سلااااام به وی ماه همگیتون.....چه چشم سیاهها،چه چشم رنگیها!!!!خوبید؟
نمیخواستم امروز پست بذارم،ولی دیدم وقت دارم و البته حوصله!اینه که گفتم بشینم براتون بنویسم.
شنبه که اون پست رو گذاشتم حالم خوب نبود.کمرمم درد میکرد،گردنمم گرفته بود،معده ام هم میسوخت!!!دیگه ببینید چه حالی بودم!غروب که ساشا رو از مدرسه آوردم،بهش عصرونه دادم و یه کم باهاش بازی کردم و نشست به تی وی دیدن.یه کم بعد،مشقاشو نوشت و درساشو باهاش کار کردم.واسه شامم که همون سوپی که پنجشنبه پخته بودم و نخوردیم رو داشتم!!!!اصلٲ حال غذا درس کردن نداشتم.واسه ناهار ساشا هم بعده کلاس زبانش کباب گرفته بودم که نصفش مونده بود و غروبی خوردش.یعنی اون روز اصلٲ آشپزی نکردم.دیگه؛ساشا خسته بود و ساعت هشت خوابید.منم نشستم به چت کردن با داداشم.دلم براش تنگ شده...
کلاساشون از این هفته شروع شده .ایشالله موفق باشه!
شوهری ساعت نه اومد.خسته بود،طبق معمول.چایی آوردم با نبات بخوره.عاشق چایی نباته.البته خودمم دوس دارم.شامم خوردیم و جمع کردم و گفتم بیا حرف بزنیم.گفت،به جون خودم خیلی خسته ام،بذار واسه فرداشب.گفتم،نه.من امروز حالم خیلی بده،باید حرف بزنیم.
دیگه نشستم به حرف زدن و گفتم و گفتم و گفتم.....
همینجوری اشکامم میومد!
خوب که حرفامو زدم.شوهری گفتش،مسٲله اینه که تو آدم تو خونه نشستن و یه زن سنتی بودن نیستی.تو از مجردیت و بعده دانشگاهت همیشه بیرون بودی و تو جامعه بودی و سرکار.بعدشم تو خونه همونجوری که خودت میگفتی،اهل کار کردن نبودی.فقط گاهی غذا درس میکردی،اونم چون دوس داشتی.حالا دو ساله که خودت با تصمیم خودت کارت رو ول کردی و شدی یه زن خونه دار.همون موقع هم بهت گفتم که تو خونه نشستن و کارای خونه رو کردن ،تو رو راضی نمیکنه،ولی خودت اصرار کردی به خاطر ساشا باید همچین کاری بکنم.
گفتش،تو اگه هیچ کاری هم تو خونه واسه انجام دادن نداشته باشی،بازم همینقدر خسته و شاکی میشی،چون روحیه ات با اینجور زندگی جور درنمیاد.
گفتم،من نخواستم که تا ابد خونه دار باشم.تو اون برهه زمانی،حس کردم پسرم نیاز داره که من کنارش باشم.خودتم دیدی که مربی مهدشونم گفت،داره منزوی میشه.ما که اینجا کسی رو نداریم،خانواده هامونم که نیستن،من و تو رو هم اگه قرار بود صبح تا شب نبینه،دور از جون،دق میکرد بچه ام!اون موقع کوچیک بود و واقعٲ به محبت مامانش نیاز داشت.خودمم میدونستم که اهل خونه موندن نیستم،ولی باید واسه ساشا این کارو میکردم.ولی این دلیل نمیشه که وقتی اینهمه ناراحتی و مشکل دارم،تو فقط با این جمله که خودت خواستی و تصمیم خودت بود،خودت رو خلاص کنی!
اصلٲ شوهری همیشه همینجوریه.هروقت ازش نظر میخوام،میگه عزیزم تو خودت صلاحتو بهتر میدونی،خودت فکر کن و یه تصمیمی بگیر.یا نهایتٲ یه پیشنهادی میده ولی تصمیم آخر رو حتمٲ میذاره به عهده خودم و اونوقت اینجور وقتها میگه،خودت خواستی!!!!
خلاصه اون شب خیلی حرف زدیم.بعدش گفتم،من دیگه کارای اداری و بانکی رو انجام نمیدم.مگه موقعی که وقتم کاملٲ خالیه خالی باشه و قبل و بعدشم هیچ کاری نداشته باشم.گفت،خب نمیشه که!من که نمیرسم.گفتم،چرا،میشه.هرکدوم رو برنامه ریزی کن،بعضیاش رو چند روز زودتر،بعضیاشو چند روز دیرتر انجام بده که بتونی به همه شون برسی!بعدشم هروقت ساشا یا من مریض شدیم یا مشکلی داشتیم،باید مرخصی بگیری و باهم ببریمش دکتر.آخه تا قبل از اینکه بیایم این خونه،شوهری با سرویس میرفت و میومد و ماشین دست خودم بود.اون موقع میشد به خیلی از کارا رسید.ولی الان ماشینم دست خودشه و سخته تنهایی بخوام انجام بدم.
اولش زیر بار نمیرفت،ولی بعدش قبول کرد که انجام بده و گفت سعی میکنم یه روز تو هفته رو اداره نرم و بمونم خونه و اینجور کارا رو انجام بدیم.
البته میدونم بازم بیشترشو خودم باید انجام بدم،ولی خب تا اونجایی که بشه و بتونه،میگم که خودش انجام بده.
میگفت،بازم اگه همه کارا رو من انجام بدمم،باز تو شاکی میشی و بازم دلت هوای دوستاتو دور همی هاتونو میکنه و بازم سر منه بیچاره غر میزنی!گفتم،چرا غر نزنم،بعده ازدواجم نود درصد دوستامو از دست دادم.اون تک و توکی که مونده بودنم،وقتی این خونه رو خریدیم و راهم دور شد،عملٱ از دست دادم و موندم تنها.میگه،من از خدامه تو چند تا دوست داشته باشی و باهاشون بری خرید،بری سینما،بری رستوران.اینجوری روحیه ات خیلی خوب میشه.گفتم،خب منم دوس دارم،ولی کدوم دوست؟من اینجا دوستی ندارم......
واقعٲ اینکه دوستامو ندارم و تنهام خیلی اذیتم میکنه.من دوس ندارم مثل مامانامون و زنهای اون موقع زندگی کنم و بشینم تو خونه و بپزم و بشورم و بچه داری کنم.این کارا اتفاقٲ خیلی هم سخت و با ارزشه و من نمیگم بی اهمیته!ولی به قول شوهری من آدم اینجور زندگیا نیستم.
من دوس دارم جدا از وقتی که واسه شوهر و پسرم میذارم و بهشون میرسم،یه وقتی هم واسه خودم داشته باشم و تفریح کنم.با دوستام برم بیرون و بگم و بخندم و واسه چند ساعتم شده،فراموش کنم ناراحتیها و غصه؛هامو....
فکر کنم آدم بشه که هم زن خوبی باشه،هم مادر خوبی و وظایفش رو خوب انجام بده،هم موقعهایی رو به خودش اختصاص بده و استراحت کنه.
میدونم که اونجوری میتونم بازم روحیه مو به دست بیارم.
منو اگه مجردیم میدیدید،اصلٱ قابل مقایسه با الان نبودم.اینقدر شاد بودم و اکتیو که اصلٲ نمیدونستم ناراحتی و غصه چیه!نه اینکه اون موقع مشکل نداشتم،اتفاقٲ خیلیم زیاد مشکل داشتم،مخصوصٲ با خانواده ام.ولی چون جوری زندگی میکردم که دوس داشتم و کارهایی میکردم که بهشون علاقه داشتم،واقعٲ سرزنده و پر انرژی و با اعتماد به نفس هزار درصد بودم!
ولی الان چی...شدم یه زن غمگینه افسرده خسته که تقی به توقی میخوره میفته به زر زر و گریه کردن!اعتماد به نفسمم که دیگه حرفشو نزن،نابوده!!!!
به هرحال اون شب خیلی حرف زدیم و بازم شوهری گفت،صبر کن عزیزم،خونه رو میفروشیم،میریم جای دیگه خونه میگیریم،ساشا هم که دیگه بزرگ میشه و میره مدرسه.توام میتونی باز بری سرکار و همونجوری که دوس داری زندگی کنی!!!حرفهایی که دو ساله شوهری داره بهم میزنه و همیشه هم همین وعده ها رو میده!ولی این خونه کوفتی نحس سندش حالاحالاها درس نمیشه که بشه فروختش.میخواستیم قرارداد خرید رو فسخ کنیم که دیدیم همه اش ضرره و فایده نداره.تازه پولمونم تیکه تیکه بهمون میدن.خلاصه از خیرش گذشتیم.....
نتیجه همه اون حرفها این شد که باید فعلٲ صبر کرد تا ببینیم چی میشه.چون درحال حاضر نمیشه هیچ تغییر بزرگی داد و باید بذاریم فعلٲ به همین روال بگذره تا بعد....
شوهری میگه برو کلاس!دانشگاهتو ادامه بده،برو کلاس نقاشی،یوگا،موسیقی..
ولی نمیشه.بعضیاش مسیراشون خیلی دوره و ماشینم ندارم که برم.بعدشم با ساشا خیلی سخته.بعضیاشم پولشو ندارم و البته واسه بعضی کارام دیگه حوصله شو ندارم.....
حالا فعلٲ لااقل یه کم از کارا رو شوهری انجام بده،تا جسمم بیشتر ازین خسته،نشه،تا بعدٲ به خستگی روحم برسم......
دیگه اون شب دیر خوابیدیم.صبح ساشا زودتر بیدار شد.پاشدم بهش صبحونه خامه و مربا دادم و ناهار درس کردم و ناهارشو خورد و بردمش مدرسه.بعدازظهر رفتم آموزشگاه زبان،با مدیر آموزشگاه راجع به ساعت کلاسای ترم بعدش صحبت کردم و گفتش سعی میکنیم همون ساعتایی باشه که مد نظرتونه.اومدم خونه و یه کم جمع و جور کردم و رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.بهش عصرونه دادم و براش دمنوش درس کردم خورد.شوهری زنگ زد که سرما خوردم و حالم بده،رفتی داروخونه برام دارو بگیر.
