روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

آدم باید ریسک پذیر باشه!!!

سلام عزیزای دل خواهر!خوبید؟یه پیامی تو تلگرام خوندم که نوشته بود،تو بهار اگه جلوی خوابیدنتو بگیری،خودش یه جور ورزشه!!!واقعٲ همینطوره!یعنی من که همش لمیده هستم!حتی دوس ندارم بلند شم و غذا بخورم!اونوقتا که شاغل بودم،یعنی در حد مرگ از روزای کاری فروردین متنفر بودم!اوووووووف!باز خداروشکر که مجبور نیستم این روزا زیاد از خونه برم بیرون!

چون میخوام راجع به یه موضوعی حرف بزنم،اینه که روزانه هامو فقط قسمتای مهمشو میگم و ازینکه شام چی خوردیم و ناهار چی خوردیم میگذرم!گرچه این روزا حال غذا پختنم ندارم و یکی در میون درس میکنم!یعنی تنبلی در حد بنز!!!!

خب اول از ساشای عزیزم بگم خدمتتون که بهتره.دوشنبه شب متوجه شدم که سه تا دندون آسیابشو باهم داره درمیاره!آسیاب؟آسیا؟این یکی از دغدغه های بزرگ بچه گیم بود.نمیدونستم دندون آسیاب درسته یا آسیا!!!باور میکنید هنوزم وقتی میخوام بگم،یه لحظه شک میکنم؟واقعا درسته که تمام ترسها،استرسها و همه مسایل روانی ما ریشه در کودکیمون داره!

خلاصه که دیدم بچه طفلی سه تا دندونش باهم داره درمیاد.یعنی اینقدر این سه تا درد میکرد که دو روز تموم از ترسش آبم نمیخورد!ولی خداروشکر امروز دیگه تب نکرد.سه شنبه هم نرفت مدرسه،ولی چهارشنبه رفت.

آها یه چیز دیگه.البته تو اینستا گفتم.حالا اینجام میگم.من چندتا گل داشتم که از یکی دو ماه قبل دیگه کم کم زرد و خشک و خراب شدن.ازین مدلام نبودن که مثلا زمستونا برگاشون بریزن و بهار دربیان.چون قبلا داشتیمشون.ولی خب خراب شدن.یکیشون که فقط ازش یه چوب خشک موند.من دلم نیومد بندازمشون،ولی دیگه هم بهشون نرسیدم.فقط یکی دو هفته درمیون که یادم میفتاد،یه لیوان بهشون آب میدادم.بعداز عید که برگشتیم،دیدم برگای تازه درآورن!با اینکه حدود بیست روزم بود بهشون آبم نداده بودیم.اون چوب خشکه،پر شده از جوونه!یعنی واضح و آشکار میشه دست خدا و قدرتش رو دید.فوق العاده است!

حالا امروز گفتم حالا که این طفلیا اینجوری مقاومت کردن،یه کم بهشون برسم.خاکشونو عوض کردم و پر کردم و یکیشونو که گلدونش کوچیک شده بود رو عوض کردم.خیلی لذت داره خاک بازی کردن و کاشتن و سبز کردن!خیلی حس خوبی بهم دست داد.عاااااالی.....

یادمه حدود ده پونزده سال پیش،تو طالع بینی چینی خونده بودم که من عاشق گل و گیاه هستم و یکی از بهترین تفریحات برام ور رفتن با گل و گیاهه!اون روز به دوستم گفتم،چه مزخرفاتی!من کجا عاشق باغبونی و گیاهم!واقعا هم نبودم.ولی هرچی گذشت،این علاقه توم بیشتر شد.این چینی ها رو دست کم نگیریدا....

خب حالا بریم سر موضوعی که میخواستم مطرح کنم.دیشبم سرش کلی با شوهری بحث کردیم و مثل همیشه به نتیجه نرسیدیم!چون تو این موضوع کاملا طرز فکرامون متفاوت و متغایره!

ما قرار بود امسال یه تغییراتی تو زندگیمون بدیم.صحبت کرده بودیم که محل زندگیمونو عوض کنیم،ماشینمونو عوض کنیم.من دوباره برم سرکار و یکی دو مورد دیگه.یه مقدارم پس انداز داریم.

شوهری حالاهمه اش دو دله!البته در مورد خونه عوض کردن.وگرنه با بقیه اش مشکلی نداره.

