روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

دوست قدیمی و آخر هفته

سلااااااااام خوبید؟چه میکنید با این هوای خوب؟!البته روزا یه کم گرمه هنوز,ولی شبا خنکه و قشنگ بوی پاییز میاد!

خب هفته پیش حالم خیلی رو به راه نبود و ازش حرف نمیزنم.از آخر هفته میگم.

پنجشنبه تو باشگاه ساشا,نشسته بودم منتظر که ورزشش تموم بشه.اونجا یه رختکن بزرگ داره که اکثرأ مامانا اونجا میشینن و باهم حرف میزنن تا بچه ها ورزششون تموم بشه.اول سالن ورودی باشگاهم دوتا کاناپه و چندتا مبله که کنار میز مدیر باشگاهه و خانمهایی که میخوانم,اونجا مینشینن.من معمولأ اینجام.چون زیاد حرف نمیزنم.البته که با همه حال و احوال میکنیم,ولی من معمولأ زیاد تو بحثهایی که خانمها دور هم میشینن و میگن,شرکت نمیکنم.کلأ حرف زیاد میزنم,ولی نه هر جایی و با هرکسی.باید بشناسم طرفو و حرفی برای گفتن داشته باشم تا حرف بزنم.بگذریم...

واسه همینه که من معمولأ روی یکی از مبلا میشینم و چندتا از مامانا که اونام تمایلی به اینجور جمعهای زنونه ندارن,اونجا میشینن و گاهی چند جمله ای هم حرف میزنیم.

یکی از بچه های باشگاه یه دختر سبزه است که خیلیم بانمک و سر و زبون داره.مامانش,کپی برابر اصل بچه شه!یعنی مثل دخترش سبزه و ریزه میزه و شیطونه و تا دلتون بخوادم حرف میزنه و میخنده!!!صداش همیشه از اتاق رختکن میاد.همیشه هم وقتی وارد میشه با همه احوالپرسی گرم میکنه.انگار که همه رو میشناسه.

پنجشنبه نشسته بودم رو کاناپه و واسه خودم تو تلگرام میچرخیدم,که اومد پیشم.

اولش گوشیشو نشونم داد و یکی دوتا سؤال راجع بهش کرد,چون تازه خریده بودش.میدونستم که شوهرش ایران نیست و خارج از کشور کار میکنه و معمولأ هر سه ماهی یا دو ماهی یه بار میاد یه هفته هستش و بعدم میره.اینو از حرفهایی که پیش خانمهای دیگه میزد,شنیده بودم.گفت که شوهرش دیشب اومده و اینو براش خریده.بهش جواب سؤالاشو دادم و گوشیشو پس دادم.

فهمیدم خواسته سر حرفو باهام باز کنه.واسه همین بهش لبخند زدم که بدونه مشکلی نیست,اگه دوس داره میتونه حرف بزنه!اونم سریع مطلبو گرفت و شروع کرد به حرف زدن!

گفتش نمیدونم چرا,از شما خوشم میاد و همیشه دوس داشتم باهات حرف بزنم!میگفت,خانمها میگفتن,مامان ساشا خیلی مغروره و هیچکی رو تحویل نمیگیره,ولی من همه اش فکر میکنم,اگرم اینجوری باشه,بازم میتونم باهات حرف بزنم!گفتم,مغرور رو نمیدونم ولی اینجوری نیست که کسی رو تحویل نگیرم.اتفاقأ به همه احترام میذارم.فقط تو جمعی که نمیشناسم یا راحت نیستم,یا دوس ندارم,ترجیح میدم تنها یا ساکت باشم!

خلاصه که شروع کرد به حرف زدن و اینجوری براتون بگم که تا وقتی ساعت ورزش ساشا تموم بشه,من میدونستم,اسمش چیه,چند سالشه,تحصیلاتش چیه,کی ازدواج کرده,شوهرش کیه,چیکاره است,چندتا بچه داره......و خیلی چیزای ریز و جزییات دیگه!حالا فکر نکنید من ازش میپرسیدما!شاید تو این مدت من کلأ چهار تا کلمه هم حرف نزدم,یعنی مجالشو نمیداد!همه اش رو خودش تعریف میکرد.

خلاصه تا نصفه راهم که هم مسیر بودیم رو باهام اومد و شماره شم بهم داد و اصرار اصرار که حتمأ باهم تو دنیای مجازی حداقل ارتباط داشته باشیم!

