روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

مهمونی و بحث با دایی همسر!!

سلام به دوستای عزیزم...

خوبید؟عاقا مهر رسید به وسطاش,پس چرا هوا سرد نمیشه؟!!!این تابستون انگار نمیخواد دل بکنه و بره....

خب,بریم سراغ تعریفی جات!!

تا شنبه رو براتون گفته بودم و از یکشنبه میگم.آها یه چیزو از شنبه بگم اول...

جمعه شب سحر,از دوستای وبلاگی,کامنت گذاشت برام که از شوهرش سؤال کرده راجع به مشکل خونه ما و اونم گفته قبل از گرفتن وکیل,برن بانک,اونجا کارشناس حقوقی داره و اول اونجا مشورت کنن.

همینجا خیلی ازش ممنونم به خاطر راهنماییش و اینکه اینقدر مشکلم براش مهم بوده که پیگیری کرده.همینطور بقیه شماها که من حضورتون و دعاهاتون رو همیشه حس میکنم.

شنبه ام یکی دوتا از بچه ها,همچین حرفی رو زدن که قبل از وکالت دادن تحقیق کنید.منم شنبه ظهر بعد از اینکه ساشا رو گذاشتم مدرسه,رفتم در خونه مدیر ساختمونمون.همون خانم مسنی که تعریفشو قبلأ کرده بودم.

گفت تنهام و دعوتم کرد تو و نشستیم یه قهوه خوردیم و حرف زدیم و بهش گفتم ماجرا رو.اونم گفت ,ما امروز غروب با وکیله قرار گذاشتیم واسه وکالت و این حرفها!

بعدش یه کم صحبت کردیم و گفت,حالا ضرر که نداره,قرار با وکیل رو میندازم واسه یه روز دیگه,با چندتا از صاحبخونه ها هماهنگ میکنم,فردا بریم بانک.خلاصه تشکر کرد و اومدم خونه.از کلاس زبان ساشا هم تماس گرفتن که ترم جدیدشون از چهارشنبه شروع میشه.دیگه بقیه روز اتفاق خاصی نیفتاد و شبم زود خوابیدیم.

یکشنبه صبح خیلی خوابم میومد,ولی بیدار شدم.جدیدأ اینجوری شدم.با اینکه خیلیم خوابم میاد,ولی نمیتونم بخوابم و زود پا میشم.همون روز جلسه مدرسه ساشا هم بود و غروبم باشگاهم داشت.داشتم تو ذهنم فکر میکردم که شامم رو زود درست کنم,یا بذارم بعد از باشگاه,که گوشیم زنگ خورد.

زندایی شوهرم بود و حال و احوال کردیم و گفت اینقدر دلم براتون تنگ شده که حد نداره.الان چند سریه میخوایم بیایم و نمیشه.این همون زنداییشه که من باهاشون خیلی جورم.مدامم خونه شون مهمونه.یعنی اگه یه وقت آدم ببینه فقط خودشون خونه هستن,تعجب میکنه.چند ماهی هم بود که میخواستن بیان خونه مون و هردفعه مهمون براشون میومد.

خلاصه گفتم ,آره اتفاقأ مام خیلی دلمون تنگ شده و تا اومدم بگم,این جمعه بیاید,گفتش پس اگه هستید,امشب میایم!!!!!میترسم باز آخر هفته یکی بیاد و نتونیم بیایم!

یه لحظه مدرسه ساشا و جلسه و باشگاه دور سرم چرخیدن!!ولی روم نشد چیزی بگم و گفتم,چه خوووب!بفرمایید!گفتش امروز ساشا کلاس داره؟گفتم مدرسه داره و غروبم باشگاه داره,ولی مهم نیست.میتونم نبرمش,شما زودتر بیاید.ولی گفتش,نه همون شب میایم و کلی هم قسمم داد که تو که میدونی ما شبا برنج نمیخوریم و فقط یه غذای ساده درس کن که تو زحمت نیفتی.گفتم باشه و قطع کردم!

ساعتو نگاه کردم,دیدم یازده است!!!!حالا ساعت یک و نیم باید ساشا رو میبردم مدرسه,ساعت سه باید میرفتم جلسه که جای دیگه ای برگزار کرده بودن و به ما خیلی دور بود و چهار که جلسه تموم میشد باید میرفتم دنبال ساشا و چهار و نیم میاوردمش خونه و پنج و نیمم میبردمش باشگاه!!!

با خودم فکر کردم,اگه کارام ردیف نشد,فوقش باشگاه نمیبرمش!

