روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

اتفاقات و رویارویی با خانواده شوهری!

سلام

امروز واسه دومین باره پست میذارم.عجیب،حس جواب دادن کامنتها درم مرده!!!البته میخونمشون و هی میگم فردا تایید میکنم!ولی حتما به زودی تاییدشون میکنم.الان که رفتم بخونم کامنتها رو،دیدم یکی از دوستام نوشته که راجع به رفتنت خونه خواهرشوهر چیزی ننوشتی!آره راس میگه.آخه تو اینستا همون موقع که خونه خواهرشوهر بودم،گفته بودم به بچه ها و بعدش میخواستم تو وبلاگ کاملشو بنویسم که یادم رفت!خوب شد یادم انداختید!اینو مینویسم به تلافیه روزانه هایی که ننوشتم!یر به یر بشیم!خخخخخ

وقتی از اصفهان برگشتیم و واسه دومین بار رفتیم شمال،شوهری گفت،به نظرت بریم خونه خواهرم؟اینو اولش بگم که شوهری با شوهرخواهرش در تماسه و باهم دوستن و همو میبینن هروقت میریم شمال.خبر داشتیم که از قبل از عید تمام خانواده شوهری با یکی از خاله هاشون رفتن سفر اصفهان و شیراز و یه جای دیگه که الان یادم نیس!فکر کنم هشتم نهم برگشتن.

یه چیزه دیگه رو هم در مورد خانواده شوهری و خواهرش بگم اینجا.کلا اخلاق و رفتارشون صد و هشتاد درجه با من و خانواده ام فرق داره.نمیگم بده یا خوبه،منظورم اینه که کااااااااااملا متفاوتیم!و این تفاوتها گاهی اینقدر زیاد میشه که خیلی اذیت کننده است!درکل جدای از برادرشوهر بزرگه،بقیه شون آدمهای بدی نیستن.درسته که اخلاقهای گند زیاد دارن.مثلا پدرشوهر و همین خواهرشوهر بزرگه به شدت خسیسن،یا خواهرشوهر کوچیکه فوق العاده زبونه تند و تیزی داره و یه سری چیزای دیگه،ولی آدمای بدجنسی نیستن!مثلا یکی از خصوصیاتشون اینه که به هییییییییچ عنوان ازت تعریف نمیکنن!اگه سرتا پاتو عوض کرده باشی،امکان نداره،تبریک بگن!خلاصه ازینجور چیزا.مسلما اخلاقهای خوبم دارن.ولی درکل میخوام بگم که بد ذات نیستن و مثل بقیه آدمان.اختلافات منم باهاشون،جدای ازین قضیه آخر که اصلا دعوای بین دوتا داداش بود و من هیچ مداخله ای نکردم،بقیه اش در حد عروس و خانواده شوهر بود و بیشترشم تقصیر شوهری بود که نمیتونست این روابط رو هندل کنه!بگذریم.....

این خواهرشوهر بزرگه از بقیه خانواده منطقی تره.یعنی چندین بارم بعده اون دعوا و قهره دو ساله پیام داد به من و خب من چون خیلی تحویل نگرفتم،اونم ادامه نداد.یا شوهری که دستش رفته بود لای دستگاه روزی چندبار باهاش تماس میگرفت.اینم واسه اینه که شوهرش فوق العاده پسر خوبیه!یعنی من همیشه تعجب میکنم که این چطوری اینو پیدا کرد!!!!از نظر شخصیتی دارم میگم.بی نهایت پسر باشخصیتیه!حالا خوبه اینهمه ازش تعریف کردم،اینم فردا یه گندی بزنه!!!!خخخخخخخ

اینکه میگم خووهرشوهر بزرگه،نه اینکه خیلی بزرگ باشه!درواقع از من و شوهری کوچیکتره!منتهی ازون خواهرش بزرگتره!