منم اسمشو سیو کردم.البته مطمین نیستم که بخوام اینکارو بکنم,ولی به نظر خانم خوبی میومد و خیلیم گرم بود.فقط اینکه سه بار ازدواج کرده بود!!!دوتای قبلی رو به قول خودش طلاق داده بود و فعلأ از سومی راضی بود!!!هرچی که بود خیلی شاد و سرزنده بود .ازون آدمایی که هر مجلسی رو گرم میکنن.یه چیزیم وسط حرفهاش گفت که آشپزی میکنه.فلافل و ناگت مرغ و اینجور غذاها رو درس میکنه و با چند تا فروشگاه چندساله کار میکنه و میفروشه بهشون.گفت موقع مهمونیها,اگه غذای خاصی,ازین مدل تعداد بالا خواستی,بگو برات آماده کنم.گفتم عجالتأ یه بسته ناگت و یه بسته فلافل یکشنبه برام بیاره,ببینم چه جوریه,تا بعد!

بعله اینجوری بود که پنجشنبه یه کم خندیدم.بلند بلند جوک میگفت تو باشگاه,اونم جوکای.....اصلأ یه وضعی...

شب واسه شام جو نیم پز داشتم.گذاشتم با مرغ پختش.بعد مرغ رو درآوردم ریش ریش کردم و باز بهش اضافه کردم.قارچم خورد کردم و ریختم توش و شیر رو اضافه کردم,وقتی چندتا جوش زد و غلظتش اندازه شد,آبلیمو رو اضافه کردم و یه جوش زد و خاموش کرد.شوهری که اومد خامه رو به سوپ اضافه کردم و کشیدم.خودم گرسنه ام نبود.کلأ تو این هفته زیاد با شوهری حرف نزدیم.البته قهر نبودم,ولی زیاد سرحالم نبودم که بخوام حرف بزنم.نشستم به کتاب خوندن و شوهری هم فیلم میدید.ساشا هم چون بعدازظهر نخوابیده بود,زود خوابید.پا شدم میوه آوردم که بخوریم,دیدم شوهری خوابه.صداش کردم,گفتم پاشو برو رو تخت بخواب.گفت,نه,اگه میشه در تراسو نبند,باد خنکی میاد,من همینجا بخوابم.پاشدم یه پتو بهاره آوردم,انداختم روش و تی وی رو خاموش کردم,میوه هارم گذاشتم تو یخچال و رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم.

من وقتی نامزد کردم,ارتباطم رو با تمام دوستای مجردیم قطع کردم.یعنی اینجوری که روز اول نامزدیم,سیم کارتمو عوض کردم و اصلأ خبری ازشون نگرفتم.فقط به یکی از دوستام که باهاش ارتباط خانوادگی داریم,گفتم که بهشون بگه که به دلایل شخصی نمیخوام دیگه هیچ ارتباطی با هیچکی داشته باشم و میخوام کلأ دنیای مجردیم رو بذارم کنار.نه اینکه من از اون دوران بدم بیاد یا خجالت بکشم یا اینجور چیزا.....فقط میخواستم دنیایی که توش بودم و مجبور به عوض کردنش,شدم رو دیگه نبینم.میترسیدم با حرف زدن با دوستام,بازم هوای رویاهای قدیمی ام بیفته تو سرم و زندگیم سخت بشه!

خلاصه با اینجور دلایل,درست یا غلط کلأ هودمو,دوستامو,اطرافیانمو,دنیامو تغییر دادم و رفتم تو یه فاز دیگه!

یکی از دوستام خیلی خیلی باهم صمیمی بودیم.با خواهرشم دوس بودم.این دوستم ازونایی بود که خیلی زیاد شبیه هم بودیم و هرچیزی رو میتونستم بهش بگم و میگفتم.اونم همینطور.دوستیمونم شاید بالای پونزده سال بود.قبل از نامزدیم,یه بحثی سر یه موضوع مسخره باهم داشتیم.چون اون روزا شرایط روحیم داغون بود و توی خونه مونم مدام جنگ بود.واسه همین با کوچیکترین بهونه میپریدم به همه!با این دوستمم بحثمون شد و یهویی چند روز بعدشم عقد کردم!!!دیگه هم ازش سراغی نگرفتم!با اینکه خیلی زیاد دلم براش تنگ میشد,ولی به هیچ عنوان نمیخواستم باهاش ارتباط داشته باشم.شاید میترسیدم از سرزنش شدن!نمیخواستم به هیچکس توضیح بدم!و مهمتر از همه اینکه میدونستم به محض حرغ زدن باهاش بازم میرم تو اون دوران و حال و هوا و فکرها و آرزوها و رویاها و ....... و من نمیخواستم دیگه به این چیزا فکر کنم.به همه خانواده مم سپرده بودم به هیچ وجه شماره و آدرسی از من به دوستام ندن و اونام با کمال میل قبول کرده بودن!

