روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

خدایا شکرت..... بازم به کمکت نیاز دارم!

سلااااام عزیزای دل!خوبید؟چه میکنید با این یخ و سرما؟!یاد گرمای تابستون بیفتید و خداروشکر کنید!

تا شنبه شب رو گفتم که ماشین جان سیم کلاجش پاره شده بود و شوهری گفت فردا باید ببرم درستش کنم.

یکشنبه صبح پاشدم و شوهری هم پاشد و بعدشم ساشا.صبحونه خوردیم.بیرون جایی کار داشتم،به شوهری گفتم میای باهم بریم قدم بزنیم و بعدم من به کارم برسم؟گفت،پس ساشا چی؟گفتم هوا خیلی سرده،نیاد بهتره.میمونه تی وی میینه.ساشا گفتش،آره من میخوام کارتون ببینم.ولی شوهری گفت،نه من میمونم.تو برو کارتو انجام بده بیا.

رفتم حاضر شدم و لباس پوشیدم و خواستم برم که شوهری گفتش،وایسا منم میام!لباسشو پوشید و رفتیم بیرون.هواخیلیم سرد نبود،قدم زدیم و خیلی حال داد.بعدم رفتیم من کارمو انجام دادم و بازم قدم زنان برگشتیم.یه کمم خوراکی خریدیم که تو خونه بخوریم.اومدیم خونه.یعنی من اومدم و شوهری ماشین رو برد تعمیرگاه.البته چون کلاج نداشت،خلاصش کرد و هلش داد!خوبیش این بود که تعمیرگاه نزدیک بود!

صبح قیمه گذاشته بودم.البته وقتی میرفتیم بیرون زیرشو خاموش کرده بودم.وقتی اومدیم باز روشنش کردم تا بپزه.برنجم گذاشتم.شوهری پیام داد که واسه ناهار،اگه میتونی لوبیاپلو درس کن.منم نوشتم شرمنده،قیمه داریم!

دیگه ظهر ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.ساعت دو شوهری هم اومد و ناهار خوردیم و نشستیم به حرف زدن.بعدشم شوهری خوابید و گفت ساعت چهار منو بیدار کن که بریم دنبال ساشا و ازون ورم بریم بیرون دور بزنیم.غروب قهوه درس کردم و صداش کردم خوردیم و رفتیم دنبال ساشا.گرفتیمش و رفتیم بیرون.شوهری گفت بریم من جوراب بخرم.رفتیم و سه جفت جوراب گرفتیم واسه شوهری و منم واسه خودم کرم پودر و یه کرم دست و صورتم واسه شوهری برداشتیم و یه کلاهم واسه ساشا.رفتیم صندوق حساب کنیم که دیدیم ای دل غافل کیف کارتام رو جا گذاشتم.کارتای شوهری هم همیشه دست منه.یعنی هروقت لازم داره میگیره و باز میده بهم.اینه که اونم نداشت.بیست تومنم بیشتر پول نداشتیم!هیچی دیگه سرمونو انداختیم پایین و مثل بچه خوب وسایلا رو  سر جاشونو از فروشگاه اومدیم بیرون!شوهری گفت بریم خونه دیگه!گفتم حالا که اومدیم بیرون یه کم قدم بزنیم.گفت،بدون پول؟؟؟؟شوهری اگه پول تو جیبش نباشه،محاله از خونه بیاد بیرون!بعد گفت،پس بریم بیاریم.سوار شدیم و رفتیم خونه.البته شوهری معمولٱ تو اینجور مواقع غر غراش آدمو میکشه!ولی اونروز فقط یه چندتا غر ریز زد و دیگه ادامه نداد.

رفتیم خونه و بدو رفتم بالا و کارتها رو برداشتم و اومدم پایین.رفتیم فروشگاه و وسایلو برداشتیم و حساب کردیم و اومدیم بیرون.شوهری گفت،اون بافته که این سری تن خواهرت بود،خیلی قشنگ بود،نه؟گفتم،آره قشنگ بود.گفت،بریم ببینیم مثلشو پیدا میکنیم،توام بخر.چندجا رفتیم که تقریبٲ اون مدلی بودن،ولی خیلی نازک بودن و اصلٲ آدم رو گرم نمیکرد.حالا شوهری هم کوتاه نمیومد و هی میگفت حالا بریم یه فروشگاه دیگه شاید داشته باشن!کلٱ واسه خرید خیلی حوصله داره.کم کم برف گرفت و ساشا کلی ذوق کرد.رفتیم تو یه فروشگاه بزرگ که خیلی بافت داشت.تازه وارد شدیم و داشتیم نگاه میکردیم که یهو از بیرون صدای جیغ ساشا اومد و بعدم یه خانمه داد زد،خانم،بچه تون!!!دویدیم بیرون فروشگاه و دیدم دوتا خانم ساشا رو از تو جوی آب آوردن بیرون.من اینجور موقعها قفل میکنم و نمیتونم از جام تکون بخورم.فقط دیدم تمام لباساش خیسه و گریه میکنه!خانمه گفت،بیا خانم چیزیش نشد.دو سه نفرم گفتن،خودشون میرن خرید و بچه رو ول میکنن و حالام نمیاد ببینه بچه اش چش شده!!!!من ولی نمیتونستم تکون بخورم و میلرزیدم.شوهری رفت بغلش کرد و میگفت،نترس خوبه.نمیدونم چقدر طول کشید تا تونستم پاهامو تکون بدم و برسم بهش.ساشام که اومد بغلم،گریه اش شدت گرف و جیغ میزد.انگار اومده بود بیرون مغازه و سرشو گرفته بود بالا برف بره تو دهنش و عقب عقب میرفت که از پشت افتاد تو جوی آب!!!خدا رحم کرد سرش ضربه نخورد.درواقع فقط ترسید و لباساش خیس شد،ولی خداروشکر خودش چیزیش نشد.کلٲ هنوز دو سه دقیقه هم نشده بود که رفته بودیم تو مغازه!خدا بهمون رحم کرد.....

