سلاملیکم خوشگل موشگلا!
به به قالب نو مبارک باشه!البته شما که منو میخونید بیشتر میبینیدش تا خوده من!پس مبارکتون باشه!امیدوارم خوشتون اومده باشه!دیگه دیدم نزدیک ولنتاینه،گفتم قالب جینگیل مینگیلی و خرسی و شاد بذارم تا حالشو ببرید!:چشمک:
خب خوبید؟خوش میگذره؟الهی که خوب باشید و همین الان که دارید اینجا رو میخونید،لبخند رو لبتون باشه!
خب بریم سراغ تعریفی جات.
تا یکشنبه رو براتون گفتم،از دوشنبه و سه شنبه هم صرف نظر میکنم،چون همه اش مریضی و ناراحتی بودش!نمیدونم چرا اون دو روز اینقدر حالم بد بود!نمیخوام بازم این پستم بشه ذکر مصیبت،فقط اینقدری رو بهتون بگم که دوشنبه شب اینقدر حالم بد بود که نشستم پیش شوهری وصیت کردم!!!!حالا نه بحث مال و اموالا!چون چیزی ندارم که بخوام راجع بهشون وصیت کنم!راجع به خودمون و زندگی بعد از من و از همه مهمتر ساشا بهش سفارش کردم و ازش راجع به همه اونا قول گرفتم!!!دیگه شوهری هرکاری کرد بریم دکتر،قبول نکردم.چون حالم اینقدر بد بود و سرگیجه داشتم که اصلٲ نمیتونستم از جام بلند بشم!خلاصه تا نصفه شب نشستیم و واسه اولین بار دیدم شوهری چقدر زیاد ناراحته!خیلی گریه کرد!اصلٲ اشکش بند نمیومد.تا حالا تو این چندسالی که باهمیم،هیچوقت با این حال؛ندیده بودمش.خیلی حرف زدیم!جزئیاتشو نمیگم،فقط کلیاتش این بود که فهمیدم علیرغم همه اختلافات و تفاوتها،چقدر همدیگه رو دوس داریم.واقعٲ تا حالا نمیدونستم اینقدر زیاد همدیگه رو دوس داریم و قلبامون به عشق؛هم میتپه!
حالا نه اینکه فکر کنید الان مثل دوتا مرغ عشق فقط قربون صدقه هم میریم و حرفهای عاشقونه به هم میزنیما!اتفاقٲ همچنان کل کلامون و گیر دادنامون و بحثامون سر جاشه،ولی خب اون شب شاید واسه اولین بار،تمام احساسات شوهری رو بدون هیچ پوشش و هاله ای دیدم و هرچی تو قلبش بود رو انگار به وضوح میدیدم و این خیلی آرومم کرد!خداروشکر....
فرداشم حالم بد بود و شوهری نرفت سرکار.ولی؛خب به وخامت شب قبل نبودم.خودم که حالم خوب نبود،ولی شوهری رفت پیش دکترم و باهاش صحبت کرد و گفتش احتمالش زیاده که اثر داروها باشه.اگه فقط یکی دو روز اول باشه،مشکلی؛نیست،ولی اگه بیشتر از دو سه روز ادامه پیدا کرد،داروها رو قطع کنید و زود بیارش پیش من.
ولی خداروشکر از چهارشنبه،حالم خیلی بهتر شد و اون علائم رو نداشتم.دو روز وحشتناک رو سپری کردم،ولی دوستشون داشتم.انگار یه؛حس عجیبی داشتم.به قول شوهری میگفت،ولنتاین ما است!اون دو روز غیر از آب هیچی نخوردم،تازه اونم بالا میاوردم.واسه ناهار شوهری و ساشا،ازبیرون غذا میگرفتیم و شام رو هم شوهری درست میکرد.
چهرشنبه ولی بهتر بودم و شوهری رفت سرکار.آخر ساله و کارشون تو شرکت خیلی زیاده.واسه همین نزدیک ظهر بهم زنگ زد و گفت احتمالٱ امشب باید شب بمونم.چون تا دوازده،یک شب کارم طول میکشه!گفتم اشکال نداره بمون.همیشه آخر سال،هفته ای یکی دو شب مجبورن بمونن تا کارا رو تحویل بدن.گفت،پس تو چی؟گفتم،خوبم نگران نباش.
