روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

درد وحشتناک و مهمونی

سلام عزیزان.خوبید؟

مینویسم به خاطر اون خوبانی که اینقدر زیاد نگرانم بودن و ازم خواسته بودن بنویسم.به خاطر دوستای عزیزم که تنهام نذاشتن و مدام پیگیر حالم بودن.

البته احتمالٱ ازین به بعد وبلاگمو رمزی کنم و اگه این کارو بکنم،رمزش رو با کمال شرمندگی فقط و فقط به دوستای وبلاگیم میدم.میدونم منصفانه نیست و خیلی از دوستای خوبم که وبلاگ ندارن،تو این چندماهه همراهم بودن و دوس دارن که منو بخونن.ولی باور کنید برخوردهایی که تو این مدت باهام شده هم منصفانه نبوده.نمیتونم اجازه بدم هرکسی که از راه میرسه،به خودش اجازه بده آزارم بده.شاید به قول دوستام ،نباید اهمیت بدم.ولی حقیقت اینه که حرف آدمها خیلی روی من اثر میذاره و نمیتونم نسبت بهشون بی تفاوت باشم.همین پست قبل رو که گذاشتم،علیرغم پیغامهای خییییییلی زیاد و فوق العاده ای که از طرف دوستام داشتم،ولی اسمهای ناشناخته ای هم بودن که میومدن و هرچیزی که لایق بدترینهاست رو بهم میگفتن.درسته که از حرفاشون میشه فهمید که لیاقت حتی فکر کردنم ندارن،ولی من نمیتونم کامنتهامو باز کنم و بشینم و این چیزها رو بخونم و بی تفاوت باشم.به خاطر این متٲسفانه مجبورم اینکارو بکنم.خودتونم شاهد بودید که خیلی مقاومت کردم که وبلاگمو رمزی نکنم و هرکی دوس داره،بیاد بخونه.ولی انگار،این تنها راهیه که میتونم جلوی خوندن وبلاگمو توسط این آدمها بگیرم.بگذریم....

فعلٲ این پستمم که بازه و خوندنش آزاده تا تصمیم قطعیمو بگیرم و اجرا کنم.

حالا بریم سراغ این چند روز....

پنجشنبه تا ظهر رو که فاکتور میگیریم،چون نمیخوام بهش فکر کنم و بازم بحثش باز بشه.

من یه دندون خراب دارم که یک سال پیش بدجوری درد میکرد و دکتر گفته بود باید عصب کشی بشه،ولی من ازونجایی که خیلی خیلی ترسو هستم،از ترس درد عصب کشی،انجام ندادم.خوده دندونه هم بعده چند روز خوب شد و دیگه درد نداشت تا پنجشنبه ظهر که یهو تیر کشید و وحشتناک دردش شروع شد!یعنی میگم وحشتناکا....

دیگه از درد میخواستم زمینو گاز بگیرم.سرمم درد میکرد بدجور!خلاصه که اوضاع افتضاحی بود!زنگ زدم به شوهری که زودتر بیا،من دارم میمیرم!ساشا هم ساعت چهار کلاس زبان داشت که دیدم اصلٲ نمیتونم ببرمش.یعنی فقط تند تند راه میرفتم و گریه میکردم!خواستم مسکن بخورم،ولی چون چند روز بود که دوره ماهانه ام عقب افتاده بود،ترسیدم نکنه ناخواسته حامله شده باشم!!!البته اصلٱ اصلٱ تو این موقعیت بچه نمیخوایم و درواقع بدترین شرایطه واسه ما،واسه بچه دار شدن!ولی خب اتفاقه دیگه،گفتم نکنه حامله شده باشم!رو این حساب قرص نخوردم و ساشا رو آماده کردم و بردمش آموزشگاه زبان و خودمم رفتم داروخونه و بی بی چک گرفتم!ببینین تو اون درد و بدبختی فکر چیا بودم!!!

خلاصه گرفتم و اومدم خونه و خداروشکر خبری نبود و منم با خیال راحت دو سه تا مسکن قوی خوردم ولی هیچ تٱثیری نداشت.یه ساعت بعد رفتم دنبال ساشا و آوردمش.شوهری هم رسید و رفتیم دکتر.یه کم دردم کمتر شده بود.فقط میخواستم بکشم و راحت بشم. رفتیم مطب دکتر و چند نفر قبلمون بودن.نوبتم شد و رفتم تو.دکتر یه خانم تپل مپل و خوشگل و غرق آرایش بود!من خودم اهل آرایشم،ولی این واقعٲ غرق آرایش بود.خیلیم باحال بود.گفتش چون ظاهر دندونت سالمه و موقع خنده مشخص میشه،واسه همین نمیکشم!هرچی گفتم،قبول نکرد و گفت من این کارو نمیکنم،ولی اگه میخوای،بشین برات درستش کنم.شوهری هم هی میگفت،آره بشین درستش کنه!دیگه دکتر اطمینان داد که درد نداره و گفتش من اصلٲ دستم درد نداره،خیالت راحت.خداییشم راس میگفت.البته یه کم درد داشت،ولی اون درد شدیدی که شنیده بودم،عصب کشی داره رو نداشت.پانسمانش کرد و دارو نوشت و گفت دو هفته بعد بیا که ادامه اش رو انجام بدم.خلاصه که شیشصد هفتصد تومن تو این اوضاع پیاده شدیم!!ولی خب دردش خوب شد!

