روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

آخر هفته نمایشگاهی

سلام و سلام و سلام

به به عجب هوااااایی!!!

سلااااااام پاییز.......

خوبید؟امیدوارم که همه چی روبه راه باشه و اول هفته رو با انرژی شروع کرده باشید!

خب,باز یادم نیس تا کجا گفته بودم,ولی از چهارشنبه میگم که خواهرم بهم پی ام داد که بیا فردا بریم نمایشگاه مادر و کودک.ولی به خاطر تلاطمهای این چند وقت اخیرمون,فورأ جواب ندادم و گفتم بذار با شوهری صحبت کنم,اگه برنامه ای نداشتیم,بهت خبر میدم.بعدش به شوهری زنگ زدم و اونم گفت,آره,اتفاقأ منم میخواستم این آخر هفته,حتمأ بریم خونه خواهرت,چون خیلی وقته نرفتیم!خلاصه اوکی رو دادم به خواهرم و با ساشا رفتیم حموم و ساشا زود خوابید.شب شوهری اومد و گفت شام نداریم؟گفتم,مگه میوه نمیخوری؟گفت,آخه امشب گرسنمه!پا شدم نیمرو درس کردم و خوردیم و بعدشم نشستیم به حرف زدن و تی وی دیدن.شوهری گفتش,حالا که ساشا خوابه و مام خوابمون نمیاد,میای قلیون بکشیم و خوراکی بخوریم!!!گفتم,تو خونه؟قلیون رو قرار بود فقط بیرون بکشیم.بعدش دیدم,بد نیس انگار!خلاصه بساط قلیون رو علم کردیم و منم نوشیدنیها و خوراکیا رو آماده کردم و خوش گذروندیم.خیلی حال داد واقعأ.

خلاصه که تا جمع و جور کنیم و بخوابیم,ساعت سه شد.صبحم ساعت هفت پا شدیم و جمع و جور کردیم و پیش به سوی منزل خواهر.شوهری ما رو رسوند و خودش رفت اداره.خواهرم خواب بود و پا شد و صبحونه خوردیم.اون دوستمون که تازه از هند برگشته هم میخواست باهامون بیاد.جایی کار داشت و تا کارش تموم بشه,ساعت یازده شد.ما حرکت کردیم ر باهاش یه جاقرار گذاشتیم و رفتیم سر راه برداشتیمش و رفتیم نمایشگاه.

چون روز آخر بود,خیلی شلوغ بود و ما هرچی تو این پارکینگ میرفتیم جلو,مگه جای پارک پیدا میشد!خلاصه اون آخرا یه جا پارک پیدا کردیم و کلی هم راه رفتیم تا رسیدیم به نمایشگاه.واسه ما مهم نبود,ولی خواهرم براش سخت بود و همون اول کاری خسته شد!

چندتا غرفه خوراکی و شکلات اینا هم بود که ما چون خواهرم زیاد,خسته میشد,ندیدیم و رفتیم قسمت مادرو کودک.خیلی خوب بود.فضاش عااالی بود.یعنی هم دکوراسیون غرفه ها خیلی خوب بود,هم فروشنده هاش.کلأ یه فضای شاد و خوبی داشت .اکثر غرفه های بزرگم,مثل مای بی بی,یه فضای بزرگی رو واسه بازی و نقاشی بچه ها گذاشته بودن که باعث شد,به ساشا بیشتر از همه ما خوش بگذره!یه سری خرید داشت خواهرم که انجام داد و منم یه لوستر واسه اتاق ساشا خریدم و دیگه ساعت دو برگشتیم.وقتی رسیدیم خونه,ناهارو چون قبل رفتن آماده کرده بودیم,خوردیم و هرکی یه ور افتاد و خوابید!دیگه ساعت پنج بیدار شدیم و این دوستمم سوغاتیامونو داد و هوراااا شدیم.شوهری اومد و عصرونه خوردیم و یه کم بعدش شوهر خواهرمم اومد و خلاصه خیلی خوش گذشت.شب دوستمون رفت و شام خوردیم و شام ایرانی,سام درخشانی رو دیدیم و خوابیدیم.

صبح ساعت نه بیدار شدیم.شوهرخواهرم و ساشارفتن بیرون نون و حلیم خریدن که جاتون خالی عاااالی بود.من عاشق حلیمم.دیگه خوردیم و آماده شدیم.چون میخواستیم بریم نمایشگاه پاییزه,واسه ساشا لوازم التحریر بخریم.خواهرم اینا نیومدن,چون گفتیم خسته میشه تو نمایشگاه.خداحافظی,کردیم و پیش به سوی نمایشگاه!

