روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

مگه بچه با بچه فرق داره؟؟؟،،

سلام خوبید؟

خیلی وقته ننوشتم.راستش اینقدر شلوغ پلوغم که اصلا گذر روزا رو نمیفهمم.مخصوصا این چند روزه که ننوشتم واقعا شلوغ بود دور و برم.مسلما نمیرسم جزء به جزء بگم ولی حالا تا جایی که بشه براتون تعریف میکنم.

فعلا سام خوابیده و با من کاری نداره.

خب اون چند روز تعطیلی رو رفتیم شمال.سه شنبه صبح زود راه افتادیم.چون من و شوهری جفتیمون از ترافیک تا حد مرررررگ متنفریم!واسه همین موقعهایی که چند روز تعطیلیه و میدونیم جاده های شمال میترکه از تعداد ماشینها،ما سعی میکنیم یه روز زودتر یا دیرتر بریم و برگردیم که به ترافیک نخوریم.

سه شنبه صبح زود راه افتادیم و دماوند رفتیم صبحونه املت و سوسیس تخم مرغ خوردیم با چایی نبات!!!!ساعت ده رسیدیم خونه مامان اینا و اونجام صبحونه خوردیم.کلا هوای شمال و حال و هوای خونه پدری،اشتهای آدمو چند برابر میکنه.

واسه ظهر داداش بزرگه و زن و دخملشم اومدن و پیش هم بودیم.خبردار شدم که خواهرم اینام فردا میان.

فردا ظهرش خواهرم اینا اومدن و دیگه جمعمون جمع شد.ولی طبق معمول مامان به محض دیدن خواهرم،صد و هشتاد درجه چرخید!!!یعنی وحشتناک تابلو رفتار میکنه.اگه تنها پیشش باشی مدام دور و برت میچرخه و قربون صدقه میره،ولی به محض اینکه من و خواهرم باهم باشیم،طوری رفتار میکنه که انگار اصلا ما رو نمیبینه و فقططططططط دور و بر خواهرم و شوهرشه!!!عجیبه!واقعا رفتارش برام عجیبه!حالا من هیچی،میگم دخترشم و ندید میگیرم.ولی با شوهری هم همین رفتارو میکنه.یعنی با شوهرخواهرم مثل پرنس رفتار میکنه و با شوهری مثل دشمنش!!!چنان بداخلاق باهاش حرف میزنه و رفتار میکنه که آدم انگشت به دهن می مونه!

خلاصه که این چند روز که اونجا بودیم بدجور رفتار مامان رو مغزم بود!حالا خوبه دختر دلسوزه و مهربونه و اونی که همیشه حواسش بهش هست منم!خواهرم همیشه اولویت خودش بوده که اتفاقا خوبم هست.یعنی همیشه علنی هم بهشون گفته و تو رفتارشم نشون داده که راحتی و آسایش خودش و همسرش کاملا مقدمه بر مامان اینا.نمیخوام بگم این بده ها!اتفاقا کاملا هم درسته.ولی ازین میسوزم که منه بیچاره همیشه کنارشون بودم و هروقت ناراحتی یا مشکلی داره اول از همه به من میگه و منه بیچاره رو درگیر میکنه و حتی خواهرم اصلا نمیفهمه،اونوقت موقع خوشی و دورهمی، من میشم اخی، و اون نور چشمی!!!!بابا ولی هیچوقت اینجوری نیس.کلا یکنواخت رفتار میکنه!البته که شدیدا دختریه و همیشه هم میگه اول دخترام دوم دخترام سوم دخترام بعد پسرا!!!!خخخخخخ

البته خداییش هیچی از محبت و کمک به پسرا کم نمیذاره.واسه همین هیچوقت ازش ناراحت نمیشن.

ولی جدای از این رفتارای مامان بقیه چیزا خیلی خوب بود و خوش گذشت.پاییز حیاط بابا اینا رو خیلی خوشگل کرده بود.بارونم روز آخر اومد و دیگه عااااالی شده بود.داداشم اینام خونه جدید خریده بودن که با شوهری یه سر رفتیم خونه شون.خیلی قشنگه.کلا تعطیلی خوبی بود.برگشتنی هم که تو جاده برف بود و کلی عکس گرفتیم.جمعه صبح برگشتیم تهران.

روزایی که اونجا بودم با مامان خیلی عادی رفتار کردم و چیزی نگفتم که تعطیلات خراب نشه.البته پنجشنبه بعدازظهر خیلی به شوهری اصرار کردم که برگردیم تهران و خب مامان حدس زد که ناراحتم.ولی اصلا به روی خودش نیاورد و اصرار واسه موندن نکرد‌.تازه اون یکی دوباری هم که گفت چرا میخواید برید و بمونید و این حرفها،با بداخلاقی و دعوا گفت!!!!

