روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزای گرم بهاری و انتظار..

سلام 

حالتون خوبه؟خوشید؟همه چی اوکیه؟

چه میکنید با گرمای 35 درجه تو خرداد ماه؟!!!!البته این مال تهرانه.شهرای دیگه رو نمیدونم.ولی چیزی که هست کل کشور هوا گرمه.خوش به حال سرماییا و وای به حال آدمای گرمایی مثل من،با تابستون گرمی که در پیش داریم!

خب از نقش کارشناس هواشناسی میام بیرون و میرم تو جلد وبلاگ نویسیم!

فکر کنم سه شنبه براتون نوشته بودم.آها یه چیزم قبل از شروع پستم بگم.نمیدونم وبلاگم چه مرگش شده!یکی دو پست پایینتر هیچ کامنتی رو نتونستم تایید کنم!یعنی نه جوابا ثبت میشد،نه میشد تایید کرد!البته خوندم همه رو و مثل همیشه شرمنده محبتهاتون شدم.ولی نتونستم تایید کنم.پست قبلیمم کامنتهای روز اول رو تایید کردم،ولی از دیروز هرکاری میکنم باز نمیتونم تاییدشون کنم.مدام خطا میگیره!!!

فعلا که به بلاگ اسکای میل زدم و منتظرم مشکلو برطرف کنن.خلاصه اگه میبینید کامنتهاتون نیست،من بی تقصیرم@

خب بریم سراغ چهارشنبه.شوهری نرفت سرکار،چون بعدازظهر نوبت دکتر داشت.صبح باهم رفتیم بیرون.

رفتیم واسه باشگاهم شلوارک خریدم و یه کفش راحتی هم واسه رفت و امدم به باشگاه خریدم که عکسشو گذاشتم اینستا.منم وسایل باشگاهمو اورده بودم که بعداز خرید برم باشگاه.بنزینم زدیم و بعد شوهری منو رسوند باشگاه و خودشون رفتن خونه.گفتم من دیر میام،ناهار بگیرید بخورید.

رفتم و کلی تمرین کردم.یه کم بیشتر راه افتادم.بعدم مربیم بهم گفت امروز یه کم بیشتر بمون،یه شاگرد دیگه هم دارم که ساعت یک میاد.قراره باهاش شکم کار کنم.توام باش اونا رو انجام بده.دیگه بعده ورزش خودم موندم اون حرکاتم انجام دادم.خیلی خوب بود ولی واقعا سنگین بود!جونم  داشت در میرفت!!!

دیگه بعدش لباس پوشیدم و اومدم سمت خونه.توراه به شوهری گفتم اگه ناهار نخوردید،براتون کباب بگیرم.گفتش نه خودمون پیتزا گرفتیم و خوردیم!گفتم اوکی.رفتم خونه.

شوهری گفتش،مهناز یادم رفت واسه تو غذا بگیرم.الان زنگ میزنم بیارن.گفتم،خوب کاری کردی.چون من الان چیزی نمیخورم.میرم دوش میگیرم و یکی دو ساعت دیگه خودم یه چی درس میکنم میخورم.بعدم رفتم دوش آب گرم گرفتم .بدنم کوفته بود.شوهری رفتش دکتر.منم دراز کشیدم پیش ساشا.یه کم خوابیدم و پاشدم دیدم ساعت شیش هستش.زنگ زدم به شوهری،جواب نداد.قرار بود از پیش دکتر اومد بهم زنگ بزنه.نیم ساعت بعد باز زنگ زدم.گفتش،پشت فرمونم،بهت زنگ میزنم و قطع کرد.آخه الان یه دستش از انگشتا تا بالای بازوش باندپیچی و تو آتله و نمیتونه استفاده کنه.یه دستی رانندگی میکنه.با اونم بخواد تلفنی حرف بزنه،دیگه باید فرمونو با دندوناش بگیره!!!!خخخخخ

پاشدم شیر کاکائو درس کردم و با ساشا با کیک خوردیم.نیم ساعت بعد شوهری زنگ زد.گفت نزدیک خونه ام.بیاید پایین بریم بیرون!باهاش دعوا کردم که چرا از پیش دکتر اومد بهم زنگ نزد!گفت یادم رفت!!!اووووووف که چقدر این آدم بی خیاله!