البته تا ظهر هنوز بی حال بودم،ولی از بعدازظهر بهتر شدم.
یکی از دوستام که قزوینه و دوست صمیمیمه و مدام تو این هفته با من و شوهری در تماس بود و حالمو میپرسید،زنگ زد بهم و گفت ناراحتم که نرسیدم این هفته که مریض بودی،بیام پیشت!گفتم،این چه حرفیه!آخه خیلی سرش شلوغه.مدیر و عضو هیٱت مدیره یه شرکت خیلی بزرگ و معتبره و خیلی درگیره و سرش شلوغه!
گفتم خوبم،نگران نباش.گفتش فردا صبح تهران جلسه دارم.یکی از دفاتر شرکتشون نزدیک ماست و جلسه اونجا قرار بود تشکیل بشه!یهو گفت،بذار ببینم میتونم کارامو زود جمع و جور کنم و شب بیام پیشت و صبح ازونور برم جلسه!گفتم اتفاقٲ شوهری هم شب نمیاد خونه!گفت،باشه،بهت خبر میدم.
ظهر ساشا رو بردم مدرسه و غروبم آوردمش.حالم خوب بود،ولی احساس ضعف میکردم و توانشو نداشتم کاری بکنم.حتی ظرف غذای ناهار ساشا رو هم نشستم.خودمم که اصلٲ اشتها نداشتم و چیزی نخوردم.
شوهری هم چندبار زنگ زد و حالمو پرسید و گفتم شاید دوستم شب بیاد پیشم که خیلی خوشحال شد.
ساعت شیش و نیم دوستم زنگ زد که من تو راهم و دارم میام.گفتش یه وقت پا نشی شام درس کنی،بذار خودم اومدم یه چی درست میکنیم.گفتم،والله خودمم اصلٲ حسش رو ندارم.فقط پاشدم یه کم ریخت و پاشها رو جمع کردم که البته ساشا بیشترشو انجام داد طفلی.ظرفهای نشسته رو هم شستم.ساعت هشت دوستم اومد و کلی هم خوراکی واسه ساشا خریده بود.
دیگه نشستیم باهم به حرف زدن.بعدم پا شدیم واسه شام چیکن استرگانف و سوپ قارچ درست کردیم.شبم تا ساعت دو بیدار بودیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم!!
خیلی خیلی خوش گذشت.تازه فهمید چقدر دلم واسه دوستای قدیمم تنگ شده.چون از هم دوریم،زیاد همو نمیبینیم و ارتباطمون شده درحد تلگرام و چت و تلفن!بالاخره کسایی که آدم ده پونزده ساله باهاشون دوسته،خیلی خاطرات مشترک باهم دارن و حرفهای زیادی واسه زدن دارن.یه عالمه هم عکس گرفتیم و به یکی دیگه از دوستامونم تو ایمو زنگ زدیم و تصویری حرف زدیم و کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم!
قدر دوستیاتونو بدونید و راحت همدیگه رو آزار ندید و از دستشون ندید.چون واقعٲ دوست خوب نعمته!
دقت کردید،جدیدٲ چقدر رفیق باز شدم؟!یکی بیاد ترمزمو بکشه!:چشمک:
پنجشنبه ساعت هفت پا شدیم و صبحونه رو آماده کردم و دوستم خورد و رفت.منم یه کم دیگه رو تخت دراز کشیدم ولی خوابم نبرد.به شوهری زنگ زدم و براش از دیشب تعریف کردم و گفتش امروز غروب زودتر میام،بریم بیرون دور بزنیم.
بعدش پاشدم یه کم خونه رو مرتب کردم و گفتم بشینم تا وقت دارم دو سه تا خورشت درست کنم.من معمولٱ چند مدل خورشت درست میکنم و تو ظرفهای کوچیک میذارم فریزر و هر روز یکیشو گرم میکنم با برنج واسه ناهار ساشا.چون نمیشه که خورشت رو اونقدر کم و فقط واسه یه وعده ساشا درس کنم.
