روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

هفته ای که گذشت

سلااااااااام     سلاااااااام     بازم سلاااااااااااام


میگن سلام,سلامتی میاره.منم با این سلامای بلند بالا واسه همه تون از خدا سلامتی میخوام!


من این وبلاگو باز کردم تا روزمره هامو بنویسم,ولی غیر از چند بار,بقیه شو از موضوعات دیگه نوشتم!حالا میخوام برگردم به روال عادی برنامه و روزانه نویسی کنم!اوکی؟


راستش چون خیلی وقته از روزانه هام ننوشتم,نمیدونم از کجا بگم.همه اش چون دیروز تعطیل بود,فکر میکنم امروز شنبه است و اول هفته!!!


اون هفته, رو که کم و بیش در جریانش هستید,آخر هفته هم معمولی بود و با شوهری و ساشا سپری شد و رفتیم بیرون و چرخیدیم.کلأ این روزام خیلی سروسامون نداره!نمیدونم واسه قرصایی که میخورمه,یا چیز دیگه,ولی زیاد رمق ندارم 

و همه اش کسلم و دوس دارم دراز

 بکشم.ساشا هم که کلاس زبانش

 تعطیل شده تا هفته بعد.فقط باشگاه میبرمش.خریدم خیلی وقته نرفتم!همچین آدم تنبلی شدم من!!!!یکشنبه که ساشا رو بردم کلاس,بعدش رفتم مغازه دوستم.چون قرار بود لباسای جدی, بیاره.رفتم دیدم و بیشتر مانتو شلوار آورده بود.ولی نمیخوام الان دیگه مانتو تابستونی بخرم.دوتا خریدم امسال و دیگه

 داره پاییز میاد!!!!


وااااااااای پاییز!یعنی میشه بازم پاییز بیاد؟!

بازم سرما.....بازم شومینه....پالتو...بوت.....شال و کلاه!!!

آخ خدا من سرما میخوااااااااام .کلافه شدم ازین گرمای لعنتی!!!!ا


خلاصه که دوستم سعی کرد اغفالم کنه تا شلوار بخرم.البته وسوسه شدم,ولی خودمو کنترل کردم!چون میخواستم یکی دوتا لباس خونگی و لباس زیرم بگیرم,ولی گفت اونا رو هفته بعد میارم و چیزایی که داشت رو دوس نداشتم!گفتم هروقت رفتم اونا رو بگیرم,شاید شلوارم برداشتم!!!!


با ساشا اومدیم خونه و بازم حال شام درس کردن نداشتم.ای دااااااااااد ازین بی حالی!


ساشا عصرونه خورد و میدونستم که شام نمیخوره!منم تنبل تنبل نشستم به تماشای تی وی و انگار نه انگار شوهری تا یه ساعت دیگه خسته و گرسنه ازراه میرسه!دیدم موبایلم زنگ خورد,شوهری بود,گفت من تو راهم,بنزین تموم کردم!!!یعنی اگه اون موقع دم دستم بود دونه دونه موهاشو میکندم!!!یک ساله آمپر بنزین ماشین خرابه و هرچی میگم درستش کن میگه,آمپر چیه بابا,من خودم آمپر سرخودم و میدونم کی بنزین داره تموم میشه!!!جالبه این آقای آمپر سرخود,تا حالا سه بار بنزین تموم کرده و وسط خیابون مونده,ولی بازم از رو نمیره!!!


دیگه چیزی بهش نگفتم و گفتم میخوای چیکار کنی؟ماشینو بزن کنار برو پمپ بنزین ,بنزین بگیر دیگه.گفت,نه,نزدیک خونه داییم اینام,زنگ زدم پسرداییم برام بنزین بگیره!گفتم باشه و قطع کردم!بعدش فکر کردم,بهش بگم بره خونه داییش!زنگ زدم و گفتم تا بیای خونه دیر میشه,اگه میخوای شب برو خونه داییت!گفت جدی میگی؟؟گفتم آره عزیزم!