اگه بهم نمیگید لوسی,بگم که تازه گریمم گرفت!!!آخه من عادت دارم وقتی مهمون دارم همه کارامو سر حوصله انجام میدم.جوری که وقتی مهمونا میان,من همه چیم آماده است و میشینم پیششون و همیشه هم پذیراییم عالیه!یعنی هیچوقت دوس ندارم,مهمون که برام میاد,من تو آشپزخونه باشم و اصلأ از مهمونی لذت نبرم!

بعدش زنگ زدم به شوهری و گریه کردم و گفتم حالا من چه جوری وسط اینهمه کار امروز,برسم وسایل مهمونی رو آماده کنم؟!یه کم دلداریم داد و گفت,چون خیلی وقته نیومدن خونه مون,نمیشه هم زنگ بزنم و بهونه براشون بیارم.

حالا ایندفعه رو یه کم آسونتر بگیر و غذاهای راحت تر درس کن.اونام میدونن که وسط هفته دارن میان و تو دست تنهایی.

خلاصه قطع کردم و اول فکر کردم شام چی درس کنم.فکر کردم باید غذاهایی درس کنم که زیاد وقت گیر نباشن.تصمیم گرفتم,سوپ قارچ و بیف استرگانف و کتلت درست کنم و سالاد فصل و سالاد اندونزی هم کنارش بذارم و دسرم فقط ژله درس کنم که راحت باشه.سریع لیست چیزایی که لازم داشتم رو نوشتم و قبل از رفتنم گوشت و گوشت چرخکرده رو هم بیرون گذاشتم و به ساشا گفتم,تو کارتون ببین تا من برم خرید.

بدو بدو رفتم سوپری و خرید کردم و وسایل رو همونجا گذاشتم و وفتم قنادی شیرینی گرفتم و رفتم تره بار یه کم خرید کردم و دیدم میوه هاش خوب نیستن و دیگه میوه رو نخریدم و گفتم غروب از جلسه برمیگردم میخرم.بعدش رفتم سوپری و وسایلو گرفتم و هن هن کنان آوردم خونه.شوهری هم زنگ زد که زنداییم بهم زنگ زده و گفته بهت سفارش کنم,فقط یه چیز ساده درس کن,چون ما داریم وسط هفته هم میایم و اینجوری ناراحت میشیم.گفتم,اشکال نداره,یه چی درس میکنم دیگه.بعدشم گفت,من امروز زودتر میام و جارو و گردگیری و شستن میوه و سالاد درس کردنو بذار واسه من!

اول وسایل رو جا به جا کردم و بعدش دیدم خونه خیلی به هم ریخته است.گفتم نمیشه به امید شوهری بمونم.ساشا رو فرستادم اتاقش رو مرتب کنه و خودمم افتادم به جون خونه و جارو برقی کشیدم و سرامیکها رو تی زدم و گردگیری کردم و خونه شد مثل دسته گل.رفتم تو آشپزخونه و سوپ رو بار گذاشتم و مقدمات بیف استرگانف رو هم آماده کردم و خورد کردنیای سالادها رو هم انجام دادم.خوشبختانه من تو آشپزی خیلی فرزم.

بعد یهو دیدم ساعت یکه و من هنوز ناهار ساشا رو حاضر نکردم!!!دیگه وفت نداشتم و براش نیمرو کردم و با نون دادم خورد و بردمش مدرسه.باز بدو بدو اومدم خونه و رفتم تو آشپزخونه.

اینجوری براتون بگم که تا ساعت یه ربع به سه که میخواستم برم جلسه,هم غذاهام حاضر شده بود,البته به جز کتلت که دیگه باید شب درس میکردم!هم سالادهام حاضر بود,هم شیرینی رو تو ظرف چیده بودم و رو میز بود و خونه هم که نمیز بود.ژله بستنی هم درس کردم و گذاشتم تو فریزر و حاضر شدم و رفتم واسه جلسه.تو راه هم همه اش داشتم این زمانی که دارمو مدیریت میکردم که اگه تره باری ساعت چهار باز باشه,بعده جلسه میوه ها رو هم میخرم و میرم دنبال ساشا و دیگه فقط میمونه شستن میوه و چیدنشون و اگه تا پنج و ربع کارم انجام بشه,میتونم ساشا رو باشگاهم ببرم.اینقدر از خودم راضی بودم که دوس داشتم خودمو بغل کنم و ببوسم!!