گفته بودم بهتون که ما دو سال پیش تو یکی از شهرکهای غرب تهران خونه خریدیم و دیگه ماجرای سندش رو هم که میدونید و دوباره نمیگم.من از همون اولش اینجا رو دوس نداشتم و شوهری گفتش میفروشیمش و میریم یه خونه وامدار کوچیکتر جای بهتر میخریم.ولی خب به خاطر جریان سند،نشد که بفروشیم.حالا از پارسال مدام با شوهری تصمیم میگیریم که اینجا رو رهن بدیم و فعلا بریم جای دیگه ای که مد نظرمون هست،رهن بشینیم،ولی شوهری مدام بهونه گیری میکنه و حرفشو عوض میکنه!دیشبم میگه،آخه چرا ما وقتی خونه داریم،بریم مستٲجری!میگه من برات ماشین میخرم،تو هرجا که دوس داری برو سرکار.ساشا رو هم هر مدرسه ای که میخوای بنویس.یا خودت ببرش،یا براش سرویس میگیرم!یعنی حاضره هرکاری بکنه،ولی نره مستٲجری!نمیفهمم این چه تزیه که این آدم داره!اینهمه آدم دارن اجاره میشینن،مگه مشکلی دارن!من میگم،محل زندگی خیلی مهمه،نیست؟نه اینکه الان محل زندگیمون بد باشه ها.اتفاقا خیلیم آروم و خوبه.ولی من دوس ندارم.دلم میخواد جایی که دوس دارم زندگی کنم.از پارسال قرارمون همین بود،ولی هردفعه زد زیرش.دیشب بهش گفتم،دیگه کوتاه نمیام!بعدم باهاش قهر کردم!زورش به هیچکی نمیرسه و عالم و آدم پولشو میخورن،اونوقت به من که میرسه،زور میگه!

ساشا دیگه بزرگ شده.باید جای خوب زندگی کنه و مدرسه بره.ولی نمیدونم چرا نمیتونم حرفمو به این مرد بفهمونم!

شوهری زندگی هرچه ساده تر و آرومتر رو دوس داره.یادمه یه بار،چند سال پیش رفتیم ییلاقی تو شمال و یه روز موندیم.اندازه اینقدر آرامش داشت و سکوت بود که شب که تو تراس مینشستیم،حرفای خونه روبرویی که رو خیلی هم بهمون نزدیک نبود رو میشنیدیم.صبح با صدای زنگوله ببعی ها بیدار شدیم و رفتیم کوهنوردی و از یکی از همسایه ها،پنیر و سرشیر گرفتیم و خوردیم.خوب بود،ولی دیگه غروب روز بعد من خسته شدم و شوهری هرکاری کرد،نموندم و برگشتیم.ولی شوهری میگه،من عاشق اینجور زندگیا هستم!حالا اصلنم حتی واسه یه روزم تو روستا زندگی نکرده ها،که بگیم این علاقه توش مونده،ولی اینجور زندگیا رو دوس داره!ولی من هرچه زندگی مدرن تر و شلوغ تر و شهری تر رو بیشتر دوس دارم.اینا رو گفتم که ببینید تو این زمینه کاملا،کاملا،کاملا باهم فرق داریم و اصلا همدیگه رو نمیفهمیم!

حالا سر این مسٱله باز داره بامبول در میاره!کلا،جدای از زندگی در آرامش،شوهری اصلا اهل ریسک نیست.یعنی میخواد هر قدمی که برمیداره،حداقل نود و نه درصد مطمین باشه!ولی من میگم،مگه میشه بدون ریسک زندگی کرد؟آخه تو این اوضاعی که همه دارن همدیگه رو هل میدن و از سر و کول هم بالا میرن،مگه میشه لاک پشت وار راه رفت و بعدم انتظار داشت ترقی کنه!خب این میشه مثل زندگی یه کامندی که سی سال میره اداره و میاد و بعدم بازنشسته میشه و همون حقوقو میگیره.اونوقت اگه زندگی این کارمندو ببینی،اگرچه تو امنیت و آرامش بوده،ولی غیر از تغییرات جزئی همونجوری مونده!مگه آدم چندسال زنده است؟مگه چند سال جوونه؟شاید این تفریحاتی که الان به نظرمون جذابه،ده سال دیگه نباشه!من میگم،آدم باید تو زمان خودش بهترینها رو تجربه کنه.حالا نه اینکه از هرچی تاپشو داشته باشه،ولی میشه به بهتر از اونی که داره،برسه!درضمن من خودمم قبول دارم که نمیشه کاملا ریسکی زندگی کرد و باید تا حدودی محتاط بود.اگه من میگفتم این خونه رو بفروشیم و بریم یه جای عالی؛اجاره نشینی،حرف شوهری درس بود.ولی من میگم،اگه آدم خونه داره،لازم نیست حتما خودش توش زندگی کنه.میتونه این خونه رو به عنوان سرمایه ،یا هرچیز دیگه داشته باشه و بده اجاره،اونوقت خودش بره جای دیگه ای زندگی کنه!نمیدونم چه اصراریه که حتما تو خونه خودمون زندگی کنیم!بعدم من نمیخوام بذارمش تو فشار.ما باهم کلی دو دو تا چهارتا کردیم و دیدیم با این درآمد،حتی اگه بخوایم یه کم پس انداز کنیم،میشه بهتر زندگی کرد.میگم،در مورد همه چی حاضره قبول کنه و تغییر بده،ولی در مورد خونه،نه!!!اینه که دیوونه ام میکنه!

مشکل اینجاست که از نظر شوهری،همه چیزایی که داریم خوب و عالیه و ما یه زندگی ایده آل و کامل رو داریم.شوهری میگه،ما شیش هفت سال پیش که عروسی کردیم،هیچی نداشتیم.مستٲجر بودیم،ماشینم نداشتیم.الان تونستیم این چیزا رو بدست بیاریم.قدم به قدم...

