روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

از قهر خانواده شوهر تا آزادی زنان و بی پولی!!!!

سلام به روی ماهتون.....

خوبید؟ایشااااااالله که خوب باشید.

خب تا چهارشنبه رو براتون گفتم.شبش چندبار شوهری زنگ زد.با دوستش رفته بودن خونه بابا اینا و میخواستن واسه خواب برن خونه پسرداییش،چون میترسیده به خاطر دوستش مامان اینا معذب باشن،ولی نذاشتن و همونجا خوابیدن.با بابا هم یه بحث ریزی داشتم!!!!

نمیدونم گفته بودم بهتون یا نه،اینم از معایب پر حرفیه ها!آدم یادش میره چی رو گفته،چی رو نگفته!!!

آره میگفتم،نمیدونم بهتون گفته بودم یا نه که وقتی واسه زایمان خواهرم رفته بودیم خونه شون،بابام گفت،پدرشوهرم بهش زنگ زده و گفته با ما صحبت کنه که چرا باهاشون تماس نمیگیریم و نمیریم اونجا و ازین حرفها!بابامم بهمون گفت که بهشون زنگ بزنید!مام ازین گوش شنیدیم،ازون گوش در کردیم!!!یه بار دیگه هم بهم گفت و من براش توضیح دادم که چرا نمیخوام زنگ بزنم!ولی باز حرف خودش رو میزد و میگفت،چون من رو واسطه کردن،زنگ بزن.اون شبم که شوهری گوشی رو داد به بابام،تا سلام کردم،گفت بالاخره زنگ زدی به پدرشوهرت؟منم گغتم،ول کن تو رو قرآن باباجون!شما چه میدونی اونا چه جورین،الکی همه اش اصرار میکنید!اونم گفت خداحافظ و قطع کرد!!!!اینم خانواده است ما داریم تو رو خدا.....

بابای من یه اخلاقی داره،هیچوقت حس نمیکنه ما بزرگ شدیم و همیشه میخواد واسه مون تصمیم بگیره.البته الانا که خیلی خیلی نرم و منعطف شده.قبلٲ یه دیکتاتور به تمام معنی بود!یعنی اگه رو حرفش حرف میزدیم،دیگه خونمون گردن خودمون بود!حالا ببینید،من دیگه چقدر پررو و چشم سفید بودم که با وجود همچین پدری اینقدر یاغیگری میکردم!فکر کنم زنده موندن من،خودش یه معجزه بزرگه!!!!

حالا جریان قهر چندماهه ما با خانواده شوهری رو میگم،شما قضاوت کنید که حق با کیه و آیا ما باید پیش قدم بشیم واسه ارتباط یا اونا.

درواقع هیچ اتفاق خاصی بین ما نیفتاده.یعنی اصلٱ رو در رو باهم بحث یا دعوایی نداشتیم.از همون خرداد که براتون نوشته بودم سر جریان اون پول،شوهری رفتش اونجا و با داداشش بحثش شد،دیگه نه اونا بهمون زنگ زدن،نه ما رفتیم خونه شون!!!البته نخوام دروغ بگم،چندبار پدرشوهرم به گوشی شوهری زنگ زد که جوابشو نداد.میگفت راجع به قسطهایی که دستش داریم میخواد صحبت کنه،وگرنه واسه حال و احوال زنگ نزده!خواهرشوهرمم یکی دو ماه بعد از اون قضیه تو تلگرام بهم پیام داد و مفصل حرف زدیم.

ولی تو این شیش هفت ماهی که ارتباط نداریم،یکبار مادرشوهر یا پدرشوهرم به من زنگ نزدن تا مثلٲ بپرسن،مشکل چیه،چرا شما از ما ناراحتید.یا چرا وقتی میاید شمال،اینجا نمیاید.فقط به این و اون پیغام،پسغام میدن که شما بگید بیان پیش ما.اون سری مادرشوهرم پیش دایی و زن دایی شوهری ازمون گله کرده بود و گفته بود دلم واسه ساشا تنگ شده و ازین حرفها.ماه پیشم پسرعمه شوهری بهش زنگ زده بود و گفته بود،بابات ناراحته که نمیرید اونجا و ازین حرفها.به بابای منم که اینجوری گفته بودن.یعنی شما ببینید اینقدر قد و مغرورن که حتی یه بار خودشون به من زنگ نزدن تا حداقل حال ساشا رو بپرسن.گیرم که شوهری باهاشون بحثش شده باشه،اونم سر پولی که حقش بود،من که اصلٲ باهاشون برخوردی نداشتم!درواقع اینا با این رفتاراشون میخوان بی محلی کنن و بهم بفهمونن که براشون مهم نیستم و درواقع آدم حسابم نمیکنن!!!خب،حالا چرا من باید بهشون زنگ بزنم؟نه،خداییش،شما جای من بودید چیکار میکردید؟به کسایی که بی دلیل چندماهه سراغ شما و حتی نوه شون رو نگرفتن زنگ میزدید؟!لطفٱ بهم بگید.....

البته من به شوهری گفتم که اگه دوس داری،این سری که رفتی شمال،برو خونه شون،ولی خودش نرفت.تازه بهشم گفتم،تو هروقت خواستی بریم اونجا،من با وجود همه ناراحتیهایی که ازشون دارم،باهات میام،ولی به هیچ عنوان خودم تنها نه میرم،نه زنگ میزنم.تا اونام بفهمن که من اگه رفتم فقط به خاطر شوهرمه،وگرنه به جز خواست شوهرم،وجود اونا برام اصلٱ اهمیت و ارزشی نداره!!!!

بگذریم.....

خلاصه بابا اون شب حال منو گرفت دیگه!صبح پنجشنبه ولی خیلی سرحال و شنگول بیدار شدم!خواب میدیدم که یه نوزاد پسر دارم و دارم بهش شیر میدم!معبران عزیز بشتابید به تعبیر خواب مهناز!!!نمیدونم تعبیرش چیه،ولی اینقدر تو خواب حس خوبی داشتم که صبح با یه حال فوق العاده بیدار شدم!ساشا هم یه کم بعد بیدار شد و گفت،مامان جون من یه خواب خوب دیدم!گفتم چی دیدی عزیزم؟گفت،خواب دیدم،من نی نی شدم و مای بی بی پوشیدم و دارم شیر میخورم!!!هه هه هه.....تلپاتی مادر و فرزندی رو حال کردید؟!فکر کنم دقیقٱ جفتمون تو یه خواب بودیم!اینکه یه روحیم در دو بدن،قشنگ اینجا در مورد ما دوتا صدق میکرد!خلاصه خوشحالیم دو برابر شد و کلی همونجا رو تخت بازی کردیم و خندیدیم.باید خونه رو جارو و گردگیری میکردم،چون خواهرم گفته بود،جمعه صبح میان خونه مون.ولی تا ساعت یازده تو تخت با ساشا بودیم و بعدم درازکش،کندی کراش بازی کردیم.لعنتی از مرحله نود به بالا خیلی سخت میشه!دیگه یازده و نیم،با زحمت از رو تخت کنده شدیم و یه آبی به دست و رومون زدیم.صبحونه خوردیم و رفتم جاروبرقی رو آوردم که جارو کنم که دیدم شبکه نکس.وان گلچین آهنگهای اندی رو گذاشته.آقا،آهنگا یکی از یکی شادتر و نوستالژیک تر و رقصی تر!دیگه منم جارو رو ول کردم و افتادم وسط حالا نرقص کی برقص!!ساشا هم اومد و اینقدر رقصیدیم و مسخره بازی درآوردیم که دیگه افتادیم!فکر کنم راحت،چهل دقیقه یه نفس رقصیدیم.ولی خیلی حال داد...

