روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

آخر هفته و نگرانی

سلام سلام سلام

خوبید؟من هرچیم که از اینور و اونور بنویسم,بازم عاشق روزانه نویسی ام!نیس که از دوران راهنمایی دفتر خاطرات داشتم و روزانه هامو توش مینوشتم,اینه که عادت دارم.کلأ نوشتن حالمو خوب میکنه!

خب,یادم نیس تا کجا گفته بودم,ولی از چهارشنبه میگم.ما با خانواده و چندتا از دخترای فامیل شوهری یه گروه تو تلگرام داریم که من فعالیت نمیکنم و فقط میخونمشون.دیدم خواهرشوهر بزرگه و دخترخاله شوهری دارن تو گروه باهم حرف میزدن و این وسطا خواهرشوهرم گفت که من احتمالأ آخر هفته برم تهران واسه خرید!!!از اونجایی که اینا فوق العاده آدمای خسیسی هستن و اگه جایی میخوان برن,شیش دنگ حواسشونو جمع میکنن,که کی میخواد اونوری بره تا بچسبن بهش,فوری یاد شوهری خودم افتادم!!!یادم افتاد که قراره آخر هفته بره شمال و راجع به پولم با داداشش حرف بزنه!سریع یاد یه چیز دیگه هم افتادم و اینکه شنبه تولد شوهری هم هستش و من اصلأ دوس نداشتم اونام تو جشنمون باشن!

حالا نگید,تو که از اونا خسیس تری و نمیخواستی سوار ماشینتون بشنا. . ...نه,اصلأ واسه اینش نبود!راستش اینا به قدر کافی از شوهری کولی میگیرن.فقط فکر کردم اگه شوهری نره شمال و ماشینی نباشه که اونا باهاش بیان,شاید کلأ منصرف بشن و نیان!!!همچین زن داداش خبیثی هستم من!باور کنید شمام اگه جای من بودید,هرکاری از دستتون برمیومد,میکردید,تا اینا نیان,سمتتون!بگذریم.....

خلاصه غصه ام گرفت.ولی هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید که به چه بهونه ای منصرفش کنم از رفتن!گفتم زنگ بزنم بهش,فوقش همینجوری میگم دوس ندارم الان بری!اون عادت داره به این لوس بازیای منو تعجب نمیکنه!

زنگ زدم و یه کم حرف زدیم.گفتم,چه خبر؟گفت,هیچی,عروسی یکی از همکارامونه,اراک,بچه ها میخوان برن!گفتم,کی؟گفت,پنجشنبه,جمعه!!!

اوه مای گاد.....یه بوسه بی صدا واسه خدای عزیزم فرستادم و قیافه خانمهای با درک رو به خودم گرفتم و گفتم,خب توام برو!

به جون خودم اینقدر تعجب کرد که تا چند دقیقه تو شوک بود و حرف نمیزد!بعدشم که به حرف اومد,گفتش,چی شده؟!!!

گفتم چیزی نشده.خب عروسیه,همکاراتم که دارن میرن,توام برو یه هوایی به کلت میخوره و روحیه ات عوض میشه!

گفت,مهناز,داری مسخره ام میکنی؟؟؟من خودم بهشون گفتم که نمیام.گفتم,نه بابا مسخره چیه,حالا آدم سالی,چند سالی یه بار مجردی با دوستاش بره مسافرت که چیزی نمیشه!!!

خلاصه,سرتونو درد نیارم,پسره هرچی میگفتم باورش نمیش که چی شده که خانمش یهویی اینقدر عوض شده!آخه من خدای گیر دادنم!هرچی شوهری کاری به کارم نداره که کجا میرم و با کی میرم و ازین صوبتا,من دیوونه اش میکنم!

بعله....به همین سادگی,به همین خوشمزه گی قضیه شمال کنسل شد و منم نه تنها آدم بده نشدم,بلکم خیلیم خوب و دوس داشتنی جلوه کردم!!هه هه....