خلاصه رسیدم جلسه و نشون به ا ن نشون که مادرای عزیز,ساعت سه و نیم جمع شدن و جلسه تا پنج و نیم طول کشید!!!یعنی دلم مثل سیر و سرکه داشت میجوشید.با معلم مدوسه هم تماس گرفته بودن که بچه ها رو تو کلاس نگه داره چون جلسه طول کشیده!خلاصه پنج و نیم بدو بدو رفتم تره باری و میوه خریدم و ماشین گرفتم و رفتم دنبال ساشا و تا بیایم خونه ساعت شد شیش.دختر دایی شوهری هم بهم پیام داده بود که هفت,هفت و نیم میان!!!

میوه ها رو شستم و خشک کردم و چیدم تو ظرف و گذاشتم رو میز و ظرفهای شام رو هم گرفتم و گذاشتم رو اپن.یهو دیدم یه عالمه انار داریم و در یک حرکت انتحاری نشستم انارا رو دون کردم!!!اینجا حق دارین اگه فحشم بدین!!!

بعدش گذاشتم تو یخچال و رفتم دسشویی رو شستم و پریدم رفتم یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون دیدم ساعت هفته.بدو بدو سه شوار زدم و لباس پوسیدم و تازه از صبح وقت کردم بشینم!!!وقتی نشستم رو مبل تازه فهمیدم چقدر خسته ام و البته چقدر گرسنه!!چون هنوز هیچی از صبح نخورده بودم و به ساشا گفتم,عزیزم,یه شیرینی به من بده و تا اومدم شیرینی رو بذارم تو دهنم,زنگ در رو زدن و مهمونا رسیدن!!!شیرینی رو با آب قورت دادم و اومدن بالا و ماچ و بوسه و حال و احوال و چایی آوردم و نشستیم به حرف زدن و اونام عذوخواهی که وسط هفته و یهویی مزاحم شدیم و ا ین حرفها.

دیگه نیم ساعت بعد شوهری هم رسید!این همون آقایی بود که قرار بود جارو و سالاد و میوه رو بذارم براشا....

اومد و خلاصه که شب خیلی خوبی بود و خوش گذشت.راستی دایی شوهری آبگرمکنمونم درس کرد!!صندلی گذاشتم پای گاز و کتلتها رو سرخ کردم چون واقعأ دیگه کمرم جواب کرده بود.زن دایی و دختر داییشم اومدن پیشم و نشستیم و کلی غیبت کردیم و دلمون وا شد!!!!

شامو خوردیم و همه هم همه چیو دوس داشتن.

بعده شام شوهری و داییش داشتن راجع به اتفاقات مکه حرف میزدن و داییش میگفت,اینکه میگن عمدی بوده و اینا,دروغهای تلویزیون ماست واسه اینکه بگه عربها شیعه کشی دارن میکنن و ذهنها رو منحرف کنن.

بذارید اینجا یه توضیح اجمالی راجع به این دایی شوهری بدم.ایشون دکترای فلسفه داره و خیلی آدم پریه.یعنی مدام در حال مطالعه است.البته به هیچ عنوان دین و قرآن و بالطبع پیغمبر و امامها رو قبول نداره و ساعتها حاضره بحث کنه راجع به غلط بودن این تفکر!خونه شونم که میری تو اتاق کارش پره از تفاسیر قرآن و کتابهای جامع دینی و کاغذ و قلم که میشینه و اشکالات و تنافضاتشونو از توشون درمیاره.

اینجا نمیخوام راجع به درستی یا نادرستی تفکرش حرف بزنم.فقط اینقدر گفتم که یه شناخت کلی ازش داشته باشین.بعد,خیلی زیاد دستش به خیر میره.آدم سرمایه داریه و چهار,پنج تا خونه تو بهترین جاهای تهران و چندین ویلا تو شمال داره,ولی همیشه و هر ماه بیشتر از هفتاد درصد درآمدش رو میده واسه کارای خیر و آدمای فقیر.

بگذریم....

اون شب ,اونا رو که گفت,من گفتم,ولی هرچی بگید,در وحشیگری و کثیف بودن عربها که شکی نیست!گفت عربها دارن مو به مو دستورات قرآن و اسلام رو رعایت میکنن و اگه به نظرت وحشی هستن,این توحش عین دینه!اینی که تو ایرانه که اسلام نیست.اسلام واقعی یعنی عربستان,طالبان,داعش!گفتم تو عربستان اصلأ زن موجودیت نداره!گفت,خب این دستور صریح قرآنه!تو نمیتونی هم مقید به قرآن و اسلام باشی و هم حقوق برابر با مردها رو بخوای!!!

بازم دارم میگم,من فقط دارم نقل قول میکنم و نمیخوام اینجا بحث دینی راه بندازم.

