روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

مهمونی....

سلاااااااااام صبح بخیر!!این اولین پستیه که دارم صبح میذارم!البته امروز کلی کار دارم,حالا شاید تا تمومش کنم و پست کنم,همون ظهر یا بعدازظهر بشه,ولی به هر حال الان که دارم شروعش میکنم,صبحه!پس صبح بخیییییییییر!

گفته بودم بهتون که داداشم این هفته به امید خدا,میره.دوشنبه شب پرواز داره,واسه همین مامانم اینا از دیروز اومدن تهران .خونه خواهرم هستن و احتمالأ امشب میان اینجا تا فرداشب بریم فرودگاه.تولد ساشا هم چند روز دیگه است,منتها گفتم تا داداش کوچیکه هستش و نرفته,تولد ساشا رو بگیرم که همه باشن!

حالا قراره,فردا بعدازظهر تولد ساشا رو بگیریم.مهمون زیادی نداریم!همین خودمون خواهر و برادراییم.

یه عااااالمه کار دارم!البته جمعه با شوهری رفتیم بیرون و یه سری خریدا رو کردیم.ولی چندتا چیز هستش که امروز باید برم و بخرم.

خونه رو هم باید جارو و گردگیری کنم.اتاق ساشا رو هم که اینقدر هر دفعه مرتب میکنم,باز به هم میریزه,رو هم باید یه سر و سامونی بهش بدم!تازه مسأله مهمتر اینه که نمیدونم شام چی درست کنم.البته اصلأ نمیدونم کیا شب میان.حالا باید زنگ بزنم.

اول قرار بود خواهرم اینام امشب بیان و فردا شوهرش از اینجا بره سر کار,ولی بعدأ نظرش عوض شد و گفت,مامان اینا شب بیان,مام فردا خودمون میایم.دوتا داداشامم هنوز از شمال نیومدن,اونام فردا میان.کوچیکه که مسافره هم همچنان مشغول مهمون بازی دوستاش و خداحافظیاشه!ماشالله دوس دختراش یکی دوتا نیستن که!!!!!خخخخخ

این داداش کوچیکه,خیلی اهل دوست و رفیقه و البته فکر نکنم بیشتر از یه دوس دختر داشته باشه,که اونم تا ماه دیگه میره آمریکا.ولی دوستای پسرش خیلی زیادن.ما معمولأ تو مهمونیها و دور همیها این داداشمو زیاد نمیبینیم,بس که همیشه با دوستاشه!حالام که داره میره و مدام براش مهمونی و پارتی میگیرن و سرش حسابی گرمه!بهش گفتم توأم امشب بیا,لااقل قبله رفتنت درست و حسابی ببینیمت,ولی میگه,به جون تو کا  دارم و وقت ندارم!!!!!حالا فردا میاد واسه تولد و شبم که بای, ببریمش فرودگاه.

از الان دلم براش تنگ شده!این داداشای من,دنیای منن!عجیب دوسشون دارم و باهاشون صمیمیم!دلتنگش میشم,خیلی زیاد.ولی به خاطر مامان نمیخوایم به رومون بیاریم.دیشب با داداش وسطیه,تو تلگرام حرف میزدیم,میگفت مامان داغونه!وقتی کوچیکه نیست,مدام گریه میکنه,ولی وقتی میاد,به روش نمیاره!میدونم چه جوریه!دو سال پیش که اون داداشم رفتم همینجوری بود.تا چندماه اول خواب و خوراک نداشت و فقط گریه میکرد!!!حالا اون بهش گفته بود بعده چند سال برمیگردم,تازه اینقدر بی قراری میکرد!این که از همین الان آب پاکی رو ریخته رو دستشون و میگه دیگه برنمیگردم!!!به مامانمم گفته گریه و ناراختی نکن,که من مثل اون یکی نیستم که بعده یه سال همه چیو ول کنم و برگردم,اینجوری فقط خودتون رو ناراحت میکنید.

البته ازونورم مدام بهمون میگه که مواظب مامان باشید و نذارید دلتنگی کنه!میگه اینقدر نمیام,تا مجبور بشید این مملکت خراب شده رو ول کتید و بیاید اونجا زندگی کنید!