شب شوهری اومد,خندون!یه شاخه رزم خریده بود و بوس و بغلشم محکمتر و صمیمانه تر بود!طفلی این مردها چه دلای کوچیکی دارن!!!!خخخخ

شام خوردیم و گفتش,پس شمالو چیکار کنم؟گفتم,حالا تاریخ که نزده بودی کی بری,این هفته رو به خودت برس,هفته بعدو برو شمال!گفتش ,ولی شما تنهایید!گفتم,نگران نباش,یه شبه دیگه!گفت پس برو خونه خواهرت!

البته این فکرو خودمم صبح کرده بودم ولی چون سر موضوعی با خواهرم یکی دو هفته است سرسنگینیم,پشیمون شدم.غروبش که با زن داداشم,که خونه خواهرمه حرف میزدم,اصرار میکرد که بریم اونجا.میگفت,من که دکتر گفته تا یه هفته فقط دراز بکشم و از پله بالا و پایین نکنم و نمیتونم بیام پیشت,لااقل تو بیا.

منم با خودم گفتم,گور بابای دنیا,اینبارم من کوتاه میام!تو تلگرام به خواهرم پی ام دادم که شوهری داره میره مسافرت یه روزه,اگه خونه هستید,من و ساشا بیایم اونجا.اونم نوشت,پنجشنبه که خودمون برنامه داریم,اگه دوس داری,جمعه بیا!!!!

یعنی دلم میخواست اینقدر سرم رو بکوبم به دیوار تا مغزم بترکه!

نمیخوام الان راجع به خواهرم و حس و حالم حرف بزنم,چون اعصابم خورد میشه…

خلاصه این شد که شب که شوهری گفتش برو خونه خواهرت,گفتم,نه خونه خودم راحت ترم!البته نگفتم بهش که چی شده!

صبح شوهری رفت سرکار و گفتش بعدازظهر از همون طرف میرن.مدامم بهم زنگ میزد.میگفت جاده اش خیلی بده و مدامم ماشین سنگین رد میشه و مجبورم خیلی آروم برم.گفتم,اشکال نداره,عجله نکن,آروم برو.

شب شنیسل سرخ کردم و سیب زمینی سرخ کردم و با ساشا خوردیم.شوهری هم خداروشکر به سلامت رسیده بودن.ساعت یازده هم خندوانه رو دیدیم و مثل همیشه کلی خندیدیم.این شعراشو,من و ساشا باهم میخونیم و دس میزنیم و کلی حال میکنیم!

شوهری هم هر نیم ساعت زنگ میزد و گزارش میداد و همه اش هم میگفت,کاش نمیومدم!دلم پیش شماس....من دارم خوش میگذرونم,اونوقت شماها تنهایید!

میگفتم,اشکال نداره عزیزم,حالا که رفتی,فکر مارو نکن و خوش بگذرون.خلاصه در جریان تمام اتفاقات حنابندون بودم.خدازوشکر مختلطم نبود!!!من وحشتناک رو شوهری حسودم و غیرتی!!!اوه اوه...چه شود!

دیگه ساعت دو خوابیدیم و جمعه ساعت نه با زنگ گوشیم بیدار شدم.شوهری بودش,گفت تازه بیدار شدیم و داریم میریم یه منطقه تفریحی و احتمالأ ظهر برمیگردیم عروسی ناهار میخوریم و سه,چهار حرکت میکنیم.گفتم,باشه,خوش بگذره.

بازم خوابیدم تا یازده.بعدش پا شدیم با ساشا صبحونه خوردیم و رفتیم بیرون یه کم خرید کردیم و برگشتیم.ناهار لوبیا پلو درس کردم,خوردیم.بعدازظهر ساشا خوابید.ساعت دو و نیم بود,گفتم یه زنگ به شوهری بزنم ببینم کجاست,کی حرکت میکنن,که دیدم در دسترس نیست.چندبار زدم,ولی نشد.اومدم پیش ساشا دراز کشیدم,خوابم برد.بیدار شدم,دیدم ساعت چهاره.باز بهش زنگ زدم,ولی هنوز در دسترس نبود!!!منم که یعنی با کوچیکترین چیز دلشوره و استرس میگیرم و به بدترین اتفاق ممکن فکر میکنم.هی سعی میکردم خودمو آروم کنم,ولی مگه میشد!!!