خلاصه دیدم شوهری دلش میخواد بره.حق داره بعده دو سال دلتنگ بشه خداییش!بهش گفتم،من که قبل از عید بهت گفتم،اگه میخوای خونه بابات اینام بریم.گفتش نه!البته ایندفعه نه ای که گفت خیلی قرص و محکم نبود!مطمئنم اگه دوبار دیگه بهش میگفتم،قبول میکرد!ولی نگفتم!!!!

واسه ناهاره دهم قرار شد بریم خونه خواهرش.شوهری چندبارم به شوهرخواهرش تاکید کرد که فقط خودشون باشن و نخوان ما رو تو عمل انجام شده قرار بدن که مثلا آشتیمون بدن!اونم اطمینان داد که فقط خودشونن!

ساعت نه از خواب بیدار شدیم و تا صبحونه بخوریم و حاضر بشیم،حدود ساعت یازده رفتیم خونه شون!در بدو ورود به شدت تحویل گرفته شدیم!!!پذیرایی شدیم و انگار نه انگار دو سال همو ندیده بودیم،خیلی عادی شروع به حرف زدن کردیم و از مسافرت عید گفتیم.ناهار فسنجون درس کرده بود که من اصلا دستپختشو دوس ندارم و خدا خدا میکردم چیز دیگه هم باشه که خوشبختانه بود!شوهرش هم موقع ناهار کلی کباب گوشت و جوجه و جیگر درس کرد.وقتی با شوهری رفتن تو حیاط تا کباب درس کنن و من و خووهرشوهر تنها بودیم،بازم مثل گذشته به سکوت گذشت بیشترش!من از اوله نامزدی همین برخوردو داشتم!کلا با تمام وراجیها و پر حرفیهایی که دارم،در مقابل اینها فوق العاده ساکتم!مگر اینکه موردی باشه که لازم باشه حرفی بزنم!یا مثلا جمع صحبت بکنه و منم حرفی بزنم!نمیدونم چرا!شاید واسه اینکه از اول استراتژیم،حفظ رابطه و حریم شخصیمون بود!میخواستم دوری و دوستی حفظ بشه!اوائل خواسته و آگاهانه این کارو انجام میدادم،تا بعدها که دیگه برام عادی شد!خیلیم اوائل سر همین موضوع با شوهری بحث داشتیم!میگفت چطوره که تو با خانواده و فامیل خودت اینقدر شیطونی و بگو و بخند داری و یه لحظه نمیشینی!اونوقت به خانواده من که میرسی،کلا ازین رو به اون رو میشی!منم همیشه میگفتم،چون اونا خانواده منن و اینا نیستن!!!به همین راحتی!البته بعدها واسه اونم تقریبا عادی شد!

یه جاری دیگه دارم که اوائل چنان تیریپ صمیمیت برداشته بود باهاشون و آجی و داداش بهشون میگفت که آدم حالش به هم میخورد!ولی یکسال از اومدنش نگذشت که همچین اینا رو شست و پهن کرد و خشک کرد و تا کرد و فرستاد سر زندگیشون که با اینکه خونه اش واحده روبروییه مادرشوهره،ولی ماه به ماهم همدیگه رو نمیبینن!!!!خب من اصلا شخصیتم اونجوری نیست و اون رفتارا رو نمیپسندم!از اولش قاطی نشدم،ولی احترام گذاشتم!در عوضش احترام دیدم و با برخوردم و حتی اگه لازم بود،با واکنشهام،اجازه بی احترامی و توهین رو به خودم،ندادم بهشون!ولی خب اون رفتارای متناقض جاری باعث شد کلا هیچوقت احترامی بینشون نباشه دیگه!بگذریم....

از بس ازین شاخه به اون شاخه میپرم،کلا رشته کلام از دستم در میره!

ناهار حاضر شد و خوردیم و کبابها بی نهایت خوشمزه بودن!دو ساعتی بعده ناهارم بودیم و بعدش برگشتیم خونه مامانم.خواهرش البته خیلی تحویل گرفت،ولی حرف دیگه ای نزد،ولی شوهرش چندین بار تشکر کرد از اینکه رفتیم خونه شون.

