روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

گاهی سکوت بهتر از فریاد است....

سلام دوستان

خوبید؟نماز و روزه هاتون قبول

چه خبرا؟هوام که یه کمی خنک تر شده خداروشکر.کاش میشد هوای تابستونم گرماش همینقدر بود!کاشکی رو کاشتن هیچی ازش درنیومد!!!پس بریم سراغ گفتنیها .....

جمعه شب براتون پست گذاشته بودم.شنبه صبح ساعت هشت بیدار شدم و همه اتاقها به هم ریخته بود ولی حال مرتب کردنشو نداشتم.گردن و کمرمم درد میکرد.رفتم یه دوش آب گرم گرفتم و موهامو خشک کردم.ساشا بیدار شد،صبحونه اش رو دادم و رفتم باشگاه.مربیم ازم راضیه و میگه خیلی خوب داری پیش میری،من ولی خودم نمیدونم اصلا تغییری کردم یا نه!خلاصه تمریناتو انجام دادیم و اومدم خونه.

گفتم قبل از اینکه برم حموم بذار خونه رو مرتب کنم.دیگه شروع کردم از نشیمن و بعد اتاق خواب خودمون و بعدم اتاق ساشا رو مرتب کردم بعدم لباسها و کیفها و کفشهام رو منتقل کردم به کمد جدید  و جا باز شد واسه لباسای شوهری و ساشا.اونا رو هم مرتب چیدم!دیگه واقعا از خستگی رو پا بند نبودم.اینم یکی دیگه از اخلاقای مزخرف منه که وقتی یه کاری رو شروع میکنم تا همممممممه رو انجام ندم ول نمیکنم!خودمو آخرش نابود میکنم با این کارا!خلاصه بعدش رفتم تو حموم.دلم میخواست حموممون بزرگ بود و یه وان گنده میذاشتیم و اینجور موقعها میرفتم توش دراز میکشیدم و یک ساعت تو همون حالت میموندم!حتی فکرشم برام آرام بخشه!ولی واقعیت اینه که تو حموممون اگه همچین وان بزرگی بذاریم،باید یه پل روگذرم روش احداث کنیم تا بتونیم رفت و آمد کنیم!!!!

پس از خواب و خیال دراومدم و رفتم حموم و یه کم نشستم و دوشم باز کردم روم تا آب بریزه روم و آرومم کنه.بعدش اومدم بیرون و ناهار خوردیم و ساشا خوابید.منم موهامو خشک کردم و یه کم استراحت کردم تا سه و نیم.بعدش رفتم رو تخت ساشا پیشش دراز کشیدم و بوسش کردم و یه کم قربون صدقه اش رفتم تا بیدار شد.آماده شدیم رفتیم آموزشگاه.اولین جلسه زبانشون تو ترم جدید بود.چون تعیین سطح داده بود بعداز ترم قبلش و مدیرشون تشخیص داد میتونه دوتا لول(شد مثل لوله!!!)منظورم همون مرحله است!میگفتم،چون تشخیص داد میتونه دوتا مرحله بالاتر بره،واسه همین دو سه ماه صبر کردیم تا ثبت نامهای جدید انجام بشه و این دوره تشکیل بشه.اون روز که رفتیم دیدم بچه های کلاسشون کوچکترینش هشت سالشه و بقیه نه و ده ساله هستن!حتی بزرگترم دارن.اونوقت ساشا هنوز شش سالشم نشده!راستش ترسیدم نتونه.واسه همین با استادشون که یه خانم خیلی خوشگل و خوش برخورد بود صحبت کردم و گفتم اگه امکان داره امروز بیشتر محکش بزنید و اگه دیدید سخته براش،بره همون طبق روال از مرحله قبل شروع کنه.اونم گفت باشه حتما!

بعدش اومدم خونه.چون فردا صبح قرار شد نصاب بیاریم واسه پرده و میخواستیم نشیمن رو هم یه تغییر دکوراسیون اساسی بدیم گفتم پس الان این کارو بکنم.چون صبح باشگاه هستم و شوهری هم که با یه دستش نمیتونه مبلها و کاناپه ها رو جا به جا کنه!ولی من با این کمر و گردن میتونم!!!

