روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

آخر هفته در شمال!!!!!

سلام به عزیزای دل خواهر!!!!

خوبید؟خوش میگذره؟روزگار به کامه؟ایشالله که همه چی خوب باشه و لباتون خندون باشه...

دیروز که میشد,دو شنبه,صبح ساشا رو بردم کلاس زبان.بعد زنگ زدم پیش دبستاتیشون که ببینم اگه لباساشون آماده است,برم بگیرم.ولی گفتن هفته بعد.منم همونجا نشستم و پست اون روز رو همونجا نوشتم!!!به این میگن,استفاده بهینه از زمان!

خلاصه تا پستم تموم شد و ارسال کردم,کلاس ساشا هم تموم شد.اومدیم خونه و چون ساشا صبحونه نخورده بود,کیک دیشب رو آوردم,خوردش و خودمم یه برش با چای خوردم.بعدش پاشدم غذا رو آماده کردم و خوردیم و جمع کردم و ساشا تا بخوابه ساعت چهار شد!!!

با یکی از دوستان چت کردیم و بحثای خوبی پیش اومد.

بعدش یه کم اتاق رو جمع و جور کردم و دیدم ساشا انگار قصد بیدار شدن نداره.گفتم,اینجوری بخوابه,شب زا به را میشه و نمیتونه بخوابه.رفتم بغلش دراز کشیدم و هی بوسش کردم و موهاشو ناز کردم و یواش یواش صداش کردم.هیچوقت نمیتونم بچه رو با عجله و با صدای بلند از خواب بیدار کنم,حتی روزایی که صبح دیرمون شده و کلاس داره.خلاصه هی چشماشو باز میکرد و یه لبخندی تحویلم میداد و بازم میخوابید!مست خواب بود.ولی میدونستم,بیدارش نکنم,شب اذیت میشه.بالاخره ساعت هفت,از تختش دل کند و بلند شد.حاضر شدیم رفتیم بیرون قدم زدیم و برگشتنی هم خرید کردیم و اومدیم خونه.

واسه شام پیراشکی درس کردم.شوهری اومد.کمرش خیلی درد میکرد.پارسالم یه مدت کمر دردش عود کرده بود و رفت دکتر و گفتش,تنگی کانال نخاعیه!اون موقع با استخر رفتن  خوب شد.زیادم شدید نبود.حالا چند روزه که بازم شروع شده و ایندفعه شدیدتره.اینقدرم این شوهری تو دکتر اومدن تنبله که حد نداره!!!یعنی باید درد امونش رو ببره و هیچ راهی نداشته باشه,تا پاشه بیاد بیاد دکتر!!الانم چند روزه که هر کاری میکنم نمیاد بریم و هی امروز و فردا میکنه!شب حالش خوب نبود و کلافه بود.یه کم ماساژش دادم.میگه,هفته بعد میرم دکتر!!!بعضی وقتا این مردها از بچه هم بچه تر میشن....

راستی,امروز که تو تلگرام با دختر دایی شوهری حرف میزدم,گفتش دوتا خواهر شوهرام,آخر هفته دارن میان تهران!!!!

تموم نقشه هام نقش برآب داره میشه!خخخخ

شب شوهری که کمرش درد میکرد,منم خسته بودم,زود رفتیم تو اتاق تا بخوابیم.ساشا هم رفت تو اتاق خودش که بخوابه.شوهری گفت,من تنهایی نمیرم شمال!!!تو که خونه کاری نداری,بیا باهم بریم!گفتم,من حوصله جر و بحثهای خونه باباتو ندارم.واسه چی آرامشمو ول کنم و بیام اونجا حرص بخورم؟!گفتش,نه بابا,اصلأ تو نمیخواد بیای اونجا.تو خونه بابات اینا باش,من خودم میرم حرف میزنم.بعدشم گفت,اگه نیای,منم نمیرم.نمیتونم اینهمه راه رو تنهایی برم...

یاد حرف دختر داییش افتادم که خواهرشوهرام دارن میان تهران و گفتم,باشه بریم!!!ببینید چه اوضاعی شده که ما برنامه هامونو با خواهر شوهرام تنظیم میکنیم!!!یعنی عملأ داریم ازشون فرار میکنیم!!!البته شوهری خبر نداره و همه اینا زیر سر منه موذیه!!!

