سلام و سلام و سلام
به به عجب هوااااایی!!!
سلااااااام پاییز.......
خوبید؟امیدوارم که همه چی روبه راه باشه و اول هفته رو با انرژی شروع کرده باشید!
خب,باز یادم نیس تا کجا گفته بودم,ولی از چهارشنبه میگم که خواهرم بهم پی ام داد که بیا فردا بریم نمایشگاه مادر و کودک.ولی به خاطر تلاطمهای این چند وقت اخیرمون,فورأ جواب ندادم و گفتم بذار با شوهری صحبت کنم,اگه برنامه ای نداشتیم,بهت خبر میدم.بعدش به شوهری زنگ زدم و اونم گفت,آره,اتفاقأ منم میخواستم این آخر هفته,حتمأ بریم خونه خواهرت,چون خیلی وقته نرفتیم!خلاصه اوکی رو دادم به خواهرم و با ساشا رفتیم حموم و ساشا زود خوابید.شب شوهری اومد و گفت شام نداریم؟گفتم,مگه میوه نمیخوری؟گفت,آخه امشب گرسنمه!پا شدم نیمرو درس کردم و خوردیم و بعدشم نشستیم به حرف زدن و تی وی دیدن.شوهری گفتش,حالا که ساشا خوابه و مام خوابمون نمیاد,میای قلیون بکشیم و خوراکی بخوریم!!!گفتم,تو خونه؟قلیون رو قرار بود فقط بیرون بکشیم.بعدش دیدم,بد نیس انگار!خلاصه بساط قلیون رو علم کردیم و منم نوشیدنیها و خوراکیا رو آماده کردم و خوش گذروندیم.خیلی حال داد واقعأ.
خلاصه که تا جمع و جور کنیم و بخوابیم,ساعت سه شد.صبحم ساعت هفت پا شدیم و جمع و جور کردیم و پیش به سوی منزل خواهر.شوهری ما رو رسوند و خودش رفت اداره.خواهرم خواب بود و پا شد و صبحونه خوردیم.اون دوستمون که تازه از هند برگشته هم میخواست باهامون بیاد.جایی کار داشت و تا کارش تموم بشه,ساعت یازده شد.ما حرکت کردیم ر باهاش یه جاقرار گذاشتیم و رفتیم سر راه برداشتیمش و رفتیم نمایشگاه.
چون روز آخر بود,خیلی شلوغ بود و ما هرچی تو این پارکینگ میرفتیم جلو,مگه جای پارک پیدا میشد!خلاصه اون آخرا یه جا پارک پیدا کردیم و کلی هم راه رفتیم تا رسیدیم به نمایشگاه.واسه ما مهم نبود,ولی خواهرم براش سخت بود و همون اول کاری خسته شد!
چندتا غرفه خوراکی و شکلات اینا هم بود که ما چون خواهرم زیاد,خسته میشد,ندیدیم و رفتیم قسمت مادرو کودک.خیلی خوب بود.فضاش عااالی بود.یعنی هم دکوراسیون غرفه ها خیلی خوب بود,هم فروشنده هاش.کلأ یه فضای شاد و خوبی داشت .اکثر غرفه های بزرگم,مثل مای بی بی,یه فضای بزرگی رو واسه بازی و نقاشی بچه ها گذاشته بودن که باعث شد,به ساشا بیشتر از همه ما خوش بگذره!یه سری خرید داشت خواهرم که انجام داد و منم یه لوستر واسه اتاق ساشا خریدم و دیگه ساعت دو برگشتیم.وقتی رسیدیم خونه,ناهارو چون قبل رفتن آماده کرده بودیم,خوردیم و هرکی یه ور افتاد و خوابید!دیگه ساعت پنج بیدار شدیم و این دوستمم سوغاتیامونو داد و هوراااا شدیم.شوهری اومد و عصرونه خوردیم و یه کم بعدش شوهر خواهرمم اومد و خلاصه خیلی خوش گذشت.شب دوستمون رفت و شام خوردیم و شام ایرانی,سام درخشانی رو دیدیم و خوابیدیم.
صبح ساعت نه بیدار شدیم.شوهرخواهرم و ساشارفتن بیرون نون و حلیم خریدن که جاتون خالی عاااالی بود.من عاشق حلیمم.دیگه خوردیم و آماده شدیم.چون میخواستیم بریم نمایشگاه پاییزه,واسه ساشا لوازم التحریر بخریم.خواهرم اینا نیومدن,چون گفتیم خسته میشه تو نمایشگاه.خداحافظی,کردیم و پیش به سوی نمایشگاه!
تو راه کلی آهنگ شاد گوش کردیم و رقصیدیم.رسیدیم و اینجا چون اول وقت رسیده بودیم,یه جا پارک عالی و نزدیک پیدا کردیم و تازه غرفه ها باز کرده بودن.