شروع کردم و با هر سختی بود انجامش دادم.البته مبلها و بوفه رو از رو سرامیک میکشیدم و سخت نبود،فقط یکی از کاناپه های سه نفره پدرمو درآورد.ولی بالاخره انجام شد.جای تی وی رو فقط عوض نکردم.چون هم فیش آنتنش هم فیش ماهواره اش کوتاهه و اگه جابه جا میکردم شب تی وی نداشتیم ببینی.جای جدیدشو خالی گذاشتم که فردا شوهری خودش جا به جاش کنه.بعدش دیگه وقت استراحت نبود چون ساعت پنج و بیست دقیقه شده بود و باید میرفتم دنبال ساشا.رفتم و با استادشون صحبت کردم و گفتش ماشالله خیلی باهوشه و کاملا همراه بچه های سن بالا مطالبو میگیره و حتی زودتر از اونا پیش میره!کلی هم ازم تشکر کرد بابت اینکه اینقدر خوب باهاش کار کردم و آماده اش کردم!چه حالی میده که آدم بچه اش موفق باشه.واقعا تازه الان میفهمم که اون موقع مامان و بابامون میگفتن بالاترین خوشحالی برای ما موفقیت و پیشرفت شماست،یعنی چی!سربلندی پدر و مادرا خیلی زیاد به موفقیت بچه هاشون وابسته است.

بعدش اومدیم خونه و دیگه دست به هیچی نزدم!فقط دراز کشیدم.البته فقط درازم نکشیدم و شامم درس کردم.شوهری اومد و باهاش سرسنگین بودم.یه کم شوخی کرد ولی به روم نیاوردم.گفتش چرا باز تنهایی اینا رو جابه جا کردی؟خب من لااقل میتونستم کمکت کنم.گفتم نمیخواد،فقط فردا قبل از اینکه نصاب بیاد برو فیش بگیر و تی وی رو جابه جا کن.گفتش با نصاب صحبت کردم و ساعت ده اینا میاد.گفتم واسه دکترتم زنگ زدم و فردا ساعت چهار باید مطبش باشی.بعدم شامو آوردم و خوردیم و جمع کردم و زیاد ننشستم و خیلی خسته بودم زود خوابیدم.

یکشنبه ساعت هشت بیدار شدم و صبحونه رو حاضر کردم و خودمم اومدم قهوه درس کنم واسه خودم که دیدم تموم شده!چایی رو دم کردم و ساعت نه رفتم باشگاه.تا برسم شد نه و ربع.به مربیم گفتم امروز نمیتونم دو ساعت بمونم باید زودتر برم.گفتش پس فشرده کار میکنیم تا یک ساعت و نیم تموم بشه.کار کردیم تا یه ربع به یازده.بعدش دیگه لباس پوشیدم و اومدم خونه.نصاب تازه اومده بود و داشت کارشو شروع میکرد.پرده ها رو نصب کرد و ساعت یک و نیم کارش تموم شد و رفت.زود اتاقها رو جاروبرقی کشیدیم و مرتب کردیم.شوهری هم رفت پشت بوم و فیشها رو عوض کرد و تی وی رو راه انداخت.منم این وسطا ناهارو درس کردم.ناهار خوردیم و شوهری رفت دکتر.منم دراز کشیدم.غروب به ساشا گفتم بیا بریم بیرون قدم بزنیم.گفتش نه توپ ببریم بازی کنیم.رفتیم تو کوچه و دیدیم دوتا دیگه از بچه های همسایه هام هستن و ساشا کلی باهاشون بازی کرد.منم دیدم داداش کوچیکه آنلاینه و تو واتس اپ باهاش تماس گرفتم و یک ساعت و نیم حرف زدیم!!!!ماشالله به این چونه!الکی نمیگن خانمها پر حرفنا!خخخخ آخه دو سه هفته درمیون باهم حرف میزنیم و کلی حرف واسه گفتن داریم!

دیگه بعدش زنگ زدم به شوهری که گفتش نزدیکم گفتم پس نونم بگیر لطفا.اومدیم بالا واسه شام کباب تابه ای درس کردم.شوهری اومد و نونم نگرفته بود!گفت اینقدر نونواییا شلوغ بود که نگو.گفتم خب دم افطاره دیگه!دکترم دستشو ویزیت کرد و عکس گرفت و دیدش و بخیه هاشو کشید و دستشو گچ گرفت.گفتش یه هفته بعداز ماه رمضون بیا باز عکس بگیریم و ببینیم اگه جوش خورده گچش رو باز کنم.سال بعدم باید عمل کنه و پلاتینو دربیاره!ایشالله که زودتر خوب بشه...

پول ویزیتشو بخیه و گچ گرفتنشم شد پونصد تومن ناقابل!فدای سرش!

آب طالبی گرفتم و خوردیم و نیم ساعت بعد شوهری و ساشا رفتن بیرون نون خریدن و اومدن.گفته بودم برام پودر قهوه هم بخره که یادش رفت.شام خوردیم.به شوهری گفتم فردا میری سرکار؟گفت چطور؟گفتم فردا باید ساشا رو ثبت نام کنیم.اگه تو باشی و ببریش بهتره.ولی اگه میخوای بری سرکار ماشینو نبر تا خودم ببرمش و بعدم به باشگاهم برسم.گفتش باشه خودم میبرمش.