بعدم سی دیهای یازده،دوازده و سیزده شهرزاد رو که ندیده بودیم رو خریدیم و اومدیم خونه.

شوهری گفت،تو سرت درد میکنه،برو بخواب،ما شام نمیخوریم.واسه ساشا بیرون پیراشکی خریده بود و خورده بود.این بود که من رفتم و بیهوش شدم....

جمعه صبح اما با حال بدی بیدار شدم.اصلا خوب نخوابیده بودم و سرمم درد میکرد.این بود که سگ درونم کاملٲ آزاده آزاد بود و تا ظهر صدبار پاچه شوهری رو گرفتم.حتی به نقاشی کشیدن ساشا هم گیر میدادم!البته گیرایی که به شوهرایی میدادم بیراهم نبود و سر موضوعی واقعٲ کلافه ام کرده بود،ولی خب من خودمم دنبال بهونه بودم.البته دعوا نکردیم و فقط من یه ریز باهاش بحث میکردم و غر میزدم.دیگه شوهری از دستم فرار کرد و با ساشا رفتن بیرون دور بزنن.منم واسه حسن ختام برنامه،یه دورم با داداشم دعوام شد که خداییش اونم حق داشتم!خلاصه بعدش نشستم به زار زدن و تا جایی که تونستم گریه کردم.یه ساعت بعد شوهری اینا اومدن و اومد پیشم و باهم حرف زدیم و اونم قول و قول و قول !!!امروز قول میده فردا میزنه زیرش!دیوونه شدم از دستش به خدا.

بعدش دیگه پاشدم اومدم اتاق و باهم دوتا از سی دی های شهرزادو دیدیم و بعدم ناهار.دیروز صبح قرمه سبزی درس کرده بودم،فقط برنج درس کردم.خودمم نخوردم.چون خیلی وقته شبا شام نمیخورم و جمعه شبم شام خونه دوست شوهری دعوت بودیم،اینه که گفتم به جاش ناهار نخورم تا بتونم شام بخورم.

بعده ناهار همه خوابیدیم.بعدشم غروب بهشون عصرونه دادم و یه کم خرید داشتیم که شوهری رفت انجام داد . منم آرایش کردم و آماده شدم.شوهری اومد با ساشا رفتن حموم و اومدن.موهای ساشا رو سه شوار کشیدم و دیگه همه حاضر شدیم،ساعت هشت و نیم رفتییم شیرینی خریدیم و رفتیم خونه شون.اولین بار بود که خونه این دوستش میرفتیم.یکی دیگه از دوستهاشون و خانمش و دخترشم بودن.دیگه یه کم نشستیمو بعدم شامو آوردن.خیلی زحمت کشیده بود و سوپ جو و زرشک پلو با مرغ و بال کبابی درس کرده بودن و چند مدل ژله و سالاد و ماست و زیتون و ترشی و کلی مخلفات!ولی با وجود اینهمه زحمت،متٲسفانه غذاها واقعٲ بدمزه بودن!پلو و مرغ که اصلٲ قیافه شون معلوم بود چه جوریه،واسه همین سعی کردم با سوپ خودمو سیر کنم که واقعٲ افتضاح بود!از شانس بدم،دوتا ملاقه هم کشیده بودم و دیگه کم مونده بود اشکم در بیاد تا نصفشو بخورم!دوست شوهری هم مدام تعارف میکرد و تا از همه چیز برنمیداشتی،از بالا سرت نمیرفت!!!ولی خداییش بال کبابیش خیلی خوب بود.ساشا که طفلی فقط ژله خورد.شوهری هم یه ذره برنج و بال خورد.منم بال و سالاد و البته سوپ!!!!حیفه اونهمه زحمت!ولی خب دستشون درد نکنه،مشخص بود که خیلی زحمت کشیده.دیگه جمع کردن و خانمه و اون یکی خانم که مهمونشون بود،ظرفها رو شستن.البته منم تو جمع کردن یه کم کمک کردم.ولی خب بعده شام خوب بود و نشستیم و با اون دوتا خانمها کلی حرف زدیم و خانم دوست شوهری هم شماره اش رو داد که باهم تماس داشته باشیم.دیگه ساعت دوازده و نیم اومدیم خونه و بعدم لالا....

دیشب خیلی خوابای ترسناکی دیدم و نصفه شب رفتم بغل شوهری خوابیدم.نمیدونم چی دیدم،فقط میدونم خیلی ترسیدم.صبح ساعت نه پاشدیم و صبحونه خوردیم و دیدم خونه کار ندارم و نشستم فیلم نهنگ عنبر رو دیدم که بد نبود،ولی بازم خیلی خوب نبود!نمیدونم من تو فیلم دیدن اینقدر سختگیرم و سخت از فیلمی خوشم میاد،یا بقیه خیلی سلیقه شون با من متفاوته!آخه تعریف ایران برگر و نهنگ عنبر رو زیاد از دوستام شنیده بودم،ولی به نظر من خیلی معمولی بودن!بعدش پاشدم استامبولی درس کردم و ناهار خودیم و ساشا رو بردم مدرسه و خودم اومدم خونه.الانم که کم کم باید حاضر بشم و برم دنبال ساشا.