من ولی این زندگی به نظرم حداقل میرسه و با یه زندگی ایده آل خیلی زیاد فاصله داره!ناشکر نیستما!اصلٱ.به خاطر شوهرم،پسرم،سقفی که بالای سرمونه و همه چیزایی که داریم خدارو شکر میکم،ولی اگه بخوام روراست باشم،راضی نیستم!

دیشب بهش میگم،ما حرف زدیم،قرار گذاشتیم که تا قبل از مدرسه ساشا خونه رو عوض کنیم.میگه من نمیتونم قول بدم!

شما چه جوری هستید؟چقدر تو زندگیتون اهل ریسکید؟به نظر شما این خودخواهی شوهری نیست که نظرشو تحمیل میکنه و میخواد جوری زندگی کنیم که خودش دوس داره؟با اینکه میدونه که من راضی نیستم!

درواقع اینجور جاهاست که تفاوت خانواده ها معلوم میشه.یعنی من همونجوری فکر میکنم که خواهرم و برادرام فکر میکنن!و مامان و بابام.همه مون عقیده داریم آدم تا زنده است و مخصوصٲ جوونه باید خوب زندگی کنه.پس انداز خوبه،ولی نه تا حدی که آدم از زندگی و تفریحش بزنه.ما همیشه خیلی مسافرت و تفریح میرفتیم.الان وسایل خونه مامان منو نگاه کنی،مثل من و خواهرم مدرنه!چون هرچیزی که جدیدش بیاد و بهتر باشه رو عوض میکنن.هرسال یه تغییری میدن.هر یکی دو سال در میون،کلا مبلا و فرشها و خیلی از وسایل خونه رو عوض میکنن.خب اونا درآمدشون بالاست و من از شوهری همچین توقعی ندارم.منظورم فقط نوع تفکره!

اونوقت خانواده شوهری،هنوز از وسایل جهیزیه مادرش استفاده میکنن.نمیخوام الان ازشون بد بگم،فقط میخوام بگم،بچه هایی که تو این دو خانواده بزرگ میشن،صد در صد با همون تفکرات و طرز فکر پدر و مادرشون بزرگ میشن.درآمد خانواده شوهر من خیلی بالاست،ولی اینجوری زندگی میکنن.یا مثلا خواهرشوهر من درآمد شوهرش خیلی خیلی خوبه،ولی شاید به جرٲت بگم که تاحالا رستوران نرفتن یا سینما.یا مثلا هرکدومشون اگه مسافرتم برن،به هیچ عنوان هتل نمیرن و ....بازم میگم،شاید خیلیا اینجوری باشن و این بد نیست.ولی اینا با وجود پول و سرمایه ای که دارن،اینجوری زندگی میکنن.خداروشکر،شوهری اصلا اینجوری نیست،البته در مورد تفریحات و خرج کردن.شایدم زندگی با من و معاشرت با خانوادم بیشتر تغییرش داده باشه.واسه همین از نظر خانواده شوهرم،ما پولامونو دور میریزیم و نود درصد خرجامون بیخوده!

اینجاست که تفکرات خانواده تٲثیرشو نشون میده.شوهری میگه ما نباید ریسک کنیم!من میگم ما خونه داریم،برای ساشا هم حساب مسکن و بیمه عمر باز کردیم که خدا بخواد و بزرگ شد،هم مشکل مسکن نداشته باشه،هم یه سرمایه واسه زندگیش.پس چرا بازم باید دست به عصا راه بریم و مواظب پولامون باشیم؟وقتی میتونیم با همین درآمدمون،بهتر زندگی کنیم،چرا نکنیم؟بد میگم؟

نمیدونم اصلا چی نوشتم.فقط از بس سرم پره حرف بود،خواستم بنویسمشون تا خالی بشم!

اگه حرفی،نظری،پیشنهادی،نصیحتی،شماتتی ....داشتید،پذیرا هستم.ولی کوچکترین توهینی رو تٲیید نمیکنم.

فکر نکنم پستم منفی شده باشه،چون حالم خوبه و غمگین و افسرده نیستم.فقط حرفای تو ذهنمو نوشتم تا شاید بتونم بهتر فکر کنم!با شوهری هم تا اطلاع ثانوی قهر میمونم،تا بدونه باید یه کم به قول و قرارش پایبند بمونه!!!

شب پست نوشتن،حس خوبیه ها!آدم حرف زدنش میاد!

میدونید،ولی بازم میگم که دوستتون دارم و امیدوارم تو زندگی به هرچی که میخواید برسید و تو این عمر کوتاه،جوری زندگی کنیم که از ته دل احساس رضایت و آرامش بکنیم!

خوب بخوابید و خوابای رنگی ببینید!

بوووووووس....بای

بالاخره برگشتم!

سلام سلام سلام

بالاخره اومدم!هوراااااااااااااا

خوبید؟عید خوش گذشت؟امیدوارم که سال جدید یه سال فوق العاده براتون باشه و کلی اتفاقات خوب براتون بیفته.

کلی تعریفی جات دارم،ولی خب باید خلاصه وار بگم.گرچه خلاصه اش هم فکر کنم خیلی طولانی بشه.بالاخره بیست روز نبودم دیگه!

