سلاااااااااام خوشگل موشگلا!
خوبید؟معلومه که خوبید.مگه میشه تو این هوا و بوی بهار،کسی حالش بد باشه؟
میخواستم دیروز براتون بنویسم که فرصت نشد.حالا الان که ساشا مدرسه است،مینویسم.
تا سه شنبه رو براتون گفتم.اونروز حالم خیلی بد شد تا شب.چون مدام ازون پودر ملین و آب میخوردم و گلاب به روتون را به را دسشویی میرفتم.تعریفی جاتم نداره،چون همه اش منفیه!پس ازش میگذرم.....
چهارشنبه صبح زود بیدار شدم.البته کلا نیم ساعتم نخوابیدم.هم از استرس و هم از سر درد!چون دکتر گفته بود از چند روز قبل از آزمایش نباید هیچ مسکنی بخورم،این بود که وحشتناک سرم درد میکرد!دیگه شوهری و ساشا بیدار شدن و حاضر شدیم و رفتیم ساشا رو گذاشتیم خونه دایی شوهری و خودمونم رفتیم ماشینو بنزین زدیم و رفتیم بیمارستان.چون خیلی زود رسیده بودیم،نیم ساعت تو ماشین نشستیم و بعد رفتیم.از شانس من،دکتر براش کاری پیش اومده بود و دو سه ساعت دیرتر اومد!!!یعنی من دیگه داشتم میمردم!وحشتناک عصبی و کلافه شده بودم.شوهری ولی مدام پیشم بود و آرومم میکرد.بالاخره نوبتم شد و رفتم تو اتاق و یه شلوار بیمارستانی دادن،پام کردم و بردنم اتاق کولونوسکوپی.اونجا پرستار بهم اکسیژن وصل کرد و نبض و ضربان قلبمم مدام چک میشد.منم یه سره ازین پرستاره بنده خدا،سوال میکردم.شانسم خوش اخلاق بود.بهم اطمینان داد که بی هوشم میکنن و هیچی احساس نمیکنم!حالا بهش میگفتم،اگه بعدش به هوش نیام چی؟اونم میخندید و میگفت،هیچی،عوضش هزار سال،راحت و در کمال آسایش میخوابی!بده؟خلاصه که اونجا شده بودم سوژه و هر پرستار و دکتری رد میشد،یه تیکه ای بهم میپروند!میگفتن باید تو مسابقات شجاعترین زنان دنیا شرکت کنی و حتما رکورد میزنی!!!!القصه!بیهوشم کردن و وقتی بیدار شدم،دیدم تو یه اتاق دیگه هستم که روش زده،ریکاوری.مطمئن شدم همه چی تموم شده و یه نفس راحت کشیدم!ولی اون سه چهارتا پرستار نامرد،هی میومدن و میگفت،اااااا به هوش اومدی؟!هنوز که عکسبرداری انجام نشده!آخ آخ مجبورم دیگه بدون بیهوشی انجام بدیم!ولی من از روی دل پیچه شدیدی که داشتم میدونستم که انجام شده و دیگه راحت جوابشونو میدادم و میخندیدیم.
بعدش شوهری رو صداش کردن و اومد و کمکم کرد،بردم دسشویی و بعدم رفت برام آبمیوه گرفت و یه کم خوردم و بعد که سرگیجم کم شد،شلوارمو عوض کردم و جوابو گرفتیم.همونجا نشون دادیم و گفتن که مشکلی نداری.ولی واسه اینکه مطمئن بشیم،واسه بعدازظهر،یه نوبت واسه متخصص داخلی گرفتیم تا نشونش بدیم.بعدم پیش به سوی خونه دایی!خداروشکر!خدارو هزااااااار بار شکر.
نمیدونم چه جوری ازتون تشکر کنم.از اینهمه محبتتون و پیگیریتون.الهی که هیچکدومتون،هیچوقت گرفتار بیماری و بیمارستان و دارو و دکتر نشید و همیشه سالم باشید و زندگیاتون پر باشه از شادی و سعادت و خوشبختی!میگن انرژیهای مثبت چندین برابر میشه و پر قدرت تر به طرف صاحبش برمیگرده.پس تمام اون دعاها و انرژیهای مثبتی که برام فرستادید،الهی که هزار برابر بشه و برگرده به زندگیاتون....
خلاصه رفتیم خونه دایی و من و شوهری هم دیگه از صبح مدام در حال جواب دادن تلفن بودیم!!!ناهارو خوردیم و یه کم استراحت کردیم و رفتیم بیمارستان.اونجا دکتر جوابو دید و گفتش که همه چی نرماله و مشکلی نیست و ممکنه اون خونریزیتم به خاطر یه زخم بوده باشه که با داروهایی که اون موقع خوردم،رفع شده!بازم شکر...