دیگه یه کم با شوهری عشقولانه بودیم و بعدشم شوهری خوابید و من رفتم به ساشا سر بزنم,دیدم بیداره.نشستم پیششو هزار تا قصه گفتم و لالایی خوندم تا بالاخره ساعت یک و نیم خوابید.دیگه چشمام باز نمیشد,اومدم و خوابیدم.

امروز صبح ساعت نه بیدار شدم.چند شبه دارم خوابای بد میبینم.نمیدونم چه جوریه,ولی اکثر خوابای من تعبیر میشه.واسه همین هروقت خواب بد میبینم,استرس میگیرم که نکنه میخواد اتفاق بدی بیفته.صدقه دادم و از خدا خواستم اتفاق بدی واسه هیچکی نیفته.بعدشم ساشا بیدار شد,گفت,نون و عسل خالی میخوام!!!بهش نون و عسل دادم و یه لیوان شیرم با زحمت دادم خورد.بعد دیدم یه لک روی سرامیکه,پا شدم دستمال بیارم تمیزش کنم,گفتم بذار یه دفعه کل سرامیکها رو طی بکشم!!!رفتم آشپزخونه و طی رو خیس کردم و همه سرامیکها رو طی کشیدم,بعدش گفتم بذار یه دستی هم به آشپزخونه بکشم!من همینجوریم.مودیم!یه روز حال ندارم از جام تکون بخورم و اینقدر یه جا میشینم که آخرشم به زور یه تکونی به خودم میدم,یه روزم همه جا رو میشورم و میسابم!!!!

امروزم افتاده بودم رو موده تمیز کاری و لباسشویی و گاز و یخچال و سینک ظرفشویی و خلاصه هرچی تو آشپزخونه بود رو شستم و برق انداختم.بعدش یادم افتاد این هفته دسشویی رو هم درست و حسابی نشستم.رفتم دسشویی و دیگه کلی اونجا رو هم شستم و واقعأ برق افتاد.داشتم میشستم که دیدم گوشیم زنگ میزنه.دستامو خشک کردم و دیدم شوهریه.میگفت فردا اداره مون تعطیله و بیا فردا صبح بعد از کلاس ساشا بریم شمال!گفتم,باشه.بعدشم یه کم حرف زدیم و قطع کردم و باز رفتم تو دسشویی!!!!دیگه وقتی اومدم بیرون خیس عرق بودم.سریع حبوبات خیس کرده داشتم,با گوشت و پیاز گذاشتم بپزن تا شب آبگوشت بخوریم.پیازم تفت دادم و گوشتو ریختم توش و لپه رو اضافه کردم و رب رو هم باهاشون سرخ کردم و آب ریختم که واسه ناهارم قیمه داشته باشیم.وایسادم,جوش اومد و زیرشو کم کردم و به ساشا گفتم,من دارم میرم حموم.رفتم و حسابی خودمو شستم.میخواستم ساشا رو شب با شوهری بفرستم حموم,ولی گفتم اون با کمر دردش خودش رو هم بتونه بشوره,هنر کرده.این بود که ساشا رو هم صدا کردم و شستمش و جدیدأ اصرار داره همه کاراشو خودش بکنه و تا بخوای بهش حرف بزنی,میگه,من دیگه مرد شدم,به چشمام نگاه کن!!!!وقتیم بهش نگاه میکنم قیافه جدی به خودش میگیره و زل میزنه تو چشمام!!!منم میگم,اوه اوه از چشات معلومه حسابی مرد شدی!اونم حسااابی کیف میکنه.خلاصه با کمک خودش سرشو شستیم و لیفش زدیم و اومدیم بیرون.لباساشو پوشید و منم تر و تمیز و خوشبو,لباس پوشیدم و حسااااابی سر حال شدم.کته گذاشتم و خورشتمم جاتون خالی,خیلی خوب شد.سیب زمینی سرخ کردم و ناهار ساشا رو دادم.خودم خیلی خسته بودم.دلم قهوه میخواد,ولی اصلأ دیگه حال ندارم بلند شم و واسه خودم درس کنم!!!باور میکنید از خستگی نای غذا خوردنم ندارم!تازه خیلیم گشنمه!!!!

راستش واسه سفر فردا دلشوره دارم!میدونم که شوهری بازم منو میبره خونه باباش اینا.....واقعأ تحملشون سخته!خیلی سخت!!!

میدونم بازم ناراحت میکننمون و بازم حرص میخورم....