آهنگها هم خیلی خوب بودن!

دیگه تا نفسمون بیاد سرجاشو جارو کنم ساعت شد سه.البته این وسطام ناهار درس کردم و خوردیم و یه ربع به چهار حاضر شدیم رفتیم آموزشگاه زبان.اونجا با معلمشون که بازم نمیدونم گفته بودم یا نه،که مادر یکی از دوستای باشگاهیه ساشاست،حرف زدیم.ترم آخر یه رشته مهندسیه.لیسانس زبانشو چند سال پیش گرفته.یعنی مثل من دوتا لیسانس داره و هیچکدومم ادامه نداده.دیگه حرف زدیم که دیگه بخونیم واسه فوق و ازین حرفها.تا ببینیم در آینده خدا چی میخواد...

ساشا رفت کلاس و منم رفتم یکی دو جا به کارام رسیدم و دیدم هنوز تا زمان تعطیلی کلاس زیاد مونده،واسه همین رفتم خیابون پشتی خونه مون که گفته بودم خیلی خلوته،تا قدم بزنم .هوا وحشتناک عااااالی بود.چون اون خیابون خیلی درخت داره،تمام زمین از برگ درختا زرد شده بود!یعنی یه منظره باشکوهی بود که آدم دلش میخواست زانو بزنه و در برابر عظمت خدا،سجده کنه!با تمام وجود هوا رو میدادم تو ریه هامو نفس میکشیدم.واقعٲ اگه کسی نبود،حتمٱ رو اون برگا دراز میکشیدم تا زیبایی پاییز رو با تک تک سولهام لمس کنم!درسته پاییز امسال بیشتر روزاش به مریضی و ناراحتی گذشت،ولی هیچکدوم از اینا ذره ای از زیبایی و شگفت انگیزی این فصل کم نمیکنه!پاییز واقعٲ زیباست.....

خلاصه مسیر یه ربعه رو تو نیم ساعت رفتم و حدود ده دقیقه هم کنار خیابون زیر یکی از درختا نشستم و فقط نگاه کردم.سعی کردم به هیچ چی فکر نکنم و فقط ازون لحظات لذت ببرم.دلم میخواست بیشتر مینشتم،ولی ماشینهایی که هی میرفتن و برمیگشتن و ترافیکی که نزدیک بود ایجاد بشه،باعث شد،بلند شم و مثل یه خانم موقر و متین،سرمو بندازم پایین و برم رو صندلیهای آموزشگاه کنار بخاری بشینم و منتظر ساشا بشم!

حالا نه اینکه من خیلی تحفه چشمگیری هستم که به خاطرم مدام ماشینها و موتورها دور میزدن و رفت و برگشت میکردنا....نه!کلٱ این جنس ذکور اگه هر موجود ماده ای رو تنها ببینه،همین عکس العمل رو از خودش نشون میده!جالبه که اگه به همین هم جنسهای خودمونم بگیم،میگن،خب مگه کنار خیابون جای نشتنه!تو اگه حجابت رعایت کنی و درست لباس بپوشی و سنگین رنگین باشی،کسی بهت کاری نداره!

البته اون خیابونی که من کنارش زیر درخت نشسته بودم،خیلی خیلی خلوته و واسه همین نشستم.

تو راه که برمیگشتم،با خودم فکر میکردم چقدر از خوشیهای کوچیکمونو واسه همین ملاحظات از دست دادیم.وقتی با دوستامون بیرون میرفتیم و هنوز مشکلات زندگی بهمون فشار نیاورده بود و میتونستیم از ته دل بخندیم،چقدر نگاههای سرد و هرز و سر تکون دادنا و نچ نچ کردنا رو دیدیم و خنده مونو خوردیم!

اونوقت وقتی از آزادی و برابری زن و مرد حرف میزنیم،انگ فمنیست بودن بهمون میخوره.میگن،زنهای ایرانی اینقدر عقده ای هستن که تا پاشون به کشورای خارجی میرسه،اول روسریشون رو بر میدارن!آره عقده ای هستیم!عقده ای شدیم!بس که از کوچیکترین چیزها محروم موندیم.از بس از خوشیها و تفریحهای سالم و کوچیک محروم موندیم،اینجوری شدیم!معنی آزادی خیلی وسیعه.و اینقدر چیزای کوچیک و بزرگ رو شامل میشه که سخت میشه بیانشون کرد!واسه مردهای ما سخته که چرا اینقدر زنها دم از آزادی میزنن و این چند سانت پارچه چه سختی میتونه براشون داشته؛باشه!باورش براشون سخته،چون هیچوقت این محدودیتها رو نداشتن!هیچوقت بهشون نگفتن،نخند،آروم حرف بزن،آروم راه برو،ندو،نپر،بازی نکن،آروم باش........

ولی من تا جایی که بتونم آزادانه زندگی میکنم و نمیذارم این اجبارها دست و پام رو ببندن.اگرچه بعضیاش واقعٲ دست آدم نیست و مجبورم به تحمل!

نمیخواستم این بحث رو وسط بکشم،ولی ناخواسته به اینجا کشیده شد.منو دیگه میشناسید،اینکه از کجا شروع کنم،دست خودمه،ولی اینکه؛به کجا میکشه و چه جوری تموم میشه،با خداست!!!!

خلاصه،برگشتم آموزشگاه.حالم ولی خیلی خوب بود.با همه اون حرفها و فکرها،من واقعٲ ازون قدم زدن و نفس کشیدن لذت بردم!

شوهری هم زنگ زد که حول و حوش هفت میرسم.کلاس تموم شد،بازم یه بیست دقیقه ای با معلمش حرف زدیم و بعدم اومدیم خونه.

ساعت هفت و ربع شوهری زنگ زد که من ده دقیقه دیگه میرسم،بیاید پایین بریم یه کم خرید کنیم.گفتم،حالا بیا چای بخور،یه کم استراحت کن،بعد بریم.گفت،نه،خسته ام.دیگه بیام بالا،نمیتونم باز حرکت کنم.خلاصه حاضر شدیم و رفتیم پایین و ماچ و بوسه و ازین حرفها!