دوشنبه صبح پاشدم و صبحونه رو حاضر کردم و به شوهری گفتم من میرم باشگاه.یادت نره که ساعت یازده مدرسه باشی.مدارکی که باید میبردم مرتب کردم و گذاشتم لای پوشه که ببره.

رفتم باشگاه و بعده تمرینم اومدم خونه.شوهری و ساشا نبودن.واسه ناهار خورشت بادمجون گذاشتم و ساعت یک شوهری و ساشا اومدن.خداروشکر ثبت نامش انجام شد.همون مدرسه ای که میخواستمم شد.خداروشکر...

حالا گفتن که تماس میگیرن که واسه فرم سنجش بریم.ناهار خوردیم و شوهری خوابید.منم دراز کشیدم و خیلی خوابم میومد ولی چون باید ساشا رو میبردم کلاس زبان قیدشو زدم.ساشا هم که از ساعت دو و نیم هی میگفت بریم دیگه الان کلاسم تعطیل میشه!!دیگه سه و نیم حاضر شدیم و چون حال نداشتم،با ماشین بردمش.دیدم در آموزشگاه بسته است و دوتا از بچه هام بیرون نشستن!!دیگه تو ماشین منتظر موندیم تا ساعت چهار که منشی آموزشگاه بدو بدو اومد و درو باز کرد.ساشا رو گذاشتم و اومدم خونه.دراز کشیدم و یه نیم ساعتی هم چرت زدم و ساعت پنج و نیم رفتم دنبال ساشا و آوردمش.تو راه شیرینی هم خریدم و اومدیم خونه و شوهری همچنان خواب بود!!بیدارش کردم و چایی گذاشتم با شیرینی خوردیم.بعدش سر موضوع مسخره ای از دست ساشا عصبانی شدم و سرش داد زدم!شوهری هم باهام دعوا کرد!!ساشا رفت تو اتاقش و شوهری هم رفت پریز اتاقشو که خراب بود رو درست کنه.نمیدونم چرا اینقدر عصبی شدم!تا حالم خوبه،خوبم.ولی اگه عصبانی بشم زود داد میزنم!!!البته میدونم که حساسیتم هم به خاطر مشکلات و مریضی شوهری و خستگی این یکی دو هفته است،هم واسه اینکه نزدیک پریودیمه!ولی غیر از این چیزا کلا حس میکنم که زودرنج تر و عصبانی تر شدم و زیاد داد میزنم که خیلی خیلی اشتباس...

رفتم تو آشپزخونه و واسه شام سالاد ماکارونی درس کردم.ولی چون از بعدازعید مصرف سوسیس و کالباس رو تو خونمون تقریبا به صفر رسوندیم،اینه که توش فقط ماکارونی و نخود فرنگی،سیب زمینی،ذرت،خیار شور و سس مایونز ریختم.میخواستم مرغ بریزم که به خاطر ساشا نریختم.بعدش یادم افتاد که شوهری و ساشا زیاد سالاد ماکارونی دوس ندارن!واسه همین کنارش کوکو سبزی هم درس کردم که شوهری دوست داره.

داشتم غذا درس میکردم که ساشا اومد تو آشپزخونه و بازومو بوس کرد و بدو بدو رفت تو اتاقش!!!حالم بد بود،بدترم شد.ولی انگار زبونم قفل شده بود و هیچی نمیگفتم!حتی واسه بار اول بود که وقتی شوهری به خاطر دعوا با ساشا دعوام کرد،هیچی اصلا نگفتم و نرفتم تو اتاقم!

غذا که حاضر شد رفتم تو اتاق ساشا.رو تختش نشسته بود و داشت سی دی میدید.منو که دید خندید و گفت،دوس داری باهم سی دی ببینیم؟!دنیای پاک و قشنگ بچه ها آدمو به رقت میاره!چقدر قشنگ و پاک و معصومن!چقدر بی کینه و زلالن!با خودم فکر کردم،اگه ماهام وقتی کسی ناحق باهامون دعوا میکنه،با لبخند به استقبالش بریم و خودمون بریم سمتش،چقدر دعواها و بحثها و کینه ها و دشمنیها کم میشه!!!ولی ماها همش دنبال مقصریم!اگه اون دعوا رو شروع کرده پس خودش باید بیاد پیشم!اگه من برم فکر میکنه حق با اونه!!!اگه اون یه چی گفته باید منم جوابشو بدم،وگرنه فکر میکنه کم آوردم و جوابی ندارم!!!تمام بدبختی و مشکلات ما آدمای به اصطلاح بزرگ همین چیزای مسخره و غرورهای بیجاست!در واقع این بچه هان که بزرگن و ماییم که کوچیک و حقیریم!توهین به شما نباشه ها،روی صحبتم با خودمه!

