روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

بالاخره رفتم پیش مامانم.....

سلام عزیزای دل خواهر!خوبید؟

خب بالاخره بعد از پستهای کوتاه و موقت و پی نوشت،بالاخره فرصتی شد تا بازم مبسوط در خدمتتون باشم!!آخه من وقتی کم حرف میزنم،بهم نمیچسبه!!

بذارید از سه شنبه بگم که مدام از صبح با مامان و داداش و بابا و خاله ام در تماس بودم.از صبح ساعت نه مامان طفلی،لباس پوشیده،منتظر بود که ببرنش اتاق عمل و بالاخره ساعت دو و نیم،داداشم زنگ زد که بردنش و من همینجوری اشکام میومد.هرچی هم میخواستم حرفای شما یادم بیاد که گفته بودین این عمل راحتیه،فایده نداشت.قرآن باز کردم که بخونم،بلکه آروم بشم،ولی اصلٲ تمرکز نداشتم و نخوندم.ساشا هم مدرسه بود.مدام بلند بلند با مامانم حرف میزدم و بهش میگفتم،قوی باش و زود بیا پیشمون!اصلنم نمیتونستم بشینم و همینجوری راه میرفتم.این وسطا،یه ساعتی هم تلفنی با یکی از دوستای عزیزم حرف زدم و همین باعث شد یه کم فکرم از عمل مامانم منحرف بشه و آرومتر بشم.ساعت چهار و ربع هم رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.خلاصه ساعت فکر کنم،شیش و نیم هفت بود که بابام زنگ زد و گفت آوردنش بیرون.هنوز بیهوشی تو سرشه ولی دکتر میگه مشکلی نیست!!!اینقدر خوشحال شدم که زبونم بند اومده بود و فقط میخندیدم!ساشا هم از خنده من میخندید!!!خداروشکر.....خدارو هزار بار شکر.....

خدا ایشالله سایه همه مامان باباها رو بالای سر بچه هاشون حفظ کنه.از ته دل واسه همه تون دعا کردم!میدونم که دعاهای خیرتون پشت سر مامانم بود!قربون محبت همه تون....

دیگه دل تو دلم نبود که برم مامانمو ببینم.یه بار شب داداشم بهم زنگ زد و گوشی رو داد بهش،ولی اینقدر درد داشت که نتونست حرف بزنه و من بیشتر خواستم که تو این موقعیت کنارش باشم.

این وسط داداش وسطیه هم یه سوتی داد و عکس سلفی خودش و مامانو که رو تخت بیمارستان خواب بود رو گذاشت تو گروه خانوادگیمون تو تلگرام.میگم سوتی،چون داداش کوچیکه که ایتالیاست خبر مریضی مامانو نداشت و یهویی عکسو دید و زنگ زد بهم.هرچی براش توضیح دادم که چیزی نیست و ازین حرفها،آروم نمیشد.عصبانی بود که چرا بهم نگفتید!!!سرتونو درد نیارم،کلی داد و بیداد کرد و بعدم گوشی رو قطع کرد.میدونستم چون یهویی عکسو دیده،به هم ریخته.ته تغاریم هست و شدید مامانی!بهش حق دادم که ناراحت باشه.واسه همین،وقتی سر و صدا میکرد،هیچی نگفتم.طفلی خودش نیم ساعت بعد دوباره بهم زنگ زد و اینبار آرومتر بود،ولی خیلی ناراحت بود.براش توضیح دادم که همه چی یهویی شد و نخواستیم ناراحتش کنیم و الانم حال مامان خوبه و ازین حرفها!

شب که شوهری اومد،گفتم بریم فردا شمال و گفت،نه بابا،الان جاده ها خرابه و به ماشین اعتباری نیست....منم دلخور شدم،ولی چیزی نگفتم و زود خوابیدم.

صبح چهارشنبه با زنگ موبایلم بیدار شدم.خواهرم بود.گفتش ما دیدیم هوا خوبه،راه افتادیم بریم شمال،مامانو ببینیم.جاده هم خوبه،بیاید شما هم.شوهری رو بیدار کردم و بهش گفتم و بازم گفت،ولش کن!الان که خداروشکر عمل کرده و خوبه!بعدم پاشد دست و روشو شست.تخت رو مرتب کردم و از دسشویی اومد و گفت،لباس بپوشید بریم!یه کم ناز کردم،بعدش حاضر شدم و حرکت کردیم.