میخواستیم برنج بخریم.رفتیم فروشگاه ولی اون برنجی که همیشه میخریم رو نداشت و یکی دیگه رو به پیشنهاد خانم فروشنده خریدیم.یکمم وسیله خریدیم.شوهری گفت بیا واسه نی نی هم یه چی بخریم،بار اوله میادخونه مون.رفتیم و یه جفت پاپوش خیلی خوشجل و یه کلاه ناز خریدیم که من خیلی دوسشون داشتم.از شوهری تشکر کردم و اومدیم خونه.گفت مهناز،من از گشنگی دارم میمیرم،زودتر شام بخوریم.سریع تا رسیدیم دست به کار شدم و ماکارونی درس کردم و خوردیم.

شب خیلی خوابم میومد،ولی مسابقه نینجاها داشت که ساشا عاشقشه.البته مام خیلی دوس داریم.شوهری نصفشو دید و گفت،من برم بخوابم.رفت خوابید و من و ساشا دیدیم و قشنگ بود و آمریکا قهرمان شد.من طرفدار ژاپن بودم،ساشا و شوهری آمریکا بودن و اونا بردن!بعدشم رفتیم لالا.....

صبح ساعت هشت و نیم پاشدم.دیدم شوهری بیدار شده.چای گذاشتم.دیشب مرغ و ماهی از فریزر درآورده بودم و گذاشته بودم تو یخچال.صبح از یخچال درشون آوردم.هرکدوم رو جدا تو مواد خوابوندم که بعد،فیله ها رو شنیسل کنم و ماهی رو هم سرخ کنم که البته بعدش چون دیدم سرخ کردنیام زیاده،تصمیم گرفتم،ماهی رو تو فر بپزم.این روش رو اولین بار بود درس میکردم و عالی شد.حالا دستور و طرز پختشو میدم،شمام خواستید اینجوری درست کنید.ماهی رو تو آبلیمو،نمک،زردچوبه،پودر سیر و آویشن و روغن زیتون بخوابونید واسه دو ساعت بعدش سینی فر رو با کره چرب کنید و ماهی ها رو تو پودر سوخاری بغلتونید و بذارید رو سینی فر.از طرف پوست ماهی هم بذارید.من ماهیامو تیکه کرده بودم.شما اگه بخواید،میتونید درسته بذارید که در اون صورت از موادتون،توی ماهی هم بزنید.بعد که چیدیدشون رو سینی فر،روشونو روغن زیتون بزنید و بذارید تو فر.ماهی حدودٱ نیم ساعته میپزه،ولی من یه ساعت گذاشتم تا قشنگ سوخاری شد.وقتی دیدید خوب سوخاری شده،با کفگیر،برشون گردونید تا اون روش هم قشنگ برشته بشه.

یعنی فوق العاده میشه.طعم سیر و آویشن واسه ماهی،عالیه.روشم کاملٲ طلایی و سوخاری میشه و اصلٱ حالت پخت توی فر رو نداره!

بعله میگفتم،مرغ و ماهی رو خوابودم تو مواد و برنجو شستم و تا شوهری و پسر صبحونه بخورن،من میوه ها رو هم شستم و چیدم تو ظرف و سالادم درس کردم و بعد که صبحونه شونو خوردن ظرفها رو شستم و نشستم ،دسر تیرامیسو با بستنی و شکو بیس درس کردم!یعنی کاملٲ من درآوردی!شکو بیس ها رو تو شیر میزدم و تو ظرف میچیدم و روش بستنی کاکائویی میریختم و باز شکو بیس تا سه؛تا لایه.لایه آخرم بستنی رو با چندتا قاشق شیر رقیق کردم و تمام رو و دورش رو پوشوندم و روشم شکلات رنده کردم و گذاشتم تو فریزر.

ببینید چندتا دستور غذا بهتون دادم!بازم بگید مهناز بده!!!

دیگه کاری نداشتم و رفتم لباس عوض کردم و آرایش کردم.

خواهرم اینا ساعت یازده و نیم اومدن.نی؛نی خیلی جیگر شده!باورتون نمیشه تو همین یکی دو هفته چقدر بزرگ شده!

خلاصه؛کلی حرف زدیم و ناهار خوردیم.نکته جالبش این بود که شوهری فقط ماهی رو خورد!آخه شوهری من اصلٱ ماهی دوس نداره و همیشه زورکی؛یه ذره میخوره.ولی؛اون روز اصلٱ؛شنیسل و مخلفاتش رو نخورد و فقط ماهی خورد!میگفت،اولین باره که ماهی به این خوشمزگی خوردم!منم کلی کیف کردم......

بعدازناهار جمع و جور کردیم و همه خوابیدن به جز من.بعدازظهر؛پنکیک درس کردم با نسکافه خوردیم و کلی نی نی بازی کردیم.کیک بستنی؛رو هم خوردیم و همه خوششون اومد.دیگه؛غروب خواهرم اینا رفتن و ساشا هم کلی گریه کرد!شب شام نخوردیم و میوه خوردیم و لالا....

امروز ساعت هشت پاشدم و یه ساعتی بیدار بودم و باز خوابیدم تا یه ربع به ده.پاشدم صبحونه خوردیم و خونه رو مرتب کردم و ناهارم داشتیم.ظهر ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.یه کم با معلمش صحبت کردم و اومدم خونه.احساس سرماخوردگی داشتم،هوام که یخ بود امروز.قرص؛خوردم و لباس گرم پوشیدم و نشستم پیش شومینه.داشت خوابم میبرد که دیدم باید برم دنبال ساشا.رفتم دنبالش و نمیدوم اثر قرص بود یا هرچیز دیگه که چشمام داشت بسته میشد!ساشا رو آوردم خونه و بهش عصرونه دادم و خودم جایی کار داشتم،رفتم انجام دادم.اومدم خونه و داشتم از خواب؛هلاک میشدم،ولی ساشا نمیذاشت بخوابم!واسه شام عدسی درس کردم.شوهری اومد.گفت ماشینسیم کلاجش پاره شده،باید فردا ببرم درستش کنن!!!مرده شور این ماشین قراضه رو ببرن که هر روز یه جاش خراب میشه!با شوهری بحث کردم و شامشون رو کشیدم رو میز و خودم اومدم تو اتاق روتخت دراز کشیدم!میدونم تقصیر شوهری نیست،ولی این وضع اعصابمو خورد میکنه!لعنت به بی پولی.....

دیگه واقعٲ چشمام داره بسته میشه!

لطفٱ برامون زیاد دعا کنید.چرا هیچکی ازدیگری نمیخواد،براش دعا کنه،پولدار بشه؟!اگه من بگم برام همچین دعایی کنید،مسخره ام میکنید؟!اینهمه قرض و قسط و وام و خرجهای جورواجور و نداشتن تفریح خسته ام کرده به خدا!دلم میخواست امسال میرفتیم مسافرت،ولی نمیشه!دلم یه مسافرت خوب،یه هتل توپ،یه استراحت عالی میخواد!

دوستتون دارم.......یه عالمه!

امیدوارم هفته؛خوبی در پیش داشته باشید!

شب بخیر......بای


نظرات 26 + ارسال نظر
Amitis 18 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 10:20 ب.ظ

بیرون اومد ؟

آره،خداروشکر اومد بیرون،ولی هنوز بی هوشی تو سرشه.دکترشم گفته فردا صبح مییندش،بعد میگه اوضاعش چطوره!
مرسی آمیتیس ازینکه هستی......
این حضورت و پیگیریت،خیلی خیلی برام باارزشه.

