سلام عزیزان خوبید؟نماز و روزه هاتون قبول باشه.
خب فکر کنم تا سه شنبه رو براتون گفتم.چهار شنبه شوهری نرفت سرکار.درواقع دو ماه طول درمان داره،ولی خودش چون حوصله اش خونه سر میره و اونجام میگه با دستم کاری نمیکنم که سختم باشه.واسه همین بعضی روزا که نوبت دکتر داره یا کار داره نمیره،ولی بقیه روزا میره.
اون روزم خونه بود چون نقاش قرار بود بیاد بقیه کارشو انجام بده.صبحونه رو آماده کردم و رفتم باشگاه.ورزش کردم و تا بیام خونه ظهر شد.از شب قبل خورشت درس کرده بودم که رسیدم فقط برنج بذارم.اومدم و نقاشم کار میکرد.رفتم تو حموم دوش گرفتم و اینقدرم بوی رنگ میداد که سر درد گرفتم.بعدش اومدم بیرون و پلو گذاشتم و خورشتم گرم کردم که ناهار بخوریم.ساشا از صبح بی حال بود.یه دفعه دیدم شروع کرد به گریه کردن که دلم درد میکنه و بعدم کلی بالا آورد.زنگ زدم واسه دکترش که اکثرا میبریمش اونجا ولی تلفنشون مرتب اشغال بود.احتمالا خراب بوده.خلاصه یه کم شکمشو ماساژ دادم و خوابید. مام ناهار خوردیم و جمع و جور کردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم.ساشا بعدازظهر بیدار شد و بازم شروع کرد به ناله کردن.دیگه به شوهری گفتم تو بمون چون نقاش خونه است.من میبرمش دکتر.سوار ماشینش کردم و بردمش پیش یه دکتر دیگه.معاینه اش کرد و گفتش ویروسه و شاید چند روز طول بکشه از بدنش خارج بشه!شکمشم شل شده بود.دارو داد.داروهاشو گرفتم و اومدیم خونه.نقاش کارشو تموم کرده بود و رفته بود.اینقدر این نقاش کثیف کار کرده بود که تمام دسشویی و حموم و سرامیکهای راهرو رنگی بود!!!یعنی به قول نقی،وقتش بود دست بذارم دهن خودمو جر بدم!!!!آخه مرد حسابی تو میای یه کار کنی که نباید صدتا کار اضافه کنی!دیگه شوهری رفت بیرون.منم داروهای ساشا رو دادم و جلوی تی وی دراز کشید به کارتون دیدن و منم افتادم به جون خونه و همه جاهای رنگی رو با تینر تمیز کردم و بعدم کلشو طی کشیدم!!!یعنی دهنم سرویس شد.بوی رنگم که دیوونم کرده بود.بعده شام چون اتاقها بوی رنگ میداد بالشت آوردم و توی حال خوابیدم.ساشا هم خداروشکر یه کم بهتر بود و یه کمم غذا خورد.
پنجشنبه صبح زودتر پاشدم و دیدم ساشا بهتره.بهش صبحونه دادم و رفتم باشگاه.تو باشگاهم یکی دو بار بهش زنگ زدم که خداروشکر بهتر بود.بعده ورزش اومدم خونه و رفتم حموم و ساشا رو هم بردم حموم و شستمش.بعدم اومدیم بیرون و ناهار آماده کردم و خوردیم.چون میخواستیم در راستای همون تغییراتی که گفتم،موکت اتاق خوابا رو عوض کنیم و راهرو رو هم موکت کنیم،گفتم برم اتاقها رو یه کم خالی کنم.راهرومون سرامیکه و واقعا خسته شدم از طی کشیدن.گفتم موکتش کنیم راحت بشیم.
رفتم تو اتاقها و وسایل و تشکهای تختها رو آوردم تو حال و دوتا تختها رو خالی کردم که شوهری که اومد بازشون کنه.یه کمم تا جایی که میشد وسایل اتاقها رو خالی کردم و آوردم تو حال.ساشا هم خوابید.بعدم یخ در بهشت درس کردم و شوهری اومد،آوردم خوردیم و رفتیم تو اتاقها و تختها رو باز کرد و اون چون یه دستشو نمیتونه کار بکنه،منه بیچاره مردم تا وسایلا رو آوردم بیرون.البته اونم کمک میکرد با همون یه دستش ولی خب من خیلیا رو که باید دو دستی میگرفتیم رو خودم آوردم بیرون.بعدم اتاقها رو جارو برقی کشیدیم و موکت قبلیا رو آوردیم انداختیم تو تراس و اندازه اتاقها رو گرفتیم و سریع حاضر شدیم رفتیم موکتی رو که چند روز قبل دیده بودیم رو بگیریم.چون اونروز آقاهه گفتش قراره رنگای جدیدشو چند روز دیگه بیاریم.رفتیم و دیدیم آورده.طرحشو که قبلا پسندیده بودیم.ظریف مصوره و جنسش خوبه.رنگشم واسه اتاق ساشا سبز روشن گرفتیم که با تخت و کمدش جور در بیاد،واسه اتاق خودمون و راهرو هم کرم قهوه ای روشن.
اونجا آقاهه گفتش ما نصاب نداریم و فقط میتونم اندازه هر اتاقو جدا براتون ببرم.ولی مثلا جاهایی مثل جلوی درها کمد دیواری یا اینجور جاها که تو اتاقهاست رو خودتون باید تو خونه ببرید!!!خب ما فکر نمیکردیم اینجوری باشه و گفتیم لابد نصاب داره!بالاخره گرفتیم و انداختیم رو سقف ماشینو آوردیم خونه.نمیدونید چه پدری ازمون دراومد تا آوردیمشون سه طبقه بالا!!!!بعدم که بردیم تو اتاقها تازه تراژدی شروع شد!!!چون عرض اتاقها مثلا دو و نیم بود و موکتها همه عرضشون سه متر بود.یعنی اصلا تو اتاق صاف نمیشد پهنش کرد و برش زد!نصفش رو هوا نصفش رو زمین متر میکردیم و برش میزدیم!!!دیگه هرچی ازون شب بگم همه اش میشه ذکر مصیبت.فقط همینو بگم که ساعت هفت ما یک نفس و بدون وقفه کارو شروع کردیم تا دوازده و نیم!!!!تازه اون موقع هم اتاقها کامل چیده نشد.هنوزم اسباب بازیای ساشا یه گوشه اتاقش ولو هستش و نچیدم سر جاشون.اتاق خودمونم کلی وسایلای ریزش جا به جا نشده.ولی خب اصل کاریا و وسایل بزرگ همه جا به جا شد و هردوتا اتاقم تغییر دکوراسیون اساسی دادیم!دیگه بعدش اینقدر خسته بودیم که اصلا این تغییر و تنوعها به چشممون نیومد و راضی نبودیم!هیچکدومم شام نخوردیم و من که نفهمیدم چه جوری خوابیدم یا از هوش رفتم!!!
امروز صبح ساعت هشت پاشدم و تازه به اتاقها نگاه انداختم و دیدم چقدر خوووووب شده!واقعا راضی بودم.اگرچه هنوز زیاد به هم ریختگی داره.پاهام و کمر و دستامم درد میکرد.چایی گذاشتم و شوهری و ساشا هم بیدار شدن و صبحونه خوردیم و چون دیشبش به دختردایی شوهری تو تلگرام گفته بودم،رفتیم ساشا رو گذاشتیم اونجا و خودمونم رفتیم مولوی دنبال پرده.جمعه تهران اینور اونور رفتن حال میده چون از ترافیک خبری نیس!البته فقط جمعه صبح!
رفتیم و جای پارک خوبم درست جلوی پاساژ پیدا کردیم و رفتیم دیدیم مغازه آقاهه بسته است!!هرچی هم زنگ میزدیم جواب نمیداد.مغازه بغلیاش میگفتن این آقاهه بعداز همه پاساژ میاد و مغازه اش رو باز میکنه!!!!یه نیم ساعت دیگه میاد!رفتیم و تو بازار دور زدیم و هوام امروز جهنم بود!!یعنی آفتاب داغه داغ!رفتیم و یه کمد لباس برزنتی خریدم صد و پونزده تومن.جنسش خیلی خوبه.یکسالم گارانتی داره.خیلی وقت بود دنبالش بودم.بعدم سرویس حموم گرفتیم.ازینا که شامپو اینا رو روش میچینن.ولی دوش نگرفتیم.چون ازونا که میخواستمو نداشتن.یه سری وسایل آشپزخونه هم مثل جا پباز سیب زمینی،ازین فلزی گردا،جا قاشق چنگالی و یه سری خرت و پرت دیگه هم خریدیم که آقاهه زنگ زد و گفت من مغازه ام بیاید.شوهری گفت خداپدرشو بیامرزه،یه کم بیشتر میموندیم کارتمون خالی میشد!!!