اویل تا یکی دوسال,مدام با خواهرم و مامانم تماس داشت و سراغمو میگرفت و اونام نمیدونم چی جوابشو میدادن,ولی بعدش دیگه خبری ازش نشد.تا اینکه پارسال اتفاقی یکی از دوستامو که میشناسدش,دیده بود و شماره مو خواسته بود.دوستم گفته بود,نمیدونم دوس داره شماره شو بهت بدم یا نه و نداده و بود,ولی شماره اونو ازش گرفته بود و داد به من که اگه دوس دارم بهش زنگ بزنم.ولی نزدم.....

پنجشنبه,شب که شوهری و ساشا خوابیدن,یهو یادش افتادم و بدون اینکه عقل و منطقم بیان جلو و واسم کلی دلیل بتراشن,سریع بهش پیامک زدم!!!

البته تو پیامم هیچ احساسی نبود.آخه اصلأ نمیدونستم باید بعده اینهمه سال چه جوری رفتار کنم و مهمتر از همه نمیدونستم اون چه عکس العملی نشون میده بعد از پنج,شیش سال بیخبری!حدودأ ساعت یازده بهش پیامک زدم که سلام,من فلانی ام,خوبی؟

دقیقأ به همین مسخرگی و بی مزگی!!!

یه کم کتاب خوندم,ولی همه اش گوشم به موبایلم بود که ببینم جوتب میده یا نه,که دیدم خبری نشد.ته دلم ناراحت شدم,ولی بهش حق دادم.

خوابیدم و تازه خوابم برده بود که دیدم پشت هم برام پیام میاد!!!!دیده از تلگرام داره بهم پی ام میده!اولش که جیغ و ویغ و فحش و فلان فلان شده کجا بودی اینهمه وقت...الهی بمیری...برو گمشو همونجایی که بودی!!!!

بعدش هوراااااا هوراااااا بیا بغلم بی معرفت......بووووس بوووس...

خلاصه اوضاعی بود!من که گیجه گیج بودم!از خوابم پریده بودم,پی امهای درهم برهم اینم میدیم,هیچی نمیتونستم بگم.

باور کنید از ساعت یک تا یه ربع به دو پشت هم پی ام میداد که از فحش و نفرین شروع شد و به گریه و گلایه رسید و آخرشم به خوشحالی و ماچ و رسید و تازه من تونستم بنویسم,سلام!!!!

سرتون رو درد نیارم,تا شیش و نیم صبح داشتیم پی ام میدادیم و هر یکی درمیونم,مینوشت,زنگ بزنم؟!میگفتم بابا نصفه شبه,شوهر و پسرم خوابن!باز دو دقیقه بعد...زنگ بزنم حرف بزنیم؟؟؟؟!!!

هنوز مجرده.البته خواهرش ازدواج کرده.تازه ساعت دو و نیم پا شده رفته خونه خواهرش و نشستن به قلیون کشیدن و فرت فرتم از خودشون عکس میگرفتن و دل منو آب میکردن!!!

البته غیر از دلتنگی و این چیزا حرفهای دیگه ای هم زدیم که الان فرصت گفتنش نیست و بعدأ براتون میگم.این دوستم خودش فوق روانشناسی داره.گفتش از بین استاداش و اونایی که میشناسه که کار بلدن,میگرده یکی رو پیدا میکنه و باهاش میحرفه که برم پیشش و بلکم بتونه این روح بیمار و پیچیده منو روانکاوی کنه!

خلاصه ساعت شیش و نیم دیگه چشمام داشت بسته میشد و به زور و کلی قول و وعده و وعید که بهشون دادم,اجازه دادن بخوابم.

جمعه صبح صدای شوهری و ساشا زو شنیدم که بیدار شدن,ولی اصلأ چشام باد نمیشد.یه بارم ساشا اومد پیشم و گفت,پاشو بابا سوسیس درس کرده,پاشو بخوریم!ولی فقط بوسش کردم و گفتم من خوابم میاد,شما دوتایی بخورید.