رفتم پیشش نشستم و بغلش کردم و اینقدر بوسش کردم که دیگه صداش دراومد که اینجوری که نمیتونیم کارتونمونو ببینیم!!یه کم باهاش تماشا کردم و بعدش گفتم بیا بریم شام بخوریم.اومدیم و میزو چیدم و شوهری هم اومد و برخلاف نظرم جفتشون فقط سالاد ماکارونی رو خوردن و تازه ساشا آخراش با باباش بحثشم شده بود!!میگفت خب تو که کوکو دوس داری!بسه دیگه غذای خودتو بخور وگرنه چاق میشیا!!هه هه 

بعده شام ساشا خیلی زود خوابید و من و شوهری هم نشستیم به حرف زدن.گفتم خودمم ناراحتم که اینقدر زود عصبانی میشم!گفتم دلم مسافرت میخواد!گفتش آره منم!ولی الان موقعیتش نیست.هوام که گرمه،منم که دستم اینجوریه.بذار ببینیم آخر تابستون یا پاییز بریم.خلاصه خیلی باهم حرف زدیم.هوام که یکی دو روزه خنک شده ،مخصوصا شبا.مام تو خنکی شب خوابیدیم!

امروز باشگاه تعطیله،چون گفتن میخوان دستگاههای جدید بیارن.گفتم حالا که تعطیلم به کارام برسم.صبح که پاشدم دیدم از شماره ناشناسی تماس دارم.دلم صبحونه میخواست.من معمولا صبحونه نمیخورم.ولی امروز با ساشا صبحونه خوردیم و بعدش زنگ زدیم با ساشا با مامانم کلی حرف زدیم و بعدش حاضر شدم و رفتم بانک.دوتا کار بانکی داشتم که انجام دادم و اومدم خونه.

یهو فکر کردم شاید اون تماس از باشگاه بوده باشه!زنگ زدم و دیدم بعله از باشگاه بوده و میخواسته بگه امروز تعطیل نیست و بیام!!!کاش همون صبح زنگ زده بودم بهشون!میتونستم اون موقع هم برم تازه ساعت یازده و نیم بود.ولی راستش دیگه حالشو نداشتم.با ساشا رفتیم حموم و کلی آب بازی کردیم!اومدم بیرون سرحال شده بودم.ناهار درس کردم و خوردیم.

الانم ساشا رفته تو اتاقش بخوابه و منم با چشای خوابالو دارم براتون پست میذارم.

ممنونم از همراهیاتون...

ممنونم از بودنتون...

ممنونم از مهربونیاتون....

اینجا رو دوس دارم.

واقعا مثل خونه خودم توش راحتم.بعضی وقتا بعضی چیزا اذیتم میکنه،ولی درکل راحتم و دوسش دارم.

یه دلیل بزرگ دوس داشتن اینجا وجود شماهاست.

حس نمیکنم شماها غریبه اید.بالاخره خصوصی ترین جزئیات زندگیمو باهاتون شریک شدم.آدم که با غریبه ها از خصوصیاش نمیگه،میگه؟پس شماها غریبه های آشنایی هستید که دوستتون دارم و حرف زدن باهاتون آرومم میکنه.

امیدوارم شماهام این حس آرامش رو اینجا داشته باشید.

برای همه تون،آرامش،سلامتی،عشق،خوشبختی و رفاه آرزومندم.

بوووووس.....بای




نظرات 33 + ارسال نظر
سپیده مامان درسا 30 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 01:14 ق.ظ

عزیزمی مهناز جونم

شما بیشتر خانمی

بهاره 29 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 04:19 ب.ظ

راستی مهنازی جون عکس پرده هاتو گذاشتی اینستاگرام؟ من رفتم ببینم ولی نبود!

آره گذاشتم .یه دو روزی هم بود و بعد برداشتمش

samira 29 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 02:17 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

بچه به این جیگریخدایی دلت نیومد مامانش.میدونم

خیلی مامان بدی هستم سمیرا

بهاره 29 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 01:54 ب.ظ

در این ک شکی نیس همه ی بچه ها پاکن و بی ریا بر عکس ما ولی تو هم خیلی خوب ساشا رو تربیت کردی....
چقد خوبه اینجوری....من عاشق اینجور بچه هام...
باور کن بعضی از بچه ها بخاطر تربیت غلط اصن ی مدلی هستن آدم شاخ درمیاره...

قربونت برم عزیزم،لطف داری.
اصلش همه بچه ها خوب و خوش قلب و مهربونن،ولی بعضی وقتا رفتارای اشتباه بزرگترا باعث میشه،بچه ها خیلی زود از دنیای پاک بچه گیشون فاصله میگیرن که جای تاسف داره!

