روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

امان ازین جمعه های لعنتی!!

سلااااام سلام سلام

خوبید؟

قول داده بودم که عکس بذارم،ولی باور کنید عکس گذاشتن خیلی حوصله میخواد که من ندارم!!بعدشم،با گوشی آپلود عکس خیلی سخته.اونم با این سرعت نت .شایدم تونستم بر تنبلیم غلبه کنم و یه عکس براتون آپلود کنم!!

خب تا چهارشنبه براتون گفتم.غروبش شوهرخواهرم اومد و نسکافه و کیک خوردیم و رفتن.جوجوی ما رو هم بردن!!!وقتی رفتن انگار خونه خالی شده بود.سرمم درد میکرد و اصلٲ؛حال نداشتم.دراز کشیدم.داداش کوچیکه تماس گرفت و گفت آنلاین باش،دارم میرم فروشگاه لباس بچه.نشونت میدم،ببین کدومو میخوای واسه ساشا.

شب شوهری اومد.داداشمم چندمدل کاپشن عکساشو فرستاد.قیمتاش خیلی خوب بود.حدود 40 یورو.حداقل آدم از نظر جنس خیالش راحته.اینجا آدم کلی پول میده میره جنسی رو به اسم خارجی و مارک بهش میدن،ولی به،لعنت خدام نمی ارزه.اگرم اصل باشه که خداتومن حساب میکنن.این بود که بیشتر تو نظرمون این بود که جنسش خوب باشه.قیمتشم که عالی بود.دیگه،انتخاب کردیم و گفتش دوستم یکی دوماه دیگه میاد ایران،میدم خریداتونو بیاره.دستش درد کنه،داداش عزیزم.حالا ایشالله که سایزا رو درست گرفته باشه.

سر دردم زیاد شده بود.شامم درس نکرده بودم.شوهری گفت،ولش کن،نیمرو میخوریم.براشون درس کردم.شوهری گفت،تو برو رو تخت دراز بکش،ما خوردیم،خودم جمع میکنم.قرص خوردم و رفتم دراز کشیدم و دیگه نفهمیدم کی خوابم برد.

پنجشنبه ولی خداروشکر سرم بهتر شده بود.پاشدم دستی به آشپزخونه کشیدم و صبحونه خوردیم و ظرفها رو جابه جا کردم.واسه ناهار بیج بیج درست کردم!خداییش اگه این گوشت چرخکرده رو از من بگیرن،نصف غذاهای من دود میشه،میره هوا!!!

دیگه ناهارو خوردیم و ساشا خوابید و منم یه کم کتاب خوندم.غروب ساشا رو بردم آموزشگاه زبان.دوستم،مرجان زنگ زد و کلی حرف زدیم.مغز منو این دختره خورده،از بس میگه چرا واسه ارشد نمیخونی!!!حالا نه اینکه فکر کنید دلش واسه من میسوزه ها!نه بابا.این از اولشم دمش به دم من وصل بود.یعنی هرکاری میخواست بکنه،باید منم همراهیش میکردم!میگه اینجوری اعتماد به نفس و انگیزم زیادمیشه!!!خداروشکر وجود ما واسه یکی به درد خورد!هنوزم از من شاکیه که چرا،بدون اینکه به من بگی،دوباره کنکور دادی و رفتی یه رشته دیگه خوندی!!!میگم خب،عزیزم اون موقع که باهم رفتیم دانشگاه و به سلامتی فارغ اتحصیل شدیم.بعدم که به؛سلامتی باهم قهر بودیم و نشد که بگم دوباره میرم دانشگاه!حالا اونروز حدود پنجاه دقیقه داشت مغزمو میخورد که بیا باهم ارشد بخونیم!میگم،خب تو بخون.میگه،نه!تو نباشی،نمیشه!!!میگه،عقل نداری دیگه!به جای اینکه هشت سال بخونی و دوتا لیسانس پیزوری بگیری،میتونستی دکترا بگیری!!!!

اوووووف از دست این دختر!

دختر خوبیه ها!ولی انتظار داره همه جیک و پوکمو بهش بگم.حالا اگه من بعد از یه دوره دانشگاه رفتن،دوس داشتم دوباره برم تا یه رشته دیگه که دوس داشتم رو بخونم،باید هزار ساعت بابتش توضیح بدم!

بهش گفتم عزیزم من تا سال بعد هیچ برنامه ای ندارم و شایدم بعدش نشد که بخونم!بعدشم،اینقدر گرفتاری و مشکل و برنامه های نیمه کاره و هدفهای ریز و درشت دارم که همه شونم به ادامه تحصیلم اولویت دارن!البته دارم زبان میخونم کم کم تا یه کم ازین حالت مبتدی دربیام.شاید اگه یه کم اوضاعمون تغییر کنه،بشه رفت ازین مملکت پر از مشکل!البته این جزء اهدافمون هست،ولی کلی زیرمجموعه داره که محقق شدنش،منوط به انجام اونهاست که احتمالٲ یه پروسه زمانبر خواهد بود!حالا تقویت زبان،ضرر که نداره.میخونم تا ببینم خدا چی میخواد!

خلاصه کلی با مرجان حرف زدیم و تهش هم هیچکدوم قانع نشدیم!!دیگه منشی آموزشگاهم بیچاره نتونست یک کلمه درس بخونه!آخه دانشجوئه و الانم که موقع امتحاناته.

البته من رفته بودم تو یکی از کلاسهای خالی آموزشگاهو داشتم حرف میزدم،ولی به هرحال ممکنه صدام براش مزاحمت ایجاد کرده باشه.

خداروشکر کلاس تموم شد و مرجان جان!مجبور شد مکالمه شیرینمونوتموم کنه!البته با این شرط که حتمٱ رو حرفهاش فکر کنم!!منم گفتم،چششششششششششششم!

اومدیم خونه و چون پنجشنبه بود،شوهری زود اومد و حرف زدیم و شامم دلمه سیب زمینی درس کردم.البته این شبیه اون دلمه های معروف نیست.

سیب زمینی رو آب پز میکنید.ژامبون رو نگینی میکنید همینطور قارچ و فلفل دلمه ای رو.این سه تا رو یه تفت کوچیک میدین و میذارید سرد بشه.سیب زمینیها رو له کنید و تو دستتون گردش کنید و وسطش رو باز میکنید و موادتون رو همراه با پنیر پارمزان میذارید وسط سیب زمینیها.بعدم باز تو کف دست گردش میکنید و تو پنیر رنده شده و تخم مرغ و بعدم،پودر سوخاری میغلتونید و توی روغن داغ سرخ میکنید.مزه اش خیلی خوب میشه.امتحان کنید.