خوب بود نمایشگاهش.البته من اصلأ فضای این نمایشگاههای مصلی رو دوس ندارم.
خرید کردیم و همه رو هم ساشا خودش انتخاب میکرد و منم اون وسطا یه کفش واسه خودم خریدم که خوشگله!
دیگه ساعت یک اومدیم بیرون و حرکت سمت خونه.
توراه تن ماهی و خیارشور و نون خریدیم و رسیدیم و ناهار خوردیم و وسایل ساشا رو آوردیم,دیدیم و خوشحالی کردیم و یه سریش رو گذاشتم تو کیفش که آماده باشه!من عاااشق خرید لوازم اتحریرم یعنی هرسال اول مهر واسه خودم چندتا چیز میخرم!اون روزم به محض اینکه وارد نمایشگاه شدیم و بوی خوش اون وسایل بهم خورد و اونهمه دفتر و مداد و خودکار و وسایل رنگ و وارنگ رو دیدم,یهو بغض کردم و چشام اشکی شد!شوهری یه کم نازم کرد و لوسم کرد!
گفتم من چرا بزرگ شدم و نمیتونم دیگه مدرسه برم،!!!!آخه من دوس ندارم پیر بشم...
شوهری هم گفت,تو هم خوشگلی,هم جوون!حالا حالا ها هم پیر نمیشی!!!منم یه کم مژه هامو به هم زدم و گردنم خم کردم و گربه لوسه شدم!!!عمرأ اگه من بی جنبه باشما....
خلاصه که وسایل ساشا رو جمع و جور کردیم و کلی هم عکس گرفتیم و خوابیدیم.ساعت شیش بیدار شدیم.پنکیک درس کردم,چایی هم گذاشتم و عصرونه خوردیم.شوهری گفت,بیا ساشا رو ببریم دوچرخه سواری.رفتیم یه کم بازی کرد و شوهری جایی کار داشت,گفت بیا باهم بریم,ولی من گفتم,نه شما برید,من میرم خونه.دیگه اومدم خونه و واسه شام ماکارونی درس کردم و اومدن و شام خوردیم و ساشا دیگه هلاک بود از خستگی,رفت خوابید و مام نشستیم منتظر که خندوانه شروع بشه.شوهری گفت,ولش کن,بیا یه فیلم ببینیم و فیلم در جستجوی خوشبختی رو دیدیم و من عاشق این فیلمم.البته شوهری ندیده بود و به خاطر اون دیدیم.ولی منم دوس داشتم بازم ببینمش.خیلی قشنگ بود و واقعأ لذت بردیم از دیدنش و از اینکه یه آدم چقدر میتونه امید داشته باشه و با همه سختیها,پا پس نکشه و به هدفش برسه!بعدش دیگه شوهری گفت,من خوابم میاد,خوابید و منم نیم ساعت آخر خندوانه رو دیدم که خیلی مسخره اجرا کرد امین حیایی!اینا فقط بازیگرن و نمیتونن کمدی زنده اجرا کنن.
دیگه بعدش رفتم بخوابم,ولی از بس بعدازظهر خوابیده بودم,خوابم نمیبرد.دیگه تا ساعت دو و نیم غلط زدم,تازه داشت چشام گرم میشد که ساشا پاشد اومد اتاق ما و صدام کرد.گفتم,چیه عزیزم.گفت دلم برات تنگ شده,میشه بیام پیشت!!!همونجوری چشم بسته گفتم,نه عزیزم,برو تو تختت بخواب.ولی نرفت.از بس زود خوابیده بود,ترسیدم یه کم بیشتر باهاش حرف بزنم,خوابش بپره و دیگه نخوابه و مجبور شم تا صبح پیشش بشینم.این بود که رفتم کنار و یه بالش گذاشتم,گفتم بیا.اومد و زودم خوابش برد.دیدم نمیتونم وسط این دوتا که عین قورباغه له شده میخوابن,بخوابم.این بود که بالشتم رو گرفتم و پتو ساشا رو هم از رو تختش برداشتم و رفتم تو نشیمن خوابیدم.صبح شوهری میرفت سرکار صدام کرد,چرا اینجا خوابیدی؟پاشو برو رو تخت.پاشدم کورمال کورمال رفتم رو تخت خوابیدم و ساعت هشت به زور بیدار شدم.ساشا هم پا شد.یه سیب دادم خوردش و رفتیم کلاس زبان.گذاشتمش کلاس و رفتم پیش دبستانیش که ببینم چرا لباسشون رو نمیدن که گفتش ظهر میارن.دوباره رفتم کلاسش و سر راه واسش کیک و شیر خریدم که بعداز کلاس بخوره.کلاسش که تموم شد,چون پنجشنبه باشگاهشون تشکیل نشده بود,افتاده بود واسه امروز.کیک و شیرش رو خورد و رفتیم باشگاه.هوا هم که عاااالیه امروز.بعداز باشگاه مامان دوستش گفت بیا بریم شنبه بازار.من تا حالا نرفته بودم.یه خیابون بالاتر شنبه ها بازار هفتگی تشکیل میشه.رفتیم و خرید نداشتم,یه کم خرت و پرت خریدم و اونم خریداشو کرد,و اونا رفتن خونه شون و مام اومدیم خونه.البته ساشا کلی هم جلوی خونه شون گریه کرد که بریم خونه شون!!!!