تو راه،رفتیم رستوران اکبرجوجه،فیروزکوه ناهار خوردیم و ساعت سه رسیدیم.به بابام زنگ زدم که بریم بیمارستان یا بیایم؟گفت بیاید خونه،منم میخوام الان برم بیمارستان.

رفتیم خونه و خواهرم اینا و داداش وسطی و زن داداشمم بودن.داداش بزرگه بیمارستان بود.خواهرم اینا رفته بودن بیمارستان و تازه اومده بودن خونه و داشتن ناهار میخوردن.یه ربع بعد،من و شوهری و بابا رفتیم بیمارستان.تو راهم شیرینی که مامان دوس داشتو خریدیم.تو بیمارستان خاله بزرگم و دختر و پسرشم بودن.حال و احوال کردیم و رفتیم پیش مامان.الهی فداش بشم،رنگش مثل گچ بود!خیلی خوشحال دیدمون.یه ساعتی بودیم و بعدش داداش وسطیم اومد و ما اومدیم خونه استراحت کنیم.

زن داداش و خواهرم شام درس کردن و دیگه نشستیم کلی حرف زدیم و شام خوردیم و شوهری منو برد بیمارستان.داداشمم رفت خونه.با مامان خیلی حرف زدیم.خداروشکر روحیه اش خوب بود.پرستار گفت،یه کم راهش ببر.خیلی درد داشت.دوتا مریض دیگه هم تو اتاق مامان بودن که یکیشون دیسک کمرشو عمل کرده بود و اون یکی هم شکستگی دستشو.همراه جفتشونم دوتا خانم تقریبٲ هم سنای خودم بودن.دیگه شب مامان که خوابید،با این دخترا نشستیم و تا ساعت سه حرف زدیم.بعدم مامان بیدار شد و درد داشت.تا صبح یه کم راه بردمش و پرستار اومد و یه مسکنم بهش زد و بالاخره آرومتر شد.صبح ساعت هشت بابا اومد و گفت تو برو،من ترخیصش میکنم میارمش.اومدم خونه و همه تازه داشتن بیدار میشدن.دراز کشیدم،خیلی خوابم میومد،ولی نخوابیدم.صبحونه خوردیم و خونه رو با خواهرم جارو و گردگیری کردیم و زن داداشمم ناهار درس کرد.واسه مامانمم سوپ درس کردم.دیگه ساعت دوازده اومدن و چقدر خوب بود!اصلٲ خونه با حضور مادر یه رنگ و بوی دیگه داره!جاشو آماده کرده بودیم،دراز کشید و دیگه همه خوشحال بودیم.ناهار خوردیم و شبم تولد داداش بزرگم بود.غروب با شوهری رفتیم بیرون و هرچی گشتیم کادوی مناسب پیدا نکردیم و بازم برخلاف میلم مجبور شدم حرف شوهری رو گوش کنم و پول بدیم بهش تا خودش واسه خودش یه چی بخره.اومدیم خونه و چند نفری واسه عیادت اومدن.شب،بعد از شامم دخترخاله ام و شوهر و بچه اش اومدن و تا یازده و نیم شب بودن!بعداز اینکه رفتن،کیکو آوردیم و عکس بازی کردیم و جالب این بود که چون همه درگیر مامان بودن و فرصت کم بود،همه نقدی کادوشو حساب کرده بودن!!دیگه کیکم جاتون خالی خوردیم و تا ساعت سه نشستیم به حرف زدن و بعدم لالا....

صبح ساعت هشت پاشدیم،صبحونه خوردیم و ساعت نه،خواهرم اینا حرکت کردن سمت تهران.مام ،شوهری رفت یکی دوجا کار داشت،انجام داد و بنزین زد و یه ساعت بعد راه افتادیم.

ساعت دو رسیدیم و قبل از اینکه بیایم خونه،رفتیم خرید کردیم و اومدیم خونه.