خلاصه رفتیم و پرده رو گرفتیم و لیست وسایلی که باید براش میگرفتیمم بهمون داد و رفتیم تو همون پاساژ خریدیم و همه رو بار ماشین کردیم و حرکت کردیم.شوهری گفت میخوای حالا که جمعه است و خلوته بریم صندلی اوپن بخریم؟!اونم ازوناست که میخواستم بخرم.گفتم کجا بریم؟گفت شنیدم عبدل آباد بازار وسایل چوبی و صندلی و این چیزاست.گفتم باشه بریم.رفتیم و یه جام کلا اشتباه رفتیم که کلی طول کشید بیایم تو مسیر!خلاصه پیداش کردیم.خیلی زیاد بودن مغازه هایی که ازین چیزا داشتن ولی بدیش این بود که اصلا جای پارک نداشت!!همه ماشینام همینجوری کنارهم پارک میکردن و زود میرفتن و خرید میکردن و میومدن!دیگه همه دوبله و سوبله پارک بودن.ما دیدیدم دوبله سوبله که چه عرض کنم،چوبله هم پارکن همه و مجبور شدیم پوبله!!!!!پارک کنیم!کلمات جدید اختراع میکنم از خودم!خخخخخ
ولی چون خیلی جای پارکمون افتضاح بود مجبور شدیم من بشینم تو ماشین و شوهری سریع بره ببینه چه مدلیا و چه قیمتایی دارن و بیاد بگه.هوا وااااااای افتضاح بود.یعنی من حس میکردم مغزم داره تو سرم میجوشه.شوهری هم که کلا رو دور اسلومیشنه!یعنی امکان نداره واسه یه خرید کوچیک مثلا آدامس بره مغازه و رودتر از نیم ساعت بیاد بیرون!!!من نمیدونم چیکار میکنه تو مغازه که اینقدر طول میکشه.بعدم اگه هزار نفر تو مغازه باشن و تازه بعداز اینم اومده باشن،این وای میسته آخرین نفر درخواستشو به فروشنده میده!دیگه شما ببینید من چقدر حرص میخورم!امروزم دو سه بار اومد و مدلها و قیمتها رو گفت و آخرم از یه مدلی که گفت خوشم اومد و گفتش دونه ای هفتاد گفته ولی جفتشو صد و سی میده.رفتش همونو بخره و به خدا حداقل نیم ساعت طول کشید تا بیاد!!!!من دیگه از سر درد و عصبانیت در حال انفجار بودم.ولی وقتی دیدم داره میاد و با اون یه دستش دوتا صندلی رو به سختی داره میاره خودمو کنترل کردم و هیچی بهش نگفتم.وسایلا رو جابه جا کردیم و سوار شدیم و رفتیم خونه داییش.
هلاک بودیما!فکر کنم یه پارچ آب یخ و یه پارچ شربت آبلیمو رو دوتایی خوردیم!بعدم ناهار خوردیم و شوهری خوابید و من و زندایی و دخترداییشم تو اتاق دراز کشیدیم و حرف زدیم.همون موقع دیدم تو گروه تلگرام فامیلیمون خبر فوت حبیب،خواننده عزیزو گذاشتن!!به زندایی اینا گفتم.گفتن شاید شایعه باشه.گفتم خدا کنه.رفتم تو اینستا و دیدم پیج خیلی از هنرمندا تسلیت گفتن!!خیلی ناراحت شدم.واقعا در حق هنرمندا خیلی خیلی ظلم میشه.مخصوصا این قدیمیا.حقش بود این که برگشته بود تو کشور خودش تا اینجا واسه مردمش بخونه بهش بها میدادن تا اینجوری افسرده و تنها نشه!هی روزگار....
خدا بیامرزدش.به شوهری هم گفتم و ناراحت شد.بعدم عصرونه خوردیم و برگشتیم خونه.وسایلا رو بازم با سختی آوردیم بالا و دیگه به هیچی دست نزدم و نشستم با ساشا زبان کار کردم.آخه دیروز از آموزشگاهشون زنگ زدن که ترم جدیدشون از شنبه شروع میشه.چون بین ترم قبلش و این ترم دو سه ماه فاصله افتاده گفتم احتمالا یه سریاشو یادش رفته که باید باهاش مرور کنم.دیگه یکی از کتابهاشو کار کردیم ک دیگه دیدم خسته شده.پاشدم یه کم جمع و جور کردم و اون کمد لباسم با شوهری سرپاش کردیم.حالا باید یه سری چوب لباسی هم بگیرم چون کم دارم.بعدم داشتم واسه شام کوکو سبزی درس میکردم که با شوهری دعوام شد!!!یه اخلاق گندی که شوهری داره اینه که خدانکنه بیفته رو دنده غر زدن و ایراد گرفتن!مدام از در و دیوار ایراد میگیره.از اونجاییم که کل خانواده و فامیلاش وسواسین،اینم خیلی زیاد رو تمیزی حساسه!!!
امشبم دیوونم کرد بس که به ساشا گیر داد!چرا وسایلت اینجاست،چرا اینجوری بازی میکنی،رو مبل اینجوری نشین،درس حرف بزن،نقاشیاتو از اینجا جمع کن و و و و
هی به خودم گفتم ولش کن.نشنو!الان کارت تموم میشه میری تو اتاق!ولی دیگه طاقت نیاوردم و داد زدم و دعوامون شد!!!بعدم زیر ماهیتابه رو خاموش کردم و دست ساشا رو گرفتم و اومدیم تو اتاق و درو بستم!البته اون موقع که داشتم کوکو درس میکردم چون ساشا گرسنه اش بود بهش داده بودم خورده بود!
اومدیم تو اتاق و فوق العاده عصبانی بودم!
آخه یعنی چی که مرد مدام ایراد بگیره و به همه چی پیله کنه!اصلا کی گفته روش زندگی تو درسته و مال ما غلط!چرا فکر میکنی باید همه چیو بهمون یاد بدی؟!اه خسته شدم ازین اخلاق گندش!!!!
خلاصه که الان خسته از کارای این یکی دو روزه و عصبانی از دست این آدم بداخلاق با ساشا رو تخت دراز کشیدم و دارم براتون پست میذارم!
میگن انگار تخم مردای خوب رو ملخ خورده!!!مرد خوب و خوش اخلاق دیدید سلام منم برسونید!
عکسای خریدارم براتون میذارم اینستا.
عصبانیم خیلی زیاد و نمیتونم حرفهای قشنگ آخر پستم بنویسم شرمنده!
ولی این دلیل نمیشه براتون یه دنیا آرزوهای خوب نداشته باشم.
دوستتون دارم خیلی خیلی زیاد....
به دعاهای و انرژیهای مثبتتون هم شدیدا اعتقاد دارم هم شدیدا محتاجم.
منم هروقت هرجا که خواستم آرزویی داشته باشم و چیزی از خدا بخوام هرکدوماتونو که یادم بوده،چه با اسمهایی که اینجا کامنت میذارید،چه با اسامی اینستاتون یاد میکنم و از ته دلم از خدا میخوام به خواسته قلبیتون برسوندتون.
شب خوب و پر آرامشی براتون آرزو میکنم و امیدوارم شنبه خوب و هفته فوق العاده ای پیش رو داشته باشید.
قدر خودتون و خوبیاتون و عزیزاتون بدونید.....بای
سلام به خوشگل موشگلای با معرفت!خوبید؟
ظهر روز وسط هفته تون بخیر....
عاقا من هرکاری میکنم نمیرسم هفته ای سه تا پست بذارم!پس لطفا یه کم بهم تخفیف بدید و اجازه بدید همون هفته ای دو تا پست رو بذارم.البته میبینید که پستای مفصل و پر و پیمونم میذارم دیگه!
خب تا شنبه صبح رو گفتم.بریم برای بقیه اش....
آها راستی همین اول کاری،عزیزایی که روزه میگیرید روزه هاتون قبول باشه.من نمیگیرم ولی عاشق لحظه های سحری و افطارم.منظورم بخش خوشمزه اش نیستا.منظورم اون لحظه های اذان و حس و حالش و دعای سحر و ربنای استاد شجریانه.البته چندسالی هست که افطارها بدون ربنای ایشون حال و هوای همیشگی رو نداره.کاش بشه بازم صدای فوق العاده شونو شنید.من ولی تو این یکی دو سالی که ربنای ایشونو پخش نمیکنن،خودم موقع افطار از تو گوشیم پخش میکنم و گوش میکنیم.درسته من و شوهری هیچکدوم روزه نمیگیریم،ولی موقع افطار همیشه اذان رو گوش میدیم و دعاهایی که پخش میشه رو.
امیدوارم نمازوروزه هاتون قبول باشه.واقعا تو این گرما روزه گرفتن خیلی خیلی سخته.دست مریزاد....
خب بریم سراغ گفتنیها...
شنبه صبح شوهری خونه رو جاروبرقی کشید.همیشه خودش جارو میکنه،ولی الان که یه دستش اینجوری شده،گفتم بذار خودم میکشم،ولی قبول نکرد.گفت با همین یه دست میکشم!منم سرامیکها رو طی کشیدم و گردگیری کردم.بعدم والیبال ایران و لهستان شروع شد و دیگه میدونید ما خانواده ورزشی هستیم.مخصوصا که من عاااااشق والیبالم!نشستیم دیدیم سه تایی.ست چهارم دیگه اوج هیجانش بود.اگه یه ست بیشتر ادامه پیدا میکرد فکر کنم همسایه ها از ساختمون بیرونمون میکردن!ولی خدایی خیلی حال داد.دمشون گرم....
بعدشم ناهار خوردیم و خوابیدیم.
غروب بیدار شدم پنکیک شکلاتی درس کردم.شوهری میگفت تو اگه بتونی پلو رو هم با طعم کاکائو و شکلات درس میکنی!آخه من عاشق شکلاتم.اونم هرچی تلخ تر بهتر!!!!
دیگه غروب شوهری گفت بریم بیرون.به خاطر تولدت شام بریم رستوران!گفتم اوکی خیلیم عالی!حالا از ساعت هفت هی میگفت بریم بریم!گفتم تو این گرما کجا بریم!!بعدم مگه الان آدم شام میخوره!خلاصه تا ساعت هشت تونستم نگهش دارم،ولی بعدش بالاخره حاضر شدیم و رفتیم.
رفتیم رستوران نشستیم و یه کم بعد دیدم کیک و شمع آوردن و آهنگ تولدت مبارک اندی!!!واقعا سورپرایز شدم!آخه شوهری اصلا اهل سورپرایز کردن نیست و همه کاراشو از قبل به آدم میگه.حتی کادوهایی که میخره رو نود و نه درصد مواقع خودم خبر دارم چون بهم میگه!ولی اینبار نمیدونم چی شد که همچین کاری کرد!هرچی که بود واقعا خوشحال شدم.انگار خستگی این چند روزه از تنم دراومد.
اینقدر ذوق زده شدم که اصلا از کیکم عکس نگرفتم!تازه وقتی برش زدم از تیکه خودم عکس گرفتم واسه اینستا!!!!یه مثلی هستش که میگه:غذا قبل از اینکه وارد معده بشه،وارد اینستاگرام میشه!خخخخخ
خلاصه خیلی خوب بود.بعدم نشستیم به حرف زدن و عکس گرفتن.
