سلام
دوستای گلم،مامانم عملش انجام شد خداروشکر.البته مثل اینکه نشد لاپروسکوپی،درس گفتم اسمشو؟،بکنن و عمل باز کردن و خیلی طول کشید،ولی خب خداروشکر بالاخره درش آوردن.
اینکه عملش تا چه حد موفقیت آمیز بوده رو نمیدونم.چون فردا صبح قراره دکترش معاینه اش کنه و نظرشو بگه.
حالا فردا که نتیجه اش معلوم شد،ادامه همین پست مینویسم.فعلٱ گفتم،چون بهتون قول دادم،بیام و خبرشو بدم.
از همه تون ممنونم و دستای مهربونتون رو میفشارم.مطمئنم دعاهای شما همراه مامانم بود.بازم دعاش کنید،تا حالش زود خوب بشه و عملش مشکلی نداشته باشه.امروز تک تک تون رو با اسم،پیش خدا یاد کردم و خواسته هاتونو ازش خواستم.اونایی که خواسته هاشونو نمیدونستم و عزیزایی که خاموش میخونن رو هم از خدا خواستم به آرزوهاشون برسوندشون.بنده خوب خدا نیستم که بگم دعاهام خیلی پیش خدا ارج داره و حتمٲ برآورده میشه،فقط در برابر اینهمه مهربونی و محبتتون،دلم میخواست،منم کاری کنم،هرچند خیلی کوچیک.....
فردا خبرای تکمیلی رو براتون میذارم.
خیلی خیلی زیاد دوستتون دارم.خداروشکر میکنم که هستید و تنهام نمیذارید.
خیلی خوبه که آدم میبینه ،دوستای مجازیش که حتی تا حالا ندیدنش،نگرانش میشن و مدام پیگیر عمل مادرش ومشکلش هستن!
بودنتون و محبتهاتون،خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنید،برام با ارزش و مهمه!
....
فردا نوشت ؛ دلم طاقت نگرفت اومدیم شمال.پیش مامان بودیم،اومدیم خونه شون و آخر شب میرم که پیشش بمونم.
خداروشکر،حالش خوبه.دکترم از عمل راضی بوده.
بازم خیلی خیلی ممنون.....
اگه برسم،همین یکی دو روزه یه پست مبسوط میذارم.
مواظب خودتون باشید و همیشه حالتون خوب باشه.
امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشید
بووووووووس......بای
سلااااام عزیزای دل!خوبید؟چه میکنید با این یخ و سرما؟!یاد گرمای تابستون بیفتید و خداروشکر کنید!
تا شنبه شب رو گفتم که ماشین جان سیم کلاجش پاره شده بود و شوهری گفت فردا باید ببرم درستش کنم.
یکشنبه صبح پاشدم و شوهری هم پاشد و بعدشم ساشا.صبحونه خوردیم.بیرون جایی کار داشتم،به شوهری گفتم میای باهم بریم قدم بزنیم و بعدم من به کارم برسم؟گفت،پس ساشا چی؟گفتم هوا خیلی سرده،نیاد بهتره.میمونه تی وی میینه.ساشا گفتش،آره من میخوام کارتون ببینم.ولی شوهری گفت،نه من میمونم.تو برو کارتو انجام بده بیا.
رفتم حاضر شدم و لباس پوشیدم و خواستم برم که شوهری گفتش،وایسا منم میام!لباسشو پوشید و رفتیم بیرون.هواخیلیم سرد نبود،قدم زدیم و خیلی حال داد.بعدم رفتیم من کارمو انجام دادم و بازم قدم زنان برگشتیم.یه کمم خوراکی خریدیم که تو خونه بخوریم.اومدیم خونه.یعنی من اومدم و شوهری ماشین رو برد تعمیرگاه.البته چون کلاج نداشت،خلاصش کرد و هلش داد!خوبیش این بود که تعمیرگاه نزدیک بود!
صبح قیمه گذاشته بودم.البته وقتی میرفتیم بیرون زیرشو خاموش کرده بودم.وقتی اومدیم باز روشنش کردم تا بپزه.برنجم گذاشتم.شوهری پیام داد که واسه ناهار،اگه میتونی لوبیاپلو درس کن.منم نوشتم شرمنده،قیمه داریم!
دیگه ظهر ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.ساعت دو شوهری هم اومد و ناهار خوردیم و نشستیم به حرف زدن.بعدشم شوهری خوابید و گفت ساعت چهار منو بیدار کن که بریم دنبال ساشا و ازون ورم بریم بیرون دور بزنیم.غروب قهوه درس کردم و صداش کردم خوردیم و رفتیم دنبال ساشا.گرفتیمش و رفتیم بیرون.شوهری گفت بریم من جوراب بخرم.رفتیم و سه جفت جوراب گرفتیم واسه شوهری و منم واسه خودم کرم پودر و یه کرم دست و صورتم واسه شوهری برداشتیم و یه کلاهم واسه ساشا.رفتیم صندوق حساب کنیم که دیدیم ای دل غافل کیف کارتام رو جا گذاشتم.کارتای شوهری هم همیشه دست منه.یعنی هروقت لازم داره میگیره و باز میده بهم.اینه که اونم نداشت.بیست تومنم بیشتر پول نداشتیم!هیچی دیگه سرمونو انداختیم پایین و مثل بچه خوب وسایلا رو سر جاشونو از فروشگاه اومدیم بیرون!شوهری گفت بریم خونه دیگه!گفتم حالا که اومدیم بیرون یه کم قدم بزنیم.گفت،بدون پول؟؟؟؟شوهری اگه پول تو جیبش نباشه،محاله از خونه بیاد بیرون!بعد گفت،پس بریم بیاریم.سوار شدیم و رفتیم خونه.البته شوهری معمولٱ تو اینجور مواقع غر غراش آدمو میکشه!ولی اونروز فقط یه چندتا غر ریز زد و دیگه ادامه نداد.
رفتیم خونه و بدو رفتم بالا و کارتها رو برداشتم و اومدم پایین.رفتیم فروشگاه و وسایلو برداشتیم و حساب کردیم و اومدیم بیرون.شوهری گفت،اون بافته که این سری تن خواهرت بود،خیلی قشنگ بود،نه؟گفتم،آره قشنگ بود.گفت،بریم ببینیم مثلشو پیدا میکنیم،توام بخر.چندجا رفتیم که تقریبٲ اون مدلی بودن،ولی خیلی نازک بودن و اصلٲ آدم رو گرم نمیکرد.حالا شوهری هم کوتاه نمیومد و هی میگفت حالا بریم یه فروشگاه دیگه شاید داشته باشن!کلٱ واسه خرید خیلی حوصله داره.کم کم برف گرفت و ساشا کلی ذوق کرد.رفتیم تو یه فروشگاه بزرگ که خیلی بافت داشت.تازه وارد شدیم و داشتیم نگاه میکردیم که یهو از بیرون صدای جیغ ساشا اومد و بعدم یه خانمه داد زد،خانم،بچه تون!!!دویدیم بیرون فروشگاه و دیدم دوتا خانم ساشا رو از تو جوی آب آوردن بیرون.من اینجور موقعها قفل میکنم و نمیتونم از جام تکون بخورم.فقط دیدم تمام لباساش خیسه و گریه میکنه!خانمه گفت،بیا خانم چیزیش نشد.دو سه نفرم گفتن،خودشون میرن خرید و بچه رو ول میکنن و حالام نمیاد ببینه بچه اش چش شده!!!!من ولی نمیتونستم تکون بخورم و میلرزیدم.شوهری رفت بغلش کرد و میگفت،نترس خوبه.نمیدونم چقدر طول کشید تا تونستم پاهامو تکون بدم و برسم بهش.ساشام که اومد بغلم،گریه اش شدت گرف و جیغ میزد.انگار اومده بود بیرون مغازه و سرشو گرفته بود بالا برف بره تو دهنش و عقب عقب میرفت که از پشت افتاد تو جوی آب!!!خدا رحم کرد سرش ضربه نخورد.درواقع فقط ترسید و لباساش خیس شد،ولی خداروشکر خودش چیزیش نشد.کلٲ هنوز دو سه دقیقه هم نشده بود که رفته بودیم تو مغازه!خدا بهمون رحم کرد.....
