روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

ساشا و مدرسه

سلام به همگی....

خوبید؟بوی ماه مهر رو احساس میکنید؟به به.....

تا شنبه رو براتون گفته بودم.یکشنبه زنگ زدم پیش دبستانی ساشا و راجع به لباسش پرسیدم که گفتن هنوز نیومده!!گفتم,پس فردا بچه ها باید برن مدرسه,اونوقت هنوز لباساشون آماده نیست؟عذرخواهی کرد و گفت حق با شماست,ولی اون آقای خیاط بدقولی کرده و قراره امروز بیاره.دیگه ظهر خودشون زنگ زدن که لباسها اومده,بیاید بگیرید.رفتیم و پوشیدم تنش,دیدم براش تنگه,ولی آستین و قد لباس خیلی بلنده!دیگه خود مدیره شاکی شد و زنگ زد به خیاط و گله کرد از لباساش.خلاصه آدرس خیاطی رو داد بهم و قرار شد غروب برم پیشش تا اندازه های ساشا رو بگیره و دوباره براش بدوزه.

غروب رفتیم باشگاه و بعدش رفتیم خیاطی که تقریبأ دور بود.من چون خوب بلد نبودم,پیاده رفتیم.دیگه ساشا هم چون ذوق لباسش رو داشت,غر نمیزد.از لباسه خیلی خوشش اومده بود.رفتیم خیاطی و اندازه هاشو گرفت و گفت,فردا حاضر میشه.اومدیم خونه و سر راه خریدم کردیم.

رسیدیم خونه,سیب زمینی و تخم مرغ گذاشتم آب پز بشه و یه تیکه سینه مرغم گذاشتم بپزه.لباسامون رو عوض کردیم و دیگه خیلی خسته بودم.امروز کلی راه رفتم.ساشا هم طفلی خیلی خسته شد.رفت رو تختش دراز کشید و سی دی نگاه میکرد.وسایل الویه که آماده شد,رنده کردم و خیارشورم خورد کردم و مایونز زدم و گذاشتم تو یخچال.

شب شوهری اومد و گفت اشتها ندارم.ساشا شامش رو خورده بود.منم دیگه نخوردم.چای آوردم و کیک,خوردیم و حرف زدیم و تی وی و لالا....

دوشنبه صبح که بیدار شدم,دیدم یکی از دوستام یه فایل صوتی مثبت اندیشی از احمد حلت رو برام فرستاده.همینجوری که تو تخت بودم,گذاشتمش و فوق العاده حالم رو خوب کرد!ساشا هم که صداشو شنید,اومد پیشم دراز کشید و باهم.دوباره گوش کردیم .احساس کردم یه انرژی مضاعف گرفتم.پا شدم با ساشا نرمش کردیم و موزیک گذاشتیم و کلی رقصیدیم.بعدش رفتم تو تراس و هوا عاااالی بود.من فکر نمیکنم فقط تو زمانهای خاصی میشه با خدا حرف زد و ازش چیزی خواست.هروقت که حالمون خوب بود و یه گوشه از بزرگی خدا رو دیدیم,میتونیم ازش تشکر کنیم و باهاش حرف بزنیم.منم وقتی اون هوای خوب بهم خورد,نشستم تو تراس و خداروشکر کردم بابت همه داشته هام.سعی کردم کمبودها رو به یادم نیارم.حالم خوب بود و تک تک دوستا و آشناهایی که میشناختم رو یاد کردم و اونایی که از مشکلشون خبر داشتم رو از خدا خواستم راهی جلو پاشون بذاره و مشکلاتشون حل بشه.واسه دوستای وبلاگیمم دعا کردم.مخصوصأ برای دندون عزیزم,که این روزا خیلی جلو چشمم هستش.

همه میرن زیارت و واسه بقیه دعا میکنن,من تو تراس خونه ام!!!!!

حالا ایشالله که خدا صدای همه مون رو بشنوه....