بعدم اومدیم خونه و دیگه از خستگی داشتیم بیهوش میشدیم!من که لباسمو عوض کردم و اون چهارتا خط رو واسه شما نوشتم و ولو شدم!دیگه نفهمیدم کی خوابم برد.شوهری و ساشا هم خوابیدن.ساعت هفت بیدار شدیم و چای خوردیم و شوهری بیرون کار داشت و اصرار کرد،توام بیا.رفتیم و انجام دادیم و واسه ساشا هم یه میز تحریر خریدیم و یه کمم خورده ریز خریدیم و اومدیم خونه.شام سوسیس بندری خوردیم و زود خوابیدیم.انگار خستگی اون روز هنوز تو تنمون بود.
پنجشنبه شوهری رفت سرکار و من به دو سه تا قالیشویی زنگ زدم واسه شستن مبلامون که هیچکدوم جمعه یا یکشنبه وقت نداشتن!چون میان تو خونه میشورن،میخواستم حتما روزی باشه که شوهری هم باشه خونه!یهو تو یه اقدام ضربتی تصمیم گرفتم خودم بشورمشون.تمام تشکها و بالشتکهاشونو درآوردم و دونه دونه انداختم توحمومو پودر ریختم و با پا رفتم روشون!!البته نوبتی با ساشا اینکارو کردیم!بعدش با زحمت آبشونو کشیدم و بردم گذاشتم تو تراس تا خشک بشن!!دیگه تمام جونمون خیس بود.دوش گرفتیمو سرامیکهای خیس رو طی کشیدم و افتادم!!زنگ زدم واسه ناهار پیتزا بیارن و خودمم رو تخت ولو شدم!مامانم زنگ زد و کلی دعوام کرد به خاطر شستن مبلها و بعدم نشستیم به حرف زدن و حدود پنجاه دقیقه حرف زدیم!!راستی گفته بودم،داداش کوچیکه واسه عید داره میاد؟!بعله،داداشم داره میاد.چند شب پیش زنگ زد و گفت و کلی خوشحال شدم!دیگه دلم داشت براش میترکید!بعدم یه کاری داشتم که زنگ زدم به زندایی شوهری و بهش گفتم و پیتزا رو هم این وسطا آورده بودن و خوردیم.
٭الان یکی از بچه ها بهم گفت،پستم نصفش پریده!!!اومدم دیدم فقط تا اینجا هستش و بقیه اش خورده شده!!واااااا،مگه میشه؟!بلاگ اسکای پستمو پس بده!کوفتت بشه!کامنت دوستامو میخوردی،بستت نبود،حالا دیگه پستامو میخوری!!!حالا من چه جوری ادامه اش رو بنویسم؟!
دیگه،مجبورم دیگه!پس تند تند و فقط واسه اینکه کامل بشه،ادامه اش رو میگم!٭
پنجشنبه غروب شوهری اومد و اوم دعوام کرد به خاطر شستن مبلا!!!بعدم عصرونه خوردیم و رفتیم بیرون!خیلی شلوغ بود و همه ریخته بودن تو خیابونا.مام دور زدیم و یه سری خرید کردیم و بعدم جیگر خریدیم و اومدیم خونه.شام با جیگر و سیب زمینی و پیاز و رب،جغور بغور درس کردم.بعدم استیج رو دیدیم و ساشا حسابی امین رو تشویق میکرد و میگفت،حالا که اون دوستم حذف شده،فقط همین امین برام مونده!!!شبم فیلم ذیدیم و لالا....
جمعه صبح بعده صبحونه ساشا اصرار میکرد که بریم پارک.رفتیم بیرون و من زودتر پیاده شدم و گفتم شما برید پارک،من ببینم لباس واسه نی نی داداشم پیدا میکنم،بعدش میام پیشتون.ولی چیز خوبی پیدا نکردم،بس که برعکس عمه اش،ریزه میزه هستش و هیچی اندازه اش نیست!!ولی عوضش واسه خودم عینک و بلوز و لباس زیر و لوازم آرایش و رنگ مو خریدم.بعدم رفتم پارک،ولی پیداشون نکردم.زنگ زدم به شوهری که گفتش بیرون از پارک داریم قدم میزنیم!رفتم پیششون و شوهری گفتش ساشا اصلا تو پارک بازی نکرد.گفتم چرا مامان؟گفت،آخه تو نبودی و منم حوصله نداشتم!!!ای جاااااااااان...
بعدش میوه خریدیم و اومدیم خونه.ناهار ماکارونی درس کردم و خوردیم و پدر و پسر خوابیدن و منم دراز کشیدم پیششون.تو آینه ابرومو مرتب میکردم که دیدم رو چونه ام چندتا مو هستش و یهو تصمیم گرفتم صورتمو بند کنم!!!و اینجوری شد که واسه اولین بار من صورتمو بند کردم!!!لی لی لی لی....