حاضر شدیم رفتیم پایین.گفتش دکتر دوباره برام عکس نوشت که گرفتم.بعدم گفتش دوشنبه بیا تا بستریت کنیم و چهارشنبه عملت کنم.خداکنه زودتر این عمل انجام بشه و خیالمون راحت بشه.میشه برامون دعا کنید؟

بعدش رفتیم هایپر.البته خرید نداشتیم،فقط چون برنجمون تموم شده بود رفتیم بخریم .روغن کنجد و پنیرپیتزا و یه کم قاقالی لی خریدیم و اومدیم خونه.

اون شب خیلی خوابای بدی دیدم.یعنی اول تا آخرشب داشتم گریه میکردم.صبح که پاشدم و دیدم همه اش خواب بوده،کلی خداروشکر کردم.بعدم به شوهری زنگ زدم و گفتم صدقه بده .میدونم خواب بوده و ممکنه تعبیر نداشته باشه،ولی تمام روز تو فکرش بودم و حالم گرفته بود.ساعت ده و نیم رفتم باشگاه تا دوازده و نیم.کتف چپم درد میکرد.مربیم گفت اشکال نداره،چیزی نیست.دوش آب گرم بگیر.اومدم خونه.کته گذاشتم و کباب تابه ای درس کردم و دادم ساشا خورد و خوابید.خودمم دراز کشیدم.

چون پنجشنبه بود شوهری زود اومد.رو تخت دراز کشیدیم و حرف زدیم.بیشترم راجع به عملش.گفتش روزایی که بستری هستم نمیخواد بیای اونجا.هم خودت هم بچه اذیت میشید.منم که کاری ندارم و کارامو خودم انجام میدم.فقط بعده عمل بیا.گفتم مگه میشه؟!تو تو بیمارستان باشی و من بمونم خونه؟گفت آخه اصلا بخش مردان همراه خانم راه نمیدن!گفتم به هرحال میام چندساعتی هستم و شبا برمیگردم.خلاصه راجع به اینا حرف زدیم.غروب پاشدیم قهوه و کیک خوردیم.ساشا هم بیدار شد.شوهری گفت،میخوای بریم پارک ساشا بازی کنه؟گفتم نه.کتفم درد میکنه.شام گراتن قارچ درس کردم و بعدم فیلم دیدیم و ساعت یک و نیم دو هم خوابیدیم.

جمعه دلم میخواست ناهار بریم بیرون.قرارم بود بریم ولی هوا اینقدر گرم بود که ما سه تا گرمایی از جلوی کولر بلند نمیشدیم!شوهری گفتش پس حالا که نرفتیم بیرون ناهار با من!خواستم مرغ از فریزر دربیارم چون میخواست مرغ بر یون با روش خودش درس کنه،ولی گفت اینجوری تیکه ای نباشه.رفت و مرغ خرید و اومد.گفتش دیگه برنج درس نکن که مرغها خورده بشه.بدتر از من،دستش به کم درس کردن نمیره.منم نذاشت برم آشپزخونه و من از خدا خواسته رفتم رو تخت ولو شدم و کتاب خوندم.بعدم داداش کوچیکه زنگ زد و کلی حرف زدیم.هفته قبل شبی که ما رفته بودیم عروسی،اون رفته بود کنسرت ابی تو فلورانس.یه موضوعی اونجا پیش اومده بود که داشت اونو تعریف میکرد و کلی هم سرش خندیدیم!شوهری هم میگفت،اگه غذای من خراب بشه،تقصیر شماست!!!از بس حواسمو پرت میکنید!

بالاخره غذای شوهرپز حاضر شد و خوردیم.جاتون خالی خیلی خوب شده بود!

بعدازظهر خوابیدیم و غروب پاشدیم عصرونه خوردیم و رفتیم بیرون.رفتیم پارک ولی ساشا اصلا بازی نکرد!دیگه اینجور بازیا رو دوس نداره.یه کم خرید تره باری کردیم و اومدیم خونه.

واسه شام الویه درس کردم خوردیم و فیلم دیدیم.شوهری گفتش فردا نمیرم سرکار.چون یه کم درد داشت.حالا عمل بشه،بعدش بهتر شد میتونه بره.دیگه آخرشب خوابیدیم.