دیگه ظهر بود که خیاط زنگ زد که لباس آماده است.رفتیم و پرو کرد و خیلی خوب شده بود.تشکر کردم و گرفتم و اومدیم خونه.واسه ناهار ,چیکن استرگانف با رب درس کردم!!!یعنی بدون شیر و خامه.آخه ساشا با خامه اش رو دوس نداره.اینجوری هم خوشمزه میشه,امتحانش کنید.

بعدازناهار رفتیم حموم و اومدیم و غروب ساشا رو بردم آرایشگاه.اولین باره که میبرمش آرایشگاه,همیشه خودم موهاشو میزنم.گفتم ببرمش یه کم تغییر کنه.خوب بود,بد نبود,ولی فکر نکنم بهتر از من زده باشه.تازه وقتی آوردمش,بغلاشو خودم باز اصلاح کردم!فقط الکی پونزده تومن پول دادیم!البته بد نشد.

دیگه اومدیم خونه و ساشا هلاک خواب بود.واسه شام,براش همبرگر درس کردم که یه کم بیشتر نخورد.ساعت هشتم خوابید.شب شوهری اومد و نشستیم حرف زدیم و گفت بیا امشب که ساعتها رو میکشن عقب و بیشتر بیداریم,بشینیم شراب بخوریم!من زیاد دوس ندارم,ولی گاهی باهاش میخورم.این شرابو دوستش از شیراز میاره و عالیه!خلاصه وسایلو آماده کرد و خوردیم و خندوانه رو دیدیم که تماشاگراش جانبازها بودن.من هروقت اینا رو میبینم خیلی براشون ناراحت میشم.همه سختیها و مشکلات و دردها مال این بیچاره ها بود,اونوقت یه عده به اسم اینا خوب دارن میخورن!

جدا از اونا,به هرحال آدمهایی که رفتن جنگ و واسه کشورشون جنگیدن,واقعأ قابل احترامن و حسابشون از اونا جداس...

خلاصه شب عشقولانه خوبی بود و تا بخوابیم,ساعت دو شد.

صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم.چون جشن امروز ساشا اینا صبحه.البته کلاساشون بعدازظهرهاست.دیگه صبحانه رو آماده کردم و ساشا هم بیدار شد و خیلی ذوق داشت.فقط یکی دو لقمه نون و پنیر خورد.دست و روشو شستم و موهاشو درس کردم و ژل و تافت زدم و خیلی جیگر شد!لباسشو پوشوندم و شونصد تا هم عکس گرفتیم و از زیر قرآن ردش کردم,تا اولین قدمش رو تو زمینه تحصیل برداره.حال عجیبی داشتم.دقیقه دقیقه بغلش میکردم و میبوسیدمش.دیگه آخرش گفت,مامانجون,الان موهامو خراب میکنی,تو مدرسه رام نمیدن!!!!

رفتیم مدرسه و از سوپری هم براش کیک و آب میوه خریدم و گذاشتم تو کیفش.

رفتیم مدرسه و چون جشن بود,پسرها و دخترها با هم بودن.البته گویا جشن بزرگشون واسه شنبه است.امروز یه جورایی خوش آمدگویی به پیش دبستانیها بود.دیگه از مادرا خواهش کردن که برن تا بچه ها تنها باشن و اونا جشنشون رو شروع کنن.اونجام ازش چندتا عکس گرفتم و خداحافظی کردم و اومدم خونه.خوبیش اینه که پیش دبستانیش خیلی نزدیکه و راحت میبرم و میارمش.

الانم که کم کم باید برم دنباش.چون امروز جشنشون تا ده یا ده و نیمه!

چقدر زود بچه ها بزرگ میشن....

انگار همین دیروز بود که نمیتونست حتی گردنش رو صاف نگه داره و من تو دلم میگفتم,خدایا یعنی میشه من روزی رو ببینم که خودش راحت میشینه یا وایمیسته!اونوقت فکر میکردم که چقدر طولانی باید منتظر همچین روزی باشم.و امروز به قدر چشم به هم زدنی همه این سالها گذشت و من نفهمیدم کی اینقدر قد کشید و بزرگ شد که حالا میخواد بره مدرسه!

