سلام
همیشه پستهای بلند بالا گذاشتم،حتی وقتایی که حال نداشتم،ولی الان چند خط بیشتر نمیخوام بنویسم!شایدم نوشتم،نمیدونم!
حالم بده......
مامانم سه شنبه اومد و حالش خوب نیست.چهارشنبه صبح رفتیم دکتر براش آزمایش نوشت.جوابش شنبه حاضر میشه.
چهارشنبه بعدازظهر گفت بریم بیرون.ساشا گفت بریم سازو باز بخریم،رفتیم فروشگاه کودک.رفتیم ساز و بازشو بگیره،دیدم مامانم صدام میکنه.رفتم پیشش.گفت برگردیم خونه،حالم بده.تا برم به ساشا بگم،بیا،دیدم آقای فروشنده میگه،خانم،مامانتون!برگشتم دیدم افتاده زمین!دویدم طرفش.از حال رفته بود.آب آوردن و زدم به صورتش و یه کم خورد و به هوش اومد.هرکاری کردم نیومد بریم دکتر.گفت صبر کنیم،جواب آزمایشام بیاد.....
پنجشنبه ساشا کلاس زبان داشت،غروب رفتیم دنبالش و رفتیم بیرون یه کم خرید کنیم.نیم ساعت بعد،ساشا گفت سرم درد میکنه!بعدش شروع کرد به گریه کردن و بعد بالا آورد!!!
شوهری اومد.اومدیم ببریمش دکتر،یه دفعه چرخ ماشین قفل شد و راه نرفت.شوهری رفت تعمیرکار آورد،نگاه کرد گفت پیچه نمیدونم چیش در رفته!شانس آوردید در حال حرکت اینجوری نشد!!!!
تا ماشینو درس کنه ساشا گفت خوب شدم و تو رو خدا نبریدم دکتر.اومدیم خونه.ساشا خوابید.گذاشتمش رو تخت.داشتیم شام میخوردیم دیدم صدای ناله اش میاد،رفتم تو اتاق دیدم اینقدر بالا آورده که نصف تشکش خیسه!ترسیدم،داد زدم.نفهمیدم چه جوری لباس پوشیدیم.مامانمم لباس ساشا رو پوشوند و بغلش کردیم و بردیم دکتر.گفت ویروسه!نمیدونم ویروس اینقدر زیاد شده یا دکترا هرچی رو تشخیص؛نمیدن میگن،ویروسه!
سرم زدن بهش و توشم آمپول زدن.تا سرمش تموم بشه ساعت دو شد.اومدیم خونه.خوابیدیم.تا؛صبح سه دفعه دیگه هم بالا آورد!
از صبح فقط یه کم آبمیوه خورده،ولی چندبار بالا آورده.
از دیروز تا حالا چیزی نخورده ولی مرتب بالا میاره.از شانس بدمون امروزم جمعه است.
اومدم تو اتاق دارم گریه میکنم.ساشا و مامانم تو نشیمن هستن.
راهی بلد نیستید،مریضیاش بیاد تو تن من و خودش خوب بشه!
حالم بده....
کاش جواب آزمایش مامانم خوب باشه!
پاییز برو....
پاییز دوس داشتنی من که واسه اومدنت لحظه شماری میکردم،حالانمیخوامت!برو.....
پاییز با من مهربون نبودی و تمام روزهات با مریضی و درد همراه بود!
دعا کنید بچه ام خوب بشه!چیزیش نشده باشه!
این ویروس لعنتی چیه که هرچی که میشه،میگن مال اونه!
واسه مامانم و پسرم و من و شوهری دعا کنید!
دیشب که به ساشا سرم زده بودن.بهم میگفت،کاشکی میشد تو میومدی رو تخت و بغلم میکردی و من تا صبح میخوابیدم و حالم به هم نمیخورد!
کاش هیچ بچه ای مریض نشه.....
کاش همه بچه های مریض حالشون خوب بشه....
کاش ساشا زودتر خوب بشه و غذا بخوره....
لطفٱ زیاد دعامون کنید!
خوبه که؛هستید و میتونم باهاتون حرف بزنم!
نوشتن واسه شما باعث شد بغضم بترکه و سبک تر بشم!
نمیخوام جلوی ساشا گریه کنم!
مادر بودن سخت ترین کار دنیاس....
سلام عزیزای جان!!(یه برنامه شبکه چهار میداد که مجریش صالح علاء بود و همیشه اینجوری سلام میکرد و من خیلی خوشم میومد،شاید واسه متفاوت بودنش !الان یهو یادم افتاد و گفتم با شمام اینجوری سلام علیک کنم)
فقط ببینید واسه یه سلام کردن ده؛تا خط نوشتم!!!اونوقت انتظار دارم پستام کوتاهم بشن!
خوبید؟من که اگه خدا بخواد،رو به موتم!!!
بذارید از شنبه بگم که تا بعدازظهرشو تو پست قبل گفته بودم.غروب ساعت چهار و ربع ساشا خواب بود،سریع؛حاضر شدم و کیف و کتاباشو برداشتم و رفتم مدرسه.کلاس که تموم شد،بچه های کلاسشون همه دورم جمع شدن که چرا ساشا نیومد مدرسه؟!هرچقدر من مغضوب آدما بودم،خداروشکر ساشا محبوبه!دیگه بهشون گفتم مریضه و قول دادم تا یکی دو روز دیگه بیاد مدرسه.بعدش با معلمش صحبت کردم و مشقاشو دادم که ببینه و گواهی دکترم دادم و اونم سرمشقهای جدیدشو واسه دو روز آینده براش داد و کلی هم بابت پیگیری و مسۈلیت پذیریم تشکر کرد!گفت خیلی از مادرا وقتی بنا به دلایلی بچه؛شون مرخصی میگیره،خودشونم در رابطه با بچه میرن تو مرخصی و تازه روزی که بچه رو بعده چند روز میارن مدرسه،میگن که لطفٲ مشقا و درسای قبلو ازش نخواین و اگه ممکنه تا چند روزم مشق کمتر بدین بهش.گفتم خب بستگی به مریضی و مشکلی که به وجود اومده هم داره،ممکنه مشکل بچه جوری باشه که نتونه روی درس و مشق تمرکز کنه،ولی خداروشکر مریضی ساشا اینجوری نیست و میتونه روزی یه صفحه مشق رو بنویسه!البته اینایی که گفتم،هیچی از قندی که تو دلم بابت حرفهای خانم معلم ،آب میشد،کم نکرد!!!
دیگه اومدم خونه و خونه رو جاروبرقی کشیدم و سبزی کوکویی بیرون گذاشتم که واسه شام کوکو درس کنم.با ساشا عصرونه خوردیم و یه کم تی وی دیدم و ساشا هم رفت تو اتاقش تا سی دی جدیدشو ببینه.ساعت هشت و نیم بود که تو تلگرام و گروه فامیلیمون دیدم بحث فوتباله و تازه فهمیدم امشب رئال،بارسا بازی دارن و کیه که ندونه من از بدو تولد یه رئالیه دو آتیشه ام!یه دخترخاله هم سنم دارم که باهم خیلی جوریم و اونم البته رئالیه،ولی تو تیمای وطنی،برعکس من پرسپولیسیه!!!عاقا من و این دخترخاله ام سر بازیای استقلال و پرسپولیس،کتک کاری میکردیما.....