خیلی اونجا وایسادیم.ساشا آروم نمیشد،منم پاهام میلرزید و نمیتونستم راه برم.شوهری رفت از مغازه بغلی که لباس بچه داشت،شلوار و شال گردن براش خرید و بردیمش تو مغازه و شلوارشو عوض کردیم و چون کاپشنش چرمی بود،بلوزش خیس نشده بود،خشکش کردیم و کلاه و شال گردن نو اش رو هم تنش کردیم که گرم بشه.رفتیم سوار ماشین شدیم و تو راه شوهری نگه داشت،رفت میوه اینا خرید و اومدیم خونه.شوهری و ساشا رفتن حموم و به شوهری گفتم ببین قشنگ سرش و تنش چیزی نشده باشه که خداروشکر چیزی نبود.ولی من تا صبح نخوابیدم و مدام میرفتم بالا سرش ببینم خوبه یا نه.میترسیدم خدای نکرده ضربه خورده باشه به سرش.دیگه خداروشکر حالش خوب بود.البته منم طفلی رو یکی دوبار نصفه شب بیدارش کردم و پرسیدم،سردرد داری؟یا حالت میخواد به هم بخوره؟که میگفت،نه خوبم،بذار بخوابم!!!دیگه شوهری ساعت پنج بیدار شد و من خوابیدم!تازه خوابم برده بود که دیدم زنگ میزنن!!فکر کردم خواب میبینم،ولی بازم زدن!پاشدم،دیدم ساعت یه ربع به شیشه!شوهری پشت در بود!درو باز کردم،اومد بالا.میگفت کلی برف اومده و اصلٱ نمیشه حرکت کرد و ماشین همه اش لیز میخوره.تازه دوتا ماشین اومده بودن که نمک و شن بریزن تا یخها آب بشه!!!!دیگه چشام باز نمیشد،رفتیم بخوابیم،ولی دیگه خوابم نمیبرد.پاشدم در تراس رو باز کردم و دیدم،وااااااای یه عاااالمه برف اومده!تازه بازم داشت میومد!اومدم شوهری رو صدا کردم،پاشو بیا برفو ببین!سرشو از زیر پتو آورد بیرون و گغت،مهناز،من تازه از بیرون اومدما....تازه خودمم بهت گفتم برف اومده!!!ولی مگه من قانع میشدم.وقتی من اینقدر خوشحال بودم،نمیشد که اون بخوابه!هرکاری کرد،نذاشتم بخوابه.میگفت،آخه دختر،تو نیم ساعتم نخوابیدی،حالا برف که فرار نمیکنه،الان بگیر بخواب!گفتم الان دیگه خوابم نمیاد،بیا برفو ببینیم.

پنجره اتاقو نمیشد باز کنیم،چون ساشا خوابیده بود و سردش میشد.پس سریع دوتا نسکافه درس کردم و در تراسو باز کردیم که البته کامل باز نمیشد،چون کلی برف تو تراس نشسته بود.پتو پیچیدیم دور خودمون و نسکافه خوردیم و برفو نگاه کردیم.خیلی حال خوبی بود.اون سرمایی که میخورد به صورتمون و اون منظره زیبای برف تو پاییز،فوق العاده بود.شوهری هم سرحال شده بود!

دیگه سردمون که شد،درو بستیم و یه کم نشستیم و حرف زدیم.ساعت هفت شوهری رفت به خوابش ادامه بده،ولی من دیگه خوابم نمیومد.نشستم تی وی نگاه کردم.ساشا ساعت هشت و نیم بیدار شد و گفتم،چشماتو ببند،میخوام یه چیز عالی نشونت بدم.چشاشو بست و دستشو گرفتم بردم پیش تراس و درو باز کردم!چشاشو که باز کرد،اینقدر از خوشحالی جیغ کشید و بالا و پایین پرید که شوهری از خواب پرید!بچه ام مثل مامانش هیجاناتش غیرقابل کنترله!!!