خیلی زود گذشت,خیلی.....

امروز اولین قدم  تحصیلش بود و امیدوارم تا قدمهای بعدی و آخرش هم,بتونم همراهش باشم و موفقیتهاش رو ببینم.

بچه داری خیلی لذت بخشه.خیلی زیاد...

وقتی آدم میبینه یه بخشی از وجودش که هیچ کاری نمیتونست انجام بده و حتی دست و پاش رو درست نمیتونست تکون بده,کم کم رشد کرده و جلوی چشماش داره بزرگ میشه و به تکامل میرسه,شوقی وصف نشدنی تو آدم به وجود میاره.

نمیدونم همه مادرا اینجورین,یا من اینقدر زیاد عاشق و وابسته ام!واقعأ نفسم به نفس ساشا بسته است و اون عشق مادر و فرزندی رو که همیشه میشنیدیم رو میتونم با تک تک سلولهای بدنم حس کنم.

امیدوارم خدا همه بچه ها رو واسه پدر و مادراشون نگه نداره و به همه زوجها هم لذت فرزند داشتن رو عطا کنه.آمین

دیگه من باید برم دنبال ساشا...

این روزا روزای قشنگیه.هوا هم که عالیه.امیدوارم حال همه تون تو این روزا خوب باشه و هیچکس دلش ابری و بارونی نباشه.....

فکر میکنم بغل خدا,واسه همه مون جا داشته باشه.پس خدایا همه مون رو محکم بغل کن و نذار تنها بمونیم و سردمون بشه!

دوستتون دارم....

بای

نظرات 28 + ارسال نظر
sahar 24 - دی‌ماه - 1395 ساعت 03:51 ب.ظ

سلام مهناز جان بابا چرا رمزی شدی من خواننده خاموش بودم یه سال هم بیشتره میخونمت هر هفته چند بتر سر میزدم چی شدی چرا رمز تعجب:اکه دوست داشتی بهم رمز بده ممنون من وبلاگ ندارم که واست ادرس بزارم عزیز اگه دوست داشتی این اینیستاgoddess_70

سلام عزیزم.تو اینستا بهم دایرکت بده

ویولا 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:16 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام عزیزم
چه پست خوب و پر احساسی بود. همون روز که خونده بودمش اومدم کامنت بزارم ولی یادم افتاد تبلت فونت فارسی نداره و با انگلیسی هم نمی شد حتی کامنت داد الانم برگشتم تا بگم کلی حس خوب و قشنگ مادری از این پستت گرفتم و خیلی خوشحالم که منم می تونم تا چند وقت دیگه این تجربیات رو داشته باشم... این حس علاقه این بوی خوب یه موجود لطیف و پاک.. امیدوارم که لایقش باشم...

سلااااام عزیز دلم.خوبی؟کجا بودی,دلم برات تنگ شده بود.
آره ویولا,واقعأ حس خوبیه حس مادر شدن.وقتی آدم میبینه یه تیکه از وجودش,چه جوری جلوی چشماش رشد میکنه و بزرگ میشه,یه حس عجیب غرور و عشق درش به وجود میاد.
معلومه که لیاقتشو داری...از همین الانم مادری و میفهمم که چقدر خوبه حمل کردن اون عشق کوچولو.
ایشالله صحیح و سالم به دنیا میاد و از لحظه لحظه بودنش لذت میبری!

دختربنفش 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:21 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

عزیزم مبارک باشه پسر گلت میره پیش دبستانی .ایشالا همیشه و همه جا موفق باشه و شما و پدرش شاهد موفقیت هاش باشین

فدای تو بنفش مهربونم!
ایشالله.....

دندون 4 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 10:32 ق.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

عزیز دلم دلم برات خیلی تنگ شده بود... ممنونم از اینکه انقدر خوبی و انقدر به فکر من... راستی اون قضیه هم نشد... دیگه امیدی ندارم و راهی هم به ذهنم نمیرسه...

ای جاااااان دندون عزیز من!
منم دلم برات تنگ شده بود.خوبی؟
جدی میگی؟چرا آخه؟!
ای بابا....
بذار بیام بخونمت,ببینم چی شده!