میگم خوابیدم،ولی شما باور نکنید!وحشتناک کتف و گردنم درد میکرد!یعنی پنج دقیقه هم نخوابیدم.وقتی سرمو تکون میدادم یا میخواستم یه کم جا به جا بشم،از درد چشمم سیاهی میرفت!درد وحشتناکی بود!دیگه ساعت پنج بلند شدم.رفتم تو داروها ببینم پمادی واسه درد داریم یا نه.شوهری بیدار شد گفت چی میخوای؟گفتم گردنم خیلی درد میکنه.گریم گرفت.گفتم اگه کتفم آسیب دیده باشه،یا مهره های گردنم چیزی شده باشن چی؟گفت،نه عزیز من چیزی نیست.بعده مدتها ورزش سنگین کردی اینجوری شدی.یه کم حرف زدیم.خوابش میومد،خوابید و منه بیچاره همینجوری درد میکشیدم!دیگه تا صبح دوتا دیکلوفناک و ژلوفن خوردم ولی هیچ اثری نداشت!ساعت نه ساشا بیدار شد،بهش صبحونه دادم.نمیخواستم برم باشگاه،ولی شوهری گفتش برو با مربیت صحبت کن ببین چی میگه.پاشدم یه قهوه خوردم و رفتم.به مربی گفتم چقدر درد دارم.یه کم گردنم رو ماساژ داد و گفتش به یکی بگو زیر دوش آب گرم با نوک انگشتاش قسمتهای دردناک رو ماساژ بده.گفتش گرفتگی عضلاته.قرص شل کننده عضله بگیر و بخور.تا یه هفته ده روز این درد طبیعیه!گفتم،یاااااا خدا!!ده روز من این دردو بکشم که میمیرم!گفت نه آرومتر میشه.بعدم گفتش امروزم ورزش کن.ولی هیچکدوم از دستگاههای بالاتنه رو نذاشت کار کنم و فقط ورزشهای پا رو انجام دادم و یه سری نرمش برای گردن و کتف!دیگه ساعت دوازده و نیم اومدم خونه.

شوهری گفت،پس چی شد؟تو قرار شد بری صحبت کنی بیای!چقدر طول کشید؟گفتم داشتم ورزش میکردم!!!بعدم پماد پیروکسی کام برام مالید.فعلا که فرقی نکردم و همونجوریه.حالا خدا کنه تا شب بهتر بشم و بتونم بخوابم.

ناهار کته گذاشتم و شوهری کباب گرفت و خوردیم.

بعدم ساشا خوابید و منم اومدم رو تخت دراز کشیدم تا گردنم بهتر بشه.شوهری صدام کرد بیا والیبال ببینیم.ژاپن و نمیدونم کجا بود!یادم رفت الان!من عاشق والیبالم.یه کم دیدیم.بیشتر حرف زدیم و بعدم هندونه خوردیم.ساشا هم بیدار شد و الانم داره از سر و کول من میره بالا!

منتظره هوا یه کم خنک تر بشه و ببریمش اسکیت سواری!

این پستو از باشگاه اومدم شروع کردم.بینش ناهار خوردم و والیبال دیدم و با شوهری حرف زدیم و با ساشا هم بازی کردم!!!!دیگه این پست چی از آب در بیاد خدا میدونه!!

خب دیگه من برم به زندگیم برسم.سعی میکنم سه شنبه پست بذارم.البته قول نمیدم،چون نمیدونم فرصتشو پیدا میکنم یا نه!ولی سعی میکنم بنویسم.

امیدوارم یه هفته فوق العاده با کلی اتفاقات هیجان انگیز و روزای شاد در انتظارتون باشه.

دیشب که با دختردایی شوهری حرف میزدم،گفتش احتمالا بابای شوهری واسه عمل میاد!البته پریشبم خودش به شوهری زنگ زد و تاریخ عملشو پرسید.غیرمنطقیه ولی دوس ندارم ببینمشون.کاش نمیومدن!بگذریم....

مواظب خودتون باشید و واسه همدیگه آرزوهای خوب بکنید.واسه ماهم لطفآ دعا کنید!

میدونم که میدونید که دوستتون دارم!ولی بازم میگم که دوستتون دارم و به همراهیتون دلگرمم.

با یه عالمه آرزوهای خووووووووب.....بای


تعطیلات

سلاملیکم

خوبید؟بالاخره تشریف فرما شدم!!

چه خبرا؟تعطیلات خوش گذشت؟

خب از پنجشنبه رو براتون میگم... .