ناهارم تو راه ساندویچ خورده بودیم.دیگه من و ساشا پریدیم تو حموم و حسابی خودمونو شستیم و شوهری هم خوابید.الانم که از حموم اومدیم و ساشا رفته رو تخت بغل باباش خوابیده و من طبق وعده،در خدمتتونم.البته با چشمای نیمه باز!!!چون خیلی خوابم میاد!

این چند روز نرسیدم بهتون سر بزنم و بخونمتون،ولی اولین فرصت حتمٱ میام پیشتون.

سعی کردم از خیلی از جزئیات صرف نظر کنم تا زیاد طولانی نشه و خسته نشید.امیدوارم موفق شده باشم.

دوستتون دارم.........یه عاااااااااااالمه!

مواظب خودتون باشید.قدر عزیزاتون و ؛خصوصٲ پدر و مادراتونم بدونید.اونایی که پدر و مادرشون،در قید حیات نیستن هم خدا رحمتشون کنه و روحشون رو شاد کنه.آمین.....

همه تونو به مهربونی خدای بزرگ میسپارم و مثل همیشه بهترینها رو براتون آرزو دارم.

پس فعلٱ بوووووووس......بای

نظرات 20 + ارسال نظر
مهدیا 24 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 01:02 ب.ظ

چه خوب که رفتی دیدن مامانت.ان شاالله زودتر بهبودی کاملشون رو به دست میارن.
با این رستوران اکبر جوجه من یه خاطره ی خنده دار دارم .که هر وئقت اسم این رستوران رو می شنوم یادم میاد.
کادو خریدن برای بعضی سن ها و افراد واقعا سخته.

آره خیالم راحت شد.قربونت عزیزم...
خوبه،پس باعث شدم بخندی!!
من عاشق اکبرجوجه ام.البته فقط اونایی که تو رستورانای اصلیش هست دیگه!چون خیلی رستورانای تقلبی به اسم اکبرجوجه باز شده!
آره مخصوصٱ اگه آقا هم باشن!!ولی اگه وقت بود،حتمٲ براش کادومیخریدم.

سمیرا 24 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 12:40 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

مهناز ناهار چی چی پختی امرو؟

به به ببین کی اومده!هیچ معلومه تو کجایی دختر؟!
استامبولی

الهه 23 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 07:08 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogsky.com

خدا رو شکر که حال مامانت بهتره ، خوب کردی رفتی دیدیشون ایشالاهمیشه سلامت باشه ، ایشالا خدا همه پدر ومادر ها دو حفظ کنه

قربونت الهه جونم.
ایشالله...
بوووس

آنا 23 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:04 ق.ظ http://aamiin.blogsky.com

خدا را شکر که حالشون بهتره. خدا را شکر.

فدای تو آنای عزیزم!
خداروشکر....

Amitis 23 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 04:56 ق.ظ http://amitisghorbat.blogsky.com

اره میدونم چی میگی ، اصلا هم قبول نمی کنند که نگفتن اشتباه ، میگن می خواستیم شما نگران نشین !همیشه سلامت باشن :)

ولی واقعٲ اگه از اول بچه ها رو در جریان بذارن،خیلی بهتره.حالا داداشم که اینبار کلی تهدیدشون کر که اگه بار دیگه مریضیا و مشکلاتشونو ازش قایم کنن،دیگه باهاشون حرف نمیزنه.ببینیم تهدیدش اثر میکنه یا نه!!!
فدای تو....

ویولا 22 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 05:27 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام عزیزم خدارو شکر که خوبید اصلا این پستت خیلی بهم چسبید چون خوشحالی و قدردانی از محبت خدا و نعمت خانواده تو لحن نوشته هات موج می زد مهناز... و واقعا هم خوشبختی چیزی بیشتر از داشتن یه خانواده گرم و سلامت در کنار هم ومحبت بین آدمها نیست... کاش همیشه قدر داشته هامون رو بدونیم. به خودمم دارم اینا رو می گم چون دختر فراموشکار و بی حوصله ای هستم در قبال عزیزانم و یه وقتایی مثل این لحظات که پیش میاد اتگار یه تلنگرم به خودم میخوره...
بازم خدارو شکر