آنا 3 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 10:45 ق.ظ http://aamiin.blogsky.com

مهناز .. ببخشید اگر بداخلاقی کردم.
چقدر خوب .. امیدوارم کلی بهش خوش بگذره.

این چه حرفیه آنای عزیزم.تو هرچی هم که بگی رو چشمم میذارم.من باید معذرت بخوام که ناخواسته باعث ناراحتیت شدم.

ترنج 3 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 10:16 ق.ظ http://yavashakima1926.blogfa.com/

سلام. چقدر خوب که شما هم مثل من روزهای خوب و بد زندگیتون رو ثبت می کنید. همیشه از خوندن خاطره ها لذت می برم و می برم. بازم به اینجا سر می زنم

سلام عزیزم,خوش اومدید.
شمام روزانه نویسی میکنید؟حتمأ میام و میخونمتون.
هروقت اومدید,قدمتون رو چشم

توت 2 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 03:05 ب.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

آخی ساشا میره پیش دبستانی... الهی

آره توتی,پسرم دیگه بزرگ شده!

سارا از ساری 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 08:59 ب.ظ

سلام گلم.از وبلاگ آشتی بهت رسیدم.چقدر خوب تعریف میکنی روز مره هاتو.
هنوز وقت نکردم همه آرشیوتو بخونم.ولی به زودی میخونم.
مدرسه رفتن گل پسرتم مبارکه

سلام عزیزم,خوش اومدی.
قربون محبتت...

آلبالو 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 08:06 ب.ظ

چقدر اینجا انرژیهای خوب داره

با حضور شما این انرژیها بیشترم میشه عزیزم!

شقایق 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 08:04 ب.ظ

شقایق گل همیشه عاشق

شکوفه 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 08:03 ب.ظ

تازه واردها هم میتونن کامنت بذارن؟
حس خوبی نسبت به شما دارم.قلب پاک و مهربونی دارید.عاشق دعاهایی هستم که تو پستهاتون برای همه میکنید.
امیدوارم به حق این عید,خدا به مراد دلت برسوندتون

خوش اومدی عزیزم.چرا نمیشه!باعث افتخاره!
چقدر بهم محبت داری عزیزم.بهترینها رو براتون از خدا میخوام

سپیده 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:31 ب.ظ

سلام خانم.
خیلی خوب مینویسید و روان.
از آشنایی باهاتون خوشبختم.ازین به بعد سعی میکنم بیشتر نظر بذارم.
عید شمام مبارک عزیزم

سلام عزیزم.ممنونم,لطف دارید.
منم از اینکه خواننده های خوبی مثل شما دارم,خوشحالم.
هروقت اومدید,قدمتون سبز.
عید شمام مبارک گلم

بانو 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:28 ب.ظ

سلاااااااااام
مبارکه مدرسه رفتن پسری!ایشالله جشن فارق التحصیلی دکتراشو بگیرید

سلام بانوی عزیز.
مرررررسی عزیزم

نیلوفر 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:26 ب.ظ

به به عجب پست خوبی
معلومه خیلی احساساتی هستی.و این خیلی به نظرم خوبه.من مامانای منطقی و خشن و سختگیر رو نمیفهمم.
همیشه همینجوری بمون لطفأ

مررررسی نیلوفر جون.
آره خیلی احساساتیم و متأسفانه به خاطر همین خصلتم,زیادم ضربه میخورم.
البته منم تا حدی سختگیرم و رو ترییت ساشا همیشه جدی بودم و هستم.ولی این دلیل نمیشه که روزی هزار بار نبوسمش و بهش نگم که چقدر دوسش دارم.آدم اگه احساساتشو واسه بچه اش خرج نکنه و ابراز نکنه,پس کجا بکنه!

