روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

مهناز عصبانیشم قشنگه!!!هه هه

سلاملیکم

خوبید؟چه خبرا؟اوه اوه امروز چقده گرررررررمه!خدایا یه کمم مراعات حال منه گرمایی رو بکن لطفا!

از یه سری از دوستان وبلاگیم ناراحتم و گله دارم.ولی مطرح نمیکنم!شاید من انتظارم زیادی بوده!بگذریم... 

خب شنبه ظهر پست گذاشتم.اون روز روزه بودم و باشگاهم که تعطیل بود.واسه ساشا ناهار درس کردم و بعده ناهار نشست تند تند مشقای زبانشو نوشت.وسط مشقاش بود که منشی آموزشگاهشون زنگ زد و گفتش که امروز کلاسشون تشکیل نمیشه!انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم داده بودن تا من از خونه بیرون نرم!خخخخخخ

گفتش چون تعداد بچه های کلاسشون زیاد شده،دو قسمت تقسیمشون کردیم و احتمالا ساعت یا روز کلاسشون عوض میشه.گفتم روزش مهم نیس،بعدازظهرم تا غروب هر ساعتی گذاشتید مشکلی نیس،فقط صبحها من نمیتونم بیارمش.گفت اوکی.احتمالا همون چهار تا پنج و نیم میشه.باز بهتون خبر میدم.

با ساشا رفتیم رو تخت و خوابیدیم.فکر میکردم چون گرسنه ام خوابم نگیره،ولی از ساعت سه تا شیش خوابیدم!!!همچین خواب سنگین رفته بودم که وقتی بیدار شدم ساشا از دستم بدجور عصبانی و شاکی بود!میگفت چرا منو میترسونی؟!چرا اینهمه سر و صدا کردم و بیدارت کردم،بیدار نشدی و چشاتو باز نکردی؟!باور کنید اصلا اصلا متوجه اینایی که گفت،نشده بودم.واسه منی که از کوچکترین صدایی بیدار میشم و خوابم خیلی خیلی سبکه،واقعا عجیبه!مهم نیس واقعیت چیه.ولی من حس میکردم اون روز خدا قدم به قدم کنارمه و کمکم میکنه!مطمینم اینقدر محکم بغلم کرده بود که اونطور سنگین به خواب رفتم!

بعدش پاشدم به ساشا عصرونه دادم و واسه شامم بادمجون شکم پر درس کردم.سر دردم شروع شده بود.یه کم قهوه بو کردم و سعی کردم سر خودمو گرم کنم تا بهش فکر نکنم.از ساعت هفت به ساشا گفتم بیا بریم بیرون،بعدم ازون ورم بریم دنبال بابا بیاریمش،ولی قبول نکرد!!!از پای سی دی بلند نمیشد!کتاب خوندنم نمیومد،یه کم شبکه های تی وی رو بالا و پایین کردم و یه کمم تو نت چرخیدم تا ساعت هشت شد.لباس پوشیدیم و با ساشا رفتیم دنبال شوهری.جای پارک نبود،به ساشا گفتم بگرد بابا رو پیدا کن که تندی بیاد سوار بشه.زود پیداش شد و سوارش کردیم و اومدیم خونه.گفت بریم هلیم بگیریم،افطار کنی.گفتم نه،نمیخوام زیاد بخورم.

اومدیم خونه و افطار شد و من تونستم فقط یه لیوان چای بخورم.سر دردم زیاد شده بود،ولی پیش شوهری چیزی نگفتم تا سرم غر نزنه و دعوا نکنه که چرا روزه گرفتی!دردشو من میکشم،غرشو اون میزنه!عجیبه والله!!!

خلاصه که دیگه سر دردم زیاد شده بود و چندتا هم قرص خوردم فایده نداشت.به شوهری گفتم و اونم طبق معمول کلی غر زد که آخه مگه مجبورت کردن روزه بگیری و به فکر خودت نیستی و احیا چه ربطی به روزه گرفتن داره و ......

اوووووف امان ازین مردا!گفتم آقا غلط کردم!ازین به بعد بمیرمم بهت نمیگم!گفت دیوانه ای؟خب من دارم واسه خودت میگم که اینقدر عذاب نکشی!مردم چه جوری دلسوزی میکنن،شوهر ما چه جوری!!!!

دیگه ساعت دوازده رفتیم درمونگاه و یه دگزا و یه موتوکلو نوش جان کردم و اومدیم خونه.تا سرم بهتر بشه و بخوابم ساعت سه شد.صبح شوهری صدام کرد که چطوری؟گفتم خوبم.گفت اگه خوبی برم سرکار.ولی اگه حالت بده،بمونم.گفتم نه خوبم،برو.

ولی هنوز سردرد ریزی داشتم.ساعت هشت پاشدم قهوه گذاشتم خوردم و یه مسکن هم خوردم که دردم بیشتر نشه و رفتم باشگاه.

دستگاهها رو کلا عوض کرده بودن و اون قدیمیا رو برده بودن و یه سری جدید آوردن.خوشگلن.همه شون سفید و قرمزن.چندتا هم دستگاه دیگه که قبلا ازش نداشتیمم آورده بودن.چون یک ماهم شده بود،وزن و سایز گرفت.البته حدودا شش روزش رو نرفتم تو این ماه.وزنم چهارکیلو کم شد و سایزم تقریبا کم کردم.مربیم برنامه ام رو عوض کرد و گفت اون ماه رو پاها بیشتر کار کردیم و بالا تنه.این ماه ولی بیشترین تمرکزمون میشه رو شکم و پهلو و بازو.گفتم خیلیم خوب!ساعت ورزشم یه ربع اضافه کرد.ولی خب تمریناتم خیلی سخت شده.البته راضیم و دوس دارم.درسته ماهی سیصد و پنجاه داره میگیره،ولی خداییش خیلی زمان میذاره و کار میکنه.یعنی اصلا نمیذاره وقت مرده داشته باشم.گفتش اون شش جلسه که نیومدی رو هم بیا و هفته بعد شهریه ات رو بده.حالا این ماهم خصوصی میرم تا ببینم چطور نتیجه میگیرم.

بعده ورزش اومدم خونه و رفتم دوش گرفتم و این سر درد لعنتی هم خوب نمیشد.گرسنه ام بود ولی چون تهوع داشتم نمیتونستم چیزی بخورم.یه قرص دیگه هم خوردم و سرمو بستم و یه کم رو مبل دراز کشیدم.

یه کم بعد پاشدم.مواد عدس پلو داشتم،پلو گذاشتمو مخلوط کردم و واسه ناهار ساشا عدس پلو درس کردم.

غروب شوهری زود اومد.سرم بهتر شده بود.واسه شام ماکارونی درس کردم و شام خوردیم و فیلم دیدیم و لالا....

دوشنبه چون بیست و یکم بود و تعطیل،نیت کردم روزه بگیرم.البته به شوهری قول دادم که اگه دیدم سر دردم زیاد داره میشه،بخورم.شب بیست و یکم سی و چندساله که مامانم اینا نذری میدن.از اول ازدواجشون.امسال من و خواهرم هیچکدوم نتونستیم بریم چون افتاده بود وسط هفته.ولی خاله هام بودن و کمک کردن.ایشالله قبول باشه.

صبح دوشنبه صبحونه حاضر کردم و شوهری و ساشا خوردن و بعدم شوهری ماشینو برد کارواش و منم واسه ناهارشون خورشت بادمجون درس کردم.سیب زمینی هم سرخ کردم چون جفتشون دوس دارن.کته هم گذاشتم.شوهری اومد،ناهارشونو آوردم.گفتش خب یه چیز حاضری میخوردیم.واسه چی غذا درس کردی،روزه بودی!گفتم چه ربطی داره.من روزه هستم،شما نباید غذا بخورید؟دیگه میزو چیدم و رفتم نماز خوندم و دراز کشیدم.اونام ناهارشونو خوردن و جمع کردن و هرکدوم ی6 ور دراز کشیدن.تا غروب همه خوابیدیم.

بعدش شوهری گفت بیا بریم دور بزنیم.رفتیم یه کم با ماشین چرخیدیم ولی زمان نمیگذشت اصلا.گفتم بریم خونه من با شام درس کردن سرگرم بشم.خداروشکر یه سر درد ملویی که از صبح داشتم،همون مونده بود و خیلی زیاد نشده بود.البته منم سعی میکردم زیاد تحرک نداشته باشم تا تشنه ام نشه.

واسه شام گراتن بادمجون درس کردم.سیب زمینی حلقه شده و سرخ شده رو ته ظرف چیدم و روش سس گوشتی که با پیاز و گوشت چرخ کرده و رب درس کرده بودم رو ریختم و لایه روشم بادمجونای حلقه ای و سرخ شده رو چیدم و بعدم پنیر ریختم.البته مال ساشا رو بادمجون نذاشتم،چون دوس نداره.

ساعت هشت و نیم بازی ایتالیا اسپانیا شروع شد.آخه این نامردی نیس که دوتا تیمای محبوب من باهم بازی کنن و یکیشون حذف بشه؟البته که عشق اول من ایتالیاس!!!ولی اسپانیا رو هم دوس دارم.ساشام طبق معمول همه بازیا،اولش ازم پرسید،ما طرفدار کدومیم؟منظورش من و خودش بود.گفتم آبیا.بعد رو کرد به باباش و گفت،هه هه تو مجبوری طرفدار اونا باشی که لباسشون شبیه املته!!!!چون ما طرفدار تیم قوی هستیم!!!خخخخخ

آخه دقیقا غیر از بازیای ایران،شوهری کاملا نقطه مقابل منه!یعنی هرکی من طرفدارش باشم،این عکسشه!ساشا هم که هرچی مامانش بگه!بعله اینجوریاس....

افطارم شد و شامو خوردیم.خداروشکر که امسال ماه رمضون دو روز روزه گرفتم.

بازی رو هم دیدیم تیمم برد و کلی حال کردم.فقط حیف شد که اسپانیا حذف شد!

بعدم سر موضوعی نشستیم و کلی با شوهری حرف زدیم.راجع به ساشا یه سری نگرانیها دارم که با شوهری مطرحش کردم.میگه تو خیلی حساسی،وگرنه هییییچ مشکلی نیس!حالا خدا کنه من زیادی حساس باشم.دیگه بعدم میوه خوردیم و لالا....

سه شنبه صبح پاشدم قهوه درس کردم و خوردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و موقع برگشتن،منشی آموزشگاه زبان زنگ زد که کلاس ساشا شده صبحهای روزای فرد!!!!گفتم خانم مگه من نگفتم صبحها نمیتونم بیارمش؟!گفت خب من باید همه چیو در نظر بگیرم نمیشه که فقط خواست شما باشه!گفتم تو اینهمه چیزی که درنظر گرفتی ساشا هم جایی داشت؟!گفت بالاخره کلاساش اینجوری شده و جایی هم برای تغییر نداریم.چون استادشون زمان نداره!!