یه ساعت بعدم پیتزا خوردیم.البته زیاد میل نداشتیم ولی خب خوردیم و اومدیم بیرون.یه ساعتی هم پیاده روی کردیم که غذاهامون حضم بشه.ولی ساشا اینقدر غر زد که دیگه بعدش میوه اینا خریدیم و برگشتیم خونه.
ما قرار بود یه سری تغییر و تنوع تو خونه مون بدیم که یکیش نقاشی خونه بود.منتهی دیدیم الان که دست شوهری اینجوری ،اونوقت واسه رنگ اتاقها که باید وسایلا رو بیاریم بیرون،همه اش رو باید خودم انجام بدم که مسلما نمیتونم!بنابراین فعلا گذاشتیمش کنار واسه وقتی که شوهری خوب بشه.ولی یه سری چیز میز هست که میخوام عوض کنم.اون شب با شوهری نشستیم راجع بهش صحبت کردیم که چیا بخریم و چقدر هزینه کنیم و ازین حرفها.حالا قرار شد فرداش بریم دنبال پرده ببینیم چه جوریه.
یه سری مدلای جدیدم سرچ کردم و دیدیم.من هیچوقت ازین یالان مالان دارا دوس نداشتم.خیلی ساده دوس دارم.منتهی شوهری برعکس منه.البته این مدلای جدید زیرش ساده بود،روش یه حالت کجی داشت که قشنگ بود و شلوغم نبود.گفتیم یه چی تو این مایه ها بگیریم.
خلاصه ساعت دو دو و نیم خوابیدیم.
صبح پاشدم صبحونه رو حاضر کردم و واسه خودمم یه قهوه تلخ درس کردم و خوردم و حاضر شدم رفتم باشگاه.تمرینات خوبی بود.دیگه تمرینات بالاتنه رو هم مثل قبل شروع کردم.البته هنوزم شبا یه کم درد داره گردنم،ولی خیلی بهتره.
تا بیام خونه ساعت شد یک.شوهری و ساشا داشتن تی وی میدیدن.شوهری رفته بود یه طبقه بوفه مونو که شکسته بود رو خریده بود و گذاشته بود سرجاش.بعدم گفت من با خودم فکر کردم حالا که نقاشی نمیکنیم،لااقل یکی رو بیاریم درها رو رنگ کنه.گفتم آره خوبه بیاریم.زنگ زد به دوستش که تلفن یه نقاش آشنا رو داد بهش.بهش زنگ زد و گفتش هر دری پنجاه تا هفتادتومن بدون رنگ میگیرم!!!!آخه انصافم خوب چیزیه.اونوقت میگه کار کم شده و ازین حرفها.به شوهری گفتم میخواستی بهش بگی شما یه کم منصفانه برخورد کن تا مردمم بهت کار بدن.خب واسه یه خونه دو خوابه مثل ما که بدون در ورودی کلا شیش تا در داره،طرف باید سیصد تا چهارصد تومن فقط بده تا دراشو رنگ کنه!معلومه که خیلیا مجبورن چندسال درمیون خونه هاشونو با این قیمتها رنگ کنن دیگه!خلاصه یه کم با شوهری حرف زدیم و گفتش بذار بیاد رنگ کنه.گفتم نمیدونم خودت میدونی!بعدم ناهار خوردیم و خوابیدیم.
به دختردایی شوهری پیام دادم که هستید من ساشا رو بیارم پیشتون.چون من و شوهری میخوایم بریم دنبال پرده.اونم گفت اوکی بیارش،هستیم.یه کم بعد زنداییش زنگ زد و گفت واسه شام بیاید پیش ما.میخوایم بریم پارک.گفتم باشه ساشا رو میارم.اگه ما دیر کردیم،شما برید،من و شوهری هم بعدش میایم.
ساعت شیش حاضر شدیم رفتیم ساشا رو گذاشتیم اونجا و خودمون رفتیم سمت مولوی بازار پرده فروشا.به شوهری گفتم ما که اونجاها رو بلد نیستیم،بیا با تاکسی بریم.گفتش نه بابا خلوته الان.دیگه هفت و نیمم که گذشته و طرح نیست.خودمون میپرسیم پیداش میکنیم.
ولی کلی به ترافیک خوردیم.بلدم نبودیم یکی دو جا رو اشتباه رفتیم و کلی دور خودمون گشتیم تا بالاخره رسیدیم مولوی و ماشینو پارک کردیم و رفتیم بازار پرده.خب اینجوری که آدم میاد مرکز یه چیز که همه باهم جمعن راحت تره.چون همه جور مدلها رو میتونه ببینه.ولی از طرفی هم این تنوع آدمو گیج میکنه.مدلها تقریبا همونها بودن که تو نت دیده بودیم و مد نظرمونم بود.اکثرا زیرش حریر طرحدار بود و روش پارچه اش کلفت تر بود.از اونجایی که من چیزی رو که اینجوری مد میشه و همه میخرن رو دوس ندارم،به شوهری گفتم من نمیخوام حریر طرحدار بگیرم!!!گفت،اااا خودت گفتی!گفتم نه.بگردیم یه چیز دیگه پیدا گنیم.نمیخوام مدل و جنس پرده ام تو همه خونه ها باشه.لااقل یه کم متفاوت تر باشه!
زیاد طول نکشید تا چیزی که میخواستیم رو پیدا کردیم.شوهری بیشتر از من خوشش اومد.من اصلا جنس پارچه ها رو نمیشناسم،فقط میدونم پارچه زیرش مثل گیپور نقش داره،روییشم که کلفته،مثل گونیه!!!ولی خیلی خوشگل بود.رنگشم زیریش تقریبا کرم و نسکافه ایه،روییشم شکلاتی عسلی!!یه همچین چیزی!حالا بعد که آوردیم و نصبش کردن عکس میگیرم و براتون میذارم تو اینستا.دیگه آقاهه برامون حساب کرد و با خرت و پرتهاش شد نهصد و بیست تومن!!بیست تومنم تخفیف داد و شد نهصد تومن.البته یه آستری هم واسه پرده اتاق خوابمون گرفتیم.تازه بدون نصب.نصابم گفتش هفتاد هشتاد تومن میگیره حداقل!
من فکر میکردم پونصد شیشصد بیشتر نشه.ولی خب قشنگه و فکر کنم خونه رو حسابی تغییر بده.بعدش قرار شد اندازه های دقیقشو بگیریم و زنگ بزنیم به آقاهه بدیم.گفتش واسه پنجشنبه آماده میکنه و مام گفتیم احتمالا جمعه صبح میایم میگیریم.بیعانه دادیم و اومدیم بیرون.رفتیم سمت ماشین.آقا نمیدونید چه صحنه هایی دیدیم!تمام گوشه پیاده روها ردیف مرد و زن معتاد نشسته بودن و اکثرا علنا شیشه میکشیدن!!!!من که اینقدر حالم بد شد که رنگم شده بود مثل گچ!تاحالا همچین صحنه هایی ندیده بودم.اصلا شبا نرید اون محله های پایین واقعا خطرناکه!تازه تو ماشینم نشسته بودیم که یکیشون اومده بود و با مشت میکوبید به شیشه ماشین و پول میخواست!آخه آدم نمیدونه چی بگه!هم پر از تنفر بودم ازشون هم دلم میسوخت!خب آدم حسابی شما که پول ندارید غذا بخورید چرا پول بابت مواد میدید؟!به خدا قیافه هاشون معلوم بود روزی یه وعده هم غذا نمیخورن.ما که از ترس اصلا شیشه ها رو پایین ندادیم و سریع رفتیم!کاش هیچوقت آدم اینجور صحنه ها رو نبینه.هیچکس گرسنه نباشه.هیچکس معتاد نباشه....
دیگه اینقدر حالم بد بود که شوهری رفت برام آبمیوه شیرین خرید و خوردم ولی گلاب به روتون همه اش رو بالا آوردم.شوهری میگفت نباید بذاری اینقدر این چیزا روت اثر بذاره.متاسفانه من اصلا آدم بی تفاوتی نیستم و عمیقا از دیدن همچین صحنه هایی ناراحت میشم!دیگه شوهری یه کمم دعوام کرد و گفت به خدا اگه گریه کنی همینجا پیاده ات میکنم!!!
خلاصه رفتیم پارک و دایی اینا رو پیدا کردیم و شام خوردیم و ساشا هم حساااااابی بازی کرد و دیگه ساعت یک خداحافظی کردیم و اومدیم خونه و خوابیدیم.
دوشنبه صبح پاشدم صبحونه رو حاضر کردم و رفتم باشگاه.نقاشم قرار بود بیاد.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.نقاش اومده بود و داشت رنگ میزد و تمام خونه بوی رنگ میداد.شوهری گفتش زو د به مسکنی چیزی بخور تا سر درد نگرفتی!آخه من به بو خیلی حساسم و سریع سر درد میگیرم.بعدم گفتش هنوز اتاق خواب و حموم رو نزده.گفتم تو بری دوشتو بگیری بعدا بزنه.رفتم سریع دوش گرفتم و شوهری هم زنگ زد غذا آوردن و خوردیم و آقای نقاش گفتش من میرم خونم و غروب میام.رفت و مام خوابیدیم.دو ساعت بعد اومد و بقیه رو رنگ زد تا ساعت هشت.گفتش باید یه دست دیگه هم بعداز اینکه خشک شد رنگ بخوره.شوهری گفت خب من که فردا نیستم،بذار چهارشنبه بیا بزن.دیگه خداحافظی کرد و رفت.
شوهری هم بیرون کار داشت که با ساشا رفت و یه چیزایی هم میخواستم،گفتم بخره.واسه شامم گراتن مرغ و قارچ درس کردم.اومدن و شامو خوردیم.ساشا که فقط سیب زمینیها و پنیر پیتزاشو خورد!مرغ و قارچ دوس نداره.یه ظرفم اضافه درس کردم که شوهری فردا ببره اداره بخوره.آخه واسه یه سری کارا باید بره اداره و گفتم چون از سه شنبه ماه رمضون شروع میشه و اداره ناهار نمیدن،با خودش ببره بخوره.براش کشیدم تو ظرف غذا و سالادم درس کردم و گذاشتم تو یخچال.
