روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

یه آخر هفته شلوغ و پر استرس

سلام به همه شما دوستای خوبم.

اول از همه یه معذرت خواهی گنده از همه تون میکنم بابت اینکه با پست قبلیم ناراحتتون کردم.

بعدشم یه تشکر خیلی گنده تر ازتون میکنم,بابت اینهمه محبتها و همراهیهاتون.

نمیدونید چقدر خوبه وقتی آدم وسط اینهمه مشکل و گرفتاری گیر کرده و دلشم خیلی گرفته,اینهمه آدم خوب و مهربون بیان و به آدم بگم که درست میشه,غصه نخور,برات دعا میکنیم....

نمیدونید چقدر خوبه شنیدن این حرفها.اصلأ همینکه آدم ببینه اینهمه آدم همراهشن,واقعأ حس خوبیه.

و من این حس خوب رو مدیون شماها هستم....

ممنونتونم!

اون روز که اون پست رو گذاشته بودم,حالم افتضاح بود.چندبارم با شوهری از صبح تلفنی حرف زده بودیم و به هیچ نتیجه ای نرسیده بودیم.

شب ساشا همینجوری که داشت تی وی میدید و رو کاناپه دراز کشیده بود,خوابش برد.رفتم تو آینه خودمو نگاه کردم,دیدم قیافم داغونه!من نمیدونم چه سریه که وقتی ناراحت میشم,قشنگ قیافه ام به هم میریزه.در عرض چند ساعت زیر چشمم گود میره و رنگم کبود میشه!!!یعنی هرکی میبیندم,میفهمه که یه مرگیم هست.

دیدم اعصابم خیلی خورده,تصمیم گرفتم,وقتی شوهری اومد,اصلأ راجع به این اتفاقها حرف نزنیم و خودمونو بزنیم به اون راه,بلکه روحیه مون عوض بشه.باورتون میشه,با اون حال خراب,نشستم یه آرایش خوشگل کردم و یه لباس خوشگلتر که شوهری و خودم خیلی دوسش داریمو پوشیدم و شامم کوکو سبزی که شوهری عاشقشه با سالاد شیرازی درس کردم؟!

وقتی شوهری اومدم با خنده رفتم استقبالش و ماچ و بوس و خسته نباشی و ازین حرفها!

زل زل نگام میکرد.مثل این آدمای جادو شده!!!اونم هیچی از اتفاقات روز نگفت.معلوم بود,که اونم ترجیح میده چند ساعت بدون فکر به این قضایه داشته باشیم.پس دل به دل بازیم داد و شام خوردیم و من علیرغم تپش قلب بدی که از صبح داشتم,میخندیدم و شیطنت میکردم.اونم همینطور.

نمیدونم چرا,ولی من وقتی عمیقأ ناراحتم,راحت تر و بلند تر میخندم!!!کلأ شخصیت عجیب و غریبی دارم.

خلاصه شامو خوردیم و فیلم گذاشتیم دیدیم و خوراکی خوردیم و شوهری ساشا رو برد رو تختش و مام رفتیم که بخوابیم و من یهو انگار یه چیزی درونم فرو ریخت و منو از قالبم کشید بیرون و یهو زدم زیر گریه!شوهری بیچاره شوکه شده بود!حالا مگه گریه ام بند میومد!!!اینقدرم بلند گریه میکردم که شوهری در اتاق ساشا رو بست که بیدار نشه!هرچیم بغلم میکرد و دلداریم میداد,آروم نمیشدم!خلاصه شب خیلی بدی بود.من وقتی خیلی استرس دارم,گلاب به روتون بالا میارم.اون شبم,دل و رودم به هم میپیچید,بس که بالا آوردم.بعدش که گریم تموم شد,یه کم حرف زدیم و شوهری عصبانی شد و گفت,ولش کن دیگه...گور بابای دنیا!به جهنم همه چی!نمیتونیم خودمونو بکشیم که!!!!

یه کم باهاش دعوا کردم و البته نه جدی.بعدشم بالشتمو گوفتم و اومدم تو نشیمن خوابیدم.فکر کردم شوهری میاد دنبالم,ولی نیومد!!!!

دیگه خوابیدم و صبح شوهری اومد بیدارم کرد و یه کم باهام حرف زد و منم هیچی نگفتم.باهاش قهر بودم.این پنجشنبه هم تعطیل بود.

پا شد رفت بیرون و منم ناهار درس کردم و ظهر اومد و ناهار خوردیم و نشستیم یه کم دیگه حرف زدیم.شماره عموی اون بابایی که وام گرفته رو پیدا کرد و گفتش این عموهه یه آقای مسنیه که رو این پسره نفوذ داره.بهش زنگ زد و قرار شد با یارو حرف بزنه و بعد خبر بده.

مدیر ساختمونم زنگ زد که شب جلسه است واسه قضیه بانک.