قطع کردم و کلی حرص خوردم.باز زنگ زدم بهش و گفتم مدرک ترم قبلشو حاضر کنید تا ببرمش جای دیگه.گفتش،به روی چشم!!!دختره پر رو!

اومدم خونه و کلی عصبانی بودم.زنگ زدم به شوهری و گفتش ولشون کن بابا،میبریمش جای دیگه!گفتم اونش مهم نیس.مهم اینه که واسه منی که یکساله بچه ام رو میبرم اونجا خیلی زور داره اینجوری باهام حرف بزنن!بعدشم من سه ماه صبر کردم تا ترم جدیدشون تشکیل بشه.راحت میتونستم ببرمش جای دیگه،ولی به خاطر مدیرشون که خیلی با شخصیته و ازم خواسته بود صبر کنم،وایسادم.حالا وسط ترم یهو میگن ساعت کلاسا عوض شده،میتونید بیاریدش،نمیتونید نیارید؟مگه میشه؟!

خلاصه شوهری کلی حرف زد که ولش کن و ارزش نداره اعصابتو خورد کنی و ازین حرفها.کلا خودشم این مدلیه و زیاد میگذره ازین چیزا.حوصله درگیری و جر و بحثو نداره.برعکس من!!!

ولی من تا حرفامو نمیگفتم آروم نمیشدم.گفتم غروب برم اگه مدیرشون بود باهاش حرف بزنم.گفته بودم بهتون که یه بارم یه مشکلی پیش اومد و مدیرشون خیلی خوب برخورد کرد و مشکلو حل کرد.یه دختر مجرد سی و چند ساله است.خوشگله و فهیم.خودشم استاد ترمهای بالای همون آموزشگاست.

یه کم دراز کشیدم و تصمیم گرفتم با توپ پر نرم.با آرامش برم و با مدیرشون موضوع و گلایه ام رو مطرح کنم.چون طرف حساب من که منشی شون نیس.ساعت پنج زنگ زدم و از منشی پرسیدم که خانم مدیر هستش یا نه.یه کم من من کرد و گفت ده دقیقه دیگه میخواد بره!

سریع حاضر شدم و رفتم.خانم مدیر بود و جالبشم این بود که تا ساعت هفت اونجا کلاس داشت!!!اونوقت منشیه گفت ده دقیقه دیگه میره.میخواسته نرم اونجا.

همین رفتم تو اتاق مدیر و منو دید پاشد و کلی گرم گرفت و گفت واااای چه خوشگل شدی این چند ماهه که ندیدمت و چقدر خوش هیکل شدی!!حخخخخ بذار ببوسمت و ازین صوبتا!کاملا خلع سلاحم کرد!هه هه 

البته کاملا با آرامش رفته بودم.خلاصه نشستیم و کلی حرف زدیم و آخرشم معلوم شد که منشیه کلی ازم بد گفته که فلانی اینجوری باهام حرف زد و اینو گفت و اونو گفت و ازین حرفها!!بعدم بهش نگفته که نمیتونم ببرمش.گفته خانم فلانی گفته ساشا صبحها میخوابه نمیتونم بیدارش کنم!جل الخالق!

گفتم والله تعطیل و غیر تعطیل،ساشا ساعت هشت صبح بیداره!خلاصه مدیره یه کم به منشیه حرف زد و بعدم بهش گفت ساعت یکی از کلاسها رو جابه جا کن و بیار صبح تا کلاس ساشا بمونه بعدازظهر.گفت یعنی بیست سی نفرو جابه جا کنم و ساعت کلاسشونو تغییر بدم فقط واسه یه نفر؟!گفت،بله دقیقا فقط به خاطر همین یه نفر!!!کیف کردم!یعنی کلی حال کردما!بعدم کلی از خانم مدیر تشکر کردم.گفتش من هیچوقت واسه هیچکس ازین کارا نمیکنما.ولی شما حسابت جداس!ایول!

خوش خوشان اومدم خونه.تو راهم زنگ زدم واسه شوهری و ماجرا رو تعریف کردم و کلی خندیدیم.

اومدم خونه و واسه شام کتلت گذاشتم و شوهری هم اومد و آش رشته خریده بود.گفت واسه افطار بخوریم!شامو آوردیم و من فقط آش خوردم.بعده شامم تی وی دیدیم و میوه خوردیم.گفتم حالا که خوابم نمیاد واسه دعای جوشن کبیر بیدار بمونم .شوهری رفت تو اتاق سی دی گذاشت ببینه و ساشا هم نشست پیش من و گفت میخوام دعاتو ببینم.یکی از دوستای نازنین وبلاگیم از مشهد،حرم امام رضا برام عکس گرفت و همراه یه قسمت از صدای دعای جوشن کبیر که داشتن میخوندن و ضبط کرده بود،برام فرستاد.اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت.چقدر خوبه که آدم یه دوستی داشته باشه که ندیده اینقدر به فکرش باشه و بره حرم امام رضا و براش عکس و صدا بگیره و بفرسته.خیلی خیلی خوشحال شدم.ایشالله خدا بهترینها رو نصیبش کنه چون واقعا لایقشه.

دیگه دعا رو خوندیم و ساشا هم اول تا آخرش باهام حرف زد.ولی اینقدر حرفهای قشنگی میزد که دلم نمیومد حرفهاشو قطع کنم.دلم میخواست ضبطشون میکردم و نگه میداشتم.عشقه منه این پسر!خدا الهی همه بچه ها رو واسه پدر و مادرشون حفظ کنه،این جیگر منم واسه ما نگه داره.آمین.

دیگه ساعت تقریبا یک و نیم تموم شد و رفتیم خوابیدیم.

شوهری امروز دیرتر میرفت سرکار بردمش رسوندمش سر ایستگاه و برگشتم خونه.قهوه درس کردم خوردم و صبحونه ساشا رو هم حاصر کردم و گذاشتم رو اپن و رفتم باشگاه.ورزشمو انجام دادم.میخواستم برم بیرون کار داشتم،ولی اینقدر تمام بدنم عرقی بود که اومدم خونه سریع دوش گرفتم و باز لباس پوشیدم و با ساشا رفتیم بیرون.اول رفتیم بانک کاری داشتم انجام دادم و بعدم رفتیم قنادی و یه بسته شکلات کادویی واسه مدیر آموزشگاه گرفتم بابت محبتش که فردا بهش بدم.واسه ساشا هم بستنی خریدم و واسه خودمم یخمک زرشک!!اومدیم خونه و ساشا نصف یخمک منم خورد!

دیشب که نشسته بودیم و دعا میخوندیم همسایه مون نذری قورمه سبزی آورد برامون.دیگه ظهر همونو گرم کردم و خوردیم و بعدم دیگه ساشا رفت خوابید و منم که در خدمت شمام!

سه روز نمینویسم چقدر طولانی میشه!!!

خب دیگه من برم یه چرتی بزنم که تو این گرما،زیر کولر میچسبه!

بیاید اینقدر درگیر ظاهر آدما نباشیم و همدیگه رو همونجوری که هستیم بپذیریم.از کجا معلوم روش ما و عقیده ما درست باشه و مال بقیه غلط!پس این اجازه رو بدیم تا هرکسی راه زندگیشو با عقل و درک خودش انتخاب کنه و مام به این انتخاب احترام بذاریم.

دوستتون دارم و براتون یک دنیا عشششششششق آرزو میکنم.

مواظب خودتون باشید....بای

مهمونی آخر هفته

سلام عزیزای دل!خوبید؟صبح شنبه تون بخیر و شادی.البته فعلا که دارم این پستو شروع میکنم صبحه،ممکنه تا بخوام پستش کنم بشه بعدازظهر!فعلا علی الحساب،صبحتون بخیر!

خب فکر میکنم سه شنبه پست گذاشته باشم،پس از چهارشنبه شروع میکنم.

صبح پاشدم آماده شدم رفتم باشگاه.روز قبلش با خواهرم راجع به مهمونی پنجشنبه اش صحبت کرده بودم و گفتم اگه میخوای یه چیزایی رو من اینجا حاضر کنم و برات بیارم.خب کارمنده و بچه کوچیکم داره،واسه همین سخته براش.نمیدونم بهتون گفته بودم یا نه که واسه پنجشنبه خواهرم خاله ام و دخترخاله ها و پسرخاله هامو دعوت کرده.دوتا از دخترخاله ها و یه پسرخالم ازدواج کردن و یه دختر و پسرخالمم مجردن.حدودا با خودمون پونزده شونزده نفر میشدیم.گفتش نه تو همون پنجشنبه صبح بیای به کارا میرسیم،فقط اگه تونستی یه کم کوکو سبزی درس کن.چون سرخ کردنیه و هم وقت گیره،هم خونه بو میگیره.گفتم اوکی.

اون روز بعده باشگاه میخواستم سبزی تازه بگیرم که مغازه اش بسته بود!خودم تو فریزر داشتم،ولی گفتم منجمد نباشه بهتره!اومدم خونه و با ساشا رفتیم حموم و بعدش ناهار درس کردم ناهار خوردیم و یه استراحتی کردم و بعدازظهر ساشا رو بردم کلاس زبان.خودمم رفتم باز دنبال سبزی که بازم بسته بود!!!حالا هر روز از هشت صبح تا ده شب یه سره باز بودا!خدا نکنه من چیزی بخوان،اونوقته که همه چی زیر و رو میشه!بعدش یه کم خرید سوپری داشتم،انجام دادم و گفتم اگه الان برم خونه تا رسیدم یه ربع بعد باید برگردم و بیام دنبال ساشا .پس چه کاریه،میرم تو آموزشگاه میشینم منتظرش.همین کارم کردم و رفتم نشستم تا تعطیل شد و اومدیم خونه.

سبزیامو از فریزر درآوردم و گذاشتم یخشون وا بشه.گفتم با اینا درس میکنم از اونورم به شوهری میگم داره میاد برام سبزی بگیره.این فریزریا رو شام میخوریم و سبزی تازه ها رم کوکو میکنم واسه مهمونی.خلاصه کوکو ها رو درس کردم و تو این فاصله هم حلیم(هلیم) درس کردم!!!البته با جو پرک .واسه اولین بار بود درس میکردم.واسه همین کم درس کردم که اول یه کم دستم بیاد درس کردنش بعد!ابته روز قبلشم اندازه یه کاسه با مرغ درس کرده بودم.خوب بود،ولی اونجوری که میخواستم نبود.

