روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

اولین پست از شمال

سلام به روی ماهتون.بازم همین اول ازتون بابت محبتهاتون و کمکهاتون ممنونم و یه تشکر ویژه دارم,از همه اون خاموشای عزیزی که به حرفم اهمیت دادن و روشن شدن.اینم واسه همه تون

این پست رو از,شمال میذارم و هوا به طرز وحشتناکی,خوبه!!!!یعنی هوای شمال رو نمیتونید ازین بهتر تصور کنید.واااااقعأ عالیه.البته یه مناطقی بارون شدید میباره,ولی سمت ما خیلی خنکه و دیروز یه نم نم بارونی میومد و بهشت شده بود هوا....

از جمعه صبح بگم که پنج بیدار شدیم و جمع و جور کردیم و پنج و نیم حرکت کردیم.چهل دقیقه بعد با پسرخاله و خانمش,همو پیدا کردیم و  سوارشون کردیم و راه افتادیم.توراه کلی حرفزدیم و خندیدیم.جاجرود یه نونوایی  تافتوتی داره که خیلی معروفه.یعنی اکثرأ میشناسنش اونایی که شمال زیاد میرن و مام همیشه ازش نون میگیریم و اون روزم خیلی  شلوغ بود.چندتا نون گرفتیم و پنیر و گوجه و  خیار و تنقلاتم خریدیم و یه جعبه شیرینی هم  داشتیم.رفتیم دماوند,یه جا نشستیم و صبحانه  رو خوردیم و حرکت کردیم.تو راه یکی دو جا هم وایسادیم و عکس گرفتیم.ساعت یازده رسیدیم و پسرخاله اینا رو پیاده کردیم و خودمونم ارمدیم خونه بابا اینا .نشستیم و چه حال خوبی داره خونه پدری!یعنی آدم واردش میشه,انگار از همه دنیا رها شده....

داداش وسطیه یه تردمیل خیلی حرفه ای خریده بود که یه ساعت بعد,نصاب اومد و نصبش کرد و یه خورده روش پیاده روی کردیم.داداش بزرگم و خانمش هم اومدن و خلاصه که خیلی خوب بود هوا هم که عااااالی بود.مامان و بابام روزه بودن.واسه افطاری حلیم و فرنی درست کرده بود و واسه شامم کوفته داشتیم که جاتون خالی خیلی خوشمزه شده بود.شبم که گفتش,فردا عیده و من از اینجا بهتون تبریک میگم.مخصوصأ روزه دارای عزیز.ایشالله نماز و روزه هاتون قبول باشه.

فیلمها رو دیدیم و شب ساعت سه خوابیدیم!

صبح ساعت نه بیدار شدیم و صبحونه خوردیم.شوهری گفتش,بریم خونه بابام اینا.پا شدم حاضر شدم که زنگ زدن و خواهرم اینا اومدن.یه نیم ساعتی نشستیم و رفتیم سمت خونه مادرشوهر عزیز!!!!!

وقتی رسیدیم پدرشوهرم دم در بود و خواهرشوهر اینام,اون طرف خیابون تو ماشین منتظرش بودن.گویا مادر مادرشوهرم مریض بود و بیمارستان بود و مادرشوهر پیشش بود و الان همه داشتن میرفتن که اونو مرخص کنن و مادرشوهرم بیارن!!!!همون دم در با پدرشوهر حال و احوال کردیم و گفت,بیاید بریم بالا,شما بموتید,ما میایم.ولی گفتم,نه.ما میریم خونه برادرشوهری که بچه اش دنیا اومده,بعدأ میایم خونه تون.خلاصه اول یه پنج دقیقه ای رفتیم بالا خونه پدرشوهرم.خودشم اومد برادرشوهر بزرگه خونه بود و طبق معمول دراز کشیده بود و داشت تلویزیون میدید.مارو که دید اصلا بلند نشد و همونجوری سلام کرد که اصلأ تعجب نداشت!گفته بودم بهتون که روابط عمومی و ادبش در حد فقره مطلقه!!!!شوهر خواهرشوهرم و پسرش هم اومدن و خود خواهر شوهر,تو ماشین نشست و نیومد!

