روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

آشتی کردن یا نکردن،مسٲله این است!!!!!

سلام

خوبید عزیزان؟چه خبرا؟

لااقل اردیبهشت یه کم از فروردین بهتره،نه؟آدم اونقدری که تو فروردین بی حوصله و خابالود بود،الان نیست.گرچه کلا بهار آدم حالت رخوت و سستی داره،ولی بازم این ماه یه کم انگاری بهتره!

هوا هم یه دو روزیه که یه کم باد داره و خنک تره خداروشکر....

تا پنجشنبه شب رو براتون گفتم،حالا بریم سراغ جمعه!

جمعه صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم،شوهری و ساشاهم بیدار شدن.واسه صبحونه نیمرو درس کردم و خوردیم.بعدش با شوهری صحبت کردم.گفتم میخوام ماهواره رو؛تعطیل کنم!یا نهایتا بشه درحد شبکههای موزیک و خبری!گفت،چرا؟گفتم آخه شبکه کارتون که ساشا میبینه،تمام کارتوناش خشنه.دوس ندارم اینا رو ببینه.فوقش هر کارتونی که دوس داشت و مام دیدیم مناسبشه،براش میگیریم ببینه.بعدم بهش گفتم،فیلمایی که تو میبینی خیلی خشن و بده و همه اش بکش بکش و خوو و خونریزیه!یعنی چی آخه!بچه که نباید تو این سن ازین چیزا ببینه!گفت،خب من اینجور فیلمها رو دوس دارم!گفتم بالاخره آدم واسه بچه اش باید از یه سری علائقش چشم پوشی کنه.خوده منم به خاطر ساشا فقط شبکه های موزیک رو میبینم.یا نهایتا وقتی نیس،برنامه هایی که دوس دارم رو میبینم!آخه تبلیغاشونم،همه اش کوچک کننده و بزرگ کننده و حجم دهنده و ازین چرت و پرتهاست!بالاخره ساشاهم بزرگ شده و متوجه این چیزا میشه!بعدم نمیشه خودمون ببینیم و بهش بگیم،این چیزا برات خوب نیس،تو نبین،یا برو تو اتاقت بازی کن.چون اینجوری بیشتر حساس میشه!ولی وقتی اصلا این چیزا تو خونه پخش نشه،اونم بی خیاله و براش مهم نیس!خلاصه کلی حرف زدیم و شوهری هم گفت،باشه،پس حذفشون نکن،که یه وقت ساشا خواب بود،یا نبود،ببینیم.گفتم اوکی!و اینچنین شد که فعلا داریم این برنامه رو پیاده میکنیم.تا ببینیم چی میشه!آخه هم تو اتاق ساشا،هم تو اتاقنشیمن،دستگاه پخش دی وی دی هستش و آدم میتونه هر فیلمی که میخواد رو ببینه.پس میشه یه جورایی سر کرد.وگرنه به قول شوهری که برنامه؛های تی وی رو یک ساعتم نمیشه تحمل کرد!

خلاصه بعد از جلسه،شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون.میخواستم نخود فرنگی بگیرم،ولی خانمه نبود.یه سری خرید کردم و بعدم رفتیم واسه دسشویی و حموم سه تا دمپایی گرفتیم که قبلیا رو بندازیم بره.واسه ساشا هم دوتا سی دی داستان اسباب بازیها و عصر یخبندان رو گرفتیم.البته خودش انتخاب کرد.بعدم بردیمش پارک و بازی کرد و اومدیم خونه.

ناهار خوراک مرغ درس کردم با پلو.ولی قبل ز ناهار با شوهری یه بحث مسخره داشتیم و واسه همین برای ناهار صداش نکردم و فقط ساشا رو صدا کردم!البته خودمم نخوردم و رفتم تو اتاق.واسه شوهری هم کشیدم و گذاشتم رو میز،ولی بهش نگفتم.ساشا که اومد غذاشو بخوره،بهش گفت بابا بیا ناهار بخور،ولی نیومد و گرفت خوابید!!!

غروب دختردایی شوهری پیام داد که ساعت چند میاید؟گفتم پنج و نیم شیش.یه ساعتی خوابیدم و پاشدم دیدم شوهری هم بیداره،غذاشم نخورده.هیچی نگفتم و به ساشا گفتم پاشوحاضر شو میخوایم بریم.دیگه؛چون به دخترداییش گفته بودم ظرف و ظروفها رو اونا بیارن،من چیزی برنداشتم.حاضر شدیم و شوهریهم آماده شد و حرکت کردیم.رفتیم جوجه کباب زعفرونی گرفت و یه بسته هم بال زعفرونی گرفت!من عاشق بال کبابیم و هروقت میخوایم کباب درس کنیم واسه من بال میگیره!چیزی نگفتم و رفتیم سوپری وگفتش بیا ببینیم چی میخوایم بخریم.پیاده شدم و رفتم باهاش مغازه و تخمه و چیپس و پفک و تی بگ و شکلات گرفتیم.بعدم رفتیم قنادی ویک کیلو دانمارکی گرفتیم و رفتیم خونه دایی.سر کوچه شون زنگ زدم به دختردایی و گفتم بیاید،ما سر کوچه تونیم.اومدن و زن دایی هم باهاشون بود.خلاصه با دختردایی و نامزدش و زندایی،سوار شدیم و رفتیم پل طبیعت!

قبلا چندبار رفته بودم،ولی هیچوقت پنجشنبه جمعه نرفته بودم!فکر کنم نصف تهران اونجا بودن!یک ساعت کشید کهجای پارک پیدا کنیم و بعدم رفتیم رو؛پل.اینقدر آدم رو پل بود که اصلا منظره پل معلوم نبود.البته طبقه پایین باز بهتر بود.دیگه یه کم گشتیم و کلی هم عکس گرفتیم.اونجا که رسیدیم،شوهری اومد پیشم،گفت اینجوری نباش دیگه!اخم نکن،بذار بهمون خوش بگذره!نمیدونم چرا بغض داشتم،یه کم جلو جلو رفتم و خودمو به دیدن منظره شهر ازون بالا سرگرم کردم،تا نبینن اشک تو چشام جمع شده!بعدش کم کم خوب شدم!بعد که ر پل گشتیم و عکس گرفتیم،اومدیم پارک آب و آتش و یه جای خوب پیدا کردیم و همونجام نشستیم.دیگه کلی خوراکی خوردیم و بعدم شوهری و نامزد دختردایی بساط کباب رو راه انداختن و جاتون خالی خیلی چسبید!خلاصه که شب خوبی بود.ساعت یک دیگه بلند شدیم و تا زن دایی اینا رو برسونیم خونه شون،و بیایم خونه مون ساعت شد،دو!

شنبه شوهری نرفت سر کار و زنگ زد که نمیاد.شب قبلش تا خوابم ببره و دختردایی هم هی عکسهایی که گرفته بودیم رو برام میفرستاد،تا بخوابم شد ساعت چهار!ساعت نه ونیم شوهری صدام کرد و گفت پاشو تنبل چقدر میخوابی!هرچی خواستم بخوابم نذاشت!گفت،پاشو چایی دم کردم،نونم گرفتم!پاشدم صبحونه خوردیم و به شوهری گفتم حالا که خونه ای بیا بریم کارای بانکی رو انجام بدیم.یکی دوتا قسطم باید میدادیم.البته چند روز به موعدش مونده بود،ولی گفتم یه دفعه انجام بدیم تموم بشه،باز میفته گردن من!