ایشالله که خدا کمکش کنه و هرچی خیره براش پیش بیاد!ایشالله بتونه درسش رو بخونه و یه زندگی خوب رو شروع کنه.خیلی با عرضه و با جنمه!میدونم که میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون.ایشالله که همینطوره....

واسه مهمونی یه کم استرس و نگرانی دارم.آخه ما,وقتی همه با هم جمع میشیم,مامانم و خواهرم یه رفتارایی میکنن که همیشه,من از کوره در میرم و دعوامون میشه!!!البته همه آتیشها رو خواهرم روشن میکنه و مامانمم فوتش میکنه تا گر بگیره!تا وقتی کسی نیست و خودمونیم,خواهرم خوبه,ولی به محض اینکه ببینه کسی به من توجه میکنه یا من کاری کردم که,کسی خوشش اومده,سریع وارد عمل میشه و هرکاری میکنه تا همه چیو خراب کنه!میخواد فقط همه اونو بخوان و اون مرکز توجه باشه!!!یه خانم تحصیلکرده که کلی دوست و رفیق داره و از تظر همه شون با شخصیت ترین,با دیسیپلین ترین,مؤدب ترین,با کلاس ترین ...  آدمیه که دیدن,اونوقت تو برخوردش با خانواده اش و تنها خواهرش اینجوریه!

مامانمم همینطوره!یعنی تا وقتی خواهرم تو جمع ما نیست,عااالیه.یه مادر با همه خصوصیاتش!مدام قربون صدقه آدم میره!ولی به محض اینکه خواهرم و شوهرش میان,از این رو به اون رو میشه!میترسه یه کم به من یا شوهرم توجه کنه و خواهرم ازش ناراحت بشه!واسه همین,عمدأ بی توجهی و بدرفتاری میکنه!یه جاهایی که دیگه واقعأ شورشو در میاره,صدای شوهری درمیاد و اونم جواب میده,دیگه شری درست میشه که فقط حرص خوردنش میمونه واسه من!

همین سری که شمال بودیم یه هفته بودیم و خواهرمم بود.من که اصلأ طرف اون و مامانم نمیرفتم تا باز درگیری درس نشه,اونام راحت بودن!چندبار گفتم,هوا به این خوبی,بیاید بریم کوهی,دریایی,جنگلی....ولی خواهرم و مامانم گفتن,نه بابا,تو خونه راحت تریم!یه شبم,شوهری پیشنهاد داد,گوشت بگیریم و تو حیاط کباب کنیم و بخوریم که مامانم اینقدر بد باهاش برخورد کرد,که واقعأ دلم براش سوخت.اون روزی که برگشتیم تهران,خواهرم اینا فرداش اومدن.یعنی یه روز بیشتر از مابودن.نشون به اون نشون که اون روز رو صبحشو رفتن یه شهر دیگه تفریح,ظهرشو کباب گرفتن  و رفتن جنگل,غروبم رفتن یه شهر دیگه,شهرای مازندران اکثرأ نزدیک همه, و ساعت سه صبح همگی برگشتن خونه!!!!اینا همونایی بودن که خونه بهشون بیشتر خوش میگذشتا.....

البته من به این چیزا عادت کردم,ولی بازم دیدنش برام سخته!

جالبه که وقتی بهشون میگی هم میگن,تو فقط دنبال دردسری و از هر چیز کوچیکی شر درست میکنه!مدام توهم توطیه داری!!!!

پارسال همین موقعها همگی باهم رفتیم مسافرت اونجا اینقدر رفتار خواهر و مادرم بد بود,که من بهشون گفتم.خواهرمم برگشته به من میگه,تو چون عرضه نداشتی به چیزی که میخواستی برسی,ازون موقع عقده ای شدی و به ماها حسادت میکنی!!!!!مامانمم خیلی محکم تأییدش کرد!اینقدر برام سنگین بود حرفش که کلأ دهنم قفل شده بود و نگفتم,خب کی باعث شد نرسم به خواسته ام؟!!!خلاصه که اون مسافرت با همه قشنگیهایی که اونجا داشت و وجود داداشام,ولی بدترین مسافرت عمرم بود و با خودم عهد بستم دیگه با خواهرم جایی مسافرت نمیرم و سعی میکنم اصلأ جاهایی که اون و خانواده ام همه باهم هستن,من نباشم.تا هم به اونا خوش بگذره,هم من اینقدر حرص نخورم!!!!