خیلی اونجا وایسادیم.ساشا آروم نمیشد،منم پاهام میلرزید و نمیتونستم راه برم.شوهری رفت از مغازه بغلی که لباس بچه داشت،شلوار و شال گردن براش خرید و بردیمش تو مغازه و شلوارشو عوض کردیم و چون کاپشنش چرمی بود،بلوزش خیس نشده بود،خشکش کردیم و کلاه و شال گردن نو اش رو هم تنش کردیم که گرم بشه.رفتیم سوار ماشین شدیم و تو راه شوهری نگه داشت،رفت میوه اینا خرید و اومدیم خونه.شوهری و ساشا رفتن حموم و به شوهری گفتم ببین قشنگ سرش و تنش چیزی نشده باشه که خداروشکر چیزی نبود.ولی من تا صبح نخوابیدم و مدام میرفتم بالا سرش ببینم خوبه یا نه.میترسیدم خدای نکرده ضربه خورده باشه به سرش.دیگه خداروشکر حالش خوب بود.البته منم طفلی رو یکی دوبار نصفه شب بیدارش کردم و پرسیدم،سردرد داری؟یا حالت میخواد به هم بخوره؟که میگفت،نه خوبم،بذار بخوابم!!!دیگه شوهری ساعت پنج بیدار شد و من خوابیدم!تازه خوابم برده بود که دیدم زنگ میزنن!!فکر کردم خواب میبینم،ولی بازم زدن!پاشدم،دیدم ساعت یه ربع به شیشه!شوهری پشت در بود!درو باز کردم،اومد بالا.میگفت کلی برف اومده و اصلٱ نمیشه حرکت کرد و ماشین همه اش لیز میخوره.تازه دوتا ماشین اومده بودن که نمک و شن بریزن تا یخها آب بشه!!!!دیگه چشام باز نمیشد،رفتیم بخوابیم،ولی دیگه خوابم نمیبرد.پاشدم در تراس رو باز کردم و دیدم،وااااااای یه عاااالمه برف اومده!تازه بازم داشت میومد!اومدم شوهری رو صدا کردم،پاشو بیا برفو ببین!سرشو از زیر پتو آورد بیرون و گغت،مهناز،من تازه از بیرون اومدما....تازه خودمم بهت گفتم برف اومده!!!ولی مگه من قانع میشدم.وقتی من اینقدر خوشحال بودم،نمیشد که اون بخوابه!هرکاری کرد،نذاشتم بخوابه.میگفت،آخه دختر،تو نیم ساعتم نخوابیدی،حالا برف که فرار نمیکنه،الان بگیر بخواب!گفتم الان دیگه خوابم نمیاد،بیا برفو ببینیم.
پنجره اتاقو نمیشد باز کنیم،چون ساشا خوابیده بود و سردش میشد.پس سریع دوتا نسکافه درس کردم و در تراسو باز کردیم که البته کامل باز نمیشد،چون کلی برف تو تراس نشسته بود.پتو پیچیدیم دور خودمون و نسکافه خوردیم و برفو نگاه کردیم.خیلی حال خوبی بود.اون سرمایی که میخورد به صورتمون و اون منظره زیبای برف تو پاییز،فوق العاده بود.شوهری هم سرحال شده بود!
دیگه سردمون که شد،درو بستیم و یه کم نشستیم و حرف زدیم.ساعت هفت شوهری رفت به خوابش ادامه بده،ولی من دیگه خوابم نمیومد.نشستم تی وی نگاه کردم.ساشا ساعت هشت و نیم بیدار شد و گفتم،چشماتو ببند،میخوام یه چیز عالی نشونت بدم.چشاشو بست و دستشو گرفتم بردم پیش تراس و درو باز کردم!چشاشو که باز کرد،اینقدر از خوشحالی جیغ کشید و بالا و پایین پرید که شوهری از خواب پرید!بچه ام مثل مامانش هیجاناتش غیرقابل کنترله!!!
دیگه صبحونه خوردیم و یه ساعت بعد،شال و کلاه پوشیده،آماده برف بازی شدیم و رفتیم پایین و کلی برف بازی کردیم!یه آدم برفی هم درس کردیم که خیلی خنده دار شده بود.شبیه آدم فضاییها شده بود!به شوهری گفتم،تو این هوا آش میچسبه!گفت،آره،داری وسایلشو؟گفتم بعضیاشو ندارم.گفت،چیا رو نداری؟گفتم،سبزی و حبوبات و رشته و کشک!!!!!گفت،چیاشو داری؟گفتم پیاز!!!کلی خندیدیم....دیگه به زور و اشک ریزان ساشا رو سوار کردیم و رفتیم وسایل آش رو خریدیم و تو راه بازم یه جا وایسادیم و کلی برف بازی کردیم.دیگه دستام داشت یخ میزد و کم کم بادم دراومده بود.اومدیم سمت خونه.شوهری گفت،میخوای به دوستمم بگم با خانمش بیان باهم آش بخوریم.این دوست قدیمی شوهریه،ولی تاحالا خانوادگی رفت و آمد نداشتیم و من خانمش رو ندیدم.شوهری دوس داره ارتباط داشته باشیم و یه بارم قبلٱ گفته بود دعوتشون کنم که من با کلی غر غر کردن رضایت داده بودم،ولی خودشون جایی دعوت بودن و نتونسته بودن بیان!
گفتم،مثل اونبار خودمو ضایع نکنم و مخالفت نکنم،به هرحال اونا نمیان خونه غریبه آش بخورن که!واسه همین گفتم،هرجور خودت میدونی،من مشکلی ندارم.
دیگه ما رو رسوند خونه و خودش رفت پیش دوستش.اومدیم بالا و واسه ناهار لوبیاپلو درس کردم و شوهری اومد. گفتم چی شد،گفتی؟گفت،آره گفتم.تشکر کرد و گفت غروب میان!!!!!یه بارم که من اومدم سیاست به خرج بدم و خودمو بده نکنم،اینجوری شد!دیگه کاری بود که شده بود.ناهارو خوردیم و حبوبات رو گذاشتم که بپزه.شوهری چند وقته میگه،بیا تغییر دکوراسیون بدیم و من قبول نمیکردم.گفت بیا امروز انجام بدیم.دیگه مبلها رو کشیدیم جلو و شوهری سرامیکهای زیرشون رو دستمال کشید و جا به جا کردیم و اتفاقٱ خیلیم خوب شد.بعدش شوهری جاروبرقی کشید و منم آشپزخونه رو مرتب کردم و ظرفها رو شستم و آش رو درس کردم.دیگه غروب هلاک بودم.ساشا خوابید و منم لباسامو عوض کردم و شوهری برام لاک زد!آخه از خودم بهتر لاک میزنه!همون موقع مامانم زنگ زد و گفتش امروز که نوبت دکتر داشته،دکتر گفته باید عمل بشی تا کیسه صفرات رو بردارن!همین فردا هم احتمالٱ باید بستری بشه!!!اعصابم خورد شد.کلی حرف زد و گفت چیزی نیست،عوضش ازین درد خلاص میشم و ازین حرفها....