شب چون اتاقها خیلی بوی رنگ میداد،هر سه تامون تو نشیمن خوابیدیم.ساشا که کیف میکرد!
امروز صبح شوهری پاشد رفت سرکار.گفتش اگه ماشینو لازم داری منو برسون و ماشینو بیار.گفتم نه،ببرش.بعدشم خوابیدم تا هشت.بیدار شدم قهوه درس کردم و خوردم.به ساشا از دیشب قول داده بودم امروز با خودم ببرمش باشگاهم.
رفتیم و چندتا ماشینم برای خودش آورد که بازی کنه.سر راهم آب و شیرموز و کیک خریدیم و رفتیم باشگاه.براش زیرانداز آورده بودم،پهن کردم یه گوشه که بشینه بازی کنه و خوراکیاشو بخوره.البته مربیم بهش گفت هرکدوم از وسایل ورزشیا رو که خواستی میتونی استفاده کنی.البته به جز اونایی که وزنه دارن.اونم یه کم بازی میکرد،یه کمم تردمیل میزد و اسکی فضایی و دوچرخه!!!دیگه آخراش حوصله اش سر رفته بود.ورزشم تموم شد و اومدیم خونه و پریدیم حموم دوش گرفتیم و ناهارشو درس کردم و بهش دادم و خودمم رو مبل ولو شدم و دارم پست میذارم.
خب دیگه همه گفتنیهای این چند روزه رو براتون گفتم.
امیدوارم ماه رمضون خوبی در پیش داشته باشید.موقع افطار و سحرتونم منو لطفا فراموش نکنید و حتما برام دعا کنید.
ممنونم از همراهیاتون و بودنتون
مثل همیشه بهترینها رو براتون آرزو میکنم چون واقعا شما لایق بهترینهایید.
دوستتون دارم هواااااااار تا...
با یه عالمه آرزوهای خوب و انرژیهای مثبت.....بای
سلام به روی ماهتون...
خوبید؟عاقا چه زود روزا میگذره!قرار بود سه شنبه بنویسم،به این زودی شد جمعه!!!!
حالا براتون که تعریف بکنم میبینید چقدر شلوغ پلوغ بوده!البته سعی کردم تو اینستا باهاتون در ارتباط باشم.ممنونم ازتون که هم اینجا هم اینستا اینقدر با محبت و مهربون همراهم هستید.
خب فکر میکنم شنبه یا یکشنبه نوشته بودم،حالا از دوشنبه شروع میکنم که دیگه خیلی طولانی و خسته کننده نشه.
یکشنبه شب شوهری کلی باهام حرف زد و راضیم کرد که صبح باهاش نرم بیمارستان.گفتش اصلا معلوم نیس امروز دکتر بستریم کنه.فقط میخواد دستور بستری رو بده.ممکنه دستور بستری رو واسه سه شنبه یا حتی چهارشنبه بده.خلاصه قبول کردم بمونم.یه سری وسایل شخصیشم محض احتیاط جمع کردیم تا با خودش ببره.
صبح ساعت هشت بیدار شدیم،صبحونه خوردیم و بردمش تا ایستگاه تاکسی و خودم برگشتم خونه.ساشا بیدار شد و بهش صبحونه دادم و خودم ساعت نه و نیم رفتم باشگاه.گوشیمم پیشم بود که اگه شوهری زنگ زد جواب بدم.گردنمم بهتر شده بود.موقع تمرین اصلا حواسم به ورزش نبود و فکرم فقط پیش شوهری بود.البته به مربیمم گفته بودم و در جریان بود.واسه همین زیاد بهم گیر نمیداد.ولی بهم میگفت اگه تمرکزتو بذاری رو تمرینات،هم زمان زودتر برات میگذره،هم آرومتر میشی.ولی مگه میشد!!!
بالاخره ساعت ده و نیم شوهری زنگ زد و گفتش دکتر دستور بستریمو داد و الان باید بستری بشم!نمیتونم بگم چه حالی داشتم،ولی انگار زیر پام خالی شده بود.خودشم زیاد حالش خوب نبود.میدونستم که ته دلش دوس داشت الان پیشش بودم .خلاصه یه کم حرف زدیم و گفتش فعلا هیچ کاری نکن و نیا تا بهت خبر بدم.چون هنوز تخت خالی نشده تا بستری بشم.
بعداز باشگاه رفتم خونه و دوش گرفتم و به ساشا ناهار دادم و دراز کشیدم.ساعت سه شوهری زنگ زد که بستری شده،ولی گفتش نیا.چون گفتن اصلا همراه قبل از عمل قبول نمیکنن.مخصوصا خانمها رو تو بخش مردان به عنوان همراه قبول نمیکنن!خواهرمم زنگ زد و گفتش حتما بیا خونه ما که تنها نباشی.گفتم اتفاقا اصلا حالم خوب نیست و ترجیح میدم تنها باشم.هرچی اصرار کرد،قبول نکردم .واقعا حالم خوب نبود و نمیخواستم هیچ جا برم.میخواستم فقط تو خونه خودم تنها باشم.شوهرخواهرم غروب رفت پیش شوهری و یکی دو ساعت پیشش بود.بهم زنگ زد که نگران نباش،همه چی اوکیه.
دلم رانندگی میخواست....
من اینجور مواقع فقط باید درحال حرکت باشم.رانندگی اینجور مواقع خیلی آرومم میکنه.البته اینکه اینجور مواقع سریع میرم میتونه خطرناک باشه،ولی فوق العاده مسکن خوبیه برام.اون روزم به ساشا گفتم بیا بریم دور بزنیم که با اکراه اومد.اونم حوصله نداشت!البته جای خاصی نرفتیم و چون ساشا تو ماشین بود زیاد تند نمیرفتم.یه ساعتی چرخیدیم و بعدم بردمش پارک که زیاد بازی نکرد،بعدم برگشتیم خونه.سر راهمونم ساندویچ گرفتیم و اومدیم خونه خوردیم و زودم خوابیدیم.البته تا شب چندبار با شوهری هم حرف زدم.
سه شنبه صبح بعده صبحونه ساعت نه رفتم باشگاه تا یازده تمرین کردم.یه خانمه یه سری لباس میاره اونجا میفروشه که ازش یه دست لباس بچه واسه بچه خواهرم گرفتم.شالهای خیلی خوبی هم داشت.البته از یکیش خوشم اومد که خیلی خیلی جنسش خوب و لطیف بود و میداد شصت و هشت تومن.ولی فقط یه رنگ ازش داشت و منم اون رنگشو نمیخواستم.دوتا شال دیگه گرفتم،یکیشو میداد سی و پنج تومن اون یکی هم سی.اونام جنساشون خوب بود.من چون موهام خیلی نرمه،اصلا شال و روسری هایی که یه کم سر باشه،رو سرم وای نمیسته!ولی این دوتا خیلی خوب بودن .یکیشون آبی لاجوردی بود و یکی هم کرم.
خریدمشون و رفتم مدرسه ساشا پرونده و مدرکشو گرفتم و اومدم خونه.ناهار درس کردم و لباس واسه چند روز گرفتم و یه دوش سریع گرفتم و ناهار خوردیم و جمع و جور کردم و حرکت کردیم سمت خونه خواهرم.رفتم اونجا ساشا رو گذاشتم و رفتم بیمارستان.چون ساعت سه تا پنج ملاقات بود.
چندتا آبمیوه و کمپوت و بستنی و خوراکی هم خریدم و رفتم پیشش.گفته بودم دارم میام،اومده بود پایین منتظرم بود!اولش که تو لباس بیمارستان دیدمش بغضم گرفت،ولی به روم نیاوردم.پیشش بودم تا ساعت شیش.دیگه نذاشت بمونم و گفت برو فردا بیا .ساعت عمل فرداشون معلوم نبود.فقط گفته بودن صبحه.
اومدم خونه خواهرم.شوهرخواهرمم اومده بود.اونم شب رفت به شوهری سر زد و برگشت.شام ماکارونی خوردیم و آخر شبم تو تلگرام کلی با شوهری حرف زدیم و بعدم خوابیدیم.
چهارشنبه ساعت هفت شوهرخواهرم رفت بیمارستان.چون خواهرمم سرکار بود،نمیشد ساشا رو تا ظهر تنها بذارم.قرار بود دایی شوهری هم بره بیمارستان،ولی واسه یکی از آشناهاشون یه مشکلی پیش اومد که نشد بره.چندبارم زنگ زدن و معذرت خواهی کردن.
شوهرخواهرم تا یازده بیمارستان بود.بهم زنگ زد و گفتش ساعت هشت بردنش اتاق عمل و گفتن تا از ریکاوری بیارن،ساعت یک و نیم دو میشه.تو همون موقع ها اینجا باش،چون قبلش بیای فایده نداره،نمیذارن بری بالا.ولی من ساعت دوازده رفتم.
اینقدر هول بودم که بعداز اینکه ماشینو پارک کردم،سوییچو توش گذاشتمو درو قفل کردم!!!
یه پراید دیگه هم پشتم پارک کرد.آقاهه که فهمید سوییچمو تو ماشین جا گذاشتم،با سوییچ خودش در ماشینمو باز کرد!!!ماشالله به اینهمه امنیت بالا!تازه آقاهه میگفت،من یه بار سوییچنو جا گذاشتم،با کلید کمد خونه مون بازش کردم!!!جا داره واقعا از خودرو سازان وطنی بابت ساخت همچین ماشینهایی با این درصد بالای امنیتی تشکر ویژه بکنیم.خداقوت!!!!
خلاصه رفتم تو سالن و اسمش رو تو مانیتور دیدم که زده در حال عمل!نمیتونم توصیف کنم چقدر حالم بد بود.از استرس داشتم میمردم.حالا همه هم مدام بهم زنگ میزدن!آخرش به بابام گفتم من خودم عمل تموم شد بهتون خبر میدم،اینقدر بهم زنگ نزنید!!میخواستم برم تو حیاط و قدم بزنم تا وقت بگذره.ولی از پیش مانیتور تکون نمیخوردم و یه لحظه ازش چشم برنمیداشتم!