مواظب خودتون باشید،دوستتون دارم.....بای



پینوشت:آنای نازنینم خیلی برات ناراحت شدم.متٲسفم واسه اونایی که تحمل بودنت رو نداشتن و باحرفهاشون اینقدر آزارت دادن که عطای وبلاگتو به لقاش بخشیدی!متٲسفم....

بهت عادت کردم و دلتنگت میشم.بازم بنویس لطفٱ.

نظرات 40 + ارسال نظر
آوا 30 - دی‌ماه - 1394 ساعت 04:21 ق.ظ http://ava-life.blogsky.com

آخ مهناز جون چندوقت بود نیومده بودم اینجا، کور شدم تا همشو خوندم....تورو جدت قسم پاراگراف بندی کن، فاصله خطوط و زیاد کن
به فکر منه پیرزن باش

آخه ننه جون،تو اگه زود به زود بیای،مجبورنمیشی اینهمه پستهای طولانی منو پشت هم بخونی و چشای نازنینت اذیت بشه!
چشم عزیزم

خاموش 29 - دی‌ماه - 1394 ساعت 05:09 ب.ظ

سلام مهناز خانم گل من از اولین روز نوشتنت میخونمت همیسه وخیلی مشتاقانه این که شما دوست داری رمزی بنویسی برام قابل درک و احترام هر چند دلم برای نوشتنت تنگ میشه ااا ای کاش اجازه نمی دادی یه عده آدم تلخ و کدر بهت چیزی و تحمیل کنن که نمی خوای اامیدوارم بازم بتونم بخونمت و اگرم نتونستم برات بهترین ها رو آرزو میکنم

سلام عزیزم.
نمیدونم چرا فکر میکنید اونا دارن چیزی رو بهم تحمیل میکنن؟من فقط به آسایش خودم فکر میکنم،نه فکر و نظر اونا.
ممنونم که همراهمی...

مونا 29 - دی‌ماه - 1394 ساعت 10:36 ق.ظ http://www.khepel-2008.blogfa.com

سلام
چطوری؟
نیستی خانم.خبری ازت نیست
هنوز در حال فکری برای تصیم گیری این که رمزی بکنی یا نه؟
همیشه تو برای ما نوشتی حالا من براتذ مینویسم
میدونی تو دنیای مجازی هم باید مث دنیای واقعی قوی بود
همیشه تو هر جایی هر آدمی یه سری دوست داره یه سری دشمن یه سری موافق یه سری مخالف
این که وبلاگت رو رمزی بکنی یا نه یه مسئله کاملا شخصیه
ولی من اگه یه روزی بنویسم هیچ وقت رمزی نمینویسم
چون به ادما نباید این اختیار رو داد که بتونن روت قدرت داشته باشن و تو رو مجبور به کاری کنن
تو دنیای واقعی هم هستن آدمایی که ما رو اذیت میکنن ... زندگی واقعی وبلاگ نیست که آدم رمزیش کنه پس تنها راهکار اینه که در عین بودن ندیدشون بگیری زندگیت رو بکنی و بذاری اونا هم به روش خودشون زندگی کنن
مهم اینه که در عین بودن بهشون اهمیت ندی
ادم باید قوی باشه و خواسته های خودش براش مهم باشه در عین این که مهربونی و عدالت چاشنی زندگیشه
دنیای مجازی هم همینه
بعضی از ازار دیگران لذت میبرن به اونا نباید اهمیت داد
اونا مریضن باید براشون دعا کرد
هیچ آدم سالمی از ناراحت کردن یه ادم دیگه لذت نمیبره

زیاد برات نوشتم ... ببخشید
فقط خواستم یه حالی ازت بپرسم
موفق باشی عزیزم و روز خوبی داشته باشی

سلام عزیزم،ممنون
نه واسه تصمیم گیری نیست که تٲخیر داشتم،وقت نکردم بنویسم.امروزم مهمون دارم.
مرررسی بابت حرفات عزیزم،ولی من واسه ضعفم نیست که خواستم رمزی کنم.اتفاقٱ رمزی بودن وبلاگم به ضرر اوناییه که میان و دری وری میگن،چون اگه رمزی بشه،نمیتونن تو وبلاگم سرک بکشن و مزخرفات بگن.فقط واسه آرامش خودمه.چون اینجا رو ساختم که یه محیط امن باشه تا روزهام رو توش بنویسم و حرفایی که نمیتونم تو دنیای واقعی بزنم رو اینجا بزنم.نمیخوام مدام با خوندن مزخرفات اعصابم خورد بشه.هیچ آدمی نمیتونه ادعا کنه که وقتی یه آدم مریض بهش فحش میده،ناراحت نمیشه.پس این معنیش اهمیت دادن به اونا نیست.تو دنیای واقعی اگه دیدی کسی اذیتت میکنه میتونی ارتباطتو باهاش قطع کنی و این یعنی رمز ورود به زندگیتو بهش نمیدی و بلاکش میکنی.منم همینکارو خواستم بکنم،فقط فرقش اینجا اینه که نمیتونی فقط یه عده رو بلاک کنی وناخواسته خیلیا از خوندنم باز میمونن و این اون؛چیزیه که مرددم کرده.