یعنی تو ناراحت نمیشی؟تنهایی نمیترسید؟؟؟

گفتم,نه بابا,میخوابیم دیگه,واسه چی بترسم!

خلاصه بوس بوس بای بای و تلفن رو قطع کردم و خوشحال شدم که مجبور نیستم شام درس کنم!!!!


نیم ساعت دیگه بهش زنگ زدم,چطوری؟گفت نزدیک خونه ام!!!!!!دلم نیومد تنها باشید!!!هیچی دیگه...

فکر میکنید چیکار کردم؟!

نمیدونم چی فکر میکنید,ولی من همچنان جلوی تی وی نشیتم و پاهامو دراز کردم و ادامه فیلممو دیدم!اگه بگید یه اپسیلون جامو تغییر دادم,ندادم!!!حتی سرمو نچرخوندم تا به آشپزخونه نگاه بندازم تا یاد اون بینوایی که داشت از راه میرسید بیفتم و تکونی به خودم بدم و یه چی درس کنم!!!


خلاصه هنوز در حال تماشای تلویزیون بودم که دینگ دینگ شوهری رسید!

اومد و سلام,ماچ ماچ خوبی؟چه خبر؟بازم رفتم سر جای قبلیم نشستم!!!به جان خودم من قبلأ اینجوری نبودم.نمیدونم چم شده!!!

شوهری دست و روشو شست و یکم با ساشا کل و کشتی گرفت و نگاهی به آشپزخونه سوت و کور انداخت و نشست پیشم و منم یه لبخند ملیح تحوبلش دادم و دوباره مشغول سریالم شدم!!گفت,شام نداریم؟گفتم نه.گفت,چه بهتر!!!!برگشتم نگاش کردم که ببینم آثار مسخرگی تو صورتشه یا نه!که دیدم,اصلنم اینجوری نیس!گفتم چرا چه بهتر؟گفت آخه امروز تصمیم گرفته بودم بهت بگم از فرداشب شام درس نکنی و میوه بخوریم!!!!حالا بهتر که از همین امشب شروع میکنیم!شوهری من اندامش متناسبه,حالا چرا این تصمیمو گرفته نمیدونم!البته مثل من شکمو نیست و اونجوری از غذا لذت نمیبره.یعنی زیاد دربند غذا خوردن نیست و بهترین چیزام جلوش باشه,اگه سیر باشه یه لقمه هم نمیخوره.ولی به جاش من.......

شرم آوره واقعأ!!!!!

خلاصه منم کم نیاوردم و گفتم,تله پاتی رو حال کردی؟!!!!!

یه حسی بهم میگفت که تو امشب شام نمیخوری و نمیذاشت شام درس کنم!!!اونم خوشحال و ذوق زده ازینکه چه تفاهم بزرگی با خانمش دارن و روحشون به طور ناخودإگاه باهم در ارتباطن!!!!بغلم کرد و خوشحالیش رو ابراز کرد!!!

عجب موجودات ساده ای هستن این جنس ذکور!!!!