اون شب ولی با گوشت درس کردم و جو پرک!اینجوری که گوشتها رو حدودا یک ساعت و نیم با پیاز و زردچوبه گذاشتم پخت،بعدش جو پرک رو بهش اضافه کردم و بازم باهم نیم ساعت دیگه پختن.بعد گوشتها رو درآوردم و ریش ریش کردم و جوهای پخته شده رو تو مخلوط کن ریختم و لهشون کردم و دوباره برشون گردوندم به قابلمه.گوشتهای ریش ریشم اضافه کردم و تقریبا نیم ساعت دیگه هم رو گاز بود و مدام هم میزدم!حالا تو اون وضع به هم ریخته آشپزخونه و اونهمه کوکویی که داشتم درس میکردم،انگار حلیم درس کردنم واجب بود!!!با یه دست کوکو درس میکردم،با یه دست حلیمو هم میزدم!خودم خندم گرفته بود!من اینجوریم دیگه!خدا نکنه یه چی بره تو مغزم.تا انجامش ندم آروم نمیشم.این حلیم درس کردنم ازون کارا بود!

خلاصه با اعمال شاقه کوکو و حلیمو درس کردم و گذاشتم سرد بشن.آها بعده اینکه پخت دارچین و اگه دوس داشتید،کنجدم اضافه میکنید و بعد روغن یا کره داغ میکنید و همینجوری داغ داغ میریزید رو حلیم.حتما باید اینجوری روغنو اضافه کنید.بعدم با شکر یا اگه خواستید با نمک میل میکنید.خیلی خوب شده بود جاتون خالی.البته احتمالا با گندم بهتر میشه،ولی خب با جو پرک سریع حاضر میشه!حالا اینبار با گندمم امتحان میکنم!خخخخخ

دیگه آشپزخونه رو جمع و جور کردم و به شوهری هم پیام داده بودم که سبزی بگیره.بهم زنگ زد که دوجا که همیشه سبزی آماده ازشون میگیریم رفتم و هیچکدوم ندارن!گفتم ولش کن بیا.دیگه همونا که درس کرده بودمو تو ظرف چیدم و گذاشتم تو یخچال.واسه شاممونم املت درس کردم!هه هه 

شوهری اومد شام خوردیم و منم وسایلی که میخواستیم ببریم خونه خواهرمو جمع و جور کردم و بعدم زود خوابیدیم.

پنجشنبه صبح زود بیدار شدم شوهری رو بردم رسوندم به ایستگاه و اومدم خونه.گفتم هروقت ساشا بیدار شد بریم.صبحونه اش رو حاضر کردم و خودمم یه قهوه خوردم و حاضر شدم.ساعت هشت بیدار شد و تا صبحونه بخوره،منم تختا رو مرتب کردم و بعدم حاضر شدیم و رفتیم خونه خواهرم.تازه بیدار شده بودن.دوستمونم بود.صبحونه خوردن و خواهرم مواد خورشتی قیمه نثار رو حاضر کرده بود.غذای خیلی خوب و شیکیه واسه مهمونیا.موادشم گوشت تیکه ای خیلی زیاده.یعنی اندازه برنج باید گوشتهای تیکه ای بزرگ باشه.خلال پرتقال که با گوشت میپزه.خلال بادوم خلال پسته زرشک زعفرون.گوشت و خلال پرتقالو که باهم میپزیم و موقع کشیدن برنج لا به لاش میریزیم.بقیه موادم روی برنجمون میریزیم.خیلی خوب و مناسب برای مهمونیه.واسه پیش غذام کوکو سبزی من بود و سالاد ماکارونی و بورانی بادمجون.واسه افطارم که نون و پنیر و سبزی و گردو و شله زرد.بامیه و خرما و ازین چیزام که بود.همه چیو درس کرده بود،فقط مونده بود شله زرد و برنج که باید بعدازظهر درس میکرد.

دیگه مام خونه رو تمیز کردیم و جمع و جور کردیم.چون دوستم روزه بود بیشتر کارا رو خودمون میکردیم که اون خسته نشه.ظهرم شله زرد درس کردن.چون من اصلا تا حالا درس نکردم و نمیدونم چه جوریه.تو ظرفها کشیدیم و تزئینشون کردیم و میزو چیدیم که خیلی قشنگ شد.دوستم رفت خوابید و خواهرمم رفت دوش گرفت.غروب شوهری زنگ زد که من فلان جا هستم،میتونی بیای دنبالم یا تاکسی بگیرم؟گفتم وایسا میام.با ساشا رفتیم دنبالش و آوردیمش.

دیگه تا شب همه کارا رو کردیم و از ساعت هشتم یکی یکی مهمونا اومدن.چندتاشونم روزه بودن.افطار شد و همه چی حاضر بود نشستیم افطارو خوردیم و بعد غذا رو کشیدیم و اونم بردیم سر میز.بعده غذا جمع و جور کردیم و خورده ریزا رو با دوستم شستیم و بقیه ظرفارم ریختیم تو ماشین ظرفشویی و دخترخالم اینام میزو جمع کردن.بعدش دیگه نشستیم به حرف زدن و کلی هم عکس گرفتیم.خلاصه که خوش گذشت.آخر شبم رفتن.دوستمونم رفت و خودمون موندیم.

خسته بودیم ولی خب چون همه چی خوب برگزار شده بود و خوش گذشته بود،راضی بودیم.نشستیم تا ساعت دو حرف زدیم و میوه خوردیم و بعدم خوابیدیم.

جمعه صبح به شوهری گفتم ساشا رو ببریم دکتر.چند روزه سرفه های بدی میکنه.البته هیچ اثری از تب یا سرما خوردگی نداره.حدس خودم آلرژی بود.چون ریه هاش حساسه و زود به خس خس میفته.دیگه بعده صبحونه جمع و جور کردیم و خداحافظی کردیم و ساشا رو بردیم بیمارستان.متخصص دیدش و نظرم درست بود.گفتش عفونت نداره گلوش و آلرژیه.سالبوتامول بخوره کافیه.اومدیم خونه و ناهار خوردیم و خوابیدیم.

غروب بیدار شدیم والیبال داشت دیدیم و بازم باخت!شوهری پاشد رفت بیرون.وسطای والیبال جاریم زنگ زد بهم که جواب ندادم.تا آخر والیبال دوبار دیگه هم زنگ زد و جواب ندادم!قهر نیستم ولی حوصله ارتباط داشتن باهاشونو ندارم دیگه!اونم مخصوصا این!!!یه مارمولکیه که نگو!دیگه بعده والیبال شوهری گفت شاید چیزی شده یا کار واجب داره؟!پیام دادم که زنگ زده بودی نتونستم جواب بدم،کاری داشتی؟جواب نداد.شوهری رفتش بیرون.یه کم بعد دیدم جاریم زنگ زد و خیلی گرم حال و احوال کرد و بازم شروع کرد حرف زدن و حرف زدن و از خانواده شوهری بد گفتن.اینبار من نه تصدیق کردم نه تکذیب.جاری ازون موجودات خطرناکیه که باید خیلی با احتیاط باهاش برخورد کرد!یعنی نه دشمنیش معلومه نه دوستیش!مخصوصا این جاری من که واسه خودش اعجوبه ایه!!!!

میگفت از هفته قبل اومدم خونه مامانم چون شمال گرمه!تا آخر تابستونم میمونم!!!!خونه پدرش لرستانه.گفتم خب شوهرت طفلی تنهایی اذیت میشه که.یا دلش تنگ میشه واسه بچه اش.گفت نه میاد ماهی دو سه روز!!!همیشه از وقتی ازدواج کردن همینجوریه.یا پدر و مادرش میان و دو ماه دوماه خونه اینا میمونن،یا این میره دو سه ماه میمونه!!!من نمیدونم خب مگه مجبورن شوهر کنن.بمونید پیش خانواده تون شما که طاقت دوریشونو ندارید!والله!اونوقت شوهرش بدون اجازه اش آبم نمیخوره!یعنی خونه شون واحد روبرویی خونه مادرشوهرمه.ولی وقتی جاریم مثلا طبق معمول یکی دو ماه نیست،برادرشوهرم اگه بخواد چند شب درمیون،یه بار بره شام یا ناهار خونه مادرش زنگ میزنه تا اونجا به اون میگه و اگه گفت برو میره!!!!فکر نکنید اینا ادعاهای جاریمه ها،نه خوده مادرشوهرم اینام میگن.مثلا شده دختره یکماه خونه باباش بوده،برادرشوهرم کل یکماهو نرفته خونه پدرش که در بغلیشه!چون خانمش گفته نمیخواد بری،بمون خونه خودمون.نه اینکه ازش بترسه،جونشو واسش میده!فکر کنم اینجور زنها مهره ماری چیزی دارن.چون هیچ فاکتور دیگه ای لااقل این یه مورد که پیش ماست و میبینیمش واسه جذابیت نداره!

البته من واقعا عشق و علاقه بین زن و شوهرا رو دوس دارم و به نظرم خیلی خیلی خوبه.بعضی از رفتارای برادرشوهرمم در رابطه با خانمش رو میپسندم.منتهی رفتارای جاریم یه جورایی عجیبه.یعنی من خودم اگه چهار روز برم خونه بابام اینا،هم خودم از دوری شوهری کلافه میشم هم صدای اون در میاد!حالا نمیگم همه اش هم از عشقه،شاید وابستگی و نیازم باشه.ولی هرچی که هست نمیشه زیاد از هم دور بمونیم.بگذریم....

خلاصه کلی حرف زد و منم تا اونجا که میشد مختصر جوابشو میدادم.نیم ساعتی حرف زد و بعدم خداحافظی کردیم.شوهری اومد و گفتم براش ماجرای تلفنو.اونم یه کم حرص خورد و گفت کاش بهش پیام نمیدادی تا زنگ نزنه!از این آدم هرچی دور تر باشی بهتره!

بعدش لاکامو پاک کردم و رفتم حموم دوش گرفتم و غسل کردم که آماده بشم واسه شب احیا.به شوهری گفتم فردا رو میخوام روزه بگیرم.گفتش نمیشه که،سر درد میگیری بابا.آخه گفته بودم که به خاطر میگرنم اگه تشنگیم از یه حدی بیشتر بشه سر درد دحشتناکی میگیرم که ممکنه دو سه روز خوب شدنش طول بکشه.تا خوب بشه هم مدام تهوع دارم و دیگه دل و روده ام نابود میشه!ولی خب دوس دارم یه روزم شده روزه بگیرم.مخصوصا این روز و شبای عزیز.

دیگه حاضر شدم و موهامم خشک نکردم،روسری بستم سرم و مفاتیح و قرآنم آوردم و نشستم پیش تلویزیون.شوهری رفت تو اتاق یه کم با موبایل بازی کرد و بعدم خوابید.ساشا هم تو اتاقش بود و بازی میکرد.واسه ناها  فردای شوهری هم پلو گذاشتم و خورشت قیمه.