شهره ( مامان حسینم) 29 - دی‌ماه - 1394 ساعت 02:30 ق.ظ

سلام،خواهش خواهش خواهش میکنم رمزیش نکن من وبلاگ ندارم و اینو اکثر وبلاگ نویسایی که میخونمشون میدونن من چند ساله وبلاگ میخونم. و خواننده اشتی جون،هیلا جون ،خانم ابانه،سایرا جان،بانو و .... هستم خواهشا رمزی نکن.لطفا.من هرروز بهت سر میزنم یعنی همیشه وبلاگ تو و اشتی اولویت من بودن و هستن.و انتقاد دوستانم اینه که خیلیییی ادما برات مهم هستن منم اینجوریم و تقریبا و متاسفانه این نشانه ضعف ماهاست.پس بی محلی بده بهشون.من متولد اذرم تو چی ؟؟؟ خیلی مثل منی بنظرم جدی میگم.راستی من یه پسر 5 ساله دارم و دیگه بچه نمیخوام

سلام عزیزم.
نمیدونم چی بگم.خیلی از خواننده هام وبلاگ ندارن و خواستن که رمزی نکنم،ولی ازون طرفم اگه خوندنش واسه همه آزاد باشه،میترسم باز خودم اذیت بشم و آخرم مجبور بشم در اینجا رو تخته کم.
من خردادیم.
برام جالبه،شهر جون،تا حالا چند بار برام کامنت گذاشتی و آخر همه شونم مینویسی،یه پسر پنج ساله دارم و دیگه بچه نمیخوام!!!

نگار 29 - دی‌ماه - 1394 ساعت 02:03 ق.ظ

سلام مهناز جون امیدوارم خوب باشى و کسالتت بر طرف شده باشه تو رو خدا مهناز جون رمزى ننویس خیلی بهت عادت کردم لطفا همه را با یه چوب نرون یا لا اقل اگه خودت صلاح میدونى به ما هم رمز. بده ممنون از لطف همیشگیت قربونت نگار

سلام عزیزم.
قربونت،خوبم.

نیلوفرجون 28 - دی‌ماه - 1394 ساعت 09:02 ب.ظ http://talkhoshirin2020.blog.ir

خوبه حرف دکتر رو گوش دادی،حیفه دندونت نبود میخاستی بکنیش. اگه حرفای نامربوط میزنن رمزی کن،ممکنه یه کاری کنن مثل آنا بذاری و بری.

آره خوب شد که نکشیدمش،دردشم بعد از عصب کشی قطع شد.
راستش اینقدر پیغام خصوصی و عمومی داشتم که واقعٲ مرددم و نمیدوم چیکار باید بکنم.آره دیگه همینا آنا رو مجبور کردن بذاره و بره.

مامان ارسام 28 - دی‌ماه - 1394 ساعت 02:53 ب.ظ

لطفا رمزی ننویس من وب ندارم

آذر 28 - دی‌ماه - 1394 ساعت 12:32 ب.ظ

مامان طلا خانوم 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:06 ب.ظ

دوست داریم مهناز جون
رمزی بشی دلم برات تنگ میشه
برای وبلاگ اناجون هم ناراحت شدم.کاش بازم مینوشت

دل به دل راه داره؛عزیزم
کاش آدمها اینقدر راحت تهمت نمیزدن و دل شکستن براشون راحت نبود!

nasim 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 08:07 ب.ظ

مهناز جون لطفا رمزی نکنمن وب ندارم،چیکار کنم

ای بابا...
لطفٱ اینجوری نکنید.آخه من چیکار کنم

بهاره 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 07:08 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

وای مهنار یاد دندون درد خودم افتادم ....
منم قبل از عروسیم ب همین دندون دردی ک تو توصیف کردی مبتلا شدم واقعا بد بود ...
اخرش رفتم عصب کشی کردم دیگه چون ب عصب رسیده بود ...
درد نداره ک شاید ی کم درد داشته باشه ....
منم دیگه انقد رفتم دندون پزشکی ترسم ریخته وگرنه منم میترسیدم ....

توت 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 06:40 ب.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

دوست من!!.... چی شده اینجا آخه چرا وبلاگا دارن یکی یکی یا رمزی میشن یا کلا جمع میشن ):
من این روزا کمتر از نت استفاده می کنم به همین خاطره که کمتر سر می زنم به دوستا الان پستت رو دیدم خیلی ناراحت شدم
اهمیت نده مهناز جان! ارزشش رو نداره

خوبی توتی؟اتفاقٱ امروز یادت بودم و گفتم ببین دختره چه بی معرفت شده،یه سر نمیزنه به من!
خودمم از بس هر وبی میرم باید رمز وارد کنم کلافه میشم،ولی حالا بهشون حق میدم.
راستش هنوز مطمئن نیستم،چون خیلی از کسایی که میخونندم وبلاگ ندارن!یا باید به آرامش خودم تو این دنیای مجازی فکر کنم،یا به خواننده هایی که دوس دارن منو بخونن!باید فکر کنم....