بعداز شام فیلم دیدیم و حرف زدیم و لالا....

جمعه صبح بعده صبحونه رفتیم بیرون قدم زدیم.هوا خوب بود.البته سرد بود،ولی نه زیاد.بعدم خرید کردیم و ساشا رو بردیم پارک و برگشتیم.شوهری گفت،شماها برید بالا،من قراره با دوستم بریم نمایشگاه ماشین،میخواد ماشینو بفروشه.یه ساعته میام.نشون به اون نشون که ساعت دوازده رفت و ساعت چهارونیم اومد!منم که انبار باروت بودم!!!!

گفتم چطور وقتی باهم میریم بیرون،ساعت میذاری و همیشه خسته ای و سردته و خوابت میاد!ولی وقتی با دوستتی،زمان از دستت در میره!!!هرکاری کرد،آروم نشدم و طبق معمول رفتم تو اتاق و درم قفل کردم.دوساعت بعد،باز اومد ولی درو روش باز نکردم!اصلٲچه معنی میده آدم وقتی زنش خونه است و تنهاست،چهار ساعت بره با دوستش ماشین ببینه!والله....

خلاصه که جمعه کلش به قهر گذشت!اصلٲ هیچوقت جمعه رو دوس نداشتم.انگار اونم دوستم نداره و همیشه یه جوری حالمو میگیره!!

البته شب پشیمون شدم و گفتم کاش بار دومی که اومد واسه منت کشی،آشتی میکردم!آخه سی دی ده شهرزاد رو گرفته بودیم و میخواستیم شب ببینیم!ولی خب این غرور لعنتی نذاشت دیگه!خداییشم حق با من بود.فقط شاید زیاد کشش دادم.شبم که تو نشیمن خوابید.البته خب من تو اتاق بودم و درم قفل بود.ولی خب اونم واسه بار سوم نیومد!شامم که خبری نبود!ساعت یازده،یازده و نیمم خوابیدم.

صبح ساعت هشت و نیم پاشدم.ساشا هم بیدار بود و داشت کارتون میدید.دلم میخواست یه گردگیری درست و حسابی بکنم ولی وقت نشد.ساشا کلی مشق داشت که نشستم پیشش تا بنویسه.بعدم چون امروز غروب فاینال زبانشه،دو ساعت باهاش زبان کار کردم.یعنی از ساعت ده تا دوازده!بعدم پاشدم تند تند ناهار درس کردم و دادم ساشا خورد.دخترخاله مم تو تلگرام پیام داد که احتمالٲ دوشنبه شب میان خونه مون!!!حالا اینو کجای دلم بذارم!البته با این دخترخاله ام خیلی صمیمی هستیم،ولی تو این موقعیت آخه؟؟؟من الان اصلٱ حالا مهمون و مهمونداری رو ندارم.بعدم تازه رفتیم تو قهر با شوهری!!!حالا اوضاع برعکس میشه و باید منت کشیشو بکنم!!!آخه اگه دخترخاله ام بیاد و ببینه یه کوچولو اوضاع ابریه،به ساعت نکشیده،کل خاندان مادری خبردار میشن که مهناز و شوهرش دارن طلاق میگیرن!!!!بعله همچین فامیل منحصر به فردی داریم ما!

خلاصه کلی فکرم درگیر شد.ساشا رو بردم مدرسه و بعدم خرید کردم و اومدم خونه.تازه یادم افتاد به شوهری هم گفته بودم اینا رو بخره.البته قبل از قهر!دیگه زنگ زدم بهش که بگم نخره و اونم خیلی سرسنگین برخورد کرد و منم که کم نیاوردم و فقط گفتم خودم خرید کردم و گوشی رو قطع کردم!!!که حالا فکر نکنه زنگ زدم منت کشی!خداکنه تا پس فردا،خودش دوباره بیاد واسه آشتی،یا دخترخاله پشیمون بشه از اومدنش!

ببین مردم چه دغدغه هایی دارن،ما چیا داریم!

الانم واسه خودم سوپ جو درس کردم که جاتون خالی خیلی حال داد.برم یه کم جمع و جور کنم و بعدم برم دنبال ساشا.

برامون دعا کنید لطفٲ.اوضاع مالی هم کما فی السابق خرابه!یه دعای ویژه بکنید،خدا یه گوشه چشمی بندازه بهمون تا شاید یه تکونی بخوره این زندگی!کپک زدیم از بی پولی به خدا.....

خیلی زیاد دوستتون دارم و به یادتونم.همیشه براتون دعا میکم و دلم میخواد اوضاع مالی و معنوی همه تون همیشه رو به راه باشه.

اینقدرم چراغ خاموش نخونید،بذارید روی ماهتونو از پشت این نوشته ها و کامنتها ببینم.باور کنید من همیشه با خوندن کامنتهاتون چهره ها و شخصیتاتونو تصور میکنم.اگرچه با دیدن چهره واقعی چندتا از شما عزیزان،فهمیدم که قدرت تخیلم،اصلٱ قابل اعتماد و اعتبار نیست!ولی در هر صورت،من مشتاق آشنایی باهاتون هستم.

مواظب خودتون باشید....

بووووووس.....بای

اینم چندتا عکس از خوراکیهای شب یلدا و آدم برفی که اوندفعه درس کرده بودیم و کادوی سالگرد ازدواجم.




یلدا و مهمونداری

سلااااام به روی ماه همگی.....

خوبید؟ایشالله که همیشه خوب باشید و ایام به کامتون باشه.یلداتونم با تٱخیر مبارک.امیدوارم تا یلدای بعد،همه تون به آرزوهاتون و خواسته های قلبیتون  رسیده باشید.

دوتا عذرخواهی بکنم همین اول کاری.یکی بابت تٱخیرم و دومی که واسه اینکه تو این هفته به هیچکدومتون سر نزدم.حالا این پست رو که بخونید و ببینید چقدر کار داشتم،ایشالله که منو میبخشید.

خب بریم سراغ تعریفی جات....