دیگه تا شب چند بار شوهری تلفنی با اون یارو و عموش حرفید و یه بارم که عصبانی شد و بهش گفت,من قسطاتو میدم,ولی بابت یه ریالشم راضی نیستم و حلالت نمیکنم و گوشی رو گذاشت.

جلسه شبم به هیچ نتیجه ای نرسید و فقط یکی از واحدها گفتش که وکیل آشنا داره و قرار شد,فرداشب وکیله هم بیاد و جلسه با حضور وکیل دوباره انجام بشه.

جمعه صبحم گرفته بودم.شوهری مدام سر به سرم میذاشت و میخواست حال و هوامو عوض کنه.نمیدونم چرا,ولی خیلی بیخیاله!همین بی خیالیشم باعث میشه هیچوقت به حقمون نمیرسیم!

مدامم از انرژی مثبت و فاز مثبت و منفی و اینجور چیزا حرف میزد ,ولی من فکرم درگیرتر از این حرفها بود که به حرفهاش گوش کنم.خواهرمم صبح زنگ زده بود که اگه هستید,میایم اونجا,ولی من گفتم,شام با یکی از دوستامون بیرونیم و خلاصه کنسلش کردم.واقعأ حوصله مهمون و مهمون بازی نداشتم.سر اینم شوهری ازم ناراحت شد و گفت همه چیو باهم قاطی میکنی و داری خودتو نابود میکنی.جهنمه,پول و خونه و این چیزا!تو داری خودتو عذاب میدی و زندگیمونم جهنم میکنی!!!

نمیدونم من دیوونه ام,یا شوهری!نمیدونم من زیادی منفی ام,یا اون زیادی مثبته؟

شماها اگه قرار بود,خونه ای که بابتش ماهی کلی قسط میدید و با بدبختی خریدیدش رو از دست بدید و نصف درآمدتونم پریده باشه و یه قسط چهارصد تومنی هم افتاده باشه گردنتون,چیکار میکردید؟میتونستید مثل شوهری بگید,گور بابای دنیا و پول و خونه!مگه میشه؟؟؟؟

شوهری بهم گفت حالا جوری رفتار میکنی انگار که بدبخت شدیم!تو مثل قبل خرج کن و حتی یه ریالم صرفه جویی نکن.خدا بزرگه.....

البته که خدا بزرگه,ولی .....

ولش کن!

غروب جمعه شوهری میخواست بره پیش همون آقای خوش حساب و عموش.منم با ساشا رفتیم بیرون دور بزنیم و من یهویی تصمیم گرفتم برم آرایشگاه!!!اونم آرایشگاهی که تا حالا نرفته بودم!فقط خواستم یه کاری واسه خودم بکنم تا حالم بهتر بشه.ناخنامو ترمیم کردم و ابروهامم مرتب کردم و صورتمو پاکسازی کردم و یه ژل حجم دهنده هم برا لبم زد!!!!و البته با یه دستگاهی هم رو لبم کار کرد و گفت باید هفته بعدم برم تا دوباره انجام بده.حالا جالبه که من لبام به قدر کافی حجیم هستش و اصلأ نیازی نداره و هرکی میبینه هم فکر میکنه ژل تزریق کردم.خوده آرایشگره هم گفت,نیازی نداریا....ولی رگ دیوونگیم زده بود بالا دیگه!!!!

تازه مژه هم کاشتم!!!!!

بعدشم رفتیم و یه سری وسیله آرایش و دوتا ادوکلن واسه خودم و شوهری خریدم و بعدشم ساشا رو بردم پارک.لبامم اینقدر تابلو بود که همه نگاه میکردن!!!لابد فکر میکردن,چقدر این دختره خوشه و به خودش میرسه!

زنگ زدم به شوهری و گفتش داره میرسه.دیگه ساعت نه اومد و دمغ بود.میگفت اینقدر آه و ناله شنیدم تو این چند ساعت که حاضر بودم یه چیزم دستی بهشون بدم تا ازونجا بیام بیرون!

خلاصه تهش این بود که گفته بودن حالا شما بدید,ما بابت هر قسطی که میدید رسید میدیم و امضا میدیم و نمیدونم ازینجور چیزا و بعدش که رفت سرکار یکی یکی پس میدیم!!!!خلاصه همه اینا یعنی هیییییییییییییچ...

باورتون میشه,شوهری اینقدر فکرش درگیر بود که اصلأ متوجه قیافه من با اون لبای تابلو و مژه های تا زیر ابروم نشد!!!!

شبم رفتش جلسه و وکیله گفته بود اگه همگی بهش وکالت بدن,اول از همه میره شکایت میکنه و مزایده رو فعلأ لغوش میکنه,تا بعدش بیفته دنبال کار شکایتمون از صاحبخونه و سند و اینجور چیزا.البته گفته بود که یه پروسه زمانبره.قطعأ نگفته بود میشه یا نه,ولی گفته بود میتونه مزایده رو کنسلش کنه و مشمول گذر زمان کنه,تا فرصت داشته باشه به بقیه کارا برسه!