ایشالله که عمل سختی نیست،ولی به هرحال عمله و آدم میترسه.کلی به هم ریختم.شوهری یه کم باهام حرف زد و دلداریم داد.خواهرم زنگ زد و گفت ما که با این شرایط نمیتونیم بریم،شما لااقل برید.گفتم،آخه با این وضعیت جاده ها و این ماشین ما که جاده صاف و خشک رو میره،خراب میشه،چه جوری بریم!دیگه با شوهری حرف زدیم و گفت،مهناز من فکر نمیکنم این ماشین مارو برسونه ها!این الان ماشینه جاده های برفی و یخبندون نیست!دیگه دوستش و خانمش و بچه هاش اومدن.دوتا دختر داشت،یکی نه ساله،یکی هم دو ساله.خانم خوبی بود،خوشم اومد ازش.دیگه چای و شیرینی خوردیم و بعدم آشو خوردیم که تعریف از خود نباشه،خیلی خوب شده بود.حالا ایندفعه؛قبل از خوردن ازش عکس گرفتم تا براتون بذارم!اگه سرعت نت اجازه بده!
دیگه تا ساعت نه بودن و بعد رفتن.مام یه کم جمع و جور کردیم،ولی به ظرفها دست نزدیم.گفتم باشه خودم فردا میشورم.به مامانم زنگ زدیم و من و شوهری با مامان و بابا حرف زدیم و مامانم گفت یه وقت با این وضع جاده ها پا نشید بیاید.اینجوری من بیشتر ناراحت میشم و همه اش باید استرس داشتهباشم.تازه ساشا هم تازه خوب شده.دیگه بابا هم کلی حرف زد که ما هستیم و نگران نباشید و ازین حرفها...
شب زود خوابیدیم و صبح با سردرد بیدار شدم.نمیدونم به خاطر فکر و خیال بود یا چیز دیگه،که کلی خوابای بد دیدم.خواب عروسی و بزن و برقص دیدم که تعبیرش خوب نیست.تازه کلی هم خوابای ناراحت کننده دیدم.ایشالله که اتفاق بدی نیفته.از تک تک کسایی که خاموش و روشن منو میخونید،خواهش میکنم،واسه مامانم دعا کنید.ایشالله مشکلی نداشته باشه و عملش به خوبی انجام بشه و بعدم مشکلی براش پیش نیاد.لطفٲ هروقت دیدید حالتون خوبه،یاد منم بیفتید و واسه سلامتی مامانم دعا کنید.لطفٱ......
صبحم باز با مامان حرف زدیم و بازم بهم گفت نیاید و نیازی نیست و ازین حرفها.هنوز بستری نشده،شاید بعداز ظهر بستریش کنن.
خب دیگه،من برم ناهار ساشا رو بدم تا منو نخورده!!!عکس آش رو هم براتون میذارم.
عاشق همه تونم.....
امیدوارم تو این هوای سرد،دلاتون و خونه هاتون گرمه گرم باشه.تن همه تون و عزیزاتون سالم باشه و دلای همه گیتون خوش باشه.الهی همیشه از ته دل بخندید.....
اینم عکسها؛
سلام به روی ماهتون.....
خوبید؟ایشااااااالله که خوب باشید.
خب تا چهارشنبه رو براتون گفتم.شبش چندبار شوهری زنگ زد.با دوستش رفته بودن خونه بابا اینا و میخواستن واسه خواب برن خونه پسرداییش،چون میترسیده به خاطر دوستش مامان اینا معذب باشن،ولی نذاشتن و همونجا خوابیدن.با بابا هم یه بحث ریزی داشتم!!!!
نمیدونم گفته بودم بهتون یا نه،اینم از معایب پر حرفیه ها!آدم یادش میره چی رو گفته،چی رو نگفته!!!
آره میگفتم،نمیدونم بهتون گفته بودم یا نه که وقتی واسه زایمان خواهرم رفته بودیم خونه شون،بابام گفت،پدرشوهرم بهش زنگ زده و گفته با ما صحبت کنه که چرا باهاشون تماس نمیگیریم و نمیریم اونجا و ازین حرفها!بابامم بهمون گفت که بهشون زنگ بزنید!مام ازین گوش شنیدیم،ازون گوش در کردیم!!!یه بار دیگه هم بهم گفت و من براش توضیح دادم که چرا نمیخوام زنگ بزنم!ولی باز حرف خودش رو میزد و میگفت،چون من رو واسطه کردن،زنگ بزن.اون شبم که شوهری گوشی رو داد به بابام،تا سلام کردم،گفت بالاخره زنگ زدی به پدرشوهرت؟منم گغتم،ول کن تو رو قرآن باباجون!شما چه میدونی اونا چه جورین،الکی همه اش اصرار میکنید!اونم گفت خداحافظ و قطع کرد!!!!اینم خانواده است ما داریم تو رو خدا.....
بابای من یه اخلاقی داره،هیچوقت حس نمیکنه ما بزرگ شدیم و همیشه میخواد واسه مون تصمیم بگیره.البته الانا که خیلی خیلی نرم و منعطف شده.قبلٲ یه دیکتاتور به تمام معنی بود!یعنی اگه رو حرفش حرف میزدیم،دیگه خونمون گردن خودمون بود!حالا ببینید،من دیگه چقدر پررو و چشم سفید بودم که با وجود همچین پدری اینقدر یاغیگری میکردم!فکر کنم زنده موندن من،خودش یه معجزه بزرگه!!!!
حالا جریان قهر چندماهه ما با خانواده شوهری رو میگم،شما قضاوت کنید که حق با کیه و آیا ما باید پیش قدم بشیم واسه ارتباط یا اونا.
درواقع هیچ اتفاق خاصی بین ما نیفتاده.یعنی اصلٱ رو در رو باهم بحث یا دعوایی نداشتیم.از همون خرداد که براتون نوشته بودم سر جریان اون پول،شوهری رفتش اونجا و با داداشش بحثش شد،دیگه نه اونا بهمون زنگ زدن،نه ما رفتیم خونه شون!!!البته نخوام دروغ بگم،چندبار پدرشوهرم به گوشی شوهری زنگ زد که جوابشو نداد.میگفت راجع به قسطهایی که دستش داریم میخواد صحبت کنه،وگرنه واسه حال و احوال زنگ نزده!خواهرشوهرمم یکی دو ماه بعد از اون قضیه تو تلگرام بهم پیام داد و مفصل حرف زدیم.
ولی تو این شیش هفت ماهی که ارتباط نداریم،یکبار مادرشوهر یا پدرشوهرم به من زنگ نزدن تا مثلٲ بپرسن،مشکل چیه،چرا شما از ما ناراحتید.یا چرا وقتی میاید شمال،اینجا نمیاید.فقط به این و اون پیغام،پسغام میدن که شما بگید بیان پیش ما.اون سری مادرشوهرم پیش دایی و زن دایی شوهری ازمون گله کرده بود و گفته بود دلم واسه ساشا تنگ شده و ازین حرفها.ماه پیشم پسرعمه شوهری بهش زنگ زده بود و گفته بود،بابات ناراحته که نمیرید اونجا و ازین حرفها.به بابای منم که اینجوری گفته بودن.یعنی شما ببینید اینقدر قد و مغرورن که حتی یه بار خودشون به من زنگ نزدن تا حداقل حال ساشا رو بپرسن.گیرم که شوهری باهاشون بحثش شده باشه،اونم سر پولی که حقش بود،من که اصلٲ باهاشون برخوردی نداشتم!درواقع اینا با این رفتاراشون میخوان بی محلی کنن و بهم بفهمونن که براشون مهم نیستم و درواقع آدم حسابم نمیکنن!!!خب،حالا چرا من باید بهشون زنگ بزنم؟نه،خداییش،شما جای من بودید چیکار میکردید؟به کسایی که بی دلیل چندماهه سراغ شما و حتی نوه شون رو نگرفتن زنگ میزدید؟!لطفٱ بهم بگید.....