شکلات تلخ 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 06:37 ب.ظ

سلام عزیزم
خوبی ؟
واقعا ناراحت شدم می خوای رمزی کنی
چون بهت عادت کردم
اخه واسه چی میان حرفایی می زنن که خوشایندت نیست
واسم عجیبه
ما که تو دنیای واقعی هزاران مشکل و دغدغه داریم حداقل تو دنیای مجازی همه با هم خوب باشیم
واقعا عجیبه
به هرحال بهت حق میدم
صفحه شخصیته و میتونی هرتصمیمی بگیری
شاید من اگه جات بودم هم همین کار رو می کردم
الهی
دندون درد خیلی بده
اما عصب کشی اصلا درد نداره که
من عصب کشی کردم
اما شاید ترسش بیشتر اذیتت کرده
امیدوارم همیشه سلامت باشی
من باید برم دندون عقلام رو بکشم ولی می ترسم
هی امروز فردا می کنم
وای دیدی یه موقع ادمو میگیره
اخه ادم چیکار کنه تو اون شرایط نزنه همه چیزو درب و داغون نکنه
منم بعضی وقتی می گیره منو اساسی
گند می زنم به همه چی
امیدوارم همیشه شاد ببینمت
دوست دارم

آتوسا 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 05:52 ب.ظ

مهناز جون واقعا بهت حق می دم که برای آرامش خودت هر تصمیمی بگیری و بدون که همیشه دوستت دارم

راستش نمیدونم چیکار کنم آتوسا.دلم نمیخواد بی انصاف باشم،ولی ازون طرف واقعٲ آرامشم داره از بین میره.
منم دوستت دارم عزیزم

نیاز 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 04:10 ب.ظ

مهناز واقعا اینقدر حرف یه سری ادمای بیخود برات اهمیت داره؟
کسایی که حتی تو رو نمی شناسن خب معلومه نظری که میدن از رو چیه عزیزم
اینجا مال توعه کسی حق نداره با حرفاش تو رو از خونه و دوستات دور کنه
باش و روی همه شونو کم کن

خوبی نیاز؟
حرفاشون برام اهمیت نداره،ولی دوس ندارم مزخرفاتشونو بشنوم!
نمیدونم والله ،بذار ببینم چیکار میشه کرد.
مواظب خودت باش عزیزم

رویا 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 03:21 ب.ظ

سلام مهناز جونم

من هرروز میامو وبتوچک میکنم.بادیدن پست جدیدت قندتودلم آب میشه.آخه اگررمزی بشه منکه وب ندارم.چرا من وبقیه بخاطر یه عده آدم کوته فکر باید تنبیه بشیم

سلام عزیزم

آذر 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 01:40 ب.ظ

سلام مهناز عزیز
باجود اینکه رمزی نوشتن باعث میشه خیلی از خواننده های خاموشت نتونن بخوننت و همچنین من که تازه باهات اشنا شدم
و وب هم ندارم

اما مهم خودتی و اینکه بتونی توی وبلاگت تشویش نداشته باشی و کامنت های مختلف و ناراحت کننده برات نیاد و فقط دوستات کنارت باشن


دندون درد هم خیلی بده:)

سلام عزیزم
مررررسی که درک میکنی.البته شما و همه اونایی که منو میخونن و دوسم دارن،اگرچه،خاموشن،دوستای منید و برام مهمید

دختربنفش 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 12:59 ب.ظ http://marlad.blogfa.com/

ااااا هنگ کردم دو روز نبودم چه اتفاقاتی افتاده مهناز جوونم .نبینم ناراحتیتو عزیزم .منم بلد نیستم نقش بازی کنم و از دورویی متنفرم و متاسفانه همیشه چوب این رفتارمو خوردم چون بلد نیستم چاپلوسی و .عزیزم توام همیشه نزدیک پریودیت اعصاب خوردیات شروع میشه .زندگی تو این دوره خیلی سخت شده ، از بس ادما بد شدن و دورو .تو همیشه خوب باش عزیزکم .بوووووووووووووووووووووووس

به به بنفشی عزیزم.خوبی؟
آره دیگه دو روز نبودی،اوضاعمون به هم ریخت!
شاید نزدیک پریودیم تو حساس شدنم تٱثیر داشته باشه،ولی خب یه سری اتفاقاتم بود که باعث و بانی اصلی این تشویشها بود.
فدای تو و محبتت عزیزدلم.بوووووووس

mina 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 12:24 ب.ظ

دخترم کوچیکه شاید بخاطر همین وقت نمیکنم کامنت بزارم
ولی خب اینجا مال شماست
و حق داری رمزی کنی
منم ب تصمیم شما احترام میزارم
شاید درست نباشه اصرار کنم به دادن رمز
ولی خب من شمارو‌ خیلی دوست دارم.

خدا دخترت رو برات حفظ کنه و جمع خونواده تون همیشه گرم و صمیمی باشه.
منم شما رو دوس دارم و دلم نمیخواد ناراحتتون کنم.اینو جدی میگم.

ثمین 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:58 ق.ظ

البته میخواستم ازت خواهش کنم اگه واست مقدوره وبلاگت رو رمزی نکن چون خیلیا مثل من مطالب رو دنبال میکنن اما خودشون وبلاگ ندار

یه کم فرصت بدید فکر کنم و با خودم به یه،جمع بندی برسم،بعد نتیجه اش رو بهتون میگم.