رفتیم و تا ظهر انجام دادیم و یه کمم خرید تره باری کردیم.اون خانمه هم باز نبود و رفتیم از یه جای دیگه یک کیلو نخود فرنگی خریدیم و اومدیم خونه.

واسه ناهار از بیرون، قورمه سبزی خریده بودیم و فقط پلو درس کردم.ناهار خوردیم و شوهری گفت،هیچی مثل دست پخت تو نمیشه!!اصلا این غذاها بهم نمیچسبه!غذای اداره هم با؛اینکه همه تعریف میکنن و به به و چه چه میکنن،اصلا دوس ندارم!!!دیگه من از شادی در پوست خودم نمیگنجیدم!ولی به روم نیاوردم و تریپ فروتنی برداشتم و گفتم،نه بابا،اینام خوبه!!هه هه

ساشا به خاطر جلسه معلمها،تعطیل بود و نرفت مدرسه.بعدازظهر با شوهری خوابیدن و منم رفتم حموم.

غروب عصرونه خوردیم و شوهری رفت ماشینو برد کارواش و بعدم رفت پیش دوستش و برگشت.ساشا گفت،چرا؛واسه من بستنی نخریدی بابا!گفت،یادم رفت.بیا باهم بریم مغازه برات بخرم!رفتن مغازه و منم نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد.دیدم شماره مادرشوهرمه!!!

یهو تپش قلب گرفتم!خواستم جواب ندم،ولی گفتم بذار ببینم چی میگه!جواب دادم و خیلی معمولی سلام و احوالپرسی کرد و منم گفتم چه عجب بعده یکسال یاد ما افتادید؟!گفت،نه انگار دنیا برعکس شده!جای اینکه من گله کنم و بگم چرا یکساله میاید شمال و به ما سر نمیزنید،شما گله میکنید؟تازه عیدم حتی نیومدید!گفتم ولش کنید،اگه بخوایم گله گذاری کنیم،حالا حالاها تموم نمیشه!گفت،آره ولش کن.بعدم حال پسری و پرسید و گفت،فقط زنگ زده بودم حالتونو بپرسم و خداحافظی کرد!

حالم یه؛جوری بود.تپش قلب داشتم و کف دستم عرق کرده بود.شوهری و ساشا اومدن و من هنوز حالت گیجی داشتم!واسه شام پیراشکی درس کرده بودم،دادم خوردن و خودم نخوردم.شوهری گفت،چیه؟برات بستنی نخریدم ناراحت شدی؟خودت گفتی نخر!گفتم،نه.مامانت بهم زنگ زد!!چند لحظه هیچی نگفت.بعد ازم پرسید چی گفته و منم براش گفتم.دیگه؛تا آخر شب هیچی راجع بهش نگفتیم.ولی هردو تو خودمون بودیم و حالت طبیعی نداشتیم.

اینکه میگم حالم جوری بود که خودم نمیدونستم چمه،واسه اینه که دوتا احساس متضاد رو همزمان داشتم!از طرفی خوشحال بودم که خودش زنگ زده،از طرفی ناراحت بودم که باهاش حرف زدم!البته سرد حرف زده بود،ولی کاملا مشخص بود که واسه آشتی زنگ زده.چون به گوشیم زنگ زده بود و اصلنم نگفته بود گوشی رو بدم به شوهری.یعنی فقط خواسته بود،با من حرف بزنه!

راستش،میدونم دلشون تنگ شده،مخصوصا واسه ساشا و میدونمم که نمیتونم واسه همیشه نادیده شون بگیرم و قیدشونو بزنم،چون بخوایم یا نخوایم بخش مهمی از زندگی شوهری هستن!میدونم که باید باهاشون ارتباط داشته باشیم و حالا که خودشون اینقدر این و اونو واسطه کردن و حالام خودش مستقیم به خودم زنگ زده،شاید بهترین فرصت باشه،ولی از طرفی میترسم آرامشم به هم بخوره!رفتارهاشون برام تحملش سخته!حالا نمیخوام اینقدر بی انصاف باشم و بگم خیلی خیلی غیرقابل تحملن.راستش من خودم از اول باهاشونخیلی محدود ارتباط داشتم و همیشه یه فاصله ای رو بینمون گذاشتم و نذاشتم بهم زیاد نزدیک بشن.مخصوصا تو نامزدیم،خیلی محبت میکردن و دوس داشتن باهام صمیمی بشن،ولی من دوس نداشتم!کلا واسه ارتباط خیلی نزدیک با افراد سختگیرم!خب طبیعتا اونام بعدش ازم فاصله گرفتن.بعد من همین توقع رو هم همیشه از شوهری داشتم که اونم بهشون زیاد نزدیک نشه که خب اون این کارو نمیکرد و این چیزا باعث بحث و دعوامون میشد.نه اینکه شوهری زیاد بهشون وابسته باشه،مثلا چهار روز که میرفتیم شمال،شوهری میگفت دو روز خونه بابای تو باشیم،دو روز خونه بابای من،ولی من میخواستم مثلا نهایتا یه روزشو خونه مادرشوهرم باشیم و بقیه اش رو پیش خانواده خودم!واسه همین چیزاس که میگم هروقت میرفتیم شمال،همه اش ناراحتی و اعصاب خوردی داشتیم!یا محبتهایی که بهشون میکرد،منو حرص میداد.آخه این محبتها دو طرفه نبود و اونا همیشه نسبت به ما عادی رفتار میکردن،ولی شوهری هواشونو داشت!خواستم صادقانه این چیزا رو بهتون بگم که اینجوری نباشه از اونا پیشتون هیولا بسازم و از خودم فرشته!میدونم شاید حساسیتهای منم زیاده،ولی در هر حالاین حساسیتهاییه که من دارم و میدونم که اگه بازم باهاشون ارتباط داشته باشیم،خواهم داشت و بازم بحث و دعوا و دلخوری و ناراحتی بین من و شوهری پیش میاد!

خلاصه همه اش تو این فکرا بودم.شب موقع خواب شوهری بهم گفت،میدونی مهناز،هرچقدرم که باهات سرد و خشک حرف زده باشه،همین که بهت زنگ زده به نظرم یعنی خواسته آشتی کنیم!گفتم به نظر منم همینطوره!گفت،با همه اتفاقاتی که افتاده،من واقعا دلم براشون تنگ شده!کاری به داداشم ندارم،ولی دلم برای مامان و بابام تنگ شده!راستش دلم براش سوخت.کاش اینقدری که این محبت داره و براشون خیر و خوبی میخواد،اونام همینجوری بودن!سر همین قضیه داداشش که پولشو خورد،تمام خانواده اش طرف داداششو گرفتن و همین موضوع بیشتر رنجوندش.وگرنه خوده پوله دیگه براش مهم نبود!

یه کم باهم حرف زدیم و خوابیدیم....