البته من به شوهری گفتم که اگه دوس داری،این سری که رفتی شمال،برو خونه شون،ولی خودش نرفت.تازه بهشم گفتم،تو هروقت خواستی بریم اونجا،من با وجود همه ناراحتیهایی که ازشون دارم،باهات میام،ولی به هیچ عنوان خودم تنها نه میرم،نه زنگ میزنم.تا اونام بفهمن که من اگه رفتم فقط به خاطر شوهرمه،وگرنه به جز خواست شوهرم،وجود اونا برام اصلٱ اهمیت و ارزشی نداره!!!!
بگذریم.....
خلاصه بابا اون شب حال منو گرفت دیگه!صبح پنجشنبه ولی خیلی سرحال و شنگول بیدار شدم!خواب میدیدم که یه نوزاد پسر دارم و دارم بهش شیر میدم!معبران عزیز بشتابید به تعبیر خواب مهناز!!!نمیدونم تعبیرش چیه،ولی اینقدر تو خواب حس خوبی داشتم که صبح با یه حال فوق العاده بیدار شدم!ساشا هم یه کم بعد بیدار شد و گفت،مامان جون من یه خواب خوب دیدم!گفتم چی دیدی عزیزم؟گفت،خواب دیدم،من نی نی شدم و مای بی بی پوشیدم و دارم شیر میخورم!!!هه هه هه.....تلپاتی مادر و فرزندی رو حال کردید؟!فکر کنم دقیقٱ جفتمون تو یه خواب بودیم!اینکه یه روحیم در دو بدن،قشنگ اینجا در مورد ما دوتا صدق میکرد!خلاصه خوشحالیم دو برابر شد و کلی همونجا رو تخت بازی کردیم و خندیدیم.باید خونه رو جارو و گردگیری میکردم،چون خواهرم گفته بود،جمعه صبح میان خونه مون.ولی تا ساعت یازده تو تخت با ساشا بودیم و بعدم درازکش،کندی کراش بازی کردیم.لعنتی از مرحله نود به بالا خیلی سخت میشه!دیگه یازده و نیم،با زحمت از رو تخت کنده شدیم و یه آبی به دست و رومون زدیم.صبحونه خوردیم و رفتم جاروبرقی رو آوردم که جارو کنم که دیدم شبکه نکس.وان گلچین آهنگهای اندی رو گذاشته.آقا،آهنگا یکی از یکی شادتر و نوستالژیک تر و رقصی تر!دیگه منم جارو رو ول کردم و افتادم وسط حالا نرقص کی برقص!!ساشا هم اومد و اینقدر رقصیدیم و مسخره بازی درآوردیم که دیگه افتادیم!فکر کنم راحت،چهل دقیقه یه نفس رقصیدیم.ولی خیلی حال داد...
آهنگها هم خیلی خوب بودن!
دیگه تا نفسمون بیاد سرجاشو جارو کنم ساعت شد سه.البته این وسطام ناهار درس کردم و خوردیم و یه ربع به چهار حاضر شدیم رفتیم آموزشگاه زبان.اونجا با معلمشون که بازم نمیدونم گفته بودم یا نه،که مادر یکی از دوستای باشگاهیه ساشاست،حرف زدیم.ترم آخر یه رشته مهندسیه.لیسانس زبانشو چند سال پیش گرفته.یعنی مثل من دوتا لیسانس داره و هیچکدومم ادامه نداده.دیگه حرف زدیم که دیگه بخونیم واسه فوق و ازین حرفها.تا ببینیم در آینده خدا چی میخواد...
ساشا رفت کلاس و منم رفتم یکی دو جا به کارام رسیدم و دیدم هنوز تا زمان تعطیلی کلاس زیاد مونده،واسه همین رفتم خیابون پشتی خونه مون که گفته بودم خیلی خلوته،تا قدم بزنم .هوا وحشتناک عااااالی بود.چون اون خیابون خیلی درخت داره،تمام زمین از برگ درختا زرد شده بود!یعنی یه منظره باشکوهی بود که آدم دلش میخواست زانو بزنه و در برابر عظمت خدا،سجده کنه!با تمام وجود هوا رو میدادم تو ریه هامو نفس میکشیدم.واقعٲ اگه کسی نبود،حتمٱ رو اون برگا دراز میکشیدم تا زیبایی پاییز رو با تک تک سولهام لمس کنم!درسته پاییز امسال بیشتر روزاش به مریضی و ناراحتی گذشت،ولی هیچکدوم از اینا ذره ای از زیبایی و شگفت انگیزی این فصل کم نمیکنه!پاییز واقعٲ زیباست.....
خلاصه مسیر یه ربعه رو تو نیم ساعت رفتم و حدود ده دقیقه هم کنار خیابون زیر یکی از درختا نشستم و فقط نگاه کردم.سعی کردم به هیچ چی فکر نکنم و فقط ازون لحظات لذت ببرم.دلم میخواست بیشتر مینشتم،ولی ماشینهایی که هی میرفتن و برمیگشتن و ترافیکی که نزدیک بود ایجاد بشه،باعث شد،بلند شم و مثل یه خانم موقر و متین،سرمو بندازم پایین و برم رو صندلیهای آموزشگاه کنار بخاری بشینم و منتظر ساشا بشم!
حالا نه اینکه من خیلی تحفه چشمگیری هستم که به خاطرم مدام ماشینها و موتورها دور میزدن و رفت و برگشت میکردنا....نه!کلٱ این جنس ذکور اگه هر موجود ماده ای رو تنها ببینه،همین عکس العمل رو از خودش نشون میده!جالبه که اگه به همین هم جنسهای خودمونم بگیم،میگن،خب مگه کنار خیابون جای نشتنه!تو اگه حجابت رعایت کنی و درست لباس بپوشی و سنگین رنگین باشی،کسی بهت کاری نداره!
البته اون خیابونی که من کنارش زیر درخت نشسته بودم،خیلی خیلی خلوته و واسه همین نشستم.
تو راه که برمیگشتم،با خودم فکر میکردم چقدر از خوشیهای کوچیکمونو واسه همین ملاحظات از دست دادیم.وقتی با دوستامون بیرون میرفتیم و هنوز مشکلات زندگی بهمون فشار نیاورده بود و میتونستیم از ته دل بخندیم،چقدر نگاههای سرد و هرز و سر تکون دادنا و نچ نچ کردنا رو دیدیم و خنده مونو خوردیم!
اونوقت وقتی از آزادی و برابری زن و مرد حرف میزنیم،انگ فمنیست بودن بهمون میخوره.میگن،زنهای ایرانی اینقدر عقده ای هستن که تا پاشون به کشورای خارجی میرسه،اول روسریشون رو بر میدارن!آره عقده ای هستیم!عقده ای شدیم!بس که از کوچیکترین چیزها محروم موندیم.از بس از خوشیها و تفریحهای سالم و کوچیک محروم موندیم،اینجوری شدیم!معنی آزادی خیلی وسیعه.و اینقدر چیزای کوچیک و بزرگ رو شامل میشه که سخت میشه بیانشون کرد!واسه مردهای ما سخته که چرا اینقدر زنها دم از آزادی میزنن و این چند سانت پارچه چه سختی میتونه براشون داشته؛باشه!باورش براشون سخته،چون هیچوقت این محدودیتها رو نداشتن!هیچوقت بهشون نگفتن،نخند،آروم حرف بزن،آروم راه برو،ندو،نپر،بازی نکن،آروم باش........