شوهری هم پریروز گفته بود خیلی وقته قورمه سبزی نخوردیم!
بنابراین،رفتم تو آشپزخونه و تا ساشا از خواب بیدار بشه،من قورمه و قیمه و خورشت بادمجونم رو بار گذاشته بودم و رو گاز داشتن میپختن!البته سیب زمینی و بادمجوناشون همون موقع که میخوایم بخوریم،سرخ میکنم.چون سرخ کردنیها تو فریزر خوب نمیشه و من دوست ندارم.
واسه ناهار ساشا میخواستم ببینم هرکدوم آماده شدنو بدم بخوره که گیر داده بود،من کوکو میخوام!میگفت،اصلٱ حواست هست،من چند ساله کوکو نخوردم؟!!جل الخالق!چند سال!!البته خیلی وقت بود درست نکرده بودم،ولی نهایتٲ چند هفته بود،نه چند سال!
دیگه یه کم کوکو سیب زمینی براش درس کردم و کته هم گذاشتم و بهش دادم خورد.چون پنجشنبه بود،مدرسه هم نداشت.
خودمم نشستم کتاب آنا کارنینا،از لئو تولستوی رو خوندم.البته کتابم قدیمیه و قبلٱ چندباری خوندمش.ولی نمیدونم چرا دلم خواست دوباره بخونمش.آخه از آخرین باری که خوندمش دو سه سالی میگذره.ساشا بعده ناهار کنار شومینه خوابید و منم رو مبل ولو شدم و کتابمو خوندم.بعدم ساعت سه و نیم بیدارش کردم و حاضر شدیم و بردمش آموزشگاه زبان.ساعت پنج کلاسشون تموم شد،شوهری هم رسید و باهم رفتیم بیرون و یه کم دور زدیم و خرید کردیم و برگشتیم خونه.خریدها رو جا به جا کردم و خورشتها رو هم جا به جا کردم.قورمه سبزی رو هم گذاشتم تو یخچال که فردا ناهار بخوریمش.
شب برنامه استیج رو دیدیم.آقا این ساشا عجیب حساسه رو خوشگلی و زشتی آدما!یعنی براش خیلی مهمه آدمها چه شکلین و از آدمهایی که به نظرش زشتن،خوشش نمیاد!!!البته خود منم خیلی به چهره آدمها اهمیت میدم.البته نه اینکه از آدمهایی که خوشگل نیستن،بدم بیادا!اصلٲ.ولی خب چهره آدمها برام مهمه و بهش دقت میکنم!حالا نیس خودم خیلی خوشگلم!!!:پوزخند:
دیگه برنامه رو که میدیدیم هی میگفت این خوشگله و این زشته و ازین حرفها!شوهری هم میگفت،باباجون این مسابقه خوانندگیه و مهم اینه که صداشون قشنگ باشه!ولی میگفت،من نظرم با شما متفاقته!!!!آدما باید خوشگل باشن!
جالبیش اینه که یکی از شرکت کننده های خانم،تپل بودش و ساشا میگفت،ازش خوشم نمیاد،خیلی تپله!!گفتم،به نظرت منم تپلم؟گفت،وااااای نه!تو که مثل ماه میمونی!!!یعنی من مثل خری که بهش تیتاپ داده باشن ذوق کرده بودم و از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم!!!اصلنم به نظرش تپل مپل نیستم انگار!هه هه هه...
خلاصه شب ساعت یک بود که رفتیم رو تخت و لالا....
دیگه نمیرسم واسه امروزم بگم و بمونه ایشالله با روزمره های شنبه،یکشنبه،باهم مینویسم.
ازتون بابت همه دلگرمی ها و حرفهای خوبتون ممنونم.