ساعت یازده و نیم شبکه یک دعای جوشن کبیرو شروع کرد از حرم امام رضا.خوندم باهاش و خیلی حس خوبی بود.همه اش خدا خدا میکردم خوابم نگیره و بتونم واسه مراسم احیا هم بیدار بمونم.ساعت یک و نیم تموم شد .منم غذا ها رو خاموش کردم و تو ظرف واسه شوهری کشیدم.ساشا اومد پیشم گفت په بوهای خوبی میاد.گفتم واسه فردا خورشت درس کردم برو بخواب.گفت میخوام بشینم دعای تو رو نگاه کنم.گفتم نه مامان جون دیروقته برو بخواب.یه کم پلو و خورشت گذاشته بودم که سحری بخورم.دلم پیش ساشا بود که بوی غذا خورده بود بهش.رفتم صداش کردم گفتم بیا غذا بخور.اومد خورد.تی وی داشت سخنرانی میداد و هنوز مراسمش شروع نشده بود.یه دفعه دلم شکست وقتی فکر کردم کسایی که اینقدر فقیرن که نمیتونن شکم بچه هاشونو سیر کنن چه زجری میکشن وقتی گرسنگی بچه هاشونو میبینن!بغضم ترکید و همینجوری اشکام میومد.چادرو کشیدم رو سرم تا ساشا تبیندم و ناراحت نشه و کلی گریه کردم.احیا شروع شد.قرآنو به سرم گذاشتم و تا آخرش گریه کردم.گفتم خدایا امشب نگاه نکن کیا دارن احیا میگیرن و دعا میخونن،اینا جای خود،ولی تو به اونایی کمک کن که واقعا جز تو هییییییچ پناهی ندارن.غذایی واسه خوردن ندارن،لباسی واسه پوشیدن،سقفی واسه زندگی کردن.اونایی که دکترا جوابشون کردن و دستشون به هیچ جا بند نیست.واقعا ماها درسته خیلی مشکل داریم،ولی خداروشکر حد نرمال امکانات و توانایی واسه زندگی کردنو داریم،ولی بعضیا اصلا ندارن!خلاصه خیلی دعا کردم خیلی زیاد....

اون ده مرتبه ها رو نمیدونم به اندازه میگفتم یا نه چون واقعا تو حال خودم نبودم.حتی اندازه سر سوزنی حرفهام واسه خوب نشون دادن خودم نیست،چون حقیقت اینه که اصلا خوب نیستم!بعدم شماها که نمیشناسیدم که بخوام خودمو عزیز کنم براتون.ولی اینی که میگم واقعیته.من عمیقا از دیدن درد و رنج آدما میرنجم و قلبم میشکنه.واقعا دیشب هیییچی واسه خودم نخواستم.گفتم وقتی اینهمه آدم گرفتار هستن که تو جزیی ترین مسایل زندگیشون موندن و کاری از دستشون برنمیاد،من چی باید برای خودم بخوام.همه تونو دعا کردم.اونایی که مشکلاتشونو میدونستم و میدونستم چه دغدغه هایی دارن رو تک تک از خدا خواستم.بقیه تونم با اسم یا گفتم هرکسی که خاموش میخوندم خدا حاجت قلبی اش رو بده.

شب خوبی بود...

حال خوبی بود...

من با تمام وجود خدا رو حس میکردم....

بعدشم که تموم شد پاشدم یه لقمه نون و پنیر خوردم و یه لیوان آب خوردم و همونجا چادرو کشیدم روم و خوابیدم.ساعت پنج سردم شد،پاشدم رفتم رو تخت و پتو دادم و خوابیدم.شوهری امروز دیرتر میرفت سرکار.ساعت هفت پاشدم رسوندمش سر ایستگاه و اومدم خونه.دیگه نتونستم بخوابم.یه کم دراز کشیدم و صبحونه ساشا رو آماده کردم و خودمم حاضر شدم.گفتم با ماشین برم باشگاه،چون اصلا حال پیاده رفتنو نداشتم.رفتم و دیدم جلوی در باشگاه دو سه تا پسر هستن که از هیکلاشون معلوم بود عضو یا مسوول همون جان.گفتم تعطیله؟گفت آره دیروز دستگاهای جدید آوردیم،دارن تمیز میکنن الان.گفت احتمالا یادشون رفت بهتون بگن!سر راه رفتم از عابربانک پول واسه بابام فرستادم بابت چیزی د بعدشم اومدم خونه.من معمولا سعی میکنم اتفاقاتی که یهویی میفته رو تعبیر به خیر کنم.البته که همیشه هم اینجوری نیست!با خودم گفتم شاید چون نیت روزه گرفتم امروز،خدا خواسته که نرم باشگاه و اذیت نشم و بتونم روزمو حفظ کنم!بالاخره میشه که آدم یه حالی به خودش بده و اتفاقات کوچولویی که خارج از اختیار خودش میفته رو به نفع خودش تعبیر کنه!

اومدم خونه و ظرفهای نشسته رو شستم و بعدم دراز کشیدم و دارم براتون پست میذارم.

خب اینا رو صبح نوشته بودم.رفتم به کارام رسیدم و الان اومدم که پستش کنم.وقت ندارم ادامه اش رو بنویسم،پس تا همینجا پستش میکنم.ادامه اش هم بمونه واسه پست بعدی.

مواظب خودتون باشید و همدیگه رو دوس داشته باشید.

با یه دنیا آرزوهای خوب برای شما خوبا.....بای


بچه های انگلیسی هم انگلیسی حرف میزنن؟؟؟؟؟

سلام دوستای خوبم

خوبید؟خوشید؟سلامتید؟

امیدوارم هم حال جسمیتون خوب باشه هم حال روحیتون.

بدون فوت وقت بریم سراغ گفتنیها....

شنبه بعدازظهر براتون پست گذاشتم.بعدش با اجازه دوستان!!!!رفتم شام درس کردم و شوهری اومد و شامو خوردیم و اتفاق خاصی نبفتاد(حالا نیس هر روز تو خونه ما اتفاقات مهیج میفته!ازون جهت!!!)تی وی دیدیم و میوه و فوتبال و لالا....

یکشنبه شوهری نرفته بود سرکار.صبحشم والیبال ایران و آرژانتین داشت و شوهری گوشیشو گذاشته بود رو زنگ که چهار صبح که پاشه نگاه کنه.من که گفته بودم صدام نکن و نمیبینم.خیلی قشنگ بازی میکنن،حالا از خوابمونم بزنیم.والله... 

خودشم انگار بعدازاینکه گوشیش زنگ خورد،خاموشش کرد و خوابید.کلا والیبال دیدن بدون من که حال نمیده!خخخخ

میخواستم زود برم باشگاه،ولی خوابم میومد.ساعت ده بیدار شدم وتند تند قهوه درست کردم و خوردم و چایی هم دم کردم و وسایل صبحونه رو هم حاضر کردم و آماده شدم برم باشگاه.بچه ها قهوه تلخ اول صبح،منظورم ناشتاست،قبل از اینکه چیز دیگه ای بخورید،خیلی خوبه و سوخت و ساز بدن رو طی روز بالا میبره.پیشنهاد میدم روزتون رو با قهوه شروع کنید.

بعدم شوهری رو صدا کردم و گفتم من دارم میرم باشگاه.چون دیر شده بود و گرمم بود با ماشین رفتم.جدیدا عادت کردم مدام با ماشین میرم اینور اونور.باید این عادتو از سر خودم بندازم.البته من اکثر مسیرها رو پیاده میرم.یعنی تا جایی که بشه نه با ماشین شخصی نه تاکسی نمیرم،چون پیاده روی و قدم زدن رو خیلی دوست دارم.روز اولی که باشگاه رفتمم مربیم گفت پاهای خوب و قوی داری!یادتونم هست که روزای اول باشگاه که شکم درد و کتف درد و گردن درد داشت نابودم میکرد،هیچ اثری از پا درد توم نبود.به قول مربی پاهام آماده بودن!!خب واسه همین راه رفتن زیاده.این روزام که میبینید بیشتر با ماشین اینور اونور میرم،یه درصد کمیش مال تنبلیه،بقیه اش مال گرمای هواس!گرما منو کلافه میکنه!

خلاصه رفتم باشگاه و تمیرینامو انجام دادم .بعدشم چون جا نبود و ماشینو تو آفتاب پارک کرده بودم،وقتی سوارش شدم کم مونده بود ذوب بشم!سر راه رفتم واسه شوهری بستنی سنتی که دوس داره و واسه ساشا شکلاتی خریدم و رفتم خونه.شوهری گفت پس خودت چی؟گفتم من که اگه الان بستنی بخورم کل ورزش امروزم باد هوا میشه!معمولا یکی دو ساعت بعده باشگاه چیزی نمیخورم.به جز آب و چای سبز.

ناهار نخود پلو درس کردم و خوردیم و شوهری و ساشا خوابیدن و منم یه کم دراز کشیدم کتاب خوندم و بعدشم یه کم تلگرام بازی کردم و خوابیدم.شوهری میخواست بخوابه،بهم گفت بیدارم نکنیا،بذار تا هروقت میخوام بخوابم!!!

منم که خوابیدم و ساعت پنج بیدار شدم.ساشا هم بیدار شد،نشستیم دوتایی باهم تو اتاقش و سی دی نگاه کردیم.بعدم شوهری بالاخره ساعت هفت بیدار شد،عصرونه خوردیم و رفتیم بیرون یه دوری زدیم ولی اینقدر گرم بود که زود برگشتیم.شام درس کردم و خوردیم و پایتخت دیدیم.آخر شبم فوتبال نمیدونم کجا داشت که من و ساشا نشستیم دیدیم و شوهری رفت خوابید چون گفتش فردا اداره کار دارم و میخوام برم.بعده فوتبال ساشا رفت تو اتاقش خوابید و منم اومدم بخوابم که دیدم شوهری هنوز بیداره.گفتش اینقدر بعدازظهر خوابیدم که هرکاری میکنم خوابم نمیبره!گفتش بیا بریم فیلم بذاریم ببینیم ،منم فردا نمیرم سرکار.میذارم یه دفعه از پس فردا که اول ماهه میرم و کارامو انجام میدم.خوابم میومد ولی اینقدر اصرار کرد که رفتم و یه فیلمم گذاشت که اسمشو یادم رفته ولی قشنگ بود.کلی هم نصفه شبی خوراکی خوردیم!صبح میرم باشگاه،شب تلافی میکنم!هه هه 

دیگه ساعت چهار بالاخره خوابیدیم .آها تو اون چندساعتی که بیدار بودیم،قورمه سبزی درس کردم واسه ناهار فردا!!!!وقتی میگم من از تمام زمانهام استفاده بهینه میکنم،اینجاستا!خخخخ 

صبح دوشنبه به شدت خوابم میومد،ولی ساعت هشت بیدار شدم و اینقدر خوابالو بودم که حال نداشتم صبحونه حاضر کنم.فقط قهوه درس کردم و خوردم و حاضر شدم رفتم باشگاه.ماشینم نبردم که هوا بهم بخوره و خوابم بپره.اتفاقا یه باد خنکی هم میومد که کلی سرحال شدم!ورزشم که تموم شد اومدم خونه.تو کوچه مونو داشتن آسفالت میکردن.هی واسه چیزای مختلف آسفالتو میکنن،بعد میان اون تیکه هایی که کنده بودن رو روشو آسفالت میکنن!!الان آسفالت کوچه مون همه اش پستی بلندی داره!والله باید دست این شهرداری رو بوسید با این خدماتش!!!!!