ولی من تا جایی که بتونم آزادانه زندگی میکنم و نمیذارم این اجبارها دست و پام رو ببندن.اگرچه بعضیاش واقعٲ دست آدم نیست و مجبورم به تحمل!
نمیخواستم این بحث رو وسط بکشم،ولی ناخواسته به اینجا کشیده شد.منو دیگه میشناسید،اینکه از کجا شروع کنم،دست خودمه،ولی اینکه؛به کجا میکشه و چه جوری تموم میشه،با خداست!!!!
خلاصه،برگشتم آموزشگاه.حالم ولی خیلی خوب بود.با همه اون حرفها و فکرها،من واقعٲ ازون قدم زدن و نفس کشیدن لذت بردم!
شوهری هم زنگ زد که حول و حوش هفت میرسم.کلاس تموم شد،بازم یه بیست دقیقه ای با معلمش حرف زدیم و بعدم اومدیم خونه.
ساعت هفت و ربع شوهری زنگ زد که من ده دقیقه دیگه میرسم،بیاید پایین بریم یه کم خرید کنیم.گفتم،حالا بیا چای بخور،یه کم استراحت کن،بعد بریم.گفت،نه،خسته ام.دیگه بیام بالا،نمیتونم باز حرکت کنم.خلاصه حاضر شدیم و رفتیم پایین و ماچ و بوسه و ازین حرفها!
میخواستیم برنج بخریم.رفتیم فروشگاه ولی اون برنجی که همیشه میخریم رو نداشت و یکی دیگه رو به پیشنهاد خانم فروشنده خریدیم.یکمم وسیله خریدیم.شوهری گفت بیا واسه نی نی هم یه چی بخریم،بار اوله میادخونه مون.رفتیم و یه جفت پاپوش خیلی خوشجل و یه کلاه ناز خریدیم که من خیلی دوسشون داشتم.از شوهری تشکر کردم و اومدیم خونه.گفت مهناز،من از گشنگی دارم میمیرم،زودتر شام بخوریم.سریع تا رسیدیم دست به کار شدم و ماکارونی درس کردم و خوردیم.
شب خیلی خوابم میومد،ولی مسابقه نینجاها داشت که ساشا عاشقشه.البته مام خیلی دوس داریم.شوهری نصفشو دید و گفت،من برم بخوابم.رفت خوابید و من و ساشا دیدیم و قشنگ بود و آمریکا قهرمان شد.من طرفدار ژاپن بودم،ساشا و شوهری آمریکا بودن و اونا بردن!بعدشم رفتیم لالا.....
صبح ساعت هشت و نیم پاشدم.دیدم شوهری بیدار شده.چای گذاشتم.دیشب مرغ و ماهی از فریزر درآورده بودم و گذاشته بودم تو یخچال.صبح از یخچال درشون آوردم.هرکدوم رو جدا تو مواد خوابوندم که بعد،فیله ها رو شنیسل کنم و ماهی رو هم سرخ کنم که البته بعدش چون دیدم سرخ کردنیام زیاده،تصمیم گرفتم،ماهی رو تو فر بپزم.این روش رو اولین بار بود درس میکردم و عالی شد.حالا دستور و طرز پختشو میدم،شمام خواستید اینجوری درست کنید.ماهی رو تو آبلیمو،نمک،زردچوبه،پودر سیر و آویشن و روغن زیتون بخوابونید واسه دو ساعت بعدش سینی فر رو با کره چرب کنید و ماهی ها رو تو پودر سوخاری بغلتونید و بذارید رو سینی فر.از طرف پوست ماهی هم بذارید.من ماهیامو تیکه کرده بودم.شما اگه بخواید،میتونید درسته بذارید که در اون صورت از موادتون،توی ماهی هم بزنید.بعد که چیدیدشون رو سینی فر،روشونو روغن زیتون بزنید و بذارید تو فر.ماهی حدودٱ نیم ساعته میپزه،ولی من یه ساعت گذاشتم تا قشنگ سوخاری شد.وقتی دیدید خوب سوخاری شده،با کفگیر،برشون گردونید تا اون روش هم قشنگ برشته بشه.
یعنی فوق العاده میشه.طعم سیر و آویشن واسه ماهی،عالیه.روشم کاملٲ طلایی و سوخاری میشه و اصلٱ حالت پخت توی فر رو نداره!
بعله میگفتم،مرغ و ماهی رو خوابودم تو مواد و برنجو شستم و تا شوهری و پسر صبحونه بخورن،من میوه ها رو هم شستم و چیدم تو ظرف و سالادم درس کردم و بعد که صبحونه شونو خوردن ظرفها رو شستم و نشستم ،دسر تیرامیسو با بستنی و شکو بیس درس کردم!یعنی کاملٲ من درآوردی!شکو بیس ها رو تو شیر میزدم و تو ظرف میچیدم و روش بستنی کاکائویی میریختم و باز شکو بیس تا سه؛تا لایه.لایه آخرم بستنی رو با چندتا قاشق شیر رقیق کردم و تمام رو و دورش رو پوشوندم و روشم شکلات رنده کردم و گذاشتم تو فریزر.
ببینید چندتا دستور غذا بهتون دادم!بازم بگید مهناز بده!!!
دیگه کاری نداشتم و رفتم لباس عوض کردم و آرایش کردم.
خواهرم اینا ساعت یازده و نیم اومدن.نی؛نی خیلی جیگر شده!باورتون نمیشه تو همین یکی دو هفته چقدر بزرگ شده!
خلاصه؛کلی حرف زدیم و ناهار خوردیم.نکته جالبش این بود که شوهری فقط ماهی رو خورد!آخه شوهری من اصلٱ ماهی دوس نداره و همیشه زورکی؛یه ذره میخوره.ولی؛اون روز اصلٱ؛شنیسل و مخلفاتش رو نخورد و فقط ماهی خورد!میگفت،اولین باره که ماهی به این خوشمزگی خوردم!منم کلی کیف کردم......
بعدازناهار جمع و جور کردیم و همه خوابیدن به جز من.بعدازظهر؛پنکیک درس کردم با نسکافه خوردیم و کلی نی نی بازی کردیم.کیک بستنی؛رو هم خوردیم و همه خوششون اومد.دیگه؛غروب خواهرم اینا رفتن و ساشا هم کلی گریه کرد!شب شام نخوردیم و میوه خوردیم و لالا....
امروز ساعت هشت پاشدم و یه ساعتی بیدار بودم و باز خوابیدم تا یه ربع به ده.پاشدم صبحونه خوردیم و خونه رو مرتب کردم و ناهارم داشتیم.ظهر ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.یه کم با معلمش صحبت کردم و اومدم خونه.احساس سرماخوردگی داشتم،هوام که یخ بود امروز.قرص؛خوردم و لباس گرم پوشیدم و نشستم پیش شومینه.داشت خوابم میبرد که دیدم باید برم دنبال ساشا.رفتم دنبالش و نمیدوم اثر قرص بود یا هرچیز دیگه که چشمام داشت بسته میشد!ساشا رو آوردم خونه و بهش عصرونه دادم و خودم جایی کار داشتم،رفتم انجام دادم.اومدم خونه و داشتم از خواب؛هلاک میشدم،ولی ساشا نمیذاشت بخوابم!واسه شام عدسی درس کردم.شوهری اومد.گفت ماشینسیم کلاجش پاره شده،باید فردا ببرم درستش کنن!!!مرده شور این ماشین قراضه رو ببرن که هر روز یه جاش خراب میشه!با شوهری بحث کردم و شامشون رو کشیدم رو میز و خودم اومدم تو اتاق روتخت دراز کشیدم!میدونم تقصیر شوهری نیست،ولی این وضع اعصابمو خورد میکنه!لعنت به بی پولی.....
