روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

یه پست اول هفته ای!

سلام دوستان

خوبید؟روز اول هفته تون بخیر

چه خبرا؟همه چی خوبه؟ردیفه؟الهی که باشه....

خب چهارشنبه پست گذاشتم.پس بریم سراغ پنجشنبه!

پنجشنبه تا ساعت هفت و نیم خوابیدم.البته صد دفعه از ساعت شیش بیدار میشدم و ساعتو نگاه میکردم!کلا از شیش به بعد خوابم الکی بود!

پاشدم و ساشا هم بیدار بود.بهش صبحونه دادم و خودمم دمنوش خوردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم.مربیم گفت دارم یه تغییرات اساسی تو تمرینات میدم.برنامه اش رو از شنبه بهت میدم تا اجرا کنی!

بعده تمرین اومدم خونه.خوشحال بودم که ساشا مدرسه نداره.اول رفتم حموم و حسابی خودمو شستم.بعدش لباسها رو ریختم تو لباسشویی و هنوز تن پوش حموم تنم بود.واسه خودم آب کرفس و هویج گرفتم.عاقا چرا آب کرفسایی که من میگیرم اینقدر کم میشه؟بچه های باشگاه اونجوری که میگن،یه کرفس کلی آب میده!مگه طرز آب گرفتنش فرق داره؟منم با آب میوه گیری میگیرم دیگه.همونا که آب هویجم باهاش میگیرم.شماها چیزی میدونید؟

یه پیمونه هم کته گذاشتم و رفتم لباسمو پوشیدم و یه کم اتاقها رو مرتب کردم و واسه ساشا کتلت درس کردم و ناهارش آماده شد،براش گذاشتم رو میز و نشست به خوردن و خودمم بالاخره نشستم آب کرفسمو خوردم.خوشمزه نیس،ولی من با خوردنش مشکلی ندارم و اذیت نمیشم!آخه بعضیا میگن اصلا نمیتونن طعمشو تحمل کنن!

دختردایی شوهری تو تلگرام بهم پیام داد.همونی که ماه پیش رفتیم عروسیش.گفت دیروز اومدم تهران.بیاید خونه مامان اینا،ببینمتون.تنها اومده بود،وگرنه باید دعوتشون میکردم.گفتم باشه،به شوهری میگم،بهت خبر میدم.

غروب کیک شکلاتی رو گاز درس کردم.شوهری اومد،کیک و چای خوردیم و شوهری رفت بیرون کار داشت.واسه شام املت قارچ درس کردم.شوهری اومد.شام خوردیم.به دخترداییش پیام دادم و واسه فردا اوکی دادم.ساشا شاکی شد که قرار بود فردا با بابا بریم استخر!شوهری گفت،اشکال نداره،اونجا میبرمت استخر.فیلم دیدیم،میوه خوردیم ،حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم.چندتا مساله است که مدتهاست داریم راجع بهشون حرف میزنیم.بعضیاشو باید تصمیم بگیریم که فعلا دست نگه داشتیم.بعضیاشم خودش داره پیش میره و فقط نظاره گریم و البته نگران!!ایشالله که خدا خودش کمک کنه.