سلام عزیزم،خوبی؟
راس میگی ویولا جون،وقتی یکی از عزیزای آدم مریض میشه،آدم حاضره دار و ندارش رو بده،تا اون دوباره حالش خوب بشه!
کاش هم قدر داشته هامونو بدونیم،هم قدر فرصتهای باهم بودنمون رو...
همیشه سعی کردم علیرغم مشکلاتی که بعضٲ باخانواده ام داشتم،کنارشون؛باشم و تنهاشون نذارم و خداروشکر تو این کارم موفق بودم.
همه مون به اینجور تلنگرا تو زندگیمون نیاز داریم،تا بیشتر به خودمون بیایم.
واقعٲ خداروشکر...
مواظب خودت و نی نی تو راهیت باش عزیزدلم.بووووس

اتشی برنگ اسمان 22 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 04:41 ب.ظ

خدا رو شکر عزیزم خدا رو شکر مراقب خودت باش بوس

خداروشکر....
قربونت برم عزیزم.
چشم.توام مواظب خودت و جوجو کوچولو باش.بوووس

Maryam 22 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 04:13 ب.ظ

من دو سه ماهیه که خواننده اتم ولی همیشه خاموش بودم،خواستم بگم برای مامانتون کلی دعا کردم و امیدوارم سایه پدر و مادرا رو سر هممون باشه:

قربون محبتت عزیزدلم.....
خوشحالم که همراهمی!
خدا ایشالله به خودت و همه عزیزانت سلامتی بده نازنینم.
بووووس

سمیرا 22 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 02:02 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

چقد ذوق کردم.چقد ذوق کردم

ایشالا همیشه و همیشه در کنار هم بگین و بخندین و

شاد باشین مهناز جون

روی گل مادر رو هم ببوس از طرف من و خدمتشون سلام

برسون

ای جااااااان...
من فدای تو و اون ذوق کردنت بشم که اینقدر مهربونی!
والله الان که چندین کیلومتر باهاش فاصله دارم و نمیتونم ببوسمش،ولی چشم،بزرگیتوبهش میرسونم.
روی ماهتو میبوسم عزیزدلم.

فری ما 22 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 12:23 ب.ظ http://godsblessing.blogsky.com/

مهناز جون خدا رو شکر ک حال مادرت خوبه
خدا انشا... سایه پدر و مادر نازنینت رو همیشه روی سرتون نگه داره عزیزم و سلامت باشند

قربونت عزیزم.
ایشالله خدا سایه همه پدر ومادرا رو رو سر بچه هاشون نگه داره.بوووووس

سحر۲ 22 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 12:14 ب.ظ

خوپ خداروشکر حال مامان خوبه,انشالا روز ب روز بهتر میشه.
چه کار خوبی کردی رفتی دیدنش

ممنونم سحرجان
ایشالله....

دختربنفش 22 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:42 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

خداراشکر که مامانت عمل کردن و راحت شدن .ایشالا به زودی زود سرپا شن و درکنارهم خوش باشین و هیچوقت هیچکدوم مریض نشین .
من دارم از استرس عمل مامانم میمیرم

قربونت عزیزم.ایشالله....
الهی که مامان توام به سلامتی عمل میکنه و خیلی زود حالش خوب میشه.بهش روحیه بده بنفشی!

آتوسا 22 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:33 ق.ظ

وای چه پست خوبی!!
واقعاً خونه بدون مامان خیلی دلگیر هست
خدا رو شکر مامان هم مثل خودت قوی و با روحیه هستن
آخی... طفلی داداشت... هل کرده... اینا خیلی سختشونه چون دورن
الهی همیشه شاد باشین...

مررررسی عزیزم
نمیدونم چرا،من از نظر بقیه قوی هستم،ولی به نظر خودم اصلٲ اینجوری نیست!
آره طفلی هول کرده بود.به نظرم اگه از اول همه چیو بهش میگفتن خیلی بهتر بود.ولی مامان و بابای من همچنان میگن که تا جایی که میشه،آدم نباید بچه هاشو نگران کنه!!
فدات!همچنین شما

آشتی 22 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:23 ق.ظ

سلام عزیزم. از عمل مامان خبر نداشتم. شکر خدا به خیر گذشته.

سلام عزیزم
خداروشکر که به خیر گذشت و الان خوبه.
قربونت گلم.