خلاصه اینکه از ساعت ده تا دوازده شب من و دایی داشتیم بحث میکردیم و شوهری و زن دایی و دخترشم هیچی نمیگفتن و تازه تی وی رو هم خاموش کرده بودن و تخمه میخوردن و ما رو نگاه میکردن!!!انگار اومدن سینما!

دیگه آخرش حوصله شون سر رفت و شاکی شدن و دایی یه سری نت برداریهاشو بهم داد و یه سری آدرسم داد که برو مطالعه کن'!

خلاصه که بحث خوبی بود....

دیگه تا برن ساعت شد دو و به محض رفتنشون,من دیگه دست به هیچ چی نزدم و اومدم رو تخت ولو شدم و نفهمیدم کی خوابم برد!

دیروز صبح کمرم اینقدر درد میکرد که نمیتونستم از جام تکون بخورم.سعی کردم بیشتر استراحت کنم تا بهتر بشه.

شبم شوهری اومد و  نود رو دیدیم و مراسم این بنده خدا,هادی نوروزی رو نشون میداد و من و شوهری هم که به اندازه کافی غصه تو دلمون بود و منتظر بهونه بودیم و اول تا آخرش گریه کردیم!

خیلی ناراحت کننده بود....خدابیامرزدش!

خدا همه رفتگان شماهایی که اینجا رو میخونید رو هم بیامرزه و روحشون رو قرین آرامش کنه.

یه سری تعریفی جات دیگه هم داشتم و همچنین صحبتهایی که امروز مدیر ساختمونمون کرد که البته قطعی نیست و احتمالأ فردا نتیجه اش معلوم میشه,که دیگه رحم به چشاتون میکتم و میذارم تو پستای بعدی میگم.

خیلی زیاد دوستتون دارم و ممنونم که موقع ناراحتی و مشکلات تنهام نمیذارید.به امید روزی که همه از ته دل بخندیم و هیچ غم و غصه ای تو دلامون جا نداشته باشه.

مواظب خودتون باشید.....بای

نظرات 28 + ارسال نظر
نسیم 18 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:06 ق.ظ http://nasimmaman

خسته نباشی عشقم......واقعا که کدبانویی...ولی انار دون کردنت دیگه اوج فداکاریت بود....
الهی همه چی درست میشه...مطمئن باش...
بعضی وقتا فکر میکنم دایی شوهرت شاید درست بگه...اسلام خیلی با اینی که میبینیم فرق داره...یه چیزاییش خیلی بهتر...یه چیزاییش خیلی بدتر

فدای تو نسیم مهربونم....
باید بودی و قیافه شوهرمو میدیدی وقتی انار دون کرده رو آوردم!چشاش گرد شده بود!!!خخخخ
ایشالله گلم!
والله نمیدونم,ولی فعلأ چیزی که هست,واقعأ عادلانه نیست.....
کاش یه روزی بشه مشکلات همه مون تموم بشه و یه کم تو آسایش و آرامش زندگی کنیم!

سپیده مامان درسا 18 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 10:32 ق.ظ

خوشم میاد بیشتر رفتار و برخوردهات مثل خودمه وای مهناز منم دوست دارم مهمون از روی برنامه بیاد و منم به اندازه ی کافی وقت داشته باشم که کارهامو بکنم و به بهترین شکل پذیرایی کنم
همیشه هم همین طور بوده و همه راضی بودن ، ولی منم تو شرایط تو چند باری برام پیش اومده و منم خیلی شیک گریه هم کردم
خب چه میشه کرد حساسیم دیگه خواهر حساس

تو که ماشالله حسابی کدبانویی خانمی....
آره واقعأ سخته بدون برنامه ریزی مهمون بیاد و آدم نتونه خوب پذیرایی کنه.
اشکال نداره,یه خانم خوب باید حساس باشه دیگه!!!

دلارام 18 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 08:06 ق.ظ

این فامیلتون را بفرست شوهرم دو سوته هدایتش کنه

حالا چرا اینقدر با عصبانیت!!!گناه داره خووووو

نجما 17 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 08:02 ب.ظ

مدتیه خوانندتم از تر و فرزیت خوشم اومد. در مورد آقای خان دایی باید بگم تجربه به من ثابت کرده اگه ایشون واقعا آدم پری بود و چیزی سرش میشد با یه کسی که میدونه اطلاعات نداره بحث نمیکرد یکی از .مشکلات مملکت مااینه که کسی که باید بره تعمیرکار آبگرمکن بشه میره فیلسوف میشه. البته میدونم از انتقاد خوشت نمیاد. و حق داری تایید نکنی.ولی خیلی زرت و پرت کرده دایی جان