بعله اینچنین بود که ما بعده دو سال رفتیم خونه خواهرشوهر!

حالا یه چی دیگه براتون بگم جالبتر!!البته دو چیز دیگه!خخخخخخ بهتون گفتم منو به حرف نیاریدا!

این سری که واسه مریضی بابام رفتیم شمال،پنجشنبه که برمیگشتیم.یه جایی وایسادیم تا استراحت کنیم.تا پیاده شدیم،دیدیم یکی میگه،ساشا ساشا! برگشتیم دیدیم،خواهرشوهر بزرگه و شوهر و بچه اش هستن!!!!ظاهرا داشتن میرفتن دماوند خونه دوستشون!سلاملیک کردیم.بعدش خواهرشوهر،به ساشا گفت،بیا بریم تو ماشین،مادرجون اونجاس!مادرشوهرم!!!!من و شوهری همدیگه رو نگاه کردیم!شوهری گفت من میرم دسشویی!!یه کم با شوهرخواهرش پیش هم وایسادیم و حرف زدیم.از حال بابا میپرسید و بعدم حرفهای معمولی!بعدش بچه اش صداش کرد که از مغازه براش چیزی بخره و رفت!من مونده بودم اون وسط!کنار ماشینمون وایساده بودم!بعد رفتم طرف ماشین خواهرشوهر و با مامانش سلاملیک کردم.بغلم کرد و چندبار منو بوسید!چشماش اشکی بود.معلوم بود،ساشا رو دیده،گریه کرده!تو ماشین نشسته بود.پاش درد میکنه،سخته سوار و پیاده شدن براش!از حال بابام پرسید و یه کمم واسه بابام گریه کرد!!!!معلوم بود دلش گرفته!ولی همیشه بابامو دوس داشته!هرجا هم چه بودم و چه نبودم از بابام و شخصیتش تعریف کرده!گفت دارم میرم تهران چشمامو تزریق کنم.چون دیابت داره،سالی یکی دوبار میره چشماشو نمیدونم چی تزریق میکنن.بیناییش کم میشه و به خون میفته!

شوهری خیلی طولش داد.میدونستم مردده که چیکار کنه!بالاخره با شوهر خواهرش اومد نزدیکه ماشین خواهرشوهر.بهش اشاره کردم بیاد جلو!مادرشوهر داشت با ساشا حرف میزد.بالاخره اومد جلو و سلام کرد و خیلی عادی روبوسی کرد!مادرشوهرم ولی باز گریه اش گرفت.کاری به رفتارهاش و اخلاقش ندارم،ولی دلم براش سوخت!بالاخره مادره!حتی اگه از منم خوشش نیاد،صد در صد قلبش واسه پسر و نوه اش میزنه!ناراحت شدم وقتی گریه میکرد!شوهری ولی دیگه حرفی نزد و بعدم خداحافظی کردیم و هرکی رفت دنبال کار خودش!

هرچقدرم آدمای بدی باشن و اخلاقای عجیب و غریبی داشته باشن،خانواده شوهری هستن و من میفهمم چقدر دلش براشون تنگ شده و دوس داره دوباره باهاشون رفت و آمد کنه!میدونم اگه دوباره ارتباط داشته باشیم،باز همون اختلافات و مشاجره ها و بحث ها پیش میاد و اعصابمون خورد میشه!خیلی راحتم میتونم کاری کنم که شوهری تا چندین سال دیگه نره سمت خانواده اش،ولی واقعا این دور از انصافه!هم خودش حق داره اونا رو ببینه،هم اونا حق دارن!خداییش تو این دو سالی که قهریم،هرگز به شوهری نگفتم ارتباطشو قطع کنه!بهش گفتم که هیچوقت برادر بزرگشو حلال نمیکنم و اسمشو نمیارم،ولی در مورد بقیه خانواده اش،حتی پدرش که کمتر از داداشش بهمون ضربه نزد،چیزی نگفتم و هر دفعه هم که رفتیم شمال،بهش گفتم اگه دوس داره بریم اونجا،من مشکلی ندارم!