یلدا (مامان دخترم) 29 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:59 ب.ظ

در واقع این بچه هان که بزرگن و ماییم که کوچیک و حقیریم.
موافقم با این حرفت!
بعضی وقتها دخترم به دوستش زنگ میزنه مثلا مامانش میگه حمومه دوباره بخواد زنگ بزنه دلم میخواد بهش بگم خب دخترم دوباره چرا زنگ میزنی اگه دلش بخواد زنگ میزنه ولی زود بخودم نهیب میزنم که لطفا دخترتو داخل حساب کتابای مسخره آدم بزرگا نکن!!
زندگی به کامت باشه انشالله

ای جاااآااان
راس میگی،اگه ما این حساب کتابای مسخره رو وارد دنیای بچه ها نکنیم،دنیاشون خیلی قشنگه
همچنین برای شما عزیزم

زینب 29 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:32 ب.ظ

عزیزم خریدهات مبارک باشه.الهی به سلامتی ازشون استفاده کنی.
خسته هم نباشی با اینهمه کار
به نظرم تنها کسی که میتونه بهت کمک کنه،خودتی.آروم آروم از چیزای ریز شروع کن و صبرتو زیاد کن.اندازه چند ثانیه هم عصبانیتتو به تاخیر بندازی،آروم آروم صبورتر میشی.
ولی در کل درسته تند مزاجی و زود عصبانی میشی،ولی خیلی زیاد خصوصیات خوب داری که خیلیا از جمله خود من نداریمش

مرسی زینب جان
درسته فقط خوده آدمه که میتونه به خودش کمک کنه.
همه همینن دیگه عزیزم.صد در صد شمام خیلی اخلاقهای خوبی داری که من و بقیه نداریم.

میترا 29 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:13 ب.ظ

سلام خانمی
خسته شدی و نیاز به استراحت داری،همین.نگران نباش
راستش منم زود عصبانی میشم و سخت میتونم خودمو کنترل کنم.
اگه راهی واسه صبر و آرامشت پیدا کردی،به منم بگو لطفا

سلام عزیزم
چشم راهشو پیدا کردم بهت میگم

مهسا 29 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:04 ب.ظ

مهنازی خودتو ناراحت نکن،زندگی فقط صد سال اولش سخته
جیگر منی تو

آره دیگه خدا بخواد این صد سال رو به سلامت بگذرونیم،بقیه اش رو میفتیم تو سرپایینی!
فدایی داری

نازنین زهرا 29 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:02 ب.ظ

سلام عزیزم
وقتی کامنت اون خانم یا آقای رهرو رو خوندم خجالت کشیدم!چقدر بده که ما اینطور خودمون رو محق میدونیم درباره دیگران نظر بدیم یا با هر لحنی که دوست داریم باهاشون حرف بزنیم
من خودم محجبه هستم و فکر میکنم حداقل از نظر ظاهری،صد و هشتاد درجه با شما فرق داشته باشم مهناز جان.ولی هیچوقت به خودم این اجازه رو نمیدم نه درباره شما نه هیچکس دیگه قضاوت کنم.به نظرم دین و دینداری هرکسی به خودش مربوطه.چیزی که من از شما میدونم اینه که شدیدا خوش قلب و با محبتی و کسی هم از دست و زبانت در آزار نیست.همیشه دلت واسه بقیه تپیده و دوست داشتی بهشون کمک کنی.اینا به نظر من یعنی انسانیت.
رهرو یا هر کسی که هستید،امام حسین (ع) میفرمایند:اگر دین ندارید ،آزاده باشید.میخوام بدونم شما جز کددمشون هستید؟دیندار محسوب میشید یا آزاده؟کاش یه کم بیشتر فکر کنیم.
ایمان و روزه ای که بخواد با خوندن چهارتا اسم غذا و دیدن چندتا تار مو به خطر بیفته و بلرزه،آیا ارزشی داره؟
من همیشه نماز خوندم و روزه گرفتم.هیچوقت اجازه ندادم تار مویی ازم رو نامحرم ببینه،حروم نخوردم و خیلی کارای دیگه.ولی سخت ترین بخش رعایت احکام و دینداری،اینا نیست.بخشهاییه که مردم به حق الناس میشه.تهمت زدن،غیبت کردن،قضاوت کردن،آزار دادن دیگری،دل شکوندن.....
وای بر ما اگه حتی یک نفر از ما برنجه و توی دلش شکایتمون رو به خدا ببره!