یکشنبه صبح پاشدم بعده صبحونه رفتم بیرون و یه شاخه گل گرفتم و یه کارت تبریک و یه سری خرده ریز و برگشتم خونه.به ساشا گفتم،امروز روز معلمه و باید بهش هدیه بدیم.گفت چی بدیم؟گفتم من با مامانای دوستات به خانمت هدیه دادیم،حالا توام از طرف خودت یه چی بهش بده.گفت من نقاشی براش میکشم.گفتم،آره خیلی خوبه.دیگه اون نشست سر نقاشیش و منم هرچی فکر کردم دیدم از گله خوشم نمیاد،ای بود که از تو اون نایلون و تزئین دورش درش آوردم و انداختمش دور!!!بعد با یه گل خشک،یه شاخه گل جدید درس کردم و گذاشتم تو نایلونشم و قشنگ شد.ساشا هم نقاشیشو که تموم کرد،با شاخه گل،گذاشتیم توی پاکت هدیه و کارت تبریک رو هم با ساشا روش نوشتیم و گذاشتیم توش.رفتیم مدرسه و ساشا هدیه اش رو به خانمش داد و اونم کلی خوشحال شد.بعدم بوسش کرد و بهش تبریک گفت.منم به خانمش تبریک گفتم و برگشتم خونه.اینجا روز معلم رو به همه معلمهای عزیز و نازنین تبریک میگم.ایشالله همیشه سالم و شاد و موفق باشید.

رسیدم جلو در و دیدم،ای داد بیداد،کلیدمو تو خونه جا گذاشتم!!رنگ همسایه رو زدم و درو برام باز کرد و اومد بالا.رفتم جلو در همسایه بالایی که دبیره و گفتم پیچگوشتیشو بده،ببینم باز میشه یا نه.اونم باهام اومد و هرکاری کردیم باز نشد!!دیگه خانمه گفت ولش کن،بیا بریم خونه ما.رفتم خونه شون و با دخترش بودن.شوهرش سرکار بود.نشستیم و چای وشیرینی خوردیم و سی دی بیست و شش شهرزادم گرفته بودن،اونم دیدیم و حرف زدیم.منه بیچاره ناهارم نخورده بودم!!

خلاصه کلی حرف زدیم و ساعت چهار و ربع رفتیم دنبال بچه ها.ساشا رو گرفتم و رفتم کلیدسازی.آقاهه باهامون اومد خونه و بیست تومن ناقابلم گرفت و درو باز کرد!!

اومدم تو و پسر همسایه بالایی هم تا آقاهه درو باز کنه،با ساشا بازی میکرد.بعش ساشا گفت،مامانجون،میشه دوستم پیشم بمونه بازی کنیم؟گفتم،آره عزیزم،بمونه.براشون کیک و آب میوه بردم،خوردن و بعدم نشستن تو اتاق ساشا بازی کردن.

شوهری زنگ زد که امشب باید بمونیم،چون کارا عقب مونده.گفتم اوکی!

مرغ پخته بودم که سالاد الویه درس کنم،ولی پشیمون شدم.گفتم بذار یه غذای جدید درس کنم!سیب زمینی سرخ کردم و با سوسیس و مرغ ریش شده و قارچ و نخود فرنگی مخلوط کردم و با آرد و شیر و کره هم سس سفید درس کردم و همه رو باهم مخلوط کردم و ریختم تو پیرکس.رفتم پنیر بریزم روش،دیدم ای بابا،پنیر پیتزام تموم شده!پنیر گودا ورقه؛ای داشتیم،روش تیکه تیکه کردم و گذاشتم تو فر.نی ساعت بعد حاضر شد و میل کردیم!جاتون خالی خوب شده بود!

شب ساشا گفت حالا که بابا نیس،اجازه میدی پیش شما بخوابم؟گفتم،آره بخواب.دیگه رفتیم تو تخت و اونم یک ساعت رو کمرم نشسته بود و داشت موهامو مدل عروس درس میکرد!!!

این علاقه به آرایش و پیرایش که در من هست،انگار به پسرمم ارث رسیده!

بالاخره رضایت داد و ساعت یک خوابیدیم!

اووووووه،چقدر نوشتم!انگشتام خسته شد!دیگه امروزو نمیگم و بمونه واسه پست بعدی.

امیدوارم زندگی همه تون پر باشه از روزها و لحظه های شاد و دوس داشتنی.

همه تون رو به آغوش گرم و پر مهر خدای عزیزم میسپارم و براتون از خدا،آرامش سلامتی و عشق میخوام.

پس تا پست بعدی......بوووووس،بای!

یه پست روز جمعه ای و کلی حرف

سلام به همگی

خوبید؟خوشید؟همه چی اوکیه؟

الان همه با صدای بلند میگن،بععععععععععله!به به....

اولین باره فکر کنم جمعه دارم پست میذارم!پس یه سلام ویژه به جمعه دوس داشتنی!

خواستم فردا پست بذارم،ولی گفتم دیگه خیلی مطالب زیاد میشه و نمیتونم تو یه پست جاشون بدم!پس تا پنجشنبه رو الان براتون میگم،جمعه رو هم میذارم با پست هفته بعد میگم.چون تازه صبح جمعه است و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده!

تا دوشنبه رو گفته بودم.شبش شوهری اومد با کادو!!گفت دلم میخواس برات جایزه بخرم که اینقدر دختر خوبی بودی!

دختر خوب یعنی اینکه تصمیمی گرفتم که خودت میخواستی دیگه؟اینو البته با خنده بهش گفتم!گفت،اتفاقٲ نه!حالا جایزه ات رو باز کن،بعد راجع بهش حرف میزنیم.بازشون کردم و یه جین آبی ساده و یه شومیز ترک خوشجل بود!تو تنم عااااالی بودن!هم سایزشون،هم مدلشونو دوس داشتم!سلیقه اش خیلی خوبه شوهری!بوسش کردم و تشکرکردم.بعدازشام نشستیم به حرف زدن.گفت چند روزه خیلی سرحال نیستی!میدونم که ته دلت از تصمیمی که گرفتی راضی نیستی!هنوزم اتفاقی نیفتاده.ما میتونیم همون داستان خونه عوض کردن رو دنبال کنیم و من اصلا ناراحت نمیشم! گفتم،خب اینکه بگم یه شبه متحول شدم و نظرم صد و هشتاد درجه تغییر کرد و الان این خونه و این زندگی به نظرم ایده آل ترین حالته که دروغ گفتم!چون من همیشه دلم میخواد بهترینها رو داشته باشیم.ولی واقعا خیلی بهش فکر کردم و اگه اون شرایطی که گفتمو برام فراهم کنی،فکر میکنم مشکلی نیست و خیلیم شرایطمون خوبه!خونه هم هیچ مشکلی نداره و خوشگل و جدیده.فقط میتونیم مثلا رنگش کنیم.خلاصه که خیلی حرف زدیم.

خب من از اولشم با خوده خونمون مشکل نداشتم و دوسش داشتم،فقط میخواستم جای بهتری زندگی کنیم.به هرحال تصمیمی که الان گرفتم فکر میکنم درسته.امیدوارم شوهری هم به قولها و تعهداتش عمل کنه!