حالا واسه این چیزا یه کم استرس دارم.میترسم بازم ناراحتی پیش بیاد.بازم مامانم کاری کنه که شوهری ناراحت بشه!خب,اون اندازه من نمیتونه حرف بشنوه و دم نزنه!!!!خدا به داد منه بیچاره برسه این وسط!!!

البته خوشحالم هستم.اونم خیلی زیا,.چون داداشام میان....چون تولد پسرمه!فقط امیدوارم امشب خواهرم نیاد و فقط مامان و بابام بیان تا لااقل امشبو خودمون باشیم!

آقا,همه چی داره این خواهر منا.   ....تحصیلات خوب,قیافه خوب,بهترین شوهر,بهترین کار,بهترین خونه,بهترین ماشین.وضع مالیشون توپه!ولی نمیدونن به چیه من حسودی میکنه!یعنی خدا نکنه منه بیچاره یه چیز کوچیک بخرم...اووووف قیامت میکنه!من که اصلأ درکش نمیکنم!با وجود همه چیزایی که میگه,به خدا کمترین حسادتی بهش نمیکنم!اتفاقأ هرچیزی که میخره یا هر اتفاق خوبی که براش میفته,از ته دل خوشحال میشم!ولی اون نه تنها خوشخال نمیشه برام,بلکه ناراحتیشو ابرازم میکنه!!اونوقت به من میگه حسود!!!!!

به هیچ عنوان درکش نمیکنم!

بگذریم......

الانم برم که هزااااار تا کار دارم و نشستم دارم مینویسم!

برام دعا کنید.برای داداشمم دعا کتید .از خدا بخواید که موفق بشه و کمکش کنه!

عاقو من هنوز نمیدونم امشب چی درس کنم!!!!این واسه من عجیبه,چون من هروقت مهمون دارم از دو سه روز قبل,میدونم,پیش غذام چیه,غذا چی میخوام بدم,چه دسری آماده باید بکنم .الانم واسه فردا ظهر  و فردا شب رو کامل برنامه ریزی کردم و میدونم چیکار میخوام بکتم.ولی واسه امشبو نمیدونم.چون شام,برنجم نمیخورن,نمیدونم چی درس کنم!!!! پلیز هلپ می!!!!!!

نظرات و پیشنهادتتون رو با ما در میون بگذارید!!!

دیگه جدی,جدی,من برم که خیلی دیره!

دعا کنید همه چی خوب برگزار بشه!منم براتون دعا میکنم و مثل همیشه بهترینها رو براتون از,خدا میخوام.

دوستتون دارم یه عااااااااالمه!

بوس بوس......بای





الان داداش بزرگم بهم زنگ زد که خواهرم بهش گفته,شما صبح نرید خونه مهناز بیاید خونه من,یه کاری دارم,انجام بدم,بعدازظهر باهم بریم!!!!گفتم یعنی چی؟!من میخواستم یه روز کامل همه اینجا باشید!گفت,مام میخواستیم بیایم اونجا پیش تو باشیم.ولی این میگه من نمیتونم تنها برم,شمام بیاید!!!!زنگ زدم به خواهرم,میگم چیه داستان؟شوهرت که با راننده میره سرکار,توأم که ماشین داری,خب بیا دیگه!واسه چی اینا رو میکشونی اونجا.بیان اونجا تا بعدازظهر چیکار؟بذار اینا خودشون میان یه سره اینجا,توأم خودت بیا,یا وایسا شوهرت غروب اومد بیاید!ولی هرچی گفتم,یه چی جواب داد!!!یعنی الان دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار!!!