خلاصه یه پنج دقیقه ای نشستیم و رفتیم در روبرو خونه برادرشوهر!

پدرزن و مادرزنشم از دوماه پیش,همچنان خونه شون بودن!!!!کلأ اینا یه ماه میرن خونه خودشون و دو ماه خونه دخترشونن!!!!حالا مامان بابای من سالی دو شبم به زور میان!بگذریم.  ....

رفتیم حال و احوال و جاری تو اتاق بود.بچه رو آوردن و دیدیم و تبریک گفتیم و جاری,ده دقیقه بعد اومد!!!!!چند دقیقه ای نشستیم و جاری بچه رو گرفت و به بهونه شیر دادن,باز رفت تو اتاق.دوس نداشتم اونجا بمونم,از طرفی هم دوس نداشتم برم خونه پدر شوهر و ریخت اون یکی رو بینم!

به شوهری گفتم,تا داداشت اونور تنهاست,برو و باهاش خرف بزن.پاشد و رفت.منم همونجا بودم و دیدم از جاری خبری نیست.برادرشوهرم و مامان و بابای جاری پیشم بودن.رو به برادرشوهر گفتم,انگار خانمت خیلی با وسواس ساعت شیر دادن بچه اش رو انتخاب میکنه!!!!!گفت,نه آخه شیر نخوره,لج میکنه.بعدشم گفت,خب تو برو اونور پیشش!!!!گفتم,معمولأ میزبان میاد پیش مهمون و یه کم زد به شوخی و خنده و ماست مالیش کرد.بعد از ده دقیقه شاهزاده خانم تشریف فرما شدن,که من اصلأ نگاشم نکردم.واسه بچه اش گوشواره خریده بودیم,دادم ساشا برد داد و شروع کرد به تشکر کردن که من جوابشو ندادم و فقط,جواب برادرشوهرو دادم.

بعدش حرف پوله شد و برادرشوهر زد به مسخره بازی و منم گفتم,من تا حالا حساب تو رو از خانواده ات جدا میکردم,تازه فهمیدم,تو اگه ازشون بدتر نباشی,بهترم نیستی!!!!

تو و خانمت,تا وقتی پولتونو میخواستید,هر روز با ما در تماس بودید,ولی از وقتی سهمتون رو گرفتید,یکبارم سراغ مارو نگرفتید,یا پیگیر پول ما نشدید.که دستپاچه شدن و تند تند,زن و شوهر,شروع کردن به ماست مالی کردن و توجیه کردن که من گفتم,اصلأ نمیخوام دیگه حرفشو بزنم.اینجام اومدم فقط به خاطر تبریک تولد بچه تونه,وگرنه راجع به پول هیچ حرفی ندارم!بعدم بحثو عوض کردم و یه کم از چیزای دیگه حرف زدم و پاشدن رفتم ببینم شوهری حرف زده یا نه.دیدم رو مبل روبروی داداشش که همچنان درازکش بود,نشسته و سرشو گرفته تو دستاش.صداش کردم,سرشو آورد بالا و گفت,بریم!!!!

پاشدیم,خداحافظی کردیم و ساشا رو گرفتیم و اومدیم خونه مامانم.شوهری گفتش,تو عمرم آدم به این بی منطقی ندیدم!پول همه رو داده,حتی پول مامانمو که یه زن خونه داره و نیازم نداره,داده و مال منو نمیده.میگه دو میلیون از پولتو دادم به بابا!!!زنگ زده به باباش,میگه واسه چی دو تومن از پول منو گرفتی؟میگه,بهم بدهکار بودی!پرسید,کی؟واسه چی؟

میگه,از قبل,بودی,تو یادت نیست!!!!!!!