قرار شد،شوهری فردا رو نره سرکار،تا به کارامون برسیم.

سه شنبه صبح ساعت نه پاشدیم و صبحونه خوردیم و زدیم بیرون!رفتیم چندتا مدرسه واسه ساشا دیدیم.البته قبلش از خیلیها که اطلاعات داشتن،پرس و جو کردم و اسم چندتا از مدرسه؛های خوب رو گرفتم.یکیشون رو همه متفق القول گفته بودن،بهترینه!مام اول بقیه رو رفتیم،تا اینی که گفته بودن از همه بهتره رو آخرسر بریم و با شرایط قبلیا مقایسه کنیم.اونام شرایطشون خوب بود،ولی این آخریه واقعا عالی بود!همه شرایطی که روشون حساس بودم و مد نظرم بود رو داشت.آقای مدیرشم خیلی محترم و خوش برخورد بود و همکاری کرد باهام.دیگه راجع به همهچی برام توضیح داد.ثبت نامشون از اوائل خرداد شروع میشه و گفتش اون موقع بیاید که فرم سنجش رو هم بهتون بدیم.حالا ایشالله بشه که همینجا ثبت نامش کنیم.

بعدش رفتیم چندتاکار دیگه داشتیم که تقریبا به همه شون رسیدیم.دیگه ظهر شد و هوام که اینقدر گرم بود،داشتیم خفه میشدیم.کباب گرفتیم و رفتیم خونه خوردیم و شوهری ساشا رو برد مدرسه و اومد.یه کم حرف زدیم و تی وی دیدیم و خوابیدیم.غروب رفتم دنبال ساشا و آوردمش و عصرونه کاملا سنتی،نون و پنیر و گردو و گوجه و خیار خوردیم و رفتیم بیرون دنبال بقیه کارامون.بعدم رفتیم من دوتا مداد لب و دوتا رژ و به دمپایی رو فرشی واسه خودم گرفتم.واسه ساشا هم دو دست تاب و شلوارک گرفتیم و بعدم ساشا رو بردیم پارک،یه کم بازی کرد،ولی چون شلوغ بود،زود برگشتیم.

شب یه قسمت دیگه شهرزادو دیدیم.من نمیدونم چرا با همه کارایی که بزرگ آقا کرده،ازش خوشم میاد!شاید واسه اینکه اصلا از شخصیت خوده آقای نصیریان خوشم میاد و دوسش دارم!

شب اینقدر خسته بودم که زود خوابیدم.

چهارشنبه رو اگه بگم یادم نیس،بهم نمیخندید؟!فقط میدونم غروبش دختردایی شوهری بهم زنگ زد و گفت،جمعه میاید باهم بریم پل طبیعت؟گفتم آره خوبه،بریم!دیگه یه کم حرف زدیم و قرار شد برنامه ریزیهای نهایی رو پجشنبه بکنیم.شبم خواهرم پیام داد که شوهرش فرداصبح نزدیک خونه ما کاری داره،گفت،اگه هستید،مام بیایم پیشتون.گفتم آره هستیم،خیلیم خوبه!

شوهری گفت چیزی لازم داری واسه فردا بریم بگیریم؟گفتم،نه.همه چی هست!دیگه چوننمیدونستم میمونن واسه ناهار یا نه،برنامه ریزیهم نکردم!چون خواهرم گفته بود،شاید قبل از ظهر برگردیم!

خلاصه شب ،با این فکر که هرچه پیش آید خوش آید،خوابیدم!

صبح ساعت هفت بیدار شدم.اول خواستم برم نون بگیرم،ولی بعد پشیمون شدم.گفتم،همین نونای تو فریزر رو درمیارم و گرم میکنم.بعدم نشستم کلی پنکیک درس کردم!ساشا هم بیدار شد و اومد رو اپن پیشم نشست و یه نوکی هم به پنکیکها میزد.بعدم میزمو چیدم با نون و پنیر و گردو و کره و عسل و مربای آلبالو و خامه شکلاتی.البته کره رو اون موقع رو میز نذاشتم و گفتم هروقت اومدن میذارم.چایی هم گذاشتم،شیرم گرم کردم.پنکیکها رو هم تو ظرف چیدم و گذاشتم رو میز!ساعت هشت و نیم اومدن.بعده حال و احوال نشستیم به صبحونه؛خوردن،چون شوهرخواهرم باید زودتر میرفت!چیز خاصی نبود،ولی جاتون خالی خیلی چسبید.بعدش شوهر خواهرم رفت دنبال کارش و مام نشستیم به حرف زدن.میخواستم واسه ناهار ماهیچه بذارم.فریزر رو که باز کردم درش بیارم،خواهرم گفت،اااااا لوبیا سبز گرفتی؟گفتم آره پریروز گرفتم.گفت،آخ آخ،من خیلی وقته لوبیا پلو نخوردم!بیا ناهار بخوریم!گفتم،واااااای نه!ما این هفته،دو بار لوبیا پلو خوردیم!ولی اینقدر با ذوق به لوبیاها نگاه میکرد که از رو رفتم و تن دادم به لوبیا پلو!کم کم داره رنگم سبز میشه و شبیه لوبیا میشم!!!!

اسفناجم پختم واسه بورانی اسفناج.چند روز پیش شوهری سه کیلو زیتون خرید.فکر کنم گفته بودم بهتون!من اصلا زیتون نمیخورم،خودشم زیاد نمیخوره.ولی میگفت چون خاصیت داره،گفتم بگیرم و روزی چندتا دونه بخوریم!گفتم آخه اینهمه؟گفت نصفشو بده به خواهرت اینا.آخه اونا زیتون خورن!دیگه اونروز بهش گفتم و گفتم یادت باشه موقع رفتن ببری.کلی تشکر کرد و خوشحال شد.از نی؛نی براتون بگم که یعنی دلم میخواد همینجوری بخورمش،بس که خوشمزه است!عاشقشم!کلی عکس گرفتیم و سلفی های خنده دار گرفتیم.ظهر شوهر خواهرم اومد و هوام که اینقدر گرم بود داشتیم هلاک میشدیم.هندوانه؛خوردیم و بعدم لوبیاپلو رو با سالاد شیرازی و بورانی اسفناج و زیتون آوردیم و خوردیم.بعدم من خواهرزادمو بردم خوابوندم و ساشا و خواهرمم میزو جمع کردن و خواهرمم ظرفها رو شست.ساشا و نی نی و شوهر خواهرم خوابیدن.من و خواهرمم نشستیم به حرف زدن.چندتا آهنگ جدیدم از نامجو گرفته بود،گذاشته بودیم و گوش میکردیم.بعدش پاشدم کیک شکلاتی روی گاز درس کردم و غروب با قهوه خوردیم.شوهری هم اومد و کلی خوراکی خریده بود که دیگه هیچکی جا ندلشت بخوره.

یه ساعت بعد،حاضر شدیم و رفتیم بیرون.یه جای خوشگل پیدا کردیم رفتیم کلی گشتیم و عکس گرفتیم و خلاصه؛حسابی خوش گذشت!بعدم رفتیم آش خوردیم و دیگه ساعت هشت،خواهرم اینا خداحافظی کردن و رفتن خونه شون و مام اومدیم خونه.