خسته تون نکنم,از ساعت چهار تا پنج و نیم,هر دو دقیقه زنگ زدم!آخرش به داداشم که ایتالیاس پیام دادم که شماره یکی از همکارای قبلیتو که دوست شوهری بوده رو برام بفرست!آخه داداشم,چند وقت با شوهری همکار بودن.اونم فرستاد و من زنگ زدم بهش.گفتش من که باهاشون نرفتم,ولی شماره یکی از بچه ها که باهاشونه رو براتون میفرستم.فرستاد,زنگ زدم,اونم در دسترس نبود!!!دیگه داشتم دیوونه میشدم.دوباره به آقاهه زنگ زدم و گفتم شماره یکی دیگه شونو که ایرانسل نباشه رو بهم بده.فکر کنم ایرانسل اونجا آنتن نمیده.اونم یکی دیگه رو داد و گفت خودمم پیگیری میکنم بهتون خبر میدم.به اون شماره هم زنگ زدم,دسترس نبود.اون آقاهه باز زنگ زد بهم,که من به اون دوستمون که عروسیشه زنگ زدم,گفتش اینا رفتن که منطقه تفریحی که توی دره است و اصلأ آنتن نمیده!!تشکر کردم و قطع کردم!

موبایلمو انداختم رو تخت و رفتم تو نشیمن و نشستم به تلویزیون دیدن!میخواستم حواسم پرت بشه و چشمم به موبایل نیفته!دیگه ساعت هفت,دیدم ساشا صدام میکنه,میگه,گوشیتون داره زنگ میزنه!دویدم دیدم شوهریه.تا الو گفت,هرچی فحش و بد و بیراه بود بهش گفتم.همینجوری جیغ میزدم و اشکام میومد'!بهش گفتم,اینقدر بی فکر و بی مسؤلیتی که یه خبر از خودت نمیدی!من داشتم از نگرانی میمردم!گفتم و گفتم و گفتم و گوشی رو قطع کردم!خداروشکر کردم که اتفاق بدی براش نیفتاده بود.حالا فقط عصبانی بودم!

اونم را به را پیام میداد که به خدا,صبح نرفتیم و بعداز عروسی دوستمون گفت یه منطقه تفریحی همین نزدیکاس بریم ببینیم.ولی خیلی دور بود و دو ساعت کشید تا برسیم و تازه اونجا دیدم موبایلا اصلأ آنتن نمیدن و کلی هم با دوستم دعوا کردم که چرا نگفتی اینجا آنتن نداره تا من قبل از اومدن به خانمم خبر بدم!!!

همینجوری پشت هم اس میداد و جوابشو نمیدادم.دیگه ساعت هشت,گفتم بذار بهش زنگ بزنم,حالا یه سفر مجردی رفته,کوفتش نشه!زنگ زدم و بازم اولش یه کم دعواش کردم و قبول داشت که سهل انگاری کرده و منو اینقدر نگران کرده.خلاصه آشتی شدیم و اونم گفت که حرکت کردن.

واسه شام ماکارونی درس کردم,خوردیم و فیلم دیدم و خوابیدیم.چون گفته بود جاده خرابه,نمیخواستم بهش زنگ بزنم تا پشت فرمون حرف بزنه.میدونستم آروم میان.هر نیم ساعتم پا میشدم ساعتو میدیدم و نگاه میکردم اومده یا نه .تا ساعت دو و نیم,دیگه بهش زنگ زدم و گفتش سر خیابونم.ده دقیقه بعد اومد و بوس بوس و لالا!

صبح پا شدم ساشا رو بیدار کردم,حاضر شدیم بریم کلاس زبان.شوهری نرفته بود سرکار.دیدم ازونجا چندمدل خوراکی آورده.یه سری نون شیرمال بودن و یه شیرینیهایی هم بودن که خیلی خیلی شیرینن و من یه تیکه اش رو که خوردم,مجبور شدم یه بطری روش آب بخورم.یه کم ازون شیرمالها دادم ساشا بخوره که دوس نداشت!