فقط میخواد اینکارا رو بکنه که من ناراحت بشم,وگرنه هرجور فکر میکنم با عقل جور در نمیاد این رفتارش!داداشمم زنگ زد,کلافه بود,میگه الکی برنامه های ما رو به هم ریخته.حامله هم هست,وقتی میگه من تنهام,بیاید اینجا,نمیشه چیزی گفت!

خدایا صبررررررررررر بده.....

از صبح که شروع کردم پستو,تا الان یه سره سرپا بودم!تازه اومدم نشیستم.کمر و پام دیگه از کار افتادن!از شانسم,امروز هورمونامم به هم ریختن!!!خلاصه که از درد بند بند استخونام داره از هم جدا میشن!حالا به همه اینا اعصاب خوردی از کارای خواهرمو استرس بابت رفتار مامانمم اضافه کتید!دیگه ببینید چه اوضاعی دارم!!!

تازه هنوز واسه خودمون ناهارم درست نکردم!

چقدر غررر زدم!

دیگه تموم شد,هم حرفامو زدم,هم گفتنیها رو گفتم,هم غرامو زدم.دیگه میتونم با خیال راحت برم!یه بار گفته بودم,ولی بازم میگم که دوستتون دارم...واسه من و داداشمم دعا کنید.ایشالله مهمونی و تولدم اونجوری که دوس دارم برگزار بشه!

باااااای

نظرات 26 + ارسال نظر
سمیرا 27 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 02:57 ب.ظ

تولد گل پسری مبارک باشه
ایشالا داداشتون هم موفق باشن

بعضیا واقعا حسودن شمام باید کم کم بخیالشون شی

مرسی عزیزم,لطف داری!
باید سعی کنم ازین به بعد بی خیال باشم و بی تفاوت از کنارشون بگذرم!البته اگه بتونم....

ماجد 27 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:04 ب.ظ

سلام
حالا دگ چند روز گذشته منم تولد گل پسری رو تبریک میگم
رفتن داداشتونم تبریک میگم ایشالا لذت ببره از انتخابش
آرزوی روزای قشنگم برا خودتون دارم.
ممنون که لا پوشونی نمیکنی ممنون که شهامت داری میگی که مادر و خاهر وخانواده میتونن بد باشن.امید که ذهن جامعه ما از این تعصبات مزخرف دست برداره

سلام.ممنونم.هم به خاطر تبریک توبد,هم واسه داداشم!
اصلأ اینجا رو باز کردم که مجبور به لاپوشونی نباشم.تو دنیای واقعی آدم مجبور ملاحظه خیلی چیزا رو بکنه.مجبوره یه جاهایی نقش بازی کنه,تا بقیه نفهمن چه حالی داره!ولی اینجا راحتم البته تا وقتی مینویسم که همینطور ناشاس و تو سایه باقی بمونم.اگه روزی آشنایی اینجا رو پیدا کنه,دیگه نمینویسم.چون میشه مثل دنیاس واقعی و مجبور میشم خودسانسوری کنم!
منم ازتون ممنونم به خاطر این آرزوهای خوب و همراهیتون.

آتوسا 27 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 09:38 ق.ظ

آره می دونم چی می گی... چون وقتی مذاکره مستقیم می کنی، دچار پیش قضاوت های اونا و حتی بقیه می شی.... که مثلا می گن :از حسودی شه، حساسه!، زودرنج.... ولی واقعا این کار رو نکن. باور کن من فکر میکنم یه تعداد از اونایی که مهاجرت می کنند، فقط برای دور شدن از خونواده هست... که البته این هم فقط یک راه حل هست و راه های دیگه هم باید باشه... نمیگم من می دونم ولی فکر کنم بایدباشه...
راستی به نظرم داداشت کار درستی نکرد که در جا با یه تلفن خواهرت و دو تا تهدید عاطفی (حامله هستم و تنها هستم و..) بهش باج داد. نظر من اینه که باید بهش می گفت :عزیزم چون ما قبلا با مهناز هماهنگ کردیم، لطفاً از خودش اجازه بگیر.

حرفتو قبول دارم.همیشه هم همین برچسبها رو بهم میزنن.سیاستم اشتباس,ولی بازم تکرارش میکنم!!!!حماقت به همین میگن دیگه!
البته رفتن داداش من ربطی به اینجور چیزا نداشت و با تصمیم قبلی و با هدف دیگه ای رفته!