استقلال و پرسپولیسم همزمان بازی داشتن که استقلال برد و پرسپولیس باخت و کلی بهم حال داد!تبریک به آبیای عزیز!

دیگه کلی با ساشا سر به سر شوهری گذاشتیم و خوشحالی کردیم!شوهری میگفت،ای نامرد،وقتی استقلال از پرسپولیس باخت،تو نمیذاشتی یه لبخندم بزنم!!!!البته شوهری مثل من رو تیمش حساس و متعصب نیست و اینارم به شوخی میگفت!خلاصه کلی اذیتش کردم و کیف داد!دیگه چون آش خورده بودیم،سیر بودیم و شامم نخوردیم.ساشا فقط شیر و کیک خورد.

دختردایی شوهری هم پیام داد و واسه فردا هماهنگ کردیم.رفتم رو تخت دراز کشیدم و ساشااومد پیشم و گفت امشب من میخوام برات قصه بگم!بعدم کلی برام قصه گفت.تا آخرش خودش خوابش گرفت و رفت رو تختش خوابید!!

شوهری هم طبق معمول داشت ازین فیلمای بکش بکش و ترسناک میدید که دل و روده همو میکشن بیرون!صدام کرد،بیا باهم فیلم ببینیم!گفتم،نه فدات شم.من همینجوریشم شبا تو خواب با هزار نفر جنگ و دعوا دارم.دیگه این چیزا رو هم ببینم که تا صبح باید مدام تو خون و خونریزی باشم!!!والله....

یه کم تلگرام بازی کردم و بعدم خوابم برد.

خب دیگه من برم به کارام برسم !تااینجام،هزار بار وسط این پست بلند شدم و نشستم!آخه یکی نیست بهم بگه،جمعه؛هم وقت پست گذاشتنه؟جمعه روز خانواده است!

پس منم تا بنیاد خانواده ام از هم نپاشیده،برم:چشمک:

امیدوارم جمعه خوبی داشته باشید و بهتون حسابی خوش بگذره!

دوستتون دارم و براتون بهترینها رو از خدا میخوام.

روزتون بخیر خوشجل موشجلا

بووووووس.....بای



تصمیم جدید!!!!