شنبه و یکشنبه رو با اجازه تون فاکتور میگیرم،چون فکر کنم خیلی طولانی بشه.میریم سراغ دوشنبه.خواهرم گفته بود،شب که شب یلدا میشه میان خونه مون.شوهری هم شب قبل کلی میوه خریده بود و گفته بود آجیل و شیرینی رو فردا میخرم .دوشنبه صبح خواهرم زنگ زد که من کیک و شیرینی میخرم،میارم،تو دیگه نخر.بعدم گفتش که شامو سنگین درس نکن،چون شب یلداست و کلی هله هوله میخوریم.گفتم باشه.زنگ زدم به شوهری که شیرینی نخره و بعدم ازش پرسیدم به نظرت شام چی درس کنم؟گفت هرچی دوس داری.ولی من دلم لازانیا میخواد!!دیدم بدم نمیگه،گفتم باشه،خوبه.بعدش فکر کردم که یه آش رشته هم بذارم.حبوبات پخته داشتم و آشم یه ساعته حاضر شد.بعدش صبحونه ساشا رو دادم و رفت  خرید.اول رفتم تره باری ببینم هندونه داره یا نه چون شوهری یادش رفته بود بخره.یه کوچیکشو خریدم و بعدشم رفتم سوپر و کلی خرت و پرت خریدم.مثل پودر ژله،آب انار،شیر،ژلاتین،کلی آلبالو خشکه!!!!چندمدل پاستیلای قلبی و پروانه ای و عروسکی،چندتا دسر موز و توت فرنگی و خلاصه کلی خرید کردم.کاری که عاشقشم!بعدم اومدم خونه و اول از همه افتادم به جون خونه و تمیزش کردم.اینجوری که دیگه وقت نکردم ناهار درس کنم.البته پلو داشتیم و یه املت ربی درس کردم با پلو دادم ساشا خورد و بردمش مدرسه.اونجام جشن داشتن و ازونجایی که در غیاب من،منو به عنوان نماینده،شما بخونید حمال،انتخاب کرده بودن!کلی کارای تزیین کلاس و چیدن میز و مدیریت جشنشون افتاد گردن من.البته چندتا دیگه از مامانا هم کمک میکردن.دیگه ساعت سه به زور اومدم بیرون و نشستم سر کارام.اول چیزکیک درس کردم،بعدم با آب انار و پودر ژله و دونه انار،ژله خوشمزه درس کردم و بعدم پاناکوتای انار درس کردم.بعدش که کارم با انار تموم شد،هندونه رو توشو خالی کردم و مثل سبد درست کردم و هندونه ها رو اسکوپی توش گذاشتم.البته چون هندونه اش وسطش به درد نمیخورد و ریختم دور،زیاد نشد.ولی خب بدم نشد.دیگه این وسطام رفتم دنبال ساشا و آوردمش.ساعت شیش شوهری زنگ زد که یه ترافیک وحشتناکیه که نگو!اگه میتونی،تو برو آجیلو بگیر،چون من احتمالٲ از خواهرت اینام دیرتر میرسم و بده که آجیل نباشه!هیچی دیگه،باز شال و کلاه کردم و رفتم آجیل خریدم و اومدم و میزمو چیدم.چایی هم دم کردم و گوشت چرخ کرده و قارچم آماده کردم و دیدم دیر کردن،گفتم پس لازانیامو درس کنم.سس لازانیا رو درس کردم و ورقه هاشم که آماده بود و نیاز به جوشیدن نداشت.یهو یادم افتاد پنیرم کمه!!!هوام اینقدر سرد بود که دیگه حاضر نبودم برم بیرون.به شوهری زنگ زدم و گفتم پنیر بگیره.خلاصه ساعت هشت وربع خواهرم اینا رسیدن.بیچاره ها کلافه شده بودن.نی نی هم که اعصابش خورد شده بود و گریه میکرد.شوهری هم ساعت نه رسید!!آش آوردم خوردن و لازانیا رو درس کردم و جاتون خالی عالی شده بود.دیگه شامو خوردیم و کلی عکس بازی کردیم و فالم گرفتیم که مال من این غزل بود،یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش،میسپارم به تو از چشم حسود دمنش.....

دوستایی که تعبیر غزلهای حافظو بلدید،لطفٱ فالمو تعبیرشو بگید.امیدوارم که خوب باشه.

دیگه ساعت دو بود که خوابیدیم.

صبح شوهری نرفت سرکار.شوهرخواهرمم جلسه داشت و ساعت نه راننده اومد دنبالشو رفت.صبحونه خوردیم و شوهری رفت بیرون چندجا کار داشت انجام بده.واسه ناهار لوبیا پلو درس کردم.ظهر شوهری ساشا رو برد مدرسه،ولی برگشتن.گفتش تعطیل بود واسه آلودگی.ازبس اخبار نمیبینیم از هیچی خبر نداریم.دیگه چندتا سی دی شهرزاد رو که ندیده بودیم رو خواهرم آورده بود و دیدیم.یعنی نشستیم و سه تا سی دی پشت سر هم دیدیم!!!دیگه شوهرخواهرمم اومد و قهوه خوردیم و با شوهری رفتن بیرون کار داشتن.منم ساشا رو بردم کلاس زبان.دیگه نشستم تا تموم بشه.شوهری زنگ زد که میام دنبالتون چون هوا سرده.دیگه شوهرخواهرم رفته بود خونه و شوهری اومد دنبالمون.یه کم خرید کردیم و واسه ساشا هم خمیربازی و آبرنگ خریدیم و رفتیم خونه.شوهرخواهرم واسه ساشا ماشین کنترلی خریده بود،داد بهش و اونم کلی خوشحال شد.عشق ماشینه این بچه!عصرونه خوردیم و نشستیم به حرف زدن.واسه شام کوکو سبزی درس کردم.از نی نی براتون بگم که یه جیگری شده که نگو.تا باهاش حرف میزنی میخنده و دل آدمو میبره!خیلی دلبره این جوجو!

بعداز شامم شهرزاد نه رو دیدیم و بازم نشستیم به حرف زدن و خوراکی خوردن.قرار شد خواهرم اینا شبو بمونن و فردا برن.دیگه ساعت یک خوابیدیم.

صبح ساعت هشت خواهرم نی نی رو آورده بود رو تخت ما و بیدارمون کرد!شوهری و شوهر خواهرم رفته بودن سرکار.کلی رو تخت با نی نی بازی کردیم و بعد پاشدیم چای گذاشتم و صبحونه خوردیم.راجع به یه موضوعی نشستیم با خواهرم حرف زدیم.مامان و بابا هم زنگ زدن و حرف زدیم.دیشبم داداشم زنگ زد و گفت واسه کریسمس خیلی قیمتها آف خورده،اگه چیزی میخواید بگید براتون بگیرم و دوستم که ماه بعد میاد،بدم براتون بیاره.خب اونجا جنسهاش خیلی خوبه و آدم خیالش راحته.حالا ببینم شاید واسه ساشا بگم کاپشن و کتونی بخره.یه فیلمم گذاشتیم با خواهرم دیدیم.ناهار مرغ سرخ کردم.البته من مرغ رو اولش نمیپزم،چون اونجوری مزه اش رو دوس ندارم.همینجوری میذارم سرخ میشه و بعدم شعله اش رو خیلی خیلی کم میکنم تا یکی دو ساعت که رو شعله باشه،خودش قشنگ میپزه و برشته میشه.اصلنم مزه آبپز نمیگیره.