بردمش کلاس و خودم نموندم.اومدم خونه شوهری رو بیدار کردم و کلی ابراز دلتنگی کردیم!!!!گفتم بیا باهم بریم دنبال ساشا.تو رو ببینه,خوشحال میشه.دیگه رفتیم دنبال ساشا و اونم کلی ذوق کرد باباشو دید و باهم رفتیم دور زدیم و یه کم خرید کردیم و ساشا هم پارک بردیم و برگشتیم.چایی گذاشتم,با شیرینی خوردیم و وسایلا رو جا به جا کردم.ساعت یک بود,شوهری گفتش من یه کم بخوابم.خوابید,و منم ناهار درس کردم.ساشا گرسنه اش بود,ماکارونی داشتیم,گرم کردم خورد و خوابید.خودمونم گفتم هروقت شوهری بیدار شد,ناهارو بخوریم.چون شیرینی اینا خوردیم و سیریم!

الانم که من در خدمتتونم,شوهری و ساشا همچنان خوابن و منم دستم سر شد از بس نوشتم!!!!

آها راستی فردا تولد شوهریه من میخواستم براش کیک درس کنم امروز که از سرکار میاد,سورپرایزش کنم!!!آخه شوهری کیک قنادی رو زیاد دوس نداره.ولی حالا که نرفته سرکار,اگه کیک درس کنم,لو میرم!!!

نمیدونم,حالا باید فکر کنم,ببینم چیکار میتونم بکنم.یا غروب میفرستمش بیرون و کارامو میکنم و شب جشن میگیریم,یا میذارم واسه فردا.به هرحال بعدأ خبرشو بهتون میدم که چیکار کردم.خداکنه از ساعته خوشش بیاد,آخه خیلی سخت پسنده!


خب............اینم از آخر هفته ما!ایشالله شمام بهتون خوش گذشته باشه.

دوستتون دارم....خیلی زیاد!

همیشه بهترینها رو براتون از خدا میخوام.

مواظب خودتون باشید.....بای

نظرات 16 + ارسال نظر
سارا 16 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 07:42 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

به فکر کن چه منطقه خوب و بکری رفته که انتن نمیداده
من هم خیلی زود نگران و دلشوره میشم اما عصبانی نه

آره,عکساشو که نشون داد یه آبشار بود وسط دره و جنگل!!!خیلی باحال بود.
منم اولش فقط نگران بودم,بعدش که,فهمیدم بی توجهی اون باعث اینهمه نگرانیم شده بود,عصبانیم شدم!!!

Amitis 15 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:54 ب.ظ http://amitisghorbat.blogfa.com

الان استدلالت رو کاملا فهمیدم ، راست میگی اون رفته تفریح ، تو حرص خوردی !

خوبه که درک میکنی عزیزم!
آره دیگه بدون خبر رفته تفریح و منه بیچاره فکر میکردم تو راه براش اتفاقی افتاده!!!
چرا نمیشه برات کامنت گذاشت؟از دیروز چندبار اومدم ولی نتونستم برات کامنت بذارم!

دندون 15 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:10 ب.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

من بیشتر دوستت دارم بانووو.... بخورین نوش جونتون از همین الانم تولد همسری مبارک... داریم میریم دوباره قم.... دعات میکنم حسابی عزیزدلم... جای من 2تا برش کیک بخور...

فدای تو عزیز دلم....
خوش به حالت!منم خیلی وقته دلم میخواد برم زیارت!حتمأ دعام کن دندونی!
چشم حتمأ!

آشتی 15 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 02:49 ب.ظ

سلام عزیزم. خدا رو شکر که سالم رفته و برگشته. بیچاره رو کوفتش کردی که!!!
دستت هم بابت تولد درد نکنه.

سلام آشتی جونم!
باور کن داشتم از نگرانی میمردم!!!ولی بعدش زودی بهش زنگ زدم و آشتی شدیم!!
فدای محبتت عزیزم...