بعدش شوهری اومد پیشم و بغلم کرد و بیدارم کرد.خواب و بیدار بهش گفتم دیشب تا صبح بیدار بودم و با دوستم حرف میزدم.گفت مگه تو باهاش ارتباط داری.یکی دوبار ازش واسه شوهری حرف زده بودم.گفتم,نه تازه دیشب پیداش کردم!خلاصه کلی برام خوشحال شد و بوسیدم.این شوهری من عاشق اینه که من با دوستام ارتباط داشته باشم و هرچه بیشتر تو اجتماع باشم.این دو سالی که کارمو ول کردم,همه اش نگران اینه که من ارتباطمو با اجتماع کم کنم و خونه نشین و منزوی بشم.چون دیده,که هرچی ارتباطاتم بیشتر میشه,سرحالتر و خوش اخلاق ترم!این بیچاره هم دنبال راهیه که من کمتر تخس بازی دربیارم و مهربون تر بشم!

خلاصه که نذاشت بخوابم دیگه!

همونجا تو بغلش باهم حرف زدیم و گفتم میدونم که زیاد اذیتش میکنم و نمیتونم یه زن خوب براش باشم و کلی گریه کردم.ولی بوسم کرد و گفت,اصلأ اینطوری نیست.من همینجوری که هستی دوستت دارم و قبولت دارم!

خلاصه که خیلی حرف زدیم.

آها,یه چیزم گفت.گفت که یه کاری پیش اومده,احتمالأ آخر هفته باید بره شمال.بعدش واسه اینکه گارد نگیرم که چرا میره اونجا,سریع گفت,البته اینجوری بهتره.میرم,راجع به پولم با داداشم حرف میزنم!!!میدونستم همه اینا بهونه است و میخواد خانواده شو ببینه!فکر کنم اگه این دعوای اخیر رو بذاریم کنار,چهار,پنج ماهی میشه که با خانواده اش ارتباط نداشته و شاید یه جورایی حق داشته باشه که دلش تنگ شده باشه!اگرچه که اونا هیچ سراغی ازش نمیگیرن!!

اصرارم میکرد که توام بیا.میگفت تو نیا خونه بابام اینا.باهام تا شمال بیا,بعدش برو خونه بابات.دو روزه میریم و میایم.ولی من قبول نکردم و گفتم خودت برو.آخه از دعوای من و مامانم خبر نداره و نمیدونه که نمیخوام برم اونجا.

حالا تا ببینیم چی میشه!دیدید گفتم نمیشه که مدت زیادی با خانواده شوهری ارتباط نداشته باشیم!!!!!

جمعه تا از رو تخت بلند شیم و حرفهامون تموم بشه,ساعت شد چهار!فکر کنم اندازه یه هفته حرفامونو زدیم.تازه داشتیم فکر ناهارو میکردیم که در زدن و همسایه پایینیمون,واسه مون عدس پلو نذری آورد.سه تا ظرفم بهمون داد.هرچی گفتم ما یه دونه هم بسه مونه,ولی قبول نکرد و گفت سه نفرید و سه تا داد!ایشالله نذرشون قبول باشه!

ماست آوردیم و شوهری هم چندتا نیمرو درس کرد و غذای نذری رو خوردیم.بعدازظهرم نسکافه درس کردم و با شوهری خوردیم.بعدش گفت,میخوای بریم سینما؟گفتم,نه خیلی وقته به ساشا قول استخر رو داده بودی,ببرش استخر,سینما باشه بعدأ.گفت آخه تو تنها میمونی!گفتم اشکال نداره.غروب فوتبال ستارگان جهان و ایران رو داشت و خیلی باحال بود .همه بازیکنایی که دوس داشتم بودن!یه نیمه اش رو دیدیم و شوهری و ساشا رفتن استخر و منم نشستم بقیه فوتبال رو دیدم.ساعت نه و نیم از استخر اومدن و کلی هم بهشون خوش گذشته بود.شوهری اصرار کرد پاشو بریم بیرون دور بزنیم.گفتم,نه بابا,شماها خسته اید,باشه بعدأ.ولی قبول نکرد و گفت از صبح تو خونه بودی,بریم یه کم بچرخیم.

پاشدیم رفتیم دور زدیم و یه کمم خرید کردیم و ساعت دوازده برگشتیم.شامم بیرون پیتزا خورده بودیم.ساشا که هلاک خواب بود.خوابید و مام یه کم بعدش خوابیدیم.