یعنی از صدتاپسر فوتبالی تر بودیم و بزرگترین معضل زندگیمون این بود که چرا دخترا رو تو ورزشگاه راه نمیدن!البته هنوزم جزء دغدغه هامون هست،ولی خب در برابر اینهمه معضل و مشکل،دیگه؛خیلی کمرنگ شده!الانا درسته دیگه مثل اون موقعها خودمونو نمیکشیم و دیوونه؛بازی در نمیاریم،ولی همچنان فوتبالی هستیم!
اون شبم دیگه رئالیا و بارساییا افتاده بودیم به کل کل و کلی هم خندیدیم!
دیگه بازی شروع شد و ساشا رو صدا کردم و گفتم بیا فوتبال ببینیم.اونم اومد و گفت من استقلالم.پرسپولیس ضعیفه!!!پسر مامانشه دیگه!
گفتم این دوتا تیم دیگه است.گفت،خب شما کدومید؟گفتم من سفیدام.رئال مادرید،گفت ،پس منم سفید.قوی تره؟گفتم ،آره بابا،الان سوراخ سوراخشون میکنه!!!
حالا بازی شروع شد و هر پنج دقیقه رئال گل میخورد!ساشا هم بعده هرگل منم نگاه میکرد و میگفت،بازم گل خوردیم!!!دیگه آخرش گفتم،مامانجون شما اگه دوس داری،اون یکی تیم باش!گفت،نه من مثل شما سفیدم!!
شوهری واسه نیمه دوم رسید و نشستیم باهم دیدیم و هرگلی که رئال میخورد،میگفت،آخ آخ آخ....کاش باهات شرط؛بسته بودم!
دیگه بالاخره تموم شد و شام خوردیم .شبم باز فوتبال داشت،یوونتوس و میلان که شوهری یه نیمه اش رو دید و خوابید.کلٲ فوتبالای شب براش مثل قرص؛خواب میمونن و تا میبینه خوابش میبره.البته خب خستهام هست دیگه.
دیگه ساشا پیش من دراز کشید و فوتبالو دیدیم.جالبیش این بود که از من پرسید،شما طرفدار کدومی؟گفتم اون قرمز مشکیا که قوی ترن!اونم گفت،پس من اون سیاه،سفیدام!!!!یعنی اگه چهارتا فحش میداد،کمتر ضایع میشدم!خدا بگم این رئال مادرید رو چیکار کنه که اینجوری منو جلو پسرم بی اعتبار کرد!!!
دیگه یوونتوسم که به سلامتی گل اول رو زد و نیمه اول که تموم شد و شوهری هم خوابیده بود،ترسیدم بیشتر ازین آبروم پیش بچه بره،گفتم،ولش کن،بریم بخوابیم!!!
یکشنبه از صبح اصلٱ حال نداشتم.یادم نیست ناهار چی درس کردم.آها کباب تابه ای درس کردم و ساشا زیاد میل نداشت.داروهاشم دادم خورد و بعدازظهرم خوابید.کسل بودم.بابام زنگ زد،حرف زدیم و اصلٱ نای کار کردن نداشتم.غروب ساشا بلندشد،بهش عصرونه دادم و دیدم دارم سردرد میگیرم.گفتم ولش کن،خوب میشه،از الان قرص نخورم.دراز کشیدم و سرمم بستم.ساشا اومد پیشم،گفت مریضی؟گفتم،یه کم سرم درد میکنه.بدو بدو رفت وسایل پزشکیشو آورد و گفت الان خوبت میکنم!یه پک پزشکی داره که دهنمونو سرویس کرده!روزی ده بار باید دراز به دراز بیفتیم و آقا بیاد،گوش و حلق و بینیمونو معاینه کنه و آخرم یه آمپول بهمون بزنه و بذاره؛بریم!
وسایلشو آورد و دستمال سرم رو برداشت و مثل من که این چند روزه تب داشت،دستشو گذاشت رو پیشونیمو گفت،آخ...آخ...تب داری!!!بعدم قلب و دست و پا و گوش و سرمو معاینه کرد و آمپولم زد و گفت،الان خوب میشی!دیگه اومدم دستمال سرم رو ببندم،دستمو گذاشتم رو پیشونیم و دیدم،ای بابا،چقدر داغه!تازه فهمیدم بی حالی و سوزش چشمام واسه این بود که تب داشتم.دیگه شیاف استامینوفن گذاشتم.تا شب چندتا شیاف گذاشتم.تبم اومد پایین،ولی سر دردم وحشتناک شده بود!!شوهری اومد و گفتم دارم میمیرم!هرکاری کرد،بریم دکتر،قبول نکردم.گفتم تو بگو تا اون اتاق بیا،هم نمیتونم،چه برسه تا دکتر!!!من کلٲ تا رو به قبله نشم،دکتر نمیرم!دیگه یه آمپول دگزا بهم زد.میدونم ضرر داره،ولی دیگه وقتی خیلی شدید میشه،هیچ چیز دیگه ای اثر نمیکنه.دکترم که میرم،اینجور مواقع،دگزا میزنن.
ولی شما بگید،یه اپسیلون دردم بهتر شد،نشد!!!مامانمم زنگ زد که فردا که قرار بود بیام،شاید نیام.خواهرت حالش خوب نبود،شوهرش برددش دکتر.گفتم خودت میدونی،ببین اگه خوب بود،بیا.دیگه زنگ زدم به شوهرخواهرم و گفت که؛بهش سرم زدن.فشارش پایین بوده و ضعف داشته.قرار بود مامانمو فردا که اومد،ببریم یه بیمارستان تخصصی که نزدیک ما هست،دکتر ببیندش و یه چکاپ کامل بشه.آخه چند وقته شکمش درد میکنه و اصلا پیگیری نمیکنه.واسه همین به شوهری گفته بودم دوشنبه رو مرخصی بگیره که مامانمو ببریم دکتر.
مامانم گفت،دیگه شما نیاید دنبالم،من اگه بخوام بیام با شوهر خواهرت،ساعت هفت اینا میرسم.
خلاصه اون شب تا صبح هزار بار بالا آوردم.دیگه دل و روده ام داشت از حلقم میومد بیرون.ساشا هم که دیده بود،واقعٲ مریضم و بازی نیست!مثل همیشه که مریض میشم،هی بغض میکرد و گریه میکرد!آخرش شوهری آوردش رو تخت و پیش خودش خوابوند.البته تا صبح ده دفعه بیدار شد و باز هی گریه میکرد!
شوهری هم دیگه دیوونه ام کرد که بس که گفت،پاشو بریم دکتر!گفتم عزیزم الان دکتر سرم میزنه و دو ساعت باید اونجا باشیم و بچه زابرا میشه.بعدشم،سر دردای من وقتی اینقدر شدید میشه،دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد،باید خودش بگذره و بره!