تو راه کلی آهنگ شاد گوش کردیم و رقصیدیم.رسیدیم و اینجا چون اول وقت رسیده بودیم,یه جا پارک عالی و نزدیک پیدا کردیم و تازه غرفه ها باز کرده بودن.

خوب بود نمایشگاهش.البته من اصلأ فضای این نمایشگاههای مصلی رو دوس ندارم.

خرید کردیم و همه رو هم ساشا خودش انتخاب میکرد و منم اون وسطا یه کفش واسه خودم خریدم که خوشگله!

دیگه ساعت یک اومدیم بیرون و حرکت سمت خونه.

توراه تن ماهی و خیارشور و نون خریدیم و رسیدیم و ناهار خوردیم و وسایل ساشا رو آوردیم,دیدیم و خوشحالی کردیم و یه سریش رو گذاشتم تو کیفش که آماده باشه!من عاااشق خرید لوازم اتحریرم یعنی هرسال اول مهر واسه خودم چندتا چیز میخرم!اون روزم به محض اینکه وارد نمایشگاه شدیم و بوی خوش اون وسایل بهم خورد و اونهمه دفتر و مداد و خودکار و وسایل رنگ و وارنگ رو دیدم,یهو بغض کردم و چشام اشکی شد!شوهری یه کم نازم کرد و لوسم کرد!

گفتم من چرا بزرگ شدم و نمیتونم دیگه مدرسه برم،!!!!آخه من دوس ندارم پیر بشم...

شوهری هم گفت,تو هم خوشگلی,هم جوون!حالا حالا ها هم پیر نمیشی!!!منم یه کم مژه هامو به هم زدم و گردنم خم کردم و گربه لوسه شدم!!!عمرأ اگه من بی جنبه باشما....

خلاصه که وسایل ساشا رو جمع و جور کردیم و کلی هم عکس گرفتیم و خوابیدیم.ساعت شیش بیدار شدیم.پنکیک درس کردم,چایی هم گذاشتم و عصرونه خوردیم.شوهری گفت,بیا ساشا رو ببریم دوچرخه سواری.رفتیم یه کم بازی کرد و شوهری جایی کار داشت,گفت بیا باهم بریم,ولی من گفتم,نه شما برید,من میرم خونه.دیگه اومدم خونه و واسه شام ماکارونی درس کردم و اومدن و شام خوردیم و ساشا دیگه هلاک بود از خستگی,رفت خوابید و مام نشستیم منتظر که خندوانه شروع بشه.شوهری گفت,ولش کن,بیا یه فیلم ببینیم و فیلم در جستجوی خوشبختی رو دیدیم و من عاشق این فیلمم.البته شوهری ندیده بود و به خاطر اون دیدیم.ولی منم دوس داشتم بازم ببینمش.خیلی قشنگ بود و واقعأ لذت بردیم از دیدنش و از اینکه یه آدم چقدر میتونه امید داشته باشه و با همه سختیها,پا پس نکشه و به هدفش برسه!بعدش دیگه شوهری گفت,من خوابم میاد,خوابید و منم نیم ساعت آخر خندوانه رو دیدم که خیلی مسخره اجرا کرد امین حیایی!اینا فقط بازیگرن و نمیتونن کمدی زنده اجرا کنن.

دیگه بعدش رفتم بخوابم,ولی از بس بعدازظهر خوابیده بودم,خوابم نمیبرد.دیگه تا ساعت دو و نیم غلط زدم,تازه داشت چشام گرم میشد که ساشا پاشد اومد اتاق ما و صدام کرد.گفتم,چیه عزیزم.گفت دلم برات تنگ شده,میشه بیام پیشت!!!همونجوری چشم بسته گفتم,نه عزیزم,برو تو تختت بخواب.ولی نرفت.از بس زود خوابیده بود,ترسیدم یه کم بیشتر باهاش حرف بزنم,خوابش بپره و دیگه نخوابه و مجبور شم تا صبح پیشش بشینم.این بود که رفتم کنار و یه بالش گذاشتم,گفتم بیا.اومد و زودم خوابش برد.دیدم نمیتونم وسط این دوتا که عین قورباغه له شده میخوابن,بخوابم.این بود که بالشتم رو گرفتم و پتو ساشا رو هم از رو تختش برداشتم و رفتم تو نشیمن خوابیدم.صبح شوهری میرفت سرکار صدام کرد,چرا اینجا خوابیدی؟پاشو برو رو تخت.پاشدم کورمال کورمال رفتم رو تخت خوابیدم و ساعت هشت به زور بیدار شدم.ساشا هم پا شد.یه سیب دادم خوردش و رفتیم کلاس زبان.گذاشتمش کلاس و رفتم پیش دبستانیش که ببینم چرا لباسشون رو نمیدن که گفتش ظهر میارن.دوباره رفتم کلاسش و سر راه واسش کیک و شیر خریدم که بعداز کلاس بخوره.کلاسش که تموم شد,چون پنجشنبه باشگاهشون تشکیل نشده بود,افتاده بود واسه امروز.کیک و شیرش رو خورد و رفتیم باشگاه.هوا هم که عاااالیه امروز.بعداز باشگاه مامان دوستش گفت بیا بریم شنبه بازار.من تا حالا نرفته بودم.یه خیابون بالاتر شنبه ها بازار هفتگی تشکیل میشه.رفتیم و خرید نداشتم,یه کم خرت و پرت خریدم و اونم خریداشو کرد,و اونا رفتن خونه شون و مام اومدیم خونه.البته ساشا کلی هم جلوی خونه شون گریه کرد که بریم خونه شون!!!!