اول بگم که این عید برام فوق العاده بود.یعنی خیلی خیلی خوب بود.خداروشکر هیچ مشکلی هم نبود و همه اش با خانواده ام دور هم بودیم و کلی خوش گذروندیم.شوهری هم کاملا عالی،رمانتیک و خوب بود.بعضیاتون بهم گفتید که زیاد از خوشیها و اتفاقات خوبت نگو،چون چشم میخوری و خراب میشه!حالا نمیدونم تا چه حد درسته،ولی من میگم دیگه!از سال جدید فقط دو هفته اش رفته و ممکنه خیلی مشکلات زیادی در پیش روم باشه،ولی نقدٲ دو هفته اولش برام عالی بوده!بازم خداروشکر....

حالا بریم سراغ گفتنیها....

سه شنبه آخر سال که میشد چهارشنبه سوری،همسایه ها تو کوچه آتیش درس کرده بودن و رفتیم پایین و کلی از رو آتیش پریدیم و خیلی حال داد.دیگه تا آخرش نموندیم و اومدیم بالا و شام یادم نیس چی خوردیم و چمدونها رو واسه آخرین بار چک کردم و شبم زودتر خوابیدیم.

چهارشنبه ساعت نه پاشدیم و صبحونه خوردیم و جمع و جور کردیم و حرکت کردیم.ظهر واسه ناهار رفتیم رستوران شقایق فیروزکوه و من قزل خوردم و پدر و پسر کباب!رستوران خوبیه و کباباش خوبه،ولی از ماهیش زیاد خوشم نیومد.

بعدازظهر رسیدیم خونه مامان اینا و چون بهشون نگفته بودیم که میایم،کلی غافلگیر شدن و جیغ جیغ کردن!

خواهرمم زنگ زد که حالا که شما زود رفتید،مام جمعه میایم که دور هم باشیم.آخه قرار بود بعده سال تحویل بیان.

اون دو سه روز قبل از عید رو هر روز رفتیم بیرون و تو شلوغیها و هیاهوی مردم قبل از عید شریک شدیم.میدونید که من عاشق شلوغی و خریدم!!

روز آخرم با خواهرم بقیه رو قال گذاشتیم و خودمون رفتیم و کلی خرید کردیم.واسه مامانم کیف و روسری خریدم.خواهرم کلی خرید کرد.هفت سین خوشگل و سه تا ماهی هم به نیت ساشا و بچه های خواهر و برادرم خریدیم و برگشتیم خونه.شب مامانم سبزی پلو ماهی گذاشت و تا مرز خفگی خوردیم.من تو ماهی خوردن خیلی سختگیرم و هر ماهی ای به مذاقم خوش نمیاد.ولی مامانم عالی درست میکنه ماهی رو.بعدم یکی یکی رفتیم حموم و تر و تمیز شدیم.ساشا رو هم غروبی شوهری بردش آرایشگاه و خیلی باحال شد!مثلا میخواستیم زود بخوابیم،ولی تا سه بیدار بودیم و بعد خوابیدیم.

صبح ساعت پنج و نیم داداش کوچیکه رسید.دیگه بازار بوس و بغل و جیغ و اشک و خنده به راه بود!دلم براش یه ذره شده بود.دیگه نخوابیدیم و نشستیم به حرف زدن.نزدیک تحویل سالم حاضر شدیم و من هرکیو میشناختم و اسمی ازش شنیده بودم،یادم آوردم و براش دعا کردم.ایشالله که سال خیلی خوبی واسه همه مون باشه.بعداز تحویل سالم که ماچ و بوسه و عیدی!ساشا که کلی عیدی گرفت.منم یه کارت هدیه دویست تومنی از شوهری گرفتم،یه سکه ربع از بابا،یه پنجاهی از مامان و داداش بزرگه.داداش کوچیکه هم واسه مامانمو و من و خواهرم و زن داداشم،هرکدوم یه گردنبند سوآرسکی آورد.مال من کیتی هستش که یه یاقوت بغلشه.خیلی دوسش دارم.

بعدش تصمیم گرفتیم یه سری از عید دیدنیها رو بریم.ما و خواهرم اینا و داداشم اینا چند جایی رفتیم و بعدش داداشم اینا رفتن خونه مادر خانمش و ما برگشتیم خونه مامان اینا.

آها،یکی دو روز قبل از سال تحویل،شوهری رفت خونه باباش و با باباش دعواش شد!!!گفتش اصلا عیدم نمیریم اونجا و منم حسابی کیفور شدم!البته اونام همون روز سال تحویل رفتن مسافرت تا هشتم نهم عید!سالم که تحویل شد،برادر کوچیکه و خانمش زنگ زدن و تبریک گفتن!

خب چون قرار شد،جزء به جزء نگم،دیگه هر روزو جدا نمیگم.هرشب بساط دبرنا بازیمون براه بود و تا سه چهار صبح مینشستیم به بازی و حرف زدن و خندیدن.خاله ها و فامیلام که واسه عید دیدنی میومدن.یه شبم خاله ام دعوت کرد و همگی رفتیم اونجا و خیلی خوش گذشت.همونجا دخترخالم واسه فرداشبش که تولد پسرش بود دعوتمون کرد.واسه همین فردا صبحش رفتیم بیرون و واسه بچه دخترخالم و بچه خواهرش و ساشا و خواهرزادم کادو خریدیم!!!آخ تو تولد نمیشه به یه بچه کادو داد و به بقیه نداد.غروبشم رفتیم خونه دخترخالم.البته قبلش رفتیم یه فروشگاهی که مامانم گفت تازه بازشده و لباساش خیلی خوشگل بودن.خواهرم دوتا شلوار و دوتا بلوز و یه کت خرید.منم یه شلوار و دوتا بلوز گرفتم.شوهری که از یکی از بلوزام اینقدر خوشش اومده بود،گفت حتما امشب تو تولد بپوش.