نمیدونم چه عادتیه این بچه داره,هرکیو میبینه,میگه بریم خونه شون!خلاصه آوردمش و قورمه سبزی دارم,کته گذاشتم که ساشا واسه ناهار بخوره.
یه تصمیمی گرفتم که از امروز باید انجامش بدم.ولی الان نمیتونم بگم.چون من هروقت تصمیماتم رو قبل از به سرانجام رسیدن,اعلام میکنم,نمیدونم چرا تو انجامشون سست میشم و ولش میکنم.
حالا شماها برام کلی انرژی مثبت بفرستید تا یک ماه تا دو ماه این کارو انجام بدم و اگه خدا خواست و به نتیجه رسید,حتمأ بعدش میام و براتون مفصل میگم.الان محتاج انرژیهاتونم.....
خب,دیگه چیزی نمونده که براتون تعریف کنم.سعی کردم ایندفعه مختصر و مفید براتون بنویسم تا زیاد طولانی نشه.حالا نمیدونم چقدر موفق شدم!
اولش که پست رو شروع کردم تو آموزشگاه زبان بودم و الان که دارم تمومش میکنم خونه هستم!!!
دیگه مدرسه شروع بشه,منه بیچاره مثل یو یو باید مدام برم و بیام.ازین کلاس به اون کلاس!!!
امیدوارم این هوای پاییزی حال هموتونو خوب کرده باشه.منو که خیلی سرحال آورده.
پاییز عزیز,یه کم مهربونتر از تابستون باش لطفأ.. .
آها اینم بگم...تو باشگاه که بودم,زن داداشم زنگ زد,گفتش جواب آمینوسنتزش خوب بوده و گفتن که مشکلی نیست و دخترش سالمه!!!!البته تلفنی چون خیلی اصرار داشته بهش گفتن.جواب کتبیش رو بعدازظهر خواهرم باید بره بگیره.
آه.....خدایا شکرت.....خدایا شکرت.....خدایا شکرت!
از همه تون یه دنیا ممنونم بابت دعاها و انرژیهای مثبتی که فرستادیت.فدای مهربونی همه تون!
ایشالله هیچکی نه خودش مریض باشه,نه هیچکدوم از عزیزاش مریض باشن!همه تون تنتون سالم و دلتون خوش باشه.....
دوستتون دارم و همه تون رو بازم به محبت و بزرگی خدا میسپارم.
روز و هفته خوبی در پیش داشته باشید.
بای
سلام به دوستای خوشجل موشجل خودم!خوبید؟ایشالله همیشه خوب باشید و هیچ غم و غصه ای تو دلتون جا نداشته باشه....آمین!
خب از یکشنبه بگم که نمیدونم چیکار کردم!!!فکر کنم دارم آلزایمر میگیرم.ولی واقعأ یادم نیس چیکار کردم.فقط میدونم که با ساشا رفتیم باشگاه و بعدشم رفتیم یه چرخی زدیم و خرید کردیم و برگشتیم و شامم که مجددأ رو آوردیم به میوه خواری!از داروخونه قرصهای شوهری رو هم گرفتم,بلکه این درد کمرش کمتر بشه.شبم شوهری دیرتر اومد و سرحال بود و بستنی خریده بود خوردیم و نشستیم حرف زدیم و میوه خوردیم و شام ساشا رو هم ساعت هشت داده بودم.فیلم دیدیم و لالا....
دو شنبه,دوتا پتو دو نفره رو که خیلی کثیف شدن رو تا کردم گذاشتم تو اتاق ساشا که بدم شوهری ببره خشک شویی.خودمم روتختی و پتو بهاره رو انداختم تو لباسشویی.اونا که شسته شدن,چون دیگه خشک کن زده است و فقط نم داره,پهن کردم رو کاناپه ها و در تراسم باز بود تا خشک بشن.پتو ساشا و رو بالشیش رو هم انداختم تو لباسشویی بعدش چون افتاده بودم رو موده کار کردن و رو دور تندم بودم,به ساشا گفتم بره تو اتاقش بازی کنه تا من جارو برقی بکشم.خلاصه جارو برقی کشیدم و سرامیکها رو طی کشیدم و یه گردگیری سر سری هم کردم و دیگه خیس عرق نشستم تا یه کم حالم سر جاش بیاد تا بتونم برم حموم و دوش بگیرم.خلاصه بعد از اینکه یه کم.استراحت کردم,رفتم تو اتاق ساشا,چون حموم اونجاس و یه دفعه خشکم زد!!!