دیگه صبحونه خوردیم و یه ساعت بعد،شال و کلاه پوشیده،آماده برف بازی شدیم و رفتیم پایین و کلی برف بازی کردیم!یه آدم برفی هم درس کردیم که خیلی خنده دار شده بود.شبیه آدم فضاییها شده بود!به شوهری گفتم،تو این هوا آش میچسبه!گفت،آره،داری وسایلشو؟گفتم بعضیاشو ندارم.گفت،چیا رو نداری؟گفتم،سبزی و حبوبات و رشته و کشک!!!!!گفت،چیاشو داری؟گفتم پیاز!!!کلی خندیدیم....دیگه به زور و اشک ریزان ساشا رو سوار کردیم و رفتیم وسایل آش رو خریدیم و تو راه بازم یه جا وایسادیم و کلی برف بازی کردیم.دیگه دستام داشت یخ میزد و کم کم بادم دراومده بود.اومدیم سمت خونه.شوهری گفت،میخوای به دوستمم بگم با خانمش بیان باهم آش بخوریم.این دوست قدیمی شوهریه،ولی تاحالا خانوادگی رفت و آمد نداشتیم و من خانمش رو ندیدم.شوهری دوس داره ارتباط داشته باشیم و یه بارم قبلٱ گفته بود دعوتشون کنم که من با کلی غر غر کردن رضایت داده بودم،ولی خودشون جایی دعوت بودن و نتونسته بودن بیان!

گفتم،مثل اونبار خودمو ضایع نکنم و مخالفت نکنم،به هرحال اونا نمیان خونه غریبه آش بخورن که!واسه همین گفتم،هرجور خودت میدونی،من مشکلی ندارم.

دیگه ما رو رسوند خونه و خودش رفت پیش دوستش.اومدیم بالا و واسه ناهار لوبیاپلو درس کردم و شوهری اومد. گفتم چی شد،گفتی؟گفت،آره گفتم.تشکر کرد و گفت غروب میان!!!!!یه بارم که من اومدم سیاست به خرج بدم و خودمو بده نکنم،اینجوری شد!دیگه کاری بود که شده بود.ناهارو خوردیم و حبوبات رو گذاشتم که بپزه.شوهری چند وقته میگه،بیا تغییر دکوراسیون بدیم و من قبول نمیکردم.گفت بیا امروز انجام بدیم.دیگه مبلها رو کشیدیم جلو و شوهری سرامیکهای زیرشون رو دستمال کشید و جا به جا کردیم و اتفاقٱ خیلیم خوب شد.بعدش شوهری جاروبرقی کشید و منم آشپزخونه رو مرتب کردم و ظرفها رو شستم و آش رو درس کردم.دیگه غروب هلاک بودم.ساشا خوابید و منم لباسامو عوض کردم و شوهری برام لاک زد!آخه از خودم بهتر لاک میزنه!همون موقع مامانم زنگ زد و گفتش امروز که نوبت دکتر داشته،دکتر گفته باید عمل بشی تا کیسه صفرات رو بردارن!همین فردا هم احتمالٱ باید بستری بشه!!!اعصابم خورد شد.کلی حرف زد و گفت چیزی نیست،عوضش ازین درد خلاص میشم و ازین حرفها....

ایشالله که عمل سختی نیست،ولی به هرحال عمله و آدم میترسه.کلی به هم ریختم.شوهری یه کم باهام حرف زد و دلداریم داد.خواهرم زنگ زد و گفت ما که با این شرایط نمیتونیم بریم،شما لااقل برید.گفتم،آخه با این وضعیت جاده ها و این ماشین ما که جاده صاف و خشک رو میره،خراب میشه،چه جوری بریم!دیگه با شوهری حرف زدیم و گفت،مهناز من فکر نمیکنم این ماشین مارو برسونه ها!این الان ماشینه جاده های برفی و یخبندون نیست!دیگه دوستش و خانمش و بچه هاش اومدن.دوتا دختر داشت،یکی نه ساله،یکی هم دو ساله.خانم خوبی بود،خوشم اومد ازش.دیگه چای و شیرینی خوردیم و بعدم آشو خوردیم که تعریف از خود نباشه،خیلی خوب شده بود.حالا ایندفعه؛قبل از خوردن ازش عکس گرفتم تا براتون بذارم!اگه سرعت نت اجازه بده!

دیگه تا ساعت نه بودن و بعد رفتن.مام یه کم جمع و جور کردیم،ولی به ظرفها دست نزدیم.گفتم باشه خودم فردا میشورم.به مامانم زنگ زدیم و من و شوهری با مامان و بابا حرف زدیم و مامانم گفت یه وقت با این وضع جاده ها پا نشید بیاید.اینجوری من بیشتر ناراحت میشم و همه اش باید استرس داشتهباشم.تازه ساشا هم تازه خوب شده.دیگه بابا هم کلی حرف زد که ما هستیم و نگران نباشید و ازین حرفها...