هیچوقت اینا و مسایلشون نمیذارن از بودن کنار خانواده ام لذت ببرم!

واقعأ از ته دل,دلم میخواست بدون اینهمه حاشیه,من و شوهری و ساشا کنار هم زندگی میکردیم و هیچکسم تو حریممون جا نداشت!!!ولی حیف که نمیشه....

چند شب پیش که شوهری و داداشش تلفنی بحثشون شد,داداش گفت,پشت گوشتو دیدی,پولتم میبینی!!!واقعأ هنوز دنبال پولتی؟شوهری هم بهش گفت,من که راضی نیستم,خیر نمیبینی!!اونم گفته,من به این چیزا اعتقاد ندارم,فعلأ که میبینی من همه چی دارم و دارم عشق و حال میکنم و تو داری تو بدبختی دست و پا میزنی!!!!

خیلی زور داره شنیدن این حرفها...

واسه همین چیزا دوس ندارم هیچوقت هیچ اسم و ردی ازشون تو زندگیمون باشه.به خدا هر وقت اسمشونم که میاد یه مشک و تنشی برامون به وجود میاد.

حقیقتش اینه که الان این پولم برامون مهمه و نمیتونیم قیدشو بزنیم!

لطفأ دعا کنید برامون....

برای آرامشمون!

دعا کنید این سفر یکی دو روزه به خیر بگذره و بدون هیچ گونه مشکل و ناراحتی برگردیم خونه مون!

دعا کنید یه جورایی خدا به دل این برادرشوهر کلاهبردار من بندازه تا پولمون رو بده و بتونیم به یه زخمی بزنیم!!!

خیلی بده,نه؟خیلی بده که آدم وقتی داره میره خانواده اش رو ببینه,اینقدر نگران باشه و استرس داشته باشه....

الان هرکی میخواد ازدواج کنه,من بهش میگم,اول خانواده طرف رو خوب بشناس!منم مثل اکثر جوونا,فکر میکردم,آدم که نمیخواد با خانواده شوهرش زندگی کنه!مهم خود شوهرشه!

ولی الان به جرأت میگم,خانواده مهمترین فاکتور تو ازدواجه.

تا وقتی پای خانواده شوهرم وسط نیست و موش نمیدوونن,من و شوهرم باهم هیچ مشکلی نداریم!ولی امان از روزی که اینا حرفی بزنن یا کاری بکنن...

شوهر من خیلی اخلاقای خوب زیاد داره.یعنی انصافأ اخلاقای خوبش از من بیشتره.ولی یه عیب بزرگ که داره,اینه که خیلی زیاد تحت تأ ثیر حرف آدمها,مخصوصأ خانواده اش قرار میگیره.یعنی مثلأ خیلی خوب و خوشه,یهو میره یه سر خونه مادرش,بعد به خدا از این رو به اون رو میشه!!!!

و این اخلاقش بلاها سر من آورد و هم تحمل کردم,هم نذاشتم زندگیم خراب بشه,هم تا حد زیادی تغییرش دادم.یعنی این اخلاق شوهر من رو ضرب در هزار کنید,میشه اخلاق اوایل ازدواجمون!

نمیخوام ازون روزا حرف بزنم!فقط اینا رو گفتم که واسه مردی که زود حرفها روش اثر میذاره و مدیریتش ضعیفه,وجود یه خانواده بد,واقعأ میتونه زندگیشو از هم بپاشونه!

ته همه این حرفها,اینه که کاری نمیتونم بکنم,غیر از اینکه تا جایی که میشه از خانواده اش دورش نگه دارم.که البته یه موقعهایی دیگه نمیتونم کاری کنم و مجبوریم به رو در رویی!!

حالا فردا بریم,ببینیم چی میشه!

اونجا فکر نمیکنم بنویسم!شایدم نوشتم!

ولی شماها حتمأ برامون دعا کنید.یعنی اینکه یه زن آرامش بخواد و بخواد که با شوهر و پسرش در آرامش زندگی کنه,خواسته زیادیه؟!نمیفهمم چرا نمیتونن درک کنن و ما رو به حال خودمون بذارن....

اگه این پول رو ازشون بگیریم و دیگه بحث مالی باهاشون نداشته باشیم,خیلی اوضاع بهتر میشه!کاش بشه....

دیگه برم,یه کم دراز بکشم,چون کمرم خیلی درد میکنه!