نمیدونم چه عادتیه این بچه داره,هرکیو میبینه,میگه بریم خونه شون!خلاصه آوردمش و قورمه سبزی دارم,کته گذاشتم که ساشا واسه ناهار بخوره.

یه تصمیمی گرفتم که از امروز باید انجامش بدم.ولی الان نمیتونم بگم.چون من هروقت تصمیماتم رو قبل از به سرانجام رسیدن,اعلام میکنم,نمیدونم چرا تو انجامشون سست میشم و ولش میکنم.

حالا شماها برام کلی انرژی مثبت بفرستید تا یک ماه تا دو ماه این کارو انجام بدم و اگه خدا خواست و به نتیجه رسید,حتمأ بعدش میام و براتون مفصل میگم.الان محتاج انرژیهاتونم.....

خب,دیگه چیزی نمونده که براتون تعریف کنم.سعی کردم ایندفعه مختصر و مفید براتون بنویسم تا زیاد طولانی نشه.حالا نمیدونم چقدر موفق شدم!

اولش که پست رو شروع کردم تو آموزشگاه زبان بودم و الان که دارم تمومش میکنم خونه هستم!!!

دیگه مدرسه شروع بشه,منه بیچاره مثل یو یو باید مدام برم و بیام.ازین کلاس به اون کلاس!!!

امیدوارم این هوای پاییزی حال هموتونو خوب کرده باشه.منو که خیلی سرحال آورده.

پاییز عزیز,یه کم مهربونتر از تابستون باش لطفأ.. .

آها اینم بگم...تو باشگاه که بودم,زن داداشم زنگ زد,گفتش جواب آمینوسنتزش خوب بوده و گفتن که مشکلی نیست و دخترش سالمه!!!!البته تلفنی چون خیلی اصرار داشته بهش گفتن.جواب کتبیش رو بعدازظهر خواهرم باید بره بگیره.

آه.....خدایا شکرت.....خدایا شکرت.....خدایا شکرت!

از همه تون یه دنیا ممنونم بابت دعاها و انرژیهای مثبتی که فرستادیت.فدای مهربونی همه تون!

ایشالله هیچکی نه خودش مریض باشه,نه هیچکدوم از عزیزاش مریض باشن!همه تون تنتون سالم و دلتون خوش باشه.....

دوستتون دارم و همه تون رو بازم به محبت و بزرگی خدا میسپارم.

روز و هفته خوبی در پیش داشته باشید.

بای

نظرات 21 + ارسال نظر
زهره 30 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 10:30 ب.ظ

چطوری مهناز جونم
منم موقع مهرماه که میشه همش یاد اولین روز مدرسه رفتنم میافتم چقد خوشحال بودم و چقدر بهم خوش گذشت
آخ که چقدر زود گذشت ....

مرررسی عزیز دلم.تو خوبی؟
آره واقعأ زهره.هیچ دوره ای مثل مدرسه خوش نمیگذشت!
خیلی تند تند داره میگذره زمان,آدم بعضی وقتا جا میمونه...

توت 30 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 09:01 ب.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

یک عالمه انرژی منبت گوله کردم فرستادم سمتت... بگیر که اومد (:
خدارو شکر داری... دهری عمه میشیا

sima 30 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 05:40 ب.ظ http://flower-ss.blogsky.com

از پیری پرسیدند ،چه زمانی انسان پیر می گردد؟
فرمود: درست آن زمان که از گذشته خود پشیمان شده و افسوس آن را بخورد.