نمیتونم اون ساعتها رو براتون بگم.فقط اینقدری بگم که هر یک دقیقه یه سال میگذشت.زمان بدجوری کش اومده بود.داداش کوچیکه که تماس گرفت،واسه اولین بار از صبح،بغضم ترکید و گریه کردم!اونم همه اش میگفت،کاش ایران بودم.کاش الان کنارت بودم....
خلاصه عملش تا ساعت دو طول کشید و بعدش بردن ریکاوری.خیالم یه کم راحت شده بود.ولی تا از ریکاوری درش نمیاوردن خیالم کامل راحت نمیشد .ساعت سه اسمش رو از ریکاوری برداشتن،ولی تو انتقال به بخش قرار ندادن.یه کم صبر کردم،ولی دیدم،اسمش تو هیچ قسمتی نیس!!!قلبم داشت از جاش کنده میشد.رفتم اطلاعات و بهشون گفتم.گفت احتمالا اختلال تو سیستمه.شماره ریکاوری رو داد،گفت زنگ بزن بپرس.زنگ زدم و گفتش ریکاوریه.الان سیستمو درس میکنن!!!
بخشش طبقه پنجم بود.مانیتور و سالن انتظار همکف بودش.بهتون بگم،از سه و ربع تا چهار من حداقل ده بار از پله ها این پنج طبقه رو رفتم بالا ببینم آوردنش تو بخش یا نه و برگشتم پایین!!!!آسانسورا خیلی شلوغ بود و نمیتونستم منتظر بمونم. این سیستم کوفتی هم درس نشده بود و منم نمیتونستم به حرفشون اعتماد کنم!!!اگه بگم بدترین لحظات عمرم بود،دروغ نگفتم.واقعا داشتم میمردم از استرس!
بالاخره ساعت چهار و ربع خواهرم زنگ زد که کجایی؟گفتم پایین پیش مانیتور!!گفت،ما اومدیم بخش شوهری.آوردنش اینجا!
نفهمیدم چطوری این طبقات رو رفتم بالا.خواهرم و شوهرش و ساشا بالا بودن و شوهری هم رو تختش بود.حالش خوب نبود.بی هوشی هنوز رد سرش بود و خیلیم درد داشت!دکتر گفته بود عملش سخت بوده!وقتی دیدمش صداش کردم،چشاشو که باز کرد،زدم زیر گریه!تمام بدنم میلرزید!استرس چندساعت پیش داغونم کرده بود.نمیتونستم سرپا وایسم.شوهری هم همه اش میگفت خوبم به خدا.هیچکی نمیدونست من چی کشیده بودم تو اون یک ساعتی که اسم شوهری رو تو مانیتور ندیده بودم.بدترین فکرها رو کرده بودم .میگفتم حتما یه اتفاقی براش افتاده و نمیخوان بهم بگن!!!
پرستار اومد و فشارمو گرفت،گفت خیلی پایینه!میخواست سرم بزنه که نذاشتم.یه قرص داد و شوهر خواهرمم رفت برام آبمیوه شیرین گرفت و خوردم و یه کم دراز کشیدم بهتر شدم.
ساعت پنج خواهرم اینا رفتن،چون بچه ها همراهشون بودن و محیط بیمارستان براشون خوب نیس.من گفتم میمونم تا شب.شوهرخواهرمم گفت،منم شب میام پیشش
شوهری تا شب مدام میخوابید و بیدار میشد.کاملا هوشیار نشده بود.سرگیجه و حالت تهوع شدیدم داشت.تشنه اش بود،پرستار گفتش یه کم آب بهش بده.آب که خورد بدتر شد.تا شب چندبار بالا آورد.دیگه ساعت نه و نیم گفتش تو برو.من بهترم.دیگه شبه و ترافیکم هست،دیر میرسی.من نگران میشم.با سرپرستار صحبت کردم و گفت نگران نباش خوبه.اینا عوارض بیهوشیه و رفع میشه.عملش خوب بوده.رفتم ماشینو گرفتم و رفتم خونه خواهرم.از خستگی هلاک بودم.شوهرخواهرمم رفت بیمارستان.منم یه چیزی خوردم و بی هوش شدم!!!
پنجشنبه صبح شوهرخواهرم و خواهرم خونه بودن.گفتش دیشب تا سه بیمارستان بودم.چندبار دیگه هم بالا آورد و بعدش بهتر شد و خوابید.واقعا شوهرخواهرم فرشته است.یه مرد با تمام ویژگیهای خوب و عالی!یعنی من فکر نمیکنم بهتر و کاملتر از این آدم،وجود داشته باشه!واقعا کامل و پرفکت!خداروهزار بار شکر که همچین کسی نصیب خواهرم شده.تو این چند روز جفتشون واقعا لطف کردن و کنارمون بودن.
با شوهری صحبت کردم و گفتش امروز بهترم و نگران نباش.گفت صبح استراحت کن و همون بعدازظهر بیا.چون دکترش گفته بود ممکنه شنبه ترخیصش کنه،گفتم برم خونه و خونه بمونم.ولی خواهرم اینا نذاشتن.شوهری هم گفت اونجوری تنهایی و من همه اش فکرم میمونه پیشت.همونجا بمون فعلا.
خواهرم اینا چون موقع امتحاناتشونه،نشستن سر درساشون.ساشا گفت عدس پلو میخوام!منم ناهار عدس پلو درس کردم.ناهارو خوردیم و جمع کردیم و من و ساشا رفتیم بیمارستان.
تا موقع ملاقات بشه،بستنی خریدیم و تو حیاط بیمارستان نشستیم خوردیم و بعدم رفتیم بالا پیش شوهری.خداروشکر حالش خوب بود.کلی عکس گرفتیم.بعدم داییش اینا اومدن و دیگه تا ساعت پنج بودن و حرف زدیم و بعدم چون خونه شون مهمون بود،رفتن و من و ساشا موندیم.
ساعت پنج و نیم دکترش اومد و ویزیتش کرد و گفت فردا ترخیصه!واقعا خوشحال شدیم.خداروشکر....
بعدم چون ساشا خسته شده بود اومدیم خونه خواهرم.البته میخواستم سر راه ببرمش پارک،ولی تو ماشین خوابید و نشد که ببرمش!!
رسیدیم و علیرغم اینکه خیالم راحت شده بود،خیلی خسته بودم.هم جسمی هم روحی!
با ساشا و نی نی خواهرم رفتیم تو تراس نشستیم.خواهرمم رفت بیرون خرید کنه و زودم برگشت.یه دفعه باد و بوران شروع شد و مام اومدیم تو.نی نی تو بغلم خوابید .بردم گذاشتمش تو تختش و خودمم رو زمین دراز کشیدم.انگار تمام انرژیم تو این چند روز تحلیل رفته بود!
خواهرم صدام کرد گفت بیا اینجا.گفتم خسته ام میخوام یه کم دراز بکشم.گفتش،بیا یه برنامه خوب داره تی وی میده!تو دلم کلی غر زدم و بلند شدم رفتم تو نشیمن و دیدم،ااااااااا کیک تولد و شمع و کادو!!!!دست و جیغ....
آخه من تولدم شنبه،پونزده خرداده.چون فردا گفته بودم بعداز ترخیص شوهری میریم خونه خودمون،برام زودتر تولد گرفته بودن و سوپرایزم کرده بودن!کلی حال داد.کادو ادوکلن گرفتم و یه عالمه هم عکس انداختیم و کیک خوردیم.یه تیکه هم برای شوهری گذاشتیم که شب شوهرخواهرم براش ببره.ازشون تشکر کردم واسه کار قشنگشون.شبم واسه شام رفتیم عطاویچ و عطامستر خوردیم.البته ساشا بچه غول خورد که جایزه اش هم ازین چسبونکیاس که مثل تنیسه!!!همیشه بچه غول رو به خاطر جایزه اش انتخاب میکنه!واسه شوهری هم غذا گرفتیم و اومدیم خونه.شوهرخواهرم کیک و غذا رو گرفت و برد بیمارستان و مام نشستیم به حرف زدن.بعدم اینقدر خوابم میومد که نتونستم بشینم و رفتم خوابیدم.
جمعه ساعت نه بیدار شدم ولی با سر درد.سر صبحی،ناشتا دو سه تا قرص خوردم.دیشبشم نی نی بی قراری میکرد و نخوابید!بعداز صبحونه همه باهم رفتیم بیمارستان.خواهرمم اومد که اگه متخصص اطفال بود نی نی رو تشونش بده.چون از دیشب حال نداشت.
با شوهر خواهرم رفتیم بالا و شوهری رو حاضرش کردیم و مرخص شد.بعدم نی نی رو بردن پیش متخصص و نشونش دادن و گفتش چیزی نیس،یه کم گلوش خلط داره.ظاهرا میخواد سرما بخوره.دارو داد.دیگه از همون پارکینگ بیمارستان از هم خداحافظی کردیم و خیلیم ازشون تشکر کردیم و اومدیم خونه.سر راه تن ماهی خریدیم با نون و خیارشور.اومدیم خونه سریع ناهار خوردیم و هرکی یه ور ولو شد.تا ساعت پنج و نیم خوابیدیم.بعدش شوهری رفت حموم.من ولی هنوز کسل و بی حوصله بودم.واسه شام خوراک ماکارونی گذاشتم،ولی خودم نخوردم و خوابیدم.
خب دیگه خیلی طولانی شد.منم راستش هم خسته ام و هم خوابم میاد و نمیتونم بیشتر ازین بنویسم.اتفاقات امروز رو با روزهای بعدیش تو پست بعدی مینویسم.
ازتون به خاطر محبتهاتون و دعاها و انرژیهای مثبتتون ممنونم.
امروزم که تولدمه و ظاهرا باید روز من باشه!به هرحال تولدم مبارک....
امیدوارم هفته خوبی داشته باشید!
خیلی زیاد برام مهمید دوستان.خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنید.
دوستتون دارم......