خلاصه ساعت چهار و نیم دیگه همونجوری نشستنی روتخت،خوابم برد.یه ساعت بعد شوهری صدام کرد که درست بخواب،گردنت درد میگیره.لعد پرسید،خوب شدی؟گفتم،نمیدونم،ولی خوابم میاد.گفت،من چیکار کنم؟برم شرکت یانه؟میاد مامانت امروز؟گفتم نمیدونم،گفت اگه بخوام بیام،هفت،هفت و نیم میرسم.گفت،من که نمیتونم تا اون موقع صبر کنم.گفتم خودت میدونی و بیهوش شدم.از صدای تلویزیون بیدارمشدم،ساعتو نگاه کردم دیدم هشته.شوهری نرفته بود،مامانمم نیومده بود!لااقل دیشب نگفت نمیام که این پسره هم از کارش نیفته.با اینکه بهش گفته بودم،اگه میخوای بیای،شوهری میخواد مرخصی بگیره تا ببریمت دکتر!!!حالا اگه بهش بگمم میگه،حالا همیشه واسه خودش مرخصی میگیره و نمیره سرکار،یه بار واسه من گرفته،منت میذارید!بعدشم میگه،اصلٲ از کجا معلوم واسه من گرفته باشه،حتمٱ خودش کار داشت!!!اینایی که میگم،چون تو موارد مشابه پیش اومده،اینجور دقیق میتونم حرفاشو حدس بزنم.اینه که الکی خودمو سبک نمیکنم و گله نمیکنم.
دیگه ساعت نه بیدار شدم و نتونستم بخوابم.شوهری هم پاشد و گفت،خوب شدی؟گفتم،آره،ولی انگار یه سر دردای ریزی هنوز دارم.دیگه پاشدیم و صبحونه حاضر کردم و خودمم یه؛فنجون قهوه خوردم،که حالمو بهتر کرد!
دیگه نشسته بودیم،شوهری گفت زنگ بزن ببین خواهرت چطوره؟زنگ زدم به گوشیش،مامانم جواب داد.گفت خوابیده،ولی حالش بهتره.گفت منم دیدم اینجوریه گفتم یه روز بیشتر بمونم،حالا احتمالٲ فردا میام.گفتم باشه.بازم اگه حالش خوب نیست،بمون پیشش.شوهری هم به هوای تو مرخصی گرفته بود که ببریمت دکتر.اونم ازین گوشش شنید،ازون یکی در کرد و گفت،ساشا چطوره؟خوب شد؟!!!!
دیگه خداحافظی کردیم و قطع کردم.شوهری رفت بیرون کاری داشت.منم دیدم انگار حالم باز خوب نیست و همونجوری که گفته بودم،من و ساشا مریضیامون بعدازظهر به بعد شدید میشه و معمولٲ صبحها خوبیم!!!گفتم تا دوباره حالم بد نشده،خونه رو تمیز کنم که فردا مامانم میاد.یه گردگیری درس و حسابی کردم و سرامیکها رو طی کشیدم و ناهارم لوبیاپلو درس کردم.دیدم حبوبات پخته دارم،یه قابلمه کوچیکم آش رشته درس کردم و دیگه ظهر که شد،افتادم.یعنی تمام بند بند استخونام درد میکنه!با یه بدبختی لباس خودمو ساشا رو پوشوندم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.یعنی انگار یه تریلی هجده چرخ از روم رد شده!حس میکنم همه استخونام شکسته.درد خیلی بدیه!
دیگه افتاده بودم رو مبل که شوهری اومد و شرح مریضیمو دادم و اونم جوری نگام میکرد، که انگار یه ساعت بیشتر زنده نیستم!!!بعدم گفت،حالا چیکار باید بکنیم!گفتم احتمالٲ از مریضی ساشا گرفتم!گفت،پس بریم دکتر دیگه.گفتم،به خدا اصلٲ جون ندارم.اگه تا شب خوب نشدم،میریم دکتر.بعد یه نگاهی به دور و بر خونه انداخت و گفت،حالا با این حالت مجبور بودیاینجاها رو تمیز کنی؟گفتم اون موقع خوب بودم،بعدش زیاد شد!!!گفت،پس لااقل برو حموم یه دوش آب گرم بگیر.منم باید ناهار بخورم و برم.کارم تموم نشده!دیگه رفتم حموم و آب گرمو باز کردم و بخار توش زیاد شد.گفتم اینجوری شاید ویروسها از بدنم برن بیرون.شوهری در زد و گفت،من باید برم.گفتم،صبر کن من بیام بیرون بعدٲ برو.دیگه اومدم بیرون و شوهری رفت.ناهارشو خورده بود و ظرفا رم گذاشته بود تو ظرفشویی،
لباس پوشیدمو موهامو روغن زدم.این دوستم یه روغنی واسه موهام از هند آورده که عااالیه!یعنی یه لطافتی میدهبه موها که آدم حال میکنه!اصلنم چرب نمیکنه.زود خشک میشه.یه بوی خوبی هم داره که ملایمه و اصلٱ باعث سردردم نمیشه!
تاقسمت بالا رو نوشته بودم که در خونه مون رو زدن.باز کردم،دیدم همسایه مونه که پسرش هم کلاس ساشاست!گفت خونه اید؟نمیری دنبال ساشا؟ساعتو دیدم،دیم ای واااااای یه ربع به پنجه!نمیدونم تشکر کردم یا؛نه،تند تند لباسمو پوشیدم و دویدم طرف مدرسه!
من همون مادر مسۈلیت پذیر و پیگیرما.....
یعنی امکان نداره یکی ازم تعریف کنه و یه حالی بهم بده،یا خودم از خودم تعریف کنم،اونوقت سریع پشتش،ضدحال نخورم و ضایع نشم!!!
دیگه رسیدم و دیدم اون خانمه که خدمه هستش گویا و کارای بچه ها رو میکنه و خیلیم مهربونه و من دوسش دارم،با معلم کلاسشون تو سالن نشستن و ساشا هم پیششونه.تا منو دید،دوید طرفم و گفت،آخ جون مامانم اومد!دیگه رفتم تو و عذرخواهی کردم و گفتم،انگار ساعت اتاق خواب مونده بود و من متوجه گذر زمان نشدم!!!!دروغ که شاخ و دم نداره!اونوقت ادعای راستگوییمم میشه!
خب چیکار کنم،نمیتونستم بگم بدنم درد میکرد و رو مبل ولو شده بودم و داشتم تو وبلاگم پست میذاشتم!!!والله....
البته اونام گفتن،خب پیش میاد دیگه!مام تعجب کردیم که شما که همیشه زود میومدید،چطور دیر کردید.دیگه عذرخواهی و تشکر کردم و اومدیم خونه.الانم دیگه برم به پسرم برسم و بهش عصرونه بدم تا غر غراش شروع نشده!بدتر از باباش و البته مامانش مثل پیرزنا غر میزنه!
مواظب خودتون باشید.
دوستتون دارم و به همراهیتون افتخار میکنم.
بوووووووس.....بای
پی نوشت؛سارا،یه خبری از خودت بهم بده دختر.یه پیغامی،ایمیلی،پی امی،هرچی.....فقط یه خبری بده،نگرانتم.
سلااااام به همه شما مهربونایی که اینجا رو میخونید.
خوبید؟الهی که خوب باشید!
خب از سه شنبه بگم.صبح شوهری نرفت سرکار،چون قرار بود غروب بعداز کلاس ساشا بریم خونه خواهرم.
صبحونه؛خوردیم و رفتیم بیرون.دوسال پیش حلقه شوهری تو خونه مادرشوهرم گم شد!عادت داشت هروقت از بیرون میاد،حلقه و انگشتر و ساعتشو درمیاورد و همیشه مامانم بهش میگفت آخر اینا رو گم میکنی!