امروز صبحم دیدم مامانم بهم زنگ زده,خواب بودم.آخه کلاس امروز ساشا کنسل شده بود و مام خوابیدیم.نمیخواستم باهاش حرف بزنم.میدونستم دلش واسه ساشا تنگ شده.شماره شو گرفتم و گوشی,رو دادم به ساشا.اونم باهاش حرف زد و قطع کرد.

وای چقدر حرف زدم!چند روز که ننویسم اینجوری میشه ها.. حالا خوبه فقط ماجرای دو روز رو نوشتم,اگه از اول هفته مینوشتم که میشد شاهنامه!

بعله دیگه,اینم اوضاع این چند روز ما.

امیدوارم شماها هم آخر هفته خوبی رو گذرونده باشین و اول هفته خوبی رو شروع کرده باشید.

همه تون رو میسپارم به خدای بزرگ و عزیز و امیدوارم غصه و ناراحتی از زندگی همگیتون بره بیرون و فقط و فقط بخندین!

دوستتون دارم یه عاااااااااالمه.

بای 

نظرات 22 + ارسال نظر
آنا 9 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 04:37 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

خوشحالم که احساس بهتری داری.

منم خوشحالم که کنارمی...

سیما 9 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 04:03 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

خانوم مهربون، مامان نازنین.
خیلی خوب بود، یه انرژی تازه اینجا بود. انگار یکی یه گل قشنگ وسط دلت کاشته. دوست قدیمی پیدا کردن عالیه. درکت می کنم. خیلی خوبه.

بعدشم، چون از مامانم دورم، و چون خیلی وقتها سر چیزهای باخودی و بی خودی از دستش دلخور می شم بهت می گم آشتی کن. هیچی، دقیقا هیچی ارزش نداره ادم یه لحظه از آغوش مامانش جدا بشه. هیچیاااااا...

خنده و سلامتی و عشق و انرژی مثبت همراه روزهات باشه.

عزیزمی سیما جون...مرسی بابت اینهمه انرژی مثبت!
راستش منم عاشق مامانمم,ولی ازش دلخورم.فکر کنم یه کم به جفتمون زمان بدم,بهتر باشه.البته من زیاد دلم طاقت نمیاره و همیشه زودی آشتی میکنم!خدا ایشالله مامان عزیزتو همیشه براتون نگه داره.
مرسی عزیزم,همچنین شما...

تلخون 9 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 02:54 ب.ظ

سلام خانومی
من هم در مقطعی از زندگیم،‌ارتباطم رو با دوستان قدیمی قطع کردم. دورا دور ازشون خبر می‌گرفتم و همین برام کافی بود. آدم بنا به حس و موقعیتی که داره، گاهی تصمیماتی میگیره که بقیه از درک درست بودن اون عاجزند.
امروز یه مطلبی خوندم که فکرکردم منعکس کردنش تو این وبلاگ خالی از لطف نباشه. مناسفانه نویسنده این متن نامشخصه. اما کلامش قابل تأمله.


برای خودت یک دایره ی اعتماد درست کن
آنهایی که مهم هستند را بگذار درون دایره کم اهمیت ترها را روی خط و باقی را بیرون از این دایره!
هر وقت کسی حرفی به تو زد که خاطرت رنجید ببین کجای دایره ات هستند؟ جزو افراد مهمند یا نه فقط هستند. آیا براستی ارزش دارد از کسانی که برایمان اهمیتی ندارند برنجیم؟!
چرا بگذاریم آدمهای کم اهمیت زندگی مان ما را نارحت کنند حتی برای ثانیه ای؟!.
این راز آرامش است …
یک "دایره ی فرضی"...



خدا به تو و آقا پسر گلت و همسر همراهت شادی و سلامتی و آرمش بیش از پیش عطا کنه

سلام عزیزم.چقدر حضورت بهم آرامش میده.ممنونم که هستی...
خیلی قشنگ بود.چندبار خوندمش!واقعأ خیلی وقتا آدم از کسایی میرنجه که توی این دایره نیستن و وجودشون و حرفشون اهمیتی نداره!خیلی قشنگ بود,ممنونم!
مرسی عزیزم.منم همیشه برات دعا میکنم و از خدا میخوام بهترینها رو نصیب قلب مهربونت کنه,چون لیاقتشو داری...

خانم توت فرنگی 9 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:55 ب.ظ

فلافل رو عشق است مهناز....

واقعأ هم فلافل رو عشق است توتی...

سپیده مامان درسا 9 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:53 ب.ظ

من عاشق ناگت و فلافلم نوش جونتون

منم همینطور
ای جااان,فدای تو...