Amitis 27 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:41 ق.ظ http://Amitisghorbat.blogfa.com

rasti age dust dashti ramz ro baram tu weblogam bezar

چشم میذارم

Amitis 27 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:38 ق.ظ http://amitisghorbat.com

ma nemuneye do ta khahare kheili khubim az nazare baghie ;) vali khodemun midunim che khabare

آره خب,اینم هست!ما فقط ظاهر روابط بقیه رو میبینیم و از باطنشون خبر نداریم!پس شمام مثل ما مشکل دارید باهم!چه بد..

آتوسا 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:00 ب.ظ

واااای انگار خواهرت، عین خاله من هست! خیلییی موقعیت سختیه و متاسفانه من که راهکاری براش ندارم... فقط یادت باشه هر مذاکره مستقیمی که بخوای با اینا بکنی صد تا برچسب می خوری... به نظر من که فقط از کنارشون رد شو... دورشون بزن

آره اینجور مسایل رو اکثرأ تو خانواده یا فامیلشون دارن.درسته,بهترین کار اینه که آدم توجه نکنه و بگذره!ولی متأسفانه من همیشه بدترین کار,یعنی برخورد مستقیم رو انتخاب میکنم که همیشه هم به ضررم تموم میشه!

SamaN 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 10:59 ب.ظ

سلام خوبی حتماحسابی خسته شدی

من خودم چند بار به مهاجرت فکر کردم ولی هنوز تصمیم درستی نگرفتم ولی احتمالش خیلی زیاده که برم استرالیا بازار کارش خوبه

یادم رفت تولد بچت تو تبریک بگم

سلام,مرسی
مهاجرت با فکر و برنامه ریزی درست باشه,خوبه.ایشالله واسه شمام هرچی
خیره پیش بیاد.
ممنونم

فاطمه خراط 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 10:18 ب.ظ http://dokhtar-afsoon.mihanblog.com

وااااا
خواهرت بزرگتره یا کوچیکتر؟مادرت بیشتر به اون خواهرت توجه میکنه؟

بزرگتره!کلأ تو همه چی فرق میذاره و بهش خیلی زیاد اهمیت میده

پریا 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 09:19 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

راستی یادم رفت تولد ساشا رو تبریک بگم
تولدش مبارک
حالا بیا وسط
اهان


من تولد می خوام

مررررسی عزیزم!
پا میشدی میومدی اینجا باهم قر میدادیم!!!!

Amitis 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 06:42 ب.ظ http://amitisghorbat.blogfa.com

من یه ادم خرخونم که کل وبلاگت رو خوندم ؛) خیلی اخلاق های شبیه داریم ، و همچنین مشکلات شبیه هم،

خسته نباشی عزیزم!!!جدی؟پس باید زودتر بیام وبلاگتو بخونم!

یاس 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 05:42 ب.ظ http://khatkhati-76.blogfa.com

تولد ساشا پیش پیش مبااااااااااااااااااااااااااااااارک

مررررررسی یاسی جوونم!!!بووووس

پریا 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 04:08 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

خوش بگذره.
هر چی مادرته
هر چی باشه خواهرته
قدرشونو بدون، انقدر هم روی این مسائل حساس نشو.
بیخیال بابا

مرسی عزیزم!
اوووووف پریا,نمیدونی چه جورین که!همینجوری رو اعصاب آدم رژه میرن!

ترمه 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 04:02 ب.ظ http://www.sarneveshtman2.blogfa.com

تولد ساشا مبارک باشه ایشالله،انشالله به سلامتی داداشتم راهی میشه.

قربونت عزیزم!
ایشالله...

دلارام 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 02:38 ب.ظ

شما مگه کشور دیگه ای زندگی کردی اینقدر از ایران مینالی بله؟

نه من ایران زندگی میکنم.خب چون اینجا زندگی میکنم مشکلات اینجا رو میبینم دیگه!اگه جای دیگه ای بودم که دلیل نداشت,از اینجا بنالم عزیزم!