آنا 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:33 ق.ظ http://aamiin.blogsky.com

نی نی بازی؟ من هم نی نی می خوام.
این مدل دسر که گفتی شبیه آیس بیس است. فقط فرقش اینه که بیسکوییت را تو خامه و لیکور می زنند. اما خیلی خوشمزه می شه موافقم.

سلام عزیزم
اتفاقٲ از تو چه پنهون که خودمم هوس نی نی کردم،ولی هرجور فکر میکنم،نمیشه!!
جدی؟پس واقعٲ همچین دسری هست!من فکر کردم خودم اختراعش کردم!!
آره خوشمزه میشه ...

سارا 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 08:55 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

مهناز جون سلام من هستم میخونمت ولی مخم کار نمیکنه که تجزیه تحلیل کنم ولی میفهمم نوشته هاتو

سلام عزیزدلم.
ای بابا....
حتمٱ باهات تماس میگیرم.نگران نباش،ایشالله همه چی درس میشه عزیزم

دلارام 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 08:22 ق.ظ

والا مادر شوهر من به این گلی یه بار بهش زنگ نزدم مردم چه توقعاتی دارن
خدا را شکر خواهرت خوب شده مهمونی اومده بنده تصمیم دارم تا یه ماه از تخت پایین نیام لوسم کنند
نی نی تو خواب حرفه یکی حرف تو را زده انشالله که خوبیات را گفته
خدا به روزیتون برکت بده پولدار بشین یه درصدی هم به من بدین

همینو بگو والله.....
ای دخمل لوووووس..
والله؛جلوی خودمم کسی از خوبیام نمیگه،چه برسه پشت سرم!!!احتمالٲ مادرشوهر و خواهرشوهرا نشسته بودن دور هم و دو سه کیلو هم تخمه گرفته بودن،میشکوندن و منو ناله و نفرین میکردن!
عجب آدمی هستیا،دعا هم میخوای بکنی واسه آدم،یه؛نفعی هم واسه خودت در نظر میگیری
:

آتوسا 16 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 08:33 ب.ظ

وای مهناز جون ....مرسی برایردستور ششنیسل
درست می کنمش شاید تو فر سرخ کنم حتی !
نه عزیزم من خاله نیستم ولیییی خاله ها را دوست دارم !

قربونت عزیزم،قابلی نداشت.
چه جالب تو فر!ایده خوبیه،منم امتحانش میکنم.مرسی!
خیلی باحال بود آتوسا!!!!اتفاقٱ ما خاله ها هم شدیدٲ تو رو میدوستیم.بوووووس

سپیده مامان درسا 16 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 04:17 ب.ظ

مهناز جونم الهی یه روزی بیاد که هیچکی مشکل نداشته باشه و همه شاد و خندون زندگی کنن بدون هیچ فکر و خیالی
طبق معمول من با همه ی حرفایی که میزنی موافقم ، عالی صحبت میکنی خانومی ، به نظرم خیلی فکرت کار میکنه و همیشه تصمیمات و حرفهای درستی میزنی
موفق باشی دوست خوبم
کاش بشه برامون عکس بذاری مهناز از این همه غذا و دسر های خوشمزه ی که درست میکنی آفرین بهش فکر کن و برامون از این به بعد عکس بذار حتی شده یک دونه
ببوس ساشای عزیزمو ، الهی بگردمش هوا سرد شده حسابی مواظبش باش خواهر

خوبی سپیده جون؟درساجون خوبه؟دیر به دیر پست میذاری،دلم تنگ شده بود برات.
قربونت برم عزیزم.آره تو همیشه باهام هم نظری و؛این باعث افتخار و خوشحالیمه.
اتفاقٲ از صبح تو ذهنم بود که هم از پاپوش و کلاه عکس بگیرم،هم از غذاها تا بذارم تو وبلاگ،ولی وقتی همه چی تموم شد یادم افتاد.خیلی بی حواس شدم،یه کاری که میخوام بکنم رو باید به ده نفر بسپارم تا بهم یادآوری کنن.پیر شد دیگه خواهر.....
فدای تو.....چشم عزیزم.توام مواظب خودت و درسا جونم باش و از طرف من محکم ببوسش.
اینام واسه خودت عزیزدلم..

Amitis 16 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 03:18 ب.ظ

کاش این مشکلات مالی حل شه ، یک کم اسوده خاطر شی، راستی سعی کن شوهرت رو بفرستی گاهی خانوادش رو ببین ، من یکی از اشناهامون اختلاف داشتن ، از بد شانسی پدر شوهر مرد، بعد همش عذاب وجدان داشتن ،

واقعٲ کاش مشکلات مالی دست از سر همه مون بردارن تا یه کم راحت تر زندگی کنیم.
باور کن آمیتیس،من بهش میگم بره،خودش،نمیره.ایندفعه هم گفتم حتمٱ برو،ولی نرفت!
من که فکر نمیکنم اینا تا ما رو دق مرگ نکنن،هیچ کجا بخوان برن،حتی اون دنیا!!!

الهه 16 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 12:45 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogsky.com

سلام مهناز جون ، غالب جدید مبارک ، روز برفیتم بخیر
رسیدن همسرتون هم بخیر باشه
می بینم که دوباره اشپزی و کدبانو گری تو به رخ کشیدی !!!
دهنم آب میوفته هر وقت از غذاهات تعریف می کنی !!
در مورد روابط هم هر جور که صلاح می دونی خودت همونو انجام بده و به اصرار کسی کار نکن گذر زمان همه چیو درست می کنه !!!
ساشا رو از طرف من ببوس عزیزم
همینطور اون کوچولوی خواهرت
راستی در مورد خوابت از غم فارق شدن شیر دادن ، ایشالا که همه چیزای بد داره تموم میشه

راستش مهناز جون منم دلم می خواد پولدار شم پس بیا برای همدگیه دعا کنیم

سلام عزیزدلم.
روز خوشگل برفی توام بخیر...
نه بابا،چیزی ندارم که به رخ بکشم الهه جونم،فقط چون غذا پختنم قاطی روزمره هامه،اینه که تعریف میکنم.
مرسی عزیزم،منم سپردم به گذر زمان ،تا ببینم اوضاع چطور پیش میره.
چشم گلم،منم روی ماهتو میبوسم....
واقعٲ تعبیرش اینه؟وااای چه عالی....
آره اینم راهکار خوبیه.واسه همدیگه دعا کنیم،شاید زودتر جواب گرفتیم.
ایشالله خدا بهت سلامتی،شادی و یه عااااالمه پول بده تا باهاش در کنار عزیزات راحت و در آرامش زندگی کنی!آمین....

دختربنفش 16 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:30 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

به به قالب جدید وبلاگتون مبارک .
شیرینیشو بدین لطفا

فدا.....فدا
چشم!الان میپرم میرم سر کوچه دوکیلو ناپلئونی میگیرم و میارم!!!بدو بیا....