آقای ساشا رفته بود تو حموم و دوتا از عروسکای خرسیشو گذاشته بود اونجا و پتوی دو نفره ای که گذاشته بودم,بدیم خشک شویی رو کشیده بود روشون و کاسه کاسه هم روشون آب میریخت!!!
تا منو دید,گفت,مامان جون,بیا خرسیها رفتن استخر!!!نمیدونم چرا آروم بودم,ولی فقط پرسیدم,پس چرا تو استخر,پتو دادن تنشون؟گفت,خب سردشون میشه!!!
اووووووووف....چی میگذره تو ذهن این بچه ها!
پتو رو خیس کرده بود و من عزا گرفته بودم چه جوری این پتوی خیس رو که تا شب بوی گند میگیره رو نگه دارم تا فردا,پس فردا که شوهری ببره خشک شویی!یا چه جوری با این وضعیت خودم ببرمش!!!
این بود که در یک حرکت انتحاری پتو رو انداختم تو حموم و آب رو روش باز کردم و پودر لباسشویی روش ریختم و به ساشا گفتم,لباساتو در بیار,بیا بازی!!!
ساشا انگار دنیا رو بهش داده باشن,جیغ جیغ کنان,لباساشو درآورد و اومد با من روی پتو و با پا لگدش میکردیم!این حموم مام اینقدر کوچیکه که همه اش میخوردیم به یه چیزی!اینقدرم این پتو کثیف شده بود که مگه تمیز میشد!!!پودر لباسشویی هم لعنتی کف نمیکرد که,هی پودر میریختم ووهی لگد میکردیم!خلاصه که جونی برام نمونده بود!همه اش هم تو ذهنم فکر میکردم,یعنی راهی نداشت پتوی خیس رو ببرم بدم بشورن و باید اینقدر به خودم عذاب میکشیدم؟!خلاصه که بالاخره با بدبختی,بعده دو ساعت شستیم و آب کشیدیم.بعدشم با مکافات پهنش کردیم رو در حموم تا آبش بره.اینقدرم سنگین بود که نگو.امروز که پست توت فرنگی رو خوندم,واقعأ ترسیدم که همچین کاری کردم!!!
ساشا که حسابی کیف کرده بود.رفتیم زیر دوش و یه دوش سرپایی گرفتیم و اومدیم بیرون!واقعأ خسته بودم.
تازه نشستم که ساشا اومد و خودشو لوس کردم و بغلم کرد و گفت,مامان جون,من لازانیا میخوام!!!!!!
نمیدونم چی تو نگاهم دید که زود گفت,الان که اگه لازانیا بخورم دلم درد میگیره,فردا باید بخورم!
یه نفس بلند کشیدم و گفتم,آره مامان فردا درس میکنم.بعدش پا شدم و املت درس کردم و خوردیم و رو تخت نرفته,خوابم برد!بعد از یه ساعت با صدای گریه ساشا بیدار شدم.دیدم پیشم نشسته و همینجوری گریه میکنه.چشاشم سرخ سرخ بود!
من خوابم خیلی سبکه و با کوچکترین صدایی بیدار میشم.ولی اینقدر سنگین خوابیده بودم که ساشا هرچی صدام میکرد,بیدار نمیشدم و بچه فکر میکرد مرده ام!!!خب خسته بودم و تازه نیم ساعت,چهل دقیقه بود خوابیده بودم.
بچه بیچاره خیلی ترسیده بود.بغلش کردم و اینقدر باهاش حرف زدم و بوسش کردم تا آروم شد.دیگه پا شدم لباس پوشیدیم و بردمش بیرون و یه کم دور زدیم و بازی کردیم.میگفت,مثلأ من تامم تو جری!!بدو فرار کن,من بیام بگیرم,بخورمت!!!خلاصه تو کوچه تام و جری بازی کردیم تا یادش بره مامانش مرده بود!!!