دیگه رفتیم و اون شبم فوق العاده بود.شامم سالاد الویه و کشک بادمجون و بورانی اسفناج و لبو و سالاد اندونزی و سالاد ماکارونی و دو مدل پلو و جوجه کباب بود.طفلی کلی زحمت کشیده بود.بعده شامم تولد شروع شد و کلی رقصیدیم و کادو دادیم.

آها،راستی،قبل از عید مامانم نوبت آرایشگاه داشت واسه رنگ و مش که منم باهاش رفتم و اونجا اغفال شدم و رو موهام های لایت صورتی درآوردم که خیلی قشنگ شد!البته چون هم رنگ زیریم هم های لایتم فانتزی بودن،من هردفعه که رفتم حموم با یه رنگ جدید اومدم بیرون.البته همه شونم قشنگ بودن.لایتهام اول صورتی بودن،سری بعد نارنجی شدن،الانم با موهای نسکافه ای با لایتهای کرم در خدمتتونم !ولی خوبیش این بود که این تغییر رنگها خیلی قشنگ بودن و همه شونم بهم میومدن.خلاصه کل عید در حال تغییر قیافه بودم!!!

جمعه که میشد فکر کنم ششم،شوهری برگشت تهران.چون از شنبه باید میرفت سرکار.همون روزم خاله بزرگه و بچه هاش اومدن خونه مامان اینا که ناهار فسنجون و ماهی گذاشت.

شنبه صبحم خواهرم اینا رفتن مسافرت.یعنی هفته اول عید بهترین روزها بود.بعدش هوا بارونی شد و بیشتر خونه بودیم،ولی بازم خیلی خوب بود.

ادامه مطلب ...

سیزده بدر مبارک

سلام خوبید؟

ببخشید که خیلی وقته نیومدم.الانم وقت ندارم بنویسم و فقط اومدم اعلام حضور کنم و بگم که خیالتون راحت،زنده ام!!!کلی تعریف کردنی دارم که دو سه روز دیگه میام و مفصل براتون مینویسم.تمام کامنتهاتون رو هم خوندم و ممنونم به خاطر اینهمه محبت و مهربونیتون.حتما تو اولین فرصت تٱییدشون میکنم.

تو این مدت وقت نکردم وباتونو بخونم.امیدوارم حال همه تون خوب باشه و عید خوبی رو سپری کرده باشید.

راستی،سیزده بدرتون مبارک.نمیدونم تو شهرای شما هوا چطوره،ولی شمال که بارونیه و نمیشه بیرون رفت.حالا هرجا که هستید و هر برنامه ای واسه امروز دارید،امیدوارم بهتون خوش بگذره.چه تو خونه هستید،چه میرید تو طبیعت،سعی کنید کنار عزیزاتون باشید و ساعات خوبی رو داشته؛باشید.

خیلی دلم برای اینجا و نوشتنش تنگ شده بود.به زودی میام و یه دل سیر مینویسم.

دوستتون دارم و بهترینها رو براتون از خدا میخوام.امیدوارم این سیزده روز سال براتون به خوبی گذشته باشه و بقیه روزهاشم خوبتر و عالی تر سپری بشه.

خدایا لطفا تو این سال جدید یه نظر ویژه به همه مون بنداز.آمین....

مواظب خودتون باشید و تا میتونید به همدیگه عشق بورزید و علاقه تونو ابراز کنید.

بووووووووس....بای

صرفا جهت تبریک

سلام عشقولیای خودم.

سال نو شما مبارک.امیدوارم سالی پر از سلامتی،شادی و موفقیت در انتظارتون باشه و بهترین اتفاقات زندگیتون تو این سال براتون رقم بخوره.

ببخشید که نشد براتون بنویسم.اصلا وقت نکردم.ولی قول میدم به محض اینکه فرصت کنم،یه پست مفصل براتون بنویسم.فعلا که حتما سرگرم عیددیدنی و خوش گذرونی هستید.ایشالله که همیشه خوش باشید....

موقع تحویل سال همه تونو دعا کردم.تند تند یادم آوردمتون و خواسته هاتونو از خدا خواستم.اونایی رو هم که نمیدونستم چه مشکلی یا خواسته ای دارن،از خدا خواستم هرچی که میخوان رو بهشون بده.

کلی براتون حرف و تعریفی جات دارم که یه کم سرم خلوت بشه،میام براتون تعریف میکنم.فعلا فقط خواستم بیام و یه تبریکی بگم و یه حالی ازتون بپرسم و مطمئنتون کنم که به یادتون هستم.