همیشه یادتون میکنم و براتون دعا میکنم.خواسته هاتون همیشه جلو چشممه و از خدا میخوام به همه خواسته های قلبی تون برسید.

دوستتون دارم و آخر هفته خوبی رو براتون آرزو میکنم.

بووووس.....بای





میگم,حالا خنده دارش اینه که ما بریم شمال و خواهرشوهرام نیان تهران!!!!!

نظرات 25 + ارسال نظر
بهاره 9 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:18 ق.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

مردی که زود حرفها روش اثر میذاره و مدیریتش ضعیفه,وجود یه خانواده بد,واقعأ میتونه زندگیشو از هم بپاشونه!

اره والا

این یه حقیقت تلخه بهاره جون!

پریا 20 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:33 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

اوضاع خوب پیش میره؟

نوشتم عزیزم

سیما 19 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 05:01 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

از لحظاتت لذت ببر خانومی، به این نتیجه رسیدم توی دنیایی که این همه لحظه متنوع هست، اگه یه لحظه باب میلت بود. باید ازش کمال استفاده رو ببری.
سفرم انشالله خوبه، و با دل شاد و تنی سالم برمیگردی

درسته سیما جون.ولی یه وقتایی اینقدر آدم فکرش مشغوله که از زیباترین چیزها هم نمیتونه لذت ببره.
مررررررسی عزیزم!

خانم توت فرنگی 19 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 11:30 ق.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

به اینا فکر نکن... از مناظر لدت ببر مهناز عزیزم
چیزی که قراره اتفاق بیفته می افته دیگه.چه بخوای په نخوای
سعی کن انرژی های مثبت بفرستی خدارو چه دیدی شاید اونام انرژی مثبت فرستادن واست.. (:

مرسی عزیزدلم!
درسته,چیزی که قراره اتفاق بیفته,میفته!فقط ای کاش که اتفاقای خوب بیفته!
سعی میکنم مثبت فکر کنم....

الهه 19 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 09:51 ق.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogfa.com

نمی دونی چقدر خوشحالم من همیشه پست های شگا رو می خونم اما نمی دونم چرا تمی شد کامنت بزارم الان با گوشیم به راحتی کامنت میزارم..اینو بگم من پای ثابت وبلاگتونم ها

منم خوشحالم از اینکه خواننده ای مثل شما دارم.
فدای محبتت عزیزم...

الهه 19 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 09:48 ق.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogfa.com

سلام مهناز جون ایشالا سفرتون بی خبر..همه جا این جور مسایل هست خوشم میاد ازت که خیلی عاقلی

سلام عزیزم.ممنونم گلم,لطف داری...

دختر بنفش 18 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 02:00 ب.ظ http://marlad.blogfa.com/

عزیزم .ایشالا ب خوشی برید شمال .پولتونم پس بگیرید . خانواده شوهرتم ادا اطوار نیان .خوش باشی همیشه.درضمن پیش پیش فکرای بد نکن که پیش بیاد.مثبت باش

مرررسی عزیزم.ایشالله.....
چشم,سعی میکنم

نسیم 18 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:52 ب.ظ http://nasimmaman

اول اینکه ایشالا سفرتون بی خطر باشه و بهتون خوش بگذزه...
چقد از برادر شوهرت بدم اومد...واقعا کلاه برداره.............
الهی خدا ساشای عزیز رو واست حفظ کنه....
متاسفانه بعضی از مردا دهن بینن...مخصوصا نسبت به خانوادشون..شوهر من سرآمد همشونه تو این زمینه....

قربونت برم نسیم جووون.
آره دیگه,اینجور آدمها برادری سرشون نمیشه,فقط پولو میشناسن!
خدا آرشا جونو برات حفظ کنه گلم!
پس باهم همدردیدم....

زهره 18 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 11:53 ق.ظ http://a3moone7om.blogsky.com

سلام مهناز
چطوری؟
امیدوارم بری شمال خواهرشوهراتم بیان تهران بعد شمالم همش بهت خوش بگذره
خدا هم بزنه پس کله برادر شوهرت پولتونو پس بده
دوستم داری؟

سلام عزیزم.
عاااااشقتم دختر با این آرزوهای قشنگت!!!
فکر کن,چی میشه,اگه همه اینایی که گفتی بشه...