خب,اینم تو این همه گرفتاری یه کورسوییه,ولی نکته منفی اش اینه که باید هر واحد دو تومن بدیم,تا این آقای وکیل استارت کارو بزنه و بیفته دنبال کارا.اونم چون آشنای یکی از صاحبخونه ها بود,گفتش که راه میاد و حق وکالتش رو تو حین انجام کار میگیره!اینکه راس میگه یا نه و داره لطف میکنه یا کلأ این عرف کارشونه رو نمیدونم.چون واقعأ دیگه نمیتونم راست و دروغ حرف آدمها رو تشخیص بدم.

آخر شب بازم با شوهری بحثمون شد و من رفتم تو اتاق و درو بستم و تا نزدیک صبح گریه کردم و نتیجه اش این شد که مژه هایی که کاشته بودم,صبح همه اش ریخته بود!!!!

صبح,حس کردم,با شوهری بد حرف زدم.بهش زنگ زدم و معذرت خواهی کردم و اونم گفت,من میفهمم که چقدر ناراحتی و درکت میکنم!

راستی,دیشبم که با اون لبای کلفتم و مژه های دلبر کشم,با شوهری دعوا میکردم,بازم متوجه تغییراتم نشد!!!خخخخخ

امروزم صبح پا شدم و دیدم آب گرمکن آب رو گرم نمیکنه!!!

زنگ زدم به شوهری گفتم و گفتش اگه امروز کارم زود تموم شد,میام یه تعمیرکار میارم تا درستش کنه.

ظهرم ساشا رو بردم مدرسه و ناظمشون یه لیست داده که باید براشون بگیریم و تازه گفتش که کتابهای فوق برنامه شونم باید جدا هزینه شونو بدیم!

گفتم,عزیزم,شما یک و ششصد شهریه گرفتید,هزینه کتاب و لباسشونم جدا گرفتید,دویست تومنم بابت کلاسهای فوق برنامه شون گرفتید,هنوز دو هفته از مدرسه ها نگذشته هم,دوتا لیست بلند بالا دادید که بخریم!!!حالا کتابهای فوق برنامه شونم باید جدا بخریم؟اونم خیلی شیک گفتش,بله عزیزم,اون هزینه ها فقط بابت شهریه است و شامل هیچ هزینه ای نمیشه!!!!

مامان من همیشه اینجور وقتا یه ضرب المثلی رو میگه؛

سپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزم ز در آید!!!

حالا واسه مام اینجوری شده و همینجوری تو این بلبشو,خرجای ریز و درشته که داره واسمون میباره!

الانم اومدم خونه و اصلأ اشتهای غذا خوردنم ندارم.این چند روز شاید کلأ چندتا قاشق غذا هم نخوردم,ولی احساس میکنم وزنم اضافه شده!!!

اوووووووف چقدر غر زدم!

البته این غر نامه نبودا...این روزانه های این چند روزمون بود که وسطاش غرامم میزدم تا ناکام نمونم!

یه چیز دیگه,ببخشید اگه واسه تون تو این چند روزه کامنت نذاشتم.همه تونو میخونم,ولی باور کنید حالم اینقدر خرابه که ترسیدم نوشتنم باعث بشه این انرژیهای منفی رو به شمام منتقل کنم.قول میدم تا فردا,یه کم خودمو آرومتر کنم و بیام وباتون.

میدونم خیلی دعام کردید.دست تک تکتون رو میفشارم و قدرتونو میدونم.

همراهیهاتون خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنید برام مفید بوده و با ارزش.

امیدوارم همه دعاهای خوبی که در حقم میکنید,هزار برابرش به خودتون و زندگیتون برگرده و همه تون خوشحال و خوشبخت باشید.

میدونم شماهام هزارجور مشکل جور با جور تو زندگیاتون دارید,با اینحال میومدید و منو دلداری میدادید.

میدونم خدا به دلای مهربونتون کمک میکنه و بزرگیشو بهتون نشون میده.از ته دل براتون بهترینها رو میخوام....

لطفأ برام زیاد دعا کنید.....

دوستتون دارم خیلی زیاد!

بای

نظرات 25 + ارسال نظر
مهدیا 14 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 01:09 ب.ظ

کجایی مهناز ؟ خوبی؟امروز دیگه پست بزار.

یه کم سرم شلوغ بود.چشم,امروز سعی میکنم بنویسم.