صبح ساعت پنج بیدار شدیم.ساشا رو چون ساعت هشت شب قبل خوابونده بودم،خوابش سیر شده بود و راحت بیدار شد.دیگه چمدونو که شب قبل جمع کرده بودم و کاری نداشتم.فقط حاضر شدیم و حرکت کردیم سمت خونه خواهرم اینا.سرکوچه شون که رسیدیم بهش زنگ زدم .گفتش بیاید بالا تا ما حاضر بشیم.رفتیم خونه شون.چون روز قبلش به جوجو واکسن زده بودن،گفتش دیشب تا صبح بی قراری کرده و هیچکدوم نخوابیدیم.دیگه قهوه درس کرد و خوردیم که سر دردش خوب بشه و خوابم از سرشون بپره.دیگه وسایلو بردیم تو ماشین و پیش به سوی شمال!

ما همیشه از جاده قدیم و جاجرود میریم.اونم فقط به خاطر نونوایی تافتونی که اونجا داره و واقعا من هیچ جا مثلشو ندیدم.فوق العاده است این نون!

اینبارم از اونجا رفتیم و نون و پنیر و کالباس و چایی گرفتیم و جاتون خالی یه صبحونه توپ خوردیم و خیلیم چسبید.بعدم راه افتادیم.تو راه بازم یکی دو بار وایسادیم و عکس گرفتیم و تفریح کنان رفتیم.ساعت یازده رسیدیم.مامان و بابا خونه بودن.چه خوبه آدم با خانواده اش جمع بشه.شماهایی که نزدیک مامان و باباتونید قدر این باهم بودناتونو بدونید.واقعا نعمت بزرگیه...

دیگه ظهر داداش وسطیه هم رسید و ناهار قورمه سبزی مامان درس کرده بود،خوردیم و هرکی یه ور ولو شد.غروب بارون گرفت و هوا عااااااااالی بود.قرار بود با خواهرم بریم بیرون،ولی ترسیدیم بچه سرما بخوره.خودشم یه کم هنوز سر درد داشت گفت من میمونم شما برید.من و شوهری و شوهرخواهرم رفتیم دفتر داداش بزرگه و یه کم بودیم و شوهرخواهرم همونجا موند و من و شوهری رفتیم خیاطی.پیراهن شوهری رو که واسه عروسی گرفته بود و موقع خرید حواسمون نبود آستین بلنده و دست باند پیچی و آتل بسته شوهری از توش رد نمیشه رو دادیم تا آستینشو کوتاه کنن.شلوار جین منم دادیم زیپشو عوض کنه.گفتش یه ساعت دیگه حاضر میشه.شوهری گفت بیا بریم تا حاضر میشه بچرخیم و زیر بارون قدم بزنیم.رفتیم و همینطور که میگشتیم یه فروشگاه مردونه دیدیم که ظاهرا تازه باز شده بود.گفتیم بریم ببینیم لباساش چه جوریه.نتیجه این رفتن خرید یه جین آبی کمرنگ و یه تیشرت سفید خوشگل واسه شوهری بود!البته قیمتاش تقریبا گرون بود ولی خب جنسش خوب بود.بعدم اومدیم بیرون و یهو تگرگ گرفت!دیگه تا برسیم خیاطی،خیس آب شده بودیم.شلوارها رو گرفتیم و رفتیم دفتر داداشم.بعدش با شوهرخواهرم اومدیم خونه مامان.واسه شام مامان لازانیا و سوپ قارچ درس کرده بود.داداش بزرگه و خانمش و نی نی خوشجله هم اومدن و شامو خوردیم و رفتیم خونه خاله ام.دیگه همه فامیلا تقریبا بودن خاله ها و دخترخاله ها و پسرخاله ها.تا ساعت یک شب بزن و برقص کردیم و کلی حال داد.بعدم برگشتیم خونه و چون گشنه مون بود نشستیم چای و شیرینی خوردیم و بعدم لالا... 

جمعه صبح به دورهمی خانوادگیمون گذشت.ماها چون حداقل یکی دو ماه همدیگه رو نمیبینیم،همین که باهم خونه بابام باشیم و حرف بزنیم،کلی خوش میگذره.بعدازناهارم همه خوابیدن و من و مامان و جوجوی خواهرم تو بالکن نشستیم و حرف زدیم.بعدم رفتیم باهم کیک نسکافه درس کردیم.واسه شام گفتم یه چیز راحت درس کنیم،چون شب حنابندون بودش و همه میخواستیم آماده بشیم.واسه همین سالاد الویه درس کردیم.بعدم مامان و خواهرم رفتن آرایشگاه که موهاشونو سه شوار بکشن.منو ولی هرچی گفتن،نرفتم.گفتم شماها برید.زن داداشمم اومد و اونم نرفت آرایشگاه.موهاشو سه شوار کشیدم و موهای خودمم سه شوار کردم و دم اسبی ساده بستم که خوشگل شد.چون جشنشون تو باغ بود و لباس منم تاپ و دامن،گفتم حتما سردم میشه و یه کت کوتاه مشکی از مامانم گرفتم که اگه سردم شد،روش بپوشم.که چه کارخوبیم کردم،چون واقعا سرد بود.