تلخون 18 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 11:10 ق.ظ

سلام خانومی
سفرتون بی‌خطر
وقتی ادم می‌شنوه مردم چطوری انقدر راحت خیانت در امانت می‌کنن و پولی که حقشون نیست رو می‌خورن... زبان از کلام می ایسته...

خدا هست...خدا ناظره... مچطور میشه وجودش رو انکار کرد و انقدر راحت در حق بنده خدا ظلم کرد...

خدایا ما اینجوری نشیم....

آمین

سلام عزیزم.
متأسفانه اینقدر زیاد شده این چیزا که دیگه واسشون عادی شده!
ما شاید مقید به حجاب و نماز و روزه نباشیم,ولی خدا رو شکر حلال و حروم سرمون میشه و تا حالا یه هزار تومنی از مال کسی رو نخوردیم!
نه عزیزم,کسی که ذاتش پاک باشه,هیچوقت اینجوری نمیشه,مطمین باش...

ن

مهدیا 18 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 10:05 ق.ظ http://mahdia.blogsky.com

اخه مرد های دور بر من همه سوسول تشریف دارن. تا تقی به توقی می خوره،میرن دکتر و سونو گرافی و سیتی اسکن و اکو و .....البته به جز همسر بنده.
آره شمالیم ولی مازندران نه.

چه جالب!عوضش,مردهای دور و بر من همه غد و یه دنده و لجبازن!!!!
اوکی!من تا حالا سمت گیلان نرفتم.دوس دارم برم یه بار.اگه اومدم حتمأ میام پیش تو!!

دندون 18 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 09:12 ق.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

امیدوارم به خوشی بگذره همه چی...

ایشالله عزیزم...

سارا 18 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 07:31 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

به به چه پسر خوبی که تو اتاق خودشه و مزاحمو عشقولانه مامان باباش نیست
به به شمال خیلی عالیه خوش بگذره هرچند که دوس نداری
یه مدت شام میوه میخوردید دوباره تغییر رویه دادید؟

سلام عزیزم.آره,بهش میگیم,تو تو اتاقت بازی کن تا ما یه کم با هم صحبت کنیم!اونم قبول میکنه
آره یه دو هفته ای میوه میخوردیم و دوباره برگشتیم به روال سابق!!!!

Ava 18 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 04:26 ق.ظ

وصول طلب

برای وصول طلبی که توانایی باز پس گرفتن آن نیست 108 مرتبه ذکر «یا حق» خوانده شود (تاثیر این ذکر تا آنجاست که حتی بدهکار به دنبال طلبکار خود خواهد آمد). 
اسْتَغْفِرُاللَّهَ الَّذى لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَىُّ الْقَیُّومُ الرَّحْمنُ الرَّحیمُ بَدیعُ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ مِنْ جَمیعِ ظُلْمى وَ جُرْمى وَ اِسْرافى عَلى نَفْسى وَ اَتُوبُ اِلَیْهِ

جالب بود,مرسی!
همین دعایی که نوشتید رو صد و هشت مرتبه باید خوند؟

Amitis 18 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:44 ق.ظ

خدا صبر بده، با دید مثیت برو که خوش میگذره کلی، دلت رو بگذار پیش من که دلم یک ذره شد واسه شمال :( لذت ببر ؛)

ای جاااااانایشالله خیلی زود همه چی ردیف میشه و یه سفر درس حسااابی میای ایران و میری شمالم میگردی عزیزم
خانمی,همچنان نمیشه برات کامنت گذاشتا....ولی همیشه میخونمت

سحر۲ 18 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:47 ق.ظ

اول اینکه خسته نباشی خانووم,یک لذتی میده خونه تمیز باشه بعد گوشه گوشه اش بشینی و نگاه کارشناسانه بندازی و به خودت و خونه بگی قربونتون برم.
مهناز بیا ی کاری بکن یک بار برای همیشه وقتی همسرت رفت خونه مامانش و برگشت دیدی اخلاقش عجیب شده زنگ بزن به مادرش بگو مادرجان ,خانوم محترم,به این چی گفتید اینقدر بی حوصلست,بگو لطفا اذیتش نکنید این کارهاتون باعث ناراحتیش میشه.بگو ایشون من و ساشا رو خیلی دوست میداره ولی وقتی میاد پیش شما عوض انرژی گرفتن پژمرده میشه و کلی ما رو شاید اذیت کنه ...میدونی چی میگم یعنی تغییر رفتارش رو به خودت نگیر بگو شما اذیتش میکنید یا وقتی اومد کلی لوس لوسیش کن که عشقم چرا بی حوصلست و اینگونه...
من کلا با خشونت مخالفم و بیشتر طرفدار دایورتم ولی در مورد همسرت که حس میکنم احساساتیه یکم باید گوشی رو بدی دست مادرهمسرت چون اگه پیش بره تا لحظه مرگش ولت نمیکنه.
...
امیدوارم کنار خونواده خودت حداقل خوش باشی عزیزم.