البته کوچه خلوت بود,ولی اگه نبودم,برام مهم نبود.فقط میخواستم اینقدر باهام بازی کنه و بخنده که فکرایی که ترسونده بودش از ذهنش بره.خلاصه اینقدر بازی کردیم تا خودش خسته شد و نشستیم و بعدشم هوا خنک شده بود,رفتیم یه دور زدیم و براش خوراکی خریدم و اومدیم خونه.شام پختنم که نداشتم.به ساشا گفتم,دوس داری امشب به جای شام نون و پنیر بخوری؟گفت,شب که نمیشه آدم صبحونه بخوره!!!گفتم,آخه من خیلی خسته ام,حوصله شام درس کردن ندارم.عوضش فردا یه لازانیا خوشمزه برات درس میکنم.دیگه راضی شد و نون و پنیر خورد و شبم شوهری اومد.خیلی خسته بود و حال و حوصله نداشت.میوه خوردیم و گفتم,من کمرم درد میکنه,میرم رو تخت دراز میکشم.به ساشا هم گفتم,امشب یا بابا برات قصه بگه,یا خودت بخواب.دیگه رفتم رو تخت و شوهری هم زود اومد پیشم.یه کم حرف زدیم و رفتم به ساشا سر زدم,دیدم طفلی اونم زود خوابش برده.خیلی خسته شده بود.پتوشو روش کشیدم و اومدم و خوابیدیم.
امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم,شیر عسل درس کردم.به ساشا صبحونه دادم.قرار بود,زنگ بزنن واسه لباس ساشا که برم اندازه کنم,که نزدن.نشستم کشوها و کمدهای لباس رو خالی کردم و لباس اضافی ها رو جدا کردم که بدم یه بنده خدایی که نیاز داره.به جای اینکه تو کمد خاک بخوره.
خلاصه تا ظهر وقتمو گرفت و عوضش سه تا نایلون بزرگ از لباسهای من و شوهری و ساشا جدا کردم و گذاشتم کنار.
بعدم اومدم و وسایل لازانیا رو آماده کردم و گذاشتم تو فر.زن داداشم زنگ زد و حدود چهل دقیقه حرف زدیم و آخرشم دیگه ساشا اینقدر صدام کرد دیگه خداحافظی کردیم و گوشی,رو دادم به ساشا تا حرف بزنه و لازانیا ها رو آوردم بیرون از فر.حرف ساشا که تموم شد,غذاش رو کشیدم تو ظرفش و نشست خورد و کلی هم به به و چه چه میکرد و یه خط در میونم میومد بوسم میکرد که خیلی ممنون که واسه من لازانیا درس کردی و حرفمو گوش کردی!
الانم داره فیلم قایده تصادف رو میده و فیلم بدی نیس.من دیگه برم,فیلممو ببینم و غروب باید ساشا رو ببرم باشگاه.
همگیتون رو به خدای مهربون میسپارم.این روزا بعضی از دوستای خوبم مشکلاتی دارن و ناراحتن.از ته دلم از خدا میخوام مشکلاتشون حل بشه و بتونن در آرامش زندگی کنن و احساس خوشبختی بکنن.
کاش میشد این چهار روزه عمر آدم,جوری زندگی کنیم که دوس داریم و این روزگار اینقدر بدقلقی نمیکرد!کاش ما آدمها اینقدر خواسته و نا خواسته همدیگه رو اذیت نمیکردیم و متوجه بودیم که شوهرمون,زنمون,دوستمون یه هرکی که مقبلمون هست,با این رفتارهای ما چه آسیبی میبینه و چه جوری دنیاش جهنم میشه!
درسته که ما همه چیو پای بخت و اقبال و روزگار و سرنوشت میندازیم,ولی اگه ماها واقعأ آدم باشیم و تنها گناه رو آزار دادن همدیگه بدونیم,اونوقت حال همه مون خیلی بهتر میشه و میتونیم خوشبخت تر زندگی کنیم!
کاش میشد.........
نصیحت نکردم,فقط یهویی دلم خواست اینا رو بگم.اول از همه هم به خودم!
مواظب خودتون باشید.
دوستتون دارم.....بای
اینم لازانیای امروز
سلام,خوبید؟به به عجب هوااااایی!
میگم,اگه خنکی هوای پاییز,بلندی روزای تابستون رو داشت,چی میشد.. ....
من تنها چیزی که تو پاییز و زمستون دوس ندارم اینه که روزاش کوتاهه و زود شب میشه و آدم دلش میگیره!
خب برسیم به سفرنامه!!!!!حالا انگار سفر دور دنیا رفته بودم!
چهارشنبه ساعت هفت و نیم پا شدم و لباسها رو که دیشب گذاشته بودم تو کوله.چایی تو فلاسک دم کردم و یه کم خرت و پرت برداشتم و گذاشتم تو ساک دم دستی.بعدشم حاضر شدم.ساشا و شوهری هم بیدار شدن.به شوهری سفارش کردم,پنجره ها رو ببنده و وسایل رو بذاره تو ماشین و کلاس ساشا که تموم شد,بیاد دنبالمون که بریم.دیگه با ساشا رفتیم کلاس,و یادم افتاد کیسه زباله رو نیاوردم بندازم سطل آشغال.ترسیدم بهش زنگ بزنم,بازم یادش بره و خونه بو گند بگیره.دیگه ساشا رو گذاشتم تو کلاس و برگشتم و شوهری گفت,اااا چه کار خوبی کردی اومدی!من مونده بودم,این یه ساعت رو تنهایی چیکار کنم!گفتم حالا نیس,ما هر روز صبح تا شب,با همیم!!