دیگه واقعٲ چشمام داره بسته میشه!
لطفٱ برامون زیاد دعا کنید.چرا هیچکی ازدیگری نمیخواد،براش دعا کنه،پولدار بشه؟!اگه من بگم برام همچین دعایی کنید،مسخره ام میکنید؟!اینهمه قرض و قسط و وام و خرجهای جورواجور و نداشتن تفریح خسته ام کرده به خدا!دلم میخواست امسال میرفتیم مسافرت،ولی نمیشه!دلم یه مسافرت خوب،یه هتل توپ،یه استراحت عالی میخواد!
دوستتون دارم.......یه عالمه!
امیدوارم هفته؛خوبی در پیش داشته باشید!
شب بخیر......بای
سلام سلام سلام
به به ازین هوا.....
هوای بهشتی که میگن.اینه ها....
خوبید؟الهی که خوب باشید!
فکر کنم همین پریروز نوشتم ولی الان حس نوشتن دارم.پس مینویسم تا ببینم به کجا میرسه....
تا دوشنبه رو گفته بودم براتون.غروبش خواهرم زنگ زد و حرف زدیم.ساشا هم چندتا لقمه شام خورد و کلی خوشحال شدیم.ولی آخرشب که رفت مسواک بزنه،هرچی از صبح خورده بود،که چندتا؛قاشق سوپ فقط ناهار خورده بود و چندتا لقمه هم شام،همه رو بالا آورد و حسابی خورد تو ذوقمون!به شوهری گفتم،من واسه خودم و خانواده ام چشمام از همه شورتره!تا میام از چیزی خوشحال بشم و تعریف کتم،سریع خراب میشه!گفت،پس تو رو خدا از من تعریف نکن!!!!نه که حالا خیلیم تعریفیه....
بعدشم گفت،فقط تو نیستی،همه چشاشون واسه خودشون شوره!نمیدونم واقعی گفت،یا محض دلخوشی من!
آها،سر شامم گفت،مهناز،امروز چندجا بازرسی بود!یعنی پلیسها و ماشیناشون وایساده بودن و ماشینهایی که رد میشدن رو توشو نگاه میکردن!گفتم،واسه چی؟گفت نمیدونم.ولی یکی از همکارام میگفت،شایعه شده دا.ع.شی.ها قاطی افغانیا اومدن ایران!!!لعنت به هرچی جنگه و آدمه وحشی!
منو اینجوری نگاه نکنید،خیلی خیلی ترسوام.یعنی برعکس شوهری که عاشق فیلمای ترسناکه که دل و قلوه همدیگه رو میکشن بیرون،من فیلم ترسناکای ایرانی،که بیشتر شبیه طنزه تا ژانر وحشت،رو میبینم،تا صبح خوابم نمیبره!
دیگه اون شبم تا چشممو میبستم،یکی ازین آدم نماهایی که ریششون تا زانوشونه و میدیدم که میخواد خفه ام کنه!!!!دیگه چسبیده به شوهری خوابیدم و البته همه اش تو هول و ولا بودم تا هوا روشن شد و منه ترسو تونستم بخوابم.
بیچاره اونایی که تو کشوراشون جنگه چی میکشن!نمیدونم کی این آدما میتونن سرشون به کار و زندگی خودشون باشه و به بقیه کار نداشته باشن.هرکی هر دین و آیین و مسلکی که دوس داره رو خب داشته باشه،مگه زوره که همه یه جور فکر کنن!!!!البته همه جنگها هم سر دین نیست و ته ته همه شون به خاطر قدرته و عطش سیری ناپذیر این بشر به قدرت و ثروته!!!
خب دیگه،بحث خیلی جدی شد و فضا سنگین شده!!!برگردیم به روزمره خودمون!حداقل خطرش کمتره و امن تره!!!
سه شنبه صبح داروهای ساشا رو دادم و چندتا لقمه هم صبحونه خورد.یه کم خونه رو مرتب کردم و مامانم زنگ زد و حرف زدیم.
ناهار با کلی قربون صدقه رفتن و لوس بازی،ساشا رو مجبور کردم سوپ بخوره.خداییشم خیلی خوشمزه بود،ولی نمیدونم چرا اینقدر ازسوپ بدش میاد!
دیگه ناهارو خورد وخوابید.یه شبکه ماهواره داشت فیلم اسب حیوان نجیبی است رو میداد که من هروقت این فیلمو بده،میشینم میبینم!دیدمش و ناهارمم خوردم.
غروب ساشا بیدار شد و دیدم خداروشکر حالش خوبه،گفتم پس ببرمش کلاس زبان.حاضر شدیم بردمش.شوهری زنگ زد که امروز زودتر از شرکت اومدم ،دارم میرم جواب آزمایش مامانتو بگیرم.آخه رسیدش اشتباهی مونده بود تو کیفش و خودشم به خاطر کاری که چهارشنبه میخواد یه روزه بره شمال.اینه که رفت جوابو گرفت تا با خودش ببره واسهمامانم.تشکر کردم ازش.گفتش بعداز کلاس ساشا میرسم.میام بریم بیرون دور بزنیم.دیگه نشستم منتظر تموم شدن کلاس ساشا.گفتم یه زنگ به دخترخاله ام بزنم.این شبکه های.اجتماعی باعث شده دیگه تلفنی باهم حرف نمیزنیم!قبلٲکه تلفن کمتر بوده،بیشتر آدمها میرفتن پیش هم و همدیگه رو میدیدن.بعدش که تلفن همه گیر شد و موبایل و اینا اومد،دیگه کمتر پیش هم میرفتن و میگفتن،اصل اینه که خبر سلامتی همدیگه رو داشته باشیم!حالا لازم نیست از کار و زندگیمون بزنیم و بریم همو ببینیم.با تلفنم میشه حال همدیگه رو پرسید!کلی هم به ارواح درگذشتگان گراهام بل درود میفرستادن!!
الانا دیگه همه نت دارن و مرتب تو تلگرام و وایبر و واتس آپ و هزارتا ازین شبکه ها مرتب باهم چت میکنن.پس دیگه خیلی خیلی کم تلفنی باهم حرف میزنن،چون اصل اینه که خبر سلامتی همو داشته باشیم دیگه!!!اونی هم که تو شبکه های.اجتماعی پست میذاره،قائدتٲ سلامته دیگه!البته الان دقیق نمیدونم باید به ارواح کی درود بفرستیم!
من البته خداروشکر خیلی درگیر اینجور چیزا نیستم.البته تلگرام دارم،ولی همیشه حداقل با خانواده ام تماسم رو دارم.ولی خب این شامل حال دوستام و فامیلا نمیشه و با اونا اکثرٲ به همون تلگرام بسنده میکنم!که خیلی بده!
دیگه دیروز تو آموزشگاه به دخترخاله ام که همسن خودمه و یه پسر همسن ساشا داره که جونوریه این بچه برا خودش،زنگ زدم.من و ایندخترخاله ام،دوستیمون قوی تر از نسبت فامیلیمونه و قبلٱ هر روز باهم بودیم،ولی بعده ازدواجمون ارتباطمون کمتر شد!دیگه زنگ زدم و حدود پنجاه دقیقه حرف زدیم!!!البته اگه کلاس ساشا تموم نمیشد،ما همچنان ادامه میدادیم.