ثمین 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:57 ق.ظ

سلام عزیزم
به نظرم این کلافکی این مدتتون به این خاطره که به دوره ماهانه تون نزدیک شدین منم همین طور هستم هر وقت زمان پریودم میشه حرفای کوچیک دیگران خیلی ناراحتم میکنه صبرم کم میشه مدام با دیگران دعوا میکنم و خواب های بو میبینم خلاصه که حسابی کلافه ام،شمام احتمالا به همین خاطر حساس شدی البته وقتی خودم تو صنیر ناخودآگاهم یه مشکل عصبی باشه دیگه کلافگی پریودیم تشدید هم میشه،یه کم صبور باش تو.روزای آینده حالت بهتر میشه عزیزم

سلام عزیزم.
خب اتفاقاتی که افتاد،ربطی به دوران پریودی من نداشت،چون از طرف من نبود.ولی خب حساس شدنم نسبت به این مسائل شاید ارتباط با بالا و پایین شدن هورمونهام داشته.
ایشالله عزیزم.....

نسیم 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:22 ق.ظ http://nasimmaman

خدارو شکر که دندونت خوب شد دوستم..دندون درد وحشتناکهگ
به نظر منم نهنگ عنبر زیاد خوب نبود...حوصم سر رفت تا دیدیمش
میبوسمت

قربونت عزیزدلم
واقعٲ وحشتناکه!
یه تیکه های خوب داشت،ولی در کل از سطح توقع من پایین تر بود!

یلدا 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 10:16 ق.ظ

متاسفام بخاطر آدمایی که زخم خوردن و بجای تلاش برای بهبود کارشون شده زخم زدن و فحاشی! متاسفام به خاطر بعضی "انسانها" که تبدیل شدن به بدترین موجود زنده!
شمایی که میای فحش میدی و بد و بیراه میگی میدونی این فحشها چیه؟ کثافات درونت! از کوزه همان برون تراود که در اوست! کمی مهربان باش! انسان باش! مطمئن باش ظرفیت و تواناییش رو داری!
مهناز عزیز من وبلاگ ندارم رمزی بشه نمیتونم وبلاگت رو بخونم ولی به تصمیم به جات احترام میذارم. حتما حتما اینکار رو بکن و به کسانیکه با ناراحتی دیگران خوشحال میشن فرصت عرصه درونشون رو نده! خدا انشالله فراموششون نکنه. امیدوارم لطف خدا شامل حالشون بشه و بتونن مثل انسانهای عادی لذت زندگی رو بچشن

ممنونم به خاطر درک بالات و اینکه به تصمیمم احترام میذاری عزیزم.
اجازه بدید بیشتر فکر کنم و ببینم چیکار باید بکنم.

شهرزاد 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 09:39 ق.ظ

سلام من معمولا خاموش میخونمتون ولی واقعا عادت کردم به بودنتون میدونم خیلی سخته که ادم رو هرجوری که میخوان قضاوت میکنن میدونم درد داره یه عده ادم مریض میان روح و روان ادم رو به بازی میگیرن. ولی ازتون خواهش میکنم رمزی نکنین چون من واقعا دلم براتون تنگ میشه ... اما بازم هرجور خودتون صلاح میدونین ... امیدوارم همیشه در کنار هم خوشحال باشین و البته سلامت ...

سلام عزیزم.
نمیدونم چی بگم به خدا....

mina 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 08:38 ق.ظ

سلام مهناز جون من خواننده ی خاموشتم
تو رو خدا وبلاگتو رمزی نکن
من مدام میام وبلاگتو چک میکنم ک ببینم پست گذاشتی یا نه
عاشق نوشته هاتم
البته منم وبلاگ دارما اما نمیدونم چون خاموشم رمز بهم تعلق میگیره
یا نه؟؟؟
اگه قول بدم روشن بشم بهم رمز میدی؟

سلام عزیزم.
وبلاگ داری؟پس چرا خاموش و بدون آدرس وب میای گلم؟
اگه بخوام رمزی کنم به اون بچه های وبلاگی که همیشه باهام در تماسن رمزو میدم.
بذارید یه کم بیشتر فکر کنم.اوکی؟

مهرنوش 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 08:20 ق.ظ

سلام، من نونوی وبلاگ قرمزی هستم که متأسفانه وبلاگم رو بستم، میفهمم وقتی به ناحق و از طرف آدمهای ناشناس مورد تهمت و افترا قرار میگیری و متهم میشی چقدر حس بدی به آدم دست میده، برای همین بهت حق میدم که بخوای رمزی بنویسی...
امیدوارم در هر صورت موفق باشی، من هم جزء خوانندگان دائمی و روزانه وبلاگت بودم که فکر کنم فقط یک بار برات کامنت گذاشتم، امیدوارم همه چیزهمونطوری بشه که میخوای

سلام عزیزم.
ممنون که درک میکنی و بهم حق میدی.
منم دوس ندارم خواننده های دائمیم از دستم ناراحت بشن!

Amitis 27 - دی‌ماه - 1394 ساعت 06:16 ق.ظ

دندونت در چه حال؟؟ چرا غذاشون بد مزه بود ؟!؟ اوه! چه بد!!!