تلخون 22 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 10:41 ق.ظ

سلام خانومم...خدا رو صد هزار مرتبه شکر که عمل با موفقیت انجام شده و مادر صحیح و سلامت برگشتن خونه...خیلی خیلی این چند روز یادتون بودم...چه کار خوبی کردین که رفتین...ان شااله همیشه خبرهای سلامتی و شادی باشه

سلام عزیزدلم.
واقعٲ خداروشکر....
فدای دل مهربونت بشم!
آره اگه نمیرفتم دق میکردم!
ایشالله زندگیت پر باشه از صدای خنده و شادی،دوست عزیزم.

نسیم 22 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 10:08 ق.ظ http://nasimmaman

خدا رو شکر که مامان خوبه.....ایشالا هزار ساله باشه و سایش بالای سرتون باشه
مواظب خودت و ساشا جونم باش

قربون محبتت عزیزدلم
ایشالله.همچنین پدر و مادر عزیز شما.
چشم گلم.بوووووووس

Amitis 22 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 04:28 ق.ظ http://amitisghorbat.blogsky.com

خیلی خوشحالم همه چیز خوبه :) خدا رو شکر ، راستی مهناز جون یک توصیه از طرف من ، همیشه به داداشت بگین این چیزا رو ، من خیلی خاطره بدی دارن از نگفتن ، تا مدت ها زنگ میزدم خونه اگه هم با مامان هم بابام حرف نمیزدن راضی نمی شدم ،

قربونت برم دوست با معرفت خودم!
میدونی آمیتیس،این اخلاق مامان و باباست و تا مجبور نشن مشکلات و ناراحتیهاشونو نمیذارن ما بفهمیم!باورت میشه،دو سال پیش مامانم واسه مشکلی ده روز بیمارستان بستری بود و با کلی کارآگاه بازی،نذاشتن من و داداش وسطیه که اون موقع ایران نبود،بفهمیم!!!بعدٲ که من فهمیدم،کلی شاکی شدم و حالا ازون به بعد،لااقل به مایی که ایرانیم،مشکلات جدیترشون رو میگن!!!!اینام اینجورین دیگه.....
ایشالله مامان و بابات همیشه سالم باشن و سایه شون بالای سرت باشه،عزیزدلم.بووووووس

رز صورتی 21 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:40 ب.ظ http://her-life20.mihanblog.com/

سلام مهناز جونم
رسیدنت بخیر...پ حسابی روزای پر مشغله ای داشتین...
خدا رو شکر که حالشون بهتر شد ...پدر و مادر واقعا یه نعمتن...ادم وقتی قدرشون میدونه که تو خونه نباشن..حای خالیشون کاملا ادم داغون میکنه...
اخی..دور همیاتون و بیدار بودنتون تا نصف شب من یاد دور همی های خودمون انداخت که وقتی عمه ام میاد شمال!
ایشالا همیشه شاد باشید دور هم و رنگ غم هیچ وقت تو روزاتون نبینید و همیشه لبریز از عشق باشین عزیزم

سلام عزیزم
قربونت...
واقعٲ همینطوره خوشگلم.خونه بدون پدر ومادر سوت و کوره!
مام چون همه پیش هم نیستیم،وقتی به هم میرسیم کلی حرف داریم.
قربونت برم دوست خوبم.منم کلی آرزوهای خوب برات دارم و امیدوارم همیشه تن خودت و عزیزات سالم باشه.بوووووس

سیما 21 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:30 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

خدا رو شکر حال مامان خوبه. همه به خوبی و خوشی باشن و سایه مامان بابا بالا سر ماها. خوب کاری کردی رفتی پیششون. لبت خندون و دلت شاد عزیزم.

ایشالله....
آره سیما ،اگه نمیرفتم از دلشوره میمردم!
فدای تو عزیزم.امیدوارم خودت و عزیزات همیشه سالم و سرحال باشید.بووووس

دلارام 21 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 06:28 ب.ظ

خونه بدون مادر خیلی سرد وبی روحه انشالله سایشون مستدام

واقعٲ همینطوره.
مرررسی دلارام جونم.
ایشالله خدا مامان و بابای عزیزتو براتون حفظ کنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.