ساشا رو غروب بردم باشگاه و برگشتنی از داروخونه داروهای معده خودمو که هنوز نگرفته بودم و دوتا قرصم واسه شوهری گرفتم و اومدم خونه.شام عدسی درس کردم.
شوهری اومد و حالش خوب نبود.شام خوردیم و داروهاشم خورد.سر راه اکالیپتوسم گرفته بود که گذاشتم تو آب بجوشه و بخارش و بوش تو خونه پخش بشه.شبم قابلمه اکالیپتوس رو گذاشتم رو بخاری که مثل بخور فضا رو ضدعفونی کنه.
صبح پا شدم چای گذاشتم و شوهری نرفته بود سرکار و خواب بود.بیدار شد و گفت حالم خوب نیست.داروهاشو دادم و دکترم که نمیاد.صبحونه خورد و شیر گرم کردم اونم خورد و کنار شومینه دراز کشید و پتو کشیدم روش و دوباره خوابید.
واسه سرماخوردگی هیچ چی مثل خواب و مایعات خوب نیست.
منم یه کم با ساشا درساشو کار کردم و بعد رفتم تو آشپزخونه و یه دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم و واسه ناهارم ته چین درس کردم .گفتم چیز سرخ کرده نخوره بهتره.ظهر ناهارساشا رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.شوهری همچنان خواب بود.رفتم تو اتاق دراز کشیدم و داستان چیستا پثربی رو خوندم که خیلی دوسش داشتم.مرررررسی دندونک عزیزم.......
ساعت سه شوهری؛بیدار شد،ناهار خوردیم و داروشم دادم خورد.وااااای این مردها مریض که میشن از صدتا بچه هم بچه تر میشن.اونوقت به ما میگن جنس ضعیف،به مردها میگن،جنس قوی!!!!!!
دیگه اومد اتاق پیشم و نشستیم حرف زدیم و ساعت چهار رفتیم دنبال ساشا و رفتیم بیرون.هوا امروز خوب بود.رفتیم پاساژ طلا که واسه نی نی خواهرم یه چی بخریم.البته واسه پسربچه ها سخته طلا انتخاب کردن.خواهرم واسه ساشا،دستبند خرید که اسمشو روش کنده بودن.ولی یه؛بارم دستش نکرد.اولا که بزرگ بود براش؛الانا که اندازشه،میگه مگه من خانمم که دستبند دستم کنم!!!!!
میخواستیم زنجیر و پلاک بگیریم که شوهری گفتش،من که به نظرم پول میدادیم بهتر بود،اونجوری هرچی خودشون میخواستن براش میخریدن.گفتم،تو که میدونی من به هیچکی پول کادو نمیدم.گفتش پس بیا سکه بخریم.چون چیز خوبی که خوشم بیاد پیدا نکردیم،قبول کردم و نیم سکه خریدیم.بعدش رفتیم فروشگاه و بالاخره واسه ساشا دوتا بلوز خوشگل خریدم.نمیدونم چرا اینقدر تو خریدای ساشا وسواس دارم.واسه خودمم چندتا لوازم آرایش خریدم و یه کم خوراکی واسه خونه خریدیم و برگشتیم.
شوهری رفت پیش دوستش،چون قرار بود دیروز دوباره با یه وکیل دیگه راجع به خونه صحبت کنه،رفت ببینه چی شد.من و ساشا هم اومدیم بالا و خریدها رو جابجا کردم و ساشا رو کاناپه دراز کشید و مشغول تی وی شد.دیدم مامانم بهم زنگ زده متوجه نشدم.بهش زنگ زدم.گفت خواهرم امروز سونو داره و فرداشب دکتر بهش میگه زمان دقیق زایمانش کیه.
دیگه خداحافظی کردیم و بارونم شروع شده.در تراسو باز کردم و نشستم بارونو نگاه کردم و یه لیوانم هات چاکلت درس کردم و نشستم تو تراس و خوردم.
شوهری میگه من نمیدونم تو چرا رنگت سفیده!تو باید قهوه ای باشی،بس که همه چیو با طعم شکلات و کافی میخوری!!!من عاشق این طعمهام.
اون صبحونه ای که دندونی گفتش رو هم که معتادش شدم.با کاکائوی زیاد و بدون عسل و شکر درس میکنم و خیلی خوشمزه میشه.ولی شوهری رو هرکاریش کردم نخورد.اصلٱ طعم جو رو دوس نداره.
واسه شامم دارم خوراک لوبیا میذارم.
میخواستم امروز برم حموم که وقت نشد.من از غروب به بعد از حموم رفتن میترسم و حتمٲ باید روز برم.تازه اون موقع هم همه درها و پنجره ها رو قفل میکنم و در حموم رو هم نیمه باز میذارم!!!همچین آدم ترسویی هستم من!
دیگه برم که یه کم بیشتر اینجا تو تراس بشینم یخ میزنم.
دوستتون دارم و لطفٱ به خاطر پستهای ناراحت کننده ام ،دلخور نشید.اینجا مثل خونمه و میخوام توش راحت باشم.همونجوری که وقتی خوبم از خوشیها مینویسم،بذارید وقتی ناراحتمم از غصه هام بنویسم.
دوس ندارم نقش بازی کنم و میخوام خودم باشم.با همه خوبیها و بدیهام.....
ممنونم که تحملم میکنید!
دوستتون دارم و بهترین چیزها رو براتون آرزو میکنم.
شب بارونی دوشنبه تون بخیر و عاشقونه........
بای
سلام به روی ماهتون به چشمون سیاهتون!!!!
خوبید؟امیدوارم آخر هفته خوبی رو در حال سپری کردن باشید.
خب این هفته رو بیشترش رو به مریضی گذروندم متٲسفانه!ولی در کل هفته بدی نبود.
چهارشنبه یه کم بهتر بودم.ولی از ترسم زیاد غذا نمیخوردم.رژیم اجباری بودم!
پنجشنبه واسه من روز بدو بدو هستش.شب قبلشم دیر خوابیده بودیم و صبح سخت بیدار شدم.ساشا رو هم بیدار کردم و صبحونه نخورد.بردمش کلاس زبان و خودم برگشتم خونه.لباس چرکها رو ریختم تو لباسشویی و یه گردگیری هم کردم که در جریان همین گردگیری،دستم رو هم بریدم.پشت در ورودیمون رو به بیرون،یعنی راه پله،به همه درها یه میخ زدن و یه حلقه گل آویزون کردن و من از اونجایی که از یک شکل بودن همه بدم میاد،گل در خودمون رو عوض کردم و یه حلقه خوشگلتر زدم.اون روز حلقه رو برداشتم تا در رو دستمال بکشم که یهو دستم کشیده شد به میخ و گوشت دستمو پاره کرد!!!!
طولش زیاد نبود البته،ولی عمیق بود!!قلبم یه لحظه وایساد و جیغ کشیدم!زود درو بستم و همونجا جلوی در نشستم.لعنتی،اینقدرم خون میومد که نگو.اشکامم همینجوری میومد.با مکافات بلند شدم و رفتم یه لیوان آب خوردم و دیدم سرم گیج میره یه خرما خوردم
و باز نشستم به گریه کردن!!!!!
خلاصه دیدم با نشستن کاری درس نمیشه،پاشدم بتادین برداشتم و رفتم تو دسشویی و ضدعفونیش کردم و بشتمش.حالا درسته که من کلٲ خیلی نازک نارنجی ام و اشکمم دم مشکمه،ولی خداییش خیلی درد داشت!
دیگه فکر کنم مریضیهای این هفته ام تموم شده باشه!
رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه و صبحونه خورد و گفتم دیرتر بریم که با تاکسی بریم باشگاه،ولی ساشا میگفت،حتمٲ پیاده،بریم!!راه افتادیم و منم دستم خیلی درد میکرد.هوا خوب بود.رسیدیم و دیدیم منشی باشگاه میگه،کلاساش ژیمناستیک امروز برگزار نمیشه!!!گفتم ،یعنی چی؟خب چرا خبر ندادید؟گفت ،من به همه زنگ زدم و اسم شما آخر لیست بود و دیگه شارژم تموم شد و نتونستم زنگ بزنم!دیگه داشتم از عصبانیت میترکیدم.با اون دردم و خستگی و سرما،بچه رو برداشته بودم آورده بودم،اونوقت دختره میگه،شارژم تموم شد،نتونستم خبر بدم.بعدش پنج شیش تا از بچه های دیگه هم با مادراشون رسیدن و انگار شارژ خانم منشی به اونام نرسیده بود!!!این منشیه یه ماهه که اومده و چندبار ازین اتفاقها افتاده.دیگه باعصبانیت اومدم بیرون.صاحب و مسۈل باشگاه،دوستمه.بهش زنگ زدم و گله کردم و گفتم من دیگه ساشا رو نمیارم!اونم کلی معذرت خواهی کرد و گفت به خدا این دختره،خودمم دیوونه کرده.روزی نیست که یه گندی نزنه!گفت،من از سه شنبه بهش گفتم زنگ بزن به همه اطلاع بده.دیگه قطع کردم و تند تند رفتیم سمت خونه.نزدیک خونه بودیم که خانم منشی زنگ زد بهم و معذرت خواهی کرد و گفت اشتباه از من بوده و اسمها رو قاطی کردم و یادم نبود به کی زنگ زدم و به کی نزدم!کلی هم اصرار کرد که حتمٲ جلسه بعد،ساشا رو بیارید و اگه نیاریدش من اخراج میشم!!!گفتم باشه میارمش.من دلم نمیخواد شما اخراج بشید،ولی آدم جایی که کار میکنه باید کاری که بهش محول میشه رو درس انجام بده.
دیگه رسیدیم خونه و من اعصابم همچنان خورد بود.
ناهار درس کردم و خوردیم و ساشا خوابید.چون قرار بود غروب شوهری زود بیاد و بریم جواب آزمایشو بگیریم و به دکتر نشون بدیم،واسه شام سوپ درس کردم.البته حبوبات و سبزی و مرغ ریش ریش شده هم ریختم که شوهری لااقل موقع خوردنش کمتر غر بزنه.آخه میگه اگه قراره آدم مثل مریضها،سوپ بخوره،لااقل سوپش پر مخلفات و پدر مادر دار باشه!!!