شب زود خوابیدیم و صبح با سردرد بیدار شدم.نمیدونم به خاطر فکر و خیال بود یا چیز دیگه،که کلی خوابای بد دیدم.خواب عروسی و بزن و برقص دیدم که تعبیرش خوب نیست.تازه کلی هم خوابای ناراحت کننده دیدم.ایشالله که اتفاق بدی نیفته.از تک تک کسایی که خاموش و روشن منو میخونید،خواهش میکنم،واسه مامانم دعا کنید.ایشالله مشکلی نداشته باشه و عملش به خوبی انجام بشه و بعدم مشکلی براش پیش نیاد.لطفٲ هروقت دیدید حالتون خوبه،یاد منم بیفتید و واسه سلامتی مامانم دعا کنید.لطفٱ......

صبحم باز با مامان حرف زدیم و بازم بهم گفت نیاید و نیازی نیست و ازین حرفها.هنوز بستری نشده،شاید بعداز ظهر بستریش کنن.

خب دیگه،من برم ناهار ساشا رو بدم تا منو نخورده!!!عکس آش رو هم براتون میذارم.

عاشق همه تونم.....

امیدوارم تو این هوای سرد،دلاتون و خونه هاتون گرمه گرم باشه.تن همه تون و عزیزاتون سالم باشه و دلای همه گیتون خوش باشه.الهی همیشه از ته دل بخندید.....



اینم عکسها؛





نظرات 26 + ارسال نظر
سپیده مامان درسا 20 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 12:32 ب.ظ

ایول برف و برف بازی ، ایول آش خوشمزه نوش جونتون

ان شالله عمل مامان به خوبی انجام بشه ، مهناز مامان منم عمل کیسه ی صفرا رو چند سال پیش انجام داد خیلی عمل دردناکیه حسابی حواستون به مامان باشه

ایول به تو دوست خوشگلم....
ایشالله...
آره طفلی خیلی درد داره.خدا کنه زودتر خوب بشه.
عزیزی سپیده جونم....

دلارام 19 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:15 ب.ظ

توکل به خدا انشالله خیلی زود حالش خوب میشه

ایشالله عزیزم.
قربون محبتت....

شیرین 18 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 08:41 ب.ظ

مامان من دو هفته اس عمل صفرا انجام داده.بعد عمل حتما باید همراه داشته باشه.چون هی بالا میارن و درد دارن.ولی بعد یه روز اصلا انگار نه انگار عمل کرده بود انقد که حالش فوری خوب شد

ایشالله که مامانت همیشه سالم باشه عزیزم.
من که نتونستم برم،ولی داداشم همراهشه!خداکنه مامان منم زود خوب بشه و خیالمون راحت بشه

Amitis 18 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 05:12 ب.ظ

مامانت خوبه ؟ عمل کردن ؟

هنوز از اتاق عمل نیاوردنش....

اتشی برنگ اسمان 18 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 03:15 ب.ظ http://atashibrangaseman.blogsky.com

سلام اول اینجا رو نشناختم قالب جدید مبارک
وااااای اون صحنه افتادن ساشا رو خوندم قلبم هزار میزد واااای صدقه بزار حتمن خدا رو شکر ک چیزیش نشده بچه
خدا رو شکر ک خوبی
ان شالله مامان هم زودی خوب میشه
من ی عکس دیدم شما نوشتی عکسها چراااااا؟؟
مراقب خودت و جوجه باش بووووس

سیما 18 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 02:29 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

ایشالله مامان خوب میشه زودی گلم. درد دوری بده. خیلی خیلی خیلی...
دعا می کنم هر چه زودتر خوب بشن، اگه مقبول باشه دعام. امیدوارم با خبر خوب بیای بنویسی زودی و خبر سلامتی مادر رو بدی.

ایشالله.....
مررسی سیمای عزیزم.فعلٲ که اتاق عمله.لطفٱ دعا کن عزیزم.حتمٱ خدا صداتونو میشنوه.خیلی خیلی استرس دارم

سحر۲ 18 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 01:17 ب.ظ

رااااستی خانووووم سانسور نداشتیما,دقیقا چه حرفی زدید بین فاصله ای که ساشا رو بردی مدرسه و بعد برگردوندیش.اونجا به طرز مشکوکی بییییییب ردش کردی.
حتما کتاب تربیت از منظر اسلام هم خوندید و در موردش بحث کردی...آره دیگه.
منحرفم ک خودتی.

چقدر زبلی تو دختر!!!آخه ازینجا خانواده رد میشه،نمیشه که همه چیو گفت!!!
تربیت از منظر اسلام!!!
یادم باشه،ایندفعه که با شوهری تنها بودیم،حتمٱ این کتابو بگیریم و بخونیم و بحث کنیم
لعنت بر شیطون!پاشم برم تسبیحم رو بردارم،بقیه ذکرامو بگم!