میلو 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:24 ب.ظ

عیدت مبااااااارک مهنازی

عید شمام مباااارک عزیزم

فاطمه 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:23 ب.ظ

سلام.مدتیه میخونمتون.امروز فرصت کردم کامنت بذارم.
من مطمینم امسال هم پولتون رو از برادرشوهرتون میگیرید,هم مسافرت مشهد میرید!نمیدونم چرا,ولی این حس رو دارم.
عید شمام مبارک

سلام عزیزم.
چقدر خوب بود کامنتت.ایشالله که همینجوری میشه که شما میگید.
منم امیدوارم شمام به خواسته های دلت برسی و همیشه خوشبخت و سلامت باشی.

پریسا 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:20 ب.ظ

سلام خانمی.
بسیار زیبا مینویسید.منم دخترم باید بره پیش دبستانی,ولی باباش میگه نفرستیمش.میگه اینا مسخره بازیه!!!همیشه حرفهاش همینطوریه .لااقل سعی نمیکنه توضیح بده و بقیه رو قانع کنه.میخوام از شما بپرسم,واقعأ رفتن پیش دبستانی لزومی نداره؟

سلام عزیزم.
ممنونم,لطف دارید.
راستش نمیدونم چی بگم.....
البته اجباری که نیست,ولی واسه آماده شدن بچه ها واسه شروع دوره ابتدایی,خیلی خوبه.چون چیزای اولیه مثل حروف الفبا,اعداد,حروف انگلیسی و چیزایی ازین قبیل رو یاد میداد.
ولی خب خودت تو خونه باهاش کار کن و آماده اش کن.ناراحت نباش عزیزم,سال دیگه میره مدرسه و حالا حالاها باید درس بخونه!

سهیلا 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:16 ب.ظ

سلام مهنازی,خوبی؟
پستت پر از انرژیهای مثبت بود
همیشه همینجوری خوب باش مهناز

سلام عزیزم.
خوشحالم که حال خوبم به دوستامم منتقل شده!
چشم گلم...

نسرین 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:15 ب.ظ

سلام گلم.یه دونه ای....

سلام عزیزم.
فدای توووووو

هیلا 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:13 ب.ظ

آخیییییییی مبااااارکه!اینام واسه تو مامان مهربون

قربونت هیلا جوووونم

نسیم 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:23 ق.ظ http://nasimmaman

الهی قربون اون پسر برم که امروز رفته مدرسه...خدا واست حفظش کنه...
هیچی عزیز تر از بچه نیست...الهی همیشه در کنار هم سلامت باشین

خدا نکنه عزیزم.قربون محبتت...
آره نسیم جون,واقعأ همینطوره.
قربونت عزیزم,همینطور شما

سارا 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:33 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

مادر ها سر شار از احساسن خدا همه مادر هارو نگه داره برامون.
روز اول مدرسه جزو خاطرات هر فردیه که فراموشش نمیکنه
عشقولانه هاتان مستدام

واقعأ همینطوره سارا.هیچ عشقی به بزرگی و خلوص عشق مادر به فرزند نیست.
امیدوارم واسه ساشا هم جزء خاطرات خوبش شده باشه.
فدای تووووووو

آتوسا 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 06:40 ق.ظ

عزیزمممم، تبریک می گم به ساشا و مامانی و بابایی
امیدوارم همیشه شاد باشه و تو مدرسه حسابی بهش خوش بگذره!
من خودم مدرسه تا دوره راهنمایی برام عالی بود و خیلی دوست داشتم. از وقتی با مدرسه مشکل پیدا کردم که اولا وارد دنیای بلوغ شدم و هزاران سوال بی جواب می یومد به ذهنم (چه قدرم که زمان ما پذیرای پرسش های نوجوانان و جوانان بودن!) و دوم، استرس کنکور و رقابت های ناسالم که دوره ما شدید بود و حتی روی دوستی ها اثر می گذاشت.. دم دهه هفتادی ها گرم که دیگه به این طور مسایل و آدما اهمیت نمیدن و حتی کنکور و دانشگاه هم، به یه طرفشون نیست.
ولی من برای این نسل (ساشا و بچه ها مون) دلم روشنه، چون که دیگه ما خودمون ته درس و کنکور و کار رو دیدیم، و می دونیم که اصل زندگی چیزای ساده و زیبای دیگه هستش.