دیگه کلاسش تموم شد و رفتیم بانک،چندتا انتقال پول داشتم که با دستگاه عابربانک انجام دادم.بعدش زنگ زدم به شوهری گفتم کجایی،گفت ده دقیقه دیگه میرسم.دیگه رفتیم خونه و من یه وسیله ای میخواستم برداشتم و کیف ساشا رو هم گذاشتیم و اومدیم پایین.شوهری اومد،رفتیم بیرون دور زدیم و شامم ساندویچ خوردیم و خرید کردیم و شوهری هم ماشینوبرد سرویس و برگشتیم خونه.
شوهری گفتش همکارمم باهام میاد.اول میخواست باهم بریم،ولی من قبول نکردم.گفتم ساشا تازه بهتر شده،دیگه واسه یه روزه،دو هوایی نشه.
شب ساشا زود خوابید.من و شوهری بیدار بودیم و فیلم دیدیم و میوه و تخمه خوردیم و بعدم لالا....
دیشب ساشا چندبار تا صبح بیدار شد و همه اش میگفت خواب ترسناک دیدم و گریه میکرد.شوهری هم ساعت شیش رفت.خدا به همراش....
ساعت نه پاشدم به شوهری زنگ زدم گفت بارونی و سرده و یواش یواش داریم میریم.پاشدیم صبحونه ساشا رو دادم و رفتم سوپری خرید کردم و برگشتم.شوهری زنگ زد که رسیدیم.رفتن خونه پسرداییش.گفت بابات زنگ زد و اصرار کرد شام بریم اونجا.من گفتم دوستم باهامه و مامانم مریضه،سختش میشه.گفت،نه مامان خودش میگه،بیاید.
دیگه بعدش زنگ زدم به مامان و گفتم تو مریضی،تازه هم برگشتی،شوهری میاد بهتون سر میزنه و جواب آزمایشتو میده،ولی چون دوستش هست،دیگه شام نمیمونه تا تو نخوای تدارک ببینی.گفت این حرفها چیه،دیگه غذا درس کردن واسه دو نفر چیزی نیست که،بگو بیان.
با ساشا رفتیم حموم و اومدیم و رفتم تو آشپزخونه،ناهار درس کنم که زنگ زدن و قیمه نذری آوردن!قبول باشه نذرشون!چقدرم به موقع بود.گرمم بود و جاتون خالی نشستیم خوردیم.الانم برم موهامو خشک کنم.
امروز که رفته بودم خرید،دلم میخواست حداقل یه ساعت راه برم تو این هوای عالی!یعنی اون هوا و نم نم بارون،روح آدمو تازه میکرد!رفت و برگشتم،یه ربع بیشتر طول نکشید،ولی همونم حالمو سرجاش آورد.
امیدوارم همیشه،حال همه مون خوبه خوب باشه.....
راستی،دیشب شوهری گفتش اون بازرسی های را ب را واسه هفته بسیج بوده!پس علی الحساب خیالتون راحت باشه!!!!
مواظب خودتون،سلامتیتون و دلای پاک و مهربونتون باشید
دوستتون دارم و یه دنیا شادی و خنده براتون آرزو میکنم.بوووووووس
سلام ،خوبید؟ایشالله که خوب باشید و اگه هر مشکلی دارید،لااقل تنتون سالم باشه.
خب بازم فکر کنم پستم زیاد طولانی نشه.چون نمیخوام ریز به ریز تعریف کنم وفقط یه کلیاتی ازین چند روز رو میگم براتون.
اول تشکر میکنم از مهربونیای همگیتون و دستای مهربونتون رو میفشارم.خیلی خیلی خوبید.تو کامنتهاتون محبت و گرمی و نگرانی رو قشنگ حس میکردم و اینکه تو این شرایط تنها نیستم و کلی آدم خوب کنارم هست،برام نعمت بزرگی بود.
بعدشم،معذرت میخوام که به وبهاتون نیومدم این چند روزه.اوضاعم جوری نبود که بتونم بیام و کامنت بذارم.حتمٲ سر فرصت بهتون سر میزنم و پستهای قشنگتون رو میخونم.
خب پنجشنبه رو که گفتم که شب ساشا رو بردیم و سرم زدن بهش.جمعه هم حالش همونجوری بود.غروبش شوهری گفت بریم واسه ساشا یه چی بگیریم که خوشحال بشه.ساشا که حال نداشت و رو مبل دراز کشیده بود و خوابش برده بود.مامانمم داشت کیک درس میکرد.چون ساشا بهش گفته بود.
من و شوهری رفتیم بیرون و حال جفتمون گرفته بود.یه چیزی رو بگم.من اعتقاد دارم تو خرید اسباب بازی واسه بچه نباید محدودیت قائل شد و مثل همه چیمون تو این کشور،پسرونه،دخترونه اش کرد.یعنی به نظرم هیچ اشکالی نداره پسر بچه ای اگه دوس داره،با عروسک بازی کنه،یا دختربچه ای،در صورت علاقه با ماشین یا تفنگ بازی کنه.واسه همینم هروقت ساشا رو میبرم فروشگاه اسباب بازی،دستش رو باز میذار تا خودش انتخاب کنه.البته که اکثرٲ ماشین انتخاب میکنه،ولی به هرحال سعی میکنم انتخاب با خودش باشه.
چند روز قبلم بهم گفته بود ازین خونه هایی که توش همه اتاقها با وسایلشون هستن و میتونه با وسایل خونه دکور خونه رو تغییر بده ،رو دوس داره.
وقتی با شوهری رفتیم بیرون،بهش گفتم.شوهری گفتش،اون بازی دخترونه است،زود ازش خسته میشه،بیا براش ماشین بگیریم.گفتم اولٱ که هزار تا ماشین داره،بعدم اینجوری میفهمه نظرش برامون مهمه و اعتماد به نفسش میره بالا.خلاصه هرچی شوهری گفت،قبول نکردم و یه چیزی تقریبٱ مثل اونی که ساشا میخواست رو پیدا کردم و خریدیم.شوهری هم یه ماشین گنده دستش گرفته بود و تا لحظه آخر میخواست نظرمو عوض کنه که نتونست!!!
خرید کردیم و اومدیم خونه.ساشا؛هنوز خواب بود.کیک مامانمم خوب نشده بود!مامان من آشپزی و شیرینی؛پزیش فوق العاده است.یعنی کاملٱ حرفه؛ایه.ولی همونجوری که قبلٲ بهتون گفته بودم،نصف بیشتر خوب شدن غذاها یا کیکها،انرژی مثبت و عشقه.مامان منم حالش خوب نبود و با وجود همه مواد خوب و حرفه ای بودنش،بازم کیکش خراب شد که فدای سرش.
ساشا که بیدار شد،هدیه اش رو بهش دادیم و خیلی خوشحال شد،ولی؛حالش خوب نبود.تا شب حالش بدتر شد.تنش داغه داغبود،ولی دندوناش به هم میخورد و میگفت دارم یخ میزنم!!!باز بردیمش بیمارستان و بازم جناب دکتر فرمودن ویروسه و داروی؛خاصی نداره.یه زحمتم کشیدن،دست مبارکشونو با زحمت ذو پیشونی ساشا گذاشتنتا ببینن تب داره یا نه!!!!نمیخوام به دکترا توهین کنم.اونام مثل هر قشری،توشون آدم خوب و بد زیاده.ولی متٲسفانه خوباشون خیلی دارن کم میشن.درواقع همه چیشون وصله به پوله انگار.خب اون موقع؛شب اونم جمعه که متخصصی تو مطبش نبود و مام مجبور بودیم بچه ببریم اورژانس یه درمونگاه خصوصی.اون موقع هم پزشک عمومی بودش و من که خیلی به حلال بودن ویزیتی که میگیرن،مطمئن نیستم.پولش واقعٲ اصلٱ مهم نیست.ولی وقتی بیست تومن ویزیت پزشک عمومی تو درمونگاهه،نباید یه کم به خودشون زحمت بدن و یه معاینه ای بکنن؟یعنی هرکی از در وارد شد،بگن ویروس جدیده؟!!خب این ویروس کوفتی درمونی نداره؟!یعنی امکان نداره این تب و استفراغ غیر از ویروس علت دیگهای داشته باشه که نیاز به بررسی بیشتر باشه؟!بگذریم.....