خلاصه میوه خوردیم و خوابیدیم.صبح موبایلش زنگ زد که بیدارشه بره سرکار.خاموشش کرد و خوابید.معمولأ این کارو میکنه و خودش بعد از پنج دقیقه پا میشه و میره.خوابیدم و یه کم بعد بیدار شدم,دیدم هنوز کنارم خوابه!ساعتو دیدم,دیدم نیم ساعت گذشته!صداش کردم...گفت,خوابم میاد,ولش کن امروز نمیرم,زنگ میزنم مرخصی برام رد کنن!!!گفتم یعنی چی,سه شنبه هم تعطیله!زو روز پشت هم میخوای خونه بمونی چیکار؟خلاصه که هرکاری کردم بیدار نشد و منم غرغر کنان خوابیدم!ساعت هشت و نیم با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم.تا اومدم جواب بدم,قطع شد.پا شدم ببینم کی بود,که دیدم شوهری نیستش.رفتم تو نشیمن,اونجام نبود.زنگ زدم بهش,کجایی؟گفت,تو راهم دارم میرم سرکار!!گفت زنگ زدم,گفتم دیرتر میرسم و مرخصی ساعتی برام رد کردن و الان دارم میرم!!!خلاصه قطع کردم و دیدم داداشم بوده که بهم زنگ زده بود.بهش زنگ زدم و دیدم شاد و شنگوله!امروز نوبت سفارت داشت.ویزاشو گرفته!!!خیلی براش خوشحال شدم.البته همه چیش اوکی شده بود,بلیطشم واسه هفته بعد خریده بود,ولی خب تا خوده ویزا به دستش نرسیده بود,خیالش راحت نشده بود!!!ایشالله که هرچی خیره براش پیش بیاد.بره ازین مملکت کوفتی راحت بشه!بتونه درسش رو خوب بخونه و تموم کنه,خیلی خوبه!خلاصه که یه کم باهم خوشحالی کردیم و گفتم بیا اینجا,گفت,نه تا شب با دوستامم و میخوایم خوش بگذرونیم.بعدشم میرم شمال و اونجام میخوام گودبای پارتی بگیرم!یه سری وسایلمم کمه,بخرم و شنبه,یکشنبه با مامان اینا میام!

دیگه خوابم پریده بود.یه کم نرمش کردم.ساشا هم بیدار شده بود,صبحانه اش رو دادم و رفتم حموم.دیدم خیلی وقته حموم رو نشستم,دیگه نشستم به شستنش و خییییییلی طول کشید,ولی برق میزد آخرش و خستگیم در رفت.تا بیام بیرون ظهر شده بود.ناهار درست کردم و ناهار خوردیم و خوابیدیم.بیدار که شدم,خواستم برم خرید,ساشا گفت من بازم خوابم میاد و نمیام!!!خودم رفتم و یه سری وسایل کیک و چیزای دیگه و خوراکی واسه ساشا خریدم و برگشتم و ساشا هنچنان خواب بود.کیک درست کردم و ساشا که بیدار شد,با شیرعسل دادم خورد.شام درس کردنم که نداشتم.به زندایی شوهری زنگ زدم و گفتم اگه هستید فردا میایم اونجا که گفت,هستیم.شبم شوهری اومد و میوه و حرف و فیلم و لالا.


سه شنبه هم بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و چیتان پیتان کردیم و پیش به سوی مهمانی!!!

تو راه سرحال بودیم.شوهری کلی آهنگ شاد قدیمی و جدید ریخته بود تو فلش.گوش کردیم و کلی رقصیدیم.از همه هم بیشتر شوهری رقصید,اونم پشت فرمون!!


رسیدیم و حرف زدیم و ناهار خوردیم و غروبم زنداییش کیک درس کرد,خوردیم و رفتیم پارک.سر راهم یه توپ والیبال خریدیم و رفتیم با زنداییش کلی قدم زدیم و حرف زدیم بعدشم با شوهری والیبال بازی کردیم و بعدم فوتبال کردیم.دیگه خسته و هلاک شدیم.داییش رفت پیتزا گرفت و خوردیم و اونا رو رسوندیم خونه شون,چون با یه ماشبن اومده بودیم.مام اومدیم خونه و تا رسیدیم,مسواک,جیش,بوس,لالا!!!!


اووووووووف انگشتام سر شد!ازین به بعد زود به زود مینویسم تا اینقدر طولانی نشه.قول.. ...

 

یه چیزای دیگه ای غیر از روزمره میخواستم بگم,که چون خیلی طولانی شد,نمینویسم.باشه واسه پست بعد.یادم بندازید که بگم.


مثل همیشه میگم که,دوستتون دارم و خیلی خوشحالم از حضورتون!امیدوارم آخر هفته خوبی داشته باشید....بووووس.....بای



نظرات 28 + ارسال نظر
آنا 23 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 02:12 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

عملیات با شکست روبرو شد! .. فرمودند میوه بیشتر از سه، چهار تا با هم هرشب مثل آبجوی زیاد عمل می کنه باعث جمع شدن آب اطراف شکم می شه همین خودش خلاف تناسبه ..
گفتم بهت بگم اگر قصدت شام درست نکردنه که بی خیال ولی اگر برای لاغری می خوای این کار را بکنی شاید وزن کم کنی اما شکمت شل می شه زشت می شه.