با کلی آرزوهای خوب......بای
آدرس اینستام؛
mahnazblog@
سلام
حالتون خوبه؟خوشید؟همه چی اوکیه؟
چه میکنید با گرمای 35 درجه تو خرداد ماه؟!!!!البته این مال تهرانه.شهرای دیگه رو نمیدونم.ولی چیزی که هست کل کشور هوا گرمه.خوش به حال سرماییا و وای به حال آدمای گرمایی مثل من،با تابستون گرمی که در پیش داریم!
خب از نقش کارشناس هواشناسی میام بیرون و میرم تو جلد وبلاگ نویسیم!
فکر کنم سه شنبه براتون نوشته بودم.آها یه چیزم قبل از شروع پستم بگم.نمیدونم وبلاگم چه مرگش شده!یکی دو پست پایینتر هیچ کامنتی رو نتونستم تایید کنم!یعنی نه جوابا ثبت میشد،نه میشد تایید کرد!البته خوندم همه رو و مثل همیشه شرمنده محبتهاتون شدم.ولی نتونستم تایید کنم.پست قبلیمم کامنتهای روز اول رو تایید کردم،ولی از دیروز هرکاری میکنم باز نمیتونم تاییدشون کنم.مدام خطا میگیره!!!
فعلا که به بلاگ اسکای میل زدم و منتظرم مشکلو برطرف کنن.خلاصه اگه میبینید کامنتهاتون نیست،من بی تقصیرم@
خب بریم سراغ چهارشنبه.شوهری نرفت سرکار،چون بعدازظهر نوبت دکتر داشت.صبح باهم رفتیم بیرون.
رفتیم واسه باشگاهم شلوارک خریدم و یه کفش راحتی هم واسه رفت و امدم به باشگاه خریدم که عکسشو گذاشتم اینستا.منم وسایل باشگاهمو اورده بودم که بعداز خرید برم باشگاه.بنزینم زدیم و بعد شوهری منو رسوند باشگاه و خودشون رفتن خونه.گفتم من دیر میام،ناهار بگیرید بخورید.
رفتم و کلی تمرین کردم.یه کم بیشتر راه افتادم.بعدم مربیم بهم گفت امروز یه کم بیشتر بمون،یه شاگرد دیگه هم دارم که ساعت یک میاد.قراره باهاش شکم کار کنم.توام باش اونا رو انجام بده.دیگه بعده ورزش خودم موندم اون حرکاتم انجام دادم.خیلی خوب بود ولی واقعا سنگین بود!جونم داشت در میرفت!!!
دیگه بعدش لباس پوشیدم و اومدم سمت خونه.توراه به شوهری گفتم اگه ناهار نخوردید،براتون کباب بگیرم.گفتش نه خودمون پیتزا گرفتیم و خوردیم!گفتم اوکی.رفتم خونه.
شوهری گفتش،مهناز یادم رفت واسه تو غذا بگیرم.الان زنگ میزنم بیارن.گفتم،خوب کاری کردی.چون من الان چیزی نمیخورم.میرم دوش میگیرم و یکی دو ساعت دیگه خودم یه چی درس میکنم میخورم.بعدم رفتم دوش آب گرم گرفتم .بدنم کوفته بود.شوهری رفتش دکتر.منم دراز کشیدم پیش ساشا.یه کم خوابیدم و پاشدم دیدم ساعت شیش هستش.زنگ زدم به شوهری،جواب نداد.قرار بود از پیش دکتر اومد بهم زنگ بزنه.نیم ساعت بعد باز زنگ زدم.گفتش،پشت فرمونم،بهت زنگ میزنم و قطع کرد.آخه الان یه دستش از انگشتا تا بالای بازوش باندپیچی و تو آتله و نمیتونه استفاده کنه.یه دستی رانندگی میکنه.با اونم بخواد تلفنی حرف بزنه،دیگه باید فرمونو با دندوناش بگیره!!!!خخخخخ
پاشدم شیر کاکائو درس کردم و با ساشا با کیک خوردیم.نیم ساعت بعد شوهری زنگ زد.گفت نزدیک خونه ام.بیاید پایین بریم بیرون!باهاش دعوا کردم که چرا از پیش دکتر اومد بهم زنگ نزد!گفت یادم رفت!!!اووووووف که چقدر این آدم بی خیاله!
حاضر شدیم رفتیم پایین.گفتش دکتر دوباره برام عکس نوشت که گرفتم.بعدم گفتش دوشنبه بیا تا بستریت کنیم و چهارشنبه عملت کنم.خداکنه زودتر این عمل انجام بشه و خیالمون راحت بشه.میشه برامون دعا کنید؟
بعدش رفتیم هایپر.البته خرید نداشتیم،فقط چون برنجمون تموم شده بود رفتیم بخریم .روغن کنجد و پنیرپیتزا و یه کم قاقالی لی خریدیم و اومدیم خونه.
اون شب خیلی خوابای بدی دیدم.یعنی اول تا آخرشب داشتم گریه میکردم.صبح که پاشدم و دیدم همه اش خواب بوده،کلی خداروشکر کردم.بعدم به شوهری زنگ زدم و گفتم صدقه بده .میدونم خواب بوده و ممکنه تعبیر نداشته باشه،ولی تمام روز تو فکرش بودم و حالم گرفته بود.ساعت ده و نیم رفتم باشگاه تا دوازده و نیم.کتف چپم درد میکرد.مربیم گفت اشکال نداره،چیزی نیست.دوش آب گرم بگیر.اومدم خونه.کته گذاشتم و کباب تابه ای درس کردم و دادم ساشا خورد و خوابید.خودمم دراز کشیدم.
چون پنجشنبه بود شوهری زود اومد.رو تخت دراز کشیدیم و حرف زدیم.بیشترم راجع به عملش.گفتش روزایی که بستری هستم نمیخواد بیای اونجا.هم خودت هم بچه اذیت میشید.منم که کاری ندارم و کارامو خودم انجام میدم.فقط بعده عمل بیا.گفتم مگه میشه؟!تو تو بیمارستان باشی و من بمونم خونه؟گفت آخه اصلا بخش مردان همراه خانم راه نمیدن!گفتم به هرحال میام چندساعتی هستم و شبا برمیگردم.خلاصه راجع به اینا حرف زدیم.غروب پاشدیم قهوه و کیک خوردیم.ساشا هم بیدار شد.شوهری گفت،میخوای بریم پارک ساشا بازی کنه؟گفتم نه.کتفم درد میکنه.شام گراتن قارچ درس کردم و بعدم فیلم دیدیم و ساعت یک و نیم دو هم خوابیدیم.
جمعه دلم میخواست ناهار بریم بیرون.قرارم بود بریم ولی هوا اینقدر گرم بود که ما سه تا گرمایی از جلوی کولر بلند نمیشدیم!شوهری گفتش پس حالا که نرفتیم بیرون ناهار با من!خواستم مرغ از فریزر دربیارم چون میخواست مرغ بر یون با روش خودش درس کنه،ولی گفت اینجوری تیکه ای نباشه.رفت و مرغ خرید و اومد.گفتش دیگه برنج درس نکن که مرغها خورده بشه.بدتر از من،دستش به کم درس کردن نمیره.منم نذاشت برم آشپزخونه و من از خدا خواسته رفتم رو تخت ولو شدم و کتاب خوندم.بعدم داداش کوچیکه زنگ زد و کلی حرف زدیم.هفته قبل شبی که ما رفته بودیم عروسی،اون رفته بود کنسرت ابی تو فلورانس.یه موضوعی اونجا پیش اومده بود که داشت اونو تعریف میکرد و کلی هم سرش خندیدیم!شوهری هم میگفت،اگه غذای من خراب بشه،تقصیر شماست!!!از بس حواسمو پرت میکنید!
بالاخره غذای شوهرپز حاضر شد و خوردیم.جاتون خالی خیلی خوب شده بود!
بعدازظهر خوابیدیم و غروب پاشدیم عصرونه خوردیم و رفتیم بیرون.رفتیم پارک ولی ساشا اصلا بازی نکرد!دیگه اینجور بازیا رو دوس نداره.یه کم خرید تره باری کردیم و اومدیم خونه.
واسه شام الویه درس کردم خوردیم و فیلم دیدیم.شوهری گفتش فردا نمیرم سرکار.چون یه کم درد داشت.حالا عمل بشه،بعدش بهتر شد میتونه بره.دیگه آخرشب خوابیدیم.
میگم خوابیدم،ولی شما باور نکنید!وحشتناک کتف و گردنم درد میکرد!یعنی پنج دقیقه هم نخوابیدم.وقتی سرمو تکون میدادم یا میخواستم یه کم جا به جا بشم،از درد چشمم سیاهی میرفت!درد وحشتناکی بود!دیگه ساعت پنج بلند شدم.رفتم تو داروها ببینم پمادی واسه درد داریم یا نه.شوهری بیدار شد گفت چی میخوای؟گفتم گردنم خیلی درد میکنه.گریم گرفت.گفتم اگه کتفم آسیب دیده باشه،یا مهره های گردنم چیزی شده باشن چی؟گفت،نه عزیز من چیزی نیست.بعده مدتها ورزش سنگین کردی اینجوری شدی.یه کم حرف زدیم.خوابش میومد،خوابید و منه بیچاره همینجوری درد میکشیدم!دیگه تا صبح دوتا دیکلوفناک و ژلوفن خوردم ولی هیچ اثری نداشت!ساعت نه ساشا بیدار شد،بهش صبحونه دادم.نمیخواستم برم باشگاه،ولی شوهری گفتش برو با مربیت صحبت کن ببین چی میگه.پاشدم یه قهوه خوردم و رفتم.به مربی گفتم چقدر درد دارم.یه کم گردنم رو ماساژ داد و گفتش به یکی بگو زیر دوش آب گرم با نوک انگشتاش قسمتهای دردناک رو ماساژ بده.گفتش گرفتگی عضلاته.قرص شل کننده عضله بگیر و بخور.تا یه هفته ده روز این درد طبیعیه!گفتم،یاااااا خدا!!ده روز من این دردو بکشم که میمیرم!گفت نه آرومتر میشه.بعدم گفتش امروزم ورزش کن.ولی هیچکدوم از دستگاههای بالاتنه رو نذاشت کار کنم و فقط ورزشهای پا رو انجام دادم و یه سری نرمش برای گردن و کتف!دیگه ساعت دوازده و نیم اومدم خونه.