شوهری هم برگشته بهش گفته,فرضأ که بدهکار بودم,مگه من صغیرم یا کم عقلم که شما سرخود از پول من برداشت میکنید,بدون اینکه بهم بگید.به من پولمو میدادید,خودم اگه بدهی داشتم,میدادم!!!!ولی واسه آدمهای بی منطق و نفهمی مثل اینا این حرفها معنی نداره!

خلاصه,سرتون رو درد نیارم,برگشتیم خونه مامانم و شوهری گفتش غروب که مامانم اینا اومدن,میرم و باهاشون حرف میزنم....خودشم میدونه بی فایده است,ولی بازم داره دست و پا میزنه!

ناهارو خوردیم و رفتم حموم و خوابیدیم.برنامه چیدیم,غروب بریم خزرشهر و جاده کناره!شوهری گفت,من نمیتونم بیام و باید برم اونجا حرف بزنم.تو برو باهاشون.غروب شوهری رفت و ما هم ساعت هشت راه افتادیم که بریم.زنگ زدم,گفتم ببینم اگه شوهری کارش تموم شده,اونم باهامون بیاد,که گفت,از وقتی اومده,مامانش خوابه و بابا و داداششم بیرونن و هنوز حرف نزده!!!!!!

خلاصه رفتیم و جاتون خالی,خیلی خوش گذشت.البته من ذهنم اینقدر درگیر بود که زیاد نمیتونستم,بی خیال باشم و تفریح کنم.ولی به هر حال خوب بود.ساعت حدود یک اومدیم خونه و تازه رسیده بودیم که شوهری هم اومد.خیلی خیلی ناراحت بود!هیچی ازش نپرسیدم و گفتم بذار آروم بشه,بعدأ.با بچه ها کلی گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم و دیگه آخرش,شوهری روحیه اش بهتر شده بود!

موقع خواب رفتیم تو اتاق و ازش پرسیدم چی شد؟حوصله و اعصابشو ندارم که براتون بگن,چیا گفته و چیا شنیده.فقط اینقدری بگم که دعواشون شده و هرچی تونستن بهش گفتن و آخر سرم برادرش گفته,اصلأ ازت خوشم نمیاد و دوس ندارم پولتو بدم.برو شکایت کن!!!!!!مامانشم گفته,اینقدر داداش بیچاره تو سر دوزار پول حرص نده!!!!!!باباشم که اون دو تومنو گرفته بود و بهش میگفت,چقدر عجله میکنی,حالا هروقت تونست میده دیگه!!!!!!!!!!

منطقشون تو حلقم!!!!!

هیچی دیگه نگفتم و فقط خوابیدیم!

دیگه اصلأ نمیدونستم چی بگم!صبح بیدار شدم دیدم ساشا بیدار شده و رفته اون اتاق پیش مامانم.شوهری هم بیدار بود.رفتم بغلش و تا اومدم حرفی بزنم,گفت,تو رو خدا هیچی نگو!نمیخوام راجع بهش حرفی بزنم!با داداشم کاری ندارم,ولی اونا هرچقدرم بد باشن,مامان و بابامن و نمیتونم قیدشون رو بزنم!نمیدونم,شاید حق داره....هیچی نگفتم و فقط بغلش کردم.

میدونم وقتی میگه نمیشه قیدشون رو زد,یعنی باید بریم خونه شون!باید بریم,ولی دلم ازشون چرکینه و نمیبخشمشون!به شوهری هم گفتم و چیزی نگفت!

بعد از صبحانه,رفتیم تو حیاط و ساشا و شوهری و بابام داشتن فوتبال بازی میکردن که باباش بهش زنگ زد و گفت,ما اومدیم جنگل فلان جا,شمام بیاید,میخوایم کباب درست کنیم!!!!!!

