از پسش بربیام یا نه.دوستم گفت بیا بریم یه رستوران نزدیک شرکت ناهار بخوریم بعد برو!به شوهری زنگ زدم و گفت مشکلی نداره سام و تو ناهارتو خوردی بیا.خوبیه اینکه بچه شیرخشک بخوره همینه ها!اینکه شما یه وقتایی که کار دارید یا بیرونید میتونید خیالتون از بچه راحت باشه.من شیر خودمو به بچه میدم ولی طبق توصیه پزشکش،ازون اول گاهی روزی یا یه روز درمیون،یه وعده هم بهش شیر خشک دادم و اصلنم اونجوری که میگفتن که بچه اگه شیرخشک بخوره شیر مادرو نمیخوره نشد!دکتر گفت کاری به حرف خاله خان باجی ها راجع به شیر خشک نداشته باش!من بیو میل  میدم.البته ببلاکم گفت خوبه.اینجوری مثلا وقتی آدم مهمونیه یا عروسی یا تو خیابون و جاهای دیگه،لازم نیس کل لباسشو تو ملت بده بالا و دو ساعت بچه رو شیر بده!میتونه اون وعده رو شیر خشک بده.از من به شما نصیحت حتما شماهایی که نوزاد دارید اینکارو بکنید.

خلاصه رفتیم ناهار خوردیم و بازم راجع به کار حرف زدیم.دوستم بیشتر از خودم بهم مطمئنه که از پسش برمیام.گفتم نمیدونم مثلا بعده شیش ماهگی سام میتونم بذارمش مهد یا نه!البته در مورد اینکه بعده چندماه دو سه روز برم رو قول قطعی ندادم وقتی با آقای مدیر حرف میزدیم و قرار شد در مورد شرایط جدید اون موقع،همون موقع حرف بزنیم!

بعدش دیگه از دوستم خداحافظی کردیم و اومدم خونه.سرم یه کم درد میکرد و دلم خونه رو میخواست.اومدم و از شوهری تشکر کردم بابت کمکش و سام و بغل کردم و حسابی بوش کردم!

غروب یک ساعتی خوابیدم ولی همون باعث شد سر دردم اوج بگیره لعنتی!قرصم که نمیتونم کدئین دار بخورم و مسکنهای ساده هم حریف این سر درد نبودن!خیلی وقت بود اینقدر سر دردم شدید نشده بود.شب حالت تهوع هم گرفتم و خلاصه که اوضاعم خراب بود!شوهری هرچی گفت بریم دکتر قبول نکردم!

دوشنبه صبح ولی با یه حال افتضاحی بیدار شدم!البته بیدار شدنی در کار نبود،چون کل شبو نتونستم بخوابم!وحشتناک سر درد و حالت تهوع داشتم!شوهری و ساشا صبحونه خوردن و سامو  آماده کردم و رفتیم درمونگاه و بهم سرم زدن.سرمم تموم شد ولی هنوزم سر درد داشتم.البته شدتش کم شده بود.اومدیم خونه و سرم رو بستم و دراز کشیدم!شوهری گفت تو بخواب،ناهار یه چی میخوریم.گفتم نه!تا خوب نشم نمیتونم بخوابم.لعنتی سر درد من اینجوریه دیگه.بعضیا با خوابیدن سر دردشون خوب میشه.ولی واسه من تشدید میشه.

گفتم خودمو سرگرم کنم بهتره.واسه ناهار نخودپلو درس کردم.دیگه تا شب کاری نکردم.شوهری هم که خونه بود و بچه هام کاری نداشتن زیاد باهام.همین استراحت باعث شد بهتر بشم.

سه شنبه تا ظهر دراز کشیده بودم رو تخت و بلند نشدم.به سامم همونجا میرسیدم.هنوز سر درد داشتم و میترسیدم بازم شدید بشه و نمیخواستم قرص بخورم.ناهار یه تیکه مرغ سرخ کردم با سیب زمینی واسه ساشا.واسه خودمم پیاز و مرغ و فلفل دلمه ای و هویج و سیب زمینی و کلم گذاشتم پخت و رشته ریختم و سوپ درس کردم.