یه سری به وب ما هم بزن

اهل تبادل لینک

سپیده مامان درسا 30 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 05:26 ب.ظ

الهى همیشه حال دل همگى خوب باشه

الهی آمین...
همچنین شما عزیزم

نازمهر 30 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 11:41 ق.ظ http://nazmehr.blogsky.com/

این آغاز سال تحصیلی واسه ما بزرگها هم خیلی هیجان انگیزه

دقیقأ همینطوره.من خودم بیشتر از ساشا ذوق دارم!!!شمام بچه مدرسه ای دارید عزیزم؟

زهرا سادات 29 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:41 ب.ظ

سلام دخترم.توشته هاتو همیشه میخونم.اینقدر خوب و روون مینویسی که آدم میتونه همه اون لحظات رو جلوی چشمش مجسم کنه!آفرین
یه آفرین دیگه واسه شما و همسرتون به خاطر این حق انتخابی که واسه پسر پنج ساله تون قایل میشید.از اونجایی که بیست ساله مشاور خانواده هستم,به وفور دیدم پدر و مادر هایی که حتی برای بچه نوجوونشون هم حق انتخابی قایل نیستن!
زیاد فرصت کامنت گذاشتن ندارم,ولی همیشه سعی میکنم بخونمت.ایندفعه هم گفتم حتمأ باید به خاطر تربیت خوب پسرت,بهت تبریک و آفرین بگم.
یا حق

سلام.چقدر خوشحالم خواننده هایی مثل شما دارم.
واقعأ خوشحال شدم که میگید روش تربیتیم خوب بوده.
باعث افتخارمه که وقت میذارید و نوشته هامو میخونید.
ممنونم

هیلا 29 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:36 ب.ظ

راستی هورااااااا که نی نی سالمه!

قربون تو هیلای مهربونم!!!

سهیلا 29 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:35 ب.ظ

سلام عزیزم.همیشه با ذوق نوشته هاتو میخونم!قلم قشنگی داری..
منم میخواستم نمایشگاه مادر و کودک رو برم,ولی وقت نکردم!

سلام عزیزم.خوشحالم که خواننده های خوبی مثل شما دارم.
نمایشگاه خوبی بود.نکنه شمام نی نی تو شکمت داری؟آره؟ای جاااااان

رها 29 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:32 ب.ظ

خداروشکر که نی نی زن داداشتون سالمه.خواننده خاموشتونم,ولی خیلی براش دعا کرده بودم.
عاشق شخصیتتون و نوشته هاتونم

آره رها جون,خدازوشکر.
یه دنیا ازت ممنونم.قربون دل مهربونت...
ایشالله هرچی از خدا میخوای بهت بده

آنا 29 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:30 ب.ظ

مدرسه ای,شدن ساشا مبارک...

مرررررسی عزیزم

هیلا 29 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:29 ب.ظ

سلام گلم.عجب آخر هفته پر باری...
منم عاشق نمایشگاه رفتن و کنسرت رفتن و سینما رفتن و خرید کردن و...خلاصه عاشق همه جور تفریحاتی هستم!!!
خوش باشی

سلام عزیزم.
چه تفاهمی....اتفاقأ منم عاشق این تفریحات هستم
مررررسی هیلای عزیزم

نسرین 29 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:27 ب.ظ

سلام عزیزم.چقدر خوب که آخر هفته خوبی داشتی...

سلام عزیزم.قربونت
همیشه خوش باشید

آتوسا 28 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 09:42 ب.ظ

حتما میگم عزیزم.
مثلا الان جشنواره غذای سالم قراره ۷-۱۰ مهر از صبح تا ۸ شب تو خیابون فاطمی -خیابون حجاب -مرکز نمایشگاه های کانون باشه. پارسالم بود که ما نتونستیم بریم ولی باید خوب باشه.
واقعا منم خوراکی ها ی استان های کشور را دوست دارم!!

مرسی عزیزم.
اگه وقت بشه,حتمأ غذاهای سالم رو میرم.فکر کنم بشه زیاد خرید کرد.
آره خوراکیهای استانهای مختلف خیلی خوب و جدیدأ واسه آدم.