مهدیا 16 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:49 ق.ظ

وای مهناز ،ما که اینجا اینقدر بارون داریم واسه همین هوای افتابی رو دوست دارم.
مهناز دو تا لیسانس داری؟ چه جالب...
شوهرم عاشق ماهیه.این مدلیش رو درست نکرده بودم باید امتحان کنم.
برات یه عالمه پول ارزو می کنم.واقعیت اینه که بدون پول واقعا مشکلات خیلی زیاد میشن واینکه می گن پول خوشبختی نمیاره رو من قبول ندارم.پول مسیر خوشبختی رو هموار می کنه.باعث میشه دغدغه های اولیه حل بشه و بشه به چیز های دیگه ای که باعث ارامش میشن فکر کرد.پول ارامش خیال میاره و اظطراب ها رو کم می کنه و همین اسودگی خیال باعث سلامتی جسم و روح میشه.من تجربه ی هر دو مدل زندگی رو داشتم و واسه همین میگم بعد از سلامتی پول مهمترین عامل خوشبختی هست. پس برات ارزو ی سلامتی و پولدار شدن رو دارم.
راستی قالبت خیلی ادبی وهنری شده.قشنگه.

سلام عزیزم.
تازه امروز برف اومده،دیگه من دارم ذوق مرگ میشم!!!
آره مهدیا،ریاضی و حسابداری!ولی هیچکدوم رو تا ارشد ادامه ندادم،ولی تو هدفام هستش.
درستش کن،احتمالٱ خوشتون بیاد.
منم میگم،شعار اینکه پول چرک کف دسته و بی ارزشه فقط در حد همون شعاره و اصلٱ با این دوره و زمونه که همه چیش برپایه پول بنا شده،همخونی نداره.
پول به تنهایی خوشبختی نمیاره،ولی عامل،بسیار مهمی در خوشبختی آدماست.چون بدون پول اینقدر مشکلات و بدبختیا رو سر آدم هوار میشن،که آدم نمیتونه از هیچ چی لذت ببره.
منم برات همین آرزوها رو میکنم عزیزم.
چه خوب که خوشت اومده!

ویولا 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:07 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

در مورد خانواده همسرت امیدوارم روابطتون درست بشه ، اینکه همینقدرم پیغام پسغام میدن یعنی دوستتون دارن و دلتنگن و حالا چون بزرگترن منتظر شمان، ما که دلامون صافه همون بهتر که کنترل اوضاع رو به همسرت میسپری و نظر نمیدی.
اون پیاده روی پاییزی هم نوش جونت، جای منو خالی میکردی... امسال اصلا نتونستم تو پاییز زیبامون قدم بزنم و هوای فوق العادمون رو تنفس کنم....
وای مهناز من دعا میکنم که درهای نعمت و برکت الهی برومون باز بشه، به بهترین و شایسته ترین نحو ممکن و با دل خوش...امین

واقعٲ هم ویولا جونم،من اصلٱ دخالت نمیکنم.به شوهری هم گفتم که من هیچ مشکلی برای ارتباط باهاشون ندارم و اگه تو بخوای میریم.ولی خودش قبول نمیکنه.
خیلی حال دادویولا.واقعٲ جات خالی....کاش یه روز که هوا خیلی سرد نیست با پارتنر برید پیاده روی و سه تایی حالشو ببرید.تا پاییز تموم نشده،حتمٲ اینکارو بکن.
دعات عالی بود!به دلم نشست...
دعای تو الان واسه خدا اولویت داره و حتمٱمیشنوه.ایشالله که این فشارهای مالی از رو زندگیای همه مون برداشته بشه و بتونیم یه کم راحت تر زندگی کنیم.
روی ماهتو میبوسم...

ویولا 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:03 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام مهناز جون خوبی؟ به به چه کردی برای مهمونی ،دستت درد نکنه و خسته نباشی، فکر کنم تو این یه مورد من مثل همسری شما ماهی نخور هستممممم،یعنی اونقدری که پارتنر هم بیچاره اجازه نداره ماهی زیاد بخوره! از اینکه بوی ماهی میپیچه تو خونه و یه مدت طولانی میمونه بدم میاد کلا ماهی هم زیاد. از ریختش خوشم نمیاد ولی با این روشی که گفتی دردسر سرخ کردن و پاشیدن روغن رو گازم نداره وسوسه شدم، قبلا چند بار ماهی درسته امتحان کرده بودم تو فر ولی بیشتر میپخت و وا میرفت تا اینکه بخواد سرخ بشه، از حرارت گریل استفاده کردی یا شعله پایینی گاز؟؟

سلام عزیزم،خوبی؟
قربونت مامان مهربون.
ببین،چون میخوای سوخاری بشه،حتمٲ تیکه اش کن.بعدش تو موادیکه میخوای بخوابونیش،حتمٲ سیر و روغن زیتون و آویشن و آبلیمو رو اضافه کن.اینا باعث میشه،بوی ماهی کاملٱ از بین بره و خوش طعم بشه.نه از شعله پایینیش.چون میخواستم خوب سوخاری بشه و همون حالت نرم و وارفتگی که معمولٱ تو فر پیدا میکنه رو نداشته باشه،واسه همین وقتی زیرش رو با کفگیر برگردوندم و دیدم خوب برشته شده،همه تیکه ها رو اون رو کردم و بازم گذاشتم یه ربع بیست دقیقه دیگه؛هم موند.اینجوری هر دو روش خوب سوخاری میشه.
خیلی راحته و کثیف کاری سرخ کردنم نداره.نوووووش جونت.

آتوسا 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 08:09 ب.ظ

سلام مهناز جون!
خدا حفظت کنه که همیشه خدا، شور زندگی توی پستت هست!
... من می دونم بابای دیکتاتورِ بعداً ملایم شده، یعنی چی!! من همیشه به دخترایی که پدر ملایم داشتن، غبطه خوردم!.. بله خب پدرای دیکتاتور هم ته قلبشان پره از عشق... ولی والا بلا ما با روی قلبشون زندگی می کنیم و تربیت می شیم... خونواده شوهرم، همینا رو می بینن که پر رو میشن... خدا حفظشون کنه همشونو این پدر ها رو... و البته یه کم واقع بین تر.. ث
خوش به حالت که رقص بلدی! من اصلا رقص بلد نیستم. همسرم هم بلد نیست! راستش اصلا تو خونمون به همین دلیل، شاهواره نداریم!!!
حالا خوب به عنوان خاله حال می کنیا خوش بگذره و انشاءالله برات مرهم و دوست بشه این بچه.
آشپزیتم که حرف نداره. من تا حالا شنیسل خونگی درست نکردم! ولی ماهی چرا. هر دوشم خیلی خوشمزه س. نوش جونتون باشه.
می بوسمت...