ویولا 14 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 09:07 ق.ظ

وای مهناز خیلی باحالی همینطوری ییهویی دل به دریا زدی و اینهمه تغییرات ایجاد کردی من که چند ساله دارم فکر میکنم ناخن بکارم ولی هنوز به نتیجه قطعی نرسیدم!!!
ایشالا همیشه خوش باشید با همسرت و این دلخوری ها و ناراحتی ها زودتر جای خودشو به حال خوب بده

آره,اینقدر فکرم درگیر بود که دیدم باید با یه چیزی فکرمو منحوف کنم,وگرنه مغزم میترکه!
واقعأ چند ساله واسه کاشت ناخن داری فکر میکنی؟!!من معمولأ فاصله تصمیم گیری تا انجام کارام,خیلی کوتاهه!
ایشالله عزیزم.برامون دعا کن ویولا جونم,تو الان تو شرایطی هستی که خدا دعاتو زمین نمیندازه!

آشتی 14 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 08:07 ق.ظ

سلام عزیزم. واقعا ناراحت شدم. ایشالا همه اش به خیر تموم بشه. دعا می کنیم ماها.
میگم حواستون به این وکیل باشه. ببینید در چه موردی دارید بهش وکالت میدید.

سلام عزیزم,ببخشید که ناراحتت کردم.
مررررسی از محبتت.ایشالله....
آره,هنوز وکالت ندادیم,داریم با اینور و اونور صحبت میکنیم,مطمین بشیم

سپیده مامان درسا 13 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 09:06 ب.ظ

الهی قربون دلت بشم که گرفته خواهر
مشکلات همه دارن حالا هر کسی یه جوری میکشه از زندگی
الهی که همه چی به خوبی و خوشی حل بشه و حال دلت خوب خوب بشه
ببوس گل پسر نازتو از طرف من

خدا نکنه عزیزم.
قربون محبتت سپیده مهربونم....
ایشالله!
چشم عزیزم.توام درسا جونو از طرف من ببوس گلم

نسیم 13 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 02:49 ب.ظ http://nasimmaman

عزیز دلم...همه چی درست میشه...مطمئن باش...غصه نخوریا....
مواب خودت و پسرت باش...به به...مژه های خوشگلشش و ببین

فدای تو نسیم پر انرژی و فعال خودم!
چشم عزیزم.ایشالله...
مژه های خوشگلم که همه اش افتاد!ولی همچنان لب قلوه ای در خدمتتونم!!!

سحر۲ 13 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 01:27 ب.ظ

چ میکنی,در حال آشپزی آیا؟

نه سحری.دیشب مهمون داشتیم,امروزم طبق معمول همه روزای بعده مهمونیمون,ناهار نپختم!!
تو خوبی؟

توت 13 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:35 ق.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

انشالا همه چی درست شه... انشالا یه روز بیاد که کسی دغدغه های اینطوری نداشته باشه
یکم دور از ذهنه اما خب آرزو که عیب نیست

ایشالله عزیزم
واقعأ هم با این شرایط یه کم دور از ذهنه.ولی منم همین آرزو رو میکنم!

اتشی برنگ اسمان 13 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 10:45 ق.ظ

عزیزم کمتر خودتو أذیت کنه کاری یه ک متاسفانه شده و از دست حرص خوردن های شما کاری درست نمیشه. بخدا توکل کن ایشالا همین جا میایی و خبر خوش میدی ک همه چی تموم شد و راحت شدیم

آره عزیزم,با غصه خوردن چیزی درس نمیشه,ولی خب آدم وقتی فکرش درگیره,نمیتونه شاد باشه.
ایشالله عزیزم,ایشالله

مرمری 13 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:19 ق.ظ

سلام مهناز جون اینقدر سخت نگیر ، الان در حال حاضر اکثر مردم گرفتارن ، خیلی سخته درکت میکنم ولی چیکار کنیم همینه که هست ، جو مملکتمون اینجوری که همه خیلی سخت میگذره،،،،، خدا بزرگه ، راستی خودتم شاغلی یا نه؟ الان وضع همسرت از تو بدتره چون هم ناراحتی تو رو میبینه هم گرفتاریهای خودشو ، خدااااااا بزرگه ، مهربونه ، ارحمن راحمینه نگران نباش همه چی بزودی درس میشه.

سلام عزیزم.
درسته,الان خیلیا درگیر مشکلات ریز و درشتن.
من تا دو سال پیش شاغل بودم و بعدش به خاطر ساشا اومدم بیرون و فعلأ حداقل تا یه سال دیگه نمیتونم برم سر کار.
منم همه امیدم به بزرگی خداست.ایشالله مشکلات همه رو حلکنه

بهاره 12 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 09:26 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

ایشالله ک مشکلاتت حل بشه عزیزم ...


وااای اینایی ک همش تو مدرسه میگن پول بیارید پول بیارید کفر ادمو درمیارن

ایشالله گلم....
وضع تو مدرسه های غیرانتفاعی بدتره.چون تا بخوای حرفی بزنی,میگن,خب اینجا غیرانتفاعیه,اگه نمیخواستید,باید میبردید مدرسه دولتی!اون شهریه ای که دادیم رو هم اصلأ پول حساب نمیکنن!!!