دوتا آمپولم اون شب به بچه زدن و برگشتیم خونه.
شنبه رفتیم جواب آزمایش مامانو بگیریم که گفتن یه آزمایش اشتباه شده و دوباره ازش آزمایش گرفتن!جواب سونو اش رو گرفتیم که گفتن صفراش پر از سنگه!!!حالا جوابش چند روز دیگه،حاضر میشه،باهم باید ببره پیش دکترش تا ببینیم چی میگه.
ساشا بازم بعدازظهر حالش بدتر شد.مامان میخواست فردا صبح برگرده که با این حال ساشا،دو به شک بود.میدونستم خسته است و حالشم خوب نیست و بره خونه خودش راحت تره.ازون طرفم بابام و داداشمم یه ماهه که تنهان و خیلی سختشونه.واسه همین بهش گفتم،نگران نباش،تو برو.گفت حالا ببینم ساشا تا فردا چطور میشه.
شب بابام بهم زنگ زد و گفت اگه؛دست تنهایی و بچه حالش بده،مامانت پیشت بمونه.ما مشکلی نداریم.گفتم،نه بذار بیاد،خودشم خسته شده.بعدش بابام بهم گفت،من بیشتر از ساشا واسه تو ناراحتم!اون بچه است و خوب میشه،ولی واسه تو دارم داغون میشم!چرا آخه زندگی تو اینجوریه!چرا نمیشه یه مدت طولانی طعم آرامشو بچشی!هردفعه یه چیز جدید پیش میاد.یا شوهری گند میزنه و باعث میشه اذیت بشی،یا مشکلات مالی یقه تونو میگیره،یا بچه یه طوریش میشه!!یخ،کردم....
منی که همیشه سعی میکردم همه چی رو لاپوشونی کنم و خوب و آروم نشون بدم و یک صدم از مشکلاتمم پیششون بازگو نمیکردم،حالا میدیدم که زندگیم لخت و عریان،بدون هیچ پوششی جلوشون پهنه و همه چیشو دارن میبینن!غصه ام گرفت وقتی فهمیدم خانواده ام غصه منو زندگیمو میخورن!احساس حقارت کردم،وقتی حس کردم با دلسوزی بهم نگاه میکنن!حس کردم غرورم شکسته شده!بغض کردم.نمیخواستم خانواده ام منو اینقدر ضعیف و درمونده ببینن و نگران زندگیم باشن....
چیزی نگفتم،فقط گفتم،نگران نباشید،زندگیه دیگه!بالا و پایین داره!
شب ساشا پیش شومینه دراز کشید.نخوابید،ولی حتی نا نداشت چشاشو باز کنه!جیگرم کباب میشد اینجوری میدیدمش!مامانم رفت تو اتاق بخوابه.شوهری پیش ساشا دراز کشید و منم بالا سرشون نشسته بودم.ناراحت بودم،خسته بودم،دلم شکسته بود!این چند روز جلوی ساشا و مامانم اصلٲ گریه نکردم و تازه همه اش میخندیدم تا فکر نکنن مشکل بزرگیه و من روحیه ام رو از دست دادم!ولی از درون داغون بودم!اون شب ولی احساس میکردم دیگه توانمو از دست دادم.
شوهری فهمید خوب نیستم و اومد بغلم کرد و من تو بغلش یه دنیا اشک ریختم!واسه ساشا،مامانم،خودم،شوهری،بابام!صورتمو محکم چسبونده بودم به سینه اش تا صدای گریه ام بلند نشه و ساشا و مامانم نشنون!اشک شوهری رو هم رو صورتم حس کردم،ولی سرمو بلند نکردم،تا اونم راحت باشه!
اون شب تا صبح بازم ساشا؛تب و لرز داشت.سه روز تموم لب به هیچی نزد و فقط داروهای تب بر و ضد تهوع؛خورد!شماره یه دکتر خوب رو از یکی از دوستام گرفته بودم که زنگ زدم و واسه غروب نوبت گرفتم .شوهری مرخصی گرفته لود که مامانمو برسویم ترمینال.ساشا مثل این چند روز صبح یه کم بهتر بود و باعث شد مامانم با خیال راحت تر بره.بردیم سوارش کردیم و برگشتیم.طفلی بعد از مدتها که اومده بود خونه مون،همه اش به مریضی و ناراحتی گذشت!خدا سایه همه مامان و باباها رو رو سر بچه هاشون حفظ کنه!
موقع برگشت ساشا بازم حالش بد بود.بهش گفتم،میخوای ببریمت پارک و پیتزا و نوشابه بگیرم بخوری؟گفت،آره!
شوهری گفت،با این حالش بریم خونه استراحت کنه،بهتره.بعدم پیتزا و نوشابه خوب نیست براش!گفتم چند روزه داره استراحت میکنه و اصلٲ بهتر نشده.لااقل بره پارک بچه ها رو ببینه و روحیه اش بهتر بشه.غذا هم که چهار روزه هیچی نخورده،شاید به هوای غذایی که دوس داره،یه چی دهنش بذاره.
خلاصه رفتیم پیتزا و نوشابه خریدیم و رفتیم پارک و روحیه اش بهتر شد.یه کم بازی کرد و خندید!یه نصفه برش هم پیتزا خورد و گفت بقیه اش رو بعدٱ میخورم!گرچه،وقتی اومدیم خونه همون یه ذره که خورده بود رو هم باز بالا آورد،ولی لااقل بعده،چند روز یه چیز خورد!
غروب بردیمش دکتر و دکتر با شنیدن شرح؛حالش و معاینه اش،گفتش عفونت روده و معده داره!گفت تب بر و ضد تهوع هم هیچ فایده ای نداره.الکی این آت آشغالها رو نریزید تو این معده بچه بیچاره.تا عفونتش برطرف نشه،تبش قطع نمیشه و دل دردش خوب نمیشه.
داروهاشو گرفتیم که بازم دوتا آمپول داشت که زدیم براش و طفلی بچه خیلی گریه کرد.اومدیم خونه و تا شب داروهاشو دادم و شبم زود خوابید.
امروز صبح با سردرد وحشتناک بیدار شدم.خداروشکر،دیشب ساشا تونست بخوابه و تب و لرز نداشت.البته هنوز بی حاله،ولی صبح خواب بودم،صدام کرد و گفت مامان جون،من گشنمه!!!و این جمله بهترین و شیرین ترین جمله ای بود که تو این چند روز شنیده بودم!سریع پریدم،نون از فریزر گذاشتم بیرون و گفتم چی میخوری عزیزم.گفت نون و عسل!تخت رو مرتب کردم و بهش دادم خورد.البته سه تا لقمه کوچولو بیشتر نخورد،ولی همینشم خیلی خوبه.خداروشکر تب نداره.ایشالله که داره خوب میشه!
خب، من برم ببینم ساشا چیکارم داره.
فکر میکردم این پست کوتاه میشه که انگار،نشد.البته اگه میخواستم ریز ریز تعریف کنم،قطعٲ خیلی خیلی طولانی میشد.
بازم از همه تون واسه بودنتون و واسه اینهمه خوب بودنتون ممنونم.....
خیلی زیاد دوستتون دارم و براتون یه دنیا سلامتی و شادی و عشق آرزو میکنم.
به مهربونی خدا میسپارمتون.....