جمعه شوهری و ساشا ساعت هفت بیدار شدن و رفتن نشستن به کارتون دیدن.منم بیدار شدم،ولی تو جام دراز کشیدم تا هشت!ساشا اومد و یه کم کل و کشتی گرفتیم و بالاخره بلندم کرد!شوهری چایی گذاشته بود.واسه صبحونه نیمرو درس کردم.البته فقط برای شوهری و ساشا.چون خودم صبحونه نمیخورم معمولا.ولی بعدش خودم ازون دوتا بیشتر خوردم!!!خیلی چسبید!بعدش حاضر شدیم و رفتیم خونه دایی اینا.خواهرزاده زندایی هم بود.طفلی خیلی سختی کشیده تو زندگیش.بیست و هفت هشت سالش بیشتر نیست.با پسرخاله اش ازدواج کرده بود و بچه دار شده بود.ولی بچه از روز اول مشکل داشت و مدام تو مسر بیمارستان و خونه بودن این بیچاره ها.خیلی هم هزینه کردن.بچه طفلی خیلی زیاد مشکل داشت.یه مشکلشو رفع میکردن،یه چی دیگه پیش میومد.بعدش فکر میکنم حدودا پنج سالش بود،فوت کرد و خب خیلی سخت بود واسه اینا.حدود چهار پنج سال پیش،یعنی دو سال بعد از فوت بچه،شوهر این دختره تو تصادف فوت میکنه!یعنی در عرض دو سال،بچه و شوهرش رو از دست داد.خیلی سخته!خدا واسه هیچکی نیاره.حالا بعده پنج سال،هنوز به زندگی برنگشته!دلم گرفت وقتی دیدمش!دیگه خودش واسه خودش مهم نیس.به هیچ چیش اهمیت نمیده.همیشه لباسهای تیره میپوشه.اکثرا هم سیاه.کاملا غمگینه و با کوچکترین چیزی اشکش درمیاد و ساعتها گریه میکنه!کاملا افسرده است!تحت نظر متخصص مغز و اعصابه و داره دارو مصرف میکنه.زن دایی خیلی هواشو داره و زیاد میاردش پیش خودش.ولی چند روز بیشتر نمی مونه و برمیگرده خونه.بعضی وقتها هفته ها از خونه بیرون نمیاد و فقط تو خونه است.خیلی هم باهاش حرف زدن،ولی انگار هنوز غمش تازه و سنگینه و نمیتونه یا نمیخواد زندگی کنه و دوباره زندگیشو شروع کنه!مسلما براش خیلی سخته.ولی کاش بتونه دوباره شروع کنه.فقط و فقط به خاطر خودش!

شوهری و ساشا یک ساعت بعده رسیدنمون رفتن استخر.مام نشستیم به حرف زدن.بعده ناهارم باز دراز کشیدیم و حرف زدیم.کلا من با این زندایی و دختردایی زیاد حرف واسه گفتن دارم.بعدازظهر عصرونه خوردیم.میخواستیم بریم،ولی ساشا گفت شامم بمونیم!شوهری هم میخواست فوتبال پرسپولیس رو ببینه.خلاصه موندیم و شامو خوردیم و اومدیم خونه.

وقتی رسیدیم،اول کفش مدرسه ساشا و کفش خودمو شستم و گذاشتم کنار شومینه خشک بشه.بعدش واسه ناهار فردای ساشا خورشت گوجه درس کردم و بعد لباسهای مدرسه اش رو اتو کردم!خورشتش که جا افتاد،خاموش کردم و خوابیدم!

امروز صبح ساعت هفت بیدار شدم.به ساشا کره و عسل دادم و ویتامین سی.خودمم دمنوش تخم کتان خوردم و رفتم باشگاه.مربیم برنامه جدیدمو داد.تمرینام هم عوض شده هم زیاد شده!گفتش باید حالا فقط رو چربی سوزی کار نکنیم.هم چربی سوزی،هم فرم دهی!

اون قسمتهایی که اضافه شده بود خیلی سخت بود!دهنم سرویس شد تا انجامشون دادم!تمام بدنمم درد میکرد آخرش!حس روز اول باشگاهو داشتم!گفتم اینجوری که معلومه فردا نمیتونم از جام بلند شم و بیام باشگاه!گفت میکشمت اگه نیای!!!درسته پولشو میگیره و خصوصی باهام کار میکنه،ولی واقعا دلسوزانه و متعهدانه کار میکنه و اصلا از سر وظیفه و اینکه مجبوره نیستش.کاملا میفهمم!البته شهریه ام هم اضافه شده و شده سیصد و هشتاد تومن!!اووووووف

بعده باشگاه اومدم خونه.تو راهم با شوهری حرف زدم.رسیدم خونه و اول رفتم جلو در مدیر ساختمون و راجع به مساله ای باهاش صحبت کردم و بعدش اومدم خونه.دیر شده بود و بدو بدو کته گذاشتم.یعنی حتی کوله ام رو هم از کولم در نیاورده بودم و به محض ورود داشتم غذا درس میکردم.ساشا بهم میخندید!خنده هم داره والله!

برنامه اش رو بهش گفتم و آماده کرد و میوه و تغذیه اش رو براش گذاشتم و لباسامو عوض کردم و دوش گرفتم.پلو آماده بود.خورشتم گرم کردم و دادم خورد و حاضر شدیم بردمش مدرسه.بعدش رفتم فروشگاه و یه کم خرید کردم و اومدم خونه.ناهارمو خوردم و یه کم کندی کراش بازی کردم.بعدشم نشستم به نوشتن تا زیاد نشده،براتون پست جدید بذارم.