دلارام 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 02:36 ب.ظ http://femo919.blogdehi.com/

یعنی خدا به داد عروساتون برسه
دقیقا مثل خواهرشوهر منه بزرگه همه چی داره ولی چشم نداره به بچه های دیگه توجه بشه همش هم تقصیر مادروپدرشه از بس لوسش کردن
امیدوارم برادرت موفق وشاد وسالم زندگی کنه

چرا؟اتفاقأ هم مامانم با زن داداشم خیلی خوبه,هم من و خواهرم!درواقع فقط مشکل مادر و خواهرم با منه!اونم مخصوصأ وقتی که سه نفری باهم یه جا باشیم!
مرسی عزیزم,ایشالله

ویولا 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 01:06 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام عزیزم خوبی؟ به به چه مناسبت خوب و شادی هم تولد و هم پیشرفت برادرت رو دارید جشن می گیرید. امیدوارم همه چیز همونطور که دوست داری پیش بره و ناراحتی ای هم بوجود نیاد.
در مورد خواهرت و ارتباطتون هم یه جورایی درکت می کنم . من و داداش کوچیکم دوریم اون تهرانه و من اینجا ولی هر وقت حرف می زنیم یا میبینیم همو باهم خیلی خوب و راحت و مهربونیم ولی خدا نیاره اون روزی رو که بین من و داداشم، مامانمم باشه. اونقدر فرق می زاره و تابلو طرفداری و دخالت می کنه تو روابط ما دوتا که کلا هم روابط خواهر برادری ما رو بهم می زنه هم خودش ناراحت میشه از عکس العمل های ما و جبهه گیری ها.. من نمی فهمم واقعا چرا؟ هر چی هم بهش می گم بزار هر چی هست بین و من و داداشم بمونه و تو هی مثل بچه ها روابط مارو کنترل نکن، نمی تونه!!!!

سلام عزیزم,قربونت.
آره,دوتا مناسبت خوبه!ایشالله که جفتشون خیر باشه...
متأسفانه مشکل اصلی از مامانمه!اگه اینقدر دخالت نکنه و فرق نذاره,اینقدر اختلافاتمون زیاد نمیشه!!!ولی هرچیم میگیم اهمیت نمیده و حاضر نیس قبول کنه رفتارش اشتباس!!!

Amitis 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 09:49 ق.ظ http://amitisghorbat.blogfa.com

روابط خواهر ها خیلی پیچیده است ظاهرش خیلی خوب ، ولی تو عمقش همیشه کلی مشکل هست ، از یک وبلاگ دیگه به وبلاگت رسیدم ، به چی می خواستین نرسیدین ؟ داداشت هم موفق باشه ، تولد هم پیشاپیش مبارک ؛)

نمیدونم والله...ولی من بعضی خواهرها رو دیدم که واااقعأ باهم خوبن!تو یه پست رمزدار نوشتم.میام وبتو رمزشو میدم تا بخونی.
مرسی عزیزم!

SamaN 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 09:31 ق.ظ http://majidriddel.blogfa.com58

خواهرت حسودی بی جا می کنه با اون وضع مالی و زندگی داره حسودیش معنا نداره به قول خودت دوستداره هرچی موفقیت و توجه هست به اون بشه مادرت رفتارش اصلا درست نیستید رابطه شما رو درست کنه نه اینکه بدترش کنه امیدوارم برادرت تو زندیگ موفق بشه این کشور چیزی نداره من خودم دبی رفتم همه چی متفاوت با اینجاست بهت خسته نباشید هم می گم

متأسفانه رفتارشون اشتباست و دیگه ازین به بعدم تغییر نمیکنه,مگر اینکه من خودمو عوض کنم!
اگه آدم با برنامه ریزی و با هدف درست مهاجرت کنه یا به هدف تحصیل بره,حتمأ پیشرفت میکنه!
ممنونم...

مهدیا 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 09:14 ق.ظ http://mahdia.blogsky.com

سلام. خسته نباشی...تولد گل پسرت مبارک.... اینقدر خوب تعریف میکنی که راحت میشه ناراحتی و حس کرد. روز های خوبی برات ارزو میکنم.