من اصولٲ آدم کینه ای نیستم و بدیهایی که در حقم میشه رو زود فراموش میکنم.مخصوصٲ اگه از طرف عزیزانم باشه.ولی بی انصافیها و تهمتهایی که بهم زده میشه رو اصلٱ نمیبخشم و فراموش نمیکنم!اینکه کسی بخواد بی دلیل منو متهم کنه و بهم اتهام تظاهر و ریاکاری رو بزنه رو هیچوقت نمیبخشم و قضاوت و تصمیم گیری رو میسپرم به خدا.چون مطمئنم اون بهترین قاضی و داوره و از همه بهتر میدونه هرکی چی تو دلشه و تقاص دل شکستن و آزار همدیگه چیه!
تا مطمئن نشدید،لطفٲ به کسی تهمت نزنید و یه لحظه به این فکر کنید که طرفتون ممکنه چقدر به خاطر این رفتار و برخوردتون اذیت بشه و دلش بشکنه.اونوقت شما میمونید و وجدانتون و جوابی که بالاخره یه روزی باید به خدا بدید .....
دوستتون دارم و واسه همه تون بهترینها رو از خدا میخوام.
الان که نصف روز جمعه گذشته.امیدوارم تا اینجاش بهتون خوش گذشته باشه و عصر جمعه خوبی هم در انتظارتون باشه.
همه تون رو به بزرگی و بخشش خدای مهربون مسپارم.
بووووووووس.....بای
به به خونتو نو کردی. قشنگه. مبارکه. آناکارنینا قشنگه،کلا تولستوی جوری مینویسه آدم از زندگی خوشش میاد. پس درآینده برا عروس میفتی تو دردسر،هی باید بگردی خوشگلشو پیداکنی. البته میتونی یه سر به دختر منم بزنی
قربونت عزیزم.
منم این کتابو دوس دارم.آره تولستوی روون و ساده مینویسه.
عاقا من کاملٲ مخالف ازدواج ساشاهستم!
حالا بذار دخترتو ببینم،شاید نظرم عوض شد!
سلام به به اینجا خونه تکوی کردی
باید یه روز صبح تا شب بشینم بخونم خیلی عقب افتادم
سلام عزیزدلم،خوبی؟خوشحالم که اومدی
آره دیگه گفتم،یه تغییر دکوراسیونی تو اینجا بدم،بلکه روحیه مون عوض بشه!
پس پیشاپیش بهت خداقوت میگم بابت خوندن پشت هم این پستای طولان من
سلام خانوم رفیق باز خخخخخ
مهناز کلی خندیم تو این پستت با نظر ساشا و حرفای شما
الهی همیشه شاد باشین
بهتری الان دوست خوبم ؟
سلاملیکم!میبینی سپیده چقدر بی جنبه ام
خداروشکر که پستم باعث شادیت شده عزیزم.
قربونت برم.آره خوبم
ولنتاینت پیش پیش مبارک... دلم خواست کلی بغلت کنم ....
چطوری عشقم؟!
سلام عززززیزم
چ خوب ک بهتری ...ایشالله ک چیزی نیست گلم ....
ادم وقتی مریض میشه قدر سلامتیشو میدونه ...حتی اگ ی خار بره تو دستش
سلام عزیزم
قربونت برم
دقیقٲ همینطوره!ایشالله همیشه همه سالم باشن و کارشون به دکتر و دارو نکشه!
خوبی مهناز جون ؟ حالت بهتر شد ؟
خوبم عزیزم.
فدات
خودتم ظاهر برات مهمتره مثه ساشا ؟؟
البته اول همیشه ظاهر آدما به چشم میاد و بعد کم کم میفهمی چی به چیه .
میترسم ساشا منو نپسنده
نه اینکه ظاهر برام مهمتر باشه.ولی خب به قول ساشا،آدم باید خوشگل باشه دیگه!
البته چهره آدما،تو برخورد اول و واسه آدمایی که زیاد باهاشون ارتباطی نداری،مهمه و زیاد تو چشم میاد،وگرنه وقتی با کسی آشنا باشی و زیاد ارتباط داشته باشی،مطمئنٲ دیگه ظاهرش اونقدرا اهمیت نداره!