سلام به همگی....
ظهر دوشنبه تون بخیر.
خوبید؟چه خبرا؟چه میکنید با گرما؟
این تابستون نامرد همیشه حق بهارو میخوره و ماه آخرشو مال خودش میکنه!آخه اردیبهشت و اینهمه گرما؟خرداد که دیگه باید کولرا رو روشن کنیم!واه واه...
حالا بعده این غر غرای ریز،بریم سراغ گفتنیها.
دارم سعی میکنم به روال هفته ای سه پست برگردم.اونم فقط به خاطر شما!
از دیروز وبلاگم اشکال پیدا کرده بود و نمیتونستم وارد قسمت مدیریت بشم!فعلا که ظاهرا درسته.ولی همین اول بگم،اگه باز  پستمو بخوره،دوباره نمیذارم!حساب کنید این پستای بلند بالای من نوشتنشون یک ساعت،یک ساعت و نیم طول میکشه،اونوقت کی وقت و حالشو داره دوباره از اول بنویسدشون!تازه دیگه واسه بار دوم حال و هوای آدمم عوض شده است و پستا بی مزه میشن!
حالا ایشالله ایندفعه اینجوری نشه و نخوردش!
یه معذرت خواهی هم به دوستای وبلاگی بدهکارم،بابت اینکه وقت نمیکنم بهشون سر بزنم!باور کنید خودمم نمیدونم چرا اینقدر شلوغه و مدام درحال جنب و جوش و بدو بدو هستم!ولی سعی میکنم حتما چند روز درمیون بهتون سر بزنم و از حالتون بی خبر نمونم.
خب اون پست اولی که گذاشته بودم،تا بعدازظهر شنبه رو هم نوشته بودم،ولی وقتی حذف شد،خلاصه وار فقط تا جمعه رو نوشتم و شنبه موند واسه این پست.
قبل از شنبه،یه چیزی رو باید بگم.گفته بودم که قصد داریم خونه رو عوض کنیم و این داستانا.راستش من چون از اولین روزایی که تو این خونه اومدیم مشکل سندش برامون پیش اومد،یه جورای ازش زده شدم و دلم نمیخواست توش زندگی کنم!همه اش به چشم خونه نحس و پر از مشکل و داستان دار بهش نگاه میکردم.واسه همین تو این دو یکی دو سالی که اینجا بودیم،خودمو به چشم مستٲجر میدیدم و حتی هرچی شوهری میگفت بیا مثلا فلان جاشو تغییر بدیم،یا مثلا یه دیوارشو کاغذدیواری کنیم،یا ازین چیزا،اصلا قبول نمیکردم.چون میگفتم من که نمیخوام اینجا بمونم،واسه چی تغییرش بدم!
تو اون هفته یه بار با خواهرم صحبت میکردیم،گفتش از شلوغی خسته شدم!قراره واسه کار مدیریتی یه مجموعه بره.قبل از زایمانش هم شاغل بود،ولی بعدش دیگه نرفت سرکار.حالا مدتهاست بهش اصرار میکنن واسه این کار و حالا قبول کرده که بره.میگه موقعیت کار و حقوقش و شرایط کاریش عالیه.خب اینم چون از اول شاغل بوده،سخته براش تو خونه موندن.میگفت،چون محل کار غربه تهرانه،میخوایم خونه رو هم ببریم اونجا و واسه بچه هم همون اطراف دنبال مهد بگردیم.
حالا اون روز که صحبت میکردیم،میگفت خونه پیدا کردن که خیلی بزرگ و خوبه،صد و نود متر و محیط خیلی خوب و این حرفها.میگفت چقدر خسته شده بودم از تجریش و شلوغی اون ورا،اینجا خلوته و آرامش داره.دیگه حرف خونه شد و گفت حالا که سند خونه تون داره درست میشه،چرا صبر نمیکنی سندش بیاد و بعد بفروشیدش و خونه رو عوض کنید.یا اصلا همونجا بشینید.خلاصه سر این موضوع کلی حرف زدیم.بعدش این چند روزه رو نشستم و با خودم کلی فکر کردم.دیدم حقیقتش اینه که من از خونه و محل زندگیم ناراضی نیستم،بلکه این دلزدگی که این خونه با مشکلاتش برام آورده باعث این مسائل شده.اون روز که گفتم تو راه پله مدیرو دیدم و صحبت کردیم،ازش راجع به همین مسٱله و سند سوال کردم.چون سازنده خونه هم به بانک،هم به شهرداری بدهکار بوده،دوتا شکایت ازین ساختمون تو این چندسال مطرح بوده.حالا مدیر گفتش بانک تمام بدهی های شهرداری رو داده و الان فقط طرف حساب بانکه.بعدم وکیل گفتش رفته صحبت کرده و قرار شده بانک به جای طلبش اون سه واحدی که تو ساختمون به اسم سازنده است رو برداره و بقیه واحدهایی که وام دارن هم یکجا وامشون رو بدن تا طلب بانک صاف بشه و سندها رو آزاد کنه!خب واحد ما که وام نداره و ما نقدی خریدیم.اینجورم که وکیله میگه،ظاهرا اگه خدا بخواد مشکلش حل میشه و بانکم ادعایی رو خونه ما نخواهد داشت!
روز شنبه زنگ زدم خونه مون و با بابام راجع به این مسٲله حرف زدم.اینکه شوهری دوس نداره ازینجا بریم،اینکه من چرا میخوام خونه رو عوض کنیم و همه این چیزا.حدود یک ساعت و نیم با بابام حرف زدم .حالا نمیخوام ریز حرفهایی که زدیمو بگم،فقط اینکه بعدش با خودم فکر کردم،بهتره اینجا بمونیم.حداقل برای یکی دو سال دیگه!انگار تازه خوبیهای خونه به چشمم اومد.راستشو بخواید،اگه بخوام با خودم صادق باشم،بیشترین دلیلی که میخواستم از اینجا بلند بشم،یکی همین مشکل سندش بود،یکی هم لجبازی با شوهری!از بس رو اینجا موندن اصرار میکرد،حرصمو درمیاورد!حالا از وقتی راضی شده به رفتن انگار تازه فهمیدم که خودمم دوس ندارم ازینجا برم!خصوصا اینکه جمعه شب که برمیگشتیم خونه،تو راه بهم گفت،اگه به خاطر پولی که داداش دوستت ازمون گرفت و ممکنم هست حالا حالاها بهمون نده،واسه این ناراحتی که نمیتونیم خونه رو عوض کنیم،اصلا نگران نباش.من بهت قول میدم اونقدری پول بتونم جور کنم که جایی که میخوای خونه بگیریم!
راستش وقتی اینجوری گفت،یعنی وقتی دیدم هم راضیه،هم پولش هست،تازه فهمیدم که دلیل اصلی که میخواستم ازینجا برم چیه!
خلاصه اونروزم که با بابا و بعدشم با مامان حرف زدم،مطمئن شدم که برام بهترین گزینه اینه که همینجا بمونیم.
اینجوری که خودم پله پله همه چیو بررسی کردم و بدون هیچ اجباری به این نتیجه رسیدم بهم آرامش میده،ولی اگه بخاطر نارضایتی شوهری یا کم بودن پولمون یا حرف بقیه،مجبور به موندن میشدم،هیچوقت دلم قرار نمیگرفت!من آدمیم که خودم باید به قطعیت برسم!
شنبه شب که شوهری اومد،نمیدونستم چه جوری باید بهش بگم که زیادی هم خوش به حالش نشه!خخخخخ
واسه همین سعی کردم ظاهرم زیاد خوشحال نباشه.حداقل بشه یه منتی هم گذاشت که به خاطر تو این تصمیمو گرفتم!والله...
بهش گفتم میخوام باهات حرف بزنم  و گفتم و گفتم و گفتم!اونم هی گوش میکرد و هی چهره اش بازتر میشد!آخرم گفت،به خدا بهترین تصمیمو گرفتی!
خلاصه کلی حرف زدیم و همه چیو بررسی کردیم و راجع به یه چیزایی تصمیماتی گرفتیم و دیگه ساعت یک و نیم دو خوابیدیم.
یکشنبه صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم و با ساشا صبحونه خوردیم و گردگیری کردم و سرامیکها رو طی کشیدم و به ساشا گفتم کباب میخوری واسه ناهار برات درس کنم؟گفت،نه!من لوبیاپلو میخوام!گفتم،وااااا ما که تازه لولیاپلو خوردیم!گفت آخه خانممون گفته،لوبیا به آدم حس سلامتی میده،واسه همینم من میخوام زیاد بخورم!خلاصه حریفش نشدم و واسه ناهار لوبیاپلو درس کردم.ناهارو خوردیم و بردمش مدرسه.اونجا با چندتا از مامانا راجع به مدرسه صحبت کردیم.حالا که اینجا موندگاریم،باید بگردم و یه مدرسه خوب براش پیدا کنم.مدرسه خوب خیلی مهمه!دیگه یه نیم ساعتی حرف زدیم و بعدم اومدیم خونه.دیشب خوب نخوابیده بودم و خوابم میومد،ولی از بس هوا گرم بود،نمیتونستم بخوابم.یه کم دراز کشیدم و کندی کراش بازی کردم و غروبم رفتم دنبال ساشا.داشتم میرفتم،دوچرخه اش رو هم با خودم بردم تا بعداز مدرسه یه کم دوچرخه سواری کنه.اونم کلی ذوق کرد و اومدیم تو کوچه نشستم زیر درخت کنار خونه مون و اونم یه کم بازی کرد و بعدش اومدیم بالا.
شیر و بیسکوییت آوردم خورد و مامانم زنگ زد باهم حرف زدیم.تو اینستاگرامش یه مشکلی پیش اومده بود که همینجوری تلفنی داشتم بهش میگفتم چه جوری درستش کنه!البته خودمم نمیدونستم و همینجوری که بهش میگفتم،خودمم مرحله به مرحله میرفتم،تا بالاخره بعده یک ساعت تونستیم درستش کنیم!!!
بعدش پاشدم رفتم تو آشپزخونه و واسه شام کوکو سبزی درس کردم و سالادم درس کردم گذاشتم تو یخچال.شوهری اومد،شام خوردیم.نشستیم سی دی بیست و سه شهرزادو گذاشتیم،دیدیم که چشام دراومد بس که گریه کردم!چقدر ناراحت کننده بود این قسمتش!شنیده بودم این قسمت خیلی غمگینه و واسه همینم دیدنشو هی؛عقب مینداختیم!بعدش دیگه رفتم رو تخت دراز کشیدم.شوهری گفت بیا لیگ ایتالیا،بازی داره،ولی گفتم نه دیگه حالشو ندارم.شب قبلش بارسا بازی داشت و ما همینجوری که حرف میزدیم نگاه میکردیم.خیلی باحال بود،شیش تا گل زد!!!ولی دیشبی رو حوصله نداشتم ببینم.شوهری هم یه نیمه اش رو دید و اومد خوابیدیم!
امروز ساعت هشت بیدار شدم.از بس رو دستم میخوابم،صبح که بیدار میشم،دستم کامل خواب رفته است!صبر کردم تا از خواب پا شه!!!!بعدش پاشدم واسه خودم قهوه درس کردم و ساشا هم بیدار شد،بهش صبحونه دادم و نشستیم درسهاشو کار کردیم و مشقشو نوشت.واسه ناهار جوجه کباب درس کردم با،پلو دادم ساشا خورد و بردمش مدرسه و برگشتم خونه.
الانم که دارم براتون مینویسم!
خب دیگه همه چیو براتون نوشتم و ایشالله که دوباره بلاگ اسکای نخوردش!
دوستتون دارم دوستای خوبم و دلم میخواد همیشه حالتون خوب باشه.
یادمون نره که باهم مهربون باشیم و همدیگه رو نرنجونیم!
قضاوت کردن،بدترین کاریه که میتونیم در حق همدیگه بکنیم.پس لطفا همدیگه رو با هیچ بهونه ای،قضاوت نکنیم!
روز و هفته خوبی رو براتون آرزو میکنم.
مواظب خودتون باشید
بوووووووس.....بای

عاقا چه مسخره است!!!پست بلند و بالایی که دیروز گذاشتم،حذف شده!یعنی چی آخه؟!!!لعنت به تو بلاگ اسکای

شیطونه میگه دیگه پست نذارم و درشو ببندما!والله....