سلام عزیزم
راستش اگه همه دیندارها مثل تو بودن همه مشتاقانه جذب دین میشدن.همین قضاوتها و تلخیها و سیاهیها و خشونتهایی که به اسم دین انجام میشه و به مردم نشون داده میشه،باعث دین گریزی مردم شده!
هیییییییییییچ حرفی نمیتونم در برابر کامنتت زیبات بزنم.
فقط دوست دارم روی ماهتو ببوسم نازنینم

مادر 28 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 07:40 ب.ظ

سلام دختر خوب
دختر خوب صدات کردم تا بگم که از نظر من خیلی خوبی!
ببین عزیزم،درسته که خدا به مادرها صبوری و تحمل و یک عشق ویژه عطا میکنه و قلبشون رئوف تر میشه،ولی این دلیل نمیشه که هیچوقت ناراحت نشوند یا هیچوقت عصبانی نباشند.
این کاملا طبیعیه که خسته بشی و عصبی و بی حوصله.تو پست قبلیت گفتم به شوهرت حق بده با وجود مریضی و خستگی،عصبانی باشه.الان میگم به خودت این حق را بده.
خیلی خوبه که ایرادات خودت را میدونی و بیان میکنی.مسلما یک قدم از کسانی که منکر اشکالات خودشان هستند جلوتری.همین که میدونی خودش کلیه!حالا انشالله در قدم بعدی کم کم با تلاش و خودسازی سعی کن تمرین صبر بکنی عزیزم.از چیزای کوچیک شروع کن حتما موفق میشی.
در هرحال تو خوبی.قدر خوبیهات رو بدون و خودت رو بیشتر دوست داشته باش

سلام مادرجان
ممنونم ممنونم ممنونم
ممنونم از بودنتون...توجهتون...حرفهاتون
ممنونم....
چه قشنگ گفتید.باید تمرین صبر بکنیم!
شما عالی هستید مادر

مینو 28 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 07:32 ب.ظ

سلام مهنازی
من جای ساشا بودم؛افتخار میکردم به همچین مادری!
به خودت سخت نگیر عزیزدلم

سلام عزیزم
الان من باید خداروهزار بار شکر کنم به خاطر دوستای نازنینی مثل شما
فدای مهربونیات

سهیلا 28 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 07:29 ب.ظ

عزیزم خسته نباشی.واقعا با اینهمه کار و فشارهایی که این مدت تحمل کردی،حق داری که خسته و بی حوصله باشی.
انشالله زودتر جور بشه یه سفر بری که به نظر منم دوای دردت مسافرته

قربونت برم عزیزم
فعلا که اصلا شرایطش نیست،ولی واقعا کاش جور بشه

ریحانه 28 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 07:02 ب.ظ

سلام عزیزم
خسته نباشی.ایشالله همیشه تنت سالم باشه و سایه ات بالای سر ساشای عزیز باشه

سلام گلم
فدای تو...

هلنا 28 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 06:22 ب.ظ

سلام آجی
آجی خودتو ناراحت نکن.همه مامانا بعضی وقتا بچه هاشونو دعوا میکنن،ولی این هیچی از علاقه بچه ها به مامانشون کم نمیکنه!
الهی بگردم،این ساشا چقدر جیگره

سلام عزیزم
قربونت برم مهربون.
فدات

زهره 28 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 06:06 ب.ظ

سلام مهناز جان
سعی کن بیشتر از اینها به اعصابت مسلط باشی.
ولی در کل تو مادر خوبی هستی

سلام عزیزم
سعی میکنم
ممنون

ماهی 28 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 05:15 ب.ظ

من آدمایی مثل تو رو خوب میفهمم.تو ازون دسته از آدمها هستی که به خودت سختگیری و ایرادات و کاستیهای خودت رو بزرگ میبینی و ازشون نمیگذری،ولی در مورد بقیه اینطور نیست.واسه همین شاید بعضیها اینجا شوهریتو آروم و بی سر و زبون بدونن،(البته که از تو آرومتره)و تو رو خشن و تند مزاج و بداخلاق.
حالا شوهریتو که نمیشناسم و نمیتونم چیزی بگم،ولی به جرآت میتونم روی خوبی و مهربونی تو قسم بخورم.

وای ماهی....ماهی عزیزم.چقدر برام عزیزی
نمیدونم چی بگم.در مورد بقیه رو نمیدونم،ولی اینکه در مورد خودم سختگیرم واقعا درسته .
کاش اینقدر که میگی خوب باشم....
میدونی که دوستت دارم و برات چقدر آرزوهای خوب دارم

مریم 28 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 05:09 ب.ظ

عزیزم زندگی همینه.توام آدمی خب.مگه میشه همیشه بتونی خوش اخلاق باشی.بالاخره سختیها و خستگیها روی آدم اثر میذاره.نطمئن باش ساشا و همسرت قدر تو و خوبیهاتو میدونن

ای جاااااانم از اینهمه حس خوبی که بهم دادی

شهلا 28 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 04:55 ب.ظ

سلام دوستم
تو خوبی،فقط باید یک کم تمرین صبر بکنی

سلام عزیزم
میدونم

به رهرو... 28 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 04:54 ب.ظ

درو محکم ببند که مگس نیاد تو.وزوزش نمیذاره استراحت کنیم!