اون روزم درشون آورده بود و گذاشته بود رو اپن خونه مادرشوهرم و بعده ناهار تو اتاق خوابیدیم.عید بود و میومدن عیددیدنی خونه شون.غروب که پاشدیم،دیدیم ساعت و انگشتر نقره اش افتادن کف آشپزخونه و حلقه اش نیست.کل خونه رو گشتیم ولی پیداش نکردیم .البته افتاد گردن ساشا که حتمٱ انداختتشون و اونم رفته زیر کابینتها،ولی وقتی چندماه گذشت و مادرشوهرم همه جاروگشت و پیداش نکرد،حدس همه این بود که کسی برش داشته!!!بگذریم.....
شوهری ناراحت بود که حلقه اش گم شده و راستش چون عید بود و ما معمولٱ آخرای عید دیگه دستمون خالی میشه،نمیشد براش بدیم لنگه اش رو بسازن.این بود که حلقه ام رو فروختمو دوتا رینگ نازک گرفتیم و بقیه پولشم خرج کردیم!!!!
سه شنبه که رفتیم بیرون دور بزنیم،از جلوی یه طلافروشی رد میشدیم که شوهری گفت،حلقه هاش خوشگلن،نه؟گفتم آره خوشگلن.گفت بیا بریم تو دستمون کنیم ببینیم چه جوریه!گفتم،وااااا،چرا؟خلاصه خودش رفت تو و منم دنبالش و چندتا؛ست حلقه رو دستمون کردیم و دوتاش خوشگلتر بودن که شوهری از یکیش بیشتر خوشش اومد و گفت بیا اینو بخریم!چشام گرد شد و گفتم،الان؟؟؟؟تا بیام چیزی بگم،به آقای طلافروش گفتش همینارو میخوایم!!!خنده ام گرفته بود.خودشم همینطور!البته زیاد سنگین نبودن و طلام ارزونه الان.دوتاش شد،یک و پونصد.ولی دوسش دارم،خوشگله.
دیگه اومدیم بیرون و شوهری رو نگاه میکردم،خنده ام میگرفت!گفتم تو دیوونه ای،آخه چرا یهویی؟گفت،نمیدونم،یهو حلقه هاشو دیدم،گفتم بگیریم!
حالا هی میگفت،آهای دختر خوشگله،باهام ازدواج میکنی؟!گفتم اینجوری،نه.باید زانو بزنی و تقاضای ازدواج کنی!!!خلاصه کلی لوس بازی درآوردیم و رفتیم دور زدیم.
نمیدونم تو پست قبل گفتم که شوهری شب قبل که از سر کار برمیگشت واسه؛ساشا بدمینتون خرید یانه؟به هرحال رفتیم پارک و یه کم به ساشا بدمینتون یاد داد و بازی کردیم.البته یه کم باد داشت و نمیشد درست بازی کرد،وگرنه ما که بازیمون حرف نداشت!!!!
بعدشم رفتیم پیتزا خرون و برگشتیم خونه و ساشا رو بردم مدرسه.شوهری هم گفت ماشین چرخش صدا میده،رفت تعمیرگاه نشونش بده.یادم اومد تو کیف ساشا تغذیه نذاشتم.زنگ زدم به شوهری و گفتم براش بخره و ببره.تغذیه امروزشون،کیک و آب میوه و موز بود.ناهار ماکارونی درس کردم و شوهری اومد،خوردیم و خوبید.غروب رفتم از مدرسه آوردمش و شوهری هم بیدار شد عصرونه خوردیم و ساشا رو حاضر کردم که شوهری ببرتش کلاس زبان که منشی آموزشگاه زنگ زد که معلمشون الان زنگ زده که یه مشکلی پیش اومده و نمیتونه بیاد امروز و کلی هم عذرخواهی کرد.
شوهری گفت پس شما حاضر شید،منم میرم بیرون و زود میام که بریم.
آها اینو نگفتم که صبح ساعت نه بابام زنگ زد و گفت که نی نی مون دنیا اومده!!!زن داداشمم عکسشو تو تلگرام برام فرستاد و خیلی جیگر بود!
دیگه حاضر شدیم و شوهری اومد و رفتیم.ترافیک روون بود و زود رسیدیم.مامان و بابام و زن داداشم بودن و یه کم بعد شوهرخواهرمم ازبیمارستان اومد و گفتش که احتمالٱ فرداشبم نگهش میدارن!
دیگه شام خوردیم و حرف زدیم و لالا....
چهارشنبه صبح با ساشا و بابام رفتیم بیمارستان.شوهرخواهرمم صبح زود رفته بود ثبت احوال واسه شناسنامه و گفت ازون ورم میام بیمارستان.
تو راه گل خریدم و خواستم شیرینی بخرم که قنادی ندیدیم تو راهمون و بابام گفت وقتی مرخص شد،میخریم.بیمارستان توس بود.بیمارستانشو قبلٱ رفته بودم.خیلی بیمارستان خوبیه و کادر خوبیم دارن و رسیدگیشون خوبه.البته خب هزینه اش زیاده.ما که رسیدیم،شوهرخواهرمو خواهرشوهر خواهرمو جاری خواهرمم با ما رسیدن و نگهبانه هم گیر داده بود و نمیذاشت باهم بریم و میگفت یکی یکی برید.خلاصه رفتم بالا و دیدمشون.خواهرم خداروشکر خوب بود و راه میتونست بره.اووووووف جوجه اش هم که یه جیگری بود که نگووووو
خیلی کوچولوئه!بهتون توصیه میکنم حتمٱخواهراتونو وادار کنید نی نی بیارن،چون خاله شدن فوق العاده است!!!!
دیگه هی مجبور بودیم جاهامونو عوض کنیم.ساشا رو هم که اصلٲ نمیذاشتن بره بالا.طفلی بچه ام،دسته گلو دستش گرفته بود و میگفت خودم باید بدم به پسرخاله ام!!!!دیگه بابام با نگهبانه صحبت کرد و اونم اجازه داد در حد پنج دقیقه بره بالا و رفت دیدشونو باورش نمیشد اینقدر کوچیک باشه بچه!!!اولش که قفل کرده بود و هیچی نمیگفت!حتی با خاله اش هم حرف نمیزد.بعد که کم کم یخش وا شد شروع کرد به حرف زدن با بچه!!!
خلاصه چهارشنبه کلٱ به بیمارستان گذشت.دیگه شب اومدیم خونه و دوست خواهرم پیشش موند.شوهری هم غروب از سرکار اومده بود خونه خواهرم.
پنجشنبه صبح شوهری رفت سرکار و بازم من و بابام رفتیم بیمارستان و تا ترخیصش کنن و بیایم خونه ساعت چهار شد!!!!!دیگه وقتی رسیدیم،من هلاک بودم و سر دردم داشت میکشدم.چندبار گلاب به روتون بالا آوردم و چندتا قرصم خوردم.غروب شوهری اومد.داداش بزرگه و وسطیه هم اومدن.
دیگه شب یه کم حالم بهتر شد و نشستیم باهم به،حرف زدن و بازی با نی نی و بازار عکسم که داغ بود.خانواده شوهرخواهرمم بودن و شامو شوهرخواهم از بیرون گرفته بود.دیگه بعدازشام اونا رفتن.