یعنی این خانواده به طرز فاجعه باری بی رگ و بی غیرتأ.امروز همدیگه رو میشورن و میبندن به فحش و بد و بیراه,یه ساعت بعد,همچین رفتار میکنن که انگار نه انگار,چیزی شده!

ایندفعه هم همینجوری بود.شوهری گفت,ما نمیایم,کار دارم!بعدشم خداحافظی کرد و قطع کرد.بعد پدرشوهر  به گوشی من زنگ زد!گفتم,من واقعأ نمیفهممتون.پولمونو که پسرتون خورده و یه لیوان آبم روش,شوهرمم که دیشب بستین به توپ!حالا چی میگین؟میگه,اینا رو ولش کن,بیاید کباب بخوریم!!!!!!!!خداحافظی کردم و قطع کردم,چون واقعأ حرفی نداشتم که بزنم!

میدونم که شوهری همین بعدازظهر و فردا میگه بریم اونجا و به رومون نیاریم که چیزی شده!

خسته ام....فکرم خسته است....دوس نداشتم دیگه چشمم بهشون بیفته!نمیدونن چه جوری تحملشون کنم!!!!

الان دیگه باید برم,فکرم خیلی درگیره.برام دعا کنید...

برام آرامش بخواید....

همه تون رو دوس دارم و به دوستیتون افتخار میکنم.

بای

نظرات 21 + ارسال نظر
آشتی 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 09:23 ق.ظ

سلام. نمیدونم هنوز شمالی با برگشته ای!!!!!!!!
ایشالا که سلامت باشید.
چه باحال! اونو ول کن، بیا کباب بخوریم!!!!!!! چه راحت می گذرند از اختلافات!

سلام عزیزم.آره برگشتم.
اینجورین دیگه!از بس صبح تا شب دارن همدیگه رو میشورن و میذارن کنار,این چیزا واسه شون عادیه و تعجب میکنن اگه ناراحت بشیم!!!!سیب زمینی که میگن,اینان دیگه!!!!

سارا 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 07:57 ق.ظ

برگشتید؟پست جدید نمیزاری بیا منتظرم

گذاشتم عزیزم

دندون 30 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 01:38 ب.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

مهناز جون واقعا درکشون نمیکنم امیدوارم خدا حقتون رو بگیره و بتونین با آرامش بیشتری زندگی کنین....

مرسی عزیزم.دیگه فقط امیدمون به خداست.از بنده هاش که کاملأ قطع امید کردیم

سپیده مامان درسا 30 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 03:11 ق.ظ

ای وای مهناز جون چی بگم خواهر هنگ کردم از رفتار عجیبشون یعنی چی آخه خودشون خجالتشون نمیگیره از کارهاشون ، بنده خدا همسرت ، مواظب خودت و زندگیت باش دوست خوبم ، ببوس ساشا جون و از طرف من
الهی همیشه بهتون خوش بگذره

راستش سپیده جون,منم بعده این هفت,هشت سالی که عروسشونم,هنوز از رفتاراشون هنگ میکنم و سورپرایز میشم!!!
آره,واقعأ بیچاره شوهری من....
قربونت عزیز دلم!توام درسا جونو ببوس و مواظب خودتون باش.

SamaN 29 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 11:45 ب.ظ http://majidriddel.blogfa.com

لینکم نکردی اگه اومددین نظر بذارین

هنوز وقت نکردم.میام سر میزنم

پریا 29 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 10:04 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

ادرس بده من بیام

اگه تا فردا خودتو برسونی ساری,خودم میبرمت
اگرم بعدأخواستی بیای,برو بابل,خیابون شریعتی,شیرینی سرا
شیرینیها و مخصوصأ بستنیهاش فوق العاده است و خیلیم معروفه.
تت

اتشی برنگ اسمان 29 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 06:27 ب.ظ