خونه که اومدم به مامان تو تلگرام یه پیام بلند بالا دادم و همه حرفهامو در آرامش بهش زدم.گفتم مادرمه و تاج سرم،ولی اگه بخواد با شوهرم اینجوری رفتار کنه،دیگه پامو خونه اش نمیذارم.خیلی چیزا گفتم و سعی کردم لحنم از پشت کلماتم آروم باشه تا به دور از عصبانیت بخونه و شاید باعث بشه یه کم به رفتارش فکر کنه!به شوهری هیچ چی نگفتم.نه از ناراحتیم از مامان و نه از پیامی که دادم.اون بنده خدام اصلا چیزی از فتارای مامان به دل نگرفته بود.تو راه که میومدیم رفتیم اکبرجوجه خوردیم.شمال که میرید حتما به یکی از شعبه های رستوران اکبرجوجه برید.خیلی متفاوت و خوشمزه است.من که خیلی دوس دارم.حتی ساشا هم با اینکه اهل گوشت و مرغ نیست،ولی اینو دوس داره.

شنبه شوهری نرفت سرکار چون سام واکسن دوماهگیشو باید میزد.بردیمش مرکز بهداشت و واکسنشو زد.بعدم بردیمش پیش متخصصش که بپرسیم کی بیاریمش واسه ختنه.که گفت همین الان براش انجام میدم!!!گفتم اخه تازه واکسن زده.اذیت میشه بچه!گفت اتفاقا بهتره.چیزی متوجه نمیشه و تا یکی دو روز دیگه هم تب و بی حالی واکسن و هم درد ختنه اش از بین میره!خلاصه که دل و زدیم به دریا و دادیم ختنه اش کرد!البته ساشا رو چهل روزگیش ختنه کرده بودیم.اینو ولی چون تا همین دو سه هفته پیش درگیر زردیش بودیم،یه کم طول کشید.بعدم اومدیم خونه.

دیروز صبح شوهری ماموریت رفت تبریز و شب برگشت.شیش ماه آخر سال که میشه کارشون خیلی فشرده میشه.

چون پنجشنبه شمال بودیم و نشد که برم شرکت،با دوستم هماهنگ کردم که امروز برم.البته شوهری کار داشت و گفت حتما باید برم شرکت.دوستم گفت سام رو با خودت بیار،من نگهش میدارم.هیچی دیگه،صبح که ساشا رو راهی کردم مدرسه،حاضر شدم و سام رو هم آماده کردم و گذاشتمش تو کریر و رفتیم شرکت.سام طبق معمول تو ماشین خوابش برده بود.دوستم بردش تو اتاق خودش و شیرشم دادم بهش که اگه بیدار شد بده بهش.البته خودمم همون اطراف بودم و مدام بهش سر میزدم.با بقیه همکارام آشنا شدم.دوستم گفته بود که با سام میرم واسه همین مدیر شرکت و رئیس حسابداری اومدن دیدن سام و کلی هم ازش تعریف کردن و باهاش بازی کردن.رئیس حسابداریمون خودش تازه بچه دار شده و واسه همین دلش غنج میره واسه بچه.آخرم بچه رو بیدار کرد!!!یه نیم سکه هم از طرف مدیر و همکاران بهم هدیه دادن.دستشون درد نکنه.اصلا توقع نداشتم.خب تازه یک هفته است که میرم سرکار.ولی خب لطف کردن و منم ازشون تشکر کردم.

تند تند کارا رو با همکارا انجام دادیم و چک کردیم و تحویل دادم و کارایی که باید با خودم میاوردم رو هم آماده کردم و آوردم.

ظهر دوستم گفت بریم ناهار بخوریم و منم بعدش میخواستم بیام خونه.ولی سام یه کم بی قراری میکرد.گفتم برم خونه بهتره.فقط بستنی گرفتیم و تو همون ماشین خوردیم.شیرینی پخ پخ سام!دوستمم واسه سام یه دسته کلید رنگی رنگی جغ جغه ای و یه چشم نظر گردنی گرفته بود و واسه ساشا یه چرتکه!حالا باید تو نت سرچ کنم طرز کار با چرتکه رو.کلاسهاشم هستش‌.من یه چیزایی میدونم ولی دقیق نمیدونم چطوری باهاش کار میکنن.یاد بگیرم که به ساشا هم یاد بدم.

دیگه اومدم خونه و سر راهم واسه ساشا پیتزا گرفتم.خودمم فعلا گشنم نیست و بعدا یه چی درس میکنم و میخورم.