سلام به روی ماهت
اتفاقٱ منم همیشه به دخترخاله ام که بابای آروم و مهربونی داشت،حسودیم میشد.میدونستم که بابای منم ته تهش مهربونه،ولی به قول تو ما؛با ظاهرشون زندگی میکردیم.الان ولی دیگه ازون خلق و خوش فاصله گرفته.ولی هنوزم تحمل نه شنیدن نداره!
چرا رقص بلد نیستی؟حالا حتمٲ نباید حرفه ای برقصی که،همین که دست و پاتو تکون بدی،میشه رقص!!من خودمم خیلی معمولی میرقصم،ولی همیشه خدا تا آهنگ شاد میشنوم،میپرم وسط!!!
آره خاله بودن خیلی با حاله!تو خاله نیستی،آتوسا؟فکر نکنم با این تفاوت سنی،بشه رابطه دوستی باهاش داشه باشم،ولی فعلٲ علی الحساب که باهاش حال میکنیم!
شنیسل که خیلی راحته.سینه یا رون مرغ رو،هرکدوم رو که دوس داشتی ازاستخون جدا کن و تیکه های متوسط ببر.بعد با بیفتک کوب،یا گوشت کوبم میشه،بزنش تا نازک بشه،بعد تو نمک،فلفل،زردچوبه،سیر،پیاز ،روغن زیتون و آبلیمو یکی دو ساعت بخوابون.بعدش هرتیکه رو تو پودر سوخاری بغلتون،بعد تو تخم مرغ،بازم تو پودر سوخاری.بعدم سرخش کن.هم راحته،هم خوشمزه.
بووووووس

اتشی برنگ اسمان 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 05:15 ب.ظ

خدا جونم به مهناز آنقدر پول و خوشبختی بده ک راضی شه
من نمیدونم ولی فک نکنم ب خانواده شوهر زنگ میزدم اصلن زنگ بزنم بگم چی؟؟؟؟!!!!

ای جااااان،فدای تو...
خدایا،حالا حرف منو گوش نمیکنی،لااقل حرف دوست جونمو گوش کن که اینقدر دلش پاکه!
پس باهام هم عقیده ای!منم میگم زنگ بزنم چی بگم؟مشکلی هم نبوده که زنگ بزنم تمومش کنم.
راستش هرجور فکر میکنم،نمیتونم خودمو راضی کنم که واسه تماس باهاشون پیش قدم بشم!آخه اونام چند ماهه بی دلیل سراغی از من نگرفتن....

تلخون 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 04:07 ب.ظ

سلام خانومم
خدا رو شکر که اَبرای بیماری از روی خونتون کوچ کردن و بازم صدای شادی از بین نوشته‌هات میاد...
درباره سوالی که پرسیدی راجع به ارتباط با خانواده همسرت....جوابش پیش خودته....فقط من یه خاطره از خودم می گم
من تو بچگی پدر بزرگ و مادر بزرگ رو تجربه نکردم... زنده بودن...نزدیک بودن...اما هیچ وقت وارد زندگی کودکی من نشدن. یه سری مشکلات بین پدر مادرم و اونها بود که نمیدونم و نفهمیدم حق با کی بود...ولی کاش خانوادم...رابطه نوه و پدربزرگ مادربزرگی رو کلا جدا می کردن...بده ادم یه چیزی رو داشته باشه اما طعمش رو حس نکنه....الان سالها گذشته...من 37 سالمه...پدربزرگم و مادربزرگم هر دو سالهای هشتاد سالگیشون رو طی میکنن...رابطه ها برقرار شده...هنوز هم دلخوری ها هست...اما رابطه و رفت و امدها کم و بیش در جریانه...ولی
من نمی تونم اون حس نزدیکی رو به پدر بزرگ و مادربزرگم داشته باشم...هیچ گذشته ای باهاشون ندارم...هیچ خاطره ای...هیچی...فقط وقتی به گذشته نگاه می کنم دلخوری والدین بوده با اونا....
میگم....از زاویه ساشا به این قضیه نگاه کن...حتما که تو حق داری...حتما که دلخوریت به جاست...اما ساشا سالها بعد...به خاطره نیاز داره...شده در حد تلفن حرف زدن این اجازه رو بده که با نوه شون در ارتباط باشن...برای مابقی مشکلات هم...خدا همه رو از جمله مادرشوهر و پدر شوهرتو به راه راست هدایت کنه...امین

سلام عزیزدلم
قربون محبتت
باور کن من هیچ مشکلی برای ارتباط ساشا با اونا ندارم.تازه دلخوریم بیشتر از اینه که چرا اینا یه زنگ نمیزنن تا حداقل با نوه شون حرف بزنن!
حرفهات کاملٱ درسته.ساشا هم متٱسفانه یا خوشبختانه خیلی دوسشون داره و باهاشون خوبه.منم هیچوقت سعی نکردم مانع این ارتباط بشم.امیدوارم برقراری دوباره این ارتباطات باعث بشه که ساشا از خانواده پدریش دور نمونه.
ممنونم ازت به خاطر حرفهای خوبت.درسته،باید یه قضیه رو از دید همه افراد ذی نفع نگاه کرد و تصمیم گرفت.

منتقد 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 03:03 ب.ظ

سلام مهنازی ناز نازی
یاد کامنت های اولم افتادم اون موقع حس میکردم لوس و مقلدی(البته با عرض شرمندگی) الان دیگه شناختمت
اسمم طلاست
مهناز این پستت همش حرفای من بود از خانواده شوهر حرص بده تا ازادی زنان و بی پولی
الان مطمعنم که بعضی دوستان میان نصیحت میکنن که حق پدرو مادر را ضایع نکنین گناه داره و این حرفا ولی خبر ندارن که همین فرزند بیچاره هم حقی داره
راستی مهناز زود به زود بنویس عسیسم

سلام عزیزدلم،خوبی؟
این حرفا چیه،شما عزیزی واسم.
بین همه اخلاقای مزخرفم،یه چیز خوبی که هست،اینه که کینه ای نیستم و درسته که در لحظه از حرف طرف ناراحت میشم،ولی به همون زودی هم فراموش میکنم!بی خیال.....
دقیقٱ حرف منم همینه.میگم چرا باید همیشه سن و سال آدما رو محق کنه که هرجور دوس دارن رفتار کنن!باید بدونن بچه هاشونم برای خودشون غرور و شخصیت دارن و باید براشون ارزش قائل بشن.
چشم عزیزم.بووس

نیاز 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 01:35 ب.ظ

سلام
چقدر دنیا جای قشنگتری میبود که همه ادمای دنیا رو به یک چوب نرونیم و تر و خشک رو با هم نمیسوزوندیم
و چقدر طرز فکر غلطی که همه شمالیها رو دارای عقاید قدیمی و مسخره میدونین و پرتوقع .