دلارام 9 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:20 ب.ظ

ناگت ها را خوردی خوشمزه بودن؟

نه هنوز.فلافلش رو خوردیم و خیلی خوب بود.امشب ناگت رو میخوریم.بفرمایید شمام,دور هم بخوریم!اینجوری بیشترم میچسبه...

دندون 9 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 09:30 ق.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

شما کجا تشریف دارین نمینویسی؟

همینجا زیر سایه شما!

paria 8 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 05:10 ب.ظ

khobe ke ba dost hat ertebat bargharar mikoni.
vali rahe hale moshkelatet in nist mahnaz

to aroom shodanet zaheriye
zakhmet hanoz baze
ba chasbe zakhm zadan rush in zakhme amigh khob nemishe
in zakhm bayad jarahi beshe, bakhiye bokhore bad ye panseman byad rush
ta be moror khob beshi
vagarna hesabi az pa daret miyare

movazebe sasha bash
zakhm haye pedaro madar, bacheharo badjor nabod mikone.
bacheha khili bahoshan
to be zaher alitarin madar ham ke bashi vali daronet daghon bashe
rabeteye khobi ba hamsaret nadashte bashi
tamamesh ro bacheha hes mikonan va roshon asar mizare.

khobe ke donbale ravanshenasi
ye ravanshenase khili maher peyda kon ke betone komaket kone

moafagh bashi

آره,منم از حرف زدن با دوستم انتظار نداشتم که حالم خوب بشه .فقط دلتنگیم تا حدی برطرف شد.بعدشم,نمیخوام رابطه صمیمانه قدیم رو دوباره باهاش شروع کنم ولی دوستیمو حفظ میکنم.
راستش ,فکر میکنم از همین جراحی شدنه که میترسم.میترسم که راه حل مشکلم تو این زندگیم نباشه.میترسم که روانشناس,روانکاو یا هرچیز دیگه آخرش به این نتیجه برسه که اگه میخوام خوب بشم,باید ازین زندگی جدا بشم.ولی من نمیخوام این اتفاق بیفته!
من اصلأ نمیدونم چمه و باید چه اتفاقی بیفته که حالم خوب بشه.....
در مورد بچه,کاملأ درست میگی!واسه بچه نمیشه نقش بازی کرد.اون میفهمه که مادرش ناراحته.
بچه ها باهوش تر از اونی هستن که ما فکرشو میکنیم.
منم واسه همین میخوام از درون شاد باشم,تا بچه ام هم احساس شادی بکنه.
حالا ببینم دوستم میتونه کسی رو پیدا بکنه یا نه.
ممنونم بابت حرفهات عزیزم...

یاس 8 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:50 ب.ظ http://khatkhati-76.blogfa.com

میدونی دوست زیاده ....
ولی رفیق کمه ....
امیدوارم فرق رفیق و با دوست بدونی ....

اوه اوه عجب جمله ای:
درسته,فرق دارن یاسی.
فکر کنم فرقشون رو میدونم.ولی دقیقأ منظورت رو متوجه نشدم

دلارام 8 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 11:52 ق.ظ http://femo935.mihanblog.com/

دوستی خوبه بیا بامن دوست شو دعوات نمیکنم دیگه

پس چرا با اینهمه خشونت!!!!اینجوری میترسم خو...
بیا بیا,دستتو بیار باهم دست دوستی بدیم.آها.....حالا باهم دوستیم!!

سحر۲ 8 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 10:45 ق.ظ

هانی امیدوارم ی روزی برسه که از دغدغه ها آزاد شد و زندگی در لحظه رو تجربه کرد.
مهناز جانم,بیا و گذشته رو رها کن.
...
من خیلی خوشم میاد تو جاهای شلوغ با کسی صحبت کنم فقط نمیدونم چرا هیشکی بامن صحبت نمیکنه .احتمالا حس میکنند من خیلی جدی و مغرورم چون چند بار که با خانمهای مدرسه پسرم رفتیم پیاده روی گفتند بهم .در صورتیکه مغرور که اصلا نیستم ولی جدی بودنم هم وقتی سر صحبت باز بشه رفع میشه.
...
دوست قدیمی اوایلش خوبه بعد دیگه میشه ارتباط ساده.خیلی باید برای دوست انرژی گذاشت که بمونه والا عمر دوستی کوتاه میشه.
..
ساشا رو ببوس,اینقدم اخم نکن مهناز ه چون ماه