سوپم آماده شد و زیرشو خاموش کردم و ساعت چهار بود،چایی گذاشتم.ساشا بیدار شد.شوهری زنگ زد که من نزدیک خونه ام،بیاید پایین.گفتم،بیا بالا چای و عصرونه بخور،بعدٲ بریم.گفت،نه.بیا بریم و زودتر برگردیم.
دیگه رفتیم و جوابو گرفتیم و بردیم پیش دکتر و گفتش معده دردت عصبیه و اسید معده ات زیاد ترشح میشه و ازین حرفها.یه سری دارو هم نوشت و سونو هم نوشت تا مطمین بشه.
اومدیم بیرون و شوهری گفتش شام بریم پیتزا بخوریم.گفتم،من سوپ درس کردم.گفت،پس حتمٲ بریم بیرون شام بخوریم!!!!
ساعت تازه هفت بود و گفتم خب الان که زوده.بریم خونه،شب بریم رستوران.ساشا گفتش پیتزا نه،بریم کباب بخوریم. و اومدیم خونه و شوهری جایی کار داشت،رفت و گفت شب میام.یه کبابی نزدیکمون هست که هم فضاش خیلی قشنگ و سنتیه هم کباباش میگن خیلی عالیه.هردفعه خواستیم بریم اونجا،نشده بود.گفتیم امشب که ساشا میگه کباب بخوریم،بهترین فرصته بریم اونجا.
خلاصه اومدیم خونه و دیگه آماده شدیم و ساعت نه و نیم شوهری اومد دنبالمون و جناب ساشا،هی میگفت،تو رو خدا نریم کبابی،بریم پیتزا بخوریم!!ای بابا.....
ولی؛خب چون انتخاب شام امشبو گذاشته بودیم به عهده ساشا،گفتیم بریم فست فودی!!!
یه رستوران خوشگلی هستش که غذا و فست فود و بستنی داره و ما زیاد میریم اونجا.رفتیم و چون شب جمعه؛هم بود،خیلی شلوغ بود.پیتزا ایتالیایی خوردیم و جاتون؛خالی؛خیلی خوب بود.سه نفری دوتا پیتزا میخوریم همیشه.
دوست شوهری بهش زنگ زد که اگه میتونی بیا پیشم.این دوستش تهران؛نیستش و اومده بود خونه باباش و میخواست حالا که اینجاست شوهری رو هم ببینه.ناراحت شدم و گفتم نرو،گفت نیم ساعته برمیگردم.
دیگه ما اومدیم خونه و یه کم بعد ساشا؛خوابید و شوهری هم اومدنش یه ساعت طول کشید.یعنی چی آخه؟؟؟؟آخه آدم زن وبچه اش رو خونه تنها میذاره و میره پیش دوستش؟!دیگه باهاش سرسنگین بودم و هرچی شوخی میکرد،نمیخندیدم.بعدشم خوابیدیم.
صبح ساعت هشت بیدار شدم و صبحونه رو حاضر کردم و شوهری و ساشا هم بیدار شدن و صبحونه خوردیم و حاضرشدیم و اومدیم سمت خونه خواهرم.تو راه شوهری برام یه شاخه رز سفید خرید که،خیلی خوشگل بود.عکسشو براتون میذارم اگه بشه.از کارش خوشم اومد و باهاش مهربونتر شدم !!!
دیگه اومدیم خونه خواهرم و بگذریم از اینکه ساشا گریه میکرد که چرا واسه من گل نخریدی و باباشم میگفت،گل مخصوص خانمهاست و توام وقتی بزرگ شدی باید واسه مامانت گل بخری!!!دیگه،کلی وعده و وعید دادیم بهش تا از خیر گل گذشت!
رسیدیم خونه خواهرم و مامانم کلی ازدیدنمون و مخصوصٲ از دیدن ساشا خوشحال شد.نشستیم به حرف زدن و خوراکی خوردن و قسمت دوم شهرزادم دیدیم و واسه ناهارم مامانم خورشت کرفس درس کرده بود با مرغ سوخاری.
بعده ناهار شوهری و خواهرم و شوهری خوابیدن و ساشا رو هم مامانم خوابوند و من و مامانمم نشستیم میوه خوردیم و حرف زدیم.
خواهرم دیگه این روزای آخر خیلی اذیت میشه و میگفت چند روزه نخوابیده و تمام صورتش باد کرده بود.بیچاره مدام راه میرفت و یه چیزم که میخورد،بالا میاورد.ایشالله به سلامتی زایمان کنه و راحت بشه.
غروب شوهری و شوهرخواهرم رفتن بیرون.مامانمم واسه شام دلمه درس کرد با سوپ خامه.قبل از شام یه ساعت نشستیم دبرنا بازی کردیم که همه اش من و شوهری میبردیم!!!
قسمت سوم شهرزادم بعدازشام گذاشتیم دیدیم و بعدشم دیگه خداحافظی کردیم و پیش به سوی خونه.تو ماشین با؛شوهری یه بحث کوچیک سر یه موضوع مسخره داشتیم که همه اش هم تقصیر شوهری بود.خودشم فهمید.وقتی رسیدیم خونه بغلم کرد و بوسم کرد تا از دلم در بیاره.نشستیم انار خوردیم و ساشا هم مشقاشو نوشت و بعدم لالا...
شنبه ها روز بدو بدو کردن منه!باید خریدهای هفتگیم رو بذارم یه روز دیگه.ولی چون این شنبه بازاره تره بار خیلی تازه و خوبی داره،واسه همین ازونجا میخرم.دیگه صبح ساعت هشت بیدار شدم و یه کم به هم ریختگیهای دیشب رو جمع و جور کردم و ساشا گفت بیسکوییت میخوام.بهش بیسکوییت و شیر دادم و خودم رفتم بازار،تند تند خریدامو کردم و دیگه چون دستم سنگین بود،خریدای سوپری رو گفتم بعدازظهر میرم فروشگاه میخرم.
اومدم خونه و خریدها رو جابه جا کردم و دیدم ساشا مشقهای امروزشو ننوشته.دفترشو گذاشتم پیشش و گفتم بشین بنویس،چون باید بریم کلاس زبان.اونم نشست به نوشتن،ولی چشمش به تی وی بود.خسته بودم،خونه خیلی به هم ریخته بود،تازه یادم افتاد لباسای ساشا رو هم اتو نکردم و ناهارم باید درس کنم.تازه یازده و نیمم باید ببرمش کلاس زبان.اعصابم خورد شد،رفتم پیش ساشا ببینم مشقشو نوشته یا نه.دیدم همه رو درهم برهم و کثیف نوشته!اشتباههاشو پاک کردم و گفتم بنویس.شاید چهار بار بیشتر،پاک کردم و بازم خراب مینوشت!دیگه اعصابم خورد شد و سرش داد زدم و با پشت دست زدم تو صورتشو گفتم دیگه نمیفرستمت مدرسه !!!!بعدم پاشدم اومدم تو اتاق و نشستم به اتو کردن لباساش.حالم از خودم به هم میخورد به خاطر رفتار زشتم.ساشا اومد تو اتاق و یواشکی بوسم کرد و گفت،دوستت دارم مامان جون.ببخشید ناراحتت کردم!!دیگه بغضم ترکید و همینجوری هق هق گریه میکردم!پسرم خیلی ناراحت شده بود و مثل مردها،یواشکی پشتم قایم میشد و اشکاشو پاک میکرد و باز میومد و بغلم میکرد!میگفت،چرا گریه میکنی؟گفتم،من مامان خوبی نیستم.اونوقت پسر پنج ساله من صورتمو بغل کرده بود و هی بوسم میکرد و خوبیهای منو میگفت!!!میگفت،تو همیشه برام این کارو میکنی،اون کارو میکنی....
خلاصه من شده بودم یه مامان پنج ساله و اونم یه بچه سی ساله!!!
بغلش کردم و براش گفتم که خسته بودم و دستمم درد میکرد و بهش گفتم،حتی وقتایی که کار بدی میکنی و من دعوات میکنم،بازم بیشتر از همه دنیا دوستت دارم و اونم گفت،میدونم!
خلاصه اینقدر گریه کردم که الانم هنوز چشمام میسوزه.کاش میشد یه کم از بچه ها یاد بگیریم.اینجور بی توقع محبت کردنو.اینقدر ساده بودن و بی کینه بودن رو.بچه ها علیرغم اینکه فکر میکنیم،بچه هستن و خیلی چیزها رو نمیفهمن ولی کاملٱ نسبت به اتفاقهای اطرافشون آگاهن.وقتی ساشا داشت یکی یکی کارایی که براش کردم رو میگفت،تا به قول خودش بگه که من یه مامان جون،آدم خوبی هستم!!!من تازه فهمیدم،پسرک من با چشمای کوچیک و دل بزرگ و فکر بازش همه چیزو میبینه.حتی چیزای کوچیکی که گاهی ما بزرگترها هم نمیبینیم.
خیلی عصبی شدم....خیلی خسته ام.گاهی حس میکنم خیلی فشار رومه!حس میکنم کمرم داره زیر اینهمه فشار میشکنه و من دلم میخواد واسه چند لحظه هم که شده،همه این بارها رو زمین بذارم و کمرم رو صاف کنم و چندتا نفس عمیق بکشم.....
مسۈلیت بچه داری و تربیت بچه خیلی سنگینه و متٲسفانه به خاطر مشغله شوهری و اینکه واقعٲ فرصتش رو نداره،همه اش تمام و کمال رو دوش منه!تازه اگه؛جایی از کار اشکال داشته باشه،مثلٲ تو درساش یا کلاساش یا حتی مریض بشه،اولین نفری که شاکی میشه و سرزنشم میکنه،همین شوهریه.