سلام ممنون.
مرسی عزیزم.
قربونت برم,من با حس و حال اون لحظم نوشتم!ببخشید اگه انرژی پستم منفی بود!حالم زیاد خوب نبود!
مرسی,همچنین برای شما

سارا 26 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 07:41 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

تاالان شام رو که درست کردی
توللد مبارککککککککک باشه جای منم قر بده

آره دیگه,شامم خوردیم!فدای تو عزیزم....
چشم!

سپیده مامان درسا 25 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 09:06 ب.ظ

الهى بهتون خوش بگذره و بهترین مهمونى رو بگیرى مهناز جون.

مرسی عزیز دلم,لطف داری...

سحر۲ 25 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 03:59 ب.ظ

مهناز ی چیز هم بگم ...درسته ک از نگاه تو خواهرت به هر آنچه میخواست رسیده ولی مطمین باش درونش داغونه که تو رو آزار میده تو با دید دلسوزانه نگاهش کن و براش دعا کن و برای اینکه اذیت هم نشی به خودت بگو نادانه,نمیفهمه

میدونی سحر,من ازش کینه ای ندارم و هیچوقتم بدش رو نخواستم.باور کن خیلی از خوشبختیش خوشحالم و دوس داشتم رابطه مون خوب بود.چندبارم باهاش حرف زدم,ولی فایده نداشت!منم بی خیال شدم!

مرمر 25 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 03:58 ب.ظ

سلام من که نمیتونم رفتارای خواهرتو درک کنم ولی با مامانت صحبت کن وبگو بتید تعادل در رفتارش با شما دوتا داشته باشه

سلام گلم.
خودمم درک نمیکنم عزیزم!با مامانمم زیاد حرف زدم,ولی اصلأ زیر بار نمیره
میگه تو از روی حسودی اینجوری حرف میزنی!چشم نداری ببینی کسی به خواهرت محبت کنه!!!!باور میکنی؟؟؟

سحر۲ 25 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 03:57 ب.ظ

جاانم مهناز,کلی برات انرژی فرستادم که همه چی اوکی بشه و خدا هم نظری به خواهرت بندازه ک رفتارش رو تصحیح کنه.
..
تولد ساشا از قبل مبارک.ی عالمه پروانه ی رنگی هدیه تولدش
..
آرزو میکنم برادرت خوشبخت تر از همیشه باشه و خدا براش خوش بخواد.
..
مهناز جون من اگه بگم نگو مملکت خراب شده یعنی گیر دادم بهت؟من ایران رو دوست دارم ی زره ناراحت میشم هی میگی

مرسی سحر مهربونم.ایشالله انرژیهای مثبتت کارشون رو بکنه و همه چی خوب بشه!
فدای محبتت عزیزم!
مرسی از آرزو و دعاهای خوبت واسه داداشم!
سحری,تو هرچقدر دلت میخواد گیر بده!بازم حرفات رو سرم جا داره!
منم دوس دارم ایرانو,ولی از بس به آدم سخت میگیرن و زندگی سخته اینجا,آدم عصبی میشه!چشم گلم دیگه ازین به بعد این کلمه رو نمیگم!

نیاز 25 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 03:38 ب.ظ

تولد ناز پسرت مبارک
ایشالله همه چی به خیر و خوبی بگذره

دندون 25 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 02:45 ب.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

وای مهناز کاش میشد میومدم کمکت... وقتی از خواهر و مادرت میگی انگار درباره خواهر و مادر من حرف میزنی.... البته کمی رقیق تر چون تارا هنوز ازدواج نکرده... خدا به داده من برسه...

فدای محبتت عزیزم!!!!
وحشتناکه رفتارشون دندونی!اتفاقأ خواهرمنم مجردیش اینجوری نبود.البته که تا میتونست زیرابمو میزد و اذیت میکرد,ولی از وقتی ازدواج کرده هزار برابر بدتر شده!انگار من هووشم!به همه چیز من حساسه!مامانمم که مثل کوه پشتشه!!!!
حالا که تارا باهات خوبه!ایشالله بعده ازدواجشم همینجوری میمونه,نگران نباش عزیزم!بووووس

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.