عزیزمی سحر جون.....
راستش منم زندگی در لحظه رو خیلی دوس دارم.البته نمیشه کلأ به گذشته و آینده بی تفاوت بود و فکر نکرد,چون یه بخش مهمی از زندگیمونن.ولی متأسفانه من زیاد تو گذشته و آینده ام.البته بیشتر نگران آینده ام.
خب,میتونی تو جمعهایی که دوس داری حرف بزنی,خودت سر حرف رو باز کنی.من برعکس,اکثرأ دوس ندارم حرف بزنم.ولی اگه کسی باشه که بدونم حرفی باهاش دارم,مشکلی تو حرف زدن ندارم.
من اخمو نیستم که سحری..
اتفاقأ تو جمعهای صمیمی خیلی بگو بخندم,هرچقدرم ناراحت باشم!
البته به قول شوهرم میگه,چهره ات جذبه داره و نگاهت مغروره!!!!اوه اوه...چه شود!
د!

سارا 8 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 10:42 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

امیدوارم کلی انرژی مثبت از دوستت بگیری

فعلأ که حرف زدن باهاش برام خوب بوده و هنوز انرژیش تو وجودم هست.
قربونت

مهدیا 8 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 10:31 ق.ظ http://mahdia.blogsky.com

من هم همیشه تو جمع غریبه ها هستم همه فکر می کنند مغرورم.
چقدر خوب که به دوستت زنگ زدی . ارتباط با یه دوست خوب خیلی ادم سرحال می کنه.همیشه خوشحال و شاد باشی عزیزم.

آره منم تو هر جمعی صحبت نمیکنم.البته غرور چیز بدی نیس.منم دارم.ولی تکبر ندارم که بخوام خودمو بالاتر بدونم.
آره خیلی خوب بود حرف زدن باهاش.ولی هنوز مطمین نیستم که بخوام رابطه مو باهاش مثل قبل اونقدر نزدیک و صمیمانه ادامه بدم.باید ببینم چی میشه.
مرسی عزیزم,همچنین شما...

مهری 8 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 09:20 ق.ظ http://asheghanehayemanonafasam.persionblog.ir

سلام مهناز جان . من خیلی وقته می خونمت ولی خاموش. واست خوشحالم که دوباره دوستتو پیدا کردی . خوشحالم که اون روزای سختو پشت سر گذاشتی من با خوندن بعضی کامنتا خیلی ناراحت شدم میدونم که فقط خواستی از آرزوهات بگی در عین حال که خدارو بابت داشته هات شکر میکنی امیدوارم به همشون برسی. خیلی شخصیتت واسم جالبه . امیدوارم کنار خانوادت همیشه شاد باشی

سلام عزیزم.خوشحالم که همراهیم میکنی و ممنونم که روشن شدی و نظرتو بهم گفتی!
اینجام مثل دنیای واقغی,بعضی وقتا سوء تفاهم و ناراحتی پیش میاد دیگه!
فدای محبتت عزیزم.منم برات شادی و خوشبختی رو از خدا میخوام.

دندون 8 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 08:18 ق.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

منم مثل تو فکر و خیالم خیلی زیاده... غصه خورم که هستم میدونی قبلا با وجود مریضی بابا مامان احساس میکنم کمتر فکر میکردم... اما الان انگار همش درگیری فکری ولم نمیکنه... منم مثل تو همش مودی میشم....

پس الکی نیست که اینقدر دوستت دارم!اخلاقامون نزدیک همه!!
منم غصه خور بقیه ام دندونی!خودم کم غم و غصه دارم,تا ناراحتی بقیه رو میبینم,کلی واسه شون غصه میخورم!
متولد چه ماهی هستی؟من خردادیم و میگن خردادیا زیاد رنگ به رنگ میشن و تغییر فاز میدن!

سپیده مامان درسا 8 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 02:00 ق.ظ

ای جونم صحبت کردن با یه دوست قدیمی خیلی لذت بخشه
الهی همیشه شاد و شلامت باشین کنار هم
ببوس ساشا رو از طرف من

فدای تو سپیده مهربونم.
همچنین شما عزیزم.بوووس بووووس

مریم 8 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 12:32 ق.ظ

خوشحالم که بهتری منم تجربه همچین دوستیهای چندین ساله رو دارم عالیه حتما حفظش کن

مرسی عزیز دلم.
آره اینجور دوستیا یه جور واسه آدم نوستالژیه و پر از خاطرات خوب و بده!حالا که تازه پیداش کردم,ببینم میشه ادامه اش داد یا نه.
همیشه دلت خوش باشه مریم خانم مهربون!