یک زن 28 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 04:51 ب.ظ

عزیزم خودتو ناراحت نکن.تو اصلا بداخلاق و بدرفتار نیستی،فقط یه کم خسته ای همین.

واقعا خسته ام....
ممنونم

رهرو 28 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 03:06 ب.ظ

واقعا خجالت داره
اگر به هر دلیل روزه نمیگیرید به خودتون مربوطه
اما اینکه بیاید اینجا جار بزنید که نهارخوردیم و عصرونه خوردیم و ...
واقعا جای تاسف داره
روزه نمیگیرید، لااقل حیا داشته باشید

خجالت کشیدن دلیلای خیلی بیشتری میتونه داشته باشه که مسلما روزه نگرفتن جزوش حساب نمیشه جناب با حیا!!!!!!!
ببخشید اگه نمیتونم قسمتهایی از روزمرگیمو که باب میل شما نیست رو حذف کنم!
خوش اومدید!رفتید بیرون درم ببندید لطفا!

ویولا 27 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 11:41 ب.ظ

مهناز جون خوشبحال ساشا که همچین مامان خوب و ماهی داره. اینکه گاهی وقتا ادم خسته میشه و رفتازی میکنه که بهد پسیمون میشه هم طبیعیه عزیزم.مهم اون طرز فکر و دیدگاه و رفتاریه که اکثر وقتا با خانواده و پسر گلت داری و این برای من قابل ستایشه کاش منم بتونم با پسرم اینقدر خوب و مهربون باشم و دوستم داشته باشه...

همیشه بهم لطف داری ویولا جون.
چقدر خوب بود خوندن کامنتت.کاش تو نظر پسرمم همینقدر که میگی خوب و مهربون باشم.

سیما 27 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 04:45 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

سلام مهناز جووونی،
ماشالله، خانومی شما چقدر فعال و هنرمندین. یه خورده از این هنر رو به منم بده جان من.
عالی هستی شما...
امیدوارم همسر دستش زودی خوب بشه...
و زودی به مسافرت خوب برید.
شاد باشی خانومی فعال و مهربون.

سلام عزیزم
تو که ماشالله کلی هنرمندی واسه خودت با اون باغچه خوشگل و نازت
فدای تو مهربونم

مامان رویا 27 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 10:29 ق.ظ http://dargozarerozegar.rozblog.com

الهیییییی
ساشای عزیزم
چقدر من این پسرو دوست دارممثل ماه میمونه. از طرف من ببوسینش
پرده هاتون و دکور جدید مبارکه
شما هم همیشه شاد و سلامت باشی عزیزم
راستی من و بچه هامم عاشق سالاد ماکارونی هستیم

قربونت برم عزیزم.
وبلاگتو کلا حذف کردی؟چرا چندوقته فقط پست ثابتش میاد؟
من خودمم عاااااشق ماکارونیم حالا هر مدلی که میخواد باشه

نسیم 26 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:04 ب.ظ http://nasimmaman

ای جونم به این مامان خوشتیپ و مهربون
واقعا گل گفتی...دنیای بچه ها پر از عشق و سادگیه

عزیز دلمی نسیم مهربونم
چرا آپ نمیکنی نسیم،دلم برات تنگ شده

بیضا 26 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 08:47 ق.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز عزیزم سلام، خیلی قشنګ و منظم مینویسی پست هاتو همیشه دوست دارم. واقعا خیلی کار انجام دادی و حتما خیلی خسته شدی یه کم به خودت استراحت بده. درباره دعوا با ساشا ګفتی من واقعا این ګفته ها رو و ازینکه از دنیای پاک و ناب کودکان ګفتی درک میکنم واقعا بچه فرشته های زمینی هستن، شما ماشاالله خیلی با حوصله هستین ولی من واقعا عصبی و بی حوصله هستم ولی وقتی بچه هارو دعوا میکنم مخصوصا پسر کوچیکه رو بعد دعوا میاد با زبون شیرین خودش میګه مامان منو دوست داری؟ میګم بله عزیزم میګه پس بخند البته سه سالشه و تا منو نبوسه نمیره پی بازیش، واقعا همیشه این وقت خیلی از خودم بدم میاد و بارها ګریه کردم همیشه حتی وقت نماز از خدواند صبر و آرامش خاستم. بهر صورت عزیزم همیشه شادو سلامت باشی با ګل پسرکت. راستی پرده های خوشګلت مبارکه تو انستا عکساشو دیدم واقعا عالین

سلام عزیزم
ای جااااااااان.خدا پسرای گلتو حفظ کنه
واقعا بچه ها معصوم و پاکن.خوش به خالشون
فدای تو نازنینم

فروغ 26 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 08:34 ق.ظ

سلام من مدتهاست که میخونمتون و اولین باره کامنت میگذارم.
حس فوق العاده مثبتی میدید به من. امیدوارم خوشبخت باشید دوست کدبانوی ورزشکار.