خریدای خونه،مدیریت مالی خونه،پرداخت به موقع قسطها و شهریه های ساشا،بیمه عمر و مسکن،اعتبار زدن دفترچه ها،اینا رو اضافه کنید به کل کارای ساشا و بردن و آوردن به کلاساش و سر و کله زدن با مربی باشگاه و معلم زبان و مدیر و ناظم مدرسه و خود ساشا و روزی چند ساعت زبان و درسهاشو حرکات ورزشیشو باهاش تمرین کردن....خب کارهای روتین خونه هم که هست دیگه!حالا اگه من نود و نه درصد این کارا رو به موقع و درست انجام بدم و یک درصدش رو نرسم،مثلٲ یه روز گردگیری نکنم یا مثلٲ پرداخت بیمه عمر ساشا دو روز عقب بیفته،سرزنشها و سرکوفت شوهری میکشدم!بعد که بهش اعتراض میکنم،میگه من چون دوستت دارم این ایراداتت رو میگم که درستشون کنی!!!و من حاضرم روزی چندبرابر خسته بشم،تا چندساعت موعظه ها و سخنرانیهای شوهری رو در مورد تربیت بچه و خونه داری گوش نکنم!
من میدونم تو این مورد که همه کارها و مسۊلیتها رو دوش منه،شوهری مقصر نیست و این مملکت لعنتی خراب شده که چهارتا آدم دلسوز توش مسۈل نیستن،باعثش هستن که یه مرد واسه اینکه بتونه؛خرج خانواده اش رو بده و محتاج کسی نباشه،باید از پنج صبح تا ده شب بیرون از خونه باشه!
من تمام دوران بارداریمو ویزیتهامو آزمایشها و سونو ها رو خودم رفتم و هیچ بارشو شوهری باهام نبود.تمام واکسنهاشو خودم تنهایی میبردمش میزد و تمام روزهای نوزادیش که مریض میشد رو منه بیچاره با بدبختی،تنهایی میبردمش دکتر و تازه شب شوهری اولین طلبکار و شاکی هم بود که اگه نوزاد سه ماهه مریض میشه،از کوتاهی توئه!
هنوزم همینجوره و روزی نیست که من مثل هر زن خونه داری،فقط کارم رسیدگی به خونه و پخت و پز باشه.هر روز تو یکی ازین ادارات کوفتی و بانکها کار دارم و روزی حداقل شیش هفت بار میرم بیرون و میام!
شاید به نظرتون حرفهام فقط بهونه گیری و کار مهمی نمیکنم و وظیفمه!آره وظیفمه،ولی خسته ام.....
امروز که خستگیهام باعث شد سیلی بزنم به پسرم،از خودم بدم اومد!بشکنه دستم....
حس بدی دارم و الان که نشستم تو آموزشگاه منتظر ساشا که ببرمش خونه و ناهارشو بدم و ببرمش مدرسه،فقط شرم از منشی آموزشگاه باعث میشه که اشکام نریزه.منشی آموزشگاهی که جلسه قبل بهم گفت،چقدر خوبه که ساشا مامانی مثل شما داره.یه مامان خوشگل که همیشه تر و تمیزه و خوشگل لباس میپوشه و آرایشهای خوشگل میکنه و لباش همیشه خندونه!!!!
کاش باطنمم به زیبایی و آراستگی ظاهرم بود و قلبمم همینجوری مثل لبام شاد بود....
نمیخواستم این پستم تلخ بشه.اولش که شروع کردم خونه خواهرم بودم و بقیه اش رو امروز نوشتم.
ببخشید اگه نتونستم خوب بنویسم و شاید جمله بندیهام درست نبوده.وقت ویرایش ندارم.حال الانم به بدی و تلخی همین جملات درهم و برهم و سیاه پستمه.همیشه دلی نوشتم و با هرحالی که اون لحظه داشتم و هر حرفی که از دلم براومده،نوشتم و هیچوقت واسه نوشتن اینجا،جمله بندیهامو ویرایش نکردم و دنبال کلمه های خوشگل نگشتم.هرچی تا الان نوشتم همونایی بوده که از دلم اومده و تایپشون کردم.موقعهایی که حالم خوب بوده،پستم پر انرژی شده و از کامنتتهاتون معلوم بوده که این انرژی به شماهام خداروشکر منتقل شده.روزایی که خوب نبودمم،پستم متٱسفانه شاد نشده و من امیدوارم انرژی منفی ام به شم منتقل نشده باشه.
حالم خوبه،نگرانم نباشید،فقط یه کم خسته ام....
فشار روحی و مسۈلیتهایی که رو دوشمه،بیشتر از کارای فیزیکی خستم میکنه!
دوستتون دارم و براتون روزای خوب آرزو میکنم.
فعلٱ....بای
سلاااااااااام
خوبید؟خوشید؟سلامتید؟خب...الهی شکر...
چه میکنید با سرما؟!آبان و این سرما خیلی عجیبه!انگار دیگه حد وسطی وجود نداره.هوا یا خیلی گرمه،یا خیلی سرد!عملٲ پاییز و بهار داره از فصلها حذف میشه.....
خب بریم سراغ تعریفی جات
تا شنبه رو گفته بودم.شنبه با دوستم تلفنی حرف زدیم که یه مسٲله ای رو بهم گفت که پاک بهمم ریخت.نمیدونم بگم چم شده بود،ولی هم دست و پاهام یخ بود،هم از درون داشتم گر میگرفتم!قلبمم که اینقدر محکم میکوبید که انگار میخواست از سینم بزنه بیرون.هم خوشحال بودم،هم ناراحت بودم،هم عصبی،هم دلشوره داشتم....خلاصه که حالم افتضاح بود!تو همون حال و روز یه دوست عزیزی بهم پیام داد و موضوع رو بهش گفتم و اونم باهام حرف زد و یه جوری شد که انگار مجبور شدم به جای فرار،وایسم و با خودم روبرو شم و این خیلی بهم کمک کرد!خدا ازین دوستا به همه بده....
حرف زدن باهاش آرومم کرد.درسته که بعدش هنوزم حالم گرفته بود،ولی حداقل دیگه تپش قلب و استرس نداشتم و از همه مهمتر تکلیفم با خودم تا حد زیادی معلوم بود.
پا شدم رفتم آرایش کردم و لباس خوشگل پوشیدم و خواستم که یه شب خیلی خوب داشته باشیم.
شب شوهری اومد و خیلی خسته و بی حوصله بود.حتی به زور حالمو پرسید.شام خوردیم و دیگه رفت تو گوشیشو بیرون نیومد!!!!!یکی دو بار باهاش حرف زدم،ولی دیدم انگار اصلٲ حال و حوصله منو نداره.ساشا خوابش میومد رفت بخوابه،منم رفتم رو تخت و خوابیدم.البته قبلش رفتم زیر پتو و یه کم گریه کردم و سبک تر شدم.شوهری هم اصلٲ صدام نکرد که واسه چی به این زودی رفتی بخوابی!!!!!خلاصه که شب گندی بود....
صبح پا شدم با درد وحشتناک دست و پای چپم و سوزش معده!!!!مردم صبح با چه حالی بیدار میشن،من با چی!!
جیگر گذاشتم بیرون که کباب کنم که یادم اومد ساشا دوس نداره.دو تیکه فیله در آوردم که شنیسل کنم و خواستم خونه رو جارو کنم که دیدم نمیتونم.ناهارو درس کردم و ساشا رو بردم مدرسه.دوتا قاشق خودمم خوردم ولی دیگه معده ام داشت از درد میترکید!
غروب ساشا رو از مدرسه آوردم و هوا هم یخ بود!به ساعت بعدش حاضر شدیم ،ماشین گرفتیم بردمش باشگاه.چون هوا سرد بود خلوت بود.دیگه بعدش تند تند اومدیم خونه و سریع دمنوش درس کردم و دادم به ساشا و خودمم شیر گرم کردم با عسل خوردم.
شب شوهری اومد و فقط سلام کردم و دیگه حرفی باهاش نزدم.شامشون رو چیدم رو میز و به ساشا گفتم،من دارم میرم بخوابم!شوهری گفت،تو شام نمیخوری؟گفتم نه!اونم دیگه چیزی نگفت.فقط شنیدم ساشا داشت براش تعریف میکرد،مامان جون همه اش دلش درد میکرد!بعده شام شوهری اومد بالا سرم پرسید،مریضی؟گفتم،معده ام درد میکنه.بعدشم رومو اونور کردم و پتو رو انداختم رو سرم و خوابیدم.
صبح پا شدم دیدم شوهری نرفته سرکار.صداش کردم گفتم باز خواب موندی؟گفت،نه.موندم که ببرمت دکتر.خودت که به فکر خودت نیستی!
معلوم بود که بابت رفتار پریشبش میخواد جبران کنه مثلٲ.
دیگه صبحونه اونا رو دادم و خودم نخوردم گفتم شاید بخواد آزمایش بگیره.رفتیم متخصص داخلی و گفت ممکنه عصبی باشه و باعث شده اسید معده ات رفلکس کنه،شایدم عفونی شده باشه.برام آزمایش نوشت و چون ناشتا بودم،رفتم انجام دادم و گفت این چند روز تا جواب آزمایشت بیاد،قهوه و غذاهای ادویه دار نخور.اگه آزمایش چیزی رو نشون نده،برات سونو و آندسکوپی مینویسم.
آخه من چه جوری سه چهار روز قهوه نخورم.من عااااشق قهوه ام.اونم تلخ.تازه غذاهامم پر از فلفله همیشه.
دیگه اومدیم خونه و ناهار درس کردم و ساشا رو بردم مدرسه چون شوهری جایی کار داشت.بعدش اومد و ناهار خوردیم و بابت پریشب ازش گله کردم و راجع بهش خیلی حرف زدیم.بعدم یه ساعت خوابیدیم و پا شدیم چای و بیسکوییت خوردیم و رفتیم دنبال ساشا.بعدش رفتیم دکتر ارتپد واسه دست و پام.اونم معاینه کرد و چندتا سوال پرسید و گفت عصبیه.برام چند جلسه فیزیوتراپی هم نوشت.البته گفت اگه بتونی هفته ای دوبار بری استخر خیلی خوبه.