شوهری گفت،پس چی شد؟تو قرار شد بری صحبت کنی بیای!چقدر طول کشید؟گفتم داشتم ورزش میکردم!!!بعدم پماد پیروکسی کام برام مالید.فعلا که فرقی نکردم و همونجوریه.حالا خدا کنه تا شب بهتر بشم و بتونم بخوابم.
ناهار کته گذاشتم و شوهری کباب گرفت و خوردیم.
بعدم ساشا خوابید و منم اومدم رو تخت دراز کشیدم تا گردنم بهتر بشه.شوهری صدام کرد بیا والیبال ببینیم.ژاپن و نمیدونم کجا بود!یادم رفت الان!من عاشق والیبالم.یه کم دیدیم.بیشتر حرف زدیم و بعدم هندونه خوردیم.ساشا هم بیدار شد و الانم داره از سر و کول من میره بالا!
منتظره هوا یه کم خنک تر بشه و ببریمش اسکیت سواری!
این پستو از باشگاه اومدم شروع کردم.بینش ناهار خوردم و والیبال دیدم و با شوهری حرف زدیم و با ساشا هم بازی کردم!!!!دیگه این پست چی از آب در بیاد خدا میدونه!!
خب دیگه من برم به زندگیم برسم.سعی میکنم سه شنبه پست بذارم.البته قول نمیدم،چون نمیدونم فرصتشو پیدا میکنم یا نه!ولی سعی میکنم بنویسم.
امیدوارم یه هفته فوق العاده با کلی اتفاقات هیجان انگیز و روزای شاد در انتظارتون باشه.
دیشب که با دختردایی شوهری حرف میزدم،گفتش احتمالا بابای شوهری واسه عمل میاد!البته پریشبم خودش به شوهری زنگ زد و تاریخ عملشو پرسید.غیرمنطقیه ولی دوس ندارم ببینمشون.کاش نمیومدن!بگذریم....
مواظب خودتون باشید و واسه همدیگه آرزوهای خوب بکنید.واسه ماهم لطفآ دعا کنید!
میدونم که میدونید که دوستتون دارم!ولی بازم میگم که دوستتون دارم و به همراهیتون دلگرمم.
با یه عالمه آرزوهای خووووووووب.....بای
سلاملیکم
خوبید؟بالاخره تشریف فرما شدم!!
چه خبرا؟تعطیلات خوش گذشت؟
خب از پنجشنبه رو براتون میگم... .
صبح ساعت پنج بیدار شدیم.ساشا رو چون ساعت هشت شب قبل خوابونده بودم،خوابش سیر شده بود و راحت بیدار شد.دیگه چمدونو که شب قبل جمع کرده بودم و کاری نداشتم.فقط حاضر شدیم و حرکت کردیم سمت خونه خواهرم اینا.سرکوچه شون که رسیدیم بهش زنگ زدم .گفتش بیاید بالا تا ما حاضر بشیم.رفتیم خونه شون.چون روز قبلش به جوجو واکسن زده بودن،گفتش دیشب تا صبح بی قراری کرده و هیچکدوم نخوابیدیم.دیگه قهوه درس کرد و خوردیم که سر دردش خوب بشه و خوابم از سرشون بپره.دیگه وسایلو بردیم تو ماشین و پیش به سوی شمال!
ما همیشه از جاده قدیم و جاجرود میریم.اونم فقط به خاطر نونوایی تافتونی که اونجا داره و واقعا من هیچ جا مثلشو ندیدم.فوق العاده است این نون!
اینبارم از اونجا رفتیم و نون و پنیر و کالباس و چایی گرفتیم و جاتون خالی یه صبحونه توپ خوردیم و خیلیم چسبید.بعدم راه افتادیم.تو راه بازم یکی دو بار وایسادیم و عکس گرفتیم و تفریح کنان رفتیم.ساعت یازده رسیدیم.مامان و بابا خونه بودن.چه خوبه آدم با خانواده اش جمع بشه.شماهایی که نزدیک مامان و باباتونید قدر این باهم بودناتونو بدونید.واقعا نعمت بزرگیه...
دیگه ظهر داداش وسطیه هم رسید و ناهار قورمه سبزی مامان درس کرده بود،خوردیم و هرکی یه ور ولو شد.غروب بارون گرفت و هوا عااااااااالی بود.قرار بود با خواهرم بریم بیرون،ولی ترسیدیم بچه سرما بخوره.خودشم یه کم هنوز سر درد داشت گفت من میمونم شما برید.من و شوهری و شوهرخواهرم رفتیم دفتر داداش بزرگه و یه کم بودیم و شوهرخواهرم همونجا موند و من و شوهری رفتیم خیاطی.پیراهن شوهری رو که واسه عروسی گرفته بود و موقع خرید حواسمون نبود آستین بلنده و دست باند پیچی و آتل بسته شوهری از توش رد نمیشه رو دادیم تا آستینشو کوتاه کنن.شلوار جین منم دادیم زیپشو عوض کنه.گفتش یه ساعت دیگه حاضر میشه.شوهری گفت بیا بریم تا حاضر میشه بچرخیم و زیر بارون قدم بزنیم.رفتیم و همینطور که میگشتیم یه فروشگاه مردونه دیدیم که ظاهرا تازه باز شده بود.گفتیم بریم ببینیم لباساش چه جوریه.نتیجه این رفتن خرید یه جین آبی کمرنگ و یه تیشرت سفید خوشگل واسه شوهری بود!البته قیمتاش تقریبا گرون بود ولی خب جنسش خوب بود.بعدم اومدیم بیرون و یهو تگرگ گرفت!دیگه تا برسیم خیاطی،خیس آب شده بودیم.شلوارها رو گرفتیم و رفتیم دفتر داداشم.بعدش با شوهرخواهرم اومدیم خونه مامان.واسه شام مامان لازانیا و سوپ قارچ درس کرده بود.داداش بزرگه و خانمش و نی نی خوشجله هم اومدن و شامو خوردیم و رفتیم خونه خاله ام.دیگه همه فامیلا تقریبا بودن خاله ها و دخترخاله ها و پسرخاله ها.تا ساعت یک شب بزن و برقص کردیم و کلی حال داد.بعدم برگشتیم خونه و چون گشنه مون بود نشستیم چای و شیرینی خوردیم و بعدم لالا...
جمعه صبح به دورهمی خانوادگیمون گذشت.ماها چون حداقل یکی دو ماه همدیگه رو نمیبینیم،همین که باهم خونه بابام باشیم و حرف بزنیم،کلی خوش میگذره.بعدازناهارم همه خوابیدن و من و مامان و جوجوی خواهرم تو بالکن نشستیم و حرف زدیم.بعدم رفتیم باهم کیک نسکافه درس کردیم.واسه شام گفتم یه چیز راحت درس کنیم،چون شب حنابندون بودش و همه میخواستیم آماده بشیم.واسه همین سالاد الویه درس کردیم.بعدم مامان و خواهرم رفتن آرایشگاه که موهاشونو سه شوار بکشن.منو ولی هرچی گفتن،نرفتم.گفتم شماها برید.زن داداشمم اومد و اونم نرفت آرایشگاه.موهاشو سه شوار کشیدم و موهای خودمم سه شوار کردم و دم اسبی ساده بستم که خوشگل شد.چون جشنشون تو باغ بود و لباس منم تاپ و دامن،گفتم حتما سردم میشه و یه کت کوتاه مشکی از مامانم گرفتم که اگه سردم شد،روش بپوشم.که چه کارخوبیم کردم،چون واقعا سرد بود.
دیگه ساعت ده رفتیم و خیلی خوش گذشت.ما کلا مراسمامون خیلی شاده.چون ماشالله همه اکتیو و شادن و تو جشنامون همه یکسره وسطیم و اینجوری نیس که مثلا نوبتی برقصیم یا وسطش استراحت کنیم!کلا هم دختر و پسرا و مرد و زنامون باهمیم و جدا نمیگیریم مراسما رو.خلاصه حساااااااابی رقصیدیم و کلی خوش گذشت.دخترخاله ام هم فرت و فرت عکس میگرفت.شب قبلشم همه عکسها رو اون گرفت و بعداز جشن که رفتیم خونه،تو تلگرام فامیلیمون فرستاد واسه مون.
دیگه اون شب تا بیایم خونه مامانم،ساعت شد سه.من که دیگه هلاک بودم .چون کفشمم پاشنه بلند بود و از خستگی و پا درد جون نداشتم!!!واسه همین تا لباسامو عوض کردم بی هوش شدم!!
شنبه صبح شوهری و بابام رفتن اداره کار،کاری داشتن.من و خواهرمم با زن داداشم رفتیم بیرون.مامانم نیومد.کلا مامانم خیلی سرماییه.برعکس ما!زودم زیر بارون مریض میشه.واسه همین اینجور موقعها نمیاد بیرون.مام بهش اصرار نمیکنیم.
زن داداشم که بلد بود،ما رو برد یه مغازه که کلی تل و گل سر و تاج و ازینجور چیزا داشت.اینقدرم وسایلاش قشنگ و متنوع بود که آدم گیج میشد چی بخره!خلاصه دو ساعت فقط تو اون مغازه بودیم و آقای فروشنده هم فوق العاده خوشرو و صبور بود.یعنی مثلا ما میگفتیم،همین خوبه برش داریم،میرفت کل چیزای شبیه اونو میاورد،میگفت اینارم ببینید شاید چیز بهتری پیدا کردید!!!