مرغ رو اونجوری درس کردم و گوجه و بادمجون و سیب زمینی رو هم جدا جدا سرخ کردم و برنجم درس کردم.

دیگه ناهارو خوردیم و جمع کردیم.من نی نی رو نگه داشتم،خواهرم ظرفها رو شست و حاضر شدیم ساشا رو بردم مدرسه.سرم از صبح درد میکنه.خواهرمم انگار داره سرما میخوره و بی حاله.الانم با نی نی خوابیدن.خواستم فردا سر حوصله براتون پست بذارم،ولی گفتم حالا که وقت دارم،تند تند بنویسم تا بیشتر ازین طولانی نشه.

من دیگه برم یه قرص بخورم تا سردردم بیشتر نشده و یه کم بخوابم.

میخواستم عکس بذارم،ولی الان نمیتونم.عوضش قول میدم که تو پست بعدی،چندتا عکس براتون بذارم.یه سری حرفهای دیگه هم داشتم که اونام بمونه واسه بعد.

خیلی دوستتون دارم و براتون یه دنیا آرامش و سلامتی از خدا میخوام.

امیدوارم روزی به این بینش برسیم همه مون که مشکلات کوچیکمونو به بزرگی خدا بسپاریم و خودمون راحت و بی دغدغه تو بغل پر مهرش بخوابیم!

تا بعد...بای.

یه مشت حرفهای درهم و برهم که از یه دل تنگ و یه؛فکر خراب اومده!!!!

سلام

نمیخوام روزمره تعریف کنم.میخوام کلیات آخر هفته رو بگم.

پنجشنبه شب و در ادامه اش جمعه صبح با شوهری دعوا کردیم.دعوای خیلی بدی نبود،ولی بدجوری دلم شکست.

مهم نیست سر چی بود یا کی مقصر بود،مهم اینه که دعوامون شد و بازم شکستم!

دلم شکست چون،سالگرد ازدواجمون بود!

همه تو همچین روزی،توقع سورپرایز دارن،توقع یه میز رزرو شده تو یه رستوران یا کافه دنج،توقع هدیه های یهویی،کیکهای هیجان انگیز!منم اما سورپرایز شدم!

تا ظهر چندبار اومد مثلٲ واسه آشتی،ولی هربار باز یه بحث جدید پیش میومد!

گریه کردم!از صبح تا غروب یکسره گریه کردم.بی صدا گریه کردم!شاید نه فقط برای چهارتا دری وری که شنیده بودم،به حال خودم گریه کردم!

با عزیزی حرف میزدم و حرف کشید به جایی که چندتا از رفتارای سالهای پیش شوهری رو براش گفتم.همین باعث شد،یادم بیفته راه سنگلاخی رو که تو این سالها طی کردم!

نمیگم من خوبم و اون بد.اتفاقٲ اون موقع منم یاغی و سرکش و پرخاشگر و وحشی بودم!!ولی با همه اینا،با چنگ و دندون برای زندگی نه چندان،خود خواسته ام تلاش میکردم......

بگذریم!نمیخوام یاداون روزا رو بکنم.

ظهر گذاشت رفت بیرون.

ساشا ،بچه ام تنها تو اتاق کارتون میدید.رفتم پیشش.تا منو دید خندید و پرید بغلم!

آخ......پسرک معصوم من!ساشای بی گناه من!

طفلی پسرم که وسط همچین زندگی گهی قرار گرفته!

طفلی همه بچه هایی که همچین پدر و مادرایی دارن!

لعنت به من!لعنت به منی که باعث ترس و ناراحتی بچه ام میشم!

ساشای نازنین من!امید و انگیزه نفس کشیدنم!

پسرکم وقتی تو اتاق نشسته بودم،میومد کنارم رو تخت مینشست و با دستای کوچولوش صورتمو نوازش میکرد و میگفت،میدونم ناراحتی،ولی خوب میشی!

یا هر چند دقیقه یه بار میومد و از گوشه در سرک میکشید و میگفت،من تو رو اندازه تمام رنگین کمانها دوس دارم!

آخ پسر باشعور من!خوب میدونه که بودنش و عشقش چقدر بهم انگیزه میده.میدونه و میفهمه که هیچی اندازه عشق اون وقتی اینقدر احساس بدبختی میکنم،نمیتونه بهم قدرت بده تا سرپا وایسم.

برعکس باباش که از مقوله رمانتیک بازی هیچ سررشته ای نداره،خوب بلده کجا و وکی باید حرفشو بزنه!

جمعه البته یک روز نبود،دو روز بود!دو روز متفاوت!روز اولش که از صبحش شروع شد و با دعوا و گریه و تا بعدازظهرش ادامه داشت.

روز دومش اما از غروبش شروع شد.وقتی که شوهری با کیک و کادو از در وارد شد!کادو رو که احتمالٲ روز قبل خریده بود،چون جمعه هیچ طلافروشی باز نیست!

من اما غمگین تر و دل شکسته تر از اونی بودم که کیک و کادو سر شوقم بیاره.ولی ذوق و خنده و هیجان ساشا که عاشق جشن و کیک و شمع فوت کردنه،به حدی بود که نتونستم دلش رو بشکنم و تن به بازی شوهری دادم!

شمع فوت کردم،کیک بریدم و کادومو دریافت کردم.ساشا هم با باباش کلی رقصید و خندید.ناهارم گرفته بود که من نخوردم و خودشون خوردن.کیکم نخوردم.سرم درد میکرد و حالت تهوع داشتم.

بعدازناهار که البته غروب خورده شد،ساشا خوابید.شوهری اومد پیشم.اون چندتا خاطراتی رو که برای دوستم گفته بودم رو براش گفتم!گفت،واقعٲ من این کارا رو کردم؟!!گفتم ببین چقدر تلاش کردم که الان خودتم خود قبلیت رو نمیشناسی!گفت،خب منم تلاش کردم.گفتم،تو تلاش کردی؟؟؟؟تویی که به شعاره،من همینم که هستم،مفتخری!!!!!