خدا رو شکر ک تونستی اروم باشی ب همسرت هم بیشتر از این فشار نیار واقعن ب خودم میگم خب چیکار کنه بنده خدا
خدا جای حق نشسته ایشالا پاداش صبرتونو میگیرید
جاری رو هم خوب اومدی بووووس

مرسی گلم...خدا که حتمأ جای حقه.ببینیم صبر ما تا کجاست....
فدای تو عزیزم!بووووووس

پریا 29 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 06:26 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

برای اکبر جوجه، باید رب انارش خیلی معرکه باشه.
من عاشق رب انار وحشی هستم.
این بار هم خریدیم، هیچ چیزی رب انار وحشی ترش نمیشه، اصلا بی نظیره.

من عاشق بستنی ام، امیدوارم بتونه با بقیه بستنی هایی که خوردم رقابت کنه.

آره دیگه,اصل اکبرجوجه و تفاوتش به رب انارشه دیگه!
تضمین میکنم که رقابت میکنه شدید!

آتوسا 29 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 03:50 ب.ظ

اَه... حرصم در اومد... به نظرم دیگه اصلا با اینا دهن به دهن نشو... مخصوصاً پدرشوهر..
کلا همه میگن مادر شوهر اَل و بَل...
ولی من میگم فتنه اصلی زیر سر پدرشوهره. همیشه.
بقیه دست اونو نگاه میکنن و رفتار میکنن..

نه من باهاشون دهن به دهن نمیشم.
منم حرفتو قبول دارم.مادرشوهر با همه بدیهاش,دشمنیهاشو تو روی آدم میکنه,ولی پدرشوهر,ریز ریز ریشه زندگی آدمو میزنه!
من هروقت با خودم فکر میکنم که کدوم یکی ازین خانواده بدتر از بقیه است و بیشتر بهمون ضربه زده و من بیشتر ازش بدم میاد,به نتیجه نمیرسم!

نیاز 29 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 03:14 ب.ظ

سلام عزیزم
من اصلا بعضی از ادما رو نمیفهمم تا وقتی میشه یه دوستی و صمیمیت بی ریا باشه
چرا باید کلاس بزارن و خودشونو بگیرن
مثلا فکر میکنن اینطوری خیلی کلاس دارن؟

اینا آدمای عقده ای هستن نیاز جون.
عقده همه چیزهایی که نداشتن رو میخوان سر بقیه خالی کنن!
البته نمیدونن که اینجوری فقط خودشون رو حقیرتر میکنن

الهه 29 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 11:27 ق.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogfa.com

سلام ، عیدتون مبارک .... به نظرم جاریتون خیلی کلاس گذاشته و مثلا حالا که بچه دار شده فکر کرده خبری شده ، کار خوبی کردی .. جوابش همین بود .. برای کارهای خانواده همسرتون هم اون ها می دونن که همسرتون بازهم باهاشون رابطه رو حفظ می کنه پس هر کاری دلشون بخواد انجام می دن .. ولی همسرتون بالاخره رویه اشو تغییر می ده و اون ها رو هم تغییر می ده .. بقیه اجرا که خیلی خوبه ... جنگل و تفریح .... به به شمال .... خوش بگذره بهتوون

سلام عزیزم,عید شمام مبارک
آره میخواست قیافه بگیره,بچه شو بهونه کرده بود.در واقع ادبش همینقدره!
دیگه بایدتحملشون کنم دیگه,فعلأ که چاره ای نیس....
من که این چند روز جنگل نرفتم ولی,هوا اینقدر عااالیه کهرهمین که میریم و زیر بارون وسط تابستون قدم میزنیم,بیشترین لذت رو میبریم.جاتون خالی...
س