مواظب خودتون باشید و حسااااااااابی خوش بگذرونید.میبوسمتون.....بای

شاید آخرین پست امسال!!

سلاملیکم عزیزای خودم!خوبید؟خوش میگذره؟آقا چه هواییه امروز!باروووووون.....بوی بهشت میده این هوا!به به.....

من که نرسیدم برم بیرون و تو این هوای فوق العاده قدم بزنم،ولی شما اگه فرصت کردی،حتما برید.اصلا روح آدم تازه میشه تو این هوا.....

دیدید چه زود اومدم؟شنبه براتون نوشتم و الانم باز دارم مینویسم!میبینید چه دختر خوبیم؟دوسم دارید؟مچکرم.....

خب بریم سراغ گفتنیها!

تا شنبه رو که براتون گفتم.شنبه شب شوهری اومد و گفت کی میخوای موهاتو رنگ بذاری؟گفتم ببین اگه حالشو داری،امشب برام بذار.گفت باشه.بعد یه نگاه به موهام کرد و گفت،خب این که پشتاش روشن تره،چه جوری بذارم؟من موهام تناژ روشن داره.یعنی رنگ خیلی تیره به خودش نمیگیره.مثلا از شیش هفت ماه پیش،چندبار رنگ مشکی شماره یک روش گذاشتم،ولی بازم بعداز چندبار شست،روشن میشه!یعنی آرزو دارم موهام مشکی پرکلاغی بشه،ولی نمیشه!!

حساب کنید چندبار پشت هم مشکی گذاشتم که مثلا تثبیت بشه،ولی بازم سریع رنگش برمیگرده.حالا اینکه میگم روشنه موهام،نه اینکه بلوند باشه.یعنی مثلا موهای خودم رنگش در حد شماره پنج و شیشه.مثلا قهوه ای متوسط.واسه همین وقتی دکلره میکنم یا رنگای روشن میذارم،سریع باز میشه،ولی برعکس تیره ها رو زیاد خوب جواب نمیده.پارسالم واسه عید موهامو فر کردم.موهای من خیلی نرم و نازکه و واسه همین آرایشگر بدبخت دهنش سرویس شد تا این موهای نازک و صاف رو فر کنه.یعنی من دو روز پشت هم از صبح تا شب تو آرایشگاه بودم و مواد فر و بیگودیهاشم رو سرم بود!!!!!تازه بازم اونجوری که باید و میخواستم فر نشد!ولی خوب بود و دوسش داشتم.اینجوریه دیگه!با موهام مکافات دارم.حالا چون فر که کرده بودم رنگشم روشن کرده بودم،حالا ریشه هاش تا چند سانت،موهای خودمه و صافه،بقیه اش هم البته فرش رفته،ولی بازم یه کم حالتدار شده.رنگشم میگم با اینکه چندبار مشکی گذاشتم ولی هم روشن شده،هم اینکه رنگ پشتش روشن تر از جلوی موهامه!!!همه اینا رو گفتم که بگم،شوهری نتونست رنگ بذاره و گفتش ولش کن،خراب میشه،برو آرایشگاه!گفتم حالا من این دم عیدی آرایشگاه خوب از کجا گیر بیارم!چون نمیخواستم موهامو روشن کنم،میخواستم فقط یه دستشون کنم.واسه،همین خواستم که تو خونه انجام بدم که نشد!به دوستم پیام دادم و گفتم جریانو.اینم گفت من یه آرایشگاه میرم که خیلی راضیم.فردام نوبت دارم.دختره هم دوستمه،بهش میگم ببینم اگه بتونه،موهای تو رو هم رنگ کنه.گفتم دمت گرم.پس خبرشو بهم بده!الکی بیست تومن پول رنگ داده بودم!!!شوهری میگه،آدم خسیس دو بار غذا میخوره،قضیه منه!خواستم صرفه جویی کنم،بدتر شد!یه ساعت بعد،دوستم زنگ زد که اگه میتونی فردا سرظهر بری،فقط اون موقع وقت آزاد داره.گفتم اشکال نداره،میرم.گفتش من نوبتم صبحه،ولی ظهرم میمونم آرایشگاه تا تو بیای.دیگه قرار گذاشتیم و تشکر کردم و بای!

بعدم فیلم دیدیم و لالا...

یکشنبه صبح شوهری گفت بریم بیرون؟گفتم بابا ول کن.هر روز میریم بیرون و هی چیز میز میخریم.تا عید بیاد،ورشکست میشیم!گفت،عیب نداره بابا،حالا مگه چقدر خرج میکنیم!بعدم امروز خرید نداریم که،فقط میچرخیم.البته میخواستیم دگمه مبلها رو عوض کنیم،واسه اون میخواستیم بریم بخریم.خلاصه حاضر شدیم و رفتیم بیرون.دیگه الان چون دم عیده،روزای تعطیلم ملت از صبح بیرونن.یعنی مثل غروب پنجشنبه شلوغ بود!!رفتیم خرازی و دگمه ها رو خریدیم و بعدم دور زدیم و منم دوتا لباس خونگی خریدم و شوهری هم شلوار اسلش خرید،هفتاد و پنج تومن!!!من فکر میکردم نهایتا سی چهل تومن باشه!البته ظاهرا جنسش خوبه.واسه ساشا هم چهارتا شورت و سهجفت جوراب خریدیم.اصلا نمیشه آدم بره بیرون و خرید نکنه!