بعدازظهر دوستم اومد.ظاهرا مدیرشون اوکی داده و قرار شد پنجشنبه برم واسه صحبتهای نهایی و صحبت واسه شروع کار اگه خدا بخواد‌.شب قبلش به شوهری میگفتم،پنج سال با وجود اینکه ساشا بزرگ شده بود،نخواستم کار کنم.حالا با وجود ساشا و سام،دارم میرم سرکار!همه کارم برعکسه!!!خخخخخخ

البته شرایطش جوریه که قبول کردم وگرنه که اولویت اصلیم راحتی خودم و خانوادمه.هنوزم همینه و اگه ببینم به خودم یه بچه ها لطمه میزنه،ولش میکنم!

با دوستم عصرونه نیمرو خوردیم و اون رفت و منم واسه شام کوفته سیب زمینی فانتزی درس کردم!طرز تهیه و عکسشو تو اینستا گذاشتم‌.

شوهری اومد و شام خوردیم و ساشا خوابید و مام یه فیلم دیدیم و یه کمی حرف زدیم و بعدم لالا!

امروز صبح خیلی خوابم میومد و اتفاقا سامم شیرشو ساعت پنج خورده بود و خوابیده بود.ولی چون ساشا صبحیه،ساعت شیش و نیم بیدار شدم و دیگه بعداز اینکه رفت و خواستم بخوابم،سام بیدار شد و دیگه نخوابید تا همین الان!!!!منم دیگه قید خوابو زدم و یه لیوان کاپوچینو واسه خودم درس کردم و خوردم و موزیک گوش کردم و یه کمم سامو بغل کردم و قر دادیم باهم و بعدم واسه ناهار خورشت سبزی درس کردم.

الانم ساشا اومد و سام خوابید و منم که این وسطا پستمو مینوشتم،دیگه دارم تمومش میکنم و میخوام برم ناهار ساشا رو بدم.آخ اگه بدونید چقدر کمبود خواب دارم بچه ها!!!

امیدوارم آخر هفته خوبی در انتظارتون باشه

شاد باشید و به دیگرانم شادی ببخشید

دوستتون دارم

بای


نظرات 14 + ارسال نظر
مینا 21 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 03:02 ب.ظ

همیشه به گردش و سفر عزیزم .به به پاییز شمال دیدنیه
حق داری منم باشم از این برخوردا ناراحت میشم حتی اگه از طرف عزیزین ترین فرد زندگیم باشه.شاید حرفا و برخورد خواهرت اینو به مامان القا کرده که اونا الویت باشن و با شماها رفتارشون عوض بشه.
امیدوارم به خیر بگذره

سپیده مامان درسا 19 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 07:44 ب.ظ

مهناز پر انرژی من امیدوارم موفق بشی
من فدای گل پسرای مهربون بشم که اینقدر عزیزن خداوند حفظشون کنه

مرسی عزیزم
خدا نکنه
عزیزدلی شما

مامان طلاخانوم 14 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 05:00 ب.ظ

سلام مهناز جون خوبی
بچه ها خوبن

سلام عزیزم
خوبیم خداروشکر

شهره 12 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 10:26 ب.ظ

شغل جدید مبارک موفق باشی. افرین خانم فعال و پرانرژی

قربونت برم عزیزم

سمیرا 11 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 08:35 ب.ظ http://s64.blogfa.com

اییی جووونم به این سر و زبون ساشا جونحلال زاده هم که

درسته به داییش میره

پاشو همین الان یه اسفند برا خودت و همسرت و گل پسرات بریز

بییینم

میبینی تو رو خدا سمیرا
فدایی داری تو عجقم

سمیرا 11 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 08:33 ب.ظ http://s64.blogfa.com

عرض به خدمت مهناز گل گلاب کاشونیه خودمون

خیلیییی خوبه که یه خانم مستقل باشه و اینی هم که میگی نیمه وقته
یه جورایی عالیه..