سحر۲ 29 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 09:55 ق.ظ

عیدت مبارک
مهنااااز چقدررر این خونواده همسرت عجیبند.
ولی واکنشت ب رفتار جاری,یکم هیستریک نبود؟!خواهر منم دو ماهه بچه دار شده وقتی مهمون میاد براش خوپ مجبوره بره تو اتاق برای شیردهی گاهی هم وسطا بچه دل درد میگیره باید بلندش کنی و چن دیقه شیر ندی ک آروم بشه باور کن گاهی پروسه شیرخوردن و آروغ گیری بعدش چهل و پنج دقیقه طول میکشه,ببین ریشه ی این ناراحتیت چیه؟انگار وقتی میرفتی کلا با گارد رفتی و این رفتارش اون زمینه ذهنی رو تشدید کرده.
بازم میگم در مورد پول شما اصلاااا با خونواده شوهرت رودر رو نشو.برو رو مخ شوهرت فقط اونم با سیاست و زبون شیرین ن اینکه تو عرضه نداری,اونقدر بهشون زنگ بزنه و بره بخواد بالاخره میدند.

سلام عزیزم,عید شمام مبارک!
میفهمم چی میگی سحر جون,خودمم بچه دارم,ولی بچه اش اگه واقعأ اینقدر گرسنه اش بود که مامانش مجبور بود بهش شیر بده,خب گریه ای چیزی میکرد!ولی بچه ساکت بود و فکر نمیکنم مشکلی پیش میومد اگه مثلأ ده دقیقه دیرتر بهش شیر میداد.
البته حرفتو رد نمیکنم,منم با ذهنیت منفی رفته بودم و منتظر بهونه بودم!!!
باشه عزیزم,بهش فشار نمیارم,با اونام برخورد نمیکنم.ولی در هر صورت,دیگه به این نتیجه رسیدیم باید قید پولمونو بزنیم!

آوا 29 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 06:22 ق.ظ http://ava-life.blogsky.com

چه خانواده دلسوز و با منطقی....امیدوارم زودتر پولتونو بگیرین تا بهونه ای برای روبرو شدن باهاشون نداشته باشی

آره واقعأ این خانواده نوبرن!
پولو که دیگه قیدشو زدیم,ولی متأسفانه در هر شرایطی مجبوریم باهاشون ارتباط داشته باشیم!!!

پریا 28 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 08:47 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

این ادما هیچوقت محو نمیشن، هیوقت
این تویی که تغییر می کنی و بهتر میشی، اگه این افراد نباشن ما خیلی چیزا یاد نمی گیریم.
ازشون انرژی بگیر و برو جلو، می دونم سخته
خیلی هم سخته
خیلی خیلی سخته
ولی تو از پسش بر میای

من تا الانشم خیلی تغییر کردم پریا.اون دختر نازک نارنجی لوس کجا و این آدم پوست کلفت محتاط کجا!!!
آره,من میتونم....من میتونم....من میتونم..
..ن

پریا 28 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 08:45 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

من دلم هوس مرغ ترش های رستوران شالی رو کرده
خیلی خوشمزه است :)))))))))

آره طرفدار زیاد داره,ولی من مرغ ترش دوس ندارم!!!
عوضش بیا ببرمت,اکبر جوجه جاده بابل تا طعم واقعیه جوجه رو بچشی
بعدشم میریم شیرینی سرا و یه بستنی بهت میدم که مثلشو جای دیگه نمیتونی پیدا کنی!

هم راز 28 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 08:39 ب.ظ

سلاااااااااااام مهناز جون
اول از همه بگم که خوشحالــــــ شدم وقتی پستتون رو خوندم و دیدم که با شوهرتون توی یه گروهید و آقاتون هم خودشون از همون اول پیگیر داستان شدن...(همونطور که میخواستی... و البته نگرانشم بودی)
و در نتیجه خداروشکر که مشکلی بینتون پیش نیومده
بنظرت همین خودش خیلیییییییییی نیست؟
الان بنظرم شوهرتون شرایط روحی آشفته ای دارن ، به روشون نیارید دیگه...چون ممکنه شرمنده بشه بخاطر حرفها و رفتارهای خانوادش و...خب گناه داره....
میگم ازشون پولی که در نمیاد...بیخیال بشید فعلا و خوش بگذرونید...چاره چیه!
مهناز جون...خب منم دلم شمال خواست
خوشبحااااااااااااالتون...مواظب خودتون باشید .
فعلا