گفتم تلاش کردم ولی تو این هفت سال،قد بیست سال تحلیل رفتم!دیگه توان ندارم!

بگذریم از اینکه چی گفتم و چی شنیدم!یه سری جملات طولانی و تکراری و خسته کننده!

میدونید بچه ها،شدم مثل آدمی که یه مریضی سخت داره،ولی با خوردن مسکن خودشو آروم میکنه.

این مسکنها تا یه زمانی اثر میکنه،بعدش باز درد آدم عود میکنه.....

الان خوبم.به قول ساشا،درسته حالم بده،ولی خوب میشم!

پوستم بدجوری کلفت شده!

نخواستم غمنامه بنویسم.اینا فقط ماجرای هفتمین سالگرد ازدواجمون بود!!!!

همیشه عاشق عدد هفت بودم!ولی اینبار بدجوری زد تو پرم!

نگران من نباشید،خوبم.خوب ترم میشم.باز چند روز دیگه براتون روزمره مینویسم و از غذاهایی که پختم و خنده هایی که کردم و رقصیدنام با ساشا میگم براتون!

من تو این زندگی یاد گرفتم چه جوری زود سرپا وایسم!حالا اینکه از درون در چه حالم،خیلی واسه کسی مهم نیست.دورو بریام همه ظاهرمو میخوان،که من خوب بلدم حفظش کنم!کسی حال دلمو نمیپرسه!

از شانس بدم دیشب ماهانه ام هم شروع شد و تا خوده صبح از درد به خودم پیچیدم و یک لحظه هم نخوابیدم!نتیجه این بی خوابی این؛بود که یک عدد تاپ و شلوارک لاغری سفارش دادم و اینکه ساعت شیش صبح دارم براتون پست میذارم!!!

دیشب عکس سه نفرمون رو با کیک رو گذاشتم تو تلگرام خانوادگیمون.میخواستم مامان و بابا ببینن خوشحالیم و خوشحال بشن!

دیگه همه تبریک و ازین حرفها.قسمت جالبش این بود که زن داداشم برام بعد از تبریکات زیاد و آرزوهای قشنگ ،نوشته بود،مهنازجونم دعا کن،مام اندازه شما خوشبخت باشیم و بتونیم وقتی هفت سال از ازدواجمون میگذره،همینقدر شاد و خوشحال و خوشبخت باشیم!!!!!

نمیدونم چقدر بعده این پیام یواشکی اشک ریختم،ولی از ته دل دعا کردم که هیچوقت زندگیشون مثل من نباشه و خیلی خیلی خوشبخت باشن!

میگن بدترین چیز اینه که آدم باطن زندگی خودش رو با ظاهر زندگی دیگران مقایسه کنه!

شوهری میگه،تو خیلی سخت گیر و ایده آل طلبی.وگرنه زندگی ما چه از نظر مادی چه معنوی،یه زندگی خیلی نرمال و حتی عالیه که؛خیلیا آرزوشو دارن!

نمیدونم شایدم راس میگه!

انگاری دردم کمتر شده.چشمام دیگه داره از بی خوابی میترکه،برم کم کم بخوابم.اگرچه یه ساعت دیگه،ساشا بیدار میشه!

پی نوشت ؛ دندونی عزیزم بودنت رو قدر میدونم.چقدر خوبه که اینقدر مهربونانه و صبورانه پای درد دلام میشینی میخوای به هر طریقی شده،بهم انگیزه زندگی بدی!دوستت دارم رفیق روزهای تنهاییم....


همه تون رو دوس دارم و آرزو میکنم باطن زندگیاتون پر از خوشی و سعادت باشه!اگه زن هستید یا مرد،هیچوقت کسی رو نرنجونید.یه وقتایی حرفهای به ظاهر ساده ما دلهای عزیزامون رو جوری میشکونه که حتی گذر زمان و سالها؛هم نمیتونه مرهمی براش باشه!

از خدا میخوام،هیچوقت تنهاتون نذاره و همیشه وجود نازنینتون رو در آغوش گرم خودش بگیره.

ببخشید بابت حرفهای بی سر و؛تهی که زدم!ایشالله که پست بعدیم مثبت تر باشه.تا اون موقع.....بای

از خسرو و شیرین تا غیبت جاری جدید!

سلام   سلام   سلااااااام

خوبید؟چه میکنید با این هوای یه روز گرم و یه روز سرد؟!مواظب خودتون باشید،مخصوصٲ تهرانیا،چون هوا اینقدر آلوده است که نفس بکشی،هزارجور ویروس میره تو بدن آدم!ایشالله که همه تون که دارید اینجا رو میخونید،هم خودتون،هم خانواده و عزیزاتون سالم و سرحال باشید!حالا یه نفس عمیق بکشید و آماده خوندن یه پست بلند بالا بشید!!!البته شایدم کوتاه شد،خدارو چه دیدی....

تا شنبه رو گفته بودم براتون.شبش پیراشکی درس کردم،البته حوصله خمیر درس کردنو نداشتم و با نون لواش درس کردم.خودم زیاد میل نداشتم و میزو چیدم که شوهری و ساشا بخورن و خودم رفتم تو اتاق و یه کم دراز کشیدم.من معمولٱ از سفر که میایم،همون روز دست به هیچ چی نمیزنم،یعنی حتی ساک و چمدونا رو هم خالی نمیکنم.دیگه گردگیری و تمیزکاریای خونه که پیش کش!!!همه رو میذارم واسه روز بعدش.

دیگه اون شبم حال هیچ چیو نداشتم.

زود خوابیدم.شوهری و ساشا هم بعده شام زود اومدن خوابیدن.

صبح پاشدم و فکر کارایی که باید میکردم رو کردم و فکر میکردم از کجا شروع کنم.پاشدم یه چرخی تو خونه زدم.نمیدونم چرا دو روز که آدم خونه نیست،چرا اینقدر همه جا کثیف میشه!!!رو تمام وسایل خاک بود و خونه هم باید جارو میشد و سرامیکها هم باید طی کشیده میشد.تازه ظرفای شامم بود که نشسته بودم و ناهارم باید درس میکردم!