سلام عزیزم.مرررسی.آره واقعأ لذت داره آدم خونه اش تمیز باشه.کلی انرژی مثبت داره!
ای بابا,سحر جون!میدونی من اون اوایل چقدر ازین کارا کردم؟نشستم آروم و منطقی با مادرشوهرم حرف زدم,با شوهرم حرف زدم....ولی نتیجه اش این شد که کلی شاکی شدن و طلبکار که اینا تصورات تویه و تو منفی میبینی و پیش خودت خیالات میکنی و ازین حرفا.....
یک درصدم فکر نکن با این خانواده میشه منطقی حرف زد .اینا فقط زبون خودشون رو میفهمن که اونم پر از فحش و مزخرف گفتن و بی حیاییه!که ما اهلش نیستیم!
اینو جدی میگما....الان اون برادر شوهرم و زنش چون دقیقأ مثل خودشونن و احترام بزرگتری کوچکتری رو نگه نمیدارن و با کوچکترین بحثی کلی فحش و بد و بیراه نثارشون میکنن,حسابی پیششون عزیزن و رو سرشون میذارن!
هر راهی رو تو فکر کنی,من با این خانواده امتحان کردم و هیچ جوابی نگرفتم.تنها راهش ندیدنشونه که اینجوری راحتیم.ولی نمیشه....
دعا کن سحر جون,این پول لعنتی رو از دستشون در بیاریم,لااقل اینجوری کمتر مجبوریم باهاشون رو در رو بشیم و مشکلاتمونم کمتر میشه .

سپیده مامان درسا 18 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:40 ق.ظ

الهی که به خیر و خوشی برین و برگردین عزیزم
امیدوارم حل بشه آخه آدم از خانواده ی خودش ضربه بخوره خیلی زور داره
با همه ی حرفایی هم که زدی در مورد ازدواج موافقم صد در صد
مواظب خودتون باشین ، ببوس ساشا جون و از طرف من

سلام عزیزم.قربونت..
آره سپیده جون,واقعأ زور داره
فدای تو خانمی...

هلیا 17 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 08:36 ب.ظ

عزیزم حنما دوست دارم پستاییی که چند روز ازت خوندم اگه صد تات کلاس میرفتم یاد نمیرفتم ی حدیث داریم که میگه اگر مسلمانی مسلمان دیگری را فقط بخاتر کاری سرزنش کند نمیرد تا ان کار را انجام دهد مهناز من حتی اگه فکر بد درباره کسی کنم چند روز بعدش خدا حتما تو کاسم میزاره کاشکی تو رو زودتر میذیدم و حرفاتو میشنیدیم حنما زندگیم بهتر بود الان دارم میفهمم چرا اشتباه کردم و پیشرفت نکردم خواهر گلم هستی چی میشد خواهرای واقعیمون بخوبی خواهرای مجازیمون بود اینقد که من با وبلاگ خوندن یاد گرفتم عمرا از دور و ورایام یاد نگرفتم بازم میام سراغت

مرررسی عزیز دلم,منم دوستت دارم و خوشحالم که همراهمی...
خیلی بهم لطف داری هلیا جون.ممنونم ازت .نمیدونم چه جوری و چه چیزی از وبلاگم یاد گرفتی.شاید از کارهای بدم عبرت گرفتی که انجامشون ندی!
به هرحال هرچی که بودی,چه تو یه زمینه هایی ازم الگو برداشتی,چه واست درس عبرت بودم,به هر حال خوشحالم که خوندن مطالبم بهت کمک کرده و برات مفید بوده.
خوندن کامنتت بهم انرژی داد.
متشکرم ازت.بازم بهم سر بزن,خوشحال میشم...

پریا 17 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 07:58 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

خدا بهت صبر بده

آمین...