آخه موهای صورتم،یعنی کلا بدنم،کم و بوره.منم چون از دردش میترسم،ازین وضعیت استفاده کردم و تاحالا صورتمو بند نکردم.فقط یکی دو ماه درمیون پشت لبمو با ژیلت میگیرم!!ولی دیگه جمعه،پشت لب و چونه و پیشونیمو بند کردم و حسابی قرمز شده بود!حس این تازه عروسا رو پیدا کرده بودم!!خخخخ
بعدش که بهتر شد،کرم زدم و یه آرایش کاملم کردم.چتریامم یه وری زدم و خلاصه کلی قیافم باحال شده بود!البته من کلا با خودم و قیافم حال میکنم!
ساشا بیدار شد و دیدم و میگفت،واااااای مامان جونو ببینید،چه عروسی شده!هه هه هه....
بعدم با زور باباشو بیدار کرد تا منو ببینه!بعدم همگی با چای و کیک،عروس شدنمو بعده هشت سال،جشن گرفتیم!!!
به شوهری گفتم،دلم پفک میخواد.من چیپس که اصلا نمیخورم،پفکم شاید سالی یکی دوبار هوس کنم!البته قبلنا پفک خور بودم،ولی الان چند سالی هستش که از سرم افتاده!شوهری گفتش پس بریم قدم بزنیم و خوراکی بخریم،بیایم.ولی بعد تصمیم گرفتیم بریم جای دیگه.رفتیم و خوش گذشت.کالسکه هم سوار شدیم،مثلا اومدیم اصفهان!!یه مرکز خریدم بودش که دو دست چاقو و استکان خوشگل خریدیم.خواستیم بریم سینما،فیلم کوچه بی نام،ولی ساشا اینقد غر زد که پشیمون شدیم و اومدیم خونه.
چون خیلی هله هوله خورده بودیم،شام املت خوردیم و قسمتای هجده و نوزده شهرزادو دیدیم و بعدم نتیجه استیج.شنیدین که میگن،از فضل پدر تو را چه حاصل؟قضیه رو.حا.نی،داور استیجه!با وجود پدر با شخصیت و بزرگی که داره،خودش تمام قضاوتهاش بر اساس غرض ورزی و لج و لجبازیه.کلا ازون شخصیتهاس که سخت میشه تحملشون کرد!البته از نظرمن.ولی به هرحال نتیجه قضاوتش واسه ساشا خوب بود و امین رفت فینال!دیگه کشت مارو اینقدر برامون کنسرت گذاشت و آهنگ رپ خوند!من و شوهری رو هم مجبورمون میکرد که بخونیم و بینمون قضاوت کنه!البته همیشه هم منو انتخاب میکرد!بعله اینجوریاس....
به شوهری میگفت،درسته تکنیکت خوبه و برنامه ریزی خوبی هم داری،ولی قدرت صدا نداری و صدات به دلم نمیشینه!!!هرچی ازین داورا شنیده رو کنار هم میذاشت و تحویل ما میداد!بالاخره رضایت داد و خوابیدیم....
امروزم اتفاق خاصی نیفتاد،جز اینکه ظهر من پست گذاشتم و الان اومدم دیدم پستم نصفش پریده!!!سعی کردم تند تند براتون بنویسم.اگه خوب نشده یا کم و کسری داره،دیگه به بزرگی خودتون ببخشید.
مواظب خودتون و دلای مهربونتون باشید.دیگه این هفته آخری،بشور و بساب رو تمومش کنید و به خودتون برسید.یه تغییری تو ظاهرتون بدید تا حال خودتون و دور و بریاتونو خوب کنه.
این هفته آخرمال ماست.پر انرژی و شاد و پر از امید،بریم به استقبال سال جدید.ایشااااااااالله که تو سال جدید کلی اتفاقای خوب برامون بیفته و یه سال فوق العاده واسه همه مون باشه.
قبلنم گفتم،ولی بازم میگم که خیلی دوستتون دارم و برام عزیزید.
بخندید و از ته دل شاد باشید.
بوووووس...قلب...شب بخیر....بای!
عشقولیای خودم،تازه رسیدم خونه.از خستگی هلاکم.دیشبم تا صبح نخوابیدم و الان چشمام باز نمیشه.فقط گفتم بیام بهتون بگم که خداروشکر و با دعاها و انرژیهای مثبت شما،کونولوسکوپی انجام شد و جوابشم خوب بود.
دستای مهربونتونو میبوسم و فدای محبت تک تک تون....
در اولین فرصت میام و مفصل مینویسم.
قربون مهربونی همه تون برم خودم تنهایی!بوووووووووووووووس
سلام به روی ماه همگی.....
خوبید؟
کلا ازون فضای پست قبل بیاید بیرون.منم راجع بهش حرف نمیزنم،تا یادم بره!همه اون ناراحتیها و دلخوریها و استرسها به قوت خودش باقیه،ولی نمیخوام الان راجع بهشون حرف بزنم.