گفتم اول صبحونه ساشا رو بدم و اون بشینه سر مشقهاش،بعد من کارامو بکنم.براش شیرکاکائو درس کردم با کره و عسل دادم خورد.ما میز وسط مبلمون که البته وسطه وسطم نیست و تقریبٱ کنجه،همیشه روش وسیله است.یعنی یه گلدون کوچیک با گلای خشک عروسیمون روشه و همیشه هم ظرف میوه و شیرینی و شکلات و خرما و تخمه و ازینجور تنقلات روشه.البته پیش دستی و چاقو و چنگالم هست که یه وقت خدای نکرده،واسه خوردن مجبور نشیم تا آشپزخونه بریم!!!خودم دوس دارم اینجوری باشه و مدام واسه اینکه مثلٲ چای و شیرینی بخوریم یا میوه،یا آجیل و اینجور چیزا،نخوایم بیاریم و ببریم.قشنگ ترم هست.اونروز که به ساشا صبحونه میدادم،فکر کردم کاش چندتا کتابم بذارم رو میز که اگه یه وقت بیکار بودیم و تنبلیمون اومد تا کتابخونه بریم،برداریم و بخونیم.رفتم تو اتاق خواب تا از کتابخونه چندتا کتاب بردارم.با خودم گفتم یا کتاب جیبی بذارم،یا داستانای کوتاه،یا شعر.چون کتابای قطور و پیوسته و طولانی رو شاید تو زمان کم و چند دقیقه ای آدم حوصله اش نگیره بخونه.این بود که تصمیم گرفتم کتاب شعر بذارم.اونم کتابایی که خیلی وقته نخوندیم.بنابراین کتاب غزلیات شمس ،اقبالنامه و خسرو و شیرین رو انتخاب کردم.این دوتا آخری،نسخه های قدیمیشه که چندسال پیش داداش بزرگم برام پیدا کرده بود و واسه تولدم بهم هدیه داده بود.چندبار خوندم،ولی کامل از اول تا آخرشو نخوندم.میدونید که یه داستان کامله که با زبون شعر گفته شده.

دیگه آوردمشون و گوشه میز گذاشتم.هوس کردم چندتا بیتشو بخونم.خسرو و شیرین رو دست گرفتم و نشستم رو مبل.تلویزیونم خاموش بود و ساشا داشت مشقاشو مینوشت.من معمولٲ شعرا رو بلند بلند میخونم.اینجوری بهم بیشتر حال میده!شروع کردم به خوندن و رسیدم تا فرار شیرین و سرمو بلند کردم دیدم ساعت دوازده است!!!!کتابو بستم و پریدم تو آشپزخونه.ساشا میگفت،مامان جون همیشه وقتی مشق مینویسم،برام شعر بخون!!خخخخخ

دیگه وقت زیادی نداشتم و تند تند ماکارونی درس کردم و ناهار ساشا رو دادم و حاضر شدیم،بردمش مدرسه.معاون مدرسه شون صدام کرد تو اتاقش و گفت،اگه میتونید،فرداهشت صبح تشریف بیارید جلسه!گفتم جلسه چی؟گفت از هر پایه ای یه نفر رو دعوت کردیم برای جلسه تا صحبت کنیم!از پیش دبستانی هم شما رو گفتیم!گفتم باشه،میام.دیگه اومدم خونه و افتادم به جون خونه و حسابی تمیزش کردم.بعدشم ناهار خوردم و رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.

با مامانم تلفنی صحبت کردیم.نوبت دکتر داشت،رفته بود و دکترم خداروشکر راضی بود و گفته بود چهارشنبه برن واسه کشیدن بخیه.یه سری توصیه هم کرده بود که من کلی سفارشش کردم که به اون توصیه ها عمل کنه.

واسه شام عدسی درس کردم با کشک!خوشمزه شد.شمام امتحان کنید،خوب میشه.

شوهری شب اومد و شام خوردیم و تی وی دیدیم و لالا....

صبح ساعت هفت و نیم پاشدم حاضرشدم و رفتم مدرسه.هوا هم یخ بود!!!یعنی یخا.....آسمونم سفیده سفید بود و معلوم بود که برف داره.

جلسه هم راجع به جشن شب یلدا بود و پیشنهاد واسه اجراش و البته پول واسه خریداش.بعدشم راجع به کلاسای خلاقیتشون.ساعت نه و نیم جلسه تموم شد و اومدم خونه.ساشا هنوز خواب بود.رفتم لباسمو عوض کردم و پیشش دراز کشیدم.بیدار شد و یه کم باهم حرف زدیم و بازی کردیم.جدیدٱ خیلی به قیافه آدما اهمیت میده!مثلٱ از آدمای خوشگل خوشش میاد!داشتیم راجع به همینا باهم حرف میزدیم که گفت،من از خدا ممنونم که شما خوشگلید!!!جل الخالق....

دیگه کلی از دستش خندیدم و پاشدیم صبحونه خوردیم و یه کم درساشو باهاش کار کردم.گفت من عدس پلو میخوام.گفتم،آخه پسرم دیشب عدسی خوردیم!ولی کوتاه نمیومد که!واسش درس کردم و نشستم بازم خسرو و شیرین خوندم!پاک عاشق شدم رفت.....هه هه

بعدش زنگ زدم واسه شوهری و چندتا بیتش که خیلی قشنگ بود رو براش خوندم و کلی حال کرد!باز بگید مهناز خشنه!

ظهر ناهارو خوردیم و بردمش مدرسه.ولی دقیقٱ مثل اسکیموها لباس پوشیده بودیم و فقط چشامون معلوم بود!اومدم خونه و دوستم زنگ زد حرف زدیم و بعدم رفتم دنبال ساشا و آوردمش.دمنوش درس کردم براش و با کیک دادم خورد.واسه شامم شنیسل درس کردم با سیب زمینی سرخ کرده.

شوهری اومد و شام خوردیم و نشستیم حرف زدیم و خوراکی خوردیم و لالا....

صبح ساعت نه بیدار شدم.یه کم سرم درد میکرد،قهوه درس کردم و خوردم و بهتر شدم.ساشا هم صبحونه اش رو خورد و چون دیشب مشقاشو ننوشته بود،کلی مشق داشت.نشست سر اونا و هی هم غر میزد که خسته شدم....دستم داره میشکنه....چشام داره کور میشه.....

اووووف همینجوری غر میزد و مینوشت!زن داداشم تو تلگرام بهم پیام داده بود،رفتم بخونم،دیدم یکی از دوستام،عکس پروفایلشو گذاشته،انا لله و انا الیه راجعون!فهمیدم خاله اش فوت کرده.آخه چند وقته خاله اش مریضه و دیگه این روزا،دکتر جواب کرده بود و میدونستن که روزای آخرشه!خیلی ناراحت شدم.زنگ زدم بهش.گفت آره دیشب تموم کرد و الانم تو مراسم خاکسپاریش هستیم.بهش تسلیت گفتم و قطع کردم.خدا بیامرزدش و به خانواده اش صبر بده.حالم یه جوری شد.براش فاتحه خوندم و یه صفحه قرآنم براش خوندم و از خدا براش طلب آمرزش کردم....