اومدم خونه و دیدم شوهری و ساشا نیستن.زنگ زدم بهش،گفتش تازه بیدار شدیم نیمرو درس کردم خوردیم و اومدیم مغازه دوستم.گفتم اوکی!رفتم دوش گرفتم و خداروشکر سر صبحونه خوردن ریخت و پاش نکرده بودن،رو مبل ولو شدم و استراحت کردم.شوهری و ساشام اومدن و چون دیر صبحونه خورده بودن،برنجو دیر گذاشتم.خورشتم که داشتیم.خوردیم و جمع و جور کردیم و دراز کشیدیم.ساعت سه و نیم با ساشا رفتیم کلاس زبان و خودم برگشتم.شوهری خواب بود.ساعت پنج بیدارش کردم و شیرطالبی درس کردم با شیرینی خوردیم و چون خرید داشتیم رفتیم دنبال ساشا،گرفتیمش و رفتیم خریدامونو انجام دادیم.رفتم لوبیا سبز بگیرم،خانمه میگفت خرد شده،کیلویی دوازده تومن!چه خبره آخه.خودش کیلویی سه چهار تومن بیشتره مگه.چیز در رو زیادیم که نداره!شوهری گفتش حالا یکی دو کیلو بگیریم خودمون پاک کنیم.گفتم آخه تو که با یه دست نمیتونی،همه اش میفته گردن خودم!خلاصه دو کیلو گرفتیم و خریدای دیگه هم کردیم و گذاشتیم تو ماشین و رفتیم باز چرخیدیم.گفته بودم که تولد خواهرم شنبه بودش.اون روز چون یهویی زنگ زدن دارن میان،نشد براش کادو بخریم.حالا پنجشنبه چون میخوام برم خونه شون،گفتیم کادوشو هم بخریم و بدیم بهش.شوهری گفت لباس نخر،یه چیز دیگه بخر.گشتیم و پک چهارتایی پیک رنگی خریدیم که خیلی خوشگلن.دوتام لیوان گنده واسه آبجو خوری!به شوهری گفتم،همه ادوات خوردنیهای نامشروعو براشون خریدیم!!!

حالا عکساشو براتون میذارم اینستا.

دیگه از گرما داشتم میمردم.ساشا گفت بریم پارک!گفتم آخه خیلی گرمه مامان.ولی گفتم گناه داره،رفتیم یه کم بازی کرد و اومدیم خونه.

خریدا رو جا به جا کردم و قبل از رفتنم واسه شام سالاد الویه درس کرده بودم.دیگه نشستیم پایتخت رو دیدیم و لوبیا ها رو پاک کردیم و خرد کردیم و شستیم.البته خداییش شوهری با همون یه دستش بیشترشو انجام داد.بعدم شام خوردیم و فیلم دیدیم و فوتبال انگلیس داشت نشستیم نگاه کردیم.البته شوهری فقط نیمه اولشو دید و بعدش رفت خوابید که به حول و قوه الهی فردا رو بره سرکار!!!

من و ساشا ولی تا آخرش دیدیم.یه چیز جالب بگم براتون!ساشا میگفت،مامان جون اینا که اسم تیمشون انگلیسه،مثل من میرن کلاس انگلیسی؟!گفتم نه عزیزم اسم تیمشون انگلیس نیست.اسم کشورشون انگلیسه و کلا خودشون انگلیسی حرف میزنن.مثل ما که کشورمون ایرانه و فارسی حرف میزنیم!گفت بازم توضیح بده بفهمم یعنی چی!!!جدیدا همینجوری سوال میکنه از آدم!گفتم یعنی کلا زبونشون با ما فرق داره.مثلا ما به هم میرسیم میگیم سلام،اونا میگن هلو!!!پاسخ رو حال کردید!خخخخخ آخه نصفه شبی من چه جوری به بچه پنج شش ساله توضیح بدم چه جوریه که هرکسی تو هر کشوری باشه زبونش فرق میکنه!بالاخره با هر بدبختی بود براش توضیح دادم و اونم هی سوال میکرد.میگفت حتی بچه هاشونم انگلیسی حرف میزنن؟!!یاد اون جوکه افتادم که میگفت،خارجیا اینقدر پیشرفته هستن که حتی آدمای بی سوادشونم انگلیسی بلدن!!!

گفتم آره مامان همه شون انگلیسی حرف میزنن.گفت،ااااا چه جالب!حالا اون یکی تیم اسمش چیه؟گفتم،اسلواکی.گفت،حالا توضیح بده اونا چه جوری حرف میزنن!!!!!اوه مای گاد!

یه اخمی بهش کردم و گفتم اگه قرار نیست فوتبال ببینی پس برو بگیر بخواب!بعله دیگه اینجوری از دستش خلاص شدم!آخه من از کجا بدونم اسلواکی چه جوری مردمش حرف میزنن.

واقعا باید آدم اطلاعاتشو مرتب به روز بکنه،چون بچه های الان ماشالله باهوشن و واسه هرچیزی توضیح میخوان و نمیشه الکی دست به سرشون کرد.ما طفلیا بچه بودیم،یه سوال میکردیم،میگفتن باشه خودت بزرگ که شدی میفهمی!!!مام سرمونو مینداختیم پایین و منتظر میشدیم تا بزرگ بشیم!ولی الان باید پاسخگو بود!بعله!

دیگه فوتبال تموم شد و رفتیم لالا...

امروز شوهری رفت سرکار و منم طبق معمول قهوه ام رو خوردم و صبحونه ساشا رو حاضر کردم و صداش کردم گفتم من دارم میرم باشگاه.گفتش باشه.ساعت نه باشگاه بودم.ورزشمو کردم و تا بیام خونه،یازده و نیم شد.دوش گرفتم و لوبیا سبزا رو پختم و گذاشتم خنک شد و بسته کردم و گذاشتم فریزر.واسه ناهارم عدس پلو پختم و خوردیم و الانم ساشا خوابه و من رو تخت دراز کشیدم و دارم براتون مینویسم!

خب دیگه تمام وقایع رو از پریروز تا همین الان رو تعریف کردم و حرف نگفته ای نمونده.

ممنونم به خاطر همراهیاتون.

امروز تولد امام حسن(ع)هستش،امیدوارم همیشه کرم و بخشش و بزرگواری تو وجودمون باشه و دستمون به خیر بره.اون گروهی که تو اینستا معرفی کردم که با کمک مردم تو محله های فقیر نشین تنورهای نونواییها رو میخرم و نون رایگان بین مردم اون محل پخش میکنن،ظاهرا دیشب این کارو انجام دادن.دست همگی اونایی که کمک کردن درد نکنه.الهی تنتون سلامت باشه و سفره هاتون پر برکت.ظاهرا بازم همین برنامه رو واسه بیست و یکم ماه رمضون دارن.اگه دوس داشتید،حتی اگه شده اندازه پول نون یک روزتون،بهشون کمک کنید تا تو این ماه عزیز دوتا گرسنه هم در کنارمون سیر بشن.

از ته دل براتون بهترینها رو آرزو میکنم و امیدوارم غم و غصه و گرفتاری و مشکل هیچ جایی تو زندگیاتون نداشته باشه.

مواظب خودتون و دلای پاکتون باشید.....بای


آدرس اینستا؛mahnazblog@

عجب صبری خدا دارد.....

سلام عشقولیا

خوبید؟تند تند بنویسم که هزار تا کار دارم!!!

خوبید؟خوش میگذره؟همه چی اوکیه؟الهی که باشه....

زود تند سریع میریم سراغ چهارشنبه!

شوهری خونه بود اون روز.پاشدم چایی گذاشتم،صبحونه شونو حاضر کردم و رفتم باشگاه.جدیدا زود میرم باشگاه.اینجوری تا ظهر برمیگردم و به کارامم بهتر میرسم.

داشتم برمیگشتم که نزدیک باشگاه دیدم یکی از پشت صدام میکنه.برگشتم دیدم شوهریه!گفتش از مدرسه جدید ساشا زنگ زده بودن.رفته بودم اونجا.فرم سنجشو دادن.تاریخش مال اواخر مرداده.گفتش تو ماشینو بگیر برو خونه،من جایی کار دارم و میام خودم.سوار شدم و تو راهم یه بستنی واسه ساشا خریدم و اومدم خونه.

ناهار درس کردم و خوردیم و شوهری خوابید و منم ساشا رو بردم کلاس زبان و اومدم خونه.شوهری هم بیدار شده بود و رفت حموم دوش گرفت.گفتش بعده اینکه ساشا رو آوردی میری خرید؟گفتم آره ولی نمیتونم اینهمه رو خودم بیارم بالاها!باید بیای پایین کمکم.گفتش پس ولش کن،باهم بریم خرید!!!آی تنبلن این مردا!

رفتیم دنبال ساشا و گرفتیمش و رفتیم خریدامونو کردیم و اومدیم خونه.وسایلو جابه جا کردیم و تازه نشسته بودیم که خواهرم زنگ زد و گفتش چون فردا و پس فردا مهمون داریم،گفتیم اگه هستید،امشب بیایم خونه تون!

آخه تولد خواهرم شنبه است و قرار بود واسه تولدش بریم اونجا که دو سری مهمون ناخواسته قرار شد بیان خونه شون و همه چی کنسل شد.حالا گفتش که بیایم خونه شما.گفتم اوکی بیاید.

بعدم پا شدم سریع وسایل لازانیا رو آماده کردم و همزمان شروع کردم به درس کردن کیک تولد!!!شوهری رو هم فرستادم بیرون یه سری وسایلی که کم داشتم رو گرفت.اینجوری بهتون بگم که از ساعت هشت که خواهرم زنگ زد،تا ساعت نه،من لازانیام آماده تو فر بود،کیکمم تزئین شده تو یخچال بود،آب طالبی هم گرفته بودم و میوه هارم شسته بودم و تو ظرف چیده بود رو میز!!بعله،ما اینیم دیگه!البته دروغ نگم،میوه ها رو شوهری شست و چید تو ظرف.