شارژ گوشیم داره تموم میشه.پستو تموم کنم و بزنمش با شارژ.

مواظب خودتون باشید و خودتونو دوس داشته باشید.دلیل نداره،همه آدما ما رو دوس داشته باشن،ولی مطمئن باشید،همه ما خواستنی و دوس داشتنی هستیم.

مواظب خودتون باشید دوستای دوس داشتنی من!

بوووووس....باس

زندگی در گذر است....

سلام

خوبید؟

هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر بتونم پنجشنبه و جمعه ها رو دوس داشته باشم!یعنی همین دو روزی که ساشا تعطیله برام کلی استراحت به همراه داره.حتی وقتهایی که شاغل بودمم اینطوری آخر هفته ها برام مهم نبود!

یادمه چند سال پیش،با بابام اینا میرفتیم جایی.تو ماشین نشسته بودیم .یه ماشین داشت از کنارمون رد میشد که یه خانمه پشت فرمونش نشسته بود که با یه دست فرمونو گرفته بود و یه دستشم رو شیشه در کنارش بود.اون موقع با خودم گفتم،چه خوبه منم بتونم رانندگی کنم و مثل این خانمه اینقدر مهارت پیدا کنم که یه دستی رانندگی کنم!!!!

امروز که داشتم میرفتم دنبال ساشا،یهو یاد اون خاطره افتادم.دیدم خیلی وقته که رانندگی میکنم و از همون اوایلم یه دستی فرمونو میگرفتم!

دیدم اون حظ و کیفی که ده سال پیش از تصور یه دستی رانندگی کردنم بهم دست داده بود،اصلا موقعی که اون خواسته محقق شد،برام به وجود نیومد!در واقع من سالهاست که رانندگی میکنم و تازه بعده اینهمه سال یادم افتاد که یه روزی،این کاری که الان میکنم،برام یه خواسته ای بود که دلم میخواست بهش برسم!

همیشه همینجوریه.ماها خواسته هامون و آرزوهامون،بسته به شرایط و موقعیت اون موقعمون هستش.چه بسا خیلی وقتها شرایطمون که عوض میشه،دیگه اون خواسته و رویا برامون اهمیتی نداره!

امروز روز خاطره ها بود.وقتی مشقهای ساشا رو نگاه میکردم و تکلیفی که انجام داده بود و معلمشون بهش،خیلی خوب،داده بود(چقدر مسخره و مزخرفه که نمره ها رو حذف کردن!اییییییییش)،یادم افتاد که با چه دلهره و اضطرابی دفتر املا یا برگه های امتحانیمو میبردم تا بابام ببینه و امضا کنه!اینم ازون کارای مسخره بودا!یعنی چی که باید نمره هامونو بابا مامانمون امضا میکردن!

حالا تازه من بچه تنبل نبودم.یعنی کمترین نمره ام 17،18بودش.با اینحال بابام فوق العاده رو درسامون حساس بود و نمره زیر 20 براش فاجعه محسوب میشد!!!بی نهایت سر درس خوندنمون سختگیر بود!جالبه که هیچکدوم از خواهر و برادرا،با وجود سختگیریا و اینهمه ترس و استرسی که بابا سر درس خوندن بهمون میداد،از درس زده نشدیم و همه مون خیلی درس رو دوس داشتیم و دانشگاهمونم با علاقه رفتیم و تموم کردیم.حالا بچه های الان رو کوچکترین چیزی بهشون بگی،کلا اون موضوع رو میبوسن و میذارن کنار.مقصرم پدر و مادر میشن که زیادی سخت گرفتن!خداییش بچه های خوب و سر به راهی بودیم!

درسته که درسمو خوندم و دانشگاهمم تو رشته های مورد علاقه ام رفتم و تموم کردم،ولی اون ترسها و استرسها و اضطرابها تا سالها باهام بود.به نظرم درس اینقدر مهم نیس که آدم بخواد اینقدر تن بچه اش رو بلرزونه.میشه با روشهای دیگه بچه رو کشوند به سمت تحصیل!با وجود همه حساسیتهام رو ساشا،دلم نمیخواد هیچوقت اون ترسها رو تجربه بکنه!