اصل مامان ساشاست که باید بپسنده
دوس دارم ببینم چه شکلی هستی بنفشی
سلام مامان خوشگل ساشا
بهتری گلم؟
خونه نو مبارک
خدا شوهرتو برات نگه داره
همیشه خوش باشی مهناز خانومی
سلام عزیزم،قربونت.
عزیزدلی نیازجووون
خداروشکر که الان بهتری
آخی ساشاچه بامزه اس از طرف من ببوسش
فدات بشم عزیزم....
الهی فدات شم مهناز باز که تو به ممنوعیات فک کردی دخترررررر
ولی اون یواشکی و اشک ها و اینا رو دوس داشتم نوش جوووووونت
عزیزمه این ساشا
قالب جدید مبارک
مهناااااز تو خوب و قوی و پر از انرژی و دوس داشتنی هستی خیلی خیلی
خدا نکنه عزیزدلم....
همیشه بهم لطف داری دوست نازم
خدارو شکر که خوبی دوستم....ایشالا همیشه سلامت باشی
این ساشای خوشگل و خوشگل پسند و از قول من ببوس
قربونت برم عزیزم.تو خوبی؟سفر خوش گذشت؟
خوشحالم که بهترشدی مهنازجان .خیلی عالیه که آدم حس وعشق واقعیه همسرشو درک کنه. اینطوری بیشتراز قبل همدیگرودوست خواهین داشت.
ساشای گلم چقد مشکل پسنده معلومه مامانیش خیلی ناااازه
خدا در کنارهم حفظتون کنه
ممنونم عزیزدلم...
آره واقعٲ خوبه که وسط این مشکلات و گرفتاریا،آدم مزه عشق و محبتم بچشه!
نه بابا اینطوریام نیستولی خب مشکل پسندیش به خودم رفته!
ممرسی عزیزم.همچنین خانواده دوس داشتنی شما رو
به به قالب جدید مبارک .وای مهناز الان خوبی ؟ نگرانت شدم .مواظب خودت باش توروخدا .خداراشکر که بهتر شدی .اون ساشا فسقلم ببوس و بگو صورت زیبا زیادم مهم نیستااا
قربونت عزیز
نگران نباش بنفشی،خوبم.
خب نمیشه براش توضیح داد که سیرت زیبا بهتر از صورت زیباست.طبعٱ چون زیبایی ظاهری رو مییبینه،براش ملموس تره!البته شوهری میگه،به تو رفته که اینقدر به خوشگلی اهمیت میده!
تو که حتمٱ ظاهرتم به قشنگیه باطنته عزیزدلم
بچه ها ماشالله خیلی باهوش ترن و دقتشون بالاست...
ببوسش ساشای خوش سر و زبون رو
آره واقعٲ!خدا به داد دوس دخترش برسه بااینهمه سختگیری و وسواس!
فدایی داری عسیسم
قالبت خیلی بامزه و شاده مهناز
.
.
.
یه چی بگم؟؟:
چند وقتیه منم یه جور شده حس و حالم..تو بغلش زار زار گریه
میکنم شبا...هیییی
خوشحالم خوشت اومده
ای جااااااااااااان
چی شدی آخه تو این چندوقته؟!
ولی اینجور گریه کردنا که توش کلی عشق و حرفهای نگفته است،بد نیست
آرزو میکنم خیلی زود بیای و بگو،وااااای مهناز نمیدونم چم شده که من مدام میخندم و اینقدر زیاد خوشحال و شادم!
چه خووووب گفتی :
اوهوم..خدا بهترین قاضیه..
قربونت...
واقعٲ بهترین قاضیه.منم همیشه هرکسی روکه دلمو میشکونه،واگذارش میکنم به خدا.دیگه اون میدونه و عدالت خدا!
تو خیلی مااااه هستی
خودت گلی که دوستات هواتو دارن
خوبی از خودته
قربونت برم آتوسای نازنینم
مهناز دوست داشتنی و پسر پسندت
چه خوبه که بچه ها از دیدشون پدر و مادرشون بهترینن:قلب
عزیزم امیدوارم همیشه تنور عشقتون داغ داغ باشه لبتونم خندون و دلتونم شاد شاد با تیکه آخر پستتم کاملا موافقم دوستم
پاینده و برقرار باشی
عزیزم
آره واقعا!بچه ها همیشه پدرو و مادرشونو تو همه چیز کامل میبینن و کمتر نقصی رو توشون میبینن.