شوهری خسته بود یا هرچی بود همه اش تو خودش بود!کلٱ اینجوریه،وقتی همه چی خوبه یکی باید باشه که گند بزنه به حالم!!!!!یه بحث ریزی هم داشتیم که کشش ندادیم!
جمعه هم شوهری همچنان تو اون غار کوفتی اش بود!یعنی یا تو گوشیش بود،یا تو تلویزیون.حرفم نمیزد و هرکیم باهاش حرف میزد با یک کلمه جواب میداد!!!مرده شور این غار تنهایی مردها رو ببرن که دم به ساعت میرن میچپن اون تو!!!!
دیگه قبل از ظهر صداش کردم تو اتاق و درو بستم و گفتم این چه رفتاریه؟گفت چه رفتاری؟!گفتم اونجوری بغ کردی و نشستی و با هیچکی هم حرف نمیزنی!گفت،خب من خسته ام،سرما هم خوردم!بعدشم کاری به کسی ندارم.به کسی بی احترامی نمیکنم!گفتم اینکه دو روزه یه گوشه مبل کز کردی و اخمات تو همه و با هیچکی هم حرف نمیزنی،بی احترامی نیست؟اگه قرار بود اینجوری باشی،خب میگفتی اصلٲ نمیومدیم!طبق معمول گفتش که تو توهم داری و من رفتارم طبیعیه و اینا تصورات توئه و ازین حرفها.....
دیگه چیزی نگفتم و از اتاق رفتم بیرون.شوهری هم اومد پیش بقیه و تازه شروع کرد به حرف زدن و خندیدن!!!!واقعٲ که!!!
ناهار خوردیم و بازم عکس بازی کردیم و خوابالوها خوابیدن.داداش کوچیکه هم تماس تصویری گرفت و همه کلی حرف زدیم و خندیدیم.قرار بود دوستای خواهرم و شوهرش بیان خونه شون،واسه همین دیگه ساعت چهار همه حرکت کردیم.بابام چون کار داشت،صبح رفته بود.داداشا و زن داداشمم باهم رفتن.من و شوهری و ساشا هم اومدیم طرف خونه.مامانمم که موند اونجا.
تو راه شوهری خیلی حرف میزد و میخواست دلمو به دست بیاره ولی من باهاش سرسنگین بودم!اون موقع که باید بخنده و حرف بزنه،بغ میکنه و ساکت میشه،اونوقت حالا.....
من معمولٱ حرفهای دلمو میزنم همیشه.اینبارم بهش گفتم که این کار همیشگی توئه که تو جمع خانوادگی ما خودتو کنار میکشی و با منم سرد برخورد میکنی!گفت همه اش تصورات توئه.اگه از یکی از اعضای خانواده ات سۈال کنی،میفهمی که داری اشتباه میکنی!
خلاصه اومدیم و ساشا هم تو راه خوابید.شوهری گفت اول بریم خرید کنیم و بعد بریم خونه.گفتم آخه قبل از اینکه بریم خونه خواهرم خرید کردیم،دیگه چیزی لازم نداریم.گفت اشکال نداره خرید کردن حال میده!!!تو این مورد تفاهم داریم فقط!!!
رفتیم فروشگاه و چرخو برداشتیم و کلی خوراکی خریدیم.
آها اینو هم یادم رفت بگم،پنجشنبه از غروبی ساشا تب کرد و هرچی استامینوفن میدادم بهش تبش پایین نمیومد،دیگه نصفه شب با شوهری و داداش وسطیه و شوهرخواهرم بردیمش بیمارستان و دکتر معاینه اش کرد و گفت ویروسه.گفت تب و بدن درد و بی حال داره تا چند روز.واسش تا دوشنبه هم گواهی نوشت و گفت مدرسه نره.
جمعه هم دیگه خریدامونو که کردی دیدم ساشا باز بی حال شده!نمیدونم چرا من و ساشا همیشه مریضیامون از غروب به بعد شدید میشه!
دیگه اومدیم خونه و خریدا رو جابه جا کردیم و من پریدم تو حموم و حالم سرجاش اومد.بعدم دوتا نسکافه درس کردم و با شیرینی خوردیم.واسه ساشا هم دمنوش درس کردم که با بدبختی خوردش.
واسه شام،چون ساشا سوپ دوس نداره،عدسی گذاشتم ولی به اونم لب نزد.البته دکترم گفته بود که از اشتها میفته.واسه همین گفت،میلش به هرچی کشید،بذارید بخوره و سخت نگیرید تا حداقل گرسنه نمونه!
دیگه اون شب چیزی نخورد.شوهری هم رفت حموم و گفت فکر کنم ساشا رو نبرم حموم بهتر باشه،چون شبه شاید سرما بخوره.گفتم آره نبرش.دیگه ساشا زود خوابید و مام شام خوردیم و فیلم دیدیم و حرف زدیم و لالا....
امروز صبح خیلی خوابم میومد،آخه؛ساشا دیشب چندبار بیدار شد و بی قرار بود.یکی دوبارم که تب کرد و دارو دادم بهش.خلاصه اصلٲ نتونستم بخوابم.صبحم که جناب ساشا ساعت هفت بیدار شد و چون شامم نخورده بود،دلم نیومد بخوابم و پاشدم بهش صبحونه دادم و با زحمت راضیش کردم یکم بخور اکالیپتوس بده.
مامانم زنگ زد که احتمالٱ دوشنبه میام خونه تون که پنجشنبه برم خونه.گفتم مگه نمیخواستی تا ده روزگی بچه بمونی اونجا؟گفتش چرا،ولی خواهرت حالش خوبه خداروشکر و بابات اینام تنهان و نمیخوام دیگه بیشتر ازین بمونم.گفتم اگه واسه مراعات من میکنی،من ناراحت نمیشم.چند روز بیشتر بمون اونجا و بعدشم برو شمال.سری بعد که اومدی بیا پیش من.گفتش،نه خودم دوس دارم چند روز پیش شما باشم و ساشا رو ببرم مدرسه.گفتم باشه،بذار ببینم شوهری چه جوری میتونه بیاد دنبالت،بهت خبر میدم.
ناهار درس کردم و ساشا هم مشقاشو نوشت و ناهارشو دادم و خوابید.غروب موقع تعطیلی مدرسه میرم با معلمش صحبت میکنم و تکلیفهای این یکی دو روزی که نمیره رو میگیرم و مشقاشم نشونش میدم.
خب دیگه برم ناهار بخورم و برم مدرسه.
یه چیز خوبی که تو این یکی دوتا پست آخرم بودش،اینه که چندتا از دوستای خاموشم،لطف کردن و روشن شدن.واقعٲ آمار وبلاگ برام مهم نیست ولی کامنتها بهم حس خیلی خوبی میده!اینکه یه؛سری آدم با خلق و خوهای متفاوت و زندگیهای مختلف بیان و نوشتههای آدمو بخونن و نظرشون رو بگن،تجربه خوب و حس خوبیه!ازتون به خاطر همه لطفها و محبتهاتون و اینکه تنهام نمیذارید متشکرم.اینکه موقع ناراحتی باهام همدردی میکنید و منم محرم میدونید و تجربه های مشابهتون رو باهام درمیون میذارید،برام یه دنیا می ارزه.خیلی خیلی زیاد دوستتون دارم.