راستش حالم ازین پستهای اخیرم به هم میخوره!بس که پر از انرژی منفی هستش!
ایشالله که ازین به بعد بازم روزانه هامو مینویسم پر از انرژی!
البته الان فکر نمیکنم تعریفی جات زیاد داشته باشم،چون اکثرشو در حال دست و پنجه نرم کردن با این ویروس لعنتی بودم و اکثر ساعتها رو تو تخت گذروندم!
البته دیروز مدرسه ساشا جشن بود و گفته بودن،لباسای مهمونیشونو بپوشن و عکاسم میخواست بیاد و عکس بگیرن.همین یه کم هیجان ایجاد کرد.کلا از دیروز،خداروشکر بهترم. به جز گلو درد و سرفه هام!ولی اون حس کرختی خیلی بهتر شده!
دیروزم البته به خاطر عمل فردا،طبق دستو دکتر فقط سینه مرغ پخته و آب میوه میتونستم بخورم!
ظهر ناهار ساشا رو دادم و غذای بدمزه خودمم خوردم و موهای ساشا رو سه شوار کشیدم و لباسشو پوشیدم.الهی فداش بشم،خیلی ناز شد!حاضر شدم،بردمش مدرسه و بچه های کلاسشون همه تیپ زده بودن!خیلی باحال بود!چقدر دل بچه ها صافه.هرکدومشون که وارد کلاس میشدن،بقیه میگفتن،واااااااای چه خوشتیپ شدی!بعد از لباساش تعریف میکردن!حالا اینو مقایسه بکنید با دنیای مزخرف ما آدم بزرگها.مثلا تو یه مجلس یا عروسی،به محظ اینکه یکی خوش لباس تر و خوشگل تر وارد میشه،اول همه سعی میکنن نکته های منفی لباس یا قیافه اش رو پیدا کنن و واسه هم تعریف کنن!!بعدشم چقدر پیش میاد،اینطور صادقانه از هم تعریف کنیم؟
بگذریم.....
معلمشون گفتش که ساعت سه و نیم بریم مدرسه که عکاس اون موقع میاد و بعدش ببریمشون خونه.منم رفتم مدرسه،ولی خانم عکاس ساعت چهار اومد و عکسشونو انداخت.بعدم به ساشا گفتم دوس داری،بریم دور بزنیم؟گفت،بریم!
رفتیم یکی دوتا مغازه لباس فروشی و لباساشو دیدم.میخواستم واسه نی نی داداشم لباس بخرم که چیز خوبی پیدا نکردم.واسه خودمم لباس خونگی میخواستم که بازم چیز خوبی نبود!
دیگه دور زدیم و رفتیم سوپری واسه ساشا خوراکی خریدم و اومدیم خونه.
واسه شام سالاد الویه درست کردم.
با مامانم و زن داداشم و خواهرمم جدا جدا تلفنی حرف زدم.از اون هفته که مریض شدم،هر روز زنگ میزنن و حالم رو میپرسن.بابام که روزی سه چهار بار زنگ میزد!البته یکی دوبارشو به بهونه های مختلف جواب نمیدادم!میدونم که نگرانمه و از رو علاقه است که اینقدر حالمو میپرسه،ولی من واقعا اصلا حال نداشتم که روزی چندبار تلفنی حرف بزنم و حالمو توضیح بدم!
شبم شوهری زودتر اومد و شامشونو آوردن و خوردن و منم نگاشون میکردم!!!
بعدم شوهری زنگ زد به باباش و بازم راجع به پولش بحثشون شد!البته حالا خوبیش اینه که دیگه آشتی هستن و دعواشون نمیشه!بعد از تلفن عصبانی بود.دیگه زیاد باهاش حرف نزدم و فیلم دیدیم و خوابیدیم.
صبح ساعت نه بیدار شدم و به ساشا صبحونه دادم.امروز رسما قورباغه شدم!!باید تا شب بیست و دوتا لیوان آب و پودر ملین بخورم!!!غذام که نمیشه بخورم و باید آبمیوه بخورم!اووووووه،خدایا لطفا این یکی دو روز رو زودتر تمومش کن....
ناهار کباب تابه ای واسه ساشا درست کردم و نشستیم باهم نقاشی با آبرنگ کردیم و خیلیم حال داد!خیلی وقت بود با آبرنگ نقاشی نکرده بودم!بعدم ناهارشو دادم و بردمش مدرسه و اومدم.
الانم که نشستم و دارم براتون مینویسم.
خب بذارید از یه چیز دیگه هم بگم.این آخر سالی یه تصمیم جدید گرفتم.میخوام واسه هرکسی همون اندازه که اون برام وقت میذاره،منم براش وقت بذارم.در واقع میخوام رفتارم با هرکسی متناسب با رفتار اون با من باشه.چه تو دنیای مجازی چه تودنیای واقعی!