واسه ناهار استامبولی درس کردم و ناهار ساشا رو بعد از اینکه بالاخره مشقهاشو تموم کرد،دادم خورد و خودمم یه کم خوردم و بردمش مدرسه.دیشب با اینکه برف اومده بود،ولی امروز صبح هیچ اثری ازش نبود.فکر کنم بعدش بارون اومده و برفها رو آب کرده.راستی دیروز تو جلسه،مدیر مدرسه میگفت،این پدیده آب و هوایی که اسمش نمیدونم چی بود،الینو یا همچین چیزی،شایعه نیست و حقیقت داره.نمیدونم شمام راجع بهش شنیدید یا نه.اینکه هوا ممکنه خیلی خیلی سرد بشه و احتمال قطع گاز خیلی زیاده.حتی احتمال کمبود خیلی از مواد غذایی.این خانم مدیرم میگفت،حتمٲ تو خونه هاتون وسایل گرمایشی،به جز گازی داشته باشید و نون و بقیه وسایل ضروری رو حتمٲ فریز کنید تا چندوقت داشته باشید!گفتم والله ما همه وسایل گرمایشیمون گازیه.اگه اینجوری که میگید بشه،ما باید فرشامونو آتیش بزنیم دورش بشینیم!!!والله!دیگه کلی خندیده بودن!ولی جدای از شوخی،شما فکر میکنید تا چه حد واقعیت داره.تو فضای مجازی چند وقته زیاد راجع بهش میگن.ولی بعضیام میگفتن شایعه است.خدا کنه شایعه باشه......

اگه اطلاعاتی دارید،بگید و منه ترسو رو از نگرانی دربیارید.

ظهرم نشستم با دختردایی شوهرم چت کردیم و کلی غیبت قوم شوهر رو کردیم!البته غیبت که نه،گویا چندروز تعطیلی ویلا گرفته بودن و با خانواده شوهرم و خاله هاش رفته بودن اونجا و برادرشوهر بزرگه و دوس دخترشم یه سر رفته بودن اونجا!بلی،داشتیم کله پاچه جاری جدید رو بار میذاشتیم.خخخخ

بعدشم که نشستم و دارم واسه شما خوشگلا،پست میذارم.

خیلی خیلی مواظب خودتون باشید.اون موقع که ساشا رو بردم مدرسه،هوا بد نبود،ولی الان اینقدر باد داره که داره در و پنجره رو از جاش میکنه!!امروز غروب کلاس زبانم داره!نمیدونم چه جوری تو این هوا ببرمش!

آدم تو این هوا مریض بشه،دیگه خوب شدنش با خداست!پس زیاد مواظب خودتون باشید.

دوستم میگه آب لیمو ترش و نمک رو صبحها بخورید،باعث میشه سرما نخورید!

کلٱ باید تا اونجا که میشه با میوه و گیاهها پیشگیری کنیم دیگه،وگرنه مجبوریم معده مونو پر کنیم ازین داروهای شیمیایی که الانم جنساشون شده اکثرٲ چینی و بی خاصیت!

دوستتون دارم 

قدر خودتون و سلامتیتون و عزیزاتون رو بدونید و تا فرصت هست از کنار هم بودن لذت ببرید.

منم قدر شماها و همراهیاتون و حضور گرمتونو میدونم و براتون یه دنیا شادی،سلامتی و خوشبختی آرزو میکنم.

بوووووووس.....بای

بالاخره رفتم پیش مامانم.....

سلام عزیزای دل خواهر!خوبید؟

خب بالاخره بعد از پستهای کوتاه و موقت و پی نوشت،بالاخره فرصتی شد تا بازم مبسوط در خدمتتون باشم!!آخه من وقتی کم حرف میزنم،بهم نمیچسبه!!

بذارید از سه شنبه بگم که مدام از صبح با مامان و داداش و بابا و خاله ام در تماس بودم.از صبح ساعت نه مامان طفلی،لباس پوشیده،منتظر بود که ببرنش اتاق عمل و بالاخره ساعت دو و نیم،داداشم زنگ زد که بردنش و من همینجوری اشکام میومد.هرچی هم میخواستم حرفای شما یادم بیاد که گفته بودین این عمل راحتیه،فایده نداشت.قرآن باز کردم که بخونم،بلکه آروم بشم،ولی اصلٲ تمرکز نداشتم و نخوندم.ساشا هم مدرسه بود.مدام بلند بلند با مامانم حرف میزدم و بهش میگفتم،قوی باش و زود بیا پیشمون!اصلنم نمیتونستم بشینم و همینجوری راه میرفتم.این وسطا،یه ساعتی هم تلفنی با یکی از دوستای عزیزم حرف زدم و همین باعث شد یه کم فکرم از عمل مامانم منحرف بشه و آرومتر بشم.ساعت چهار و ربع هم رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.خلاصه ساعت فکر کنم،شیش و نیم هفت بود که بابام زنگ زد و گفت آوردنش بیرون.هنوز بیهوشی تو سرشه ولی دکتر میگه مشکلی نیست!!!اینقدر خوشحال شدم که زبونم بند اومده بود و فقط میخندیدم!ساشا هم از خنده من میخندید!!!خداروشکر.....خدارو هزار بار شکر.....

خدا ایشالله سایه همه مامان باباها رو بالای سر بچه هاشون حفظ کنه.از ته دل واسه همه تون دعا کردم!میدونم که دعاهای خیرتون پشت سر مامانم بود!قربون محبت همه تون....

دیگه دل تو دلم نبود که برم مامانمو ببینم.یه بار شب داداشم بهم زنگ زد و گوشی رو داد بهش،ولی اینقدر درد داشت که نتونست حرف بزنه و من بیشتر خواستم که تو این موقعیت کنارش باشم.