قرار بود دیشب شوهری شبکار بمونه(البته با اجازه دوستان زیادی دلسوز!!!!!)،از طرفی هم دوستم روز قبلش بهم گفته بود که شوهرش ماموریت رفته روسیه واسه یک هفته.گفتش تو این هفته اگه شد،هماهنگ کنیم یه روز باهم باشیم.

دیروز صبح تو تلگرام که حرف میزدیم،گفتم  احتمالا شوهری شبکاره و نیستش.

حالا شبکار بودن شوهری کنسل شد و بعدازظهر زنگ زد که دیشب چون اومدم خونه ساشا خواب بود،امشب میام تا ببینمش و شب نمیمونم.اگه شد چهارشنبه رو میمونم.گفتم آره اینجوری بهتره.چون ساشا هم شب قبل باباشو ندیده بود و کلی شاکی بود!

از اون طرف،دوستم غروب زنگ زد که شب میام خونه تون.گفتم باشه،ولی شوهری هستشا!گفت،اااااا من فکر کردم نیس!ولی اشکال نداره،میام.چون چند روز بعدشو دارم با خانواده ام میرم مسافرت.گفتش شام درس نکن،دخترم هوس پیتزا کرده،من میگیرم میام!گفتم،تو مهمون منی دختر!بیا اینجا زنگ میزنیم پیتزا بیارن.

دیگه چون شام پختن نداشتم،فقط یه سالاد ماکارونی درس کردم و ژله بستنی و سالاد میوه .یه سرم رفتم بیرون و تنقلات واسه خودمون و بچه ها گرفتیم.دختر دوستم چند ماه از ساشا بزرگتره.

خلاصه اومدن و شوهری هم اومد و خیلی خوش گذشت.آخر شبم رفتن.

اینجور خاله بازی با دوستها خیلی خوبه و خوش میگذره.حیف که اینقدر این زندگی مشغولمون کرده و وقتمون پره که کمتر فرصتی واسه اینجور معاشرتها پیدا میکنیم!

در مورد ارتباط با خواهرم که چندتا از عزیزان تو کامنتهاشون اشاره کرده بودن،باید بگم بعضی وقتها یه حرفهایی زده میشه که دل آدمو میسوزونه و قلبشو میشکنه!من معمولا از عذرخواهی کردن در مقابل هیچ کس ابایی ندارم و خیلی راحت اگه اشتباه کرده باشم عذرخواهی میکنم.حتی خیلی وقتها با اینکه مقصر نیستم،ولی واسه ارتباط دوباره،پا پیش میذارم.میخوام بگم علیرغم غرور ذاتی و لجبازی که تو وجودمه،هیچوقت از جداییها و دوریها استقبال نمیکنم و معمولا گامی که برمیدارم به سمت بهتر شدن ارتباطاتمه.ولی یه جاهایی هستش که میبینی این تلاشهای یک طرفه برای ارتباط داشتن،نه تنها باعث بهبود رابطه نشده،بلکه تو طرف توهم بزرگ بودن و محق بودن رو به وجود آورده.یعنی این کوتاه اومدنای زیاد گاهی باعث میشه،طرف مقابل کاملا خودشو تبرئه کنه و به خودش حق بده و رفتارهای زشتشو توجیه کنه!در اینجور مواقع کوتاه اومدن و پا پیش گذاشتن،اصلا کار درستی نیس.

جدای ازین چیزا،همونجوری که اولش گفتم،گاهی وقتها بدجوری دل آدم میشکنه و به زمان خیلی زیادی نیاز هست نه برای ترمیمش،بلکه برای اینکه فقط یه کم دردش کمتر بشه!زخم و درد من به قدری تازه است،که هنوزم وقتی بهش فکر میکنم،قلبم فشرده میشه!

بهتون حق میدم که درکی ازین مساله نداشته باشید،چون من کاملا سر بسته براتون تعریف کردم،ولی مطمئن باشید اگه تو جریان کامل اتفاقات بودید،تا حد زیادی بهم حق میدادید که نخوام حالا حالاها اسمی ازین آدم تو زندگیم باشه،چه برسه که بخوام باهاش ارتباط داشته باشم!از حرفها و کامنتهاتونم اصلا دلگیر نشدم،چون کاملا متوجه حسن نیتتون شدم.