مثلا تو همین دنیای مجازی،بعضی از دوستان همیشه تو وبلاگای بقیه دوستان،کامنت میذارن،ولی شاید هر چند تا پست درمیون،به زحمت یه خط واسه من نظر میذارن!ببینید،اصلا هیچ اجباری تو کامنت گذاشتن نیستا،ولی خب وقتی یه سری دوستای وبلاگ نویس،واسه بقیه کامنت میذارن و اینجا نه،فقط یه دلیل داره.اونم اینکه با من و نوشته هام حال نمیکنن!ضمن اینکه بهشون احترام میذارم و اصلا هم ازشون ناراحت نمیشم،ولی در عین حال دیگه خودمو ملزم به کامنت گذاشتن براشون نمیدونم!اینجوری لازم نیست الکی پیش خودم رفتارشونو توجیه کنم!
آخه این یکی از خصلتهای منه.من تا اونجایی که بشه واسه کارای بعضٲ اشتباه آدمای دور وبرم،تو ذهنم دلیل تراشی میکنم و توجیهشون میکنم!یعنی کلا تا اونجایی که بشه تقصیرا رو میندازم گردن خودم و شرایط و زمین و زمان،تا طرفم رو تو فکر خودم مبری کنم!!ولی الان میخوام یه کم با چشمای بازتر زندگی کنم.در ادامه همون موضوعی که بهتون گفته بودم،محبت زیادی تو نظر بقیه،از آدم یه احمق میسازه!!
این یه مثال کوچیک بود.خواستم ملموس بهتون بگم،چه تصمیمی دارم.
حالا شما این مثال کوچیک رو تعمیم بدید به همه دنیا واقعی!
البته خیلی جاها،بسته به شرایط و حال و روز طرف مقابل آدم،واکنشها فرق میکنه و این طبیعیه.این چیزایی که بهتون گفتم،در شرایط عادیه.
امیدوارم که بتونم انجامش بدم.چون واقعا بعضی وقتاحس میکنم زیادی واسه بقیه انرژی میذارم!میخوام این انرژی رو صرف خودم و شوهرم و پسرم بکنم.از همه بیشترم،خودم!!!بذارید یه کمم خودخواه بشم!
تا این پست رو بنویسم،ده بار بلند شدم و رفتم آب و پودر خوردم!!دیگه دارم بالا میارم!
در مورد پست قبل،از همه تون ممنونم.حرفهاتون مثل همیشه عالی بود!شمیم عزیز،فندقی و دوستای دیگه که تجربه هاشونو باهام درمیون گذاشتین،خیلی خیلی ممنونم.
امیدوارم به آسونی بگذره.شاید به نظر بعضیاتون ترس و استرسم رو غلو میکنم و اصلا چیز مهمی نباشه!لی حقیقت اینه که من خیلی زیاد ترسوام و دلیل نمیبینم بخوام اینجا الکی خودمو قوی نشون بدم.این عکس،آزمایش،عمل،یا هرچیزی که اسمش هست،چه آسون باشه،چه سخت،منو میترسونه!هم از انجامش میترسم،هم از نتیجه اش!مشکلی که براش به دکتر مراجعه کردم و باعث شد این آزمایشو برام بنویسه،زیاد مهم نبود،ولی چیزی که باعث شده استرس جوابشو هم داشته باشم،اینه که من دوتا از عموهامو به خاطر سرطان دستگاه گوارش طی چند سال گذشته،از دست دادم.میدونم عوامل زیادی تو اینجور مریضیها دخیله و صرفا دلیل ارثی و وراثتی باعثش نمیشه،ولی خب این پیش زمینه ذهنی باعث شده که استرس داشته باشم.
به هرحال فردا هشت صبح نوبت دارم.شوهری مرخصی گرفته ببردم.زندایی شوهری و خواهرم زنگ زدن که ما باهات میایم،ولی شوهری گفتش،نه خودم میخوام باشم!خواهرم که خودش بچه داره و شرایطشو نداره،زندایی هم قبول نکردم.حالا قراره فردا صبح بریم ساشا رو بذاریم اونجا و خودمون دوتا بریم بیمارستان.
لطفا برام دعا کنید.....
پستهای منفی رو فراموش کنید.اینو بدونید که همیشه دوستتون دارم.اینجا و دوستیهاش برام خیلی جدی تر از اونیه که فکرشو بکنید.واقعا دوستتون دارم و برام عزیزید.
دوس دارم این چند روز باقیمانده هم زودتر تموم بشه و سال جدید رو شروع کنیم!
امیدوارم سالی خوب و کاملا متفاوت با امسال باشه.
خب من بازم برم آب بخورم و برم دبلیو سی!!!!
مواظب خودتون باشید.
اگه نرسیدم باز تو این هفته بنویسم،امیدوارم آخر هفته خوبی داشته باشید.
مواظب همدیگه باشید و نذارید کسی از بودن باهاتون اذیت بشه!خوبه که دیگران ازینکه کنار ما هستن احساس امنیت و آسایش بکنن!