جدی میگی؟!چه جالب!نشنیده بودم تا حالا.مرسی..
البته ما شبی دو سه تا میوه بیشتر نمیخوریم,چون تو طول روز زیاد میوه میخوریم.ولی شوهری بعضی شبا بیشتر میخوره!حالا مسأله ای که پیش میاد اینه که الان تو با گفتن این حرف منو گذاشتی سر دوراهی!!!حالا وجدان و تنبلی درونم باهم رودو رو شدن!وجدانم میگه,بهش بگو,شاید تصمیم بگیره شامشو بخوره .ازون ورم تنبلیه میگه,یه وقت نگی بهش!!!تازه از شام پختن و چی بپزمای هرشب راحت شدی!!!
خدا بگم چیکارت نکنه آنا!!!حالا من چیکار کنم؟!!!

یاس 23 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 01:47 ب.ظ http://khatkhati-76.blogfa.com

میگم بنویسی بد نیستااااااااااااااااااااااااااا

اوه اوه چقدر عصبانی....
تو رو خدا دعوام نکنید..نوشتم!!!

ترمه 23 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 10:58 ق.ظ http://www.sarneveshtman2.blogfa.com

سلام.به به عجب پست با انرژیییییی
چه خوب که شام حذف بشه واقعا پیشنهاد خوبیه.چه حس خوبی داره داداشت این روزا ،انشالله به خوشی.

سلام عزیزم,مرسی!
واقعأ خیلی خوبه سبک خوابیدن و سرحال بیدار شدن!
آره واقعأ این روزا خیلی کیفش کوکه,البته هنوز یه کم استرس داره.ایشالله که خیره..
فدای محبتت

پریا 23 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:28 ق.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

اصلا لذتی که تو اذیت کردن هست تو هیچی نیست

البته بستگی داره کی رو بخوای اذیت کنی!
ولی در کل باهات موافقم!!!

پریا 22 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:15 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

ما پست جدید می خوایم
از روزمره ها بنویس

رنگ این پسته رفت از بس دیدیمیش

ای بابا,این محبوبیتم کار دست ما داده ها..
بی جنبه هم خودتی!!!
چشم,سعی میکنم فردا بنویسم.

یاس 22 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 01:03 ب.ظ http://khatkhati-76.blogfa.com

من باید شام بخورم هرچند که کم باشه !!!!!

بخور عزیزم,نوش جوون!!!

نیاز 22 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:22 ب.ظ

اوه دختر شام میوه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نصفه شبی گشنتون نمیشه؟
من که اصلا فکر نمیکنم هیچوقت همچین ریسکی کنم؟

آدم قبلش فکر میکنه نمیتونه نیاز,ولی بعد از چند روز عادت میکنی و اصلأ گرسنه ات نمیشه!
حالا باید ببینیم این شوهری من تا کی میخواد این روشو ادامه بده,من که فکر نکنم زیاد طول بکشه'!!!

خانم توت 22 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:11 ب.ظ http://www.pasazvesal.blogsky.com/

به به چه پست پر انرژای مهناز (:
همینطوری خوب باش. فقط شام هم درست کن واسه اون بنده خدا

فدای توت فرنگی خوشمزه خودم!!!
چشم عزیزم.
باور کن خودش اصرار داره که نمیخوره,وگرنه غیر از اون شب که حال نداشتم,کلأ آشپزی از کارای مورد علاقه منه!

من جرات میوه خواری جای شامو ندارم چون میوه خوردن حسابی گشنه ترم می کنه

بدن آدم به همه چی عادت میکنه ,بعداز چند روز دیگه گرسنه ات نمیشه
و با همون میوه سیر میشی

دلارام 22 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:22 ق.ظ

پس بچه چی میخوره بدون غذا مگه میشه؟

به ساشا که شام میدم.ولی خودمون نمیخوریم.