بعد دیدم یه مغازه کفش فروشی،یه سری کفش ردیف جلوش چیده و زده،سی تومن!!!تک سایز بودن!از یکیشون خوشم اومد،به شوهری گفتم ببینم سایزم میشه،واسه دم دستی خوبه.رفتیم تو و پوشیدم یکم پنجه اش تنگ بود.البته فروشنده گفت جا باز میکنه.به شوهری گفتم چیکار کنم؟گفت ولش کن،به نظرم بیا یه کفش دیگه بردار.کلا شوهری نسبت به جنسای حراجی و چیزایی که ارزونه،نظر خوبی نداره!من ولی به نظرم واسه مثلا لباسای دم دستی که آدم زیاد میپوشه یا کفشی که آدم میخواد تا سوپری یا سر خیابون بره،خوبه که،نیست؟خلاصه شوهری وسوسم کرد و چندتا رو پا زدم.کفشاش خوشگل بودن.خلاصه به هوای کفش ارزون رفتیم تو مغازه و صد و بیست تومن پیاده شدم!خخخخخ

ولی کفشش خوشگله،تو پام قشنگه.بعدم رفتیم پارک و ساشا ترامپولین سوار شد و بستنی هم گرفتیم و خوردیم و برگشتیم خونه.شوهری گفت کاش قیمه میذاشتی!!سه سوته قیمه رو بار گذاشتم و برنجم گذاشتم و آبش کشیده شد،دم کنی گذاشتم و به شوهری گفتم،یکی دو ساعت دیگه ببینه اگه خورشت جا افتاده بود،خاموش کنه.خودمم رفتم آرایشگاه.آرایشگره موهامو دید و اول مثل همه آرایشگرا کلی ایراد از موهام گرفت و گفت یه دست کردنش خیلی سخته و ازین حرفها.بعدم که فهمید چندبار پشت هم مشکی گذاشتم ،گفت،وااااای اصلا رنگ نمیگیره!!!باید دکلره کنیم تا باز بشه!گفتم اصلا حرفشو نزن،من موهامو دکلره نمیکنم.بعدم بهش اطمینان دادم که موهام زود باز میشه.خلاصه دیگه یک ساعت فقط داشتیم مشاوره میکردیم سه تایی.بعدم با این شرط که پای خودته و اگه اون رنگی که خواستی نشد،تقصیر من نیست و ازین حرفها،شروع کرد!!!منم یه رنگ خوشگل انتخاب کردم،ولی راستش نمیدونم چه رنگیه!!!یه چیزی بین بلوطی و عنابیه!!!یعنی رنگش عنابیه ولی نه به اون روشنی.یه همچین چیزی دیگه!!!

آرایشگره شروع کرد و دوستمم کلی مسخره بازی درمیاورد!خلاصه که سه تایی آرایشگاهو رو سرمون گذاشته بودیم!یه نفرم داشت کاشت ناخن انجام میداد و یکیم رو کتفش تتو میزد!منم دوس داشتم تتو بزنم،ولی از ترس دردش پشیمون شدم!

خلاصه رنگو شتم و برام سه شوار کشید و دقیقا همون چیزی شد که نشونش داده بودم!بعدم گفت،دیدی گفتم عین همون برات درمیارم!!!!گفتم تو که کلی برام شرط و شروط گذاشتی و از خودت سلب مسولیت کردی،تا راضی شدی رنگو بذاری که!!گفت،نه این شگرد منه!میدونستم در میاد،ولی گفتم اگه یه درصد درنیومد،از قبل گفته باشم!بعدم گفت،با اون رنگای مشکی که تو رو سرت گذاشته بودی،عمرا فکر نمیکردم به این راحتیا دربیاد.کلا نیم ساعتم رنگ رو سرم نموند!گفتم،من که گفتم موهام زود رنگ میگیره!البته رنگش متوسطه و روشن نیست،ولی دوست دارمش.البته فکر کنم یه کمم گرون گرفت.یعنی پول اون نگرانی قبلشم ازم گرفت!ولی مهم این بود که همونی که خواستم ،شد.دیگه تا بیام خونه ساعت شد سه و نیم.شوهری که خیلی از موهام خوشش اومد!گفت،فکر کردم قرمزتر از این میشه،ولی اینجوری خیلی قشنگ شد!ناهارم نخورده بودن،سریع ردیفش کردم و خوردیم و هرکدوم یه ور افتادیم!مثلا میخواستیم امروز غروب بریم سینما،ولی تا ساعت هفت خواب بودیم!بعدم دیگه حسش نبود.عصرونه خوردیم و شوهری رفت بیرون پیش دوستش یه سر.منم واسه شام کتلت درس کردم.یه ساعت بعد،شوهری زنگ زد که لباس بپوشید بیاید پایین،کار دارم!!!پوشیدیم و رفتیم پایین،دیدم یه عالمه وسایل آتیش بازی خریده!میگه بیاید بزنیمشون!!!خخخخ