سلاااام عزیزم.خوبی؟
آره,خودش پیگیر بود و منم چیزی بهش نگفتم.راس میگی همینم خوبه!!
ای جااااان....پاشو همین الان بیا,قدمت رو چشم.
واااقعأ وسط تابستون,این هوا,این بارون,یه سورپرایز فوق العاده است!جای همه دوستان خالی...م.

shirin 28 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 08:25 ب.ظ http://www.rozegar-khosh.blogfa.com

تو خانواده ها این مشکلات ایجاد میشه . از طرفی راست میگه پدر و مادرشن و نمیشه قیدشون رو زد . زیاد سخت نگیرید . زندگیتون رو به خاطر عدم شعور یه عده تلخ نکنید . به نظرت کسی که درازکش از برادرش و خانمش استقبال میکنه شعور لازمه برای درک مطالب رو داره ؟؟؟؟؟ پی بی خیال
یه دور جای من هم برید زیر بارون

سلام عزیزم.درست میگی,شعور لازم رو نداره.ولی اینکه آدم میبینه همه خانواده شون ازین آدم بی شعور دفاع میکنن,اعصابش خورد میشه!
جاتون خالی الان یه بارون حسااابی داره میاد و هوا خیلی خنکه.یه دورم به خاطر شما میرم زیر بارون عزیزمم

SamaN 28 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 07:59 ب.ظ http://majidriddel.blogfa.com

سلام خوبی وبلاگ زیبایی دارید سفرنامه خوبی نوشتین و تعجب داره شما این فصل سال چند روز بارندگی داره

اگه خواستی بهم سر بزن من شما رو لینک می کنم

سلام.ممنونم.بهتون سر میزنم

پریا 28 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 05:56 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

تو در مواجهه با این جور ادما و مشکلات ۳ راه داری که انجام بدی.
اولیش اینکه اونها بر تو پیروز میشن و شما صحنه رو ترک می کنی، مشکلات رو ترک می کنی و می ذاری لهت کنن.

دومی اینکه تو خودت رو تا سطح اون ادما پایین می اری و مثل خود اونها می شی.

سومی هم اینکه از این افراد و مشکلات انرژی می گیری و این احساس برات پیش می اد که باید بهتر و بیشتر یاد بگیری و عمل کنی.

مواظب خودت باش
زندگی ارزش این جور غصه خوردن ها و اعصاب خوردی هارو نداره.

سخته ازین جور آدما انرژی گرفتن پریا.سرشارن از تنفر و انرژی منفی .اینقدر که وقتی آدم بهشون میرسه,تمام حسهای بد نهفته وجودش,میزنه بیرون!
حاضرم قید صد برابر این پول رو بزنن,ولی این آدمها واسه همیشه از زندگیم محو بشن.حیف که نمیشه!!!!

پریا 28 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 05:36 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

امسال شمال عالی بود
یعنی پنجشنبه کلا بارون می اومد، مام تهرانیای بارون ندیده، همه اش زیر بارون بودیم و خیس می رفتیم هتل
اصلا عالی بود هواش

راستی کجای شمالی مهناز؟

واقعأ هوا عااالیه. مام امروز یه سره تو بارون بودیم و بی خیال مشکلات,کلی حال کردیم.
مازندران,ساری

هیما 28 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 01:52 ب.ظ

واقعا نمیدونم چی بگم مهناز جون . متاسفانه بعضیا بین بچه هاشون فرق میذارن.
ایشالله زندگیت پر از آرامش باشه.

درسته هیما جون,متأسفانه بعضیا اینجورین دیگه!
قربونت عزیزم.منم برات بهترینها رو از خدا میخوام.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.