سارا 22 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 10:57 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

من همیشه شام میوه میخورم خیلی خوبه صبح بیدار میشی میبینی سرحالی

برادر منم خامگیاهخواره و کلأ غذاش میوه و سبزیجات و مغزهاست و ماشالله خیلیم سرحاله!
منم که فعلأ این شبه واسم توفیق اجباری شده و سبک میخوابم و صبحها راحت تر پا میشم

دندون 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 10:49 ب.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

راستش تو یه مقاله خوندن اسپند برای مغز خوبه ونمک هم برای تصفیه با هم که باشن هم به اصلاح چشم بد رو دور میکنن هم رگ های مغز رو با میکنن و سر سبک میشه و هم با اون نمک انرژی خونه در جریان در میاد... من هروز اگه بشه این کارو میکنم باعث ارامش محمد هم هست...

مامان منم هر روز تو خونه اسپند دود میکنه.از وقتی بچه بودبم,این کارو میکرد.میگفت هم چشم نظره,هم هوای خونه رو ضدعفونی میکنه!خودمم بعضی وقتا دود میکنم.ولی با نمکش رو تا حالا نشنیده بودم.جالب بود برام.ازین به بعد این کارو میکنم!ایشالله که باعث آرامش ماهم بشه!
فدای محبتت عزیز دلم...بوووس

خانومی 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 07:10 ب.ظ http://http://zendegiekhanomane.blogsky.com/

ایشالا همیشه توی همه چی از این تفاهما باشه
حالا خدا چه میدونه اگرم آقای همسر یهو این تصمیمو گرفته که واقعا ایول...
مهناز جون دقیقا از حالا منتظر پاییزیم بعد که اومد و خدای نکرده یه عطسه کردیم میگیم کجایی تابستون که یادت بخیر! البته من که عمرا دیگه هوس تابستون کنم مخصوصا تابستون امسال که گلی به جمالمون بود!
ایام به کام عزیزم

به به خانمی عزیز!مرسی...
وااای نه ,من که هیچوقت آرزوی تابستون و گرما رو نمیکنم!یعنی حاضرم کل سال سرما باشه,ولی یه روزم تابستون نیاد!
ایشالله ایام به کام شمام باشه و همگی سالم و خوش باشید کنار هم!

آوا 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 06:18 ب.ظ http://ava-life.blogsky.com

وااای بهتر از این مگه میشه ، تنبلی درونو و ارضا کنی ، مایه افتخار هم بشی
شام نپزی سربلندم بشی
وااای خدا ....سربلندیت مستدام مهنازی

کامنتت خیلی باحال بود!تنبلی درون و مایه افتخار رو خوب اومدی!!!
سربلندی شما هم مستدام بانو
..

پریا 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 04:35 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

اگه برنامه غذاییت رو درست کنی، بهشون نگاه میکنی، غذا می خوری و لاغر میشی

بذار بیام وب ورزشیت یه کم باهات حرف بزنم,شاید اصلاح شدم..

پریا 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 04:03 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

به سادگی غذاتو بخور
شوهرت هم تحریک میکنی، اونم می اد باهات می خوره

اونوقت با این رون و بازو و شیکم و پهلو چیکار کنم که مدام بهم چشمک میزنن و میگن خجالت بکش!!ما رو نگاه کن و کمتر بخور!!!!

زهره 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 03:35 ب.ظ

خب دیگه چی از خدا میخاستی که بهت نداده ؛ از شام پختن و مهم تر از اون ظرفای بعدش راحت شدی

نگووووو زهره!!!
الان خدا فکر میکنه من همینو میخواستم و دیگه بهم چیزی نمیده!!!

آنا 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 03:03 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

چه فکر خوبی .. شوهرم را اغفال کنم میوه بخوره جای شام .. بعید می دونم موفق بشم اما اگر بشه گولش بزنم خیلی خوب می شه .. مرسی از بدآموزی هات مهناز جون.

خواهش میکنم آنی
واسه منم توفیق اجباریه که یه کم معده بیچاره ام سالم خواری رو تجربه کنه!!!!