تو عزیزدلمی....
منم کلی آرزوهای خوب برات دارم
سلام مهناز جان
خوبی ؟؟
چه روزای بدی داشتی انشالا که دیگه تکرار نشن این حالتا
همیشه شاد باشی و بخندی
سلام عزیزم.قربونت
آره واقعٲ حالم بد بود.ولی خداروشکر که گذشت!
توام همینطور دوست نازنینم
چه قالب خوشگلی.عشقولانه ای.
خدا رو شکر که بهتری و علایمت برطرف شد.
من از این مسابقه ها خیلی دوست دارم.
تو که تپل نیستی مهناز.عکستو که از پشت گذاشته بودی که اصلا تپل به نظر نمی یومدی ،خوشتیپ.
دوسش داری؟
خداروشکر....
چرا مهدیا،تپلم!چه خوب که توام مثل ساشا منو خوشتیپ میبینی!
البته تو باید خوشگل و خوشتیپ باشی!من همیشه این حسو نسبت بهت دارم
عاشقتم مهناز جونم
امیدوارم سلامت و دلشاد باشی خوشگل خانوم
به به طلای نازم
مرسی عزیزم.توام همینطور جیگر
سلام عزیزم قالب نو مبارک باشه، روز جمعه ای چه خوب شد که نوشتی، حوصلم سر رفته بود، پارتنرم رو کاناپه چپه شده و غش کرده
خدارو شکر که حالت بهتره فکر کنم بخاطر همون داروهات بود اون حال بدت ولی اینکه تو اون حال و روز تونستی مهرومحبت بین خودت و همسرت رو واقعی تر و بیشتر حس کنی، خیلی برات خوشحالم و واقعا میفهمم چه حس خوبی داره این علاقه و محبت صادقانه و واقعی بین یه زوج... ایشالا همیشه سلامت و با دل خوش در کنار هم باشید و قلباتون مملو از عشق و محبت هم باشه و قدر داشته ها رو بیشتر بدونید.
می بوسمت
سلام عزیزم.قربونت...
خودمم اولین با بود که روز جمعه پست گذاشتم!
فدات بشم......
آخه میدونی ویولا،گاهی مشکلات و سختیهای زندگی اینقدر زیاد میشه که آدم مدام در حال سر و کله زدن با اوناست و از همدیگه غافل میشن!ولی وقتی اوضاع جوری میشه که پای بودن یا نبودن یکی شون میاد وسط،دیگه همه اون مسائل و مشکلات ارزششون رو از دست میدن و تنها چیزی که مهم میشه،بودن کنار همه!
منم امیدوارم عشق و محبت بین تو و پارتنر روز به روز بیشتر بشه.البته با اومدن آقای سکسکه،حتمٲ این اتفاق خیلی شدیدترمیفته!
الهی بگردم چقدر تلخ بود حالتون اون چند روز...خدا نکنههههه وصیت نامه چیه از این حرفا نزنیاااا مهناز جون...
عزیزمممم چقد عاشقانه...حس خوبی میده این که ادم این تلنگر ها رو تو زندگیش داشته باشه..چقدر قشنگ که بخاطر هم گریه کردید..الهییی
ای جونممم ساشا...چند سال!!!
مامانا همیشه خوشگل ترینن
از همین الان حساسیت های پسرونه داره.. الهی بگردم
راستی قابل جدید هم به همه مبارک
اصلٱ نمیدونی چه حالی داشتم فاطی جون!
واقعٲ وسط اون مریضی و استرس،حال خوبی بود.درسته که حال جسمیم خیلی بد بود ولی از نظر احساسی و عشقیدر حد عالی بودم!
میبینی فاطی،چند سال!!!!
خیییییییلی رو خوشگلی حساسه!این بزرگ،بشه چی میشه!
مبارک شما دوستای خوبم باشه
اینام اختصاصی واسه خودت عسیسم:بوس