سحر۲ 18 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 01:13 ب.ظ

آخی ی ی,طفلی ساشا,مامانی لطفا هرگز دستش رو ول نکن,البته ماشالا بزرگه پسرم ولی زمستون خطرناکه,ای جانم ب خودت که چقدر ترسیدی.:-(
...
به به,بازم ی کدبانوگری دیگه,با غذاهای خوشمزه و متنوعی ک میپزی انتظار داری تپلی نشی,من هر کی میگه چاقی میگم اونا ک لاغرن غذا بلد نیستن والا مگه میشه غذا خوشمزه باشه ولی نخورد ازش
مهناز من با عرض شرمندگی و شطرنجگی تا حالا اش نپختم,مامانم میپزه ما هم میریم عصرونه هی میخوریم,دو کیلو ب وزنمون اضافه میشه برمیگردیم.
....
طفلی مامانت,میگن جراحی صفرا خیلی دردناکه ولی الان روشهای جدیدی اومده ک این درد رو کمتر میکنه,بعدش حتما باید رژیم بدون روغن و چربی بگیرند,شیرینیجات,سس,خامه,روغن,اینها همه ممنوعه.مطلقا ممنوع.کاش بشه برید پیشش,حالا اگه شده با ی وسیله عمومی,خیلی گناه داره تنهایی,حداقل میتونی خودت چن روز تعطیلی رو بری,ساشا بمونه پیش باباش.
...
الاهی ک تمام بدیها و بلاها از دوست خشگل من دورباشه.

قبلٱدستشو میگرفتم،ولی الانا دوس داره خودش راه بره،اینجوری حس بزرگ بودن میکنه!!!
راس میگیا سحری،تا حالا به تپلی ازین منظر نگاه نکرده بودم!!!
راس میگی،سخته؟!نمیدونم والله،خودمم موندم چیکار کنم.بدون ساشا برم؟!اونم چند روز؟!پس منو نشناختی!من یه؛نصفه روزم از ساشا نمیتونم دور بمونم.
حالا امروز عمل کنن،ببینم عملش چه جوریه و چقدر باید بیمارستان بمونه،بعد تصمیم میگیرم.
البته اونجوری نیس که تنها باشه،غیر از برادرام و بابام،همه فامیلامونم اونجان.امروزم خاله ام از صبح بیمارستان پیششه.
فدای تو عزیزدلم.همچنین از تو و عزیزانت.بووووس

نسیم 18 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:20 ق.ظ http://nasimmaman

چه آش خوشمزه ای...نوش جونتون عزیزم
ایشالا مامان به راحتی عمل میشن و همه چی به خیر میگذره دوستم

قربونت عزیزدلم
ایشالله...
منم برات یه دنیا سلامتی و آرامش رو آرزو میکنم نسیم عزیزم

دختربنفش 18 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 10:06 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

آخی خیلی نگران ساشا جون شدم .عزیزدلممم.
اینجا که فقط دوساعت برف اومد ولی بازم خداراشکر.ماهم اتفاقا دیروز رفتیم خونه دوستم آش خورون .تله پاتی داریماااااااا.مامانتم ایشالا خوب میشن وعملشون بی خطر باشه .کاملا درکت میکنم مامان منم اصن حالشون خوب نیست و باید عمل کنن و دکتر از تابستون تالا داره قر میاد و هی میندازه عقب عملا و میگه دستگاهشو ندارن.توام واسه مامان من دعا کن عزیزم.منم از استرس همش خوابای بد میبینم

سمیرا 18 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 08:22 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

ایشالا مامان هم خوب میشه...نگران نباش دختر گلش

....
این آش و این مخلفاتش ..ووووووووووووووی

چقدر از این آشای پر ملات خوشم میادش

ایشالله عزیزدلم،ایشالله!
هه هه هه...این در پاسخ به اون غذاهای خوشمزه ای که میذاریو دلمونو آب میکنی،بود!!!!
منم آشای رقیق و بدون مخلفات رو دوس ندارم.
بوووس بوووس

سمیرا 18 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 08:19 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

خدارو شکر که خود ساشا جون چیزیش نشده..

مهنااااااااااااااااااز:

اسفند بریز..به خدا این بچه ی جیگرت چش میخوره

خداروشکر.....
چش...چش....اتفاقٲ دیروز اسپند دود کردم.

سمیرا 18 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 08:18 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

اوه اوه اوه مردم چه شوهرشون براشون لاک میزنه و جارو

برقی میکشه

ایول ..ایول....

خب مردی که یهو هوس میکنه تغییر دکوراسیون بده خونه شو و دوستشو آش خرون دعوت؛کنه،بایدم جارو بکشه و خانمشو خوشجل کنه!!!