این وسط داداش وسطیه هم یه سوتی داد و عکس سلفی خودش و مامانو که رو تخت بیمارستان خواب بود رو گذاشت تو گروه خانوادگیمون تو تلگرام.میگم سوتی،چون داداش کوچیکه که ایتالیاست خبر مریضی مامانو نداشت و یهویی عکسو دید و زنگ زد بهم.هرچی براش توضیح دادم که چیزی نیست و ازین حرفها،آروم نمیشد.عصبانی بود که چرا بهم نگفتید!!!سرتونو درد نیارم،کلی داد و بیداد کرد و بعدم گوشی رو قطع کرد.میدونستم چون یهویی عکسو دیده،به هم ریخته.ته تغاریم هست و شدید مامانی!بهش حق دادم که ناراحت باشه.واسه همین،وقتی سر و صدا میکرد،هیچی نگفتم.طفلی خودش نیم ساعت بعد دوباره بهم زنگ زد و اینبار آرومتر بود،ولی خیلی ناراحت بود.براش توضیح دادم که همه چی یهویی شد و نخواستیم ناراحتش کنیم و الانم حال مامان خوبه و ازین حرفها!

شب که شوهری اومد،گفتم بریم فردا شمال و گفت،نه بابا،الان جاده ها خرابه و به ماشین اعتباری نیست....منم دلخور شدم،ولی چیزی نگفتم و زود خوابیدم.

صبح چهارشنبه با زنگ موبایلم بیدار شدم.خواهرم بود.گفتش ما دیدیم هوا خوبه،راه افتادیم بریم شمال،مامانو ببینیم.جاده هم خوبه،بیاید شما هم.شوهری رو بیدار کردم و بهش گفتم و بازم گفت،ولش کن!الان که خداروشکر عمل کرده و خوبه!بعدم پاشد دست و روشو شست.تخت رو مرتب کردم و از دسشویی اومد و گفت،لباس بپوشید بریم!یه کم ناز کردم،بعدش حاضر شدم و حرکت کردیم.

تو راه،رفتیم رستوران اکبرجوجه،فیروزکوه ناهار خوردیم و ساعت سه رسیدیم.به بابام زنگ زدم که بریم بیمارستان یا بیایم؟گفت بیاید خونه،منم میخوام الان برم بیمارستان.

رفتیم خونه و خواهرم اینا و داداش وسطی و زن داداشمم بودن.داداش بزرگه بیمارستان بود.خواهرم اینا رفته بودن بیمارستان و تازه اومده بودن خونه و داشتن ناهار میخوردن.یه ربع بعد،من و شوهری و بابا رفتیم بیمارستان.تو راهم شیرینی که مامان دوس داشتو خریدیم.تو بیمارستان خاله بزرگم و دختر و پسرشم بودن.حال و احوال کردیم و رفتیم پیش مامان.الهی فداش بشم،رنگش مثل گچ بود!خیلی خوشحال دیدمون.یه ساعتی بودیم و بعدش داداش وسطیم اومد و ما اومدیم خونه استراحت کنیم.

زن داداش و خواهرم شام درس کردن و دیگه نشستیم کلی حرف زدیم و شام خوردیم و شوهری منو برد بیمارستان.داداشمم رفت خونه.با مامان خیلی حرف زدیم.خداروشکر روحیه اش خوب بود.پرستار گفت،یه کم راهش ببر.خیلی درد داشت.دوتا مریض دیگه هم تو اتاق مامان بودن که یکیشون دیسک کمرشو عمل کرده بود و اون یکی هم شکستگی دستشو.همراه جفتشونم دوتا خانم تقریبٲ هم سنای خودم بودن.دیگه شب مامان که خوابید،با این دخترا نشستیم و تا ساعت سه حرف زدیم.بعدم مامان بیدار شد و درد داشت.تا صبح یه کم راه بردمش و پرستار اومد و یه مسکنم بهش زد و بالاخره آرومتر شد.صبح ساعت هشت بابا اومد و گفت تو برو،من ترخیصش میکنم میارمش.اومدم خونه و همه تازه داشتن بیدار میشدن.دراز کشیدم،خیلی خوابم میومد،ولی نخوابیدم.صبحونه خوردیم و خونه رو با خواهرم جارو و گردگیری کردیم و زن داداشمم ناهار درس کرد.واسه مامانمم سوپ درس کردم.دیگه ساعت دوازده اومدن و چقدر خوب بود!اصلٲ خونه با حضور مادر یه رنگ و بوی دیگه داره!جاشو آماده کرده بودیم،دراز کشید و دیگه همه خوشحال بودیم.ناهار خوردیم و شبم تولد داداش بزرگم بود.غروب با شوهری رفتیم بیرون و هرچی گشتیم کادوی مناسب پیدا نکردیم و بازم برخلاف میلم مجبور شدم حرف شوهری رو گوش کنم و پول بدیم بهش تا خودش واسه خودش یه چی بخره.اومدیم خونه و چند نفری واسه عیادت اومدن.شب،بعد از شامم دخترخاله ام و شوهر و بچه اش اومدن و تا یازده و نیم شب بودن!بعداز اینکه رفتن،کیکو آوردیم و عکس بازی کردیم و جالب این بود که چون همه درگیر مامان بودن و فرصت کم بود،همه نقدی کادوشو حساب کرده بودن!!دیگه کیکم جاتون خالی خوردیم و تا ساعت سه نشستیم به حرف زدن و بعدم لالا....

صبح ساعت هشت پاشدیم،صبحونه خوردیم و ساعت نه،خواهرم اینا حرکت کردن سمت تهران.مام ،شوهری رفت یکی دوجا کار داشت،انجام داد و بنزین زد و یه ساعت بعد راه افتادیم.

ساعت دو رسیدیم و قبل از اینکه بیایم خونه،رفتیم خرید کردیم و اومدیم خونه.

ناهارم تو راه ساندویچ خورده بودیم.دیگه من و ساشا پریدیم تو حموم و حسابی خودمونو شستیم و شوهری هم خوابید.الانم که از حموم اومدیم و ساشا رفته رو تخت بغل باباش خوابیده و من طبق وعده،در خدمتتونم.البته با چشمای نیمه باز!!!چون خیلی خوابم میاد!

این چند روز نرسیدم بهتون سر بزنم و بخونمتون،ولی اولین فرصت حتمٱ میام پیشتون.

سعی کردم از خیلی از جزئیات صرف نظر کنم تا زیاد طولانی نشه و خسته نشید.امیدوارم موفق شده باشم.

دوستتون دارم.........یه عاااااااااااالمه!

مواظب خودتون باشید.قدر عزیزاتون و ؛خصوصٲ پدر و مادراتونم بدونید.اونایی که پدر و مادرشون،در قید حیات نیستن هم خدا رحمتشون کنه و روحشون رو شاد کنه.آمین.....

همه تونو به مهربونی خدای بزرگ میسپارم و مثل همیشه بهترینها رو براتون آرزو دارم.

پس فعلٱ بوووووووس......بای