جالبه که تو ذهن شما,توانایی آدما خیلی محدوده و فقط باید یه رشته رو بلد باشن.خب تو این طرز تفکر خیلی عجیبه کسی که فلسفه خونده,بتونه یه قطعه کوچیک آبگرمکن رو عوض کنه!!!!
خانم محترم,من آدم بدون اطلاعاتی نیستم.بعدشم من راجع به موضوعی باهاشون حرف زدم و ایشونم جوابمو دادن و تا جایی که من اطلاعات داشتم,بحثو ادامه دادیم و بقیه اش منوط شد به مطالعه بیشتر من!
متأسفانه از ادبیاتتون معلومه که شمام جزو اونایی هستید که کور کورانه دیندار شدید و حتی نمیخواید یه آدم متدین آگاه باشید!
من با انتقاد مشکلی ندارم,با توهین مسأله دارم و متأسفم که آدمهایی از جنس شما هنوز بلد نیستن بدون الفاظ زشت حرف بزنن.
من دوستای معتقد و مؤمنم دارم,ولی تفاوت اونها با شمایی که تحمل شنیدن کمترین مخالفتی رو ندارید,از زمین تا آسمونه!
کاش یاد بگیریم,جای اینکه با شنیدن ,حرف مخالف اعتقادمون سریع جبهه بگیریم و طرف رو متهم کنیم به بی سوادی و زدن حرف چرت,یه کم فکر کنیم و یا مستدل و با دلیل و مدرک جوابی واسه حرفهاش پیدا کنیم و با احترام بهش بگیم,یا اگه جوابی واسه حرفهاش نداریم,چشم بسته رو حرفمون پافشاری نکنیم و حرف درست رو بپذیریم.
هروقت هر حرف مخالفی داشتید و بدون الفاظ زشت و مؤدبانه مطرح کردید,مثل کامنت بقیه دوستام,جواب میدم,ولی در غیر اینصورت شرمنده ام!

آتوسا 17 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:08 ب.ظ

من از لحظه اول پستت رو خوندم ولی کامنتای منو نمی گرفت و ارور می داد!
برای چند تا از وب ها این طوریه مثل زرین عروس دهه شصت
مخلصیییییم

ای بلاگ اسکای بد!!!!
ما بیشتر....

آتوسا 17 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:07 ب.ظ

خوش به حالت! ماشاالله چه فرز هستی!
بحث کردن تو چَت را دوست دارم، حضوری نه
چه فامیل شوهر خوبی استثنایا

به به آتوسا جون,کجا بودی,نبودی؟!
منم بگیر نگیر داره کارام,اگه مجبور بشم آره تیز و فرز میشم,ولی در مواقع عادی,بعضی وقتا به زور از جام بلند میشم!!!
من همیشه بحث کردن رو دوس دارم.البته به شرطی که موضوع بحث و طرفم رو قبول داشته باشم و شرایط یه بحث خوبم فراهم باشه!
این خانواده دایی شوهرم,فرق دارن با بقیه شون و من باهاشون جورم.مگر اینکه,بخوان تغییر رویه بدن و بشن مثل بقیه!!

Amitis 16 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:46 ب.ظ

khaharam, ruzi ke mehmun miad hamekarha ro mikone! az kharid gerefte ta tamizi khune o ashpazi !

چه خوب!پس با وجود خواهرت اگه مهمون داشته باشی,مشکلی نداری!
آفرین به این خواهر زبر و زرنگ...

نیلوفرجون 16 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:31 ب.ظ http://talkhoshirin2020.blog.ir

حالاگفته بودن ساده،شما این همه تدارک دیدی. حالا همشو تونستن بخورن? خسته نباشی واقعا.

نه اتفاقأ تدارک چندانی ندیدم,همه غذاهاش فوری بود و سریع حاضر شدن,فقط ظاهرشون غلط اندازه!!
فدای تو...

آشتی 16 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:04 ق.ظ

بابا زرنگ!!!!!!! بابا فرفره!!!!!!!! به همه چی رسیده ای خو!!!!!!!!
شکر خدا به خیر گذشت. ولی کاشکی این رودربایستی رو نداشتیم و می تونستیم بگیم: امشب رو شرمنده. فردا ولی میتونم در خدمتتون باشم آخه برنامه هام اینه!
هرچند من خودم هم همیشه می مونم تو رودربایستی!!!!!!!!!!