دیگه ساعت ده رفتیم و خیلی خوش گذشت.ما کلا مراسمامون خیلی شاده.چون ماشالله همه اکتیو و شادن و تو جشنامون همه یکسره وسطیم و اینجوری نیس که مثلا نوبتی برقصیم یا وسطش استراحت کنیم!کلا هم دختر و پسرا و مرد و زنامون باهمیم و جدا نمیگیریم مراسما رو.خلاصه حساااااااابی رقصیدیم و کلی خوش گذشت.دخترخاله ام هم فرت و فرت عکس میگرفت.شب قبلشم همه عکسها رو اون گرفت و بعداز جشن که رفتیم خونه،تو تلگرام فامیلیمون فرستاد واسه مون.

دیگه اون شب تا بیایم خونه مامانم،ساعت شد سه.من که دیگه هلاک بودم .چون کفشمم پاشنه بلند بود و از خستگی و پا درد جون نداشتم!!!واسه همین تا لباسامو عوض کردم بی هوش شدم!!

شنبه صبح شوهری و بابام رفتن اداره کار،کاری داشتن.من و خواهرمم با زن داداشم رفتیم بیرون.مامانم نیومد.کلا مامانم خیلی سرماییه.برعکس ما!زودم زیر بارون مریض  میشه.واسه همین اینجور موقعها نمیاد بیرون.مام بهش اصرار نمیکنیم.

زن داداشم که بلد بود،ما رو برد یه مغازه که کلی تل و گل سر و تاج و ازینجور چیزا داشت.اینقدرم وسایلاش قشنگ و متنوع بود که آدم گیج میشد چی بخره!خلاصه دو ساعت فقط تو اون مغازه بودیم و آقای فروشنده هم فوق العاده خوشرو و صبور بود.یعنی مثلا ما میگفتیم،همین خوبه برش داریم،میرفت کل چیزای شبیه اونو میاورد،میگفت اینارم ببینید شاید چیز بهتری پیدا کردید!!!

آخرش من یه گل برای کنار موهام خریدم و یه تل هم همینجوری واسه خودم،خواهر و زن داداشمم ازین تاجهای خوابیده نازک خریدن که خیلی خوشگل بودن.واسه مامانمم یه گل فلزی کوچیک و شیک واسه پشت موهاش خریدیم.دیگه یه سری هم کش و سنجاق و تل هم خریدیم و اومدیم بیرون.بعدم رفتیم رژ و مداد خریدیم.زن داداشم کفش میخواست،رفتیم گشتیم و بالاخره یکی رو انتخاب کرد و خریدیم و برگشتیم خونه.سر راه دو کیلو هم توت فرنگی خریدم که مربا درس کنم.بعدازظهر خوابیدیم و بعدم هیچکی آرایشگاه نرفت و خودمون موهای همدیگه رو درس کردیم و تعریف از خود نباشه خیلی هم خوشگل شدیم.همه هم موهامونو جمع کردیم.من خب چون یه هفت هشت سالی آرایشگاه داشتم،کارای آرایشی رو واردم و موهاشونو درس کردم و دیگه آرایشاشونو کردن و منم ساشا رو حاضر کردم.نمیدونید با اون پیراهن سفید و شلوار و کراوات قرمز چه جیگری شده بود!!!جوجوی خواهرمم که مثل همیشه خوشگل و خوردنی بود.اون دخمل داداشمم که یه لباس پشت گردنی سفید با دستمال سرش براش پوشیده بودن که مثل ماه شده بود.کلی باهم عکس گرفتیم و بعدم رفتیم تالار.

چون زود رفته بودیم فقط دو سه تا از خاله هام و دخترخاله هام بودن و تا بقیه بیان کلی عکس گرفتیم.بعدم که همه اومدن و جشن شروع شد.