شماها از همه آدمها خوشتون میاد؟من ولی اینجوری نیستم!نمیشه که آدم از همه خوشش بیاد آخه!یکی هست تو باشگاهمون که طفلکی هیچ کار خاصی هم نکرده ها،ولی من از روز اول ازش خوشم نمیومد!حالا نه اینکه بهش چیزی گفته باشم،فقط تو دلم ازش خوشم نمیومد.چون تو باشگاه همه تمرکزم رو تمرینمه و خیلی کم صحبت میکنم،اونم با بعضیا!گفته بودم قبلا که در ارتباط داشتن با آدمای اطرافم سختگیرم،نه؟

حالا برعکس من،اون خانمه خیلی روابط عمومی قوی داره و با همه سر صحبتو وا میکنه!اصرارم داره که منم سر حرف بیاره،ولی من دم به تله نمیدم و هر دفعه یه جوری از دستش در میرم!!!خخخخخ

بیچاره همه اش هم ازم تعریف میکنه ها،ولی نمیدونم منه تخس چرا ازش خوشم نمیاد و دوس ندارم باهاش حرف بزنم!نمیشه دیگه،زور که نیس!

امروز بعده باشگاه رفتم کلی خریدای تره باری کردم.بعدش دیدم آقاهه کرفسهای خیلی خوبی داره،یهو به سرم زد کرفس و هویج بگیرم و آبشونو بخورم!البته زیاد نگرفتم،دوتا ازین دسته بزرگا!خریدها رو هن هن کنان گذاشتم تو ماشین و رفتم فروشگاه یه سری خریدای سوپری رو هم انجام دادم و اونا رو هم گذاشتم تو ماشین و رفتم دنبال ساشا.خیلی خوشحال بودم که دو روز این مسیرو نمیام!خسته میشه آدم.همه اش در حال بدو بدو هستم!

اومدیم خونه و ساشا خان که منت گذاشتن و فقط کیف خودشونو آوردن بالا و من مثل این باربرا اینهمه خریدو کشوندم تا خونه!بعدش دیگه لباس عوض کردم و خریدا رو جا به جا کردم و اول واسه ناهار استامبولی درس کردم و بعدش کرفسها رو ساقه ها و برگهاشو جدا جدا تو دوتا سینک ظرفشویی خیس کردم.یه دستی هم به آشپزخونه کشیدم و یه کم کرفس و هویج،امتحانی آب گرفتم و خوردم.مزه اش بد نبود.بعدش ناهار ساشا رو دادم و آب میوه گیری رو شستم و خشک کردم.بعدش کرفسهای خیس خورده و هویجها رو شستم و ساقه ها هویجها رو خرد کردم و بسته کردم.هر بسته حدودا دوتا لیوان آب میده.میخوام یه روز درمیون آب بگیرم.یه لیوانشو تازه بخورم،یه لیوانشم فرداش.

برگها رو هم بسته کردم که واسه خودم وقتی مرغ میپزم،بریزم توش!دیگه اونجاها رو تمیز کردم و تا سرپا بودم یه نسکافه هم واسه خودم درس کردم و بالاخره تونستم بشینم!آخییییییییش!نسکافه رو جرعه جرعه خوردم و حالشو بردم.شوهری احتمالا امشب شبکاره.ببینم میتونیم با بچه های اینستا یه گپ و گفت خوب داشته باشیم.

یه چیزم راجع به اینستا بگم و برم.همونجوری که لابد در جریانید،آقایون پیج رو بلاک کردم و پیجمون خانمانه شد.واسه اینکه راحت تر بتونیم حرف بزنیم و بحث کنیم.حالا اون وسطا بعضیام بودن که اصلا معلوم نبود اسمشون خانمه یا آقا.عکسی هم تو پروفایلشون نبود.اونا رو هم محض احتیاط بلاک کردم.همینطور اونایی که پیجشون هیچ پستی نداشت و پروفایلشونم بی عکس بود و درواقع فقط یه اسم بودن!

شرمنده ام،ولی میخوام اگه عکسی میذارم یا حرفی میزنیم؛تا حد امکان امن باشه.برام تعداد فالورها اصلا مهم نیس.وگرنه اصلا پیجمو قفل نمیکردم،یا با حساسیت و وسواس اجازه فالو به تعداد خیلی کم نمیدادم.همین که یه تعدادی باشن که راحت بتونیم باهم حرف بزنیم و حس خوبی داشته باشیم،برام کافیه!