سلام عزیزم
من خودم اصالتٱ مازندرانیم و اصلٲ قصد توهین بهشون رو نداشتم.ولی باید قبول کنیم که یه سری اخلاقای بد دارن.خانواده خودمم همینجورین.یعنی خیلی زیاد توقع دارن.
شمالیها خیلی زیاد خوش قلبن و دلسوز و شدیدٲ دست و دلباز و خوش برخورد.
خوبیاشون خیلی زیاده،ولی خب کنارش مثل همه آدما اخلاقهای بد هم دارن که طبیعیه.
توهین به شمالیها،اول از همه باید به خودم بربخوره،چون خانواده و فامیلم شمالی هستن.ولی بازم اگه باعث شدم ناراحت بشی،معذرت میخوام.امیدوارم ازم دلگیر نباشی دوست خوبم

سحر۲ 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 01:19 ب.ظ

اهان,میخواستم از آزادی بگم,متاسفم برای ازادی,نه اینجا,نه هیچ کجای دنیا زن آزاد نیست,اصلا بپذیر که دنیا ,دنیای مردهاست,شجاعت مقابله رو تحسین میکنم ولی این مقابله به تغییر نخواهد انجامید.
...
در پاسخ به نظرت درمورد خودم...همیشه این آرامش نشانه ی خوب بودن نیست گاهی نشانه ی تسلیمه .چون این تنها راهیه که پیش رو داری.
دلم میخواد شاتهای کوچکی از زندگیم رو تو وبلاگ بنویسم,ولی فعلا نمیدونم کی اینکار رو بکنم.

درسته،کلٲ زن در هیچ کجا آزاد نیست،ولی تو ایران دیگه خیلی اوضاع زنان داغونه!فقط یه زنجیر و دهن بند کم داریم!وگرنه،عملٱ اجازه هیچ کاری رو نداریم!به خاطر حکومت چندصدساله مردان و مردسالاری،مطمئنٲ به این زودیا نمیشه انتظار تغییر رو داشت،ولی میشه که بهترش کرد!
خب اگه نشونه تسلیمه،پس میتونی عوضش کنی!تسلیم محض اصلٲ خوب نیست سحر.آدم باید واسه خودش صاحب نظر و عقیده باشه و قرار نیست هرچی دیگران میگن رو بپذیره.
اتفاقٲ فکر خوبیه.فکر میکنم وبلاگت زون وبلاگای خوندنی بشه!

دختربنفش 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:38 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

مهناززززززززززچقد تو بمب انرژ ی هستی دختر .آدم جذب نوشته هات میشه کدبانوووووووووو.
ماشین منم هرروز یه چیزیش بود پیش میاددیگه .تو که اینهمه دلایل خوب وقشنگ داری واسه زندگی اگه این بی پولیام نباشه و حرصا ، خوشیاتم واست تکراری میشه .خداراشکر کن که پسرگلت خوب شد .یادته چن روز پیش چقد حرص خوردی.ماشین درست میشه .تعبیر خابتم ایشالا درست شدن کاراتونه و یه پول حسابی که بری مسافرت و عشق وحال .
درضمن درمورد خانواده شوهرت من تجربشو ندارم ولی بهرحال شوهرتو هم ،پسر اون خانوادس اگه خدای نکرده یه اتفاقی واسه خانوادش بیفته هم تو عذاب وجدان میگیری هم شوهری پیش خودش فک میکنه که کاش بهشون سر میزدم تا بودن .تو که انقد ماهی بزرگواری کن و پاپیش بزار .اصن تو شوهرتا مجبور کن بهشون زنگ بزنه و برید دیدنشون .تا بعده ها دست پیش و بگیری که شوهرت نگه تو ام راغب نبودی که من با خانوادم رفت وامد کنم .
عاشقتمممممممممممممم

عزیزدلمی تو بنفشی نازم.....
درسته،همین چیزا به زندگی آدم هیجان میده.ولی این ماشینه از بس داره تندتند خراب میشه که اعصابمونو خورد کرده!
زندگی یکنواخت واسه یکی مثل من،عین مرگه!حتی اگه این یکنواختی از خوشی باشه!!
اتفاقٲ اینبارو خیلی بهش اصرار کردم که حالا که تنها میره،بهترین فرصته که بهشون سر بزنه و این مشکلاتو حل کنن ولی نرفت!به هرحال زیاد طول نمیکشه،چون چندماه دیگه عیده و بخوایم،نخوایم باید بریم.ولی سعی میکنم قبل از عید بریم و تا عید نکشه!
تو که عشق منی جیگرم!!

رز صورتی 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:06 ق.ظ http://her-life20.mihanblog.com/

سلام مهناز جونم..خوبی! بهتر شدی!
خوب راجب پدر شوهرت باید بگم همه مغرورن..شمالی ها غرورشون سر به فلک میکشه..این قانون و قاعده های مسخرشون هم که در جریانی! هر چیز بیخود و چرندی رو بد میدونن...الانم فکر میکنن بده اگه اونا بیان بپرسن! فکر میکنن چون بزرگترن شما ها هی باید پا پیچ بشید! هنوز رو فکرای قدیمیشون هستن..از طرفی غرورشونم نمیزاره...
ولی از طرفی هم به نظرم پیغام فرستادن به بقیه هم داغون تره و ضایع تره..تا این که خودشون بیان بپرسن!
شاید اگه بگم حق با توئه ولی سنشون زیاده و شما اشتی کنید و غرورتون بزارید کنار بهتر باشه...ولی از طرفی هم میگی خودت بخاطر شوهرت پیشنهاد میدی ولی قبول نمیکنه..پس مشکل از تو نیست!
خخخخ بابای منم نسبتا شبیه بابای شماست..حالا شاید یه درصد هایی کمتر و بیشتر...دقیقا هم یه بار همچین اتفاقی افتاد و گوشی قطع کرد و قهر کرد!

منم عاشق پاییزم....برگای رنگی ادم روانی میکنه..هوای نمناک..بارون....
راستی با ماهی های شمال درستش کردی؟ یا ماهی جنوب!!!!
باید قد تو رو دونست هااااا...مادر نمونه...مهربون...کدبانو...دوست داشتنی...دیه ساشا عشق میکنه!
من براتون دعا کردم....جز دوستای وبلاگم نبودی ولی چون میخوندمت یهو اسمت یادم اومده بود...از قلم نیفتادی..تو حرم حضر ت معصومه به یاد شمام بودممم.
ایشالا زودی همه چی حل میشه....منم که پر حرف کلی نوشتم....بد دردیه این پر حرفی!

سلاااام دوست صورتی قشنگم!خوبم عزیزم.
آره شمالیها کوه غرورن و به قول تو چسبیدن به اعتقادات قدیمیشون!خیلی زیاد توقعی هستن!
آره دیگه،اینبار که خودش تنها رفت و بازم نرفت خونه شون،معلوم شد که تقصیر من نیست!اگرچه اونا اگه سنگ از آسمون بیفته،هم میندازن تقصیر من!!!
پس توام تجربه همچین چیزی رو داری.خوبه که بابای تو یه بار همچین کاری کرد،ما ازین چیزا زیاد داریم و ناز بابای من از صدتا دختر بیشتره و کمترین بی احترامی بکنی،البته از نظر خودش،سریع قهر میکنه!!!!
نه،با ماهی شمال!اسمش رو نمیدونم،چون اصلٲ ماهی شناس نیستم.مامانم برامون از شمال خریده بود،آورده بود.
واااااای اینجوری نگو!من بی جنبه ام،الان دارموا میرم از خوشی!
جدی میگی عزیزم؟!الهی فدات بشم که اینقدر خوبیحالا ازین به بعد جزء دوستات میشم
اشکال نداره،من کامنتهای طولانی رو میدوستم

سمیرا 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:44 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

عب نداره فدات شم...ماشین اینجوری خو :

دقیقا مث ما ادما که مریض میشم میریم دکتر اونم نیاز داره بره پیش آقای

تعمیرکار تا خوبه خوب شه و سالم تا بتونه شماهارو ببره گردش بازم

آره بیچاره تقصیر خودش نیست،قدیمی شده!پراید مدل هشتاد و چهاره.ده سال از عمرش میگذره و کلی بهمون سواری داده.ولی دیگه به خرج افتاده و هر روز باید خرجش کنیم!دعا کن زودتر پول دستمون بیاد،بتونیم عوضش نیم.
فدایی داری.....