حرف دیگه ای ندارم و به خدا میسپارمتون.
نمیخواستم بنویسم،ولی گفتم شاید نوشتن حالمو بهتر کنه.کامنتهای تٲیید نشده ای دارم که باید تٲییدشون کنم،ولی حسش رو ندارم.
از صبح که بیدار شدم حالم بده!
یه دلشوره و نگرانی بدی دارم.
نمیدونم چرا دیگه نسبت به وبلاگ و نوشتن توش حس خوبی ندارم!حس میکنم اینجام دیگه حال و هوای قبلو نداره.دورویی و دو رنگی توش اینقدر زیاد شده که حالمو بد میکنه!
خسته ام.....
گفته بودم بهتون که اول از همه به فکر خودتون باشید.ولی خودم هیچوقت به این حرف عمل نمیکنم!من کسیم که اول به همممممممممممه فکر میکنم و غصه شونو میخورم و حرصشونو میخورم و هرکاری بتونم براشون میکنم،بعد آخر سر،اگه جونی و حالی برام باقی مونده بود،به خودم میرسم!
محبت و مهربونی زیاد از آدم تو نظر دیگران،یه احمق میسازه!اینو میدونستید؟
نمیدونم چمه،ولی از همه ناراحتم!
تمام آخر هفته رو شوهری بهم رسید.
همینطوری دورم میگشت و هرچی میخواستم برام آماده میکرد!
حالم بهتر نشده!پنجشنبه باز بهم سرم زدن.جمعه هم رفتم آمپولمو زدن و فشارمو گرفتن گفتن پایینه.شوهری دعوام کرد و کلی چیز میز برام خرید که بخورم و جون بگیرم!حالا نه اینکه از لاغری دارم میمیرم!!!
امروز حالم افتضاحه!هی با خودم فکر میکنم چیکار کنم تا ازین حال و هوا در بیام،ولی هرچی فکر میکنم،میبینم هیچی حالمو خوب نمیکنه!
دیشب تو استیج ،رضا حذف شد.من طرفدارش نبودم،ولی ساشا از روز اول طرفدارش بود.دو ساعت تموم داشت جیغ میزد و گریه میکرد!!!چشاش شده بود قده نوک سوزن بس که گریه کرده بود!
چهار قسمت عقب مونده شهرزادو پنجشنبه و جمعه دیدیم.هنوزم سه قسمت عقبیم.سی دی هاشو گرفتیم تا بعدا ببینیم.
چهارشنبه،کولونوسکوپی دارم!ظاهرا عکس برداری از روده و دستگاه گوارشه.واسه همون مشکلی که قبلا گفته بودم.خیلی خیلی میترسم!
هم از خوده عمل،هم از نتیجه اش!
نمیدونم چمه!شاید قراره بمیرم که اینقدر بی قرارم و دلم آشوبه!
شایدم اتفاق بده دیگه ای تو راهه....
میخواستم امروز وبلاگمو حذف کنم!ولی گفتم بذار باشه،تا بعد!
حالم بد میشه وقتی اینجا میفهمم یه سری محبتهاشون و قربون صدقه رفتناشون چقدر الکی و ظاهریه!
گفتم وقتی زیادی به همه محبت کنی،تو نظرشون یه احمقی؟!آره گفته بودم انگار!ولی اشکال نداره!بازم میگم،تا شما اشتباهات منو تکرار نکنید.
ساده نباشید!بی تو قع محبت نکنید.همیشه سیاست داشته باشید.تو ظاهر قربون صدقه دوستاتون برید،ولی پشت سر فقط و فقط به فکر خودتون باشید!برای هیچکس هیچ کاری انجام ندید!!اینجوری عزیز میشید!اونوقت همون دوستا که براشون هیچکاری نکردید،بیشتر دوستتون دارن!
تو این دنیا،چه حقیقی چه مجازی،هیچکس قدردان محبت دیگری نیست!پس محبت نکنید!فقط جایی ابراز علاقه کنید که براتون منفعت داشته باشه!!!
کسی که عادت داره همیشه محبت کنه و نگران بقیه باشه،این میشه وظیفه اش!از نظر بقیه کار مهمی نکرده!چون اصلا آدم مهمی نیست!پس الکی به فکر بقیه نباشید و نگرانشون نشید!
از حال بده من درس بگیرید!
خسته ام.....
دیگه نمیخوام دعا کنم.نمیخوام آرزوهای خوب بکنم.
لطفٲ نصیحت نکنید...
مسخره نکنید.....
الکی قربون صدقه نرید...
اگه از من بدتون میاد یا حوصله مو ندارید،مجبور به کامنت گذاشتن نیستید!
نمیدونم کی حوصله کنم کامنتهایی که اومده رو تٲیید کنم،ولی بعدا اینکارو میکنم.فعلا حالم خوب نیست....