حالا بالاخره آشتی کردن و باب رفت و آمدها باز شده!ایشالله به زودی بقیه اختلافاتشونم تموم میشه و باز ارتباطات برقرار میشه!شاید خنده دار باشه،ولی خودمم گاهی دلم براشون تنگ میشه!!!بازم بگذریم....

حالا آخرین موردی که میخواستم بگم!

وقتی ازشون خداحافظی کردیم و اومدیم تو ماشین.شوهری گفت،من اوندفعه که خووهرمو دیدم راجع به داداش بزرگم خیلی نگران بود!گفتم چرا؟

یادتونه گفته بودم با یه دختری دوسته که مسافرت خانوادگی هم که میرن دختره رو میبره!!امسالم ظاهرا تو سفر دختره باهاشون بوده!هردفعه هم که فامیلاشون میپرسیدن که خب اینا که صبح تا شب ور دل هم و تو بغل همن،چرا عقدشون نمیکنید،میگفتن خانواده دختره میگن زوده!!!خانواده دختره اولش میگفتن باید اول دختر بزرگمون شوهر کنه!بعد که اون پارسال شوهر کرد،گفتن فعلا دستمون خالیه!!!والله تا بوده،خانواده دختر عجله داشتن زودتر رابطه رسمی بشه!اونم این دختر که غیر از شناسنامه،از نظر بقیه جهات،کاملا زن و شوهر حساب میشد با برادرشوهرم!!!برادر شوهرمم سی و هشت نه سالشه و بچه هم نیس!

حالا اینجور که خواهرشوهر واسه شوهری تعریف کرده بود،ظاهرا تو این سفر دختره با همه شون جدا جدا دعواشون شده!!سر چی و چراشو نمیدونم!ولی چیزی که مهمه این نیس!اینه که تو این سفر کاشف به عمل اومده که دختره شوهر داره!!!!!!حالا جالبترش اینه که برادرشوهرم خبرداره!!!!

حالا اینکه اوضاع دقیقا چه جوریه رو نمیدونم.فقط ظاهرا دختره گفته میخوام طلاق بگیرم!!!اینکه چرا برادرشوهر چسبیده به این دختره که تو یکی از روستاهای مازندران زندگی میکنه و قیافه اش رو هم دیده ام خیلی معمولیه و وضع و اوضاعشم اینجوریه،خدا میدونه!!!از اونطرفم دختره به بهونه های مختلف برادرشوهره رو می تیغه!فکرشو بکنید!برادرشوهر من که اگه از تشنگی بمیره،یه بطری آب واسه خودش نمیخره و به طرز وحشتناکی خسیسه،چطوری شده که اینجوری در برابر همچین زنی وا داده!شوهری و خواهرش عقیده دادن،صد در صد این یه گافی داده و دختره ازش آتو داره!شوهری که میگه دختره اگه میخواست از شوهرش طلاق بگیره تو این دوسال میگرفت و همه اش نقشه است که اینو تیغ بزنن و بازیش بدن!

من ولی گفتم چه دختره رو بخواد و چه مجبور باشه و چه دختره هر قصدی داشته باشه،اینا همه اش کار خداست و چوب خداست!اون باید همچین گند بزرگی تو زندگیش میزد و اینجوری مثل خر میموند تو گل تا بدونه دست بالای دست بسیاره!!آدمی که اونجوری گردن کلفتی میکرد و میگفت زورم میرسه و پولتو نمیدم،حالا یه زنه متاهلی با این ویژگیها،داره رو انگشت کوچیکه اش میچرخوندش!!!

اونی که به پولش و وضع مالیش و اوضاع کاریش مینازید و برادرشو تحقیر میکرد،حالا اگه چشمای کورشو باز کنه میبینه که همون داداش کوچیکه اش که اونجوری پولاشو بالا کشید و باعث شد دوسال از خانواده اش دور بیفته،کجاست و چیا داره و اون کجاست و به چی رسیده!!