برای همه تون ساعتها و روزهای خوب و شادی رو آرزو میکنم.یه موضوع دیگه هم بودش که میخواستم باهاتون درمیون بذارم و ازتون مشورت بگیرم،ولی دیگه چون پستم طولانی شد،میذارمش واسه بعد.
مواظب خودتون و دلای مهربونتون باشید.
همیشه همینجوری خوب و مهربون و با محبت باقی بمونید.نه فقط واسه من،واسه همه آدمای دور و برتون....
به بزرگی و بخشش و مهربونی خدای بزرگ میسپرمتون.
فعلٱ بای
سلام
نمیدونم چی میخوام بنویسم.فقط دوس دارم بنویسم.
نمیدونم همه مثل من اینقدر خلق و خوشون بالا و پایین داره،یا فقط من اینجوریم!شوهری همیشه بهم میگه،تو فقط دنبال حاشیه ای!هروقت حوصله ات سر میره،یه داستانی میسازی تا هیجان ایجاد کنی!میگه مگه یه زن چی میخواد از زندگیش؟!
شماهایی که خانمید چی میخواید از زندگیتون؟
برعکس،من فکر میکنم این شوهریه که زیاد بالا و پایین داره.یه روز عاشقه یه روز فارغ
یه روز اینقدر خوبه که آدم حاضره جونشو براش بده،یه روزم اینقدر غیرقابل تحمل،که دلت میخواد خفه اش کنی!!!
چیزی نشده،فقط من یه کم گرفته ام....
شوهری دیشب دیر اومد.پیش میاد گاهی خیلی دیر میشه،ولی دیشب خیلی عصبانی شدم.ساشا ساعت هشت شب خوابیده بود و من فقط ساعتو نگاه میکردم تابیاد و باهم حرف بزنیم!ولی اون خیلی دیر اومد و وقتی درو براش باز کردم،رفتم تو اتاق و گرفتم خوابیدم و هیچ حرفی هم باهاش نزدم.اونم گفت،عجب استقبال گرمی......
چقدر پرتوقعه!!!!میذاره ساعت ده و نیم شب میاد خونه و تازه توقع خوش آمدگویی هم داره!!!!
الانم بهش زنگ زدم،ولی بحثمون شد!میگه تو نمیتونی چهار روز آرامش داشته باشی!فقط دنبال تنش و داستان درس کردنی!
گفتم داری یه چیزی رو ازم قائم میکنی؟گفت،چی رو؟گفتم نمیدونم،ولی یه چیزی هست!قسم خورد به جون ساشا که هیچ چیز مخفی نداره!
گفت تو شکاک شدی!
گفتم تو منو دوس نداری!گفت،دیوانه ای.....چرا دوستت ندارم!
پس چرا رفتارش مثل هیچکدوم از مردهای عاشق نیست؟چرا وقتی مریض میش،نگرانم نمیشه؟چرا من مهم نیستم براش؟میگه هستی!ولی من هیچ رفتاری که این حرفو تٲیید کنه،نمیبینم!
نمیخوام تو رفتار و کاراش دقت کنم تا دوست داشتنشو مهم بودنمو بفهمم.دوس دارم از چشماش،از حرفهاش از کاراش،از همه چیش بتونم به راحتی اینا رو بخونم!
میگه تو توی رمانهای زمان تینیجریت موندی!بیا بیرون،بزرگ شدی!!!!
اگه بزرگ شدن،اینقدر بیمزه و مسخره است،من نمیخوام بزرگ بشم!من دوس دارم دیوونگی و هیجان نوجوونی رو داشته باشم،نمیشه؟
بزرگ بشو یعنی سنگین و رنگین بودن.یعنی خونه ات از تمیزی برق بزنه.یعنی شام و ناهارای خوشمزه درس کنی،یعنی هروقت شوهرت حال داشت،عاشقت بشه و رفتارهایی که همیشه آرزوشون رو داری،تو خلوت و پشت درهای بسته اتاق خواب داشته باشه!!!!میگم،اون موقع هم نگو....
اون موقع منو نبوس،نگو که دوستم داری....
دوس ندارم توی این یه ربع بیست دقیقه های یه روز،دو روز درمیون،واسه من نقش عاشقای دلداده رو بازی کنی!!!!
حالم بده....
خواهرم فردا زایمان میکنه و خانواده ام میان اونجا،ولی من ذوق ندارم....
دلم میخواست بهونه ای پیدا میکردم و نمیرفتم اونجا...
مامانم هر روز زنگ میزنه و از حال بد و شب بیداریهای خواهرم چنان با سوز و گداز حرف میزنه که آدم دلش کباب میشه!وقتی بهش میگم،خب مادر من اینا واسه روزای آخر طبیعیه دیگه!میگه،وااااا تو کجا اینجوری بودی!تو تا روز آخر از منم سرحالتر بودی و راه میرفتی!!!!
هیچوقت تو خونه ما،هیچکی ناراحتیها و مریضیهای منو جدی نمیگرفت!همه میگفتم،خب حالا،پاشو اینقدر خودتو لوس نکن!
ولی من دلم میخواد لوس باشم....
دلم میخواد خودمو واسه یکی لوس کنم.دلم میخواست یکی با نگرانی نگام کنه و بگه،خوبی؟!
وقتی داداش کوچیکه ام رفت سربازی و مامانم دلتنگ بود،شوهرمو تنها گذاشتم و یه هفته رفتم پیشش.
وقتی داداش وسطیه دوسال پیش رفت از ایران،بازم من بودم که ده روز رفتم پیشش تا تنها نباشه.چون خواهرم نمیتونست یه روز رندگیشو ول کنه و بره پیشش.
وقتی پاش شکست،من بودم که یک ماه تموم از زندگیم زدم و رفتم پیشش و کاراشو کردم.
وقتی بابام عمل قلب داشت،یک ماه خونه من بود و روز آخر قبل از عمل سر یه چیز مسخره باهام قهر کردن و رفتن خونه خواهرم و روز عمل که رفتم بیمارستان،هیچکدوم یک کلمه هم باهام حرف نزدن!!!
وقتی داداش کوچیکه رفت ایتالیا،نرفتم دیگه اونجا.سر زندگیم بودم و بچه ام کلاس داشت.بعدش بابا و مامانم تا سه ماه باهام سرسنگین بودن!هیچکی از خواهرم توقع نداره زندگی و شوهرش رو واسه چند روز ول کنه و بره پیششون.ولی اگه من هزار بار این کارو کردم و یه بار نکردم،نشون دهنده بی شعوری و بی عاطفه بودنمه!!!
اگه همیشه یه فرق وحشتناک بین من و خواهرم بوده ومن گله کردم،نشون میده که من خواهر پست و حسودی هستم!!!
اگه الان همه خانواده ام افتادن به هول و ولا که چی واسه بچه خواهرم بخرن که کم نباشه و جلوی شوهرخواهرم و خانواده ام کوچیک نشن،من نباید تو این موقعیت ناراحت باشم که چرا وقتی ساشا به دنیا اومد،مامان و بابام یه هزارتومنی به عنوان کادو ندادن!!!
سرکوفتهایی که بابت این رفتارهاشون تو این سالها از شوهری شنیدم،مثل سوهانی بوده که روی روحم کشیده میشد.