Amitis 12 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 03:50 ب.ظ http://amitisghorbat.blogsky.com

مامان من خیلی حرص خورد، چون بابام به مادیات اهمیت نمیداد، واسش مهم نبود بقیه چه قدر پولدارن ، وقتی عموم ٤٠ ملیون تو سال ٨٩ پول همه رو کشید بالا ، خواهر برادرها ، بابام می گفت اشکال نداره، داداشم ، چی کار کنم ؟ در این حد بود ! خیلی تو خونمون سر این موضوع دعوا شد ! ولی خوب بابام قبول کرد عموم حساب کتابش درست نیست ، حتی اگر داداشش، دیگه با هم حرف نزدن برای مدت ها! ادم چه قدر زورش میاد این قدر پول مدرسه بده نه ؟؟

اوووووف آمیتیس,شوهر منم دقیقأ اینجوریه!پس با مامانت هم دردم!شوهر منم الان شیش ماهه با داداشش و خانواده اش حرف نزده,ولی چه فایده ای داره!من که دیگه امیدی به گرفتن پولمون از برادرشوهرم ندارم,ولی حلالشم نمیکنم.دیگه خودش میدونه و خداش!
آره واقعأ زور داره.آخه تهش هم هیچ چیز به درد بخوری یادشون نمیدن که!
میدونی آمیتیس,اگه تو این دنیا هرکی به حق خودش قانع بود,هیچوقت اینقدر جنگ و جدل بین,آدما در نمیگرفت!

بوی اتیش 12 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 02:12 ب.ظ http://nasime8@yahoo.com

سلام
ما هم براتون دعا میکنیم که ایشاالا حالتون بهتر بشه و مشکلاتتون حل.

سلام عزیزم,خوش اومدی.
قربون محبتتون.ایشالله که دعاهای خیرتون به خودتون برگرده و هرچی از خدا میخواید بهتون بده

سمیرا 12 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 09:37 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

به خدا منم خیلی سختی کشیدم..خیلییییییییییییییی

بچه هایی که از اول وبلاگ منو خوندن میدونن .چه حرفایی که نشنیدم..چه

تحمل ها که نکردم و خودخوری هایی که هنوزم یادشون میفتم با خودم میگم:

راستی راستی هم خدا الرحمن الراحمین و هوامونو داره در همه حال فقط

باید جا نزنیم عزیز جان...

اون خودش حواسش به همه چی هس مطمن باش...به درک بذار بقیه بد

باشن مهم خودمونیم و همسرامون و زندگیامون.مگه اسون به دستشون

اوردیم ؟مگه کم صبوری کردیم؟؟؟؟؟؟؟پس من بعدشم خدا با ماست

آخی.....ایشالله که ازین به بعده زندگی همه اش آسایش و راحتی باشه عزیزم.
زندگی همینه دیگه!متأسفانه این روزگار هیچوقت با من سر سازگاری نداشته سمیرا.واقعأ روحم تو این کش و قوس ها فرسوده شده.اینایی که الان گفتم فقط مشکلات مالی بود,ولی مشکلات دیگه,تا دلت بخواد کشیدم!
ولش کن....
به قول تو به درک.......
خدا کنه حداقل ازین به بعد بتونیم با آرامش زندگیمونو ادامه بدیم و یه نفس راحت بکشیم!
حتمأ همینطوره,سمیرای عزیرم.خدا صد در صد با ماست......

سمیرا 12 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 09:29 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

چه خواب قشنگیییییییییییییییییییییییییییی

خیرهههههههههههه.خیرررررررررررررررررررررررررررر

قربونت برم...من که کاری نکردم..ببین مهناز جان بذار یه چی دیگه هم

بگم بهت که خیلی خوبه و هم ارامش داره و هم یه جورایی هم خیراته و هم

ارزوهات براورده میشه..من امتحان کردم خیییییییییلی خوب بوده :

ببین هفته ای 1000 تومن ارزن بخر از این درشتا زمانی که میری تو تراس

خونه ات بریز بیرون و اصن پخشش کن تو خیابون روی زمین و اروم تو دلت

نیتتو بگو...عالیه مهناز.عالی

تو چون دلت اینجوری صافه خوشم میاد بهت بگم...

چون حیوانات پاک و معصومی اند پرنده ها خوشم میاد ..