دیگه یه چی خوردیم و جمع و جور کردیم و یه ربع به ده رفتیم دنبال ساشا.معلمشوم گفتش که شنبه فاینال داره.مام حرکت کردیم سمت شمال!جاجرود یه نونوایی تافتونی داره که ما همیشه ازش نون میخریم!نوناش معرکه است!اونجا یه کم خوراکی خریدیم و نونم گرفتیم و حرکت کردیم.نزدیک فیروزکوه,شوهری گفت اینجا یه رودخونه داره که خیلی باحاله,بریم اونجا بشینیم یه چی بخوریم و استراحت کنیم.حالا اگه بشه عکسشو میذارم.رفتیم و هوا هم یخ بود!!!ولی کیف داشت.آب که اینقدر سرد بود نمیشد چند لحظه بیشتر دستو توش نگه داشت.ولی خیلی تمیز بود.خلاصه اونجا نشستیم و یه کم چیز میز خوردیم و چون خیلی سرد بود,زود راه افتادیم.ساعت سه رسیدیم خونه بابام اینا.مامان و بابا و داداش وسطیم بودن.کلی خوشحال شدن و مامانم دعوام کرد چرا نگفتید دارید میاید,من ناهار درس,کنم.گفتیم تو راه خیلی چیز,میز خوردیم و اصلأ گشنمون نیس .شوهری که چند روزه دوباره این کمرش عود کرده,رفت دراز کشید و مام نشستیم به حرف زدن.البته همه اش مشغول ساشا بودن.اونم که اونا رو میبینه حسابی خودشیرینی میکنه!
غروب زن داداشمم اومد و مامانم کیک درس کرد و دیروزم آش,درس کرده بود,گرم کرد و یه املتم زد تنگش و آورد که عصرونه بخوریم!!!مامان من همینجوریه!خونه شون میری,باید یه سره بخوری!!!
دیگه شوهری بیدار شد و یه عصرونه توپ جاتون خالی خوردیم و مامانم گفت امشب,خونه دختر خاله ام دعوتن و گفت اگه دیشب میگفتی که میخواید بیاید,من کنسلش میکردم!این دخترخاله ام همونه که همسایه مادرشوهرمه!
گفتم نه,شما برید,ما خودمون هستیم.با این دخترخاله ام خیلی راحتیم و تعارف نداریم,واسه همین مامانم گفت,شمام بیاید بریم,خیلی خوشحال میشه ببیندتون.میدونستم که شوهری نمیاد.کلأ سر خونه این و اون رفتن باهاش مشکلی دارم!هر جایی هم میخوایم بریم,باید از قبل بهش بگم و کلی غر غر بکنه و نق بزنه و بعدش راضی بشه بیاد!واسه همین,قبل از اینکه شوهری جواب بده,خودم گفتم,نه نمیایم,شما برید .شوهری گفت,آره,من کمرم درد میکنه.نمیتونم بشینم.من با داداشم میرم بیرون و شما که اومدید برمیگردم!به,منم گفت,تو باهاشون برو .به خاطر من نمون.
میدونستم دوس,داره با داداشش,بره بیرون.دیگه,من و مامان و ساشا و زن داداشم رفتیم و خیلی خیلی خوشحال شدن و کلی گفتیم و خندیدیم.شبم بابام و داداشام اومدن و خیلی خوش گذشت .ساعت ده به شوهری زنگ زدم کجایی,گفت بیرونم.شما کی برمیگردید؟گفتم,آخر شب.گفت,پس من میرم خونه خواهرم!!!!گفتم,مگه نرفتن تهران؟گفت,چرا,ولی شوهرش هست!!!گفتم باشه برو,خواستیم بریم خونه,بهت زنگ میزنم که بیای
دیگه شامو خوردیم و ساعت دوازده وونیم حرکت کردیم.شوهری زنگ زد,نیومدین؟گفتم,چرا داریم میایم,بیا.دیگه تقریبأ باهم رسیدیم.و بازم نشستیم و حرف زدیم و ساعت اقریبأ سه خوابیدیم.
صبح ساعت ده بیدار شدیم و پا شدیم صبحونه خوردیم و از صبح زود,یه بارون خوبی میومد .ولی دیگه بیدار که شدیم,قطع شده بود .هوای شمال اینجوریه!یعنی تا بارون میاد,دمای هوا به شدت میاد پایین و خیلی سرد میشه,ولی به محض اینکه آفتاب در میاد,انگار که یهویی هوا ده,پونزده درجه گرم میشه!!!اینه که وقتی بیدار شدیم گرم شده بود!شوهری گفتش,من میرم که با داداشم حرف بزنم وومنم کار بانکی داشتم و رفتم بیرون.اومدم و زن داداشمم اومد و دیگه با مامان اینا خونه بودیم .ظهر شوهری اومد,و گفتش,داداشم کار داشت و گفت شب بیا خونه حرف بزنیم.