کاش یه کم دل و زبونمون یکی بود!
سلام دوستای خوبم
خوبید؟همچنان پر جنب و جوش و مشغول فعالیتید؟حالا لازم نیس این فعالیتتون رو فقط در حد بشور و بساب داشته باشیدا!فعالیت کنید در جهت شاد کردن خودتون و عزیزاتون.بیشتر به خودتون برسید و بیشتر بخندید!من ولی حال و روزم اصلا خوب نیس.واسه همین این پست رو کوتاه مینویسم،لطفٲ ببخشید.
یکشنبه که شوهری رفته بود خونه داییش،دیروقت برگشت.ساعت دوازده و نیم بودش و زیاد حرف نزدیم،چون خیلی خسته بود.فقط اینقدری فهمیدم که قضیه پولایی که داداشش و باباش خوردن،حل نشده و طبق معمول ماست مالیش کردن و شوهری هم بازم طبق معمول کوتاه اومده!یعنی اونجوری که با شدت و حدت پشت سرشون حرف میزد و ازشون عصبانی بود،وقتی رفت و باهاشون حرف زد،کاملا فروکش کرده بود و جاشو داده بود به دلسوزی و مهربونی!!!البته انتظار دیگه ای هم نداشتم!
دوشنبه ساشا هنوز خیلی مریض بود ولی التماس میکرد که بذار برم مدرسه.هرچیم میخواستم راضیش کنم که بمونه خونه قبول نمیکرد.واسه ناهارش سیب زمینی پلو پختم و با ماست با زحمت چندتا قاشق بهش دادم و بردمش مدرسه.سفارشم کردم که حالش خوب نیس زیاد،اگه مشکلی بود،زنگ بزنید بیام دنبالش.کلا تو کلاسشون نصف بچه هام نیومده بودن.انگار این موج سرماخوردگی جدید،همه رو گرفته!
اومدم خونه و خودمم بی حال بودم.گفتم لابد خسته ام!رو تخت دراز کشیدم و خوابم برد.وقتی از خواب بیدار شدم ساعت چهار و ربع بود.ولی بازم به شدت خوابم میومد.دیگه کشون کشون رفتم دسشویی و دست و رومو شستم و لباس پوشیدم و رفتم دنبال ساشا.آوردمش خونه.تازه رسیده بودم خونه که دندونی زنگ زد و اون خبر بد رو بهم داد!!!اصلا وا رفتم!نمیدونستم چی بگم بهش!من اینجور موقعها کاملا لال میشم!یعنی فکر میکنم وقتی غم طرفم تا این اندازه بزرگه،هرچی من بگم و هر دلداری که بخوام بهش بدم،مسخره است!فقط باهاش گریه کردم!بعدم که گوشی رو قطع کردم لباسمو عوض نکردم و همونجوری نشستم و گریه کردم!خیلی خیلی ناراحت شدم!با اینکه بابای دندونی رو ندیده بودم و فقط صداشو از طریق موبایل شنیده بودم،دوسش داشتم و خبر فوتش واقعٲ شوکم کرد!
خدا روحش رو شاد کنه و بیامرزدش و به خانواده اش صبر بده!سخته از دست دادن تکیه گاه محکمی،مثل پدر!
نمیدونم چقدر تو اون حال بودم و گریه میکردم.دیدم ساشا گوشه اتاق وایساده و نگام میکنه.هنوز لباس مدرسه تنش بود،ترسیده بود منو که تو اون حال دید!صداش کردم و بغلش کردم و گفتم چیزی نیست،دوستم باباش مریضه،واسه اون ناراحتم.آخه هیچ تعریفی از مردن نداره،ولی میدونه که اگه کسی مریض بشه،اطرافیانش ناراحت میشن!واسه همین ناراحتیم براش قابل درک بود.گفتش اشکال نداره،من براش دعا میکنم،زود خوب بشه!
زنگ زدم به یکی از دوستای مشترکمونو بهش گفتم و یه کم حرف زدیم و قطع کردم.شوهری هم شبکار بود و اون شب برام خیلی خیلی طولانی بود!حالمم بدتر شده بود.از ساشا مریضی رو گرفته بودم.گلداکس خوردم ولی فایده نداشت.شب تب و لرز کردم و حالم خیلی بد بود.یعنی هم از تو داشتم میسوختم،هم از سرما میلرزیدم.پتو ذو میکشیدم روم،گرمم میشد،میزدمش کنار،یخ میکردم!خلاصه تا چهار صبح بهخودم پیچیدم تا بالاخره خوابم برد.