به من نگید حسود!خواهش میکنم،لااقل شماها به من نگید حسود!من از صمیم قلب خواهرم و خانواده ام رو دوس دارم و بارها و بارها و بارها موقع مشکلاتشون دویدم و هرکاری از دستم برمیومده براشون کردم.حتی سر ازدواج خواهرم که بنا به دلایلی برادر و مادر و پدرم مخالف بودن،میتونم بگم به هر دری زدم تا راضیشون کنم.آرزومه همیشه خوشبخت و شاد باشه.ولی این رفتارها عذابم میده.....
بارداری من غیر از بچه ای که تو شکمم بود و هر روز با عشق باهاش حرف میزدم و لذت میبردم،همه اش عذاب بود.
هیچکی نازمو نکشید.بدترین عذابها رو خانواده شوهرم تو دوران بارداریم بهم دادن.
و شوهرم......
نمیخوام ازون روزا بگم!
اصلٲ نمیخواستم از این چیزا بگم،نمیدونم چه جوری حرف به اینجاها کشید!
دلم گرفته.....
دلم از شوهرم،مامانم،بابام،خواهرم،دلم از دنیا گرفته.....
خوبم!بازم خوب میشم
من واسه یه کسایی تو زندگی اولویت بودم،ولی متٲسفانه اون کسا ،هیچوقت خانواده ام و شوهرم نبودن!!!!
من هیچوقت براشون اولویت نبودم!
اگه دیوونگیه،اگه حماقته،اگه لودگیه،اگه بچه گیه،اگه هرچی که هست،من دلم عشق میخواد....
من دلم یه عشق تند میخواد.
من دوس داشتن محتاطانه و عاقلانه و بزرگانه رو دوس ندارم!
من دلم مهم بودن رو میخواد!دلم اول بودن رو میخواد.حتی نسبت به پسرم!
اگه فکر میکنید آدم عوضی و عقده ای هستم لطفٱ منو نخونید!
شاید این پست رو پاک کردم،ولی الان دلم خواست اینا رو بنویسم...
حس بد و مزخرفیه،این حسی که الان دارم.حس بیهوده بودن.حس بی ارزش بودن.....
باید برم دنبال ساشا،پس نمیرسم که بخونمش.ببخشید اگه پرت و پلا گفتم...
سلام به همگی....
امیدوارم حالتون خوب باشه و زندگی بر وفق مرادتون باشه.
بریم سراغ تعریفی جات.....
چهارشنبه رو یادم نمیاد چیکار کردیم،فقط یادمه بعدازظهرش شوهری زنگ زد و گفت که اینجا یه مشکلی پیش اومده و مجبورن شب بمونن تا درستش کنن!دیگه دست اون نبود و غر زدن بی فایده....
غروب که رفتم دنبال ساشا خوراکی خریدم که شب که تنهاییم بخوریم.درسای ساشا رو باهاش کار کردم و نشستیم باهم تی وی دیدیم.بعد گفتم بذار قفس مینا رو تمیز کنم.قفس مینا رو گذاشتیم روی اپن کنار ویترین آشپزخونه.دیگه تمیزش کردم و دیدم ظرفهای ویترین چقدر خاک گرفتن.چند وقت قبل وسایل ویترین هال رو درآوردم و شستم و هنوزم کلی تمیزن.ولی این ویترینو دست نزدم.این بود که در یک حرکت انتحاری تمام ظرفها رو خالی کردم و سینک رو هم آب و کف درس کردم و یکی از اپن ها رو هم خالی کردم و ملحفه تمیز پهن کردم که ظرفها رو بچینم روش.افتادم به جونشون و شستم و پهن کردم.بعد گفتم بذار جای حبوبات و ادویه و قند و شکر م بشورم!!!!سرتونو درد نیارم،کوزت درونم فعال شده بود و ولم نمیکرد.تمام ظرفهای روی کابینتها و توی کابینتها رو شستم!!!!!هردوتا اپن رو خالی کردم و ظرفها رو چیدم روش!ساشا اومده بود نگام میکرد و میگفت،چه خبر شده؟میخوایم ازین خونه بریم؟!!گفتم،نه مامان دارم تمیز میکنم!
خلاصه دیگه کمرم داشت جوابم میکرد که کوتاه اومدم و تمومش کردم و اومدم رو کاناپه ولو شدم!
مردم تنهایی با بچه شون چه کارا میکنن و چقدر کیف میکنن،من چکار میکنم!سه ساعت تمام یه لنگه پا داشتم ظرف میشستم.ولی ظرفها برق میزدا.....
واسه شام زنگ زدم واسه ساشا پیتزا آوردن و خودمم اینقدر خسته بودم که یه سیب خوردم و خوابیدیم.اونهمه خوراکی هم هیچی شو نخوردیم!
پنجشنبه صبح با کمردرد وحشتناک بیدار شدم.ساشا رفت رو کمرم نشست و ماساژم میداد.دیگه پاشدم و صبحونه خوردیم و بردمش کلاس زبان.فاینال داشت که عالی داد و برگشتیم خونه و لباسشو عوض کردم و یه ساعت استراحت کرد و رفتیم باشگاه.بعداز باشگاه یه سر رفتم مغازه دوستم که ببینم پالتو جدید چی آورده که خوشم نیومد.اومدیم خونه،ناهار خوردیم و ساشا خوابید و منم نشستم به کتاب خوندن.غروب ساعت پنج شوهری زنگ زد که من نزدیک خونه ام،بیاید بریم بیرون.پنجشنبه ها زود میاد.دیگه حاضر شدیم و رفتیم و کلی از دیدن هم خوشحال شدیم!!!
رفتیم بیرون دور زدیم و یه کم خریدم کردیم.یه مغازه است که فقط لاک داره.انواع لاکها رو داره و من همیشه لاکامو ازون میخرم.شوهری گفت نمیخوای لاک بخری؟آخه دوتا از کاشتهای ناخنم افتاد!!!!فکر کنم دختره با تف چسبونده بودشون!فقط پول میگیرن!دیگه منم حرصم گرفت و یه شب افتادم به جونشون و همه شون رو کندم.البته به دختره هم زنگ زدم و گله کردم و هرچی گفت،بیار برات درستشون کنم،گفتم،نه ممنون!البته پدر ناخنامم دراومد،وقتی کندمشون.
خلاصه شوهری گفتش لاک نمیخری،گفتم،نه تازه خریدم.یکیو نشونم داد،گفت این رنگی نداریا!!!گفتم نه بابا،ولش کن!یه مغازه لباس زیرم کنارش بود،رفتم و واسه؛خودم خرید کردم و اومدم بیرون و دیدم شوهری سه تا لاک برام خریده!!!!نیششم تا بناگوش باز بود!دیوانه ایم ما دوتا به خدا....
شوهری گفتش،خیلی وقته نرفتیم خونه داییم اینا،میخوای جمعه بریم؟گفتم آره.البت اینو صبح تلفنی بهم گفته بود و منم به دخترداییش پیام داده بودم ولی جواب نداد.بیرون که بودیم،دخترداییش بهم زنگ زد و گفت،میخواید بیاید خونه ما؟اااا چه خوب!پس سر راه بیاید دنبال ما،مارم ببرید خونه مون!!!!گفتم مگه کجایید؟گفت من و مامانم خونه خاله میم که سمت خونه شماست!گفتم،نه دیگه پس شما بیاید.گفت،نه بابا خونه است و به هرحال ما میخواستیم فردا برگردیم.گفتم باشه و آدرس گرفتم و قطع کردیم.