حالا عکس کیکمم میذارم اینستا.از لازانیام قبل از فر عکس گرفتمو اونم شاید بذارم!

دیگه خواهرم اینا اومدن و کللللللی از تغییراتی که داده بودیم خوششون اومد.مخصوصا از پرده.

شامو خوردیم و نشستیم به حرف زدن و فیلم دیدن.بعدم کیکو آوردم و حسابی سورپرایز شدن!میگفت چطوری یه ساعته تو هم شام درس کردی هم کیک!من بودم به املتم نمیرسیدم!هه هه 

بعده تولد بازی دیگه ساعت یک بود که خوابیدیم.

پنجشنبه شوهری رفتش سرکار.منم واسه صبحونه املت درس کردم و خوردیم و جمع و جور کردم و با خواهرم اینا راه افتادیم.اونا میخواستن برن خونه شون و منم رفتم که برم باشگاه.سر راه رفتیم سبزی خورد شده بخریم واسه خواهرم.اون سبزی آش خرید و پیاز داغ و آرد برنج.منم سبزی آش و آرد برنج.بعدم خداحافظی کردیم و رفتم باشگاه.

تمرینام که تموم شد برگشتم خونه و دوش گرفتم و ناهار درس کردم،خوردیم و خوابیدیم.شوهری ساعت چهار و نیم اومد و نشستیم باهم حرف زدیم و ساشا هم بیدار شد و عصرونه خوردیم و رفتیم بیرون یه چرخی زدیم و اومدیم خونه پایتخت دیدیم،شام خوردیم،والیبال دیدیم و کلی هم حرص خوردیم و لالا....

جمعه کلا ازون روزای سگیم بود!از صبح بی دلیل عصبی بودم و دلم گریه میخواست.گفتم صبح بریم پارک بشینیم صبحونه بخوریم شاید حالم بیاد سر جاش.شوهری گفت،ماه رمضونه ها!!!گفتم؛اااا راس میگی.پس همینجوری بریم یه هوایی بخوریم،با ساشا هم بازی کنیم و بیایم.بی میل بود.گفتش من که یه کم دستم درد میکنه!میخوای تو و ساشا برید.ناراحت شدم.میدونستم دست دردش بهونه است.حوصله اومدن نداره.ولی چیزی نگفتم.گفتم باشه با ساشا میرم.صبحونه رو حاضر کردم و خوردیم و به ساشا گفتم بیا بریم پارک بازی کنیم باهم.گفتش نه مامانجون من نمیام.میخوام سی دی مو ببینم.خودت برو!!!

بغضم گرفته بود!گفتم ببین اوضامو!یه روزم که دلم گرفته و میخوام برم تا این پارک کوفتی و هوا بخورم،شوهر و پسرم هیچکدوم پام نیستن!

پاشدم ظرفها رو جمع کردم و شستم و جارو برقی رو آوردم خونه رو جارو کشیدم.دست خودم نبود،اشکام میومد.شوهری گفت،خب بچه است.بیا باهم بریم.گفتم اون بچه است،تو ازون بدتری!همین که خونه تمیز باشه و غذا خوشمزه باشه و حال و هولت به راه باشه،هیچی نمیخوای!اصلا بودن منو واسه همین چیزاس که میخوای!گفت،دیگه داری مزخرف میگی!یه کم حرف زد و منم اصلا جوابشو ندادم.جاش مثل چی،کار کردم!!!

کل خونه رو جاروبرقی کشیدم و یه گردگیری درست و حسابی کردم و طی کشیدم و ناهار درس کردم و یخچالو تمیز کردم و دیگه خیس عرق بودم.رفتم دوش گرفتم و یادم اومد باید یه پولی رو واسه دوستم واریز میکردم.سریع لباس پوشیدم و رفتم.به شوهری هم گفتم میرم تا عابربانک.گفتش خب با ماشین برو،گرمه.گفتم نمیخواد!!

رفتم و اینقدر هنوز ناراحت بودم که خیلی خیلی تند میرفتم.وسط راه بودم که دیدم شوهری با ماشین اومده دنبالم!!!سوار شدم و حرف نزدیم.رفتیم بانک و پولو واریز کردیم و اومدیم خونه.

ناهار آماده شد،خودم گرسنه ام نبود.واسه اونا کشیدم و خودمم رفتم رو تخت و کتاب خوندم.شوهری و ساشا خوابیدن و منم ساعت چهار خوابم گرفت.خوابیدم تا ساعت پنج.بعدش پاشدم چای گذاشتم با شیرینی آوردم خوردیم و ساشا هی به باباش میگفت،چرا مامانجون ناراحته؟چرا باهام قهره؟شوهری گفت،مامانی با پسری قهری؟گفتم نه!گفتش،دیدی قهر نیست.گفت چه فایده که قهر نیست،وقتی از صبح یه بارم نیومده نازم کنه!!!

یه کم گذشت و صداش کردم و بوسش کردم و نازش کردم.گفتم وقتی من همیشه فکر میکنم چیکار کنم که تو خوشحال بشی،تو نباید به فکر من باشی؟نباید حرف منو گوش کنی؟وقتی تو و بابا به فکر من نیستید و هرکدوم دنبال راحتی خودتونید،خب منم تنها میمونم و غصه میخورم!گفتش من پشیمونم که باهات نیومدم پارک!!!حتما بهم خوش میگذشت!آها یه چیز دیگه ام بهتون بگم.اون روز این بیت شعر افتاده بود تو دهنم و مدام میخوندمش،با ما به ازین باش که با خلق جهانی.بعدش دیدم ساشا تو اتاقش داره با اسباب بازیاش بازی میکنه و با خودش میخونه،با ما بپزیم آش !!!!

خلاصه بعده مراسم آشتی کنون،ساشا و شوهری رفتن جلوی در بدمینتون بازی کردن و منم نشستم خندوانه دیدم که اصلنم قشنگ نبود.بعدشم پایتخت شروع شد و همزمان واسه شام پیراشکی درس کردم.

اومدن بالا شام خوردیم و فوتبالا رو دیدیم و به شوهری گفتم امشب فوتبال آخر شبم میخوام ببینم.گفتش من ولی خوابم میاد.یه نیمه اش رو دید و ساعت دوازده و نیم خوابید .ساشا هم رفت خوابید.ساعت یه ربع به یک والیبال ایران آمریکا شروع شد.سه ست رو دیدم و دیگه خوابم گرفت و خوابیدم.

صبح خیلی خوابم میومد،ولی ساعت هشت بیدار شدم قهوه درس کردم خوردم و واسه ساشا هم لقمه نون و پنیر درس کردم گذاشتم رو اپن و آماده شدم.ساشا رو صدا کردم و گفتم من دارم میرم باشگاه.گفتش باشه.

رفتم باشگاه و انگار حالا که من زود میرم،همه تصمیم گرفتن زود بیان!!!ساعت نه صبح باشگاه کلی آدم توش بود!

وسط ورزشم ساعت ده زنگ زدم به ساشا دیدم جواب نمیده.گفتم خب دیشب دیر خوابید،احتمالا خوابه.باز ده و نیم زدم جواب نداد.چون عادت داره صبح زود بیدار میشه ترسیدم!البته میدونستم که اگه تو اتاقش در حال سی دی دیدن باشه،صدای موبایلو نمیشنوه.چون گوشی تو نشیمن بود.با اینحال هر چند دقیقه یه بار زنگ میزدم.دیگه یه ربع به یازده به مربیم گفتم من این یه ربع بیست دقیقه آخرو کار نمیکنم.برم خونه زودتر ببینم بچه ام کجاست.گفت باشه برو.سریع لباسمو پوشیدم و اومدم از باشگاه بیرون.باز جلوی در باشگاه بودم زنگ زدم بهش که جواب داد!!!!گفت داشتم تو اتاقم بازی میکردم،وقت نداشتم گوشی رو جواب بدم!!مرتیکه فقط میخواست ورزش منو خراب کنه!خداروشکر کردم که سالمه و اتفاقی نیفتاده.نون خریدم و رفتم خونه.دوش گرفتم و ناهار درس کردم و ناهار خوردیم و بعدم با ساشا زبانشو کار کردم و نشست مشقاشو نوشت.ساعت سه و نیم بردمش کلاس و خودم اومدم خونه و نشستم به پست نوشتن.وسطاش رفتم ساشا رو از کلاس آوردم و یه کمم از سوپری خرید کردم و اومدیم خونه.الانم که دارم بقیه پستمو براتون مینویسم.

.

خب  گفتنیها رو گفتم.حالا یه مورد دیگه ای رو هم بگم و برم دنبال زندگیم 

شماها میدونید که من چقدر دوستتون دارم و براتون ارزش قائلم.بارها هم اینو گفتم.حضورتون برام ارزشمنده.چه اونایی که زحمت میکشید و برام کامنت میذارید،چه اونایی که خاموش همراهیم میکنید.

ولی اینجا یه چیزی رو میخوام بگم.من یه آدم معمولیم مثل بقیه.خودتونم میبینید که اخلاقهای خوب و بد زیادی مثل همه آدما دارم.منظورم اینه که نه خودم پیغمبرم،نه بچه پیغمبرم!نه جز فرشتگان الهی محسوب میشم،نه نسبتی باهاشون دارم!!پس مثل همه آدمایی که دور و برتون میبینید احساسات دارم و از برخورد و رفتارهای بد ناراحت میشم.اینقدرم بخشنده و بزرگوار نیستم که در مقابل بدی خوبی کنم و نادیده بگیرم!

منو اگه شناخته باشید،اهل بی احترامی نیستم.به همممممممه با هر عقیده و نظری و مسلک و مرامی احترام میذارم و متقابلا همین انتظارم دارم!

اینجا خونه منه و شماهام مهمونای منید و قدمتون رو چشم منه.ولی آیا همونطوری که شما از صاحبخونه انتظار احترام دارید،خودتون متقابلا نباید حرمت صاحبخونه و خونه اش رو حفظ کنید؟میدونید که منظورم با همه تون نیست.منظورم با کساییه که توهین کردن و رفتار زشت کردن عادتشونه و با احترام و تکریم بقیه بیگانه هستن!

من سربسته توضیح دادم و امیدوارم مخاطبانش فهمیده باشن.