همه چی عالی بود و خیلی خوش گذشت.کاش همیشه عروسی و جشن باشه!

ساشا که بدتر از من یه سره وسط بود و هر دختر خوشگلی میدید باهاش میرقصید!!!حالا نه دختربچه ها!دخترای بزرگ!همه عاشقش شده بودن!

دیگه مراسم که تموم شد ساعت دو اومدیم خونه مامانم و خوابیدیم.

یکشنبه صبح ساعت هفت بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و ساعت هشت،هشت و نیم  خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت شمال.این دو سه روز همه اش بارونی بود و واقعا هوا عالی بود.دیگه یکشنبه که راه افتادیم هوا آفتابی شده بود.البته زیاد گرم نبود.تو راهم یکی دو جا وایسادیم و خوراکی خریدیم و استراحت کردیم.دیگه ساعت دوازده و نیم رسیدیم خونه خواهرم و دیگه بالا نرفتیم.تشکر کردیم و خداحافظی کردیم و ماشینمونو گرفتیم و اومدیم خونه.

وحشتناک خوابم میومد.شوهری گفت ازنقدر تنقلات و خوراکی تو راه خوردیم که ناهار نمیخوریم.بگیر بخواب.دیگه هر سه تامون خوابیدیم.ساعت شیش شوهری بیدارم کرد.واقعا بی هوش شده بودم!اینقدر که این چند شب کمبود خواب داشتم.

پاشدم چایی گذاشتم خوردیم و حاضر شدیم رفتیم بیرون خرید کردیم واسه خونه و برگشتیم.واسه شام ماکارونی گذاشتم و فیلم زندگی خصوصی آقا و خانم میم رو گذاشتیم دیدیم و لالا....

دیروز با سردرد از خواب بیدار شدم!!!قهوه درس کردم و خوردم ولی هیچ تاثیری نداشت.اصلا حال هیچ کاری رو نداشتم.تا ظهر چندتا قرص خوردم.چون میخواستم ساعت یک برم باشگاه میخواستم سرم تا اون موقع بهتر شده باشه.آخه قبل از تعطیلات رفتم یه باشگاه صحبت کردم واسه کار با دستگاه.ایروبیک و اینجور چیزا رو دوس ندارم اصلا.اون روز مربی شون نبود و قرار شد بعداز تعطیلات برم باهاش صحبت کنم.دیگه دیروز ناهارو درس کردم و چون گوشی شوهری هم یکیش همیشه خونه است،بهش گفتم فقط وقتی من زنگ زدم و عکسمو دزدی جواب بده.

رفتم و مربی هم مثل همه مربی ها خوش هیکل بود.سبزه و نمکی هم بود و خوش اخلاق.برام کار تک تک دستگاهها رو توضیح داد و از هرکدومم چندتاشو انجام دادم.بعدم باهام راجع به کلاسها حرف زد.گفتش اگه بخوای یه روز در میون بیای و با دستگاهها کار کنی،میشه ماهی نود تومن.ولی اگه بخوای خصوصی برات برنامه بنویسم و هر روز دو ساعت باهات کار کنم میشه سیصد تومن!گفت البته به نظر من ماه اولو اینجوری بیا که سفت بگیری و خودمم بالا سرت باشم تا دقیق انجام بدی!گفتم اوکی حالا فردا که اومدم بهتوت جواب میدم که خصوصی با مربی کار میکنم یا شخصی.

تو ی

باشگاه که بودم دو سه بار ساشا بهم زنگ زد!!!تا حالا بهم زنگ نزده بود.گفتش عکستو تو شماره ها دیدم،گفتم زنگ بزنم ببینم خودتی یا نه!!ماشالله مثل مامانش باهوشه!خخخخخخ

اومدم خونه و سرم همچنان درد میکرد.ساشا خوابید و منم فقط تونستم لباسای چمدونو جا به جا کنم.دیگه دست به هیچ چی نزدم  و دراز کشیدم!

غروب بهتر شدم.شوهری زنگ زد بهم که بلدی میرزاقاسمی درس کنی؟!گفتم قبلا یکی دوبار خونه دوستم که گیلانی بودن،خوردم و میدونم چیه و چه جوریه،ولی تاحالا درس نکردم.گفتش،آخه یکی از همکارها با خودش آورده بود و منم امروز حال نداشتم تا ناهارخوری برم و باهاش خوردم.خوشمزه بود!