الهه 28 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 07:13 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogfa.com

سلام عزیزم ، هوی پاییزی قشنگت بخیر باشه ، خدارو شکر که بچه برادرت سالم ، منم هر وقت لوازم التحریر می بینم دلم قنچ می ره ، آ[ه خداییش الانیا خیلی متنوعتر و خوشگلتر از مال ماهاست ، ق ل ی و ن هم که به به مخصوصا تو این هواااااااااااااااا

سلام عزیزم.خوبی؟
امیدوارم پاییز برات پر از اتفاقات خوب باشه...
آره واقعأ لوازم التحریر با اون بوی کتاب و دفتر آدمو هوایی میکنه!
خیلی تنوعشون زیاده,آدم گیج میشه موقع خریدشون.ما که سپردیم دست جناب ساشا و خودش انتخاب میکرد!
آخ آخ...واقعأ میچسبه الهه!لعنتی,نمیدونم چرا هرچی واسه آدم ضرر داره,اینقدر حال میده و میچسبه,به آدم

آتوسا 28 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 06:05 ب.ظ

۱-خدا رو شکر که برادرزاده ت سالمه تبریک می گم به همه خونواده
۲-چه شوهر و پسر مهربونی داری، خدا شما همگی را به هم ببخشه!
۳-پسر ۴ساله من هم یا می گه بریم خونه مردم یا خیلی جدی دعوتشون میکنه خونه مون!
۴-ما هم جمعه رفتیم نمایشگاه توانمندسازی که هر شش ماه یه بار شهرداری تو پارک گیشا میذاره (بوستان گفتگو) که برای برند های لباس هست (اجناس ایرانی) ما که کلی خرید خوب کردیم و راضی بودیم
۵-حالا می گن تا آخر شهریور تو بوستان جوانمردان جشنواره اقوامه. انشاءالله اونم می خوایم بریم. ما زیاد از این جشنواره ها می ریم و اکثرا خوبن. مثلا جشنواره انار که چند سال هست برگزار می شه و بهترین محصولات رو از همه جای کشور می یارن ما چند بار رفتیم و واقعا عالیه. ما با خودمون چرخ خرید می بریم کلی انار میگیریم. پارسال یه محصول انار برای لرستان بود.. واااای عالی بود.

1_قربون محبتت عزیزم
2_لطف داری گلم.خدا ایشالله خانواده,شما رو هم حفظ کنه و همیشه دلاتون شاد باشه!
بقیه شو دیگه بدون شماره گذاری جواب میدم!!
نمیدونستم همچین نمایشگاهی هست ,برند لباس ایرانی!وگرنه حتمأ آخر هفته میرفتیم!حیف شد....الانم که دیگه همه روزا وقتم پره!حالا دفعه بعد که برگزار شد,اگه یادت بود به منم یه ندا بده,برم ببینم و خرید کنم.مرسی...
پارسالم یه همچین نمایشگاهی که از استانهای مختلف بودن,تو پارک قیطریه برگزار شده بود و ما رفتیم.من تو اینجور نمایشگاهها عاشق خوراکیهاشم!!
نمایشگاه انارم باید جالب باشه.تا حالا نرفتم.منم انار خورم.البته انار ترش و شیرین!

هیما 28 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 05:18 ب.ظ http://hima63.blogsky.com

منم عاشق لوازم التحریرم ، پسر من سال دیگه میره پیش دبستانی از الان ذوق مدرسه رفتنش رو میکنم
خداروشکر که جواب آزمایشش خوب بوده

دندون 28 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:00 ب.ظ


اینا همش ماله توه که لذت ببری و انرژی بگیری سلام عزیز دلم..

واااااااای اینجا رو
واقعأ الان سرشارم از انرژیهای مثبت
سلام به روی ماه دوس داشتنیت عزیز دلم!
فدای خودت و این قلب مهربونت بشم دندون عزیزم

مهدیا 28 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 02:13 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

خدارو شکر که جواب ازمایش خوب شد.
اینم انرژی مثبت:گل
حتما موفق میشی شک نکن.

مرسی عزیزم.واقعأ خداروشکر
عجب انرژی مثبتی
ایشالله مهدیا جونم...

نیاز 28 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 02:10 ب.ظ

خیلی خوشحال شدم واسه زن داداشت که دخترش سالمه و واقعا خوشبحال دخترش چون یه عمه مهربون در انتظارشه

مرسی عزیزم.
فدای محبتت نیازم.خوبی از خودته!

نسیم 28 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:34 ب.ظ http://nasimmaman


الهی همیشه به مهمونی و خوش گذرونی باشی...
مبارک باشه که اون جوجه میخواد بره پیش دبستانی

قربونت نسیم عزیزم!!
مرسی عزیزم.آره دیگه این جوجه کوچولو داره بزرگ میشه!

سارا 28 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:09 ب.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

کلی انرزی مثبت تو هست بازش کن از طرف منه

ای جااااااان...
همه اش رو تمام و کمال دریافت کردم.عاااالی بود عزیزم.مرسی!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.