حالا اگه اون وسطا کسی اشتباهی بلاک شده،بیاد و خصوصی یا عمومی،هرجور که خودتون راحتید،خودشو معرفی کنه تا اددش کنم.لطفا بهم حق بدید که به یه پیج خالی که هیچ چی نداره و فقط یه اسم خانم داره،نتونم اعتماد کنم.

خلاصه که هرکدوم از خواننده های گلم میخواید اونجا باهم باشیم،لطفا قبلش خودتونو معرفی کنید تا بشناسمتون،بعدش قدمتون رو چشم.

خب دیگه برم و یه کم دراز بکشم.

امیدوارم آخر هفته خوبی داشته باشید.

دوستتون دارم و به داشتن دوستای خوبی مثل شما،افتخار میکنم.

مواظب خودتون باشید

بای

پراکنده از هر دری...

دلم یه اتفاق تازه میخواد....

ساشا به طرز عجیبی سراغ پسرخاله اش رو میگیره!قبلنا اینقدر دلتنگی نمیکرد براش!شایدم چون زود زود میدیدش وقتی واسه دلتنگی نمی موند براش!طفلی بچه ها!لعنت به...

من دوتا کشف کردم!یکی دلیل سر دردهای جدیدم که خیلی زیاد شدن،یکی هم دعواها و بی حوصلگیهام با شوهری!در مورد اول ،فکر میکنم این دردهای میگرنم نیس،دردهای سینوزیتمه!میدونید که من از خوش شانسیم هم میگرن دارم هم سینوزیت که بتونم در هرحالی طعم خوش سر درد رو بچشم!!!چون صبحها که میرم باشگاه هوا سرده و باد داره و سرم باد میخوره.ظهرهام که میام چون موهام خیس عرقه،با کمترین بادی امکان سر درد دارم.بنابراین حدسم اینه که سینوزیتمه که عود کرده!

در مورد دوم،حس میکنم من از ساعت هفت،هشت به بعد باتریم خالی میشه و دیگه نمیکشم!یعنی واقعا از اون ساعت به بعد،فقط دلم میخواد یه گوشه لش کنم و کسی هم کاری به کارم نداشته باشه!بنابراین وقتی شوهری میاد،بیخودی پاچه اش رو میگیرم تا بتونم بپرم رو تختم و واسه خودم تنها باشم و کسی هم کاری به کارم نداشته باشه!اینو از اونجایی کشف کردم که تعداد دعواهای اخیرمون در شب خیلی زیادتره.یعنی روزایی که از صبح خونه است،خوش اخلاق تر و با حوصله ترم!

حالا هیچ دلیل علمی وجود نداره که کشفیاتم درس باشه ها!فقط حدس خودمه!

دیروز که یکشنبه بود،کاملا مطمئن بودم که دوشنبه است!!!!برنامه دوشنبه رو هم واسه ساشا گذاشتم!تازه وسط روز یهو فهمیدم که یکشنبه است.ساشا هم وقتی رفتم دنبالش گفت،مامان جون معلومه چت شده!امروز همه کتاب ریاضی و علوم آورده بودن،ولی من نیاورده بودم!بعدم اصلا ورزش نداشتیم که برام گرمکن گذاشته بودی!!!!

تازه امروزم یه مطلب تو اینستا گذاشتم و اعلام فرمودم که فردا چهارشنبه است!!!!حالا نمیشه این هفته رو به خاطر منم شده،یه روز بکشید جلو؟!

ساشا میگه چندتا از بچه های کلاسشون تو حیاط اذیتش میکنن و مثلا هولش میدن و ازین کارا.گفتم باید از خودت دفاع کنی و اجازه ندی کسی اذیتت کنه!از یه طرف دوس دارم برم پوست اونایی که اذیتش میکنن رو بکنم و ادبشون کنم،از طرفی هم نمیخوام ضعیف و وابسته به من بشه و نتونه از خودش دفاع کنه!چقدر سخته بچه آدم بزرگ میشه!آدم بین دفاع از بچه اش و حفظ استقلال اون،سرگردون میمونه!

جدیدا گاهی دوس دارم اینجوری بنویسم.بدون اینکه در قید و بند زمان و مکان و ریز اتفاقات روز باشم.البته یه دلیلشم اینه که به هزار و یک دلیل یه کم سرد شدم از اینجا.شاید واسه همینه که دستم نمیره مرتب بشینم و مو به مو بنویسم!