سلام عزیزم.مرررررسی از محبتت.
درسته,به نظر منم همه چی واسه بچه های الان ایده آل تر و بهتره.باید دید میتونن خوب ازین شرایط استفاده کنن و ازش لذت ببرن یا نه.چون بعضی وقتا که همه چی آماده باشه,بچه ها انگیزه شون رو از دست میدن و تلاششون کم میشه.
آره,استرس کنکور بدجوری اذیت میکرد ما رو.لعنتی واسه خودش غولی بود!!!!ولی من عااااشق دوران دبیرستانمم هستم و برام یه دوره طلاییه!

Amitis 1 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 01:33 ق.ظ

همیشه پر از انر ژی مثبت باشی مهناز جون!

فدای محبتت آمیتیس جوووونم...

سحر 31 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 10:58 ب.ظ

سلام مهناز جون. من تازه با وبلاگت آشنا شدم ولی آرشیوت رو خوندم. به نظرم تو تمام اونچه رو که نیاز داری تا بهت احساس آرامش و امنیت و رضایت بده کم و بیش داری فقط شاید چون برات عادی شده، گاهی احساس نارضایتی و کمبود می کنی. مثلا من از نوشته هات کاملا درک می کنم که با چه لذتی از آشپزی کردن و درست کردن انواع غذاها حرف می زنی یا از بزرگ شدن پسرت و بچه داری! اینا اصلا چیزای کمی نیست! البته همه ما اینطور هستیم و این خاصیت آدم هاست. من مطمئن هستم لحظات خوب و سرشار زندگیت خیلی بیشتر از غم ها و نداشته هاست. برات آرزوی موفقیت می کنم

سلام عزیزم.خوش اومدی!
درسته,شاید یه سری چیزها واسه ما عادی شده و نمیبینیمشون.باید این نگاهمو تقویت کنم که بیشتر داشته هام رو ببینم تا نداشته هام.ممنونم به خاطر یادآوریت عزیزم.
مررررسی گلم,همچنین برای شما

مهدبا 31 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 07:44 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

وای چه خوب که اینقدر انرژی مثبت پخش کردی.
امیدوارم روزی بشه که بیای قبولی دانشگاه ساشا رو بنویسی.مامان مهربون .

قربونت مهدیا جون.
ایشالله توام تو آزمون مهمی که داشتی,موفق باشی عزیزم.

الهه 31 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:39 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogfa.com

به سلامتی ، ایشالا دانشگاه رفتنشو ببینی عزیزم ، پسر گلتو از طرف من ببوس ، وز اولی که پسر من هم رفت پیش دبستانی دلم خیلی می ریخت کلی ذوق داشتم حتی بیشتر از اون ، الان دیگه اون ذوقه تبدیل شده به استرس ، هر کس دیشب رو که یک ساعت اضافه می شده یه جوری گذرونده ، منم کلی ذوق کردم که یک ساعت بیشتر خوابیدم

مررررسی الهه جونم.آره منم بیشتر ازون ذوق داشتم.درسته,بزرگتر که بشن آدم بیشتر استرس داره تا ذوق.
خوب کاری کردی که خوابیدی.اتفاقأ مام اولش همین قصدو داشتیم,ولی بعدش شوهری گولم زد!!!

مهری 31 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:26 ب.ظ

وای مهناز جون پستت پر از حس های خوب بود. من الان وسط اینهمه کار اومدم پستتو خوندم و واقعا حالم خوب شد. مدرسه رفتن ساشا جون هم مبارک. ایشالا روز بروز موفق تر باشه و با چشمای خودت ببینی و بهش افتخار کنی. واسه دعاهای قشنگتم ممنون. مخصوصا تو بغل خدا شاد باشی گلم

قربونت برم عزیزم,لطف داری!
واقعأ امروز حس خوبی داشتم و خوشحالم که میگی این حس تو نوشته هامم منعکس شده!
مررررسی عزیزم به خاطر اینهمه محبت و مهربونیت.میبوسمت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.