پریا 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 02:47 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

جدا شام درست نمی کنی؟
چه جوری می تونی از غذا و البته شام بگذری؟
پس من خیلی شکمو ام چون تنها هم که باشم، برای خودم کلی غذا درست میکنم و خوشگل تزیین میکنم و می خورم.

چه خوب که دیروز حسابی خوش گذشته

منم شکمو ام عاشق غذا.ولی وقتی شوهری با اون قد بلند و اندام متناسبش تصمیم میگیره شام نخوره,من با این هیکل تپلی با چه رویی بخورم!!!
!

تلخون 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 02:10 ب.ظ

سلام گلم... از بچه برادرت چه خبر؟ ان شاله با خبرای خووب بیای اینجا و ما هم از دل نگرونی در بیاییم

سلام عزیزم.فعلأ که هیچی.واسه دو هفته دیگه دوباره غربالگری رو باید بده.جوابشو دکترش ببینه و ببینیم چی میگه.
اینا تقدیم به دل مهربونتون....

سپیده مامان درسا 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:52 ب.ظ

الهى همیشه همین جور خوب خوش باشین در کنار هم

فدای تو سپیده مهربونم بشم.
همچنین شما و همسری و درسا جون عزیزم!!

یاس 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:45 ب.ظ http://khatkhati-76.blogfa.com

چه خوب که خوش گذشته ....

قربونت یاسی جوووون

مهدیا 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:28 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

سلام.وای که من عاشق خریدم. فکر میکنم اگه جای شما بودم حتما یه چیزی میخریدم تنها چیزی که به من ارامش میده همین بازار رفتن و خرید کردنه.
همین بهتر جنس ذکور تو این زمینه باهوش نیستند وگر نه ما با این تبلی مون به دردسر می افتادیم.

سلام عزیزم.چندوقته میخوام بیام وبت ولی فرصت نمیکنم.امروز حتمأ بهت سر میزنم.
منم عاااشق خریدم.ولی یه جاهایی مجبورم خودمو کنترل کنم,وگرنه ورشکست میشیم!!!البته نگران نباش,حتمأ هفته بعد از خجالت خودم درمیام!!!
آره,اگه از دل ماها خبر داشتن چه دردسری درس میشدا...
.!

بهاره 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:07 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

اوووووف دیگه از شام درست کردن راحت شدیااااا
خخخ

هه هه هه نمیدونی چه حالی میده بهاره!!!!

ویولا 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:37 ق.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

همیشه خوش باشید. راستی چه دایی زندایی باحالی داره همسرت :)

فدای تو ویولا جوون.
آره این دایی و زنداییش مثل خانواده خودم میمونن و باهاشون خیلی راحتم و همیشه هم خودم پیشنهاد رفتن خونشون رو میدم!برعکس خانواده و بقیه فامیلای شوهری!!!

ماجد 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:35 ق.ظ

نه کلا ساده ایم اینجو جاها که دگ خلیم

دور از جون.....
اتفاقأ سادگی چیز خیلی خوبیه!میگن,ساده باش تا دنیا هم بهت ساده بگیره!!!!!!

ماجد 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:18 ق.ظ

سلام
همیشه شاد و خرم باشید
واقعا عجب ساده ایم ما جماعت ذکور
اما واقعا از جنس شما جماعت نسوان!

سلام.مرسی!
البته فقط تو اینجور موارد ساده اید,جاهای دیگه اتفاقأ استعداد ویژه ای تو زیرآبی رفتن دارید,شما جماعت ذکور!!!!

دندون 21 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 10:47 ق.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

سلام علیکم من اومدم... خوبی؟
من واقعا به این پشت کارت تبریک میگم... الان انگشتات خوبه؟؟؟

علیک سلام دخمل من!قربونت,تو خوبی؟
مرسی عزیزم,دیگه کاری بود که واسه شما عزیزان از دستم برمیومد!!!
انگشتام خوبن,من بیشتر نگران چشمای شمام...!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.