دیگه اومدیم بیرون و رفتیم خرید کردیم و منم یه سری لباس زیر خریدم و شوهری هم میخواست کاپشن بخره که چیز خوب پیدا نکرد.اومدیم خونه.
واسه شام سوسیس بندری درس کردم و خودم به خاطر ادویه اش نخوردم ولی بازم معده درد داشت منو میکشت.شوهری که آخرشب عصبانی شده بود و گیر داده بود پاشو بریم دکتر.شاید چیز مهمی باشه و دکتر تشخیص نداده.گفتم بابا معده رو که از رو ظاهر نمیتونن تشخیص بدن،باید با آزمایش و عکس بفهمن دیگه!خلاصه که جای اینکه اون آرومم کنه،من داشتم آرومش میکردم با اون حالم.دیگه خوابیدیم،ولی من تا صبح به خودم پیچیدم.دیگه دم صبح خوابم برد و تا الان دردش آرومتره.
صبح دیدم دست و پام بهتره،خونه رو جارو و گردگیری کردم و اون صبحونه ای که دندونی گفته بود رو واسه خودم درس کردم که خیلی خوشم اومد!ولی این ساشای بد غذا،دوس نداشت.واسه ناهارم خورشت گوجه درست کردم و ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه و برگشتم خونه.
یه چیزی رو هم تا یادم هست تو این پست توضیح بدم.یه دوستی چند روز پیش بهم پیغام داده بود تقریبٲ با این مضمون که مهناز خوش به حالت،تو با اینکه اینقدر خشن و بداخلاقی،چه شوهر خوب و آرومی داری!!!
البته و صد البته که من نه ازین دوستم،نه از دوستای دیگه که کم و بیش همچین چیزی رو بهم میگن،ناراحت نیستم.چون هیچکی اینجا منو نمیشناسه و تمام شناخت شماها نسبت به من؛از روی نوشته هام و چیزهاییه که خودم راجع به خودم و خانوادمو زندگیم مینویسم.
راستش من بعد از ازدواجم سر مسایلی و بحثهایی که بین من و خانوادم پیش اومده بود،بهشون گفتم که تو زندگیم هرچیزی هم که پیش بیاد و شوهری هرکاری هم که بکنه،حتی یک کلمه هم نمیگم و از اونجایی که خیلی کله شق و لجبازم رو حرفم موندم.یعنی تو اوج اختلافاتم با شوهری و خانواده اش،وقتی خانواده ام متوجه میشدن،من قضیه رو جوری تعریف میکردم که اونا فکر میکردن مقصر تمام این دعواها خودمم.
راستش برام اینکه فکر کنن من چقدر بد و خشن هستم راحت تر بود تا اینکه منو مظلوم و قربانی ببینن و دلشون برام بسوزه.
این خصوصیت دیگه برام موند و هنوزم نمیتونم زیاد از رفتارهای بد شوهری هیچ جا بگم.حتی اینجا که کسی منو نمیشناسه.من همیشه نسبت به خودم خیلی خیلی سختگیرتر و ریز بین ترم تا روی بقیه.واسه همین رفتارهای تند یا بد خودم رو همیشه حتی پیش خودم خیلی بزرگ میکنم.
الان منظورم این نیست که شوهری خیلی بداخلاقه،نه اصلٲ.من هیچ دروغی تو نوشته هام نیست.فقط مثلٲ وقتی میگم با شوهری بحثم شد و من اینا رو بهش گفتم،دیگه حرفهایی که اون زده و شاید بدتر از حرفهای من بوده رو نمینویسم.اینه که شاید دوستان فکر میکنن تو بحثها و دعواها،من به اون بیچاره حمله میکنم و هرچی میخوام بارش میکنم،بعد اون سرشو میندازه پایین و گوش میکنه....
بعدشم یه دلیل دیگه اش اینه که من چون خیلی زود اتفاقها و نوشته ها روم اثر میذاره و اینجا رو هم مثل دفتر خاطراتم میدونم که دارم روزانه هامو وینویسم،نمیخوام با خوندنشون حس بدی نسبت به شوهری بهم دس بده و یاد کارهای بدش بیفتم.عوضش وقتی خودم نوشته های خودم رو میخونم و میبینم که مثلا فلان روز رفتارم با شوهرم یا پسرم درس نبوده،سعی میکنم اون رفتارمو اصلاح کنم.
واسه این چیزاس که تا اونجایی که بشه و به اصل موضوعی که دارم تعریف میکم ضربه نزنه،از ریز جزییات رفتارهای بد شوهری فاکتور میگیرم و فقط قسمت مربوط به خودم رو تعریف میکنم.
البته که منم مثل همه و شاید اصلٲ خیلی بیشتر از بقیه اخلاقهای بد داشته باشم،ولی اینجوری نیست که مدام با تحکم و تندی با شوهرم برخورد کنم و اصلٲ احساسات واسش خرج نکنم.
هر روز حتمٱ یه پیامک عاشقانه بهش میدم،البته اگه قهر نباشیم!!!!!حداقل روزی یه بار بهش زنگ میزنم و حالش رو میپرسم.حتمٱ هر روز بهش میگم که دوسش دارم و بابت تلاشش ازش تشکر میکنم.اتفاقٲ من خیلی احساساتیم و اصلٲ هم تو خرج کردن این احساسات واسه شوهرم و پسرم خست به خرج نمیدم!
اینارو گفتم که دیگه زیاد دلتون واسه شوهری نسوزه...
آخیش....چه کیفی میده آدم اینجوری بشینه و از خودش تعریف کنه!!!!والله....ما که کسی رو نداریم ازمون تعریف کنه،لااقل خودم از خودم تعریف کنم که عقده ای نشم!!!!!
خب دیگه،تا دوباره معده من شروع نکرده،برم یه چیزی بخورم.
راستی،دکتر میگفت موز قویترین دارو واسه رفلکس اسید معده است.شمام اگه این مشکلو دارید موز بخورید.
دمنوش و عسل رو هم یادتون نره....
آها...خونه تونم زیاد گرم نکنید.چون اینجوری،وقتی میرید بیرون،هرچقدرم خودتونو بپوشونید بازم زود سرما میخورید.بذارید دمای خونه متعادل باشه.
روزانه هامو که نوشتم،از خودمم که تعریف کردم،توصیه های پزشکی و ایمنی رو هم که بهتون کردم.پس دیگه حرفی واسه گفتن ندارم!
روی ماهتون رو میبوسم،البته فقط خانمها،مواظب خودتون باشید.
یادتونم نره که خییییییییییلی زیاد دوستتون دارم
فعلٲ....بای
سلاااااام سلااااام سلاااااااااام
خوبید؟چه خبر؟اوضاع به کامه؟ایشالله که باشه.....
امروز من همه اش در حال بدو بدوام و الانم نشستم تو آموزشگاه زبان ساشا و دارم پست میذارم.سعی میکنم تند تند بنویسم تا همینجا تمومش کنم.
خب اون هفته بیشتر روزا نت نداشتم و نشد که بنویسم.حالا از آخر هفته میگم که جزییاتش بیشتر یادمه.
چهارشنبه،رفتم رنگ گرفتم و ابروهامو بلوند کردم!البته موهام همچنان مشکیه!!ولی خوشگل شد به نظرم.شوهری هم که شب اومد و منو دید،گفت واااااای مهناز چقدر عوض شدی!چه خوب شده!!!منم حسابی خرکیف شدم!
چون من کلٱ زیاد تغییر و تنوع میدم تو ظاهرم و یهو از مشکی میام به بلوند و از بلند به کوتاه و از صاف به فر.....واسه همینه که وقتی یکی دو ماه یکنواخت میشم،شوهری حوصله اش سر میره!!!!!
من همیشه از هر نوع تغییری که به هیجان بیاردم استقبال میکنم و اصلٲ ازش نمیترسم!
خب دیگه تعریف کردن از خودم بسه!!!
گفته بودم که اتاق ساشا لوله بخاری نداره و شاید مجبور شیم منو شوهری تشک بندازیم و تو نشیمن بخوابیم.ولی یهو چهارشنبه ای،تصمیم گرفتم جای اینکه خودمون کوچ کنیم به نشیمن،جا باز کنم تا ساشا بیاد تو اتاق ما.خلاصه بعد از کلی فکر کردن و نقشه کشیدن،بالاخره میز آرایش و یه سری وسایل دیگه رو جوری تغییر دادم که کنار تختمون جا واسه انداختن تشک برای ساشا باز شد!خیلی هم خوب شد،ولی دیگه کمرم داشت میترکید از درد.عوضش ساشا اینقدر خوشحال شد که میتونه تو اتاق ما بخوابه که نگو!!!!رفته تو اتاقش و میگه،خداحافظ تخت مسخره!!!!!!
اینهمه آدم پول خرج میکنه و تخت و کمد و وسایل جداگونه و اتاق شخصی واسه بچه فراهم میکنه و اونوقت اون خوابیدن رو تشک رو زمین و کنار تخت مامان و باباش رو به همه اینا ترجیح میده!عاااااااشق سادگی و قشنگی دنیای بچه هام.....
پنجشنبه صبح پا شدم دیدم شوهری همچنان خوابه!صداش کردم،میگم چرا نرفتی سرکار؟میگه خواب موندم!
دیگه پا شدم به ساشا صبحونه دادم و آماده اش کردم و بردمش کلاس زبان و حال نداشتم برگردم خونه و همونجا نشستم تا تعطیل بشه.وقتی تعطیل شد اومدیم خونه و دیدم شوهری نیست.بهش زنگ زدم،گفتش چندتا کار داشتم،گفتم حالا که خونه ام انجامشون بدم.دیگه مام باز آماده شدیم و رفتیم باشگاه.بعده باشگاه اومدیم خونه و من خیلی خسته بودم.این رفت و آمدها آدمو خسته میکنه.تو راه همه اش فکر میکردم،وقتی رسیدم،یه ساعتی رو تخت دراز بکشم،چون به خاطر تغییر دکوراسیون دیروز،کمرم هنوز درد میکرد.دیگه تا رسیدیم،هنوز لباسمونو در نیاورده بودیم،شوهری هم رسید با یه عااااااالمه سبزی!!!!