ایشالله که خیره!خدا مادربزرگ عزیزتو برات نگه داره و برات بهترینها رو رقم بزنه.
فدای محبتت عزیزم....
اتفاقأ من همیشه واسه پرند ها دونه میریزم تو تراس.ولی خب هیچوقت نیت نمیکردم.اتفاقأ دیروزم یه بچه گربه دم در دیدیم و رفتیم سوپری براش شیر خریدیم و بهش دادیم.
منم وقتی میخوام.نذری بپزم یا خیرات بدم,به در و همسایه پخش نمیکنم.میبرم ازین فقیرایی که تو راه میبینمشون یا پیش سطل آشغال میشینن,به اونا میدم.دستم خیلی باز نیست که بتونم خیلی کمک کنم,ولی در همین حد سعی میکنم انجام بدم.
خیلی بهم لطف داری عزیزم......

سمیرا 12 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 08:56 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

همیشه میخوندمت خوشم میومد مینوشتی با پسرت دوتایی میرقصیدین

از امروزم باید همون آهنگ دیش دیش دیناش ناناش ها رو بذاری و بازم برقصیا

خانوم دل پاک...بعدشم بعدشم بعدشم :

با این دل پاککککککککککککککککت منو دعا نکنی حسابتو میرسم

چشم,حتمأ...
تو خودت مظهر عشق و خوبی و پاکی,هستی سمیرا جون,شرمندم نکن.
باورت میشه دیشب خوابتو دیدم!!!البته خودتو زیاد یادم نیس,ولی میدونم که بودی و باهم تو خونه مامان بزرگت بودیم.همون که عکسشو گذاشته بودی!مامان بزرگت ,بهم میگفت دارم برات لباس میدوزم و همینجوری,بلند بلند دعام میکرد!!!
خیلی خواب خوبی بود.....
سمیرا,از طرف من هروقت رفتی پیشش دستاشو ببوس.امروز میخوام واسه مامان بزرگام خیرات بدم به چند تا فقیر.ثوابشم واسه تو و مامان بزرگ مهربونت که منو یاد مامان بزرگام انداختید.

سمیرا 12 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 08:52 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

شاعر میگه:

چه خوشگل.چه خوشگل.چه خوشگل شدی امشب

خوووووووووووووووووووووب کاری میکنی بابا...بزن بر طبل بی عاری که آن هم

عالمی دارد..

ما خانوما مسوولیتای سنگینی داریم..هییییییییییییییییییی...هم باید خونه داری

کنیم .هم همسر داری...هم بچه داری...پس باید روحیه داشته باشیم

تا بتونیم به نحو احسن انجامشون بدیم دیگه...تو میتونی مهناز.میتونی

عجب شاعر خوبی!!!
آره اگه آدم بتونه بزنه به بی خیالی خیلی خوب میشه!
وااقعأ هم مسؤلیت سنگینیه سمیرا جون.آدم نمیتونه به دل خودش رفتار کنه,همه اش باید حواسش به شوهر وبچه اش باشه.تازه مردها با اینهمه ادعاشون,مثل طبل تو خالی میمونن و خیلی ضعیفن.تو اینجور مواقع آدم مجبوره ادای زنای قوی رو دربیاره و زندگی رو بچرخونه!!
چه خوبه که اول صبح پاشی و ببینی یه دوست خوبت برات نوشته,تو میتوووووووووونی!واقعأ انرژی مثبتتو دریافت کردم سمیرا.
امیدوارم همیشه همینجوری پر انرژی و شاد و خوشبخت باشی عزیز دلم.

سارا 12 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 08:32 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

اول بگم مژه و لبات مبارک پروتزتیم
دوم این که وکیلا شاید نتوونن کاری کننولی پولشو نومیگیرن
شما بریدپیش یه وکیل و یه ساعت مشاوره بگیرید و بگین میخایم خودمون دنبالشو بگیریم

مژه ها که به فنا رفتن,ولی خی لبم همچنان باقیست!!!مررررررسی
آره اتفاقأ دیشب یکی از دوستای وبلاگی هم راهنماییم کرد و میخوام برم پیش مدیر ساختمون باهاش درمیون بذارم.

Amitis 12 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 01:33 ق.ظ http://amitisghorbat.blogsky.com

پس تو هم پناه بردی به ارایشگاه مثل من ؛) ولی چه تغییرات اساسی کردی! دوست پسر من ابرو رو نمیفهمه ، ولی بقیه رو چرا ! چه قدر پول می گیرن مهناز جون!!! بابت مدرسه ! کتاب ؟ مگه کنکور داره بچه ؟؟ رفتار شوهرت من رو یاد بابام میندازه ! بی خیال بودنش، اینکه یه چیزی میشه ! ولی خودت رو ناراحت نکن ، زندگی ارزشش رو نداره ، بخدا ! مامان من انقدر حرص خورد ، جالب من یک عمو هم داشتم پول ما رو می خورد !! شنل ، عاشقشم، من دو تا دارم ، یکی کو کو واسه عروسی مهمونی رسمی، یکی چنس رو !