زندگی زناشویی با همه پستی و بلندیها و اتفاقات گندی که داره،خوبه و من به همه مجردها توصیه میکنم.به نظرم یه جوری وسط راه تکامله.یعنی به هرچی و هرجایی که بخوای برسی،نه تنها مانعت نیس،بلکم کمکتم میکنه!بچه داشتن که اصلا خودش میتونه بخش بزرگی از تکامل باشه.

منشی باشگاهمون امروز سر درد دلش باهام باز شده بود.ببینید چقدر دلش پر بود که حاضر شد با منی که معمولا حرف نمیزنم بشینه و درد دل کنه.درسته که تقریبا از تمرینم افتادم،ولی فهمیدم چقدر ظاهر و باطن آدما باهم فرق داره.چقدر دل یه دختره به ظاهر شاد و شنگول و سر به هوا و بی خیال،میتونه پره درد باشه و چقدر مشکلات بزرگی میتونه تو زندگیش باشه!

امروز از باشگاه که برمیگشتم از ته دل براش دعا کردم.نمیدونم جریان چیه،ولی انگار خدام دیگه زیاد حال و حوصله سر و کله زدن با بنده هاش و مشکلاتشونو نداره و هرکیو یه جوری ول کرده سر زندگیش!

وقتی شوهری پیشم نیست و سرکاره،واسش دلتنگ میشم.حالا اگه شب قبلش باهاش بدخلقی و دعوا کرده باشم که دیگه عذاب وجدانم بهش اضافه میشه.معمولا روزی یه بار تلفنی باهم حرف میزنیم.امروز میگه،فکر کنم اگه من و تو همیشه از هم دور بودیم و فقط ارتباطمون تلفنی بود،اسممون به عنوان عاشق ترین زن و شوهر قرن تو کتابا ثبت میشد!!!

قبلنا اشکم دم مشکم بود و تا تقی به توقی میخورد،میفتادم به گریه.ولی جدیدا خیلی سخت اشکم درمیاد.نمیدونم این خوبه یا بد!

پریروز رفتم فلش خریدم،آقاهه گفت،ما آهنگ نمیریزیم معمولا تو فلش،چون نداریم.مغازه موبایلی بود.گفتش ولی تو لپ تاپ شخصیم یه سری آهنگهایی که دوس دارم رو دارم،اگه بخواید براتون میریزم.چون فلشم رو شوهری گذاشته بود تو سمند،تو پراید موزیک نداشتم گوش کنم.گفتم بریزه.سن آقاهه فکر میکنم بین چهل و پنجاه بود،ولی سلیقه اش کاملا به روز بود.همه آهنگها رو دوس نداشتم،ولی در کل خوب بود!

به نظرم خوبه که آدم با زمونه پیش بره.حالا لازم نیس حتما طبق مد لباس پوشید و آرایش کرد،ولی بالاخره یه سری چیزام هستش که تاریخ انقضا داره دیگه.امروز یه خانمه اومد باشگاه ثبت نام کرد که با دیدن قیافه اش و لباس پوشیدنش،یاد دوران مدرسه ام افتادم.مگه هنوز مانتو اپل دار هستش؟؟؟؟

دلم میخواد مامانم بیاد و یک ماه پیشم بمونه.مادر و دختری تا میتونیم بریم بگردیم و خوش بگذرونیم.اینقدر که نمیاد و اگرم بیاد سالی دو روز میاد،این شده برام یه آرزوی محال!اونوقت خانواده جاریم،هربار میرن خونه دختروشون زیر دو ماه نمی مونن!!!البته اونجوریم فکر کنم ضایع است،ولی خب میشه یه بار اینکارو کرد که!نمیشه؟والله من به ده روزشم قانعم!

راهکاری برای جلوگیری از عصبانیت دارید؟من خیلی زود عصبانی میشم و خیلی سریع واکنش نشون میدم!دلم میخواست میتونستم این حس رو مهار کنم!

ساعت یازده و نیم شد،برم بخوابم.

مهربون بودن،اونجورام که میگن راحت نیس،ولی شما تا میتونید باهم مهربون باشید.

شب خوبی داشته باشید و کلی خوابای رنگی و قشنگ ببینید.

مواظب خودتون باشید

بای