البته الان یه موجی راه افتاده که امسال ترقه نزنید و ازین حرفها!ما ایرانیها کلا مردم شدیدا جوگیری هستیم!خدانکنه جو بگیردمون دیگه!حالا جالبه که تا میخوایم همدیگه رو غیرتی کنیم،پای فرهنگ و ایرانی بودن رو میکشیم وسط!!!البته که اگه میخوایم ایرانی بودن و با فرهنگ بودنمونو نشون بدیم خییییییییلی کارای دیگه است که باید انجام بدیم،یا نباید انجام بدیم،که فعلا نمیخوام اینجا بحثشو شروع کنم!خلاصه منظور اینکه الان این موج راه افتاده که اگه ایرانی هستید و با فرهنگ و تمدن،دست به ترقه و اینجور چیزای چینی نزنید و فقط از رو آتیش بپرید!البته خیلی خوبه ها!منتها،کاش سر همه کارامون اینجوری غیرتی بشیم و با فکر انجام بدیم،نه اینکه جو بگیردمون و یهو همه چیو باهم قاطی کنیم!!!

حالا ما که ترقه نزدیم.ازین فشفشه ها تو مدلهای مختلف بود که همه شونم وطنی بود!یعنی مطمئن باشید هیچکدوم چینی نبودن و ساخت وطن بودن!حله؟

دیگه چندتایی شوهری و ساشا روشن کردن و یه مدلشم خیلی قشنگ بود.بعدم برگشتیم بالا و شام خوردیم و سی دی بیست شهرزادو دیدیم و بعدم لالا....

دوشنبه اتفاق خاصی نیفتاد.ساشا مدرسه شون جشن عید داشتن.دو ساعت بیشتر نموند.عکساشونم با یه تقویم و پیک نوروزی بهشون دادن و آوردمش خونه.

غروبم شوهری زود اومد خونه و شامم زود خوردیم.بعد نشستم با ساشا نقاشی آبرنگ انجام دادیم!جدیدا به آبرنگ علاقمند شدم!شوهری یه فیلم ازینا که عاشقشونه و تخیلیه و آدمای خارق العاده و رباط و ازین چیزا داره که من یه دقیقه اش رو هم نمیتونم ببینم رو گذاشت و با ساشا نشستن به دیدن و منم همچنان نقاشی میکردم تو دفتر ساشا.

بعد از فیلم شوهری اومد تو اتاق پیشم و نشستیم به حرف زدن تا ساعت دوازده!!!بعدم چای خوردیم و یه ساعت بعد لالا.....

امروز ساعت هشت بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد.دیروز وسایل چمدونا رو جمع کردم،آخه اگه خدا بخواد،فردا میریم شمال.پاشدم یه کم هولاهوپ زودم و بعدم یه گردگیری حسابی کردم و رفتم آشپزخونه،وسایل رو اپن رو شستم و گاز رو هم کلا شستم!سرویس بهداشتیا رو هم دیروز شسته بودم.دیگه کارای خونه تکونی هم خداروشکر تموم شد.ساشا بیدار شد.خونه رو مرتب کردم و ساشا رو هم فرستادم اتاقش رو مرتب کنه.بعدم جارو برقی کشیدم و سرامیکها رو طی کشیدم.خلاصه که حسابی خونه رو برق انداختم که دیگه،واسه سال جدید که ما توش نیستیم،تمیز باشه!بعدم با ساشا صبحونه خوردیم و دیگه خیس عرق بودم.رفتیم حموم و اول ساشا رو شستم و فرستادمش بیرون و بعدم حسابی خودم شستم و سرحال شدم و اومدم بیرون.آخرین لباسای چرک رو با حوله ها و تن پوشهای حموممون انداختم تو لباسشویی که دیگه لباس چرکم نمونه!واسه ناهارم ته چین گذاشتم و موهای خودم و ساشا رو سه شوار کشیدم و تازه وقت کردم از صبح بشینم!!!خسته شدم،ولی دیگه تموم شد.الان وسایل فردا رو جمع کردم،لباسها هم شسته شدن و خونه هم تمیزه!خداروشکر....

الان فقط یه مشکلی هست.اونم اینکه دارم از گشنگی ضعف میکنم!!!با اجازه تون من برم ناهارمو بخورم،تا پس نیفتادم!

حتما تو تعطیلاتم براتون مینویسم.البته نمیدونم میشه قبل از عیدم بنویسم یا نه.اگه شد که چه بهتر،ولی اگه نشد،از الان عیدو بهتون تبریک میگم.موقع تحویل سال،همه تونو یادم میارم و دعاتون میکنم.از ته دل امیدوارم سال جدید،واسه همه مون سال خوبی باشه و تک تک روزاش پر از اتفاقات خوب و شادی و عشق باشه.الهی که مریضی و مشکل و درد و غم،تو سال نو جایی تو زندگیامون نداشته باشه!

امیدوارم عید هرجا هستید بهتون خوش بگذره.منو هم فراموش نکتید و حتما دعام کنید.

دوستتون دارم و برام خیلی مهمه که زندگیاتون خوب باشه و شاد باشید.

مواظب خودتون باشید و همدیگه رو دوس داشته باشید.حیفه که دل آدم جای کینه باشه!

به بزرگی و مهربونی خدا میسپارمتون.......بای