ای بابا,شرمندم میکنید اینجوری که...
تو که خودت مظهر تر و فرزی و انرژی هستی عسیسم
آره خداروشکر به خیر گذشت .
آره,درس میگی,ولی باورت میشه آشتی اینا از شیش ماه پیش میخواستن بیان خونه ما و هردفعه که برنامه ای پیش میومد نمیشد و دو سه بارشم خودمون نتونستیم و ازشون عذرخواهی کرده بودیم و خیلی ضایع بود اینبارم میگفتم بذاریم یه وقت دیگه!ولی خب کلأ این رودربایسیه بدجوری آدمو میندازه تو دردسر دیگه!!ب:

آوا 16 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 08:42 ق.ظ http://ava-life.blogsky.com

اووووف چه کرده مهناز خانم... خسته نباشی

اینجوری که میگی,حس قهرمانانه بهم دس میده!!
قربونت عزیزم

Amitis 16 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:44 ق.ظ

man az ye hafte ghabl tasmim migiram chi bepazam , az chand ruz ghabl tasmim migiram che ghazaye che juri serve she , ama age paye khaharam biam vasat kollan ghazie motefavet mishe ;)

منم اینجوریم.یعنی مهمونامو از یه هفته,ده روز قبل دعوت میکنم و از همون موقع هم همه چیو برنامه ریزی میکنم.
مگه خواهرت چیکار میکنه که برنامه هات عوض میشه؟

سحر۲ 15 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:20 ب.ظ

قسمت نیست گویا
فقط آخرش عرض نمودیم بنده دکترای فلسفم کجا بود خانووم,از اقوام یکی داریم که دکترای فلسفست.منظورم اون بود

آها..
به هرحال این چیزی از ارزشهای شما کم نمیکنه!!!
عزیزیییی

دندون 15 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:09 ب.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

سلام رفتم تو پیجه اما اونی که گفتی نبود؟؟؟؟؟

سلام عزیزم.
چرا هستش,تو یکی از عکسهایی که در این رابطه گذاشته,توضیحاتشو نوشته

سحر۲ 15 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 06:44 ب.ظ

در پاسخ به احساسات قشنگ اینو میگم که.عزییییزم اصلا نیازی به تشکر نیست,تو حالت خوب باشه یک دنیا ارزش داره
چند تا کامنت گذاشتم برات,ببخشید.

چرا اینقدر تو خوبی آخه سحر؟!
قربون محبتت عسیسم....
ایشالله توام همیشه حالت خوبه خوبه خوب باشی
شما میتونی هرچندتا کامنت که دوس داری برام بذاری و من با عشق بهشون,جواب میدم,مطمین باش

سحر2 15 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 06:14 ب.ظ


صبح چهارشنبه

بازم نیومد!!!!
ولی همه اون احساسات خوب و عشقولانه رو دریافت کردم عزیز دلم.بووووس

الهه 15 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 05:10 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogfa.com

یعنی کیف کردم با این سلیقه و برنامه ریزی عالیت ، ولی خداییش مهمون سر زده خیلی ترسناکه هااااا ، اما شما خوب از پسشون براومدی ، در مورد این بحث ها هم آدم نمی دونه چی بگه ، مشکل از کجاست خدا عالم ، جلوی کسایی که از اطلاعات پر هستن آدم نمی تونه زیاد چیزی بگه

قربونت عزیزم,ولی پدر کمرم دراومد دیگه.اگه مدرسه و جلسه ساشا نبود,از صبح تا شب زمان کمی نیست و میتونستم بهتر به کارام برسم و پذیرایی خوبتری داشته باشم.
بحث با اینجور آدما سخته,ولی خیلی حال میده!

Amitis 15 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 05:05 ب.ظ

ماشااللله چه دستت تند ! من اصلا نمیتونم این شکلی مهمون دعوت کنم ؛) ! امیدوارم خونه ختم به خیر شه !

منم اینجوری دعوت نمیکنم هیچ وقت.اینام خودشون گفتن که میان و چون خیلی وقت بود که نشده بود بیان و یکی دوبارشو ما خودموت کنسل کردیم,دیگه نمیشد اینبارم کنسل کنیم,بد بود!
ایشالله عزیزم

بوی اتیش 15 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 02:46 ب.ظ

سلام
امروز ظهر خوندمتون،خوشحال به حال دایی و خانوده اش، تازه این پذیرایی وسط هفته ای و ساده بود و بیشتر از اونها خوش به حال کسی که اخر هفته مهمان شما بشه. سفرتون همیشه با برکت.

سلام عزیزم.
قربون محبتت گلم.لطف داری!