سارا 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 10:06 ب.ظ

روزهای شادی برات ارزومندم همراه با بارش دونه های برف

ممنونم سارای عزیزم

الهه 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 07:00 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogsky.com

به به چه آشی ، نوش جونتون ، ایشالا مشکل مامانت خیلی زود حل میشه نگران نباش من براش دعا می کنم ، می گم خدا رو شکر که برای ساشا اتفاقی نیوفتاد ، خدا بخیر گذرونده، مهناز جون یه پیشنهاد می کنم برات یه قربونی بکن به نیت بچه ات ، احتمالا باید خیلی تو چشم باشه خیلی مراقب خودتون باشید

قربونت الهه جونم
مرسی که دعا میکنی.ایشالله که به حق دعای شما دوستای خوبم،عملش آسون باشه و به خوبی تموم بشه.
آره خداروشکر به خیر گذشت!
راستش همه بهم میگن که زیاد تو چشمه!جدا از اینکه خب خوشجل و توپولیه،خیلیم زبون میریزه واسه همه!
چشم عزیزم.توام مواظب خودت و امیرحسین عزیز باش.بوووس

مهدیا 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 06:35 ب.ظ

خدا رو شکر به خیر گذشت.حتما بچه کلی هم ترسیده بود.از دست این ادم ها که تو هر شرایطی می خوان بگن خودشون مامان نمونه هستند و بقیه به بچه شون توجهی ندارند...
خوش به حال مهمون هاتون که اون اش خوشمزه رو خوردند.
امیدوارم عمل مامانت هم به خوبی انجام بشه.نگران نباش .عمل سختی نیست.یکی از بستگانمون لاپاراسکوپی کرد و خیلی راضی بود.

خداروشکر....
آره مهدیا،بچه ام خیلی ترسیده بود!
چه میدونم والله ،شایدم من مادر خوبی نیستم و کوتاهی کردم.بالاخره نباید ازش غافل میشدم،ولی چون تازه وارد مغازه شده بودیم،فکر میکردم پشت سرمونه و اونقدری طول نکشید که متوجه نبودش بشم.
قربونت عزیزم.....
ممنونم گلم.ایشالله که همینطور باشه.

ویولا 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 06:29 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام مهناز جون به بههههههه چه آشی، دستت درد نکنه و نوش جان واقعا تو هوای سرد و برفی هیچی بیشتر از یه آش رشته ی غلیظ و پر کشک نمی چسبه، ایشالا هیچکس تو این سرما گرسنه و بی سر پناه نباشه، آمین.
عزیزم بابت اون اتفاقی که برا ساشا هم افتاد خیلی ناراحت شدم ولی خدا رو هزارن مرتبه شکر بخیر گذشت، دیگه بچه هستن شاید همین چیزا هم باعث بشه بیشتر حواسشونو جمع کنن موقع بازی، فکر کنم منم تو همچین شرایطی اگه تقصیرارو نندازم گردن پارتنر، مثل تو شکه بشم... خدا رو شکر همسرت تونست اوضاع رو مدیریت بحران کنه!
عمل مامان هم ایشالا به امید خدا با خیر و خوشی انجام میشه ، میدونم هر چی بگم نگران نباش فایده ای نداره ولی عمل کیسه صفرا عمل سنگینی نیست و معمولا به روش لاپاراسکوپی و با سه تا برش دو -سه سانتی کوچیک انجام میشه. بیا زودتر خبر سلامتی مامانو فردت بهمون بده. خدا همه عزیزانمونو سلامت برامون نگه داره. الهی آمین

سلام عزیزم
آخ بمیرم،که تو رو به هوس انداختم!!!تو رو خدا پاشو با پارتنر یه آش رشته کوچولو درس کنید و بخور،تا تو دل من نمونه و عذاب وجدان نگیرم!
منم هروقت غذا درس میکنم،از ته دل از خدا میخوام که هیچکس گرسنه نباشه.
ممنون واسه دعای قشنگت....
واقعٱ خداروشکر.من کاملٱ؛هنگ میکنم ویولا و از ترس قشنگ قفل میشم و نمیتونم هیچ کاری بکنم.آره خداروشکر شوهری رو موده بزرگ منشی بود اون روز!!!چون سر جا گذاشتن کارتها هم خیلی ملایم بود،سر این اتفاقم خوب تونست اوضاع رو جمع کنه،وگرنه اکثر مواقع شروع میکنه به مقصردونستن آدم و سرزنش کردن و اینجوری نگرانیشو نشون میده!!!!
منم شنیدم که عمل سنگینی نیست،ولی خب نمیشه با این چیزا آدم دلش آروم بشه.فقط به امید خدا عملش که با موفقیت تموم بشه،خیالم راحت میشه.
چشم،عملش کردن،حتمٱ خبر میدم
الهی آمین.....
امیدوارم خدا به تو و پارتنر و کوچولوی تو راهت هم سلامتی و آرامش بده عزیزدلم.بوووس

آتوسا 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 06:26 ب.ظ

مهناز جون! دعا می کنم که انشاءالله عمل مامان به خیر و خوشی انجام بشه و به قول خودشون از درد و ناراحتی، راحت بشن. همین طور خودت از استرس و فشار روحی در بیای. چون من هم در مورد پدرم سال ها پیش این تجربه را داشتم و می دونم که چه قدر ناراحت کننده است.
به امید خدا همه چیز خوب پیش میره.
در ضمن یک وقت توی این جاده ها راه نیفتید ها، طفلی مامان دیگه غیر از استرس عمل باید نگران شما ها توی جاده هم باشن، اون وقت.
آش عالی شده.. ماشاالله
پیاز داغ ها را خودت درست کردی؟
کشک از چه مارکی میزنی؟ قبلش باید کشک را بچوشونی؟
همیشه پاینده باشی گلم