یه مورد دیگه اینکه چون یه کامنتم در این رابطه داشتم،خواستم بگم.ببینید دوستان،من روزانه نویسم.غذا هم بخش بزرگ و مهمی تو روزانه هر آدمیه.واسه منی که مینویسم هم ،اینکه غذا درس کنم و بخوریم و این داستانها جزیی از روزانه هامه.حالا کاری به ماه رمضون و روزه گرفتن یا نگرفتن و درست و غلط زندگی آدما کار ندارم .حقیقت اینه که تو خونه ما کسی روزه نمیگیره.حالا بی دلیل یا با دلیل!خب وقتی روزه نمیگیریم،پس مسلما غذا هم درس میکنم و میخوریم دیگه!!این یه روال طبیعیه!قراره من اینجا اتفاقات روزهامو بنویسم که غذا و خوردنی هم بخش جدا نشدنی ازش هستن.قرار نیست من اینجا خودمو عابد و زاهد نشون بدم که!

البته من به خاطر ماه رمضون و اینکه ممکنه دوستای روزه دارم اینجا رو بخونن،سعی کردم پستهام تو این ماه خیلی خیلی کمتر توش توضیح راجع به خوردنیها باشه.یعنی خودمم سعی میکنم تا جایی که بشه رعایت کنم و بی تفاوت نباشم.ولی اینکه از روزه نگرفتنم خجالت بکشم یا بخوام خودمو سانسور کنم،اصلا!!!

پس اون عده از کسایی که میان اینجا رو میخونن و نچ نچ میکنن و سر تکون میدن و پناه میبرن به خدا از شر این بنده گناهکار و منو پلید و معصیت کار میدونن،لطف کنن تشریف نیارن و خون پاکشونو آلوده نکنن!

ولی اون دسته از عزیزایی که همیشه همراهم بودن و هستن و حالا ممکنه خوندن پستهای من باعث بشه گشنه شون بشه یا هوس غذا بکنن،دو راه دارن.یا بذارید پستهامو بعده افطار بخونید که هم شما به هوس نیفتید و هم من شرمنده شما نشم،یا اینکه بهم بگید و منم این بخش از روزانه هامو حذف میکنم.ولی خب اگه اونجوری پستهام خیلی کوتاه شد باز نیاید شکایت نکنیدا.من همین دو راه به نظرم میرسه،بازم اگه شما راه دیگه ای به فکرتون میرسه بهم بگید.گفتم که نظر و انتقاد از دوستانمو با جان و دل پذیرا هستم.

اینم از این!

من مخلص همه شما دوستای گلم هستم.اینقدر همدیگه رو دسته بندی نکنیم تو رو خدا.همه مون آدمیم و با یه کم شعور و احترام میتونیم در کمال آسایش کنار هم زندگی کنیم و هرکسی هم اونجوری که دوس داره میتونه زندگی کنه.

اینکه همه زنها خودشونو لای گونی بپیچونن و تو هزار تا سوراخ خودشونو قایم کنن که خدای نکرده ایمان مردی به خطر نیفته که نشد دینداری!!!اینکه تو ماه رمضون هیچکی حرف و نشونی از غذا نیاره تا فلانی بتونه روزه اش رو حفظ کنه که نشد!!اگه ما یه اعتقادی داریم پس تو هر شرایطی باید بهش پایبند باشیم.نباید از عالم و آدم طلبکار باشیم و انتظار داشته باشیم تمام شرایط رو محیا کنن تا ما دینمونو اعتقاداتمونو حفظ کنیم!اینجاست که واقعا باید گفت،عجب صبری خدا دارد،اگر من جای او بودم.........

خدایی که همه مون بهش اعتقاد داریم فقط از دلامون خبر داره و خیلی خیلی از ما بنده هاش مهربونتر و بخشنده تره.

اگه یه کم،فقط یه کم باهم مهربونتر باشیم دنیای جای قشنگ تری میشه....

یکیتون بیاد دست منو بگیره از بالای منبر بیام پایین تا اون بالا سرم گیج نرفته!

خیلی حرفها داشتم راجع به همین موضوع آخر،ولی فعلا ادامه نمیدم.بمونه ایشالله به وقتش.

همه تونو به بزرگی و مهربونی و عدالت خدا میسپارم.برای هم خیر بخوایم تا خدا هم برامون خوبی بیاره.

زندگیاتون شاد و سفره هاتون پر برکت.

تنتون سالم و دلتون خوش.

موقع افطار و سحر منو فراموش نکنید.

اینم فراموش نکنید که دوستتون دارم.

با کلی آرزوهای خوب و انرژیهای مثبت به خدای خوبیها میسپارمتون.

گاهی سکوت بهتر از فریاد است....

سلام دوستان

خوبید؟نماز و روزه هاتون قبول

چه خبرا؟هوام که یه کمی خنک تر شده خداروشکر.کاش میشد هوای تابستونم گرماش همینقدر بود!کاشکی رو کاشتن هیچی ازش درنیومد!!!پس بریم سراغ گفتنیها .....

جمعه شب براتون پست گذاشته بودم.شنبه صبح ساعت هشت بیدار شدم و همه اتاقها به هم ریخته بود ولی حال مرتب کردنشو نداشتم.گردن و کمرمم درد میکرد.رفتم یه دوش آب گرم گرفتم و موهامو خشک کردم.ساشا بیدار شد،صبحونه اش رو دادم و رفتم باشگاه.مربیم ازم راضیه و میگه خیلی خوب داری پیش میری،من ولی خودم نمیدونم اصلا تغییری کردم یا نه!خلاصه تمریناتو انجام دادیم و اومدم خونه.

گفتم قبل از اینکه برم حموم بذار خونه رو مرتب کنم.دیگه شروع کردم از نشیمن و بعد اتاق خواب خودمون و بعدم اتاق ساشا رو مرتب کردم بعدم لباسها و کیفها و کفشهام رو منتقل کردم به کمد جدید  و جا باز شد واسه لباسای شوهری و ساشا.اونا رو هم مرتب چیدم!دیگه واقعا از خستگی رو پا بند نبودم.اینم یکی دیگه از اخلاقای مزخرف منه که وقتی یه کاری رو شروع میکنم تا همممممممه رو انجام ندم ول نمیکنم!خودمو آخرش نابود میکنم با این کارا!خلاصه بعدش رفتم تو حموم.دلم میخواست حموممون بزرگ بود و یه وان گنده میذاشتیم و اینجور موقعها میرفتم توش دراز میکشیدم و یک ساعت تو همون حالت میموندم!حتی فکرشم برام آرام بخشه!ولی واقعیت اینه که تو حموممون اگه همچین وان بزرگی بذاریم،باید یه پل روگذرم روش احداث کنیم تا بتونیم رفت و آمد کنیم!!!!

پس از خواب و خیال دراومدم و رفتم حموم و یه کم نشستم و دوشم باز کردم روم تا آب بریزه روم و آرومم کنه.بعدش اومدم بیرون و ناهار خوردیم و ساشا خوابید.منم موهامو خشک کردم و یه کم استراحت کردم تا سه و نیم.بعدش رفتم رو تخت ساشا پیشش دراز کشیدم و بوسش کردم و یه کم قربون صدقه اش رفتم تا بیدار شد.آماده شدیم رفتیم آموزشگاه.اولین جلسه زبانشون تو ترم جدید بود.چون تعیین سطح داده بود بعداز ترم قبلش و مدیرشون تشخیص داد میتونه دوتا لول(شد مثل لوله!!!)منظورم همون مرحله است!میگفتم،چون تشخیص داد میتونه دوتا مرحله بالاتر بره،واسه همین دو سه ماه صبر کردیم تا ثبت نامهای جدید انجام بشه و این دوره تشکیل بشه.اون روز که رفتیم دیدم بچه های کلاسشون کوچکترینش هشت سالشه و بقیه نه و ده ساله هستن!حتی بزرگترم دارن.اونوقت ساشا هنوز شش سالشم نشده!راستش ترسیدم نتونه.واسه همین با استادشون که یه خانم خیلی خوشگل و خوش برخورد بود صحبت کردم و گفتم اگه امکان داره امروز بیشتر محکش بزنید و اگه دیدید سخته براش،بره همون طبق روال از مرحله قبل شروع کنه.اونم گفت باشه حتما!

بعدش اومدم خونه.چون فردا صبح قرار شد نصاب بیاریم واسه پرده و میخواستیم نشیمن رو هم یه تغییر دکوراسیون اساسی بدیم گفتم پس الان این کارو بکنم.چون صبح باشگاه هستم و شوهری هم که با یه دستش نمیتونه مبلها و کاناپه ها رو جا به جا کنه!ولی من با این کمر و گردن میتونم!!!

شروع کردم و با هر سختی بود انجامش دادم.البته مبلها و بوفه رو از رو سرامیک میکشیدم و سخت نبود،فقط یکی از کاناپه های سه نفره پدرمو درآورد.ولی بالاخره انجام شد.جای تی وی رو فقط عوض نکردم.چون هم فیش آنتنش هم فیش ماهواره اش کوتاهه و اگه جابه جا میکردم شب تی وی نداشتیم ببینی.جای جدیدشو خالی گذاشتم که فردا شوهری خودش جا به جاش کنه.بعدش دیگه وقت استراحت نبود چون ساعت پنج و بیست دقیقه شده بود و باید میرفتم دنبال ساشا.رفتم و با استادشون صحبت کردم و گفتش ماشالله خیلی باهوشه و کاملا همراه بچه های سن بالا مطالبو میگیره و حتی زودتر از اونا پیش میره!کلی هم ازم تشکر کرد بابت اینکه اینقدر خوب باهاش کار کردم و آماده اش کردم!چه حالی میده که آدم بچه اش موفق باشه.واقعا تازه الان میفهمم که اون موقع مامان و بابامون میگفتن بالاترین خوشحالی برای ما موفقیت و پیشرفت شماست،یعنی چی!سربلندی پدر و مادرا خیلی زیاد به موفقیت بچه هاشون وابسته است.

بعدش اومدیم خونه و دیگه دست به هیچی نزدم!فقط دراز کشیدم.البته فقط درازم نکشیدم و شامم درس کردم.شوهری اومد و باهاش سرسنگین بودم.یه کم شوخی کرد ولی به روم نیاوردم.گفتش چرا باز تنهایی اینا رو جابه جا کردی؟خب من لااقل میتونستم کمکت کنم.گفتم نمیخواد،فقط فردا قبل از اینکه نصاب بیاد برو فیش بگیر و تی وی رو جابه جا کن.گفتش با نصاب صحبت کردم و ساعت ده اینا میاد.گفتم واسه دکترتم زنگ زدم و فردا ساعت چهار باید مطبش باشی.بعدم شامو آوردم و خوردیم و جمع کردم و زیاد ننشستم و خیلی خسته بودم زود خوابیدم.