دختربنفش 15 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 02:10 ب.ظ http://marlad.blogfa.com/

اره عزیزم هم چیزایی که بهت معرفی کرده را بخون .وهم روحرفاش فک کن .من کاملا موافقم

آره عزیزم,همین کارو میکنم!
فدای تو....

سحر۲ 15 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:46 ب.ظ

ی عالمه چیز میزای خچگل برات نوشته بودم ک صبح چهارشنبه ات پر از عشق و غیره.
نیدونم چنا نیوومده؟!:-(
هانی میدونم کامنتم رو جواب دادی ولی ثبت نشده.:-\

جدی جواب کامنتتو ننوشتم؟!اران میرم نگاه میکنم.
یه کامنتت فقط توش نوشته بود,صبح چهارشنبه!
من اون چیزای خوشجل پر از عشقو میخوااااااااااااااامممم

دختربنفش 15 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 10:04 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

مهناز جونم اینجوری که تعریف میکردی منم استرس گرفته تند تند میخوندم وای خوب شد رسیدی به کارات.خسته نباشی عزیزم.
و من هم با نظر دایی جان کاملا موافقم

قربونت عزیزم.واقعأ اون روز رو دور تند بودمو مثل فرفره دور خودم میچرخیدم!!!
الان یه موج روشنفکری راه افتاده بنفش که هرکی میخواد تیریپ روشنفکری و تجدد برداره,منکر دین و حتی خدا میشه و اینجوری احساس فیلسوفی و با کلاسی بهشون دست میده.
من با این جریان کار ندارم و میدونم الان اکثرأ تو این جو هستن.چون ما مردم جوگیری هستیم.ولی دایی شوهرم اتفاقأ اصلأ تو این فازا نیست و از وقتی یادم میاد در حال مطالعه و تحقیق بوده و هست و خیلی آروم و علمی و منطقی میشینه باهات حرف میزنه و واسه تک تک جمله هایی که میگه هم بهت منبع و مأخذ معرفی میکنه.اینه که میشه رو حرفهاش حساب کرد.البته من همه حرفهاشو قبول نداشتم,ولی خیلیاش جای فکر داره!

سحر۲ 15 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 09:24 ق.ظ


صبح چهارشنبه

چی؟صبح چهارشنبه چی سحر؟!!

سارا 15 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 08:03 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

وای ی ی چقد فرزی مهناز ماشالله داری

آره,من وقتی مجبور بشم و تو مخمصه بیفتم,یهو انرژیم چندبرابر میشه و یه حساب سرانگشتی از زمانی که دارمو میکنم و تند تند کارامو انجام میدم!

مرمری 15 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 03:05 ق.ظ

سلام مهناز جون ، خسته نباشی دلم میخواد از حرفای دایی بیشتر بدونم راجب دین واین حرفاااااا

سلام عزیزم.قربونت.
بحث جالبیه,ولی خب اینجا نمیشه مطرحش کرد.من حرفهای خیلی ساده,تر و بی حاشیه تر از این چیزا رو اینجا گفتم و کلی آدم متهمم کردن و کلی ریز و درشت بارم کردن.دیگه اگه بخوام ازین جور حرفها و بحثها رو اینجا پیش بکشم که دیگه تیربارونم میکنن!!!!

سحر۲ 15 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:01 ق.ظ

وااای از مهمون یهویی.گریهههه...من میکوبیدم تو سرم حتما
ی سری پسرم تازه ب دنیا اومده بود ,ما هم ی تک خواب داشتیم که تخت ما ی گوشه هال بود و وسایل پسرم تو اون تک خواب.ساعت ده شب,من خسته ,همه چی ولو تو هال,افتضاح عظما پسر عمه ای ک ازش بسیار مقیدم زنگ زد به شوهر...بله,سلام,خواهش میکنم,ادرس رو یادداشت کنید...خدافز.گوشی رو قطع کرد گفت سحری مهمون میاد ی ربعه..فک کن.اون حرکت کوبودنو اومدم,دوتا کیسه زباله اوردم,هر چییییی رو زمین بود ریختم تو اون,ظرفای نشسته توتشت گذاشتم,بردم گذاشتم تو حموم,خونه شد مرتب بعد در عین بچه بغل جاروبرقی هم زدم و زینگ زینگ .بعد اونا اومدند دقیقا بیست دقیقه نشستند و رفتند و من از خجالت همچنان آبم که چرا اون خونه ی منو دیدند که در اوج ریاضت اقتصادی اونجا زندگی میکردیم.
...
دل تو هم شاد الاهی,انشالا فرجی حاصل میشه
ی دکترای فلسفه هم ما داریم لازم شد ی چلنجی باهاش بکنم.
ولی پشت جنگ مذهبی رد پای انگلستان رو من به عینه مشاهده میکنم ولی حقیقت ماجرا رو خدا عالمه.امیدوارم خدا به بازمانده ها صبر بده.شیعه حالت متعادلتری در دین داره مثل ارتدکسها در برابر پروتستانها.
...