همه اینها رو به شوهری گفتم و اونم تایید میکرد.گرچه اینقدر دلش مهربونه که بازم نگران داداشش بود!من ولی بی تعارف بگم،ذره ای براش ناراحت نشدم!به قول معروف؛خلایق هرچه لایق!هرگز براش بدبختیه خاصی نخواستم!مثلا هیچوقت دعا نکردم خدایا فلان بلا رو سرش بیار،ولی از همون اول،سپردمش دست خدا!گفتم خدایا تو فقط نظاره گر باش!

هییییییییچ دلیلی،حتی یک درصد هم وجود نداره و من هم همچین تصوری ندارم که به خاطر کارایی که با ما کرد تو همچین مخمصه ای گیر افتاد.من فقط اتفاقات رو همونجوری که افتاده براتون تعریف کردم!علت تمام چیزها هم فقط پیش خداست!

کاش همه مون جوری رفتار کنیم که وقتی شبا سرمونو رو بالش میذاریم و به کارامون فکر میکنیم،حداقل شرمنده خودمون نباشیم!

کاش یه جوری رفتار کنیم که اگه از خدا خواسته ای داریم،رومون بشه سرمون  بلند کنیم و رو به آسمون نگاه کنیم!

کاش بدونیم و بفهمیم که گناهی بالاتر از اذیت و آزار همدیگه نیست!

کاش یادمون بیاد که خدا گفته هرگز از حق بنده هاش نمیگذره!

کاش حداقل به حرمت اسمه ،انسان، که رومونه،تو رفتارامون انسانیت داشته باشیم!

کاش.....

کاش....

کاش....

بگذریم!

خب دیگه همینجوری الکی الکی یه پست طولانی نوشتم!

اینا چیزایی بود که اتفاق افتاده بود و گفتم شاید شمام دوس داشته باشید بدونید.

مرسی که همیشه هستید و حواستون هست

مواظب خودتون باشید

مواظی خوبیا و مهربونیاتون باشید

تا میتونید به عزیزاتون عشق بدید و محبتهاتون رو ابراز کنید.نگید خودش باید بفهمه!بگید!اگه شده روزی چندبار علاقه تون رو به همسرتون،پدر   مادرتون،بچه تون،دوستتون یا هر کی براتون عزیزه ابراز کنید!نذارید خدای نکرده حسرتش بعدها بمونه تو دلتون.

بارها گفتم،بازم میگم که؛دوستتون دارم

هفته خوبی داشته باشید

بای



نظرات 9 + ارسال نظر
darya 24 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 01:10 ق.ظ http://qapdarya.blogfa.com

سلام خانومم..........سلامت وشادباشی.....
مشهدبودم بیادت بودم دعات که میکردم سرزبونم اومدکه دخترت سالم بدنیا بیاد ههههههههه نمیدونم چرا گفتم دخترت...احتمالن قریب به یقین دختره خوووووووووو
ببخش کامنت نمیزارم ازتنبلیم هس......گل پسر رو ببوس

سلام عزیزم
قربونت برم عزیزدلم.خیلی لطف داری
ای جاااااان.اولین نفری هستی که گفتی دختره!هرکی میبیندم میگه بچه پسره!!!ایشالله هرچی که هست سالم باشه.
این حرفها چیه.امیدوارم همیشه سالم و شاد باشی.
میبوسمت

سپیده مامان درسا 21 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 08:24 ق.ظ

در کل باید با خانواده ی شوهر خیلی حساب شده رفتار کرد نه خیلی صمیمی نه خیلی با فاصله چون به نظرم از هر دو مورد آدم ضربه میخوره نمیدونم نظر من اینه باید یه چیزی بین این دو تا باشه چه میدونم آدم گاهی وقتها هنگ میکنه که چطور رفتار کنه
ولی واقعا خدا جواب کارهای که با دلت میشه رو خیلی راحت میده و خود آدم قشنگ یه جاهایی متوجه میشه ...