اومدیم خونه و شب تا دیروقت بیدار بودیم و بعدم خوابیدیم.
صبح ساعت هفت شوهری بیدار شد و هی اذیت میکرد تا پاشم!تاچشمامو باز میکردم،میگفت،هرکی بخوابه خره!!!!منم رومو کردم اونور و گفتم حاضرم خر باشم ولی یه ساعت بیشتر بخوابم!اونم بساط بالشتش رو برداشت و رفت تو نشیمن و دراز کشید و تی وی نگاه کرد.از بس هر روز صبح زود بیدار میشه،جمعه هم نمیتونه زیاد بخوابه.دیگه ساعت هشت پاشدم و چایی گذاشتم و رفتم پیش شوهری دراز کشیدم.گفت زودتر صبحونه بخوریم و بریم دنبال زندایی اینا.دیگه اونم تا برسه و ناهار درس کنه دیر میشه.صبحونه رو آماده کردم و ساشا هم پاشد و صبحونه خوردیم و ساعت نه بود.حاضر شدم و ساشا رو صدا کردم و لباسشو پوشوندم و خودمم پالتومو پوشیدم و به شوهری گفتم،ما حاضریم!یهو دیدم اومد تو اتاق و گفت اااااا چه زود حاضر شدین!موزر هم دستش بود !گفتم میخوای تازه ریش بزنی؟؟؟؟گفت دو دقیقه ای اومدم و دوید تو دسشویی!نشون به اون نشون که ساعت ده و ربع از خونه راه افتادیم!!!بعد میگن خانمها واسه بیرون رفتن دو ساعت لفتش میدن.والله....
دیگه رفتیم دنبال زندایی و دخترداییش و رفتیم خونه شون.داییش زنگ زد که من تو پارکم و چون زندایی میخواست ناهار درس کنه،رفتیم خونه،ولی شوهری و ساشا رفتن پارک پیش دایی.دیگه مام نشستیم به حرف زدن و کلی هم غیبت کردیم و دلمون وا شد....
دایی اینام اومدن و ناهار خوردیم و بعده ناهار خوابیدیم.غروب دایی رفته بود کیک خریده بود،با چای خوردیم و کلی حرف زدیم و خوش گذشت.میخواستیم غروب برگردیم که نذاشتن و شام موندیم.بعده شام باز داشت بحثمون با دایی شروع میشد که همه دعوامون کردن و نذاشتن ادامه بدیم!عجب حسودایی هستنا.....چش ندارن ببینن دوتا فیلسوف دارن باهم بحث میکنن!!!
خلاصه شام و دسر و میوه رو هم خوردیم و دیگه پاشدیم حرکت به سمت خونه.دخترداییش گفتش که میخواد جمعه واسه نامزدش تولد غافلگیری بگیره تو رستوران و گفت که شمام حتمٲ بیاید.البته شوهری زیاددوس نداره بریم،چون چندتا از دوستای دخترداییشم هستن که میگه من معذبم!حالا ببینیم چی میشه...
شب اومدیم خونه و یه ساعتی نشستیم و بعدم لالا....
صبح پاشدم دیدم تن ساشا که چندروز پیش جوشای ریززده بود،حالا چندتا رو پاهاشم زده.فکر نکنم سرخک یا آبله مرغون باشه.آخه شنیدم اونا تب هم همراهشه.البته شایدم بعدٲ تب میکنه.مامانا و مطلعین عزیز،پلیز هلپ می!!!!
زنگ زدم به شوهری و گفتش،ااااا ببرش دکتر.گفتم ظهر که مدرسه داره و سرحاله و تبم نداره،فکر نکنم ویروسی باشه.تو شب اومدی باهم میبریمش!درراستای همون طرح هدفمند کردن مسۈلیتها بود که قبلٲ خدمتتون عرض کرده بودم.!!!!
بعدم به شوهری گفتم ساشا که هر روز تا غروب کلاس داره،تازه سه شنبه کلاس زبام داره،ما چه جوری بریم بیمارستان که خواهرم قراره زایمان کنه!گفتش اون موقع که نمیشه!چون مسیر اون بیمارستان تو طرحه و نمیتونیم ماشین ببریم،بعدم غروب دیگه راهمون نمیدن.بذار چهارشنبه بریم.گفتم صبر کن به خواهرم زنگ بزنم،اگه دیدم ناراحت میشه،فوقش دو روز واسه ساشا مرخصی میگیریم و میریم دیگه!دیگه زنگ زدم بهخواهرم و اونم گفت اصلٱ غروب که راه نمیدن،بعدم بیمارستان اومدنتون بی فایده است.الکی واسه پنج دقیقه ملاقات بچه رو از کلاساش نندازید.همون چهارشنبه بیاید خونه ما که بابا اینام میان و همه باهم باشیم.
مجددٱ زنگ زدم به شوهری و بهش گفتم و اونم گفت که آره این بهترین کاره.بعدم گفت دیگه بابات اینا و بچه هام هستن،پنجشنبه،جمعه رو هم میمونیم!!گفتم،جمعه که تولد قراره بریم!گفت زایمان خواهرت و دیدن خانواده ات مهمتره یا تولد نامزد دختردایی من!!عجب مارمولکیه!چون دوس نداره بره،داره منو غیرتی میکنه که مثلٲ خودم لغوش کنم!گفتم نمیشه بابا،دختره کلی اصرار کرده که بریم.گفت تو باهاش دوستی،یه بهونه ای جور کن و کنسلش کن!همیشه همه رفتنها و نرفتنها رو من باید هماهنگ کنم!گفتم باشه حالا شب بیا حرف میزنیم....
واسه ناهار،ماکارونی درس کردم و ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم.الانم دارم لبو میپزم که شب بخوریم!
خب من دیگه برم یه کم استراحت کنم.
پی نوشت:دوس ندارم اینجا رو رمزی کنم و فقط به یه عده رمز بدم.دوس دارم هرکی گذرش اینوری میفته و دوس داره بخوندم.حتی خاموش.ولی اگه میتونستم بعضیها رو بلاک کنم که نتونن بیان و انرژیهای منفیشونو اینجا نیارن،حتمٱ این کارو میکردم.....
احتمالٲ براشون خیلی جذابم که نمیتونن از خوندنم دس بکشن و هنوزم با جدیت و علاقه زندگیمو دنبال میکنن!
پی نوشت بعدی:من همچنان همگیتون رو خیلی زیاد دوس دارم.البته این همگی یه پرانتزی هم داره،که ارزش گفتن نداره.ولی درکل دوستتون دارم و ازینکه کنارمید و تنهام نمیذارید خیلی خیلی خوشحالم و خداروشکرمیکنم.
پی نوشت بعدی تر: این پی نوشتها رو از رو دست دندونی دیدم و از وبلاگ اون برداشتم!!!!چون میدونه که خیلی دوسش دارم،امیدوارم ازم حق کپی نگیره!!
همه تون رو به بزرگی و مهربونی خدای عزیز میسپارم و بهترینها رو براتون آرزو میکنم.بووووس.....بای