مرسی عزیزدلم.
پس توام تجربه اش رو داشتی.وقتی پدر و مادر آدم مریض میشن،آدم دیوونه میشه!
نه دیگه فکر نکنم بریم.به این ماشین و این جاده ها اصلٲ اعتباری نیست.
مررررسی عزیزم.آره خودم درس میکنم.خلالهای نازک میکنم و با روغن زیاد و شعله کم سرخ میکنم و وقتی حالت کاراملی شد،خاموشش میکنم.
من کشک کاله میگیرم که نیازی به جوشیدن جداگونه نداره.روشم نوشته.
همچنین شما،دوست خوبم.بوووس

هیما 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 06:08 ب.ظ http://hima63.blogsky.com

به به چه آش خوشمزه ای ؛ هوس کردم
عزیزم نگران نباش مامان و خواهر منم هر دو عمل کیسه صفرا کردن و هیچ جای نگرانی نیست ؛ ایشالله بعد عمل حالش خیلی بهتر میشه

به به هیماجون.خوبی عزیزم؟
قربونت،جای شما خالی....
ایشالله همینجوریه که میگی و عمل راحتی باشه و خوب پیش بره.

نیاز 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 03:44 ب.ظ

سلام عزیزم
خدا رو شکر که ساشا چیزیش نشده تو اون اتفاق
ماها که همه اش چشممون به بچه مونه یه لحظه ازشون غافل میشیم یه بلایی سر خودشون میارن که نگو.
حتما صدقه بزار کنار و هر شب اسپند دود کن.
مهناز چند روز پیش یه شب پیش مامانم بیمارستان بودم بخاطر عمل سنگ کلیه. دیگه در جریان هستی که شبهای بیمارستان منو مامانمو ؟؟
داغون شدم.
ایشالله که حال مادرتون هم زودی خوب شه دوستم.
راستی اگه میتونی مرحله مرحله بهمون میگی چیجوری اش درست میکنی شما؟؟

سلام عزیزم
قربونت گلم.آره میبینی نیاز،هرچقدرم آدم حواسشو جمع کنه،بازم یه چی پیش میاد.
آره یادمه،ایشالله که دیگه پاش به بیمارستان نرسه و همیشه سالم باشه.
ایشالله عزیزم...
اول نخود و لوبیا رو میذاری بپزه.با زردچوبه و نمک.نیم ساعت آخر پختش،عدس رو هم اضافه میکنی.وقتی حبوباتت پخت،سبزی آش رو اضافه میکنی.اینا که دارن میپزن،جدا تو ماهیتاپه،پیازهای خلالی شد رو با روغن و زردچوبه زیاد،سرخ میکنی.پیازداغ آش رشته باید خیلی زیاد باشه،تا خوشمزه اش کنه.وقتی پیازات آماده،شدن،یه کم واسه تزئین روش برمیداری و بقیه اش رو با روغنش به آشت اضافه میکنی.سبزیهای آش که؛تغییر رنگ داد،بچش ببین اگه پخته،رشته آش رو اضافه کن.رشته زود میپزه.یه کم که نرم شد،کشک رو هم بهش اضافه کن تا با کشک چندتا جوش بزنه.دو سه تا قاشق آرد رو با نصفه لیوان آب سرد قشنگ مخلوط کن،بعد کم کم به آشت اضافه کن.پنج دقیقه بعدش دیگه میپزه.آخر کار آش رو بچش و ادویه هاش،نمک و فلفل،رو اضافه کن.چون کشک شوره و حبوبات رو هم با نمک پخته بودیم،پس زیاد نمک نمیخواد.من معمولٱ به جای نمک از عصاره گوشت استفاده میکنم.خاموشم کردی،درش رو نذار تا جا بیفته.برای روش هم از همون پیاز داغ و کشک و نعناداغ استفاده کن.
امیدوارم تونسته باشم خوب توضیح بدم.
ن

Amitis 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 03:38 ب.ظ

عکس اشت که عالیه :)) مطمئنم طعمش هم عالیه :) عمل صفرا خیلی واحت ، لاپراسکوپی هم هست اصولا، نگران نباش مهناز جون :)

عالی رو نمیدونم،ولی خوب بود.
ایشالله که واسه مامانم راحت باشه.فدای تو عزیزدلم.بووووس

بهاره 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 03:19 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

سلام قالب جدید مبارک باشه عزیزم .
ایشالله ک عمل مامانت موفق باشه .