سعید 7 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 10:50 ب.ظ http://rosvaeei.blogfa.com

پست چند روز پیشتون رو خوندم که در مورد زندگی و خواسته و توقعاتتون نوشته بودید...
قصد دخالت ندارم اما خیلی وحشتناک و دردناکه شنیدن این حرفها برای یک مرد از طرف همسرش...
مشخصه که همسر خوب و صبور و باظرفیتی دارید
قدرشو بدونید

درسته,شنیدن این حرفها واسه یه مرد سخته.ولی منم جوری نگفتم که غرورش بشکنه.به هرحال یه زن هم باید از توقعاتش تو زندگی به شوهرش بگه.
چشم قدرشو میدونم.ممنونم بابت یادآوریتون

اتشی برنگ اسمان 7 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 05:54 ب.ظ

سلام خدا رو شکر ک دوستت رو پیدا کردی و باهم حرف زدید ی کم سبک میشی
خدا رو شکر ک با همسرت خوبی
راستی چرا با مامانت دعوات شد؟؟؟متوجه نشدم من

سلام عزیزم.مرسی.
آره خوبه که آدم با دوستش حرف بزنه!
با مامانم همون موقع که اومده بودن اینجا واسه بدرقه داداشم دعوام شد.تو چندتا پست قبلیم نوشتم.

مونا 7 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 05:40 ب.ظ http://www.khepel-2008.blogfa.com

«یک پیشنهاد ساده و کارآمد برای افزایش احساس خوشحالی»



روانشناس شان آکر می گوید:

هر روز، سه اتفاق خوشایندی که برایتان افتاده است را بنویسید.

سه اتفاق، حتی کوچک.

این کار را برای 21 روز ادامه دهید.

سه اتفاقِ هر روز، باید مختص آن روز باشند.

این کار مغز را عادت می دهد که بر روی مسائل مثبت تمرکز کند

و بر طبق تحقیقات انجام شده، چنین عادتی (حتی بیشتر از حس موفقیت)

باعث خوشحالی شما می شود.


موفق باشی دوستم

مرسی عزیزم.
همچنین شما

دندون 7 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 04:33 ب.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

منم کلی دوستت دارم عزیز دلم مهناز خوبم... بیشتر با دوستات باش... هیچی ارزش یه لحظه لبخندو نداره ... البته اینارو من نمیگما محمد هی به منه عبوس میگه منم میام اینجا به تو میگم... بله اینجوریاست که فکر کنم شهریور ماه مودی بودنه....

تو که عشق منی....
من که سردسته همه آدمای مودی ام دندون!یه رو خیلی خوب و شادم روز بعدش دپرس و افسرده!!!
البته بیشترش واسه اینه که ذهنم خیلی آشفته است.من زیادی فکر میکنم...
واقعأ هم آدم وقتی با دوستاشه بهش خوش میگذره و کمتر فکر و خیال میکنه.
منم از ته دلم آرزو میکنن همیشه بخندی و خوش باشی عزیز دلم

مشاور 7 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:53 ب.ظ

سلام
کارگاه های مشاوره درمانی زیر نظر مشاور خانواده و معلم یوگا پنج شنبه و جمعه برگزار خواهد شد .
شاید شما از محتوای کارگاه ها اطلاعاتی نداشته باشید که من توضیحش رومیدم
در کارگاه ها جلسه اول معرفی اعضا و طرح مشکلات و معضلاتیه که فرد باهاش دست به گریبانه
بعد از معرفی اعضا و پذیرایی نوبت به مشورت برای اینکه اعضا به ترتیب روی صندلی داغ بنشینند و مشاور و سرپرست گروه به کمک اعضا راه حل ارائه خواهند داد .فرد با توجه به سوالات و ایده هایی که دیگر اعضا مطرح می کنند به نتیجه مطلوب خواهند رسید .دیدتون به کارگاه ها مشاوره نباشه باشگاه فکر و ذهن باشه .جلسات خشک و رسمی نیست کاملا شاد و دوستانه می باشد .
پس لحظه هاتون رو شاد کنید و به گروه های ما بپیوندید.
امید ما شادی و رضایت و کسب ارامشه
برای رزرو جا با تلفن 09190403416 تماس بگیرید.
در حین کلاس ها همسان گزینی هم خواهیم داشت به امید اینکه امری خیر در پیش خواهیم داشت .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.