من تا حالا سبزی پاک نکردمو چون کاریه که ازش خوشم نمیاد،هیچوقتم انجامش نمیدم همیشه سبزی آماده خورد شده میگیرم.البته به جز سبزی خوردن که ازین دسته ای کوچولوها میگیرم و پاک شده است و فقط میشورمش.
اون روز وقتی دیدم شوهری با اونهمه سبزی پاک نکرده و نیشش که تا بناگوش وا شده بود،جلوم وایساده،اول که از تعجب خشکم زد و بعد فکر کردم،حتمٲ مال کسیه!ولی وقتی گفت،رفته بودم سبزی کوکو بخرم دیدم نداره و به جاش سبزی کوکویی تازه گرفتم،همه حرصمو سرش خالی کردم!!!!حالا اینکه چی گفتم و چقدر حرص خوردم رو دیگه ریز ریز نمیگم.فقط اینو بگم که بعدش دیدم پشتش یه پلاستیک لوبیا سبز و یه پلاستیکم اسفناج هستش!!!
دیگه همه اش میگفت،من خودم همه اش رو تمیز میکم و تو اصلٲ دست نزن و ازین حرفها.....
دبعدشم نشست به سبزی پاک کردن و منم همینطوری غر غر کنان نشستم لوبیاها رو تمیز کردم و خورد کردم.وسطاشم میرفتم غذا درس میکردم!خلاصه تا ساعت سه بساط سبزیمون پهن بود و شوهری همه سبزیها و اسفناجها رو پاک کرد و منم لوبیاها رو.البته لوبیا فکر کنم دو کیلو بیشتر نبود!
دیگه آشغالهاشو جمع کردیم و شوهری همه رو برد تو آب خیس کرد و ناهارو خوردیم و ولو شدیم.شوهری و ساشا رفتن رو تخت خوابیدن و منم رو کاناپه دراز کشیدم.تازه داشت خوابم میبرد که ذوستم بهم پیام داد.من معمولٱ و در هر شرایطی که بتونم،جواب تماسها و پیامها رو میدم و اینجوری نیس که بگم ولش کن الان حال ندارم.خلاصه جواب دادم و دیدم طفلی خیلی حالش بده و میخواست باهام هم درددل کنه،هم مشورت.
فهمیده بود شوهرش بهش خیانت کرده!!!!البته فکرتون خیلی منحرف نشه.انگاری یه دختری رو دیروز تو تاکسی دیده بود و سر صحبت باز شده بود و اینم گفته بود که مجرده و فرداشم تو پارک قرار گذاشته بودن تا یه کم حرف بزنن و همون روزم دوستم فهمیده بود!البته که از نظر من،حتی اگه مردی تو ذهنش هم به زن دیگه ای فکر کنه،خیانت محسوب میشه.چه برسه به پیام دادن و حرف زدن و دیدن!!!!!حالا کارای دیگه که هیچی.....
از اینا گذشته،وقتی دوستم بهم قضیه رو گفت،قشنگ از تعجب خشکم زد!!یعنی اگه میشنیدم شوهر خودم خیانت کرده،شاید اینقدر تعجب نمیکردم،آخه این شوهر دوستم یه جور شخصیتی داره که اصلٲ هیچ جوره نمیشه به اینجور کارا وصلش کرد.نه اینکه خیلی مثبت باشه ها،ولی یه جوریه وه نمیتونم توصیفش کنم،نمیشه تصور کنی که ممکنه خیانت کنه.چون باهاش آشنایی دارم و شناختم زیاد دورادور نیست،اینه که تقریبٲ با شخصیتش آشنام.اینه که شوک شده بودم.دیگه سعی کردم دوستمو آروم کنم که حداقل به خاطر بچه اش تصمیم عجولانه نگیره و اینکه حالا کاری که نکرده و ازین حرفها که میدونم نصفشو چرت و پرتهایی میگفتم که خودمم قبول نداشتم،ولی باید آرومش میکردم.میگفت،شوهرم گفته،فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و تازه همینقدرشم پشیمون شده بودم و میخواستم بهش بگم زن دارم.
ولی دوستم میگه،درسته فقط یه جلسه دیدتش و نیم ساعت تو پارک حرف زدن،ولی از کجا معلوم اگه من نمیفهمیدم،این رابطه رو ادامه نمیدادن و بیشترش نمیکردن؟!میگه اگه باهاش بمونم تا آخر عمر باید با این شک زندگی کنم!!!میدونم که حق داره و درست میگه،ولی نمیشه به همین مسخرگی هم یه زندگی ده ساله رو با وجود یه بچه خراب کرد!خیلی باهاش حرف زدم و پا به پاش اشک ریختم و غصه خوردم و یه جاهایی هم خندوندمش و آخرش این شد که حس کردم آرومتره.بهش گفتم به کسی چیزی نگو.مخصوصٱ خانواده هاتون.چون تمام ارزش و احترامش پیش اونا از بین میره و عواقبش دامن زندگی خودت رو میگیره.نمیدونم درست گفتم یا نه،ولی به نظرم اگه قراره باهم زندگی کنن،بهتره چهره شون پیش خانواده هاشون خراب نشه.
خلاصه قرار شد،بازم باهم حرف بزنن و فکراشو بکنه و گفتش که حتمٲ یه دوره حداقل دو، سه هفته ای رو باید ازش دور باشه.چون در حال حاضر به هیچ وجه نمیتونه تحملش کنه.این دو سه هفته رو هم به کسی حرفی نزنه و خونه دوستی،کسی باشه،تا بعدش ببینن چی میشه.آیا این جدایی موقتی و کوتاه میتونه مۈثر باشه یا نه.....
ایشالله که زندگیشون ازهم نپاشه.البته نمیدونم میشه اعتماد کرد دوباره یا نه.
اون روز خیلی حالم بد شد و فکرم درگیر شد.همیشه فکر میکردم،آخرین نفری که ممکنه خیانت کنه،همین شوهر دوستمه و حالا فکر میکنم،پس همه مردها میتونن به زنشون خیانت کنن.
واقعٲ الان فکر میکنم،اگه شرایطش محیا باشه و موقعیتش پیش بیاد،هیچ مردی وجود نداره که صد در صد وفادار بمونه.حالا این خیانت ممکنه در حد یه پیامک یا چند دقیقه تماس تلفنی باشه،یا حالا ارتباط جنسی!
اون روز اینقدر استرس گرفته بودم که قلبم داشت میومد تو دهنم.هرچقدرم میخواستم خودمو سرگرم کنم تا یادم بره،نمیشد.
من نمیتونم تو ذهنم و دلم یه چی باشه و با بقیهو مخصوصٱ شوهرم جور دیگه ای رفتار کنم.واس همین همیشه از حالاتم و رفتارم میفهمه که چمه و بیشتر وقتام خودم همون اول میرم بهش میگم.
اون روزم هرچی خواستم جلوی خودمو بگیرم،نشد و رفتم رو تخت پیشش داز کشیدم و صداش کردم و تا چششو باز کرد،گفتم،تو به من خیانت میکنی؟یه کم نگام کرد و بعد خندید و گفت،دیوانه!!!!بعدم روشو کرد اونور و باز خوابید.ولی بازم صداش کردم و اینبار جدی تر پرسیدم و فهمید که شوخی نمیکنم و پاشد نشست و خلاصه کلی حرف زدیم و هی بهم اطمینان میداد که هیچوقت حتی بهش فکرم نکرده و ازین حرفها!منم بهش گفتم،اگه روزی همچین کاری بکنی،زورم که به تو نمیرسه،ولی خودمو ساشا رو میکشم تا تو تا آخر عمر با این عذاب وجدان شکنجه بشی!!!!اینا همه اثرات این فیلمای جناییه ها.....خخخخ
سرتونو درد نیارم،اون روز و اون شب کلی راجع به این چیزا حرف زدیم و من الان آرومترم ولی هنوز تو دلم شک دارم!
جمعه صبح رفتیم خرید و ظهر برگشتیم دیدیم دارن آیفون تصویری نصب میکنن و اومدیم بالا و ناهار خوردیم و فوتبال دیدیم و من و ساشا هم شرط بستنی بستیم و من که از دوران طفولیت آبی غلیظ هستم و اونم به تبع باباش قرمز شده بود.اون وسطا نصاب آیفون هم اومد و مال تو خونه رو هم نصب کرد.بگذریم از ینکه وقتی ما گل اول رو زدیم،ساشا صد و هشتاد درجه چرخید و گفت،تو رو خدا اجازه بده منم آبی باشم!!!و هرچی باباش خواست قانعش کنه،نشد که نشد و دیگه تو کله اش رفته بود،چون اولین گل رو قرمز خورده،پس ضعیفتره!!!!البته همینطورم هست خداییش....
ولی خب مساوی شد و منم کلی حرص خوردم.
جمعه صبح که رفته بودیم بیرون به شوهری گفتم تشک تخت ساشا رو که نمیشه گذاشت زمین.بیا براش یه تشک بگیریم و رفتیم لحاف ددوزی گفتیم یه تشک براش درس کنه و چون روکشهای تشکهاش قشنگ نبود،خودمون رفتیم براش روکش خیلی خوشجل خریدیم و دادیم بدوزه و صد تومنم بابتش پیاده شدیم که فدای سرش.دیگه غروب آقاهه زنگ زد که تشک آماده است و رفتیم گرفتیمش و کلی هم ساشا ذوق کرد.
شب داشتیم فیلم میدیدیم که برق قطع شد و ساشا و شوهری نشستن به نقاشی کشیدن و منم براشون میخوندم!!!!مامان و خاله های من خیلی خوش صدان و تو جمعهای خصوصیمون میخونن.من که صدام عمرٲ مثل مامانم نیس،ولی همینجوری از رو عادت در حال انجام کارام میخونم.دیشبم پدر و پسر که مشغول نقاشی بودن،منم براشون میخوندم.خلاصه اون یه ساعت و نیمی که برق رفته بود رو اینجوری گذروندیم و خوب بود!