پس زیاد شبیه همیم,هم خودمون و شباهت شوهرم و داداشش به بابا و عموت!!!
شوهر منم خیلی زود متوجه تغییرات میشه,ولی اینقدر فکرش درگیر بود که خوده منم به زور میدید!!!!
چه میدونم والله!تهش هیچی هم یاد نمیدن.چهارتا شعر و عدد!!!
یک و ششصد شهریه گرفتن,صدو پنجاه پول کتاب و لباس گرفتن,دویصت پول فوق برنامه گرفتن.علاوه بر لوازم التحریری که خ ودمون خریدیم,پنجاه تومنم گرفتن که چیزای دیگه شو بخرن!الانم باز یه لیست دادن که به نظرم بچه هیچ نیازی بهشون نداره و تازه پول کتابهای فوق برنامه اش رو هم میگن باید جدا بدید!!!
به این میگن,دزدی تو روز روشن!آمیتیس,تو این مملکت,تو هر شغل و مقامی که باشی,اگه زورت برسه و اراده کنی,به راحتی میتونی پول زور از بقیه بگیری و هیچکی هم ازت نمیخواد پاسخگو باشی!!!
پس مامان توام باید مثل من زیاد حرص خورده باشه!
آره منم بوی شنل رو خیلی دوس دارم.

سحر۲ 12 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:38 ق.ظ

تو فک کن رفتیم سفر,ماشین رو ورودی شهر گذاشتیم با تاکسی اومدیم پی هتل که پیدا شد,من و پسرم مستقر شدیم همسر رفت ماشین رو بیاره ,رفت از اونجا زنگ زد که من اصلا نمیدونم از کحا بیام اونجا..فک کن بعد چند ساعت رانندگی,خسته,خیلی هم جدیه همسرم,من با تمام وجود زدم زیر خنده,قشنگ کم موند پشت تلفن دستشو دراز کنه من رو خفه کنه.گوشی رو قطع کرد مسج داد اگه لودگیت تموم شد برو از پذیرش آدرس اون خراب شده رو بگیر.

باورت میشه منم الان که کامنتت رو خوندم,بلند خندیدم!!!شوهری بیدار شده نگام میکنه,میگه,خوبی؟!!!
مسیج شوهرت خیلی باحال بود.یاد اون جوکه افتادم که یارو یه گربه سمج داشت,میبره یه جای خیلی دور خارج شهر ولش میکنه تا دیگه نیاد خونش.بعده چند ساعت زنگ میزنه خونشون به زنش میگه از گربهه چه خبر؟زنه میگه,یه ساعت پیش برگشت خونه!میگه,ازش بپرس از کدوم راه اومده؟من گم شدم!!!!!

سحر۲ 12 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:28 ق.ظ

این مدرسه که پسر من میره فرهنگیان هیات امناییه,نمیدونم میشه دولتی با اون فرق داره,ما مبلغ صدوپنجاه میدیم شهریه و کلاسشون هم بیست و هفت نفره,کلاس اول بهترین غ انتفاعی رفت افتضاااح,فقط بچه رو لوس و بی مسیولیت کردند ,این رو با التماس و بواسطه فرهنگی بودن مامانم نوشت.
...
شنل,,,نداشتم تا حالا,حتما خوشبوست
عیب نداره,فدای سرت خرید,تو حالشو ببر ,بزار همسرت ردیف کنه کارهارو

از نظر آموزشی منم فکر نمیکنم غیر انتفاعی چیز بهتری باشه,ولی به خاطر جمعیت زیاد مدرسه های دولتی,گذاشتمش غیر انتفاعی.ولی واسه مدرسه اش اگه دولتی خوب یا از همینا که تو گفتی پیدا کنم,حتمأ میذارمش

سحر۲ 11 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:06 ب.ظ

راستی مهناز من هم در بحرانی ترین حالات میخندم,گویا جنابان روانشناس میگند سیستم دفاعی جهت رد کردن غم که اتوماتیک فعال میشه
یادم اومد,اسمش واکنش معکوسه

جدی میگی؟اوووووه خیالم راحت شد.باور کن فکر میکردم یه مشکل روانی دارم و حتمأ کارم در آینده به جنون میکشه!
پس خداروشکر طبیعیه!
میبوسمت مهربونم
راستی مدرسه هیأت امنایی چیه که تو کامنت قبلیت گفته بودی؟منظورتمدرسه های دولتی هستن؟