خوبه.خداروشکر از همون شب که عصب کشی کردم دیگه دردش قطع شد.
نمیدونم والله....فکر کنم بدمزه درس کردن چیزی مثل مرغ یا پلو خیلی بیشتر هنر میخواد،تا خوشمزه درس کردنشون!آخه خیلی راحتن.من که فکر کنم دو روز ازین غذاها درس کنم روز سوم شوهری فرار میکنه و میره!

سپیده مامان درسا 26 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:41 ب.ظ

عزیزم خوشحالم نوشتی
مواظب خودت و زندگیت باش
ان شالله دیگه دندون درد نشی خیلی درد بدیه
ساشا رو ببوس

قربونت عزیزدلم
واقعٲ بده.ایشالله....
چشم.توام درسای جیگرو ببوسش از طرف من

ویولا 26 - دی‌ماه - 1394 ساعت 09:46 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام عزیزم خوبی؟ چه خوب که اومدی و نوشتی برامون ، حرف های بقیه ممکنه ناراحت کننده باشه ولی ناراحت شدن تو دقیقا همون چیزیه که میخوان بهش برسن، بنظرم اگه اینقدر حساس نمیشدی بهتر بود ولی بازم تصمیم خودته که چطوری راحت تری. :)
راستی ما هم پنجشنبه نهنگ عنبر رو دیدیم بنظرم تیکه های دهه شصت و هفتادش خیلی باحال بود مخصوصا اهنگ هاش ولی ایران برگر رو همون موقع تو سینما. دیده بودم و واقعا اون دوساعت رو عذاب کشیدم تا فیلم تموم بشه اونقدررررررر برام کسل کننده و عذاب اور بود دیدنش ولی چون با دوستامون رفته لودیم مجبور شدم تحمل کنم تا تموم بشه!!!
راستی مهناز واقعا تا بحال هیچکدوم از دندوناتو عصب کشی نکرده بودی؟ خوش بحالت یعنی دندونات اینقدر سالمن؟ من کلی دندون ادیت شده دارم!!! البته بیشترشون پر شدگی سطحیه ولی چندتاشم عصب کشی کردم سالها قبل.اونجا که اول گفتی غذاهاش بدمزه بودن اول فکر کردم بخاطر مزه داروی دندون پزشکی و بی حسیه که معمولا دهن ادم بدمزه میشه ولی اونجا که گفتی همسرت و ساشا هم چیزی نخوردن متوجه شدم که حتما مزهه مشکل داشته، برا ما که عادت داریم همه چیز خوشمزه باشه چه عذاب بزرگیه تو رودربایستی چیزی که دوس نداری رو مجبور بشی بخوری!!!
مواظب خودت و خانواده باش

سلام عزیزم،قربونت.تو خوبی؟
قبول دارم،من خیلی حساسم و همیشه هم دشمن شاد میشم،بس که خودمو اذیت میکنم!
آره تیکه های قشنگ هم داشت.کلٱ حرکات و بازی عطاران قشنگه،آهنگاشم خوب بود و خاطره انگیز.ولی آخه یکی از دوستام چهار بار رفته بود سینما و اینو دیده بود و چنان با آب و تاب برام تعریف کرده بود که من منتظر یه شاهکار کمدی بودم!شاید اون باعث شد که توقعم زیادی بره بالا و بخوره تو ذوقم!از ایران برگر ولی بهتر بود خداییش!
من دندونای عقلم رو همون که دراومد،کشیدم.چون دکتر گفته بود ریشه دندون عقل کوتاهه و زود فاسد میشه و دندونای بغیشو هم خراب میکنه.وای در کل دوتا دندون خراب داشتم که یکیشو درس کردم و یکیشم مونده تا مثل این درد بگیره و مجبور شم درستش کنم!
نه ویولا،واقعٲ بدمزه بود.به هیچ عنوان هیچکدوم از غذاها هیچ ادویه ای حتی نمک نداشت!بعدشم ببین چطور بوده که ساشا حتی پلوشم نخورد !شایدم به قول تو ما زیادی به غذاهای خوشمزه عادت کردیم!
توام همینطور خوشجله!

بابا لنگ دراز 26 - دی‌ماه - 1394 ساعت 09:38 ب.ظ

مهناز جون سلام خیلی خیلی ناراحت شدم ازاینکه 1.از اعتمادت ضربه خوردی 2.میخوای رمزی بنویسی
اونوقت فکر نمیکنی من که با وب ات کلی حال می کنم چه کنم تو پست قبلی خواستی روشن بشیم روشن شدم و بهت گفتم من غریب ام بدون اغراق خوندن وبلاگ اونم وبلاگی مثل مال شما خیلی بهم احساس خوبی میده ارزوی بهترین ها رو برات دارم و میخوام خواهش کنم اگه میشه رمز رو به من بدی ایمیل ام رو گذاشتم بعد چند وقت اگه دیدی من اذیت ات میکنم رمز ات رو عوض کن

سلام عزیزم.
من نمیخوام هیچکی از دستم ناراحت بشه و اذیت کنم.باور کنید.فقط دوس ندارم مدام با اعصاب و روانم بازی بشه!