تکرار پست خورده شده قبلی!!!!!

سلاملیکم

روز اول هفته تون به خیر و خوشی...

امروز بدون مقدمه میرم سر گفتنیها که خیلی حرفها واسه گفتن دارم!

خب سه شنبه غروب براتون پست گذاشتم و حالا از چهارشنبه شروع میکنم.

چهارشنبه صبح خیلی با،حس و حال خوبی بیدار شدم.دیدید بعضی وقتا آدم سرحال بیدار میشه و به نظرش همه چی قشنگ میاد؟منم اونجوری بودم و کیفم کوک بود.پاشدم یه کم دست و رو نشسته با ساشا رقصیدیم.این آهنگ ساقیا،ساسی خیلی باحاله!تا شروع میشه،آدم تو هر حالتی باشه،دلش میخواد قر بده!

بعدش صبحونه خوردیم و ساشا نشست به نقاشی کردن و کارتون دیدن.جدیدا دیگه بعدازظهرها اجازه تماشای تی وی و سی دی رو بهش نمیدم.آخه عادت کرده بود یه سره پای تلویزیون بود.حالا فقط صبحا تا قبل از مدرسه اش اجازه میدم ببینه.بالاخره روزی سه ساعت بهتر از روزی هفت هشت ساعته!

خودمم نشسته بودم به کتاب خوندن که دوستم زنگ زد و گند زد به حالم و کل روزم!!!حالا بهتون میگم ماجرا چیه.این دوستم،همونی که جمعه با خانواده اش مهمونم بودن،فوق؛العاده دختر خوبیه.خیلی جاها کمکم کرده،موقع ناراحتیهام به حرفام گوش کردهو باهام همفکری کرده.خلاصه همه جوره دوست خوبیه.چندسالی ازم بزرگتره ولی باهاش راحت و صمیمی ام.چندماه قبل از عید بهم زنگ زد وگفت،داداشم قراره یه کاری راه بندازه که براش میخواد وام بگیره.این داداشش ازون داداشاس که خون به دل مادر و خواهراش کرده.حالا زن گرفته،البته زنش از خودش بدتره!واسه خودشون داستانی دارن که خیلی طولانیه و کاری بهش نداریم.خلاصه اینکه چون پسره سر هرکاری میرفت،بس که کله شق و لجباز بوده،سر کوچکترین چیزی میومد بیرونو همیشه خدا بیکار بوده،زنش قهر کرده و بچه اش رو انداخته سر اینا و رفته خونه باباش.گفته هم تا کار نگیری،برنمیگردم!اینم افتاده به هول و ولا که یه پولی جور کنه تا کاری واسه خودش ردیف کنه.حالا دوستم میگفت،ما بهش پول دادیم،ولی چون کمه،گذاشته بانک وام بگیره.بانکم میگه اگه میخوای زودتر وامتو بگیری،حسابت باید بیشتر کار کنه.خلاصه مطلب اینکه زنگ زده بود با کلی شرمندگی و اینا که اگه دارید،پونزده تومن بیست تومن بدید بذاریم تو حساب تا بتونه تو بهمن وامشو بگیره.بعدم پولو از حساب درمیاریم و میدیم بهتون.مام بعداز ضحبت با شوهری تصمیم گرفتیم رو حساب دوستم این پولو بدیم.

حالا قبل از عید که خبری ازش نشد و مام پیگیرش نشدیم.اونروز دوستم زنگ زد و بعداز کلی حاشیه رفتن و بازم شرمندگی و این حرفها،گفتش که ظاهرا داداشش ضامنش جور نشده و نتونسته وام بگیره،بنابراین اون پولو از حساب درآوره و واسه خودش ماشین خریده !!!!حالام میگه با ماشین کار میکنم تا اوائل پاییز پول شما رو میدم!یعنی حساب کنید،این قراره چهار پنج ماهه،با مسافرکشی،پونزده میلیون پول دربیاره!البته به جز خرج خودش و زندگیش و بقیه قرضهاش!!!جالبیش هم اینه که خانمشم برنگشته و اینم بی خیال شده و دارن طلاق میگیرن!!!به همین سادگی،به همین بی مزگی!

راستش دوستم از بس عذرخواهی کرد و اظهار شرمندگی کرد،نتونستم بگم خب شما که خبر از برادرتون؛داشتید چرا پولا رو تو حساب اون گذاشتید؟خب به حساب خودت میذاشتی و وام میگرفتی،بعد وامو میدادی بهش!یا اینکه آخه چراباید جور بی عقلی و نفهمی داداش و زن داداشتو من و شوهرم بکشیم!گو اینکه؛خودش و مادرشم سالهاست دارن جور این برادر ناخلف رو میکشن!خلاصه که هیچکدوم ازینها رو نگفتم و فقط گفتم در جریانی که تو برنامه هامون بودش که پول جمع کنیم و با پول رهن خونه بریم جای دیگه خونه بگیریم!حالا با این وضع نمیدونم چی میشه!دیگه چیزی نگفتم و خداحافظی کردیم.ولی به عوض همه حرفهایی که نگفتم و حرصهایی که از رفتار برادرش خوردم،از درون داشتم منفجر میشدم!اینقدر عصبی و خسته بودم که حد نداشت!یادم نیس ناهار چی درس کردم.ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه و برگشتم.

آها،بعداز صحبت با دوستم بابام زنگ زد.دو سه بار زنگ زد و ریجکت کردم.چون اعصابم خورد بود و نمیتونستم حرف بزنمدیدم دست بردار یس،بالاخره جواب دادم و حرصمو ر اون بنده خدا خالی کردم!گفتم خب وقتی جواب نمیدم یعنی نمیتونم حرف بزنم،چرا متوجه نمیشید؟چرا اینقدر بهم زنگ میزنید؟!اونم گفت،آخه نگران شدم!بعد از صحبت با بابام حالم بدتر شد و نشستم کلی گریه کردم!از دست خودم عصبانی بودم که چرا با بابام اونجوری حرف زدم.از دست دوستم و داداشش ناراحت بودم.یادتونه که پارسال چقدر ضرر مالی دیدیم!انگار امسالم داره همون داستانا پیش میاد!بعدش ساشا رو بردم مدرسه و اومدم.

گفتم برم دوش بگیرم بلکهحالم بهتر بشه که دیدم آب نیست!از راهرو صدای همسایه ها میومد.رفتم دیدم دوتا از همسایه ها پیش مدیر ساختمون وایسادن و دارن راجع به آب صحبت میکنن و اونم بهشون میگه که پمپ خراب شده و ازین داستانا.منم که انبار باروت بودم،شروع کردم به سر و صدا کردن.مدیره هم شاکی شد و بحثمون شد و منم اومدم بالا و درو محکم بستم!!!