آخرش من یه گل برای کنار موهام خریدم و یه تل هم همینجوری واسه خودم،خواهر و زن داداشمم ازین تاجهای خوابیده نازک خریدن که خیلی خوشگل بودن.واسه مامانمم یه گل فلزی کوچیک و شیک واسه پشت موهاش خریدیم.دیگه یه سری هم کش و سنجاق و تل هم خریدیم و اومدیم بیرون.بعدم رفتیم رژ و مداد خریدیم.زن داداشم کفش میخواست،رفتیم گشتیم و بالاخره یکی رو انتخاب کرد و خریدیم و برگشتیم خونه.سر راه دو کیلو هم توت فرنگی خریدم که مربا درس کنم.بعدازظهر خوابیدیم و بعدم هیچکی آرایشگاه نرفت و خودمون موهای همدیگه رو درس کردیم و تعریف از خود نباشه خیلی هم خوشگل شدیم.همه هم موهامونو جمع کردیم.من خب چون یه هفت هشت سالی آرایشگاه داشتم،کارای آرایشی رو واردم و موهاشونو درس کردم و دیگه آرایشاشونو کردن و منم ساشا رو حاضر کردم.نمیدونید با اون پیراهن سفید و شلوار و کراوات قرمز چه جیگری شده بود!!!جوجوی خواهرمم که مثل همیشه خوشگل و خوردنی بود.اون دخمل داداشمم که یه لباس پشت گردنی سفید با دستمال سرش براش پوشیده بودن که مثل ماه شده بود.کلی باهم عکس گرفتیم و بعدم رفتیم تالار.
چون زود رفته بودیم فقط دو سه تا از خاله هام و دخترخاله هام بودن و تا بقیه بیان کلی عکس گرفتیم.بعدم که همه اومدن و جشن شروع شد.
همه چی عالی بود و خیلی خوش گذشت.کاش همیشه عروسی و جشن باشه!
ساشا که بدتر از من یه سره وسط بود و هر دختر خوشگلی میدید باهاش میرقصید!!!حالا نه دختربچه ها!دخترای بزرگ!همه عاشقش شده بودن!
دیگه مراسم که تموم شد ساعت دو اومدیم خونه مامانم و خوابیدیم.
یکشنبه صبح ساعت هفت بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و ساعت هشت،هشت و نیم خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت شمال.این دو سه روز همه اش بارونی بود و واقعا هوا عالی بود.دیگه یکشنبه که راه افتادیم هوا آفتابی شده بود.البته زیاد گرم نبود.تو راهم یکی دو جا وایسادیم و خوراکی خریدیم و استراحت کردیم.دیگه ساعت دوازده و نیم رسیدیم خونه خواهرم و دیگه بالا نرفتیم.تشکر کردیم و خداحافظی کردیم و ماشینمونو گرفتیم و اومدیم خونه.
وحشتناک خوابم میومد.شوهری گفت ازنقدر تنقلات و خوراکی تو راه خوردیم که ناهار نمیخوریم.بگیر بخواب.دیگه هر سه تامون خوابیدیم.ساعت شیش شوهری بیدارم کرد.واقعا بی هوش شده بودم!اینقدر که این چند شب کمبود خواب داشتم.
پاشدم چایی گذاشتم خوردیم و حاضر شدیم رفتیم بیرون خرید کردیم واسه خونه و برگشتیم.واسه شام ماکارونی گذاشتم و فیلم زندگی خصوصی آقا و خانم میم رو گذاشتیم دیدیم و لالا....
دیروز با سردرد از خواب بیدار شدم!!!قهوه درس کردم و خوردم ولی هیچ تاثیری نداشت.اصلا حال هیچ کاری رو نداشتم.تا ظهر چندتا قرص خوردم.چون میخواستم ساعت یک برم باشگاه میخواستم سرم تا اون موقع بهتر شده باشه.آخه قبل از تعطیلات رفتم یه باشگاه صحبت کردم واسه کار با دستگاه.ایروبیک و اینجور چیزا رو دوس ندارم اصلا.اون روز مربی شون نبود و قرار شد بعداز تعطیلات برم باهاش صحبت کنم.دیگه دیروز ناهارو درس کردم و چون گوشی شوهری هم یکیش همیشه خونه است،بهش گفتم فقط وقتی من زنگ زدم و عکسمو دزدی جواب بده.
رفتم و مربی هم مثل همه مربی ها خوش هیکل بود.سبزه و نمکی هم بود و خوش اخلاق.برام کار تک تک دستگاهها رو توضیح داد و از هرکدومم چندتاشو انجام دادم.بعدم باهام راجع به کلاسها حرف زد.گفتش اگه بخوای یه روز در میون بیای و با دستگاهها کار کنی،میشه ماهی نود تومن.ولی اگه بخوای خصوصی برات برنامه بنویسم و هر روز دو ساعت باهات کار کنم میشه سیصد تومن!گفت البته به نظر من ماه اولو اینجوری بیا که سفت بگیری و خودمم بالا سرت باشم تا دقیق انجام بدی!گفتم اوکی حالا فردا که اومدم بهتوت جواب میدم که خصوصی با مربی کار میکنم یا شخصی.
تو ی
باشگاه که بودم دو سه بار ساشا بهم زنگ زد!!!تا حالا بهم زنگ نزده بود.گفتش عکستو تو شماره ها دیدم،گفتم زنگ بزنم ببینم خودتی یا نه!!ماشالله مثل مامانش باهوشه!خخخخخخ
اومدم خونه و سرم همچنان درد میکرد.ساشا خوابید و منم فقط تونستم لباسای چمدونو جا به جا کنم.دیگه دست به هیچ چی نزدم و دراز کشیدم!
غروب بهتر شدم.شوهری زنگ زد بهم که بلدی میرزاقاسمی درس کنی؟!گفتم قبلا یکی دوبار خونه دوستم که گیلانی بودن،خوردم و میدونم چیه و چه جوریه،ولی تاحالا درس نکردم.گفتش،آخه یکی از همکارها با خودش آورده بود و منم امروز حال نداشتم تا ناهارخوری برم و باهاش خوردم.خوشمزه بود!
زنگ زدم به مامانم و ازش پرسیدم و اونم دقیق نمیدونست و تقریبا چیزایی که خودم میدونستم رو بلد بود.البته گفتش توش تخم مرغم داره که من اینو نمیدونستم.خلاصه با همون اطلاعاتم شروع کردم به درس کردن.بادمجونا رو رو گاز کبابی کردم و پوستشونو کندم.بعدش دوتا حبه سیر رو با زردچوبه تفت دادم و گوجه رو خورد کردم و بهش اضافه کردم.بعدم بادمجون کبابیا رو خورد کردم و اونم ریختم توشون و هم زدم و گذاشتم باهم بپزن.بعدش که خوب له شدن و پختن تخم مرغم توش شکستم و هم زدم!شوهری اومد و براش آوردم.گفت،واقعا درس کردی؟من گفتم حالا بعدا اگه وقت کردی!دیگه خورد و کلی هم خوشش اومد.چون زیادم درس کرده بودم،گفتش بقیه اش رو هم برام بریز تو ظرف ببرم اداره.همکارم ببینه به این میگن میرزاقاسمی!!!!بگذریم که چقدر ساشا سر اسم این غذا خندید!میگفت این که اسم آدمه نه غذا!
شب فیلم زندگی جای دیگری است رو دیدیم.دیگه میدونید دیگه من عاشق حامد بهدادم!بعدم لالا....
آها دیشب با شوهری راجع به باشگاه صحبت کردم و گفتش به نظر منم مربی خصوصی بگیری بهتره.اینجوری خودتم جدی تر میگیریش.گفتم آخه سیصد خداییش زیاده واسه باشگاه.گفت،نه بابا خوبه،برو.
دیگه امروز ساعت ده و نیم رفتم باشگاه و به مربی گفتم میخوام خصوصی باهام کار کنید.اونم برام برنامه نوشته بود و کار کردیم.خیلی خوب بود .البته بعضیاش برام سنگین بود ولی همه رو انجام دادم و مربی هم ازم خیلی راضی بود.میگفت بدنت اصلا خشک نیست.دیگه ساعت یک اومدم خونه.ساشا هم دوبار زنگ زد بهم که یه بارشو وسط تمرین بودم و نشنیدم.وقتی اومدم خونه گفتش چرا بهت زنگ زدم جواب ندادی؟گفتم نشنیدم عزیزم.گفتش من میخواستم ببینم حالت خوبه داری ورزش میکنی یا نه!بعد تو جواب ندادی و من فکر کردم حالت بده!!!گفتم نه عزیزم خوب بودم،فقط وسط ورزش و اون موزیک بلند نشنیدم!
گفتم بشینم چندتا خورشت درس کنم که ظهرها دیر میرسم،خورشت داشته باشم و فقط کته بذارم واسه ناهار.قورمه و خورشت اسفناج و سس لوبیا پلو درس کردم.فعلا هنوز رو گازه و دارن درس میشن.
البته مربیم گفتش از نه صبح تا سه بعدازظهر باشگاه هستش و میتونم هرساعتی که خواستم برم.گفتم احتمالا همیشه همین ده ده و نیم تا دوازده و نیم یک میرم.منتهی اگه بعضی روزا نشد،ساعتشو تغییر میدم!
حالا فردا شوهری باز نوبت دکتر داره.بره ببینیم کی عملش میکنن.احتمالا یه چند روزیم اون موقع نمیتونم برم باشگاه.
ناهار ساشا رو دادم و خورشتامم که بار گذاشتم و نشستم چای سبز خوردم.
الانم ساشا خوابیده و منم دارم براتون پست میذارم.
ببخشید که این مدت کمتر میرسم اینجا و اینستا فعال باشم و بهتون سر بزنم.واقعا اینقدر کارای ریز و درشت تو روز واسه آدم پیش میاد که وقت کم میارم.
حالا ایشالله که بشه ازین به بعد بتونم مرتب و زود به زود بنویسم.
امیدوارم زندگیاتون همیشه رو غلتک و به کام باشه و هیچ گرفتاری و مشکل و ناراحتی نداشته باشید.
مواظب خودتون و عزیزاتون باشید و تا میتونید دوس داشتنتونو به هم ابراز کنید،شاید فردا دیر باشه.....
دوستتون دارم
بووووووس.....بای
اینستا; mahnazblog@
پ ن ؛ دلارام چی شدی؟از خودت یه خبر بهم بده دختر.نگرانتم