سلام عزیزم.قربونت عزیزدلم
ایشالله....
تو کجایی؟چرا نمینویسی؟

رز صورتی 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 02:27 ب.ظ http://her-life20.mihanblog.com/

اول از همه بگم انقدر خودت ناراحت نکن مهناز جون...دیگه هم راجب خواب هایی که میبینی راجبش با کسی حرف نزن...تعبیرشم نکن...این یکی از استادامون که حاج اقاس گفته...میگه وقتی تعبیر میشه انقدر تلقین میکنید به خودتون و بهش فکر میکنید که میفته...حالا چه خوب و چه بد...
شمام خودت ناراحت نکن...خواب های بد بخاطر فکرت بوده که خیلی مشغول بوده و نگرانی هات....
ساسا بهتره!!!
چه ادم های بی فکری بودن اون خانوما!!!تو این موقع ها ادم قفل میکنه..انگاری مغزش ارور میده...من گاهی تو اتفاق های بد یا خبرای بد میخندم چند ثانیه...
خدا رو شکر که بخیر گذشت....
دختر برای خودتون صدقه بده...
ای جان ای جان ...چه زوج رمانتیکییی....انقد خوشم میاد...چه باحال که برات لاک میزنه...اولین باره شنیدم..چون اصولا اقایون سر در نمیارن!
خیلی هم عالیییی....خوش بحالتون که کلییییی برف بازی کردید...ما که همش غرق در بارونیم...
چه پسر خوش ذوقی عین مامانشه!
ایشالا مامانتونم به زودی خوب میشه و عملش با موفقیت پیش میره...بد به دلت راه نده...کلیییی برات دعا میکنم...
چه اش خوشگلی!!

قربونت عزیزم
آره باید کمتر به خوابهایی که میبینم فکر کنم.ایشالله که خیر باشه...
منم کامل قفل میکنم ونمیتونم هیچ عکس العمل سریعی از خودم نشون بدم.چه جالب،منم وقتایی که خیلی ناراحتم،راحت تر و بلندتر میخندم!!!
همیشه که ازین خبرا نیس،ولی گاهی که سرذوق باشه و حوصله داشته باشه،برام میزنه.آخه از من تمیزتر و بادقت تر میزنه.من تو لاک زدن خیلی عجولم.
بارونم خوبه.حالا ایشالله؛تو این چندماهی که مونده یه برف حسابی بیاد و بتونی کلی برف بازی کنی و حالشو ببری!
ایشالله عزیزم....
قربونت عزیزم.بووووووووس

دندون 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 02:21 ب.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

دلم خیلی آش میخواد....
دعا میکنم مامانت به سلامتی بره و بیاد ایشالا همدعملش خوب باشه هم به آرامش برسه و دیگه مشکلی نداشته باشه...
میدونی که همیشه به فکرتم...

فدای دلت عزیزم......
ایشاللله!
میدونم دندونی.این حضور و بودنت همیشه بهم آرامش میده و برام باارزشه عزیزدلمه

خانومی 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 02:07 ب.ظ http://zendegiekhanomane.blogsky.com

سلام مهنازجان
نوشته بودی برام که چقد تفاهم داریم ولی فکر نمیکردم دیگه دراین حد!
کارتای عابربانک همسری هم همیشه توی کیف منه،وای به وقتی که ی کیف دیگه ببرم بیرون که حسابی شرمنده عالم و آدم میشم
تازه اینکه چیزی نیس!مامان منم حدود1ماه پیش صفراشو دراورد! البته شرایط مامان خیلی حاد شد و نشد با عمل بسته درش بیارن،ناچارآ عمل باز انجام شد. نگران نباش عزیزم،چیز خاصی نیست بعدش واقعآ از این درد راحت میشه.براش دعا میکنم
عاغا من آششش

سلام عزیزدلم،خوبی؟
به به....همینجوری روز به روز داره تفاهماتمون بیشتر میشه!
خداروشکر که عمل مامانت موفقیت آمیز بوده و الان حالش خوبه.ایشالله واسهمامان منم خوب باشه.فدای محبتت عزیزم
آش دیروز رو که مهمونا زحمت خوردنشو کشیدن،ولی ایندفعه آدرس بده،حتمٲ برات میفرستم!!

سونیا 17 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 02:05 ب.ظ

سلام عزیزم من همیشه نوشته هاتون رو می خونم ولی تا حالا براتون نظر نذاشتم امیدوارم به همراه همسر وپسرتون همیشه شاد وسلامت باشید مطالبتون رو می خونم یاد خودم می افتم وقتی بچه هام کوچیک بودن قدر این دوران رو بدونید مثل برق وباد میگذره پسرای من الان یکی دانشجو ویکی پیش دانشگاهی هستن امیدوارم مادر مهربونتون با سلامتی عملشون رو انجام بدن نگران نباشید

سلام عزیزم
مرسی که وقت میذارید و همراهیم میکنید.
راس میگید،همین چند سالم مثل باد گذشت.انگار همین دیروز بود که به دنیا اومد.
خدا پسرای عزیزتون رو براتون حفظ کنه و سایه مادر مهربونشون رو همیشه بالای سرشون حفظ کنه.
قربون محبتتون...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.