سحر۲ 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:43 ق.ظ

مهناز جون,اول اینکه ماشالا کدبانو,نایس کوکینگ
...
در مورد خونواده همسرت,حتما خودت بهتر میدونی چکار کنی,ولی تجربه من میگه اختلافات فامیلی از سوی همسر بالاخره با خوبی و خوشی حل میشه و این وسط من میشم آدم بده,پس در این موارد دخالت نمیکنم و مثل کسیکه اصلا از هیچی خبر نداره جویای احوال مادرشوهر هستم,شده در حد دو دقیقه که فقط بپرسم حالتون چطوره و خداحافظ,ولی این برخورد احترام آمیز باعث میشه از سوی اونها هم احترام ببینم که نتیجه اش میشه آرامش روان خودم چون اینجوری سالها بعد دیگه کسی نمیگه من با پسرم مشکل داشتم تو چرا اونجوری موضع گرفتی.کلا من همیشه به صلح بیشتر تمایل دارم تا ی مباحث زودگذر .البته مادرهمسرم هم هیچ وقت گناه همسرم رو پای من نمیزاره و حتی شده رفته دادوبیداد راه انداخته و من فرداش با مادرش برخورد داشتم و ایشون اصلا به روی من نیاورده و اتفاقا جلو روی من کلی همسرم رو ماچ و بوسه کرده و قربون صدقش رفته.یکی هم اینکه من حتما همیشه به حرف پدرم گوش میدم چون به تدبیر و درایتش تو اعمال و رفتار و آینده نگریش ایمان کامل دارم و اگر چیزی ازم بخواد حتی خلاف نظر من انجامش میدم و همیشه هم نتیجه اش مثبت و مورد رضایت من بوده.
...
دعا میکنم مشکلات مالیت حل بشه و خوشحال بشی ولی اینو بدون هر لحظه از زندگی حتی باوجود مشکلات مالی قشنگه و چیزهایی زیادی برای لذت بردن داره,تمرکزت رو ببر رو اونها اذیت نشی.
بازم حرف دارم ولی مجالش نیست,سرفرصت بهت میگم

وای سحر اگه دم دستم بودی خفه ات میکردم!آخه چرا تو اینقدر خوبی؟؟؟؟چه معنی داره که یه آدم هم زن خیلی خوبی باشه،هم عروس فوق العاده باشه،هم دختر حرف گوش کن بابا!!!
ولی اینجا چند تا مسٲله؛است.حقیقتش اینکه من خلق و خوی هیجانی دارم و اصلٲ آروم نیستم ،درواقع آروم بودن و مطیع بودن و بحث نکردن حوصله ام رو سر میبره!به قول شوهری،من سرم درد میکنه واسه بحث کردن و شر و شور!!!و اینکه نمیتونم حرف مخالف رو بپذیرم،حتی اگه از طر عزیزانم باشه!
در مورد خانواده شوهرم،اتفاقٲ منم تو دعواهاشون دخالت نمیکنم و دقیقٲ همین گله رو ازشون دارم.یعنی تو این مورد،این،اونا هستن که موضع گیری کردن،نه من!اونا با پسرشون مشکل دارن،ولی سراغ عروس و نوه شون رو هم نمیگیرن!اگه اونا دعوای با پسرشون رو به من تعمیم نمیدادن،مسلمٲ منم مشکلی با حرف زدن باهاشون نداشتم!
منتظر بقیه حرفهای خوبت هستم،دختر خوب و مثبت و مهربون!تو ازون شخصیتها هستی که به اطرافیانت آرامش میدی.ولی من برعکس،هرجا باشم،سروصدا و شلوغیه.در واقع،هرجا من نباشم،آرامش داره!!!!

سمیرا 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:40 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

پاپوش نی نی..وووووووووووووووی

چه اوشدل میشه پاش کنه ..بازم:ووووووووووووی

اینقدر بی حواسم که یه عکس ازش نگرفتمتا نشونتون بدم!!!تازه میخواستم از غذاهامم عکس بگیرم،که بعد از اینکه خورده؛شد و ظرفاشو شستیم،تازه یادم افتاد!!!!اگه کار یا قرار خیلی مهمی داشتی،حتمٲ به من بگو تا بهت یادآوری کنم!!!
اووووف نمیدونی تو پاش چقدر خوشگل بود

سمیرا 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:38 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

قدم زدن تو هوای خوب پاییزی

زیر درخت نشسن و به ذهنت آرامش دادن

عالی عالی عالی

آخ سمیرا،نمیدونی چه؛حالی داد.....
یعنی انگار به دور از همه مشکلات و درگیریها،داشتم رو ابرا سیر میکردم!
جات حسابی خالی بود ....

سمیرا 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:34 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

میدونی مهناز جون:

پدر و مادرا نیگاه به خودشون و صبر خودشون میکنن ..ولی ما الانیا خو چون

خودمون به اندازه ی مشکلات داریم حوصله ی اینو نداریم که بخوایم مشکلی

به مشکلاتمون اضافه کنیم و به همین دلیل با خودمون میگیم:دوری کنیم

والا سنگین تریم و از همین دور دوسشون داریم و تازشم خیالمون راحته که

حداقل به هم بی احترامی نمیکنیم ولی اونا قبول ندارن و هی میگن

گذشت کنید..خو چقدر گذشت؟؟؟؟چقدر؟؟؟؟؟؟

پ تکلیف دلهای شکسته ی ما چی؟؟؟؟؟؟؟؟قلبامون چی؟؟؟؟؟؟؟

هییییییییییییییییی..انقده حرفا دارم مهناز ..انقده زیاد زیاد زیاد....

دقیقٲ همینطوره سمیرا.انگار تنها چیزی که این وسط مهم نیست احساسات مائه!انگار چون ما کوچکتریم ،پس همیشه باید گذشت کنیم!انگار فقط بزرگترها از بی احترامی ناراحت میشن و ما هرکاری باهامون کردن،بازم باید گردن کج کنیم و برگردیم پیششون!
منم دلم خیلی پره و حرف خیلی زیاد دارم عزیزدلم..

سمیرا 15 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:27 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

زیییییییییییییییییییییییییینگ

در رو باز کن یخیدم پشت در

خو یه کم بیا اینطرفتر ببینمت!آها دیدم...
چیک چیک!باز شد؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.