نسیم 15 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 02:34 ب.ظ http://naimmaman.blogsky.com

خوشم اومد...روزگار هم باهات همراهی کرده و آخر هفته اونجوری که تو میخواستی پیش رفته...
تو هو مواظب خودت باش..ایشالا بهترینها برای تو پیش بیاد

آره واقعأ...ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادن تا من بدون زحمت به خواسته ام برسم!!!!
فدای تو عزیزم...همچنین شما!

دندون 15 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 12:50 ب.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

من کاری به کل جریان ندارم گو اینکه یه ایول داری اما؟؟؟ این اما خیلی مهمه....
اماااااااااااااااااااااا من شیرینی و کیک میخوام... یالا اصلا راه نداره... چطوری اون مقداری هم خوردی از گلوت رفت پایین..... فکر نکردی منه دندون شکمو این وسط نوشتتو بخونم فشارم بیوفته... قندم بیاد پایین برسه کف پام؟؟؟؟ نه خداییشاااا؟ دیگه من نمیدونم کیک خونگی و شیرینی سوغاتی میخوام اساسی... یالا پاشو ببینم...

ای جاااااان
باور کن,شیرینیش خیلی زیاد شیرین بود و ترسیدم اگه بخوری حالت بد بشه,وگرنه حتمأ تعارفت میکردم!
کیک تولد رو هم تازه دارم درس میکنم,آدرس بده,شب نشده دوتا برش گنده واسه خودت و محمد میفرستم بخورید.
در ضمن,یادت نره که من خیلی دوستت دارما....

تلخون 15 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 11:18 ق.ظ

در زندگی مشترک باید سیاست و تکنیک رو در کنار مهر و عطوفت و دیگر خصائل انسانی با هم داشت.
تو آخر هفته ی همسرت رو مدیریت کردی و اینکه نگذاشتی از شریک زندگیت سوء استفاده بشه, سیاستت رو بکار بردی.
به خودت افتخار کن که محبتت و توجه ات به همسرت از تو مدیری توانا و کاردان ساخته.
رفتارت رو تحسین می کنم.
نمی دونم مثلا اگه می ذاشتی فامیل ایکس یا ایگرید از شریک زندگی تو وسیله ارامش و اسایش واسه خودش بسازه اونوقت می شدی زن داداش مهربون و باگذشت؟؟؟
به نظر من رفتار و تصمیمت کاملا به جا و درست بوده.
و نگرانی های تلفنیت...خووووب بود....توش یه عالمه محبت موج می زد....
خوش و خرم و سلامت باشی خانومی

واااای تلخون,چقدر تو خوبی و همه چیو مثبت میبینی!اگه یکی مثل تو ,تو هر خانواده ای باشه,اون خانواده هیچوقت رنگ تنش و نا امیدی رو نمیبینه.اینو جدی میگم!
راستش حقیقت همینه,من شاید یه بدجنسیهای ریزی کرده باشم,ولی اولأ بهش ضرر نرسوندم و نهایتأ باعث شدم کاری رو که دوس داشت رو انجام بده و واقعأ هم بهش خوش گذشته بود.بعدشم,اگه خواهرشوهرم میومد,با توجه به شناختی که ازش دارم,تمام راه رو افکار منفی تو ذهن شوهرم میکرد و بودنش اینجا هم حال همه مون رو خراب میکرد!اینو صد در صد میدونم و حتی شوهرمم میدونه,واسه همین تا جایی که بشه ازشون فاصله میگیره,ولی متأسفانه وقتی بهشون میرسه,حرفهاشون روش اثر میذاره!پس من ترجیح میدم زن داداش خبیث باشم,تا اینکه آرامش زندگیمو خراب کنم!
آره تلخون,واقعأ نگران بودم و قلبم داشت از دهنم میومد بیرون.شوهرمم کاملأ بهم حق داد و گفتش منم اگه جای تو بودم همینطوری برخورد میکردم.تازه خیلیم ازم تشکر کرد که خودم زود بهش زنگ زدم و آشتی کردیم و نذاشتم بقیه سفرش خراب بشه!!!