سه شنبه رو هم تعریف نکنم بهتره،چون تمامش به مریضی گذشت.استخونام به حدی درد میکرد که انگار یه تریلی از روم رد شده!گلو درد و سرفه و سردردم که دیگه نگو!شوهری شب اومد و بردم دکتر و دوتا آمپول بهم زدن و دارو هم داد و اومدیم خونه.اینقدر حالم بد بود که اصلاحوصله خودمم نداشتم.شوهری هم ازم ناراحت شد.میگفت،واسه اینکه با مامان اینا آشتی کردم،اینقدر بداخلاقی میکنی!منم یه کم باهاش بحث کردم و رفتم تو اتاق.از سرفه داشتم میمردم.نیم ساعت بعد داروهامو برام آورد و خوردم و خوابیدم.
امروز صبح پا شدم دیدم خونه چقدر به هم ریخته است!چند روزه گردگیری هم نکردم.غذای درست و حسابی هم نپختم!فکر کنم چشمم زدید!آره؟بس که بهم گفتید چقدر تو فرزی و هر روز غذا درس میکنی و ازی حرفها !!!خخخچ
حالا باید بیاید اوضاعمو ببینید!خونم مثل کاروانسرا شده و همه جا به هم ریخته است.غذاهامم همه فوری و دم دستی شده!یعنی اصلا حال هیچ کاری رو ندارم.البته اینم بگما،شوهری زیادم بیراه نمیگفت.نصف بداخلاقیام باهاش به خاطر همون موضوعی بود که خودش گفت!!درسته خودم فرستادمش و خواستم که آشتی کنن،ولی تصور رفت و آمد دوباره باهاشون و اعصاب خوردیای بعدش و بحثای مزخرفی که همیشه تو اینجور مواقع با شوهری خواهم داشت،اعصابمو خورد کرده و نا خواسته رو رفتارم با شوهری اثر گذاشته!آدم دیوونه ندیدید؟پس حالا خوب به من نگاه کنید!!یعنی واقعا تکلیفم با خودم روشن؛نیست!کاش تصمیم درستی گرفته باشم و کار درست بوده باشه!
ظهر کته؛گذاشتم و جوجه کباب درس کردم و ساشا بازم با بی میلی خوردش و بردمش مدرسه.امروز گلو درد و سرفه هام افتضاح شده.به حدی گلوم خشکه و میسوزه که حد نداره!
ساشا رو که گذاشتم مدرسه ،رفتم تو اتاقش و یهو تصمیم گرفتم اتاقشو مرتب کنم.کل اتاقشو ریختم به هم و مرتبش کردم!بالاخره این کارم انجام شد!وقتی آدم دور و برش شلوغ و به هم ریخته است،بیشتر اعصابش خورد میشه.بعدم یه کم کتابخونه رو مرتب کردم و همینطور اتاق نشیمن رو.ولی دیگه گردگیری نکردم و افتادم!
دلم مامانمو میخواد!دلم میخواست این دو سه روزی که مریضم،یکی برام دمنوش درس میکرد،شیر گرم میکرد،غذا برام درست میکرد!دلم محبت میخواد!
دلم میخواد یکی بهم برسه!یکی هوامو داشته باشه.دلم مادر میخواد!کاش الان پیشم بود!شماهایی که نزدیک ماماناتونید،قدرشونو بدونید.آدم گاهی از مادر بودن خسته میشه و دلش میخواد بچه بشه!من الان واقعا دلم میخواد بچه باشم.دلم یه آغوش گرم با محبت میخواد.
نمیخوام نگران اتفاقات آینده باشم.
نمیخوام همسر مهربون باشم.
دوس ندارم مادر نمونه باشم
الان فقط میخوام بچه باشم.....
چقدر بده آدم که بزرگ میشه،اینقدر نقشای دیگه اش بزرگ میشه که دیگه بچه بودنش فراموش میشه!وقتی واسه ساشا غذا درس میکنم،دمنوش درست میکتم،بخورش میدم،بغلش میکنم،میبوسمش،بهش غبطه میخورم!
نمیدونم شایدم خاصیت ماه آخر سال باشه که اینقدر احساس خستگی میکنم....
ایشالله خدا همه مامان و باباها رو برای همه حفظ کنه و سایه شونو حتی اگه دورن،بالای سرمون نگه داره.....
نمیدونم پستم کوتاه شد یا نه،ولی دیگه حرفی ندارم.
مواظب خودتون باشید و خودتونو دوس داشته باشید.اول به خودتون برسید بعد به بقیه!به این باور برسید که خودتون واسه خودتون عزیزتر از بقیه باشید.
دوستتون دارم و ازینکه همیشه همراهمید خیلی خوشحالم.بودنتون و حرفهاتون بهم دلگرمی میده.
پست مزخرف و پر از انرژی منفی شد،میدونم!ولی خب بعضی وقتام حال و روز آدم اینجوریه دیگه.شما ولی سعی کنید خوب باشید و بلند بلند بخندید.
براتون یه دنیا آرزوهای خوب دارم و از خدا برای خودتون و عزیزاتون،سلامتی،دل خوش و آرامش میخوام.
آخر هفته خوبی داشته باشید.....بای