بعدشم با سبزیهای دسترنج شوهری،کوکو درس کردم و ساشا بعده شام زود خوابید و ما بیدار بودیم و حرف زدیم و میوه خوردیم و بعدم لالا...،
امروزم که از صبح دارم میدوم.یعنی هزااااار تا کار انجام دادم و بیس بارم رفتم بیرون و برگشتم.بعدم که ساشا رو بردم کلاس زبان و آوردم و تند تند ناهارشو د ادم و بردمش مدرسه و الانم خسته و هلاک در خدمتتونم.
البته شنبه زیاد خر نیستا،ولی کارای امروز من خیلی زیاد بود که اینقدر خسته و یه جاهاییشم عصبانی شدم!
من دیگه با اجازه تون برم یه چی بخورم که دارم ضعف میکنم!
فدای محبتت همگی تون....
دوستتون دارم خیلی زیاد!
انگار موج جدید سرماخوردگی بازم اومده،خیلی مواظب خودتون باشید و تا میتونید خودتون رو ببندین به دمنوش و عسل تا یه کم در امون بمونید.
فعلٲ....بای
سلام به روی ماه همگی....
خوبید؟عزاداریهاتون قبول باشه.
من امروز یه عاااااالمه کار دارم،ولی الان خوش خوشان نشستم و دارم براتون مینویسم!!
همین اول بگم که احتمالٲ این پستم خیلی طولانی میشه و ازتون معذرت میخوام.ولی یه حرفهایی هست که دوس دارم بزنم و همین اول اجازه اش رو ازتون میگیرم.
خب،چهارشنبه که پست گذاشتم،خورشتمو درس کردم و یکی از همسایه هامون،همون که خانمه دبیره،رو دیدم و صحبت نذری شد،گفتش من هم گاز تک شعله دارم هم دیگ بزرگ و آبکشهای بزرگ و خلاصه اصرار کرد که حتمٲ بیا بهت بدم و منم تشکر کردم و رفتم ازش گرفتم.گازم گذاشتم شوهری که اومد بیاردش،چون سنگین بود.دیگه شب شوهری گاز رو آورد ولی هر کاری کردیم روشن نشد و دیگه گفتم ولش کن،همون دیگ گنده رو میذارم رو گاز خودم و چندتا شعله اش رو باهم باز میکنم!!!!شوهری گفتش ما که نذریمونو میخوایم جمعه پخش کنیم،پس بذار فرداشب که من اومدم باهم درس کنیم تا خسته نشی.
دیگه پنجشنبه صبح ساشا کلاس زبان داشت و بردمش و بعدشم باشگاه داشت،بردمش باشگاه.تو راهم براش شیر وکیک گرفتم و خورد.تو باشگاهم با نگار و دوست جدیدم کلی حرف زدیم.دیگه باشگاهش تمو شد و ظرفهای یه بار مصرف خریدم و اومدم خونه.
ناهار درس کردم و یهو تصمیم گرفتم برنج نذری رو درس کنم و دیگ بزرگ رو دیشب آب ریخته بودیم و شوهری گذاشته بودش روی گاز.زیرش رو روشن کردم و برنجمم که دیشب شسته بودم و خیس کرده بودم.
من یه اخلاقی دارم که غذا که درس میکنم،مخصوصٱ واسه مهمونی،نمیتونم بیام بشینم و مدام باید بهش سر بزنم و بالا سرش باشم.اینم هی میرفتم و بهش سر میزدم و میدیدم جوش نیومده!!!دیگه نگران شدم و زنگ زدم به مامانم و گفتم که اینجوریه و چرا آب برنجم جوش نمیاد؟؟؟؟اونم گفت بیا ایمو تا ببینم دیگت چقدریه و دیگه تو ایمو تماس گرفتم و موبایل رو بردم آشپزخونه و به مامانم دیگ روی گاز رو نشون دادم و مامانم گفت،دیگ به این بزرگی رو گذاشتی روی این گاز؟؟؟؟؟خب کمتر درس کن.دیگه اینقدر سرم غر زد که روی این گاز اصلٲ برنجت جوش نمیخوره و خراب میشه واصلٲ چه جوری میخوای آبکشش کنی؟!دیگه اشکم داشت در میومد ولی از رو نرفتم و خاموشش نکردم و به مامانم گفتم باشه خاموشش میکنم و توی قابلمه های خودم درس میکنم.ولی من پر رو تر از این حرفام.
نذریم برام خیلی مهمه و مطمینم با اینکه کمه،ولی خدا ازمون قبول میکنه.واسه همه رو قبول میکنه.
پارسال داشتم برنج نذریمو میپختم و سر ظهر بود که یهو دیدم زنگ زدن و شوهری اومد خونه.روز تعطیل نبود و تعجب کردم که چرا اون موقع اومده خونه.اولش من و من کرد و بعدش گفت که اخراجشون کردن!!!!!!به همین راحتی بهشون گفتن فعلٲ برید خونه چون سفارشی که گرفتیم کنسل شده و دستور تعدیل نیرو دادن!!!نمیخوام وارد جزییاتش بشم،فقط میخوام حال اون روزمو بگم.شوک شده بودم و تمام مدت نذریمو با گریه پختم.خیلی دلم شکسته بود.همینجوری گریه میکردم و غذامو میپختم.فرداشم هشتم محرم بود و قرار بود ما بریم شمال و بعده عاشورا برگردیم.
اون موقع به خدا گفتم،خدایا ازت معجزه میخوام.....
گفتم نمیخوام گرو کشی کنم و بگم چون من چهار تا بشقاب غذا دارم درس میکنم،توام باید بهم یه چیز بدی،ولی میخوام مطمینم کنی.اگه نذریمو قبول داری و نیتمون رو قبول کردی،میخوام بعده عاشورا شوهرم باز سر کار باشه!!!!همه اینا رو تو دلم میگفتم و به شوهرم گفتم وقتی رفتیم شمال به هیچکی نمیگیم که اخراج شدی و طبق معمول بعدازظهر عاشورا برمیگردیم.شوهرم گفت حالا که بیکارم،لااقل یه بهونه بیاریم و یه هفته بمونیم.ولی من گفتم نه!!!!باید عاشورا غروب برگردیم.تو دلمم به خدا میگفتم،این انصاف نیست.....دقیقٲ سر نذری پختنم اینجوری دلم بشکنه و تو باید یه بارم که شده منو مطمین کنی،وگرنه شک همه وجودمو میگیره!رفتیم شمال و غروب عاشورا برگشتیم و دقیقٲ تو راه بودیم،نزدیک تهران که مدیر گروه شوهری بهش زنگ زد و گفت اون سفارش داده شده و فردا صبح سرکار باش!!!یعنی حتی یه روزم بیکار نموند.من نه بنده خوبی هستم نه آدم خیلی خوبی،ولی اون روز که سر نذری دلم شکست و با همه وجود از خدا خواستم اگه نذرم رو قبول داره،باید بهم نشون بده،اینجوری نشونم داد و من به وضوح دست خدا رو دیدم!اون روز تا خونه برسیم گریه کردم و حضور خدا رو حس میکردم.....
بگذریم!خلاصه اون روز بعد از هزار ساعت که آب جوش اومد،برنج رو ریختم توش و اینقدر استرس داشتم که نگو!میترسیدم نتونم درست آبکش کنم و خراب بشه،یا قابلمه بیفته سرم و بسوزم....
سرتون رو درد نیارم،با یه بدبختی و مصیبتی با شیرجوش برنج رو از تو دیگ برمیداشتم و آبکش میکردم و بالاخره انجامش دادم و دم کردم و حدود دو ساعت بعدش برنجم دم اومد و عااااااالی شده بود!!!!گذاشتمش زمین و اینقدر خوشحال بودم که هی الکی میخندیدم!!!یه کم موند تا سرد شد و خورشتمو گرم کردم و ظرفهامو آماده کردم و خواستم بکشم که زنگ زدن و شوهری اومد.گفت زود اومدم که برنج رو باهات درس کنم!گفتم دارم غذاها رو میکشم!!!اومد آشپزخونه و گفت تو دیوانه ای!!!!چه جوری تو اون دیگ رو فرگاز برنجو درس کردی؟!من میخواستم سوزن تک شعله رو عوض کنم و رو اون درس کنیم!
خلاصه غذاها رو کشیدیم و ته دیگشم خیلی خوب شده بود،روی همه شو گذاشتیم و دراشونو بستیم و چندتا چندتا گذاشتیم تو نایلون و گذاشتیم تو تراس تا ببریم فردا خونه خواهرم.فقط سه چهارتا از روش برداشتم،یکی واسه همسایه که گازو ازش گرفتیم و دو سه تام واسه خواهرم و دوستم که میخواست بیاد خونه خواهرم و مادرشوهر خواهرم.
ما خودمون هیچوقت واسه خودمون غذا برنمیداریم و تهش هرچی موند رو میخوریم.دیگه یه کم ته دیگ مونده بود که روش آب خورشت رو ریختیم و خوردیم.
فردا صبح رفتیم خونه خواهرم و مادرشوهرش اینا و دوستمم بودن.اون عدس پلو درس کرده بود و دیگه ظهر غذاها رو کشیدیم و بسته بندی کردیم و شوهری و شوهر خواهرم،بردن بدن اون محله.میگفت دروازه غاره،سمت میدون شوش.
مام غذا خوردیم و نشستیم به حرف زدن.دیگه ساعت سه شوهری اینا اومدن و شوهری خیلی ناراحت بود.رفتیم تو اتاق و ازش پرسیدم چشه.گفت،چیزایی که امروز دیدم هیچوقت تو عمرم ندیده بودم!!!!
میگفت،مهناز باورت نمیشه یه این آدما دارن تو تهران زندگی میکنن.دوست شوهر خواهرم،اونجا یه مهد کودک داره واسه نگهداری بچه های بد سرپرست و اون برده بوددشون اونجا و دم خونه هایی که بدبخت ترن رو نشونشون میداد،وگرنه که همه شون اونجا بدبخت بودن!شوهری میگفت هر دری رو میزدیم،ده تا کله میومد بیرون که قیافه ها داد میزد از گرسنگی دارن تلف میشن.میگفت همینجوری غذاها رو میگرفتن و فرار میکردن!!!!دوست شوهرخواهرم گفته بود،روزی نیست اینجا یکی دو نفر به خاطر گرسنگی و بدبختی نمیرن!!!!!!