آخ آخ آخ چه اوضاعی بوده!تو که شرایطت خیلی یخت تر از من بوده!بازم خوب از پسش بر اومدی...آفرین دخملکم!
توام دکترای فلسفه داری؟ایول...
چلنج بین شما چی بشه!!
بحث اگه به دور از تعصب و دعوا و بی احترامی باشه و از رو دلیل و مدرک و مستدل و منطقی باشه و طرفین با احترام و ادب باهم بحث کنن,خیلی خوبه و آدم چیزای زیادی یاد میگیره.
بحث دین و شیعه و سنی خیلی وسیعه و نمیشه اینجا بازش کرد......
ولی به دور از همه این حرفها و بحثها,به نظرم وحشیگری عربها تو اتفاق منا رو هیچ جوری نمیشه توجیهش کرد!!

سحر۲ 14 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:29 ب.ظ

مهناز قبل هر چی بزار اینو بگم تا یادم نرفته بعد پستت رو بخونم.
این مشاوره تخصصیه برای تو
مهناز وکیل کاری که میکنه اینه که از بانک مهلت بگیره و این کار رو خودتون هم میتونید بکنید بعد در این فاصله شما باید برید با عنوان الزام به تنطیم سند از مالک شکایت کنید کمااینکه چونالان اجرا کشیده بانک ممکنه این نشه.یا اینکه برید از مالک اموال پیدا کنید و معرفی کنید به جای واحد شما برداره,یا میتونید از مالک شکایت کنید با عنوان تدلیس در معامله یعنی مالک به ما نگفته بدهکاره و به ما فروخته که مالک موظف بشه پول شما و خسارت رو پس بده.با عنوان فسخ معامله ولی مرحله اول مهلت گرفتن از بانکه.و مرحله بعد شکایت علیه مالک.
امیدوار هم هستم که در قولنامه ذکر نشده باشه که من ه مالک بدهکارم به بانک والا سخته قضیه.
...
این رو از برادرم پرسیدم که فوق لیسانس حقوقه ولی شما وکیل رو گویا مجبورید بگیرید.ولی وقت بانک رو میتونید خودتون بگیرید و بگید که ما در حال اقدام برای فسخ معامله هستیم.

هیچی نمیتونم بهت بگم سحر,فقط میتونم بغلت کنم و ببوسمت که اینقدر خوبی!
خیلی خیلی ازت ممنونم که برام وقت گذاشتی و سؤال کردی.کامنتت رو خط به خط واسه مدیر ساختمون خوندم و اونم یادداشت کرد و گفتش که امروز با چند نفر میره صحبت میکنه.
ایشالله که درست بشه.
خیلی ماهی سحر....

مهدیا 14 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 06:26 ب.ظ

اوه مهناز واقعا خسته نباشی. من عمرا بتونم تو این زمان کم و تو این فاصله مهمون داری کنم.بسکه هول میشم می خواد مهمون بیاد.
چه بحث هایی کردی مهناز .من این جور موقع ها میشم اون هایی که تخمه می خوردن.
امیدوارم با وکیل و شکایت کردن به حق و حقوقتون برسید.

قربونت مهدیا جونم....
من نخوام شکسته نفسی کنم,مهمونداریم خوبه و البته چون وسواس دارم که همه چی خوب باشه,خودمو زیاد خسته میکنم.
اوووه مهدیا من عاشق بحث کردنم.البته نه با هرکسی!اگه کسی بی منطق و قلدرمآبانه بخواد بحث کنه,منم میرم جزء تخمه خورا.ولی اگه یه بحث منطقی و با احترام و ادب و دلیل و منطق باشه رو پایه ام همیشه!!
ایشالله عزیزم.امشبم جلسه است,ببینیم نتیجه صحبت با بانک و مشاور و وکیل چی شده و تصمیم بگیریم که چیکار کنیم.
دعا کن مهدیا

سمیرا 14 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 04:59 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

خانوم یه کلاس بذارین برا ما تازه متاهلا که این فرز بودنو یاد بگیریم خو
.
.
.
س س س سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

سلام به روی ماهت عزیزم.
اختیار داری خانم,شما که خودت کدبانویی!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.