خانم توت فرنگی 15 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 09:50 ق.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

چه تر و تمیز کارو از آب در آوردی... اعمال خباثت زن داداش گونه رو می گم
یعنی تمیز بودااا....
می دونی اگه کارا نباشه که آدم نمی تونه زندگی کنه... اینا باید باشه واسه سبک شدن
یوهاهاها....

فکر کنم همه زنها ازین بدجنسیهای کوچولو دارن و باهوشاش میدونن کی باید ازشش استفاده کنن!!!مثلأ من باهوشم
ولی خداییش,خباثت رو حال کردی؟!!!

خاطره 15 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 08:24 ق.ظ

مهناز جان تولد همسرت مبارک امیدوارم همیشه رورهای خوب توام با سلامتی پیش روت باشه منم هر روز به وبت سر میززنم ببینم کی می نویسی

مرررسی خاطره جون.همچنین شما
ممنونم به خاطر همراهیت عزیزم

سپیده مامان درسا 15 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 02:02 ق.ظ

به به خانوم مهربون و دوست داشتنی چقدر ما خانومها عزیز و دوست داشتنی هستیم آخه خدایا
مهناز خوبه بنده خدا روز جمعه ساعت 9 بهت گفت میخوان برن یه منطقه ی تفریحی میذاشتی رو همون حساب و خیلی جوش نمیزدی که عصبی بشی ولی در کل بیخبری اونم برای چند ساعت واقعا بده منم بدجور حساسم و زود دلم شور میوفته خواهر
ببوس ساشا جون و از طرف من ، تولد همسری هم مبارک ، الهی همیشه سایش سالم و سلامت باشه رو سرتون

واقعأ هم ما خانمها موجودات نازنینی هستیم!!
آخه سپیده جون,به من گفتش که صبح میرن تا ظهر,بعدشم ساعت سه چهار حرکت میکنن میان.من اون موقعی که گوشیش در دسترس نبود,فکر میکردم,خدایی نکرده تو راه که داشتن میومدن اتفاقی براشون افتاده.اگه میدونستم هنوز دارن تفریح میکنن و حرکت نکردن که اصلأ نگران نمیشدم و خیالم راحت بود.
مرسی عزیز دلممنم یک دنیا خوشی و سلامتی واسه شما آرزو میکنم!

مهدیا 15 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 12:00 ق.ظ http://mahdia.blogsky.com

lمهناز نمی دونی حالا من چقدر نگران میشم.اگه شوهرم بخواد دیر بیاد و طوری بشه نتونه زنگ بزنه من میمیرم زنده میشم. همیشه هم به بدترین اتفاق فکر میکنم.خیلی خودم رو اذیت میکنم ولی اصلا نمی تونم ارامش خودم رو حفظ کنم.
تولد همسرت مبارک خوش بگذره بهتون.

اووووف دقیقأ مثل من مهدیا!
نمیدونی تو این چند ساعتی که گوشیش در دسترس نبود به چه اتفاقای وحشتناکی فکر کرده بودم!بعدش که اومد و واسش تعریف کردم,میگفت تو باید نویسنده رمانهای جنایی بشی!!!!
فدای محبتت عزیزم,امروز که نشد براش جشن بگیریم,آخه همه اش ور دل خودم بود و نتونستم بفرستمش دنبال نخود سیاه تا سورپرایزش کنم!!!حالا ایشالله فرداشب میگیریم!

آتوسا 14 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 11:48 ب.ظ

بله که تعریف بود
معلومه که بدجنس نیستی. تازه چه قدر هم دلواپس شدی براش عزیزم

واااای چقدر تو خوبی آتوسا
لازم شد یه بار دیگه ببوسمت!.
آره به خدا,دلواپس شدم!همه دعوا کردنمو میبینن و دلواپسیهام همیشه مخفی میمونه!

Amitis 14 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 11:08 ب.ظ http://amitisghorbat.blogfa.com

من هم نگران می شدم ولی اعصبانی نه ! خیلی حساسی به نظرم ؛) چه کار باحالی کردی فرستادیش عروسی! من هم رو دوست پسر گیرم، ولی اون من رو ازاد میگذاره !