یکشنبه ساعت هشت بیدار شدم و صبحونه رو حاضر کردم و خودمم اومدم قهوه درس کنم واسه خودم که دیدم تموم شده!چایی رو دم کردم و ساعت نه رفتم باشگاه.تا برسم شد نه و ربع.به مربیم گفتم امروز نمیتونم دو ساعت بمونم باید زودتر برم.گفتش پس فشرده کار میکنیم تا یک ساعت و نیم تموم بشه.کار کردیم تا یه ربع به یازده.بعدش دیگه لباس پوشیدم و اومدم خونه.نصاب تازه اومده بود و داشت کارشو شروع میکرد.پرده ها رو نصب کرد و ساعت یک و نیم کارش تموم شد و رفت.زود اتاقها رو جاروبرقی کشیدیم و مرتب کردیم.شوهری هم رفت پشت بوم و فیشها رو عوض کرد و تی وی رو راه انداخت.منم این وسطا ناهارو درس کردم.ناهار خوردیم و شوهری رفت دکتر.منم دراز کشیدم.غروب به ساشا گفتم بیا بریم بیرون قدم بزنیم.گفتش نه توپ ببریم بازی کنیم.رفتیم تو کوچه و دیدیم دوتا دیگه از بچه های همسایه هام هستن و ساشا کلی باهاشون بازی کرد.منم دیدم داداش کوچیکه آنلاینه و تو واتس اپ باهاش تماس گرفتم و یک ساعت و نیم حرف زدیم!!!!ماشالله به این چونه!الکی نمیگن خانمها پر حرفنا!خخخخ آخه دو سه هفته درمیون باهم حرف میزنیم و کلی حرف واسه گفتن داریم!

دیگه بعدش زنگ زدم به شوهری که گفتش نزدیکم گفتم پس نونم بگیر لطفا.اومدیم بالا واسه شام کباب تابه ای درس کردم.شوهری اومد و نونم نگرفته بود!گفت اینقدر نونواییا شلوغ بود که نگو.گفتم خب دم افطاره دیگه!دکترم دستشو ویزیت کرد و عکس گرفت و دیدش و بخیه هاشو کشید و دستشو گچ گرفت.گفتش یه هفته بعداز ماه رمضون بیا باز عکس بگیریم و ببینیم اگه جوش خورده گچش رو باز کنم.سال بعدم باید عمل کنه و پلاتینو دربیاره!ایشالله که زودتر خوب بشه...

پول ویزیتشو بخیه و گچ گرفتنشم شد پونصد تومن ناقابل!فدای سرش!

آب طالبی گرفتم و خوردیم و نیم ساعت بعد شوهری و ساشا رفتن بیرون نون خریدن و اومدن.گفته بودم برام پودر قهوه هم بخره که یادش رفت.شام خوردیم.به شوهری گفتم فردا میری سرکار؟گفت چطور؟گفتم فردا باید ساشا رو ثبت نام کنیم.اگه تو باشی و ببریش بهتره.ولی اگه میخوای بری سرکار ماشینو نبر تا خودم ببرمش و بعدم به باشگاهم برسم.گفتش باشه خودم میبرمش.

دوشنبه صبح پاشدم و صبحونه رو حاضر کردم و به شوهری گفتم من میرم باشگاه.یادت نره که ساعت یازده مدرسه باشی.مدارکی که باید میبردم مرتب کردم و گذاشتم لای پوشه که ببره.

رفتم باشگاه و بعده تمرینم اومدم خونه.شوهری و ساشا نبودن.واسه ناهار خورشت بادمجون گذاشتم و ساعت یک شوهری و ساشا اومدن.خداروشکر ثبت نامش انجام شد.همون مدرسه ای که میخواستمم شد.خداروشکر...

حالا گفتن که تماس میگیرن که واسه فرم سنجش بریم.ناهار خوردیم و شوهری خوابید.منم دراز کشیدم و خیلی خوابم میومد ولی چون باید ساشا رو میبردم کلاس زبان قیدشو زدم.ساشا هم که از ساعت دو و نیم هی میگفت بریم دیگه الان کلاسم تعطیل میشه!!دیگه سه و نیم حاضر شدیم و چون حال نداشتم،با ماشین بردمش.دیدم در آموزشگاه بسته است و دوتا از بچه هام بیرون نشستن!!دیگه تو ماشین منتظر موندیم تا ساعت چهار که منشی آموزشگاه بدو بدو اومد و درو باز کرد.ساشا رو گذاشتم و اومدم خونه.دراز کشیدم و یه نیم ساعتی هم چرت زدم و ساعت پنج و نیم رفتم دنبال ساشا و آوردمش.تو راه شیرینی هم خریدم و اومدیم خونه و شوهری همچنان خواب بود!!بیدارش کردم و چایی گذاشتم با شیرینی خوردیم.بعدش سر موضوع مسخره ای از دست ساشا عصبانی شدم و سرش داد زدم!شوهری هم باهام دعوا کرد!!ساشا رفت تو اتاقش و شوهری هم رفت پریز اتاقشو که خراب بود رو درست کنه.نمیدونم چرا اینقدر عصبی شدم!تا حالم خوبه،خوبم.ولی اگه عصبانی بشم زود داد میزنم!!!البته میدونم که حساسیتم هم به خاطر مشکلات و مریضی شوهری و خستگی این یکی دو هفته است،هم واسه اینکه نزدیک پریودیمه!ولی غیر از این چیزا کلا حس میکنم که زودرنج تر و عصبانی تر شدم و زیاد داد میزنم که خیلی خیلی اشتباس...

رفتم تو آشپزخونه و واسه شام سالاد ماکارونی درس کردم.ولی چون از بعدازعید مصرف سوسیس و کالباس رو تو خونمون تقریبا به صفر رسوندیم،اینه که توش فقط ماکارونی و نخود فرنگی،سیب زمینی،ذرت،خیار شور و سس مایونز ریختم.میخواستم مرغ بریزم که به خاطر ساشا نریختم.بعدش یادم افتاد که شوهری و ساشا زیاد سالاد ماکارونی دوس ندارن!واسه همین کنارش کوکو سبزی هم درس کردم که شوهری دوست داره.

داشتم غذا درس میکردم که ساشا اومد تو آشپزخونه و بازومو بوس کرد و بدو بدو رفت تو اتاقش!!!حالم بد بود،بدترم شد.ولی انگار زبونم قفل شده بود و هیچی نمیگفتم!حتی واسه بار اول بود که وقتی شوهری به خاطر دعوا با ساشا دعوام کرد،هیچی اصلا نگفتم و نرفتم تو اتاقم!

غذا که حاضر شد رفتم تو اتاق ساشا.رو تختش نشسته بود و داشت سی دی میدید.منو که دید خندید و گفت،دوس داری باهم سی دی ببینیم؟!دنیای پاک و قشنگ بچه ها آدمو به رقت میاره!چقدر قشنگ و پاک و معصومن!چقدر بی کینه و زلالن!با خودم فکر کردم،اگه ماهام وقتی کسی ناحق باهامون دعوا میکنه،با لبخند به استقبالش بریم و خودمون بریم سمتش،چقدر دعواها و بحثها و کینه ها و دشمنیها کم میشه!!!ولی ماها همش دنبال مقصریم!اگه اون دعوا رو شروع کرده پس خودش باید بیاد پیشم!اگه من برم فکر میکنه حق با اونه!!!اگه اون یه چی گفته باید منم جوابشو بدم،وگرنه فکر میکنه کم آوردم و جوابی ندارم!!!تمام بدبختی و مشکلات ما آدمای به اصطلاح بزرگ همین چیزای مسخره و غرورهای بیجاست!در واقع این بچه هان که بزرگن و ماییم که کوچیک و حقیریم!توهین به شما نباشه ها،روی صحبتم با خودمه!

رفتم پیشش نشستم و بغلش کردم و اینقدر بوسش کردم که دیگه صداش دراومد که اینجوری که نمیتونیم کارتونمونو ببینیم!!یه کم باهاش تماشا کردم و بعدش گفتم بیا بریم شام بخوریم.اومدیم و میزو چیدم و شوهری هم اومد و برخلاف نظرم جفتشون فقط سالاد ماکارونی رو خوردن و تازه ساشا آخراش با باباش بحثشم شده بود!!میگفت خب تو که کوکو دوس داری!بسه دیگه غذای خودتو بخور وگرنه چاق میشیا!!هه هه 

بعده شام ساشا خیلی زود خوابید و من و شوهری هم نشستیم به حرف زدن.گفتم خودمم ناراحتم که اینقدر زود عصبانی میشم!گفتم دلم مسافرت میخواد!گفتش آره منم!ولی الان موقعیتش نیست.هوام که گرمه،منم که دستم اینجوریه.بذار ببینیم آخر تابستون یا پاییز بریم.خلاصه خیلی باهم حرف زدیم.هوام که یکی دو روزه خنک شده ،مخصوصا شبا.مام تو خنکی شب خوابیدیم!

امروز باشگاه تعطیله،چون گفتن میخوان دستگاههای جدید بیارن.گفتم حالا که تعطیلم به کارام برسم.صبح که پاشدم دیدم از شماره ناشناسی تماس دارم.دلم صبحونه میخواست.من معمولا صبحونه نمیخورم.ولی امروز با ساشا صبحونه خوردیم و بعدش زنگ زدیم با ساشا با مامانم کلی حرف زدیم و بعدش حاضر شدم و رفتم بانک.دوتا کار بانکی داشتم که انجام دادم و اومدم خونه.

یهو فکر کردم شاید اون تماس از باشگاه بوده باشه!زنگ زدم و دیدم بعله از باشگاه بوده و میخواسته بگه امروز تعطیل نیست و بیام!!!کاش همون صبح زنگ زده بودم بهشون!میتونستم اون موقع هم برم تازه ساعت یازده و نیم بود.ولی راستش دیگه حالشو نداشتم.با ساشا رفتیم حموم و کلی آب بازی کردیم!اومدم بیرون سرحال شده بودم.ناهار درس کردم و خوردیم.

الانم ساشا رفته تو اتاقش بخوابه و منم با چشای خوابالو دارم براتون پست میذارم.

ممنونم از همراهیاتون...

ممنونم از بودنتون...

ممنونم از مهربونیاتون....

اینجا رو دوس دارم.

واقعا مثل خونه خودم توش راحتم.بعضی وقتا بعضی چیزا اذیتم میکنه،ولی درکل راحتم و دوسش دارم.

یه دلیل بزرگ دوس داشتن اینجا وجود شماهاست.

حس نمیکنم شماها غریبه اید.بالاخره خصوصی ترین جزئیات زندگیمو باهاتون شریک شدم.آدم که با غریبه ها از خصوصیاش نمیگه،میگه؟پس شماها غریبه های آشنایی هستید که دوستتون دارم و حرف زدن باهاتون آرومم میکنه.

امیدوارم شماهام این حس آرامش رو اینجا داشته باشید.

برای همه تون،آرامش،سلامتی،عشق،خوشبختی و رفاه آرزومندم.

بوووووس.....بای