از مدرسه ساشا زنگ زدن که حال معلمشون خوب نیست،بیاید بچهها رو ببرید.رفتم آوردمش و تو راهم به شوهری زنگ زدم و بقیه حرصمو سر اون خالی کردم!

اومدم خونه و به یکی از دوستام پی ام دادم که خبر بارداریشو بهم داد!یهو حالم عوض شد!انگار خدا وسط اونهمه گرفتاری و عصبانیت داشت بهم میگفت،هنوز زندگی در جریانه!!

کلا خبر دنیا اومدن نوزاد و بارداری منو خیلی خوشحال میکنه.

بعدش تصمیم گرفتم واسه چند ساعت بی خیال همه چی بشم و کیک روز مرد رو درس کنم.پا شدم موزیک گذلشتم و صداشواینقدر زیاد کردم که نتونم سر و صدای درونمم بشنوم.بلند بلند میخوندم و کیک شکلاتیمو درس میکردم!بعدم یه ماکارونی توپ درس کردم.

شب شوهری اومد و کیکشو آوردم و کلی خوشحال شد،ساشا هم براش نقاشی کشیده بود.خلاصه ماچ و بوسه و تبریک و عکس و کیک و ...

بعدم شام خوردیم.بعدازشام ظرفها رو که میشستم،قضیه پولو بهش گفتم!اونم گوش کرد و گفت،کاریه که شده!نمیتونیم که بریم دعوا کنیم!اگه قرار باشه بابت هر حقی که از آدم خوره میشه،بریم دعوا،باید صبح تا شب چاقو دستمون باشه و بیفتیم به جون مردم!فعلا که این چند ماه نداده،صبر کنیم ببینیم تا مهر میده یا نه!

البته همیشه اینجوری منطقی برخورد

 نمیکنه ها،اینبار فهمیده بود عصبانیت صبحمم ازین بوده،نخواست بیشتر ناراحتم کنه.درکل از من آرومتر و منطقی تره!

خلاصه شب خوبی بود....

صبح پاشدیم صبحونه؛خوردم.شوهری گفتش میای بریم قدم بزنیم و ساشا رو هم ببریم دوچرخه سوار؟گفتم،نه.شما برید.من میخوام برم حموم.

اونا رفتن و منم رفتم حموم و حسابی سرحال شدم.اومدم بیرون و یه کم بعد اونام اومدن.شوهری دو کیلو لوبیا سبز خرد شده خریده بود.گفتم تا تازه است،واسه ناهار درس کنم.شستمشون و یه کمش رو واسه ناهار درس کردم و بقیه ش رو فریز کردم.

بعدازناهار،پدر و پسر خوابیدن.من ولی بیدار بودم و کتاب میخوندم.بعدش یهو تصمیم گرفتم رولت درس کنم!یه مدل رولت بدون فر،روی گاز یاد گرفتم که گفتم اینو درس کنم.درستش کردم و گذاشتم سرد شد،وسطش خامه و گردو ریختم و گذاشتم تو یخچال.بیدار که شدن،آوردم با چای خوردیم و کلی خوششون اومد،مخصوصا ساشا!!

بعدش رفتیم تیراژه دور زدیم و چرخیدیم.گفتیم بریم سینما!معمولا ساشا رو نمیبریم سینما،چون حوصله اش سر میره.گفتم حالا که ساشا باهامونه یه فیلم طنز بریم که اونم دوس داشته باشه.

ساشا گفت بریم پنجاه کیلو آلبالو،ولی شوهری گفت من تعریف سالوادور رو بیشتر شنیدم!رفتیم دیدیم سالوادور نیم ساعته شروع شده و سانس بعدیشم ساعت هشت و نیمه.تازه پنج و نیم بود.رفتیم بازم دور زدیم و کلی هم خرید کردیم و خریدارو آوردیم خونه و ساعت هشت رفتیم سینما.سالن سینما پر بود.چون عیدم بود،قبل از شروع فیلم چندتا آهنگ شاد پخش کردن و مردمم دست میزن.ساشا هم کلی رقصید.

فیلمش بد نبود،ولی خب اونجوری هم که فکر میکردم،نبود.راستش من زیادی توقعم از فیلم و کتاب بالاست و سخت پسندم!ولی بدم نبود.یه صحنه هاییش مثل اونجا که از دست آنجلا فرار میکرد،یا صحنه رقص سالساش خوب بود.ساشا که موقع سالسا،دست میزد و غش غش میخندید!

بعداز سینما رفتیم شام خوردیم و برگشتیم خونه و لالا....

جمعه صبح بعداز صبحونه رفتیم خونه دایی شوهری.خاله بزرگه شوهری هم با شوهرش اونجا بودن.دیگه کلی حرف زدیم و ناهار خوردیم.بعداز ناهار ساشا و بقیه مردها خوابیدن و مام نشستیم به حرف زدن.غروب عصرونه خوردیم و دختردایی شوهری گفتش،میای بریم بازار مبل؟گفتم بریم!خاله گفتش ساشا خسته میشه بازار مبل.اگه دوس داری،ما ساشا رو ببریم پارک،شما برید بازار.گفتم،خیلیم عالی!و اینچنین شد که من و شوهری و دخترداییش رفتیم بازار مبل و بقیه هم رفتن پارک و قرار شد مام اگه کارمون زود تموم شد بریم پیششون.

سه ساعت تو بازار مبل بودیم.مبلهای اسپرتش قشنگ نبود.ولی کلاسیکاش خوب بود.من میز غذاخوریاشو بیشتر پسندیدم.تنوعشون بیشتر بود.آقای لرشم رفتیم که فوق العاده بود!یعنی رنگ و طرح فرشها اینقدر زنده بود که با آدم حرف میزد!عاااااالی بود.پیشنهاد میکنم اگه میخواید فرش بخرید،یه سر بهش بزنید،حتما خوشتون میاد.قیمتاشم خوب بود.طبقه سوم کاسپینه.

خلاصه بعدش دیگه خسته شدیم و برگشتیم خونه.اونام اومده بودن.به ساسا که کل خوش گذشته بود و براش چندتا اسباب بازی هم خریده بودن.

شام خوردیم و بعداز شام خداحافظی کردیم و اومدیم خونه.تو راهم بستنی خوردیم که خیلی چسبید،بعدم رفتیم سی دی های بیست و دو تا بیست و پنج شهرزادو که ندیده بودیم رو خریدیم که هرشب یکیشو ببینیم.

اومدیم خونه و شوهری گفت ببینیم شهرزادو؟گفتم،نه بابا،من خوابم میاد.لباسامونو که عوض کردیم،مسواک،لالا....

این پستو دیروز گذاشته بودم ولی بلاگ اسکای لعنتی خوردش!دیگه تا جایی که شد تند تند براتون دوباره نوشتم.ایشالله که بازم نخوردش!فکر کنم بس که اسم خوراکی توشه،میخورتش!!!خخخخ

دیگه شنبه رو ننوشتم و میذارم تو پست بعدی مینویسم.

دوستتون دارم و برام با خیلی مهمید!

تا پستم نپریده زود بیاید بخونیدش:چشمک:

بووووووس......بای