بازم جوانب رو بسنج و ایشالا که هر چی خیره برات پیش بیاد نازنینم

کلا استقلال داشتن واسه یه خانم خیلی خوبه.
من خودم از دوران دانشگاه سرکار میرفتم تا وقتی ساشا سه سالش بود.یعنی تو تمام این سالها فقط همین چهار پنج سالو نرفتم سرکار.حالا اینم بیشترش تو خونه است و در حد یکی دو روزه.تا سام یه کم بزرگتر بشه و ببینیم خدا چی میخواد.
فدای تو

سمیرا 11 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 08:31 ب.ظ http://s64.blogfa.com

وبلاگت خیلییی قشنگه

قوبون شما

هیما 9 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 10:17 ق.ظ

وای گل گفتی مهناز جون ، کاش منم به بچه ام شیر خشک میدادم
الان سه ماه و نیمش ، اگه بخوره میدمش ، چون جایی کار داشته باشم نمیتونم ده دقیقه پیش کسی بذارمش

آره خیلی خوبه.کاش از اول میدادی.خیلی دست و بال آدمو باز میکنه.حالا بازم امتحان کن ببین شاید بخوره.در حد مثلا روزی یکبار یا حتی یکی دو روز در میون یه وعده بهش بده که عادت کنه به طعمش.

مامان طلاخانوم 8 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 07:47 ب.ظ

یادم رفت بگم امیدوارم سام کوچولو اینسری به حرف دوستای مامانش گوش کنه و تا صبح بگیره بخوابه .تا مامانش بخوابه و یکم بی خوابیش بره

منم امیدوارم ولی فعلا که محقق نشده!

مامان طلاخانوم 8 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 07:39 ب.ظ

اخی مهناز جان این سردرد هنوز باهاته ! وای چه بد
واقعا شیر خشک کمکی خیلی خوبه منم حتما بعدها اینکارو میکنم
شاغل شدن مجدد مبارکه عزیزم
منم دخترم دو ماهه بود ی موقعیت کار عالی بهم شد و با حمایت شوهرم مشغول شدم ولی بعداز ی سال استفا دادم منم سه روز در هفته و سه ساعت میرفتم
کار نیمه وقت خیلی خوبه
امیدوارم که از شاغل شدن مجددت راضی بمونی و ادامه بدی حس خوبیه خانم شکلاتی

آره بابا یار وفادارمه!!!
حتما اینکارو بکن
قربونت
چه خوب که رفتی سرکار.حمایت همسر اینجور مواقع خیلی مهمه!
مرسی گلم

سارا 8 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 04:54 ب.ظ

سلاااام
مهناز آفرین قبول کردی بهترین کارو کردی مطمئن باش از پسش بر میایی بهت ایمان دارم
چون فوق العاده ایی حتما موفق میشی...میدونی بچه بزرگ میشه بخدا اتفاقیم براش نموفته این ما هستیم که سخت میگیریم من خودم متاسفانه هیچ تجربه کاری ندارم اگه قبلا کارهایی انجام داده بودم شاید الان دستم تو جیب خودم بود حالا یه اتفاقهایی قراره بیوفته منتظرم ببینم چی پیش میاد
مهناز تو موفق میشی تو بینظیری تو میتونی عاشقتم بهترین دوستممممم

سلام عزیزم
مرسی از محبتت
ایشالله که هرچی خیره برات اتفاق بیفته
ای جاااااان.قربونت برم گلم

بهین 8 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 04:01 ب.ظ

بعداز پنج سال کمی سخته مخصوصا که بچه کوچیک داری ولی ازپسش برمیای موفق باشی عزیزم

اولاش سخته هماهنگ کردن همه کارا باهم.ولی کم کم روالش دستم میاد.مرررررسی

مامان روژین 8 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 04:00 ب.ظ

فقط میتونم بگم موفق باشی وهرچی صلاحته همون بشه،ولی خداییش ساشاعجب جوابی پیداکرده ها!مواظب خودت وبچه هاباش،

مرسی عزیزم.
آره ماشالله بچه های الان باهوش و حاضرجوابن!

مینا 8 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 01:22 ب.ظ

امیدوارم خیر باشه کار جدید برات عزیزم .کار تنوع خوبیه هر چند با بچه کوچولو سخته ولی مهم رضایت و لذت بردن خودته.
کوفته سیب زمینی هم خیلی خوب بود منم با یه کوچولو تفاوت درست می کنم حتما دستور شما رو هم امتحان می کنم.
ساشا باهوشه خدا خفظش کنه

قربونت برم عزیزم
نوش جونتون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.