غروب شوهری رفت بیرون کار داشت و گفت شب میرم اونجا که حرف بزنیم و آخر شب میام.من و زن داداشم و ساشا هم ماشینو گرفتیم و رفتیم پارک.مامانم سرش درد میکرد و نیومد.
اونجا به دختر خاله ام زنگ زدم و گفتم من اومدم شمال!گفت پاشو بیا خونه من.گفتم,نه فردا برمیگردم و نمیتونم جایی برم.تو بیا پارک ببینمت.دیگه نیم ساعت بعد با پسرش که همسن ساشاست اومد.تو این فاصله هم,من و زن داداشم چندتا فروشگاه سیسمونی رفتیم چرخیدیم و کلی ذوق کردیم.
دخترخاله ام اومد و کلی گفتیم و خندیدیم و خوش,گذشت.ولی امان از پسرش!!!!عاقا این بچه با هیچ بنی بشری نمیسازه!!!با هیچ بچه ای بازی نمیکنه.برعکس ساشا که عاشق بچه هاست و خیلی زود دوست میشه با همه!خلاصه که هی ساشا میخواست باهاش بازی کنه و اونم نمیذاشت و میومد به مامانش شکایت میکرد و مامانشم دعواش میکرد!!!!
دیگه زنگ زدیم یه دختر خاله دیگمم اومد و خلاصه که خیلی خوب بود.دیگه زن داداشم کمرش درد میکرد و گفتیم بهتره برگردیم خونه یه کم استراحت کنه.خداحافظی کردیم و اومدیم و تو راه به داداش بزرگم زنگ زدیم که اگه میاد خونه,بیایم دنبالش که گفت,آره میام.رفتیم جلو دفترش و بستنی گرفتیم خوردیم و اونم اومد و حرکت کردیم اومدیم خونه.مامانم شام درس کرده بود و شوهری هم زود اومد.گفتش با داداشم حرف زدم و به هیچ نتیجه ای نرسیدن!البته به جز این نتیجه که شوهری باهاش آشتی کرد و حالا میگه,بیچاره گناه داره,دستش نیست که بده بهمون!!!!!!!!!
اگه میدونستم قراره به همچین نتیجه مهمی برسه,حتمأ زودتر میومدیم شمال و باهاش خرف میزدیم!!!!
دیگه اعصابم خورد شد و تا آخر شب باهاش سر سنگین بودم.شبم به بهونه اینکه مامانم اون اتاق خوابه,بهش گفتم تو توی حال پیش داداشم بخواب!!!
خودم و ساشا هم تو اتاق رو تخت خوابیدیم.
صبحم پا شدیم و چون جمعه بود,هیچکی سر کار نرفته بود و همه بودن و خیلی خوش گذشت.ناهارم مامانم خورش بامیه درس کرده بود و شوهری هم رفت بیرون,جیگر و گوشت گرفت و تو حیاط,کباب کردیم.ولی من همچنان باهاش سر سنگین بودم!
دیگه بعدازظهر ساعت چهار حرکت کردیم و خیلی ترافیک بود.البته یه جاهایی روون بود.تو راه با شوهری بحثمون شد.میگه,حالا داداشم مقصر,تقصیر خانواده ام چیه؟چرا باید از اونا ناراحت باشیم!!!خلاصه شروع کرد به شماردن خوبیهای خانواده اش و توجیه کاراشون!میدونم همه اینا حرفهای داداش کوچیکه شه!!!یک مار موزیه این بشر و زنش که حد نداره!خودش تا قرون آخر پولاشو ازشون میگیره و بعدش میاد واسه ما روضه میخونه!
دیگه جر و بحث کردیم و منم ناراحت بودم.هی میگفت,حالا چرا قهر کردی!من که حرفی نزدم.دارم باهات منطقی حرف میزنم!!!ولی من جوابشو نمیدادم.فیروزکوه نگه داشتیم,تو یه پارک که ساشا رفت بازی کرد و مام تو یه آلاچیق نشستیم و قلیون کشیدیم و یه کم یخمون بازشد!یه کمم خوراکی خوردیم و دیگه داشت,شب میشد,راه افتادیم.از دماوندم ده کیلو سیب خریدیم.ترافیکم که پدرمون رو درآورد.از فیروزکوه من نشستم پشت فرمون.معمولأ راه رو نصف نصف میشینیم که خسته نشیم.این شوهری من یه اخلاق گتدی داره که مدام میگه,بگیر اینور...آروم برو...دنده,رو دیر عوض میکنی...مواظب باش.........