سلام عزیزم
مرسی از کامنتتون.خوشحالم که از اینجا انرژی مثبت میگیرید.
شمام همینطور عزیزدلم

سارا 26 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 05:32 ق.ظ

سلام مهناز جونم خوبی.خسته نباشی
واقعا دنیا بچه ها دنیایی پاکی و صداقته منکه دیونه مهربونیاشونم
یه سوال باشگاه میری برای لاغری.....
در آخر منم اینجا رو دوست دارم و واقعا منتظر پستهای جدیدت هستم اون آرزوهای زیباتم برای خودتون آرزو دارم عزیزم

سلام عزیزم
نمیتونم بگم فقط برای لاغری.راستش کلا باشگاه رفتن و ورزش کردن حالمو خوب میکنه.البته واسه لاغریشم هست.اگه بشه
دل به دل راه داره گلم.امیدوارم زندگیت پر از روزهای خوب و شاد باشه

شهره 26 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 01:22 ق.ظ

منکه همیشه منتظر مطالب و روزانه هاتم

مرررررسی عزیزدلم

مامان روژین 26 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:51 ق.ظ

وای چقدرکارمیکنی البته منم مثل توام اگه کاری روشروع کنم بایدتااخرش برم قربون ساشابرم که مث مامانش مهربونه واقعا منم حس میکنم خیلی ساله میشناسمت ممنون که وقت میذاری وپست میذاری غریب اشنااینیستامRo_ya2

همه اش همون کارای روزانه است دیگه.البته این تغییر و تحولاتم چون پشت هم بود خیلی خستم کرد.
اااااا پس رویا شمایی.اینقدر همیشه بهم لطف داری که شرمندم میکنی!امیدوارم این محبت و مهربونیات هزار برابرش برگرده به زندگی خودت و عزیزانت

سپیده مامان درسا 26 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:45 ق.ظ

وااااای مهناز گفتی الهی قربون دل پاک این بچه ها بشم من ، فکر میکنم این داد و بیدادهای یهویی ویروسی شده که همه گرفتارش شدن منم گاهی وقتها این طوری میشم و کلی از دست خودم عصبانی میشم خب واقعا دست خود آدم نیست اگه نه راحت میتونیم کنترلش کنیم
منم گل دختر و گاهی وقتها دعوا میکنم بعد از چند لحظه خودش میاد و بغلم میکنه و بوسم میکنه و از دلم در میاره الهی بگردم اینقدر اینا مهربون و عزیزن
خدا همه ی بچه ها رو صحیح و سالم در پناه خودش حفظ کنه الهی آمین
ببوس گل پسر باهوش و از طرف من ، ایول داره گل پسرمون ، براش اسپند دود کن مهناز جون

تو که خیلی خوبی سپیده.اینو جدی میگم.خیلی صبور و آروم و مثبتی.واقعا درسا و همسرت باید بهت افتخار کنن
الهی آمین
عزیزدلمی

فرشته 25 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 11:58 ب.ظ

یه سفر یه روزه که میشه رفت
بعد فندقی من هم سالاد ماکارونی میخواد ولی برای کالباس میخواد نریم نمیخوره پس منم درست نمیکنم
امیدوارم مدرسه خوبی باشه پسر تون باهوش حتما موفق میشه

نه یه روزه نه فرشته.من میخوام چند روز فقط استراحت کنم و خوش بگذرونم.که فعلا شرایطشو نداریم!
خب حالا چندوقت یه بار براش درس کن.چیزای دیگه ای که میخوریمم کم ضررتر از کالباس نیستش!البته کالباس خوب بخر.حالا ماهی یه بار اشکال نداره
قربونت برم.همینطور فندقی عزیز شما

مامان طلاخانوم 25 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 04:13 ب.ظ

سلام مهناز جون
واقعا خسته نباشی.من جای تو با اونهمممه کار خسته شدم .خدا قوت عزیزم.
افرین به ساشای گل .انشالا همیشه موفقیتهاشو ببینی و همیشه سربلند باشی عزیزم.
مهناز جون ی سوال ساشا جون رو از چن سالگی کلاس زبان فرستادی؟

سلام عزیزم
قربونت برم
فکر میکنم چهار سال و نیمه بود بردمش.یعنی یکسال پیش.البته سه چهار ماهم وسطاش نرفت.بیشترشو خودم تو خونه باهاش کار میکردم.وقتی دو سالش بود تمام حروف انگلیسی رو بلد بود.همینطور اعداد رو.از حروف شروع کردم و بعد کلمه ها رو یادش دادم.وقتی میرفت کلاس،غیر از حروف و اعداد،بالای صدتا کلمه و یه سری جملات ساده رو بلد بود.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.