روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

ادامه خاطرات گذشته...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گذشته...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باشگاه

سلام عزیزان,خوبید؟امروز صبح ساعت هشت,طبق معمول ساشا بیدارم کرد!این بشر اگه نصفه شبم بخوابه,باز صبح زود بیدار میشه!!!خلاصه بیدارم کرد و چون دیشب دیر خوابیده بودم و یه سره هم خوابای بد دیدم,سرم خیلی سنگین بود.به زور چشمامو باز کردم.با یه لبخند خوشگل نگام میکرد و گفت,سلاااااام مامان جون خوشگلم!!!صبح بخیر!(این شیرین زبونیای جیگرم مال وقتیه که چیزی ازم میخواد!!!البته خداییش همیشه شیرینه')بغلم کردمش و یه بوس محکم از لپاش کردم و گفتم صبح بخیر عسلکم.چرا زود بیدار شدی؟گفت:آخه من خواب دیدم باید برم سی دی مو نگاه کنم,وگرنه سرم درد میگیره!!!!جل الخالق...این بچه ها نمیدونم این حرفها رو از کجاشون میارن!گفتم,باشه برو ببین,ولی من میخوام بخوابم.خلاصه رفت اتاقش و نشست به سی دی نگاه کردن.چشمامو بستم تا بخوابم,ولی خوابم نبرد.متنفرم از روزایی که با سردرد و کلافگی از خواب بیدار میشم.چند شبه خوابای بد میبینم...ایشالله که خیره!تا ده همینجوری تو تخت بودم و اصلا حال بلند شدن نداشتم!تا اینکه بالاخره شیطون رو لعنت کردم و خودم رو کشون کشون بردم تا دسشویی و دست و رومو شستم و مسواک زدم تا یه کم سرحالتر شدم.ساشا رو صدا کردم و گفتم,چی میخوری واسه صبحونه؟و طبق اکثر روزا,گفت,نون و پنیر!هرچی دیگه رو بهش پیشنهاد دادم,بلکه وسوسه بشه و بخوره,ولی گفت,فقط نون و پنیر.کلا صبحانه خور نیست زیاد و اگرم بخوره فقط چندتا لقمه نون و پنیر میخوره.صبحونه شو دادم و یه کم اتاقها رو مرتب کردم که البته مرتب بود.بعد موزیک گذاشتم و یه نیم ساعتی هولاهوپ زدم.رفتم دوش گرفتم. و رفتم تو آشپزخونه سر غذا.اول پیاز نگینی کردم و تفت دادم.لپه رو پخته بودم,با پیاز تفتش دادم و گوشت چرخکرده رو اضافه کردم و رب رو هم اضافه کردم و هم زدم و درش رو گذاشتم تا گوشتاش بپزن.برنج رو هم گذاشتم رو گاز و جوش که اومد,درش رو برداشتم تا آبش خشک بشه.(من همیشه غیر از مواقعی که مهمون دارم,برنج رو کته میذارم)آب برنج که خشک شد,سس گوشتی رو باهاش مخلوط کردم و گذاشتم دم بیاد.رفتم نشستم به کتاب خوندن.ساعت یک و نیم بود,قیمه پولوم آماده بود.ساشا رو صدا کردم واسه ناهار.اومد,نشستیم ناهارو خورد.خودم گشنم نبود.یه فنجون چای سبز و دارچین با شکلات تلخ خوردم.ساشا بعده ناهار,گرفت خوابید و منم تی وی رو روشن کردم که دیدم فیلم دهلیز,تازه شروع شده,یه کمش رو دیدم و ناهارم رو خوردم.زنگ زدم واسه شوهری و سر یه مسأله ای باهاش بحثم شد و بدون خداحافظی قطع کردم!کلافه بودم,بدتر شدم.چقدر این روزایی که پره از انرژی منفی بده!حوصله فیلم دیدن نداشتم و خاموش کردم و رفتم کنار ساشا دراز کشیدم ولی با اینکه خوابم میومد,نخوابیدم.آخه بعدازظهرا که میخوابم,خیلی کسل میشم.ساعت چهارو نیم ساشا بیدار شد.یه کم باهم کشتی گرفتیم و بازی کردیم.بعدش حاضر شدیم و آوردمش باشگاه.الانم داره تمرین میکنه و من دارم واسه تون مینویسم.اگه یه روز وقت کنم,براتون از ماجراهای ازدواجم و تنشها و اصطکاکهام با خانواده شوهری مینویسم!البته خیلی طولانیه و باید کم کم تو چندتا پست بنویسم.امیدوارم بتونم از همراهیتون استفاده کنم.فعلا بای

اولین یادداشت

سلام ,امروز اولین روزیه که دارم وبلاگ مینویسم و ازین بابت خیلی خوشحالم.نوجوون که بودم,همیشه دفتر خاطرات داشتم و خاطرات روزمره خودمو توشون مینوشتم.الانم همه شونو دارم و هرازگاهی میخونمشون و یاد اون دوران خوش میفتم.دوس دارم بتونم دوستای خوبی اینجا پیدا کنم تا تو مشکلات و تنهاییام,همراه و یاورم باشن.یه خلاصه ای از خودم براتون میگم.مهناز هستم,سی سالمه و یه پسر پنج ساله دارم.زندگی متأهلیم با فراز و نشیبهای خیلی زیادی همراه بوده و هست.ضربه های بدی از خانواده همسرم خوردم که التیام پیدا نکرده.خانواده ام شهرستان هستن و خودم تهرانم.اینجا تنهام و دوستی ندارم.هیچوقت دلم نخواسته از ناراحتیهام پیش خانواده ام و فامیلام بگم.اصلا واسه همین وبلاگ ساختم تا بتونم اینجا حرفام رو بنویسم و از کمکها و راهنماییهای شما عزیزان استفاده کنم.پیشاپیش دستای گرمتون رو میفشارم.