یعنی مدام در حال حرف زدنه!انگار اولین بارمه که پشت رل میشینم!!!حالا برعکس,وقتی خودش پشت فرمونه,اگه من یه کلمه ازین حرفها رو بزنم ناراحت میشه و میگه,نباید به راننده در حال حرکت استرس وارد کرد!!!وقتی بهش میگم خودت چرا اینقدر حرف میزنی,میگه,من دارم در آرامش راهنماییت میکنم!دیگه هیچی نمیگفتم,تا نزدیک خونه که صبرم تموم شد و زدم بغل و گفتم بیا خودت بشین!!!!گفت چرا اینجوری میکنی!پیاده شدم و اومدم اینور نشستم و چهار تا فحشم به خودم دادم و گفتم دیگه خودتو بکشی هم,وقتی تو سوار ماشینی,من پشت فرمون نمیشینم!!!!!جررو بحث کردیم و اومدیم خونه و فقط مانتومو درآوردم و ساشا رو بردم رو تختش و در اتاقم بستم و خوابیدم!!!!
آخه آدم اینقدر بی جنبه!!!یعنی چی که همیشه کلاه همه چیز,دانی میذاره سرش و تو همه چی میخواد منو راهنمایی کنه و بگه اینکارو بکن,اون کارو نکن!!!
شب اینقدر خسته بودم که وقت فکر کردن نداشتم و زود خوابم برد.امروز ساعت هشت پا شدم.دیدم گوشیم خاموش شده.زدم به شارژ و دست و رومو شستم و مسواک زدم و ساشا رو بیدار کردم.نیم ساعت طول کشید تا بالاخره بیدار شد.حاضر شیدیم و رفتیم آموزشگاه.امتحانشو داد و مثل همیشه عاااالی بود.
اومدیم خونه و صبحونه اش رو دادم و لباسها رو ریختم تو لباسشویی.الانم باید خونه رو جارو و گردگیری کنم ولی اصلأ حسش نیست!!!تازه حال حموم رفتنم ندارم.البته دیروز غروب قبل حرکت خونه مامان اینا رفتیم حموم.ولی بعد سفر تا آدم دوش نگیره,خستگیش در نمیره!راستی صبح تو آموزشگاه,دیدم شوهری پیام داده,بزنگ,کارت دارم.زنگ زدم,دیدم یه چیز الکی رو بهونه کرده که مثلأ حرف بزنه باهام!!!منم یکی دو کلمه سرد جوابشو دادم و خداحافظی,کردم.
ناراحتم ازش....هم به خاطر اینکه موقع رانندگی گند میزنه به اعصابم و اینکه بازم برگشتیم سر خونه اول و در نظرش خانواده اش بازم پاک و مقدس شدن و بیگناه!!!!تازه این سری هم که نرفتیم اونجا,واسه این بود که نبودن و دو سه روزه رفته بودن آب گرم!!!نمیدونم اگه بودن,میرفتیم یا نه,ولی چیزی که مشخصه اینه که ازین به بعد باید بازم باهاشون رفت و آمد کنیم .چون شوهرم فهمیده خانواده اش مقصر نیستن و فقط,داداشش اشتباه کرده,که اونم قابل گذشته!!!!
بعله عزیزای دل....اگرچه شمال خیلی خوش گذشت,ولی نتیجه پر بارش این بود که هم گناهها و تقصیرها از گردن خانواده مظلوم شوهری برداشته شد و بازم شدن عزیزای دل!!!و اینکه مام فهمیدیم بهتره مثل بچه آدم قید پولمون بزنیم,چون داداش میلیونر شوهری,دستش نیست که پولمون بده و شوهری هم به این نتیجه رسیده که پول ارزششو نداره که آدم تو روی خانواده و برادر بزرگترش وایسه!!!!!!
لعنت به همه شون....
حالا خداروشکر بهم این سری خوش گذشت.
راستی چندتا عکسم میخوام براتون بذارم.اگه شد تو ادامه همین پست میذارم,اگرم نشد تو یه پست جدا.
از همه تون بابت انرژیهای مثبتتون و آرزوهای قشنگتون ممنونم و خیلی حرفهاتون بهم کمک کرد.حداقل باعث شد که نذارم این دو روزم خراب بشه و نهایت استفاده رو کردم و خیلیم بهم خوش گذشت.همه اینا تأثیرات خوب حرفهای شما بود.ممنونم از همه تون و دستاتونو به گرمی میفشارم.
همیشه همراهم باشید,چون خیلی دوستتون دارم و این همراهیتون برام با ارزشه .
امیدوارم هفته خوبی رو شروع کرده باشید و تا آخرشم خوب و پربار باشه.
میسپارمتون به بزرگی و مهربونی خدا..........بای