اووووووووف همین الان که اینا رو مینویسم باز حالم بد شد!آخه خیلی بده....خیلی زور داره یکی از گرسنگی بمیره!توی مملکت به اصطلاح اسلامی که پیامبر گفته،مسلمون نیست کسی که شب راحت بخوابه،ولی همسایه اش گرسنه باشه،این اوضاع مردمشه!!!اونم تو پایتخت این کشور!اونوقت ادعای مسلمونیمون گوش فلک رو هم کر کرده!!!
باور کنید خیلی زور داره تو کشوری که رو نفت خوابیده و سرمایه هاش بی پایانن،همچین آدمهایی وجود داشته باشه!یعنی نباید یه حمایتی ازینجور آدما صورت بگیره؟نباید یه حداقل حقوقی بهشون داده بشه تا لااقل زنده بمونن؟!
به این دولت و سیاستمداراش که امیدی نیست و جیبای گشادشون حالا حالاها جا داره و فرصت به مردم بیچاره نمیرسه!
لااقل؛خودمون یه کاری بکنیم.من نمیخوام به کسی توهین کنم و اعتقادات کسی رو زیر سۈال ببرم،ولی یه کم فکر کنیم!آیا امام حسین از اینکه فقط بریم تو هیٲتها بشینیم و تو سر و سینه مون بزنیم،که اوتم بیشترش واسه بدبختیای خودمونه،بیشتر خوشحال میشه،یا اینکه به خاطر اسمش و به حرمتش چهار تا آدمو سیر کنیم؟تو همین هیٱ تها حداقل شبی چند میلیون پول غذاهاش میشه که مردم و هرکی نذر داره میاره و این پولو جمع میکنن و باهاش غذا درس میکنن.کاش یکی دو شبش رو فقط این چند میلیونها رو میبردن و مثلٲ تو همچین محله هایی و هرجا که آدمهای فقیر وجود دارن،به هر خانواده ای یه مبلغی مثلٲ صد هزار تومن میدادن تا لااقل واسه چند روز یا چند هفته شون بتونن غذا تهیه کنن و بخورن.
سر کوچه خواهرم یه تکیه است که از شب اول محرم تا آخر صفر رو هرشب شام میدن و این یکی دو روزی که من رفت و آمدها رو میدیدم،کسایی که میرفتن اونجا،حداقل از من خیلی خیلی وضعشون بهتر بود!معلومه که اونام نیتشون خیره و حتمٲ خدا ازشون قبول میکنه،ولی کاش این دو ماه رو به کسایی غذا میدادن که دوازده ماه سال رو گرسنه هستن!
محرم و امام حسین برامون خلاصه شده تو سیاه پوشیدن و ریش گذاشتن مردها و هیٲت رفتن و اگه کسی رو با این شکل و شمایل نبینیم،سر تکون میدیم و نچ نچ میکنیم که ببین طرف هیچی از محرم و عزای حسین سرش نمیشه!
اگه همین دینداریمونم یه کم با چشمای بازتر و آگاهانه تر باشه،خیلی از مسایل حل میشه و به جای اینکه مردم روز به روز دین گریزتر بشن،بیشتر علاقه مند به خدا و پیغمبر میشن.....
من وقتی تو یکی از پستام از مشکلاتم و گرفتاریهام گفتم،یکی دو نفر عمومی و بالای دوازده سیزده نفر،خصوصی برام کامنت گذاشتن که تمام این اتفاقات و بلاهایی که سرت میاد به خاطر ایمان ضعیفت و نماز نخوندن و حجاب و ازینجور چیزاست و نود درصدشونم گفته بودن که همه اینا حقته!!!و دو سه نفرم گفته بودن خودتو اصلاح کن تا درای رحمت خدا به طرفت باز بشه!!!
اینجور متعصبانه و چشم بسته از فکر و عقیده مون دفاع کردن و هرکی که برخلاف این فکر میکنه رو محکوم کردن،درست و عاقلانه و منصفانه نیست!یه کم فکر کنیم!
بگذریم.......
من همیشه و هر روز اینو از خدا خواسته ام و میخوام؛که خدایا درسته که پولدار شدن آدما بسته به تلاششون و پشتوانه شون و هزار چیز دیگه بستگی داره و شاید اصلٲ به دور از عدالت و انصاف باشه که آدم بگه همه باید یکسان مال و اموال داشته باشن.ولی به همه اونقدری بده که بتونن چیزای اولیه زندگی رو داشته باشن.همه اونقدری داشته باشن که شب گرسنه نخوابن.حتی اگه شده با نون خالی.همه سقفی داشته باشن که زیرش بخوابن و هیچ آدمی تو این دنیا رو کارتنها گوشه خیابون نخوابه.اینقدری لباس داشته باشن که از سرما یخ نزنن....
اینا چیزای اولیه فقط واسه زنده موندنه.تو رو خدا همه شماهایی که دارید اینجا رو میخونید،این دعا رو بکنید.اینجوری شاید زودتر اجابت بشه!خیلی دردناکه دیدن همچین آدمهایی...
واقعٲ دلم میخواست میتونستم یه کاری براشون بکنم....
اون روز شوهری خیلی حالش بد بود و میگفت مهناز به خدا دزدی کردن این آدمها از صدتا پول حلال هم حلال تره!خیلی حالم گرفته شد.....
دیگه اون روز غروب دوستمو و خانواده شوهر خواهرم رفتن و خودمون موندیم و خواهرمم خیلی کمر و پاش درد میکرد.گفتم تو برو دراز بکش و ما میریم بیرون یه دوری میزنیم.با شوهری و ساشا قدم زنان رفتیم امامزاده صالح و تو حیاطش نشستیم.خیلی شلوغ بود.گفتم تا اینجا اومدیم،بریم تو زیارت بکنیم.من و ساشا رفتیم تو و اینقدر شلوغ بود که میخواستم وسطاش برگردم ولی نمیشد!چون ساشا قدش کوتاه بود و منم با این کمر درد نمیتونستم بغلش کنم،میترسیدم خدای نکرده نفسش بگیره.دیگه به اون خانمه که ازون پشمالوهای رنگی دستشونه که تو حرم امام رضا هم هستن و زایرا رو راهنمایی میکنن و البته تو مشهد بیشتر با اونا میزنن تو سر آدمو میگن،خانم حجابتو رعایت کن!!!!!خلاصه به خانمه گفتم،یه راهی باز کن من برگردم میترسم تا برسم به ضریح بچه ام حالش بد بشه.اونم خیلی خوشرو بود و گفت حالا تا اینجا اومدی،برو زیارت کن.رفت جلو و با همون رنگی رنگیه که نمیدونم اسمش چیه راه باز میکرد ولی با احترام.خداییش تو امازاده صالح خیلی با احترام با آدم برخورد میکنن و کاری به حجاب و آرایش کسی ندارن.خانمها هم اجازه دادن شاهزاده خانم و پسرش!!!!!!عبور کنن و رفتیم زیارت کردیم و من مثل همه دفعاتی که به هر زیارتگاهیمیرم،بازم نتونستم هیچی برا خودم بخوام.نمیدونم چرا روم نمیشه حتی تو دلم چیزی واسه خودم بخوام!!!!ولی همه تون رو یاد کردم و از خدا خواستم خواسته قلبی تون رو بده.دیگه اومدیم بیرون و ساشا میگفت،آخیش....راحت شدیم!مامان جون،چقدر اون تو ترافیک بود!!!!
یه کم دیگه تو حیاطش نشستیم و باز قدم زنان برگشتیم و یه کم تخمه و لبو هم خریدیم که شب با خواهرم اینا بخوریم و خواستیم سی دی دوم شهرزاد رو بگیریم که گفتن نیومده.اومدیم خونه و خواهرم کوکو سبزی درس کرده بود خوردیم و شبم فیلم گذاشتیم دیدیم و خوراکی خوردیم و بعدشم لالا....
شنبه صبحم پا شدیم یه صبحونه مفصل خوردیم و دیگه ناهار نموندیم و اومدیم خونه.ساعت دوازده اینا رسیدیم و دیدیم یه عالمه دسته جمع شده.رفتیم تو پارک نشستیم و دسته ها رو نگاه کردیم و ساشا هم یه کم بازی کرد و اومدیم خونه.ناهار خوردیم و خوابیدیم.وقتی بیدار شدم دیدم خونه تاریکه و سوت و کور و من ازین حالت متنفرم!!!!بغضم گرفته بود و سریع برقها رو روشن کردم و تلویزیون رو هم روشن کردم و شوهری رو بیدار کردم و دست و رومو شستم تا حالم بهتر شد.چایی گذاشتم،خوردیم و رفتیم بیرون خرید کردیم و ساندویچ خریدیم تو پارک نشستیم خوردیم و دیدیم یه جا هست مردم شمع روشن میکنن.رفتیم شمع خریدیم و روشن کردیم و اومدیم خونه و شب زود خوابیدیم.
دیروزم اتفاق خاص نیفتاد و ساشا رو بردم مدرسه و غروبم بردمش باشگاه و قرار شد نگار یه روز تو این هفته رو بیاد خونم باهم باشیم.دیگه اومدیم خونه و ساشا ساعت نه خوابش برد و منم واسه شام کوکو سیب زمینی درس کردم و شوهری اومد شام خوردیم و حرف زدیم و یه کم تی وی دیدیم و لالا...
امروزم این پست رو که شروع کردم صبح بود و هی وسطاش رفتم و کارامو انجام دادم و اومدم!ناهارم درس کردم و ساشا رو بردم مدرسه و اومدم.الانم دوستم بهم زنگ زد که بیا پایین جلوی در.یه چیزی قرار بود برام بیاره که الان میخواد بیاره.خلاصه که این پستم رو ناشتا،ساعت هشت صبح شروع کردم و الان ساعت دو بغدازظهر تو کوچه،جلوی در خونه مون دارم تمومش میکنم!!!
همه تون رو دوس دارم و بهترینها رو براتون از خدا میخوام
مواظب خودتون باشید.....بای