صبح این پستو شروع کردم و تا وسطاش نوشتم.آخه از ساعت پنج که داروی سام رو دادم و شیرشو دادم دیگه نخوابیدم و یه کم کارامو جمع و جور کردم و بعدم یه کم از پستو نوشتم.بقیه اش رو هم وقتی برگشتم نوشتم.البته بقیه روزام واسه اینکه بتونم به همه کارا برسم،معمولا پنج و نیم،شیش بیدارم.چون یکی دوبار امتحان کردم ببینم میشه آخرشب کارامو تکمیل کنم ولی دیدم نمیشه!دیگه از نه،ده شب به بعد باطریم تموم میشه و به زور خودمو تا آخرشب نگه میدارم.سامم شیر آخرشو ساعت یازده میخوره و تا بخوابه یازده و نیم میشه!!خیلی هنر کنم،نیم ساعتی رو با شوهری میشینیم و بعدش دیگه از هوش میرم!

از وقتی اون پیامو به مامانم دادم هیچی نگفته.نه زنگ زده و نه پیام داده.البته تو گروه خانوادگی تلگراممون تبریک گفت بابت ختنه سام.ولی مستقیم با خودم هنوز حرف نزده.مشکل اینجاست که ازین طرف بهش گفتم که نمیخوام اونجا بیام و ازونطرفم شوهری پنجشنبه یه کاری شمال داره و صبح میره و غروب برمیگرده و این وسط میره خونه مامانم اینا!!!!خب از هیچی خبر نداره!

از یه طرف خب ضایع است هنوز یک هفته از حرفام نگذشته و اینکه گفتم نمیایم و این حرفها،شوهری بره اونجا.البته که قهر نیستم و تو نظرم نیست که نرم.ولی حداقل نمیخواستم به این زودیا بریم تا لااقل یه کم حرفامو جدی بگیره!!!

از طرفی هم میترسم فکر کنه شوهری در جریان گله هایی که به کردم هست و بخواد با شوهری صحبت کنه و مثلا توضیح بده یا حالا ناراحتیشو ابراز کنه و ازین حرفها!!!!

نمیتونم به شوهری حرفی بزنم.چون وقتی اون به این رفتارها واکنش نشون نمیده و حالا براش مهم نیست،نمیخوام حساسش کنم و ازین به بعد رو تمام رفتارهای خانواده ام زوم کنه و حساس بشه!

به مامانمم که اصلا نمیخوام از رفتن شوهری حرف بزنم و بگم که در جریان نیست!

هیچی دیگه!گند زده شد به اون سیاستی که از خودم نشون داده بودم!!!!خخخخخخ

دیشب به شوهری میگفتم خب بذار هفته بعد برو!میگفت واسه شب یلدا برم؟؟؟

از من بدشانس ترم سراغ دارید؟من که ندارم!اووووووووف

بگذریم!باید بگذره تا ببینم چی میشه!چون کاری جز نگاه کردن به اتفاقات پیش رو نمیتونم انجام بدم.فقط امیدوارم اوضاع از اینی که هست خرابتر نشه!راستشو بخواید ضایع شدنه خودمو به حرف زدن مامان با شوهری ترجیح میدم!مخصوصا اینکه اینجور مواقع مامان از دره طلبکار درمیاد و اون میشه شاکی و گله گذار!!!بعدم شروع میکنه از کارایی که کرده میگه و ناراحت و عصبانی میشه از اینکه من چیکار کردم که اینجوری فکر میکنید و این حرفها رو میزنید و ازین حرفها!اینو میگم چون مشابهش رو زیاد داشتیم.

سعی میکنم بهش فکر نکنم و بذارم بگذره.ولی از من به شماها نصیحت،فرق گذاشتن بین بچه ها بدترین کاریه که میتونید بکنید!عشق و علاقه پدر و مادر به بچه هاشون انکار نشدنیه.پس با این کارا خرابش نکنید!

پاشم برم که هزااااار تا کار دارم.

میدونید که نسبت به غلط املایی تو متنها خیلی حساسم و بدم میاد.واقعا ناراحت میشم وقتی میبینم کسی همین زبون مادریشم بلد نیست درست بنویسه و براش مهم نیست.ولی اگه دیدید یه وقت تو پستهام غلطی وجود داره،ببخشید.از روی بی سوادی نیست،چون تند تند تایپ میکنم ممکنه پیش بیاد.جملاتم اگه پس و پیش میشه و از هم گسسته است،بازم ببخشید.نمیشه پستهای به این بلندی رو یکسره بنویسم و معمولا وسطاش چندباری بلند میشم و میرم و دوباره میام ادامه اش رو مینویسم!خلاصه که ظاهر و باطن همینه دیگه!:چشمک:

مواظب خودتون باشید

کامنتها رو به زودی تایید میکنم

دوستتون دارم

بای

نظرات 8 + ارسال نظر
فرشته 12 - دی‌ماه - 1396 ساعت 02:58 ب.ظ

سلام
بعد مدتها اومدم اینجا از اینکه مثل همیشه پرانرژی هستین لذت بردم تولد پسرگلتون رو هم تبریک میگم قدمشون مبارک باشه انشالله کلی حال خوب بهم تزریق شد واقعا شما انرژی مثبت دارین
موفق باشین

فری خانوم 24 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 04:59 ب.ظ http://656892.blogsky.com

سلام عزیزم
حق داری ناراحت باشی ... منم گاهی اوقات دلم میگیره و حس میکنم مادرم بین من و خواهرم فرق مبزاره ولی دامادها رو نه ... به نظرم بی فایده ست .... نمی تونی چیزی رو تغییر بدی بهتره بپذیری و کنار بیای و واست اهمیتی نداشته باشه .. البته سخته ولی میشه ... فقط همسرت رو نذار متوجه بشه ... انشالله که برنامه رفتن همسرت جوری پیش بره که چیزی از این قضیه متوجه نشه چون مردها خیلی زود حساس میشن...

آرزو 23 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 08:35 ق.ظ

سلام عزیزم.نمیخوام دخالت کنم اما من اگه تو همچین شرایطی بودم به همسرم جریان رو حداقل سر بسته میگفتم.که اگه مامان جریان رو گفت شوک نشه اینو گفتم چون مامان من هم دقیقا همینجوریه امیدوارم ناراحت نشده باشی عزیزم

سمیرا 22 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 02:38 ب.ظ http://s64.blogfa.com

گاهی وقت ها با خودم میگم:کاشکی بد بودم تا مامانم یه کم بیشتر

قدرمو میدونست

میدونی مهناز جون کاملا میفهممت...من و تو و امثال ما ها چونکه خیلییی

وابسته ایم به مامانمون و خیلیییی هم دوسشون داریم و دلسوزیم

توقع نداریم تبعیضی هم بینمون باشه...حالا مفصله یه پست مینویسم

بازم درموردش..دلگیر میشم اینروزا مهناز..خیلییی دلگیررر از همشون

که ازارم میدن با کاراشون

سارا 22 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 12:20 ق.ظ

سلااااااام
بابا پس کجاییی دلم برات آب شده بود
آخیییییی پخ پخ سام مبارک...خوب خداروشکر خوش گذشت شمال خوب کاری کردی مطرحش کردی با مادرت ولی حالا چرا همسرت به این زودی میره شمال ای بابا گاهی وقتا آدم ضایع میشه بد جورررر ولی در کل آدم حرفشو بزنه بهتر از خود خوریه والا مهناز من روز پنجشنبه از طرف پدر همسرم مورد قضاوت خیلی بی اساس شدم یعنی کل خاندانو ریخت به هم منطقشو درک نکردم چرا این کارو کردولییییی اصلا با همسرم مطرحش نکردم از خودمم تعجب میکنم این همه ریلکسی یعنی الان من برنده هستم یا اونااحساسم اینه همسرم خوشحاله در موردش حرفی نزدم نخواستم زندگیمو کوفت کنم بخاطر اونا خدااایشم خیلی اعصابم راحته ولی چرا آخه اینطوری با زندگی بچه هاشون میکنن
مهنااااازززز عاشقتم پرفکت خانم و مرتب و بینظیر و بهترین دوسسسسستتتتم

مامان طلاخانوم 21 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 03:36 ب.ظ

سلام مهناز جان
کشتی که مارو .صدبار اومدم فقط پست قبلیتو دیدم .میدونم هم با نوزاد ادم وقتش کمه و نمیرسه به پست گذاشتن واسه همین فقط میومدم اینجا بببینم پست جدید گذاشتی یانه
ختنه اقا سام ما هم مبارک باشه.انشالله زودی خوب بشه
متوجه ام چقد تبعیض بین بچه ها بده .درک میکنم
بازم شکر که تعطیلات خوبی بوده براتون.همیشه به شادی عزیزم
مواظب خودت و نی نی و ساشا جون ما باش

مامان روژین 21 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 02:58 ب.ظ

دلم واسه وبلاگت تنگ شده بودمرسی بابت وقتی که میذاری،حسابی دوروبرت شلوغ بودکارتم اضافه شده،خداقوت انشالله تنت سالم باشه وهمیشه همینجوری پرازانرژی باشی،کارخیلی خیلی خوبی کردی به شوهرت چیزی نگفتی مسلماتومیتونی کناربیای ویادت بره ولی شوهری حساسترمیشه،فکروخیال شمال رفتنم نکن هرچه پیش آیدخوش آید

بانک کتاب 21 - آذر‌ماه - 1396 ساعت 01:58 ب.ظ http://arvinbook.com

ممنون که هستید
خیلی جالب بود

خواهش میکنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.