دقیقا همینطوره عزیزم
هیچوقت نباید کاملا بهشون نزدیک شد.چون هردفعه یه جوری آدمو سورپرایز میکنن!!!
همینطوره عزیزم.

سمیرا 20 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 06:20 ب.ظ

خوشحالم بهت خوش گذشته مهناز جونم

ایشالا سال خوووووب توعم با ارامش و سلامتی رو همه داشته باشیم

به حق علی

برا من خیلی دعا کن ..تو این دوران بارداریت دعاهات زووود میگیره

یادت نره هاااااا

قربونت برم عزیزم
منم برات بهترینها رو از خدا میخوام
تو که بی معرفت شدی و نیستی و خبری ازت نیس،ولی برات همیشه دعا میکنم و امیدوارم همیشه سالم و شاد باشی.

نسیم 20 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 11:44 ق.ظ http://nasimmaman

عزیزم....مرسی که پست طولانی نوشتی
ایشالا هر چی خیره ار ارتباط با خانوتده همسر پیش بیاد

قربونت برم عزیزم
ایشالله...

مامان روژین 20 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 08:34 ق.ظ

مهنازگلم مرسی که وقتت روگذاشتی ونوشتی ممنون عزیزم،خوب کاری کردی رفتی پیش مادرشوهرت هرچندادم دلش وانمیشه ولی چاره نیس به خدادرکت میکنم اخه خودمم ازابن موردازیاددیدم،قطعاخداجای حق نشسته وبه وقتش حق همه رومیگیره دعاهای پایانیت عالی بودن فقط ازته دل یه آمیییییین گفتم مواظب خودتوبارت باش

قربونت برم عزیزم
چاره ای نیست.ادم نمیتونه انتظار داشته باشه همه طبق میل خودش رفتار کنن و این وسطام اذیت میشه،ولی باید تحمل کرد.
باید سپرد به خدا و بزرگیش....

شهره 20 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 06:34 ق.ظ

عالی بود پستت. افرین به دل مهربونت گلم.عکس العمل ساشا دربرابر خواهر و مادرشوهرتون چطور بوده؟

قربونت عزیزم
ساشا خیلی باهاشون خوبه و دوسشون داره.چون اونام خداییش خیلی زیاد ساشا رو دوس دارن.

سارا 20 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 12:07 ق.ظ

سلام مهناز جون
امیدوارم حالت خوب باشه چه روش خوبیو پیش گرفتی منکه نتونستم این روشو پیش ببرم در مورد روابط خانواده همسر البته حریممون حفظ شده خداروشکر.
چه رابطه پیچیده ایی برادرشوهرت داره خدا همه رو به راه راست هدایت کنه مهناز جونم شاد باشی

سلام عزیزم
در مورد خانواده شوهر هیچوقت کاملا صمیمی نشو و یادت باشه هرچقدرم خوب باشن،بازم خانواده خوده آدم نیستن و باید یه حریم و فاصله ای بینتون باشه.
راه راست که فکر نمیکنم!مگر اینکه معجزه ای بشه!!!

کتی 19 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 09:06 ب.ظ

درمورد آخر به شدت باهات موافقم. ..واقعا زندگی دار مکافاته. ...درمورد مادرشوهرت هم عالی برخورد کردی. ..خدا این دل مهربان وبی کینه رابرایت حفظ کنه....

به هرحال نمیتونم منکر این بشم که مادره شوهری و مادربزرگه ساشاست و اونا رو از دیدنشون محروم کنم

شهرزاد 19 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 07:43 ب.ظ

دنیا گرده ... هر حرفی رو که بزنن و هر کاری که بکنن دنیا میچرخه یه روز خودشون تو اون جایگاه قرار میگیرن... منم خیلیارو سپردم به چرخش روزگار ... مراقب خودت باش دوست خوبه من

منم میسپرم به خدا...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.