اولش فقط نگران بودم و خدا خدا میکردم که سالم باشه.ولی وقتی فهمیدم چند ساعته رفته تفریگاه و منو اینقدر نگران کرده,عصبانی شدم!خب میتونست قبل از رفتن زنگ بزنه,بگه داریم میریم و چند ساعتی اونجا هستیم.اونوقت من خیالم راحت میشد!
البته قبول دارم که خیلی حساسم!!
اصلأ انگار جدیدأ همینجوری شده.یعنی مردها به زنهاشون گیر نمیدن ,ولی زنها....

آتوسا 14 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 10:32 ب.ظ

وای چه پست زنده و جون داری گذاشتی! مرسییی! ولی چه کله ای داری تو دختر. پسر مردمو می فرستی سفر از لج مامانش اینا! خودشم که ساده. ولی خب تقصیر خودشم لابد هست! و اگه این قدر ساده بازی در نمی آورد و خونواده شو مدیریت می کرد، لازم نبود این قدر پیچ بخوره.
ولی کلا مرد خوب و لایق و همراهی هست. خدا اونو به تو و تو دختر باهوش و شیطون و بی قرار را به اون ببخشه انشاءالله

مرسی آتوسای عزیزم!
میدونی آتوسا,یکی از بزرگترین ایرادات شوهر من اینه که نمیتونه مدیریت کنه!در واقع همیشه میخواد همه راضی باشن و کسی ناراحت نشه,ولی در عمل کارهاش نتیجه عکس میده!شاید اگه ازون اول رابطه بین خودش با من و خانواده اش رو مدیریت میکرد,اینقدر بینمون تنش ایجاد نمیشد!
حالا اینکه نیت من چی بوده,به کنار,خودش خیلی دوس داشت,این سفر رو بره و بهشم خیلی خوش گذشت.منم زیاد بدجنس نیستم,باور کنید!ولی تفریحات مجردی دوس ندارم داشته باشه!!!
دختر باهوش و شیطون و بی قرار,به من گفتی؟!واااااای چه کیفی میده یکی از آدم تعریف کنه!تعریف بود دیگه؟!!
بذار ببوسمت

پریا 14 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 08:53 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

نگران میشدم ولی عصبی نه.
تو سفر حدود ۱ روز ازش بی خبر بودم.
خیلی نگرانش شدم.
نه تو تلگرام بود، نه جواب موبایلشو میداد، نه خونه ی خودمون بود، نه باباش ازش خبر داشت.
بیمارستانشونم جواب درست و حسابی نمیداد.

وقتی بلاخره بهم زنگ زد، باهاش دعوا نکردم فقط گفتم که چقدر نگرانش شدم فقط همین.
اون خیلی عصبی و نگران بود و وقتی این حرف ساده رو شنید، یهو اروم شد و جریان رو تعریف کرد، میدونی بهش حق دادم وقتی فهمیدم که چه اتفاقاتی افتاده و طفلک تمام سعیش رو کرده و تازه الان تونسته با کلی مشکل و بدبختی باهام حرف بزنه.

خب تو خیلی آرومی.من اصلأ اینجوری نیستم.من خیلی زود نگران میشم و فکرای بد میاد سراغم!کاری که تو میکنی کار عاقلانه ایه,ولی خب خیلی سخته که آدم تو شرایط سخت,عاقلانه عمل کنه.
من خودم سعی میکنم تا این حد کسی رو نگران نکنم,مخصوصأ شوهرم رو و همین توقع رو از اونم دارم.

پریا 14 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 08:20 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

چرا انقدر با همسرت دعوا می کنی، گناه داره بنده خدا

ایندفعه واقعأ حقش بود .
تو اگه جای من بودی و پنج ساعت یکسره زنگ میزدی و هیچ خبری ازش نداشتی,عصبانی نمیشدی؟!البته زود فروکش کرد و زود باهاش آشتی شدم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.