مهدیا 26 - دی‌ماه - 1394 ساعت 09:26 ب.ظ http://http:/mahdia.blogsky.com

نمی دونی من چقدر تو کار های دندون پزشکی حساسم.یه کار کوچیک دندون که انجام می دم تا یه ماه درد دارم.خوب شد پرش کردی.هیچی دندون اصلی نمیشه.
یه بار من هم تو مهمونی همین کار و کردم.فکر کردم خوشمز ه اس کشیدم دیدم اصلا نمی تونم.از اون به بعد اول خیلی کوچولو می کشم.مگه اینکه از دست پخت طرف قبلا خورده باشم.

جدی؟البته من شنیده بودم عصب کش خیلی درد داره،ولی خانم دکتره؛گفت که دست من خیلی خوبه و درد نمیکشی که خداییشم اینطوری بود.حالا مرحله بعدشم همینجوری باشه،خوبه!
راستش چون مرغ و پلوش اصلٲ از قیافه شون معلوم بود که چیه و قیافه شوهری رو هم بعد از اینکه اولین لقمه رو خورد،دیده بودم،گفتم سوپ بخورم که اونم اینجوری بود!!!منم ازین به بعد اول یه کم میچشم ،بعد بیشتر میکشم.

سمیرا 26 - دی‌ماه - 1394 ساعت 08:08 ب.ظ

پ رفتی مهمونی و د در دودور و بال کبابی مبابی و این حرفا بوده غذا

همسن دور همی خیلییی میچسبه مهناز که متاسفانه من خیلی

وقته تجربشو نداشتم

آره مهمونیهایی همسن خوبه.البته بار اول بود میرفتیم و اونام یه بار اومده بودن.اینه که زیاد صمیمی نبودیم.
ایشالله که دور و برت پر بشه از دوستای خوب و بتونید کلی باهم دورهمی داشته باشید

سمیرا 26 - دی‌ماه - 1394 ساعت 08:02 ب.ظ

اخ ولی بد دردیه دندون درد ..خودمم کشیدم این درد رو

منم زیاد کشیدم این دردو!

سمیرا 26 - دی‌ماه - 1394 ساعت 07:59 ب.ظ

سلام سلام صد تا سلام

چیطوره دندون شوما؟؟؟

سلام سلام سمیرای ناز ما
قربون شما،خوبه،سلام میرسونه
تو چطوری عسلکم؟بهتر شدی؟

اتشی برنگ اسمان 26 - دی‌ماه - 1394 ساعت 07:43 ب.ظ

الهی فدات بِشم که اینجوری درد کشیدی
آخی
خدا رو شکر بهتری
ولی مهناز واقعن بعضی خانوما دست به غذا پختنشون بده هااااا بد!
عزیزم ببخش که باهات تماس نگرفتم بابت خواسته خودت بود
خودت رو أذیت نکن میدونی که ما ایران زندگی میکنیم ایرررراااااان!

خدا نکنه عزیزم.
والله من نمیدونم چرا بعضیا غذاهای ساده رو هم بد درمیارن!
خیلی ممنون که هستی و به احساساتم احترام میذاری عزیزم.

ترانه 26 - دی‌ماه - 1394 ساعت 07:34 ب.ظ

از اینکه دیگه نمیتونم بخونمتون ناراحتم.من وبلاگ ندارم تجربه ندارم که چجوری حرف میزنن که اینطور دلتون شکسته.مراقب خودتون و پسری باشین.همیشه خوش باشین

امیدوارم هیچوقتم ازین تجربه ها نداشته باشی عزیزم.

بنفشه 26 - دی‌ماه - 1394 ساعت 07:28 ب.ظ

سلام خانم بنظر من رمزی کردن وبلاگتان یعنی اهمیت دادن به آدمهای بی شخصیتی که فردا شما را بیخیال میشن میرن سراغ یکی دیگه

سلام عزیزم.
شاید اینطور که شما میگید باشه...

مامان رویا 26 - دی‌ماه - 1394 ساعت 06:58 ب.ظ http://dargozarerozegar.rozblog.com

امیدوارم همیشه خو ش باشین و دور هم بهتون خوش بگذره.
دندون درد خیلی وحشتناکه خدا نصیب دشمن هم نکنه. خداروشکر که بهتری.
راستی خیلی خوشحال شدم که زودتراز اونی که گفتین آپ شدین . خیلی خوبه که بدی ها زود فراموش بشن و قلب و روحمونو باهاشون عذاب ندیم . و آفرین به مهناز خانم که کینه ای نیست و خودشو با خوبی ها مشغول میکنه.
ساشای عزیزمو ببوسین

قربونت مامان رویای عزیز.
آخه بدیها و ناراحتیها متٲسفانه الان همه جا و هر لحظه هستن و باید گاهی نادیده گرفتشون و اون گوشه های خوب زندگی رو دید.حتی اگه خیلیم کوچیک باشن.

مونا 26 - دی‌ماه - 1394 ساعت 06:44 ب.ظ http://www.khepel-2008.blogfa.com

دلم برات تنگ میشه

هیما 26 - دی‌ماه - 1394 ساعت 05:25 ب.ظ http://hima63.blogsky.com

من اصلا بعضیا رو درک نمیکنم ؛ خب اگه از وبلاگی خوشتون نمیاد نخونید ؛ دیگه توهین چرا؟
برا آنا هم خیلی ناراحتم.

درد دندون خیلی بده ؛ منم با کشیدن دندون مخالفم خوب شد که نکشیدی

منم درک نمیکنم هیما.....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.