پریا 17 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 06:45 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

شرایط هر جوری هم که شد، سعی کن شاد باشی و خوش بگذرونی
حتی اگه مجبور شدی بری خونه پدر و مادر همسرت، حتی اگه همسرت با حرف اونها رفتارش عوض شد و ...
شاد باش و خوش بگذرون
با خانواده ات حسابی خوش بگذرون

شوهر من لازم نیست پاش به خونه مامانش برسه تا اخلاقش عوض بشه پریا.همون تو راه که وارد جاده شمال میشیم,سریع رنگ عوض میکنه!!!!
چه میدونم والله.فعلأ که فقط دلشوره دارم و استرس

آتوسا 17 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 06:40 ب.ظ

وای چه بامزه میشه شما برین شمال اونا نیان تهران!!!!
خوش به حال شوهرت که هر روز غذای خوشمزه درست می کنی! انشاءالله همیشه شاد باشی با غذاهای خوب و عالی!
طفلی برادر شوهرت که مال مردم تو دستش هست و خبر نداره آتیش تو دستشه. خدا به راه راست بیارتش.
راستی مگه گوشت آبگوشت باید سرخ بشه؟
ببین منم تنگی کانال نخاعی دارم.. وقتی می گیره خیلی دردناکه. امیدوارم زود خوب بشه. به من که فیزیوتراپی و ورزش دادن.

آره آتوسا,حساب بکن چه وضع مسخره ای میشه اینجوری!!!!
والله این برادرشوهر من روز به روز سر و مر و گنده تر میشه و هیچیش هم نمیشه!همینه که اینقدر مغرور و مطمینه!
نه گوشتها رو واسه قیمه ناهار سرخ کردم .آخه همزمان داشتم قیمه و آبگوشت رو باهم بار میذاشتم که برم حموم!!
والله من که حریفش نمیشم ببرمش دکتر.حالا قراره هفته بعد بریم ارتوپد و فیزیوتراپی مینویسه احتمالأ براش.

مشاور 17 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 06:38 ب.ظ

سلام دوست عزیز
ما یک گروه دوستانه مشاوره درمانی با نام طلوع مینا تشکیل دادیم که مناسب برای افرادیه که نیاز به قرار گرفتن در جمع دارند تا از احساس تنهایی وپوچی رهایی پیدا کنند .
جلسات ما زیر نظر مشاور خانواده برگزار خواهد شد وهر سه هفته یکباره.
سه ربع اول مهارت های زندگی ویک انتراک برای خوردن یک فنجان چای با ارامشه وسه ربع دوم صندلی داغ اعضاست .
امیدوارم شادیتون با گروه ما مستدام باشه .
متشکرم .

تلفن -تلگرام :09190403416

سلام.ممنون

مهدیا 17 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 05:36 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

من فکر می کردم شوهر من تو دکتر رفتن تنبله نگو اکثر مردها اینطوریند.
واقعا مهناز گاهی وقت ها ادم دلش می خواد هیچکی تو زندگی شخصی ادم حضور نداشته باشه. اما به قول خودت محاله.باید یه جورایی سر کرد.دعا میکنم بادست پر ودلی شاد برگردی وشمال بهتون خوش بگذره.یه سر هم میومدی پیش ما

والله تا اونجایی که من دور و برم دیدم,همه مردها تو دکتر رفتن تنبلن و باید مجبورشون کرد تا برن!
ایشالله که.همینطور که میگی بشه و بدون مشکل و با دست پر برگردیم!البته تقریبأ محاله!!!
ااااا مگه شما شمالید مهدیا؟مازندران؟

سلام
توکل بخدا
ایشالا همه چی به خیر و خوشی میگذره.
نگران نباشین توکلتون بخدا.


+من بجاتون بودم نصفی از راه رو که بسمت شمال میرفتم سه روز هم روش مرخصی میگرفتم و میرفتم پابوس آقا امام رضا (ع ) .
ولی من همچنان دلم روشنه که آقا شما رو دعوت میکنه :))

سلام,مرررسی عزیزم.توکل به خدا
نمیشه,چون شوهری باید حتمأ شنبه سرکار باشه و الان کارشون زیاده و مرخصی نمیده.ایشالله که جور بشه و امسال بریم

دلارام 17 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 04:14 ب.ظ

خدا صبر بده بهت واقعا سخته سر کردن با خونواده شوهر چه برسه به اینکه حقت را هم بخورن

واقعأ هم سخته....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.