سحر۲ 11 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:01 ب.ظ

جااانم,مهناز لب قلوه ی جذاب ,چ جیگری شدی تو الان
خریدهات هم مبارکه,ادکلن,به به,اسمش چیه؟
امان هم از این مهدهای کودک,دوتا شعر کج و کوله یاد میدن کلی پول میگیرن فقط.فقط لابد چهار جعبه دستمال کاغذی نوشتن اونم دویست برگ.باور کن مدرسه هزینش کمتره.بخصوص هیات امنایی,از حالا بگرد ی خوبشو پیدا کن مهناز گلی
...
چقدر اون آقا حرص دراره,رسیییید؟!آخه رسید به چه دردی میخوره.:-(
تو حق داری غمگین بشی و عصبی ولی میگی همسرت الان دقیقا چکار کنه؟
..
مهنازب همسرم تو کار ملک و املاک و اسناد و ...است گفتم ,میگه فعلا قبل اینکه پول مفت بدند به وکیل برند با کارشناس حقوقی همون بانک مذاکره کنند چون بانک بالاخره مطالبه ی پول رو خواهد کرد,شاید کارشناس بیرون دفتر داشته باشه و مبلغی نیز بابت راهنمایی مطالبه کنه ولی حتما کمتره و احتمال حل شدنش بیشتره,البته سیستم شهرستان اینه تهران رو نمیدونم.
...
بازم برات دعا میکنم,هر لحظه به یادتم.
تحربه من میگه امیدت رو از برادرشوهر و پدرشوهر وهر کسی جز خدا بکنم و فقط از خدا بخوام که همه چیز سروسامان بگیره

البته من لب قلوه ای بودم,ولی دیگه الان خیلی قلوه ای تر شده!!!
ادوکلن جفتمون شنله.مال من کوکو شنل,مال شوهری شنل آلور.
هیچی دیگه,الکی الکی رفتم بیرون و کلی خرج کردم تو این اوضاع!من همینجوریم سحر.وقتی عصبیم,اگه خونه باشم که هرچی دم دستم بیاد رو میخورم,اگرم بیرون باشم,هرچی دم دستم بیاد رو میخرم!!!!البته ادوکلنای شنل خوشبو هستن,دوسشون دارم.
خیلی ممنون که از شوهرت پرسیدی.فردا صبح حتمأ میرم این موضوعو به مدیر ساختمون میگم.
مررررررسی خیلی زیاد
چقدر خوبه که هستی و سخاوتمندانه اینهمه حرفهای خوب و انرژیهای مثبتو برام خرج میکنی سحری!
منم خیلی وقته که از برادرشوهر و پدرشوهر امیدمو بریدم.همیشه از خدا خواستم و بازم میخوام.

دلارام 11 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 08:53 ب.ظ

ای وای شوهرت چقدر شبیه شوهر منه بی خیال
منم دارم شبیهش میشم چی کار کنم راست میگن
قدر سلامتی وصحت بدنتان را بدون بقیش انشالله حل میشه
با غصه خوردن کاری پیش نمیره مریض میشی ها گفته باشم من نا ندارم بیام بهت برسم ها

باور کن دلارام بی خیالی زیادم خوب نیست!البته چون مقصر ماجرا,خودشو داداششو دوستاشن,اینقدر بی خیاله.اگه مقصر از سمت من بود,مطمین باش,اینقدرام مثبت اندیش نبود!
آره با غصه خوردن چیزی درس نمیشه,ولی کار دیگه ای هم نمیشه کرد.من متأسفانه نمیتونم وقتی ناراحتم,خودمو بزنم به بی خیالی.
حالا چی میشه چند روزم بیای و مراقب من باشی؟!پس دوستی به چه,درد میخوره؟!!!

الهه 11 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:39 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogfa.com

مبارکه لب و مژه و ... اما خوب شد مژه هاتو برداشتی خیلی اذیت کننده است ، نمی تونی درست و حسابی صورتتو بشوری ، من دوماه داشتم می رفتم حمام اگه آب می رفت رو چسب مژه پدرم در میومد ...
عزیزم می گذره ، این استرس و درگیری ها هم به خاطر اینکه جفتتون اعصتبتون خراب ، اما حواست باشه چیزی نگی که پشیمون بشی الهی که زودتر این روزهاتون بگذرن

مرسی عزیزم.آره مژه ها همه شون کنده شدن و چندتایی که موندنو هم خودم کندم!
راستش الهه جون این شوهری من اون موقعی که باید حرفمو گوش کنه,گوش نمیده و بعدش که گرفتار میشه,تازه عقلش سر جاش میاد!البته اینم زودگذره و بازم تا یه موقعیت جدید پیدا بشه,چشم و گوش بسته خودشو میندازه توشو اینجوری زندگیمونو متلاطم میکنه!بازم با این حال,چیزی بهش نمیگم,چون به هرحال اونم تحت فشاره و اعصابش خورده.
مررررسی عزیز دلم

مهدیا 11 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 05:21 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

مهناز جان می دونم غصه هات سر جاشند ولی همینکه به خودت مسلطی خوبه.امیدوارم یه جوری این مشکلاتت کمرنگ بشه.

آره همچنان به قوت خودشون باقین!!!
به هرحال به خاطر ساشا هم که شده,باید بتونم به خودم مسلط باشم,ولی از درون داغونم مهدیا!
امیدوارم روزگارت پر باشه از اتفاقهای خوب,دوست خوب و بامعرفتم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.