زنگ زدم به مامانم و ازش پرسیدم و اونم دقیق نمیدونست و تقریبا چیزایی که خودم میدونستم رو بلد بود.البته گفتش توش تخم مرغم داره که من اینو نمیدونستم.خلاصه با همون اطلاعاتم شروع کردم به درس کردن.بادمجونا رو رو گاز کبابی کردم و پوستشونو کندم.بعدش دوتا حبه سیر رو با زردچوبه تفت دادم و گوجه رو خورد کردم و بهش اضافه کردم.بعدم بادمجون کبابیا رو خورد کردم و اونم ریختم توشون و هم زدم و گذاشتم باهم بپزن.بعدش که خوب له شدن و پختن تخم مرغم توش شکستم و هم زدم!شوهری اومد و براش آوردم.گفت،واقعا درس کردی؟من گفتم حالا بعدا اگه وقت کردی!دیگه خورد و کلی هم خوشش اومد.چون زیادم درس کرده بودم،گفتش بقیه اش رو هم برام بریز تو ظرف ببرم اداره.همکارم ببینه به این میگن میرزاقاسمی!!!!بگذریم که چقدر ساشا سر اسم این غذا خندید!میگفت این که اسم آدمه نه غذا!

شب فیلم زندگی جای دیگری است رو دیدیم.دیگه میدونید دیگه من عاشق حامد بهدادم!بعدم لالا....

آها دیشب با شوهری راجع به باشگاه صحبت کردم و گفتش به نظر منم مربی خصوصی بگیری بهتره.اینجوری خودتم جدی تر میگیریش.گفتم آخه سیصد خداییش زیاده واسه باشگاه.گفت،نه بابا خوبه،برو.

دیگه امروز ساعت ده و نیم رفتم باشگاه و به مربی گفتم میخوام خصوصی باهام کار کنید.اونم برام برنامه نوشته بود و کار کردیم.خیلی خوب بود .البته بعضیاش برام سنگین بود ولی همه رو انجام دادم و مربی هم ازم خیلی راضی بود.میگفت بدنت اصلا خشک نیست.دیگه ساعت یک اومدم خونه.ساشا هم دوبار زنگ زد بهم که یه بارشو وسط تمرین بودم و نشنیدم.وقتی اومدم خونه گفتش چرا بهت زنگ زدم جواب ندادی؟گفتم نشنیدم عزیزم.گفتش من میخواستم ببینم حالت خوبه داری ورزش میکنی یا نه!بعد تو جواب ندادی و من فکر کردم حالت بده!!!گفتم نه عزیزم خوب بودم،فقط وسط ورزش و اون موزیک بلند نشنیدم!

گفتم بشینم چندتا خورشت درس کنم که ظهرها دیر میرسم،خورشت داشته باشم و فقط کته بذارم واسه ناهار.قورمه و خورشت اسفناج و سس لوبیا پلو درس کردم.فعلا هنوز رو گازه و دارن درس میشن.

البته مربیم گفتش از نه صبح تا سه بعدازظهر باشگاه هستش و میتونم هرساعتی که خواستم برم.گفتم احتمالا همیشه همین ده ده و نیم تا دوازده و نیم یک میرم.منتهی اگه بعضی روزا نشد،ساعتشو تغییر میدم!

حالا فردا شوهری باز نوبت دکتر داره.بره ببینیم کی عملش میکنن.احتمالا یه چند روزیم اون موقع نمیتونم برم باشگاه.

ناهار ساشا رو دادم و خورشتامم که بار گذاشتم و نشستم چای سبز خوردم.

الانم ساشا خوابیده و منم دارم براتون پست میذارم.

ببخشید که این مدت کمتر میرسم اینجا و اینستا فعال باشم و بهتون سر بزنم.واقعا اینقدر کارای ریز و درشت تو روز واسه آدم پیش میاد که وقت کم میارم.

حالا ایشالله که بشه ازین به بعد بتونم مرتب و زود به زود بنویسم.

امیدوارم زندگیاتون همیشه رو غلتک و به کام باشه و هیچ گرفتاری و مشکل و ناراحتی نداشته باشید.

مواظب خودتون و عزیزاتون باشید و تا میتونید دوس داشتنتونو به هم ابراز کنید،شاید فردا دیر باشه.....

دوستتون دارم

بووووووس.....بای

اینستا; mahnazblog@

پ ن ؛ دلارام چی شدی؟از خودت یه خبر بهم بده دختر.نگرانتم